eitaa logo
داستانهای آموزنده
15.6هزار دنبال‌کننده
436 عکس
142 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻‼️ ✍به سید جمال الدین اسدآبادی اندیشمند بزرگ گفتند: استعمارگران همانند گرگ هستند! 🔻جمال الدین گفت: اگر شما گوسفند نباشید آنان نمی توانند گرگ باشند! 🔻چشم انسان کور باشد بهتر از این است که بینش و طرز تفکر او کور باشد! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ✍فرزند آیت‌الله فاطمی‌نیا نقل می‌کند: روزی با پدر می‌خواستيم برويم به یک مجلس مهم؛ وقتی آمدند بيرون خانه، ديدم بدون عبا هستند...! گفتم عبايتان کجاست؟ گفتند مادرتان خوابيده و عبا را رويشان کشیده‌ام؛ گفتم بدون عبا رفتن آبروريزی است... 🔻جواب دادند : اگر آبروی من در گروی اين عباست و اين عبا هم به بهای از خواب پريدن مادرتان است؛ نه آن عبا را می‌خواهم نه آن آبرو را...! 🚨در خانه‌ای که آدم‌ها یکدیگر را دوست ندارند؛ بچه‌ها نمی‌توانند بزرگ شوند. شاید قد بکشند؛ اما بال و پر نخواهند گرفت...! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 (رضوان الله علیه) 😳در زمان ظهور امام زمان (عج) چه اتفاقاتی در ایران رخ می دهد⁉️ چندین سال قبل ، ایشان(علامه کورانی )فرموده ما طبق روایات، سوریه را از دست خواهیم داد و این از علائم ظهور است. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🚨 گام اول: دنیا دو روز است... یک روز با تو و روز دیگر علیه تو روزی که با توست مغرور مشو و روزی که علیه توست ناامید مشو... زیرا هر دو پایان پذیرند. گام دوم: بگذارید و بگذرید... ببینید و دل نبندید... چشم بیاندازید و دل نبازید... که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت... گام سوم: اشکهاخشک نمیشوند، مگر بر اثر قساوت قلبها و قلبها سخت و قسی نمیگردند مگر به سبب زیادی گناهان. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌺🍂🌺🍂🌺🍂 📝حکایتی بسیار زیبا و خواندنی ماجرای ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ حافظ ✍ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ از دنیا می‌رود ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯار ﺑﻪ ﻓﺘﻮﺍﯼ ﻣﻔﺘﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ می‌ریزند ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺩﻓﻦ ﺟﺴﺪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭ ﻣﺼﻼﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ. به این ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﺍﺏ‌ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﯽ‌ﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ. 🔸ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ برمی‌خیزند. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺯﯾﺎﺩ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ می‌دهد ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺎﻝ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ. ﮐﺘﺎﺏ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ می‌دهند ﻭ ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ‌می‌کند ﻭ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ‌می‌شود: 🔹ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩِﺭﻭَﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺖ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐ ﯾﺎﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺴﺖ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﭼﻪ ﮐﻨﺸﺖ 🔸ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺣﯿﺮﺕ ﺯﺩﻩ می‌شوند ﻭ ﺳﺮﻫﺎ ﺭﺍ به زﯾﺮ می‌افکنند. ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻓﻦ پیکر حافظ انجام می‌شود. ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺎﻓﻆ «ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﯿﺐ» ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﺷﺪ. 📚تاریخ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺩﻭﺍﺭﺩ ﺑﺮﺍﻭﻥ، ﺟﻠﺪ ﺳﻮﻡ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍دوستی تعریف می‌کرد چند وقت پیش از تهران ‌سوار اتوبوس شدیم بریم اهواز. پیرزنی پشت سر راننده نشسته بود. اول جاده قم پیرزن به راننده گفت: پسرم رسیدی بروجرد خبرم کن. راننده هم گفت : باشه 🔻رسیدیم قم، پیرزن پرسید: نرسیدیم بروجرد؟ راننده گفت: نه نزدیکی های اراک دوباره پرسید: نرسیدیم؟ راننده گفت : یه ساعت دیگه می رسیم. 🔻نرسیده به بروجرد پیرزنه رو خواب برد و راننده هم یادش رفت بروجرد بیدارش کنه؛ تا اینکه رسیدیم نزدیکی خرم آباد و پیرزن از خواب بیدار شد و گفت : نرسیدیم بروجرد؟ راننده گفت : رسیدیم خیلی هم ازش رد شدیم. 🔻پیرزن شروع کرد به جیغ و داد، طوری که همه مسافرا به ستوه اومدن؛ راننده هم اولین دوربرگردون دور زد سمت بروجرد. از بس پیرزن زبون به دهن نمی‌گرفت وُ دایم نِفرین می‌کرد مسافرا هم هیچی نگفتن. 🔻خلاصه رسیدیم بروجرد! اول بروجرد راننده دور زد و به پیرزنه گفت : ننه رسیدیم با احتیاط پیاده شو. پیرزن گفت : برا چی پیاده بشم؟ کی گفته میخام اینجا پیاده بشم؟ من میخام برم اندیمشک. 🔻دکتر تو تهران بهم گفته هر وقت رسیدی بروجرد قرصات رو بخور. حالا بی‌زحمت یه لیوان اَب بده قرصامو بخورم. 🔺با آرزوی لبخند دوستان😁😆 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍀 علیه السَّلام فرمودند:بدانید این پوست نازک را یارایِ آتش نیست، پس به خود رحم کنید. شما در مصیبت‌ها و گرفتاری‌های دنیا آتش را آزموده‌اید؟ 🔥آیا دیده‌اید کسی که وقتی خاری در بدن او فرو می‌رود یا در روی شن‌های داغ راه می‌رود چگونه می‌سوزد؟ پس چگونه خواهد بود میان دو لایه آتش، همبستر سنگ (مذاب) و همدم شیطان شدن؟!!! 📚نهج البلاغه خطبه 183 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
از بهلول پرسیدند: زندگی آدمی به چه ماند؟ بهلول گفت : به نردبانی دو طرفه که از یک طرف؛ سن بالا میرود و از طرف دیگر ؛ زندگی پایین می آيد... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📝 🚨بهترين الگو براى بانوانعبداللّه بن عباس و ديگر راويان حكايت كنند: هنگامى كه زمان رحلت يگانه دخت نبوّت، همسر ولايت حضرت فاطمه زهراء عليها السلام نزديك شد، اسماء بنت عميس را طلب كرد. 🔻و چون اسماء نزد ايشان حضور يافت ، به او فرمود: اى اسماء! وقت جدائى و فراق من فرا رسيده است ، مى خواهم بعد از آن كه فوت نمودم ، جسد مرا به وسيله اى بپوشانى ، تا آن كه هنگام تشييع جنازه ام و حجم بدنم مورد ديد افراد نامحرم قرار نگيرد. 🔻اسماء با شنيدن اين كلمات بسيار اندوهگين و محزون گرديد. و چون حضرت زهراء مرضيّه عليها السلام، بر خواسته و پيشنهاد خود اصرار ورزيد، اسماء اظهار داشت : اى حبيبه خدا! من در حبشه ، تخت هائى را ديده ام كه مخصوص حمل و تشييع جنازه زن درست مى كرده اند. 🔻حضرت زهراء عليها السلام با شنيدن آن خوشحال شد و تقاضا نمود كه تابوتى همانند آن را برايش تهيّه نمايند. وقتى اسماء آن تابوت را تهيّه كرد و نزد ايشان آورد، حضرت آن را مشاهده نمود و فرمود: شما با اين تابوت ، جسد مرا از ديد افراد و نامحرمان مستور و پنهان خواهيد داشت ، خداوند متعال بدن شما را از آتش دوزخ مستور گرداند.  📚احقاق الحقّ: ج 25، ص 549، اءعيان الشّيعة : ج 1، ص 320. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🚨 🔹ملاهادی سبزواری ✍حکیم بزرگ حاج ملاهادی سبزواری که دارای شاگردان بسیار ممتاز و صاحب تالیفاتی همانند شرح منظومه در فلسفه است، از کسانی بود که زندگی بسیار ساده‌ی او زبان زد تاریخ شد. در تاریخ صفر ۱۲۸۴ هجری قمری ناصرالدین شاه قاجار در راه رفتن به خراسان در سبزوار توقف نمود و عازم خانه ی ایشان شد و تنها و بدون محافظا وارد منزل او گردید. 🔹هنگام ظهر حاجی و مشغول غذا خوردن بود. پادشاه قاجار مشاهده کرد که غذای این دانشمند یک گرده نان است و لقمه های نان را در یک ظرف کوچک که مایعی در آن بود، فرو می کرد و در دهان می گذاشت. فهمید آن ظرف درونش سرکه است شاه نظری به حالش کرد و نظری به خانه انداخت و دید در آن اتاق جز یک قطعه نمد، چیزی دیده نمی شود که سفره روی آن قرار دارد 🔸شاه می بیند در دو اتاق دیگر، فرش آن نمد است و می گوید: فکر میکردم زندگی شما خوب. است، ولی این طور نیست؟ حاجی می فرماید : این سه قلعه نمد را هم که کف اتاق انداخته ام باید در جهان بگذارم و بروم، این نمدها در دنیا می ماند و من رفتنی خواهم بود. 📚سیمای فرزانگان ص 460 ـ مقدمه کتاب اسرار الحکم به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند. «اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة» 🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح 🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد 🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انسان دو نوع معلم دارد : 🔹آموزگار 🔹روزگار 🔻هر چه با شیرینی از اولی نیاموزی، 🔻دومی با تلخی به تو می آموزد. 🔻اولی به قیمت جانش، 🔻دومی به قیمت جانت. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍شبلی مرد عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود. روزی شبلی به شهری می رود آن زمان که عکس و بنر نبوده که همه همدیگر را بشناسند. 🔸شبلی به نانوایی رفته درخواست نان می کند، ولی چون لباس مندرس و کهنه ای به تن داشت نانوا به ایشان نان نداد. شبلی رفت. مردی که آنجا بود همشهری شبلی بود، به نانوا گفت : این مرد را می شناسی؟ 🔹نانوا گفت : نه. آن مرد گفت : این شبلی بود. نانوا گفت : من از مریدان اویم. سپس دوید دنبال شبلی که آقا من می خواهم با شما باشم. شاگرد شما باشم. شبلی قبول نکرد. 🔸نانوا گفت : اگر قبول کنید من امشب تمام آبادی را شام می دهم. شبلی قبول کرد. وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: شبلی من سوالی دارم. شبلی گفت : بپرس. نانوا گفت: 🔹دوزخ یعنی چه؟ شبلی جواب داد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به شبلی ندادی، ولی برای رضای دل شبلی یک آبادی را شام دادی. ✍به قول مولوی پس عزا بر خود کنید ای خفتگان زان که بد مرگی است این خواب گران به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📝 (امر به معروف و نهي از منكر) ✍زمان در يزد عالمي بود به نام ملاحسن يزدي كه مورد احترام مردم بود. فرماندار شهر يزد به مردم ظلم و بدي مي كرد. ملاحسن ايشان را از كردار ناپسندش تذكر داد ولي سودي نبخشيد. شكايت او را براي فتحعلي شاه نوشت باز فايده اي نداشت . 🔻چون در امر به معروف و نهي از منكر ساعي بود، مردم يزد را جمع كرد و همگي فرماندار را به دستور او از شهر بيرون كردند. جريان را به فتح علي شاه گزارش دادند. بسيار ناراحت شد و دستور داد ملاحسن يزدي را به تهران احضار كردند. 🔻شاه به آخوند گفت : حادثه يزد چه بوده است ؟ گفت : فرماندار تو در يزد حاكم ستمگري بود، خواستم با اخراج او از يزد ، شر او را از سر مردم رفع كنم . شاه عصباني شد و دستور داد چوب و فلك بياورند و پاهاي آخوند را به فلك ببندند، و همين كار كردند . 🔻شاه به امين الدوله گفت : ايشان تقصيري ندارد ، و اخراج فرماندار بدون اجازه او توسط مردم انجام شد. آخوند با اينكه پاهايش به چوب و فلك بسته بود گفت : چرا دروغ بگويم، فرماندار را من به خاطر ظلم از يزد اخراج نمودم . سرانجام به اشاره شاه ، امين الدوله وساطت كرد ، و پاي آخوند را از بند فلك باز كردند . 🔻شب شاه در عالم خواب پيامبر صلي الله عليه و آله را ديد كه دو انگشت پاي مباركش بسته شده است پرسيد : چرا پاي شما بسته شده است ؟ فرمود : تو پاي مرا بسته اي ! شاه گفت : هرگز من چنين بي ادبي نكردم. فرمود : آيا تو فرمان ندادي كه پاي آخوند 🔻ملاحسن يزدي را در بند فلك نمودند؟ ! شاه وحشت زده از خواب بيدار شد و دستور داد لباس فاخري به او بدهند و با احترام به وطنش بازگرداند. آخوند آن لباس را نپذيرفت و به يزد بازگشت و پس از مدتي به كربلا رفت و تا آخر عمر در كربلا بود 📚حكايتهاي شنيدني 3/146 - قصص العلماء ص101 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
♦️ بهتر از‌ یکسال‌ جهاد! ✍جوانی محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله رسید و عرض کرد: یا رسول الله! خیلی مایلم در راه خدا بجنگم. حضرت فرمودند : «در راه خدا جهاد کن! اگر کشته شوی زنده و جاوید خواهی بود و از نعمتهای بهشتی بهره مند می‌شوی. 🔺و اگر بمیری، اجر تو با خداست و چنانچه زنده برگردی، گناهانت بخشیده شده و همانند روزی که از مادر متولد شده ای از گناه پاک می‌گردی...» عرض کرد : «یا رسول الله! پدر و مادرم پیر شده اند و می‌گویند، ما به تو انس گرفته ایم و راضی نیستند من به جبهه بروم. » 🔺پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: «در محضر پدر و مادرت باش. سوگند به آفریدگارم! یک شبانه روز در خدمت پدر و مادر بودن بهتر از یک سال جهاد در جبهۀ جنگ است.» 📚بحار: ج ۷۴، ص ۵۲. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔰 از فرزند میرزای قمی ✍روزی فتحعلی شاه قاجار به قم آمد و وارد بر شد. وی ارادت زیادی به آن مرجع بزرگ داشت و هر وقت به قم می آمد، به زیارتش می رفت. میرزا نیز ناگزیر می شد گاهی با او هم صحبت شود. البته همواره او را نصیحت می کرد. روزی به ریش بسیار بلند فتحعلی شاه دست کشید و فرمود: 🔻ای پادشاه کاری نکنی که این ریش فردای قیامت به آتش جهنم بسوزد. آن روز با هم در اطاقی نشسته بودند، فتحعلی شاه دید، جوانی بسیار با ادب و با جمال، چای و... می آورد و از آن ها پذیرایی می کند. از میرزا پرسید، این جوان چه نسبتی با شما دارد؟ میرزا گفت : پسر من است. 🔻فتحعلی شاه که شیفتۀ جمال و کمالِ جوان شده بود، به میرزا گفت: دختری دارم، دوست دارم که همسر پسر شما شود!. میرزا فرمود: ارتباط من با شما درست نیست. از این تقاضا بگذر. فتحعلی شاه اصرار کرد و گفت: باید حتماً این کار، عملی شود. 🔻میرزا ناچار فرمود: پس یک شب به ما مهلت بده تا فکر کنیم. فتحعلی شاه یک شب مهلت داد. نیمه های آن شب، میرزا برای نماز شب برخاست، در آغازِ نماز عرض کرد: خدایا؛ اگر این وصلت برای ما(من و فرزندم) ضرر دارد، مرگ فرزندم را برسان. مشغول رکعت دوم نماز شب بود که 🔻همسرش آمد و گفت: پسرت دل درد گرفته است. در رکعت چهارم بود که همسرش آمد و گفت: حال پسرت خیلی خراب است، سرانجام در قنوت رکعت یازدهم (نماز وتر) به او خبر دادند که پسرت از دنیا رفت. میرزای قمی پس از نماز به سجده افتاد و شکر خدا را بجا آورد که از این بن بست، خلاص شده و نجات یافته است و در نتیجه مشکل وصلت و ارتباط با شاه به میان نیامد. 🔻میرزای قمی نامه ای به شاه نگاشت و در ضمنِ آن نوشت: من مختصر محبت و ارتباطی هم که با تو داشتم آن را هم بریدم، من از تو متنفرم، و پنج شنبه از دنیا خواهم رفت. نامه را مهر کرد و برای شاه فرستاد. از قضا نامه زودتر از پنج شنبه بدست فتحعلی شاه رسید، فوراً دستور داد کالسکۀ او را آوردند. 🔻سوار بر آن شد تا از تهران زودتر خود را به قم برساند، بلکه با میرزا دیدار کند، به علی آباد قم که رسید، خبر رحلت میرزای قمی را شنید، دستور داد جنازه را دفن نکنند تا به قم برسد. خود را کنار جنازه میرزای قمی در قم رساند و گریه و زاری کرد و گفت : ای میرزا تو مرا رد کردی، ولی من تو را دوست دارم. 📚منابع: 1. باقرزاده بابلی. عبدالرحمان. داستانهای شنیدنی از کرامات علما. قم: موسسه مطبوعاتی دارالکتاب(جزایری). 1377 2. احمدی جلفایی. حمید. 40قطب عرفانی. قم: نسیم ظهور. 1391 3. محمدی اشتهاردی.حمید. داستانها و پندها. جلد 3 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند. «اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة» 🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح 🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد 🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌺بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌺 📗  💥ثروت و قدرت!  دو تن از پسرانش که یکی محمدامین و دیگری مامون‌الرشید بود، با هم بر سر خلافت درگیر شدند که عاقبت، مامون بر محمدامین ، غلبه کرد و او را کشت. سر برادرش را بر صحن خانه چوبی آویزان کرد و امر نمود هر سرباز و مهمانی بر خانه وارد می شد بر آن سر بریده نفرین و لعنت می کرد و سپس انعام می‌گرفت و وارد کاخ می‌شد. 🔻پیرمردی عجم وارد کاخ شد و سر بریده را دید، سوال کرد، گفتند برادر شاه است او را لعنت کن تا انعام و جایزه خود را بگیری. پیرمرد، پیش سر بریده آمده و گفت: خدا لعنت کند این سر بریده و پدر و مادر و اجدادش را ….!!!!! و انعام گرفت. 🔻فرزند مامون نوجوانی کوچکی بود که شاهد این کار پدرش با عمویش بود که به خاطر سلطنت و تاج و تخت چند روزه دنیا، پدرش، حاضر بود حتی بر پدر و مادرش لعنت کنند و او نه تنها ناراحت نمی شد بلکه شاد گشته انعام هم می‌داد. پسر مامون بعد از دیدن این ماجرا، بر خباثت سلطنت و قدرت پی برد و هرگز حاضر به پذیرش خلافت نگردید. 🔻و همیشه می‌گفت : قدرت و پول از ابزار شیطان است، که چنان در چشم انسان زیبا جلوه می‌کند که هر کاری برای رسیدن به آن انجام می‌دهد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📗پادشاهی در خواب دید تمام دندانهایش افتادند!‌ دنبال تعبیر کنندگان خواب فرستاد… 🔺اولی گفت : تعبیرش این است که مرگ تمام خویشاوندانت را به چشم خواهی دید! پادشاه ناراحت شد و دستور داد او را بکشند… 🔺دومی گفت : تعبیرش این است که عمر پادشاه از تمام خویشاوندانش طولانی تر خواهد بود. پادشاه خوشحال شد و به او جایزه داد! 🚨هر دو یک مطلب یکسان را بیان کردند اما با دو جمله بندی متفاوت! نوع بیان یک مطلب، میتواند نظر طرف مقابل را تغییر دهد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍حر بن یزید ریاحی اولین کسی بود که آب را به روی امام بست و اولین کسی شد که خونش را در راه امام داد . عمر سعد اولین کسی بود که به امام نامه نوشت و برای رهبری دعوت کرد و اولین کسی بود که تیر را به سمتش پرتاب کرد . 🔺خداوند داستان ابلیس را گفت ؛ تا بدانی نمیشود به عبادتت، تقربت، به جایگاهت اطمینان کنی !!! خدا هیچ تعهدی برای آنکه تو همان که هستی بمانی، نداده است !!! 🚨دنیا دار ابتلاست ، با هر امتحانی چهره ای از ما آشکار میشود ، چهره ای که گاهی خودمان را شگفت زده میکند !!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌺بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌺 📝 ✍مردی خدمت حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شرفیاب شد و عرض کرد : ای پیامبر خدا! من در زندگی، بسیار گناه کرده ام و اکنون پشیمانم و می خواهم توبه کنم، چه راهی دارم که خداوند، زود از گناهان من در گذرد؟ 🔻حضرت فرمود : از پدر و مادرت کدام یک زنده اند؟ مرد عرض کرد : فقط پدرم. حضرت فرمود : برو و به پدرت خدمت کن. 🔻وقتی که آن جوان حرکت کرد و رفت، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود : اگر این مرد، مادر داشت و به مادرش خدمت می کرد، زودتر گناهان او مورد عفو قرار می گرفت و گذشته اش جبران می گردید. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔅 🚨با هزاران وسیله خدا روزی می‌رساند. ✍سلطانى بر سر سفره خود نشسته و غذا مى‌خورد. مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و مرغ بريان‌كرده‌ای را كه جلوی سلطان گذارده بودند، برداشت و رفت. سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند. 🔹دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند. يک مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت. سلطان با وزرا و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته، و گوشت‌ها را با منقار و چنگال خود پاره مى‌كند و به دهان آن مرد مى‌گذارد تا وقتى كه سير شد. 🔸پس برخاست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت. سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دست‌وپايش را گشودند و از حالت او پرسيدند. مرد گفت: من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مال‌التجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند. 🔹اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مى‌آيد، چيزى براى من مى‌آورد و مرا سير مى‌كند و مى‌رود. سلطان از شنیدن این وضع شروع به گریه کرد و گفت : در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آن‌ها حتی در چنین موقعیتی می‌رساند، 🔸پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به حقوق مردم و حرص بی‌جا داشتن برای چیست؟ ترک سلطنت كرد و رفت در گوشه‌اى مشغول عبادت شد تا از دنيا رفت. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
از صلیب سرخ آمده بودند اردوگاه اسرا گفتند : در اردوگاه شما را شکنجه تان میکنند یا نه؟ همه به سید نگاه کردند. ولی آقا سید چیزی نگفت. مأمور صلیب سرخ گفت: 🔻آقا شما را شکنجه میکنند یا نه؟ ظاهراً شما ارشد اردوگاه هستید. آقا سید باز هم حرفی نزد. پس شما را شکنجه نمی‌کنند؟ او با اون محاسن بلند و ابهت خاص خودش سرش پایین بود و چیزی نمیگفت. 🔻نوشتند اینجا خبری از شکنجه نیست. افسر عراقی که فرمانده اردوگاه بود، آقای ابوترابی را بُرد تو اتاق خودش گفت: تو بیشتر از همه کتک خوردی، چرا به اینها چیزی نگفتی؟ آقای ابوترابی برگشت فرمود: 🔻ما دو تا مسلمان هستیم با هم درگیر شدیم، آنها کافر هستند. دو تا مسلمان هیچ وقت شکایت پیش کفار نمیبَرند. فرمانده اردوگاه کلاه نظامی که سرش بود را محکم به زمین کوبید و صورت آقا سید را بوسید. 🔻بعدش هم نشت روی دو زانو جلو آقا سید و تو سر خودش میزد. میگفت شما الحق سربازان خمینی هستید. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند. «اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة» 🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح 🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد 🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨چه گناهیه که خداوند به هیچ عنوان نمی بخشه؟ 🔹حتی اگه برای فرد گناهکار هفتاد بار از خداوند درخواست بخشش کنه خداوند نمیخشه؟!؟ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍زمانی که حرم حضرت زینب سلام الله علیها به محاصره ی داعش درآمد و کم کم زینبیه داشت سقوط میکرد، بلافاصله به آقای سیستانی خبر دادن که هیچ جور نمیتونیم جلوی تکفیری هارو بگیریم چکار کنیم؟ 🔺آقای سیستانی گفتند دیگه کار از دست ما خارج هستش. از حضرت عباس علیه السلام کمک بگیرید. برید پرچم از گنبد حضرت عباس بردارید و به حرم حضرت زینب سلام الله علیها برسونید. پرچم که رسید به حرم پشت بام در تیر رس تکفیری ها بود.. 🔺۵ نفر داوطلب شدن تا پرچم حرم حضرت عباس علیه السلام روی گنبد نصب کنند. ۴ نفر شهید شدن و در اخر ابوتراب و یک رزمنده دیگه موفق شدن پرچم به بالای گنبد برسونن و رجز خوانی کنند. خاطرات رزمنده ها رو که نشون میداد خیلی زیبا بود... 🔺میگفتن وقتی پرچم بالا رفت، انگار تیرهای ما دیگه هدایت میشد به سمت دشمن تیری هدر نمیرفت انگار. تند تند دشمن عقب نشینی میکرد... سفارش میکنم حتما این مستند ببینید به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📝 🔹ضرب المثل ارزن عثمانی، خروس ایرانیدر جریان نبرد نادر شاه با عثمانی ها روزی فرستاده دولت عثمانی با دو گونی ارزن نزد نادرشاه شرفیاب می‏شود و آنها را در مقابل نادرشاه بر روی زمین می‏گذارد و می‏گوید : لشکر ما این تعداد است و از جنگ با ما صرفنظر بکنید. 🔻نادرشاه دستور می‏دهد دو خروس بیاورند و دو خروس را در برابر دو گونی ارزن قرار دهند و خروس ها شروع به خوردن ارزنها می‏کنند. در این هنگام نادرشاه رو به فرستاده عثمانی می‏کند و می‏گوید : برو به سلطانت بگو که دو خروس همه لشگریان ما را خوردند ! 🔻این ضرب‌المثل زمانی به کار می رود که؛ کسی از کری خوانی رقیب باک نداشته باشد و آن را با کری قوی تری پاسخ بدهد. و این گونه دو طرف با به رخ کشیدن قدرت خود بخواهند باج بگیرند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواظب باش اموات نفرینت نکنه ! منتظر بودن اموات در شب جمعه اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج بحق‌ حضرت‌زینب‌کبری‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾 ✍روزی در یک مجلس فردی از مردی بدی می گفت و ناسزا بارش می کرد. پسر آن مرد در مجلس حضور داشت و می شنید. پسربسیار ناراحت شد و مجلس را ترک کرد . خدمت پدر رسید و با ناراحتی شنیده ها را برای پدر گفت. 🔺پدر از جا بلند شد و رفت و بعد از کمی وقت برگشت. زیر بغل پدر یک فرش ابریشمی گرانقیمت بود. پدر دستی به شانه ی پسرش زد و گفت برای تو ماموریتی دارم برو این هدیه را نزد همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن. 🔺پسر متعجب و حیران امر پدر را اطاعت کرد و نزد ان شخص رفت و هدیه را تقدیم کرد و از او تشکر کرد. مرد شرمنده شد و هیچ نگفت . پسر برگشت نزد پدر گفت پدر جان امرتون رو اجرا کردم اما متحیرم. چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید . 🔺پدر لبخندی زد و گفت پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعتها عبادتش را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت آیا من نباید بابت این همه نیکی او تشکر کنم؟!!! 🚨عاقلان را اشارتی کافیست... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande