🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🌼🍃اشراف زاده اے،در راه پیرمردے دید که بارسنگینے از هیزم بر پشت حمل مے کند،لنگ لنگان قدم بر مے داشت و نفس نفس صدا مے داد.
🌼🍃به پیرمرد نزدیڪ شد و گفت:مگر تو گارے ندارے که بار به این سنگینے مے برے؟هر کسے را بهر کارے ساخته اند.گارے براے بار بردن است.
🌼🍃پیرمردخنده اے کرد و گفت:این گونه هم که فکر مے کنے نیست.به آن طرف جاده نگاه کن.چه مے بینی؟
اشرافزاده با لبخندے گفت:پیرمردے که بارهیزم بر گارے دارد و به سوے شهر روانه است.
🌼🍃پیرمردگفت:مے دانے آن مرد،اولادش از من افزون تر است ولے فقرش از من بیشتر است؟
اشرافزاده گفت:باور ندارم،از قرائن بر مے آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گارے دارد و تو ندارے و بر فزونے اولاد باید تحقیق کرد.
🌼🍃پیرمردگفت:آقا!آن گارے مال من و آن مرد همنوع من است.او گارے نداشت و هر شب گریه ے کودکانش مرا آزار مے داد چون فقرش از من بیشتر بود گارے خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.
بارسنگین هیزم،با صداے خنده ے کودکان آن مرد،چون کاه بر من سبڪ مے شود.
❣آنچه به من فرمان مے راند خنده کودکان است.
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
❣ این داستان کوتاه تلنگری هست برای همه ما! لطفا بخونید👇
🌼🍃یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و سلانه سلانه از پله ها رفتم پائین، توی پاگرد طبقه ی اول دیدمش، از همراهای بیمارا بود لابد، نشسته بود روی پله ها، سر و وضعش اونقدری به هم ریخته بود که حتی توی بیمارستانم عجیب به نظر برسه، از چشمای قرمز و پف کرده ش معلوم بود گریه کرده، صورتش هنوز خیس بود...
🌼🍃سرشو هراز گاهی محکم می کوبید به دیواری که بهش تکیه کرده بود و با صدای گرفته و خش دارش بی رمق زیر لب چیزی میگفت. باید بی تفاوت از کنارش رد می شدم و به راهم ادامه می دادم اما نتونستم؛
🌼🍃نزدیک تر رفتم و با احتیاط گفتم: "حالتون خوبه؟!"
سرشو بلند کرد و نگاه بی تفاوتی انداخت بهم، یخ بندون بود توی چشماش!
لیوان نسکافه رو گرفتم سمتش "میخورین؟! نسکافه ست!"
دو قطره اشک از چشماش چکید پایین ولی با ذوق خندید
"نسکافه دوست داره، ولی این اواخر نمیخورد، میترسید بچه مون رنگ پوستش قهوه ای بشه!"
بلند زد زیر خنده، سعی کردم بخندم
🌼🍃دوباره به حرف اومد: "همه چی خوب بودا، خوشبخت بودیم! زن داشتم، یه خونه ی نقلی داشتم، بچه مونم داشت به دنیا می اومد، همه چی داشتم. ولی امروز صبح که بلند شدم دیگه هیچی نداشتم!
🌼🍃بهش گفتم، من پسر میخوامااا، رفتیم سونوگرافی، دختر بود! به شوخی گفته بودم ولی جدی گرفته بود، دیشب قبل خواب پرسید: حالا که پسر نیست دوستش نداری بچه مونو؟! در دهنمو گِل بگیرن که به مسخره گفتم نه که دوستش ندارم، بعد زایمانت خودت و دخترتو جا میذارم توی بیمارستان و فرار می کنم خودم!
🌼🍃چیزی نگفت، به خدا جدی نبود حرفام، فکر کردم میفهمه از سر شوخیه همه ش، ولی نفهمیده بود... ناشکری که نکردم من آخه خدا، از سر خریت بود فقط!
🌼🍃صبح که بیدار شدم دیدم خون ریزی کرده توی خواب، درد داشته ولی صداش در نیومده، جفت از رحم جدا شده بود، تا برسونمشون بیمارستان هم زنم از دست رفته بود، هم بچه م..."
🌼🍃"یه حرفایی رو نباید زد، هیچ وقت! نه به شوخی، نه جدی... منه... آخه از کجا میدونستم دلش اونقدری از یه حرفم میشکنه که سر مرگ و زندگیشم باهام لج کنه و از درد بمیره ولی بهم نگه! صدام نکنه! "
"آخرین بار نشد بهش بگم چقدر دوستشون دارم، هم خودشو، هم دخترمونو... فکر میکردم حالا حالاها فرصت هست، ولی یهویی خیلی دیر شد، خیلی"
🌼🍃برای گفتن یه حرفایی همیشه زوده،
خیلی زود...
برای گفتن یه حرفائیم همیشه دیره،
خیلی دیر...
حواست به دیر و زودای زندگیت باشه همیشه؛
❣عقربه های ساعت با اراده ی تو به عقب برنمیگردن!👌
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_15
سیاوش جواب داد:
- بی نهایت از لطفتون سپاسگذارم ولی نه، واسه ناهار مزاحم نمیشم. انشاا... باشه واسه یه فرصت دیگه. حالا اگه شد فردا یه سر میام اون طرفا تا ببینم چی می شه. ممکنه آدرستونو لطف کنید؟
- خواهش می کنم، یادداشت بفرمایید...
روز بعد حدود ساعت 10 صبح به قصد خانه ی مهتاب راهی شد. چند باری ایستاد و آدرس را مرور کرد. بار آخر سر کوچه ی مورد نظرش ایستاد. درست
آمده بود، وارد کوچه شد اما بیشتر از چند متری نتوانست پیش برود. نگه
داشت و پیاده شد. ماشینی جلوی راه را سد کرده بود، به پلاک خانه ها توجه
کرد. آدرس درست بود. اتومبیل خودش را به کنار دیوار کشاند، گوشه ای پارک کرد و پیاده به راه افتاد، کمی جلو رفت و از شخصی که مشغول تعمیرخودروی وسط کوچه بود پرسید:
- می بخشید جناب، منزل فروزنده همین جا...
حرفش تمام نشده بود که یکه ای خورد و ناخودآگاه قدمی به عقب گذاشت.
- عه! سلام آقای آریازند، شما اینجا چی کار می کنید، چطوری اینجارو پیدا کردین؟
مهتاب با سر و رویی سیاه و دست هایی سیاه تر از آن، سرش را از زیر کاپوت ماشین بیرون کشیده بود و خندان رو به رویش ایستاده بود.
آریازند که پیدا بود حسابی جا خورده، کمی خود را جمع و جور کرد و به زحمت گفت:
- خانم فروزنده شمائید!!!... من،... فکر کردم یه، یه آقا داره ماشین و تعمیر
می کنه. یعنی فکرشو نمی کردم که...
ادامه نداد و نگاهش به سرتا پای او کشیده شد. با یک روسری که پشت سرش گره خورده بود موهایش را پوشانده بود. پیراهنی گشاد و بلند و مردانه روی شلوار جین رنگ و رو رفته ای انداخته بود و یک جفت دمپایی ابری به پا داشت. دختر جوان بی توجه به حیرت او همانطور که با پارچه ای دست هایش را تمیزمی کرد توضیح داد:
- چی کار کنم، ماشینم خراب شده، دو روزه اینجا افتاده و منو از کار و زندگی
انداخته. هر جا شو دست می زنم یه جای دیگهاش خراب می شه. گفتم امروز که خونهام یه کم باهاش ور برم ببینم می تونم راش بندازم یا نه!!
بعد کاپوت را بست و در ماشین را باز کرد و ادامه داد:
- شما بفرمائید تو، دوستم خونهاس تا یه شربتی چیزی میل کنید، منم اومدم خدمتتون، بفرمایید.
و نشست پشت فرمان، سرش را برد پایین و انگار با خودش حرف می زد ادامه داد:
- جان مادرت روشن شو، دیگه داری کفرمو در میاری ها !
سیاوش نه تنها از جایش تکان نخورد، بلکه حتی نگاه خیره اش را از ماشین و کسی که پشت آن نشسته بود برنداشت. این رنوی دو در قدیمی و صاحبش توجه مرد جوان را سخت به خود جلب کرده بود.
مهتاب یک بار دیگر از ماشین بیرون آمد، کاپوت را بالا زد و همزمان که سرش را جلو برده بود و با دم و دستگاه درب و داغون آن ور می رفت، پرسید:
- پس چرا هنوز اینجا ایستادین، بفرمایید تو، منم زود میام. الانه که دیگه کارم تموم بشه.
که یکدفعه ماشین روشن شد و صدای شاد و سرحال مهتاب بلند شد:
- جانمی جان، مرسی به مهتاب خانم!!
سیاوش آهسته جلو رفت و با نگاهی به موتور ماشین پرسید:
- چش شده بود؟
- استارتش خراب شده بود.
- چرا نمی برینش تعمیرگاه ؟
- پاش برسه تعمیرگاه باید کلی پیاده شم که با اجازتون واسه این کار هم باید بانک بزنم!
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_16
سیاوش خندید:
- حالا چرا بانک بزنید؟
- راه بهتری واسه پیدا کردن پول مفت به نظرم نمیرسه، شما راه بهتری سراغ دارین؟
- ولی شما همین دیروز یه چک سیصد هزار تومنی، در وجه من کشیدید، نکنه داشتید چک بی محل بهم می دادید؟
مهتاب تبسمی کرد و در حالی که پشت فرمان جا می گرفت جواب داد:
- اگه می خواستم از این ولخرجی ها کنم، اون وقت راستی راستی باید چک
بی محل به شما می دادم.
بعد دنده عقب گرفت ادامه داد:
- تموم شد دیگه، بفرمائید تو خونه.
و ماشین را به طرف حیاط کوچک خانه اش هدایت کرد. آریازند خود را از سر راه او کنار کشید و پشت سرش وارد خانه شد.
یک خانه ی نقلی و قدیمی ساز با حوض و باغچه ای کوچک و جمع و جور. مهتاب از ماشین پایین آمد، تر و فرز در حیاط را بست و همانطور که با دست به آریازند تعارف می کرد که داخل ساختمان شود، کمی بلندتر از حد معمول گفت:
- آذر جان، مهمون داریم. آقای آریازند تشریف آوردند.
دوباره با دست به اتاق کناری اشاره کرد:
- شما بفرمایید، منم الان خدمت میرسم.
و در چشم به هم زدنی از پله های باریک و تیز کنار هال بالا دوید.
سیاوش خیره به دور و برش وارد اتاق شد. آرام روی مبلی نشست. چشم هایش با دقت و زیرکی اطراف را می پایید. دو اتاق بزرگ تو در تو به اضاافه ی هالی کوچک که به آشپزخانه راه داشت تمام فضای طبقه اول را تشکیل می داد. کنار
آشپزخانه هم، راه پله ای قرار داشت که ظاهرا به طبقه ی بالا منتهی می شد...
وسایل خانه بی نهایت ساده و قدیمی بود. یک دست مبل مخمل بسیار کهنه که شاید قدمت آن به سی یا چهل سال پیش می رسید و چند میز عسلی چوبی به همان قدمت. فرش ها دست بافت بود ولی بی اندازه کهنه و پاخورده. تنها وسایل گران قیمت آن دو اتاق، چند تکه نقره و بلور قدیمی و عتیقه بود که در میان پیش بخاری گچبری شده ی اتاق جای گرفته بود. دیگر هیچ چیز قابل
توجه و با ارزشی در گوشه و کنار خانه وجود نداشت. هنوز سرگرم تفحص و بررسی اسباب خانه بود که صدای ملایم و شیرین زنی توجهش را جلب کرد:
- خوش اومدین جناب آریازند.
دختری جوان، سینی شربت را روی میز گذاشت و ادامه داد:
- آذر هستم. دوست و همخونه ی مهتاب، خاطرتون هست دیشب تلفنی با هم صحبت کردیم.
سیاوش جلوی پای او بلند شد.
- بله بله، سلام عرض شد آذر خانوم. البته که خاطرم هست.
- بفرمایید خواهش می کنم. باید ببخشید، مهتاب عذر خواهی کرد و گفت چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه، فوری یه دوش می گیره و میاد خدمتتون.
- مسئله ای نیست، منتظر می مونم.
باز نگاهش به اطراف خانه پر کشید و در حالی که قادر نبود جلوی کنجکاوی اش را بگیرد پرسید:
- شما و مهتاب خانم تنها زندگی می کنید؟
- بله، ما دوتایی یه زندگی جمع و جور و کارمندی داریم. از وقتی مامان مهتاب فوت کرده، تنهای تنها شدیم.
- خدا رحمتشون کنه.
- همین طور رفتگان شمارو.
- ممنون. شما با هم نسبت فامیلی دارید
- نه، در واقع من مستاجر مهتاب محسوب می شم. یعنی هفت سال پیش
وقتی هر دو دانشجو بودیم، یه اتاق اینجارو به من اجاره دادن ولی کم کم شدم عضو این خونه. حالا دیگه معلوم نیست که من مستاجرم یا مهتاب! مامانش خیلی ماه بود، از همون اول مثلا به اسم مستاجر اومدم اینجا ولی دریغ از یه پاپاسی که به این طفلکی ها داده باشم. نمی گرفت، می گفت تو و مهتاب فرقی ندارین. به جاش هر چی می تونی واسه مهتاب جبران کن، اون خواهر نداره! مادرتون در جریان زندگی ما هستن، چه طور شما... وااای!
انگار خیلی پر حرفی کردم و سرتونو درد آوردم. اینم از عادتای بده منه، باید ببخشید!
- نه، اختیار دارین، این چه حرفیه! حقیقتش من چیزی راجع به شما و دوستتون از مادرم نشنیده بودم. تا همین دیروز حتی نمی دونستم با شما آشنا هستن، این بود کنجکاو شدم، می دونین...
صدای مهتاب حواسش را به هم ریخت.
- شرمنده معطل شدید، آخه تا کله توی دوده و روغن خیس خورده بودم، به هر حال خیلی خوش اومدین آقای آریازند.
حرفش تمام نشده سینی شربت را برداشت و جلوی سیاوش گرفت.
- چرا شربتتون رو میل نکردید، بفرمایید گرم می شه.
سیاوش لیوان را برداشت، تشکری کرد و گفت:
- باید ببخشید که بی موقع مزاحم شدم. ظاهرا شما انتظار دیدن منو نداشتین.
آذر به جای مهتاب جواب داد:
- اختیار دارید، شما مراحمید. کوتاهی از من بوده، نه که مهتاب دیشب دیر وقت رسید خونه، اصلا یادم رفت بهش بگم قراره شما تشریف بیارید اینجا.
مهتاب لبخندی زد و گفت:
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_17
مهتاب لبخندی زد و گفت:
- حالا هم اتفاقی نیفتاده، اینجا خونه ی درویشیه آقای آریازند، ما این حرفارو نداریم. خب ، از تعارف ها بگذریم، خوش خبر باشید.
سیاوش کمی روی مبل جا به جا شد، یک پایش را روی آن یکی انداخت و با تعلل جواب داد:
- تا خوش خبری رو چی بدونین. دیروز رفتم بیمارستان، متاسفانه وضعیت خانم زینب زیاد مناسب نیست، من به هدف عیادت نرفته بودم. می خواستم در مورد مشکل ایشون با هم صحبتی داشته باشیم ولی...
برای لحظه ای زودگذر باز حواسش به هم ریخت. تا آن لحظه نمی دانست چشمهای دختر تا آن حد عمیق و جذاب است. سرش را کمی خم کرد تا دوباره بر خودش مسلط شود که صدای هیجان زده ی مهتاب را شنید.
- خب ، ولی چی !
سیاوش تک سرفه ای کرد و ادامه داد:
- بله، داشتم عرض می کردم، مشکل اینجاست که خانم زینب تمایلی به اقدام برای درخواست طلاق نداره.
مهتاب خودش را جلو کشید و نا آرام پرسید:
- منظورتونو نمی فهمم، یعنی چی که تمایل نداره !
سیاوش به عمد برای آنکه تمرکزش به هم نریزد، بی آنکه به مهتاب نگاه کند جواب داد:
- یعنی نمی خواد طلاق بگیره، همین.
مهتاب که سخت عصبانی شده بود، از جا پرید و به تندی گفت:
- بیجا کرده که نمیخواد طلاق بگیره! مگه دست خودشه؟ این زن اگه عقل داشت که حال و روزش بهتر از این بود!
سیاوش به طعنه پرسید:
- بنده شرمنده ولی بالاخره نفهمیدم کی قراره طلاق بگیره، شما یا ایشون ؟!
و قبل از پاسخ مهتاب ادامه داد:
- وقتی خودش راضی نیست، شما چه اصراری دارین؟!
مهتاب با ملامت نگاهش کرد:
- آقای آریازند!! خوبه خودتون اونجا حضور داشتین و با چشمای خودتون دیدید که اون چه وضعی داشت و باز این حرفو می زنین! ندیدین خودشو دختر کوچولوش به چه روزی افتاده بودن. ندیدین یا به صلاحتونه خودتون رو بزنید
به کوچه ی علی چپ!!
سیاوش کم کم داشت عصبانی می شد.
- ای بابا چه گیری افتادم! هی به حاج خانم میگم با زن جماعت نمیشه طرف شد، به خرجش نمیره. خانم محترم! یه بار دیگه تکرار می کنم، این تصمیم مربوط به خانم جعفری، موکل بنده ست، نه خود من! تفهیم شد؟ حالا بنده سر پیازم یا ته پیاز که باید استنطاق بشم، من که نمی تونم جای ایشون تصمیم بگیرم، می تونم؟
مهتاب خودش را روی مبل رها کرد و با عصبانیت صورتش را میان دست هایش پنهان کرد. چند لحظه بعد دست هایش را کمی پایین آورد و نگاهش به زمین خیره ماند. پیدا بود حسابی در فکر است. آذر و سیاوش نگاهی از سر بلاتکلیفی به هم انداختند و خاموش باقی ماندند که یکدفعه مهتاب باعجله از جا بلند شد و گفت:
- منو ببخشین، یه لحظه موقعیت رو تشخیص ندادم. حق با شماست، شما فقط وکیل زینب هستید. الان خودم میرم بیمارستان، ببینم این دختره چه مرگش شده!
سیاوش تند ایستاد و شتاب زده صدایش کرد:
- خانم فروزنده! خانم فروزنده... ای بابا! مهتاب خانم، صبر کنین. یک لحظه اجازه بدید من براتون توضیح میدم.
مهتاب داشت از اتاق بیرون می رفت که آذر دستش را کشید و به وسط اتاق برش گرداند، محکم جلوی او ایستاد و گفت:
- هیچ معلوم هست چت شده ! دیوونه شدی؟ خب یه دقیقه دندون رو جیگر بذار ببینیم آقای آریازند چی میگه.
مهتاب بی حوصله و ناراضی نشست و زل زد به صورت آریازند که تازه سرجایش نشسته بود و متعجب او را نگاه می کرد. کمی طول کشید تا صدای پر طعنه ی سیاوش بلند شد:
- ماشاا... شما که نمی ذارین آدم حرفش رو تموم کنه! زینب طلاق نمی خواد چون می ترسه بچهاش رو ازش بگیرن. من ناچار بودم حقیقت رو بهش بگم. باید می دونست داره چی کار می کنه. اون هم ترسیده، میگه جونشو بگیرن راحت تره تا دخترشو از دست بده. حالا حرف حساب شما چیه ؟!
مهتاب با تند خویی جواب داد:
- حرف حساب من چیه ... این هم شد سوال! آخه من...
صدای تلفن رشته ی صحبتش را قطع کرد. بی حوصله گوشی را برداشت.
- الو... الو...
یکدفعه صاف نشست، به آذر چشم غره ای رفت و گفت:
- های دد... خوبم، ممنون، شما چه طورین ... نه نه، یادش رفته بود به من
بگه. می دونین که آذر یه خورده فراموشکاره!
و باز هم چشم غره ای به آذر رفت.
- گفتم که خوبم. کارین چطوره ... خب خدارو شکر.
برای لحظاتی ساکت ماند اما چشمهایش مرتب اتاق را دور می زد، پیدا بود حوصله ی شنیدن حرف های طرف مکالمه اش را ندارد.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_18
- ددی بازم حرفای همیشگی، آخه من به چه زبونی بگم...
ـ ....
- باشه، باشه، حق با شماست ولی حالا نمی تونم حرف بزنم ددی. بعدا، بعدا، فعلا مهمون دارم.
ـ ....
- اوکی. شب منتظر تماستون هستم. باشه...
ـ ....
- منم آی لاو یو دد. بای!
و گوشی را محکم گذاشت روی دستگاه. نفس عمیقی کشید. دست به پیشانی اش برد و اخمی کرد اما یکدفعه سرش را بالا گرفت و گفت:
- می بخشید، پاک حواسم به هم ریخت. داشتم راجع به زینب می گفتم، نه آهان، می خواستم بگم به من فرصت بدین باهاش حرف بزنم بلکه عقل برگرده تو سرش. ببینید آقای آریازند، اولا که معلوم نیست نتونه بچهشو بگیره. ثانیا، بچه ی بی پدر به چه درد اون می خوره. اگه اون مردک عرضه داره، خب بیاد بچه رو برداره ببره، ببینم می تونه واسه دو روز جمع و جورش کنه! بعدش هم، بچه، اول و آخر مال مادره، حالا باباش یا هر کی می خواد باشه. همین که بچه دست راست و چپش رو بشناسه، بو می کشه و رد مادرشو می گیره و هر گوشه ی دنیا باشه اونو پیدا می کنه. می فهمین چی میگم؟ هر چند فهمیدن یا نفهمیدن شما یا هر کس دیگه ای به حال زینب و امثال اون فرقی نداره. خودش باید این چیزارو بفهمه که متاسفانه نمی فهمه!
سیاوش که از استدلال مهتاب حرصش گرفته بود، با لحن پر طعنه ای پرسید:
- یعنی شما می فرمائین زینب دست از بچه ی بی گناهش بکشه و اون طفل معصوم رو، واسه ی دل سر کار خانوم به امان خدا رها کنه و طلاق بگیره ؟!
- واسه دل من خیر، واسه خاطر خودش. اگه طلاق نگیره اون شوهر عوضیش نمی ذاره آب خوش از گلوش پایین بره. زندگی اونا شده کار کردن خر و خوردن یابو! از اون گذشته، فعلا که تا چند سالی بچه مال خود زینبه، خودتون اینو گفتین.
نفسی تازه کرد و باز ادامه داد:
- می دونید، تا وقتی امثال زینب اینطوری احساساتی میشن و عقل شون
از کار می افته، معلومه مردا هم سوء استفاده می کنند. باور کنید اگه به یارو بگن زنت حاضر نیست بچه رو نگه داره و تو باید اونو نگه داری، با پای خودش بچه رو می بره، دم یه پرورشگاهی چیزی میذاره و فرار می کنه. اما حالا چون می دونه زینب بچهشو می خواد، از این قضیه عین یه برگ برنده استفاده می کنه. به هر حال تا زن های ما اینطوری ضعف نشون میدن، باید هم زیر یوق استثمار مردا بمونند. هر چند تقصیر آقایون نیست، وقتی کسی سواری میده، هر کسی سواری نگیره یه تختش کمه!
سیاوش که دیگر حسابی عصبانی شده بود، با رنگ و روئی برافروخته گفت:
- همین افکار جاه طلبانه ی شماهاست که نمیذاره زندگی ها سرو سامون بگیره. زن های قدیمی برای زندگی هاشون ارزش قائل بودن، اسم طلاق که می اومد چهار ستون بدنشون می لرزید. اما حالا چی ... همینه که دارین می بینید. فرهنگ غرب اومده تو مملکت و تمام معیار های اخلاقی رو زیر و رو کرده. به جای اینکه تو صنعت و اقتصاد از اونا الگو بگیریم، بی بند وباری هاشونو یاد گرفتیم. فرنگی بازی درآوردن شده سرمشق خانم های ایرانی، یکیش همین خود شما که خیلی هم ادعاتون میشه. هیچ به حرف زدن خودتون توجه کردین های دد، اوکی، بای، آخه این هم شد تجدد! مگه زبون فارسی خودمون چه مشکلی داره که ادای اونارو در میارید؟ مثل شما مثل کلاغی هست که می خواست راه رفتن کبک رو یاد بگیره، راه رفتن خودش هم یادش رفت.
یکدفعه ساکت شد. نفسش به شماره افتاده بود و از شدت خشم صورتش برافروخته به نظر می ر سید. قصدش این نبود ولی حساب کار از دستش در رفته بود. مهتاب ناخواسته با حرف هایش نقطه ای از ذهن او را هدف گرفته بود که همیشه آماده ی تهاجم یا دفاعش می کرد و حالا که اینقدر سخت و خشن به طور کاملا مشخص، مهتاب را به توپ و تشر بسته بود، انتظار هر نوع واکنش تندی را از او داشت. اما مهتاب فقط با چشمهایش که شعله های خشم از آن زبانه می کشید، برای لحظاتی در سکوت او را برانداز کرد. عاقبت سری به علامت تاسف تکان داد، آرام از جا بلند شد و با چهره ای رنگ باخته، تند و برنده گفت:
- روزتون بخیر جناب آریازند.
جمله اش تمام نشده، چرخی زد و از در اتاق خارج شد. صدای گرفته ی آذر از پشت سرش بلند شد:
- مهتاب! مهتاب جون، مهتاب!
آریازند فوری بلند شد:
- باید منو ببخشید آذر خانم، یکدفعه کنترلم رو از دست دادم، اگه اجازه بدین
رفع زحمت می کنم.
آذر با صدای گرفته ای گفت:
- نه! لطفا بمونید، فقط چند دقیقه، باید یه چیزی رو براتون توضیح بدم.
وقتی تردید آریازند را دید، دوباره التماس کرد:
- خواهش می کنم، فقط ده دقیقه، زیاد وقتتونو نمی گیرم.
سیاوش با بی میلی و فقط از روی ادب سری تکان داد و روی مبل قدیمی آرام گرفت. به خوبی متوجه ی اضطراب و آشفتگی آذر شده بود و می دید که قادر به حرف زدن نیست، به همین خاطر با ملایمت گفت:
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_56
_به فيروزخان بگو فردا صبح زود كالسكه آماده باشد. آقا مهمان هستند. تشريف مي برند باغ برادرشان شميران .
دلم ريخت. پس چرا آقا جان به قلهك نمي رود؟ به باغ خودش كه تازه داشت باغ مي شد. چرا به شميرا مي رفت؟
به آن باغ دراندردشت عمو جان. آن هم تك و تنها؟
آن هم موقعي كه همه ما در شهر بوديم و به خاطر زايمان مادرم و اتفاقات بعدي امسال صحبتي هم از ييالق رفتن در ميان نبود. تابستان ها اهل بيت عموجان به باغ شميران نقل مكان مي كردند. زن عمو اغلب مادرم را دعوت مي كرد.
مادرم طفره مي رفت. از او خوشش نمي آمد. زبان خوشي نداشت. پس چه طور شده كه امسال بي مقدمه پدرم عازم شميران است؟ از خجسته خواستم سر و گوشي آب بدهد. خوب بلد بود خود را به سادگي بزند و جواب سوالات مرا
از زير زبان مادرم بكشد
خجسته مي گفت:
_خانم جان مي گويند عموجان از آقاجانت دعوت كرده. گفته تشريف بياوريد شميران تا در مورد سرنوشت .
.فرزندانمان تصميم بگيريم. آقا جان هم مي رود تا هر چه زودتر كار تو و منصور را به سامان برساند
خجسته مكثي كرد و ادامه داد:
_آقا جان گفته ديگر صالح نيست تو توي اين خانه باشي. بايد ردت كنند بروي. گفته دختري را كه هوايي شده .
_بايد زود شوهر داد وگرنه بيشتر از اين افتضاح بالامي آورد
خجسته سرخ شد:
_ قرار شده خانم جان هم به خاله جان پيغام بدهند زودتر بيايند، كار مرا هم با حميد تمام كنند....
خنديد و افزود:
_از ترس تو مرا هم دارند هول هولكي شوهر مي دهند .
گفتم:
_مبارك است انشاالله خجسته. ولي من منصور را نمي خواهم. چشم نديدش را دارم. با آن مادر عفريته بي چاك
_دهنش. اگر زير بار رفتم، آن درست است! _منصور را كه مي بينم انگار عزرائيل را ديده ام
_خانم جان مي گويند مي خواهد بخواهد. نمي خواهد، مي زنم توي سرش، مي نشانمش پاي سفره عقد .
_من خودم را مي كشم. ترياك مي خورم و خودم را مي كشم. حالا مي بيني. من زن منصور بشو نيستم
_بيچاره منصور كه بد پسري نيست. دلم برايش مي سوزد. تو ديوانه شده اي محبوب، ها .
_آره به خدا، خوب گفتي خجسته، ديوانه شده ام. خودم از همه بهتر مي دانم .
صبح زود آقا جان با كالسكه رفت. من هنوز در رختخواب بودم كه صداي برو و بيا را شنيدم و راحت شدم. وقتي آفتاب پهن شد، مادرم لباس عوض كرد و خجسته را صدا كرد:
_بيا خجسته، بيا مادر زودتر آماده شو برويم خانه خاله ات .
_نه خانم جان، من ديگر كجا بيايم؟ رويم نمي شود .
صداي خنده مادرم را شنيدم:
_خدا روي خجالت را سياه كند. پاشو، پاشو! مگر مي خواهيم كجا برويم؟ داريم مي رويم خانه خاله ات. مگر صد دفعه تا به حال نرفته اي؟ كسي به تو كاري ندارد
_چه طور شده كه مادرم باز مي خندد؟ سرحال است؟ حال شوخي دارد؟
مادر و خواهرم راه افتادند و در ميان بهت و حيرت من، دايه هم بچه به بغل به دنبالشان رفت. مادرم دستور داد حاج علي جلوتر برود و درشكه برايشان بگيرد تا همه با درشكه بروند. هنگامي كه قصد عزيمت داشتند دده خانم با ترديد نگاهي به مادرم كرد و گفت:
_محبوبه خانم با شما تشريف نمي آورند؟
مادرم تند شد :
_به تو چه دخلي دارد؟
_آخر اگر محبوبه خانم هم تشريف مي آوردند، من هم با اجازه شما مي رفتم سري به خواهرم مي زدم .
در ميان شگفتي من و دده خانم و دايه جان، مادرم با خونسردي گفت:
خوب تو برو، به محبوبه خانم چه كار داري؟
من و دده خانم هر دو بي اراده نظري از روي تعجب به مادرم انداختيم. مگر قرار نبود هميشه يك نفر مراقب من
باشد؟ چه طور مادرم به اين سادگي به دده خانم اجازه داد؟ معمولا خدمه براي رفتن به مرخصي و دادار از اقوامشان
به اين راحتي اجازه كسب نمي كردند.
آن هم زماني كه مادرم قصد تنها گذاشتن مرا در خانه داشت و طبيعتا دده خانم بايد مسئول مراقبت از من مي شد.
_دده خانم من من كنان نگاهي به من كرد و گفت:....
ادامه دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_57
_خوب... پس ... پس ... راستي بروم؟
مادرم با بي حوصلگي گفت:
_برو ديگر، چه قدر پرچانگي مي كني! ولي تا قبل از غروب آفتاب برگردي ها. هزار كار داريم. از ديشب غذامانده. محبوبه خانم يك قابلمه مي كشد، براي خواهرت ببر
مادرم اسم مرا برده بود، آيا معني آشتي داشت؟ آتش بس اعلام مي كرد؟ نتوانستم بفهمم، چون از در خارج شد و رفت. اما دده خانم، واي كه اين زن چه قدر فس فس مي كرد. مثلا مي خواست بعد از مدتها يك روز به خانه خواهرش برود! به آشپزخانه رفتم و نظارت كردم تا حاج علي يك قابلمه غذا براي خواهر او بكشد. باز آن قدر براي من و خود حاج علي مي ماند كه لازم نباشد او طباخي كند. با اين همه زورش مي آمد قابلمه را پر كند. بايد با او كلنجار مي رفتم .
_حاج علي، اين همه غذاست، چرا زورت مي آبد بكشي؟
_آخه هر چيزي حساب و كتاب دارد. اين دده خانم پررو مي شود.
هروقت ديگر بود خنده ام مي گرفت، ولي آن روز با بي قراري پا بر زمين مي كوبيدم:
_زود باش ديگر! قابلمه را پر مي كني يا خودم بگيرم پر كنم؟
حاج علي غرغركنان قابلمه را پر كرد :
_بفرماييد، مال بابام كه نيست. هرچه قدر كه بخواهيد مي ريزم. آن قدر بخورند تا بتركند .
اتاق حاج علي در بيروني و نزديك در حياط بود. لنگ لنگان به سوي اتاق خود رفت. چشمانش از شدت فوت كردن زير ديگ در هر صبح و شام، هميشه اشك آلود و سرخ بود. هنگام راه رفتن يك دست بر كمر مي گذاشت و دولا دولا راه مي رفت. پايش مي لنگيد. از درد استخوان بود يا نقص جسمي نمي شد حدس زد. با اين كه در آشپزخانه امكان هر نوع سورچراني را داشت و هميشه علاوه بر سهميه غذاي خود، ته ظروف را هم با اشتها پاك مي كرد و مي خورد، باز هم لاغر و استخواني بود و گرچه پير و فرتوت شده بود در چشم پدر و مادرم اوج و قربي داشت. نه تنها به خاطر آشپزي بي نظيرش، بلكه به علت وفاداري كوركورانه اي كه داشت.
مي دانستم كه از موقعيت استفاده مي كند و مي خوابد. پس چه طور شده كه مادرم مرا در خانه تنها مي گذارد؟ آيا دلش به حال من سوخته؟ آيا دوران اسارت من به پايان رسيده؟ آيا فكر مي كردند بعد از اين بيست و دو سه روز سرم به سنگ خورده و عاقل شده ام؟ يا چون آقا جان در شهر نيست، قانون بگير و ببند هم شل شده! به هر دليل كه
مي خواهد باشد! من مي روم به سراغ آن زلف هاي پريشان، آن دست هاي محكم و عضلاني، آن شاهرگي كه در امتداد آن گردن كشيده از زير پوست سبزه بيرون زده بود. به سراغ بوي چوب و صداي اره و آن بهشت دودزده....
چادر به سر كردم و پيچه زدم و به راه افتادم. حاج علي در اتاقش خوابيده بود. كلون در را گشودم و آزاد شدم. در اين مدت فقط يك بار از خانه خارج شده بودم. آن هم به قصد منزل خواهرم، در كالسكه پدرم و به همراهي ددده
خانم. تازه از سمت چپ منزل. حالا انگار يك قرن مي شد كه از آن كوچه و آن گذر و آن دكان كوچك دور بوده ام.
مي ديدم كه همه چيز هنوز همان قدر روشن، همان قدر شاد و زنده است. مردم مثل سابق مي روند و مي آيند.
هيچ چيز تغيير نكرده. فقط من كه پرواز مي كردم. سبك بودم. مي خواستم به صداي بلند بخندم. پيچه را بالا زدم تا او را بهتر ببينم. تا او مرا بهتر ببيند. كاش مي شد همچون گدايي بر در دكان او بنشينم و هر روز آمد و شد او را تماشا كنم. كار كردن او را تماشا كنم. نفس كشيدن او را تماشا كنم.
به پيچ كوچه سوم نزديك شدم. يك مشت خون داغ به يك باره در دلم سرازير شد. دلم هري پايين ريخت. دست و پايم سست شد. جرئت نداشتم از پيچ كوچه بپيچم و او را ببينم. ايستادم. ولي طاقت ايستادن هم نداشتم نفس تازه كردم و پيچيدم. ناگهان سرد شدم. يخ كردم و درجا ايستادم. در دكان بسته بود. انگار موجي بودم كه به صخره خورده باشد. مگر ممكن است؟ اين وقت روز؟! دو تخته پهن و بلند به صورت ضربدر به آن در بسته با ميخ كوبيده شده بود. پس دكان بسته نبود، تعطيل بود. براي مدتي طولاني، براي هميشه. گيج و مات برجاي ماندم. با التماس و لاحاح به چپ و راست نگاه مي كردم. كسي نبود كه به من بگويد چه شده؟ از كه بپرسم؟ كجا بروم؟ دوباره به در خيره شدم. مثل اين كه به جسد عزيزي نگاه مي كنم. بي اراده برگشتم و به طرف خانه به راه افتادم. سرم پايين افتاده بود. انگار استخواني در گردنم نبود. پس بي جهت نبود كه مادرم بند از پاي من برداشته بود. بي خود
نبود كه گفت محبوبه. بي خود نبود كه مي خنديد. مي خواست بيايم و با چشم خودم ببينم. هر چه بود، زير سر پدرم
بود. او را حبس كرده اند؟ كشته اند؟ چه شده؟ با او چه كرده اند كه هر چه كرده باشند با دل من كرده اند. از پدرم و از خنده مادرم بدم مي آمد. هر چه خشونت مي كردند، هر چه بيشتر سنگ مي انداختند، من بي طاقت تر مي شدم.
ولم كنيد. به حال خودم رهايم كنيد. خداوندا، ديگر چه طور او را ببينم؟ كجا پيدايش كنم؟ پرش دادند و رفت. ...
ادامه دارد..
📚🌻📚🌻📚🌻
http
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_59
عمه جان تكّه كاغذ ديگري به دست سودابه داد. گذشت زمان اثر خود را بر آن نهاده و آن را زرد كرده بود. در كاغذ با خطّي خوش نوشته بود: پشت باغ خانه تان منتظر هستم
احساس اشتياق و محبّت از لابه لاي كلمات نامه، از ميان غبار زمان، به قلب سودابه منتقل شد. عمه جان همۀ يادگارها را حفظ كرده بود. در حالي كه دوباره كاغذ را مي گرفت و در جعبه در جاي خود قرار مي داد. ادامه داد
_ديگر آب از سرم گذشته بود. در بندِ آبرو نبودم. مي دانستم كه پدر و مادرم ديگر غم مرا ندارند. خيالشان از جانب نجّار محلّه راحت است. پس مادرم حتماً دير باز مي گشت و تا غروب چند ساعتي فرصت داشتم. حاج علي هم كه به حساب نمي آمد. پيرمرد بيچاره، سرش به كار خودش بود. سبكبال بازگشتم و با قدمهاي شمرده به سمت چپ كوچ راه افتادم. تا آخر ديوار باغ منزلمان رفتم. در اين قسمت بيشتر ديوار باغ هايي بود كه جا به جا به يكديگر نزديك
مي شدند. حتي عبر كالسكه كه مدتّي به دستور پدرم از آن قسمت انجام مي گرفت، به خاطر باريكي كوچه با سختي توام بود. وقتي به ته ديوار باغ رسيدم،باز به چپ پيچيدم. اين جا كوچه باغ باريكي بود كه از دو طرف آن درختان چنار از پس ديوار باغ ما و باغ همسايۀ مقابل سر برآورده و سايه بر زمين افكنده بودند.بیشتر كوچه پر خاك و خاشاك و پست و بلند بود. مدفوع سگ و انسان جا به جا ديده مي شد. آن جا قريباً متروك بود. كوچه باغ بع زمين گستردۀ متروكي منتهي مي شد كه آن جا نيز خار و خاشاك و چند تك درخت نيمه خشك ديده مي شد. هرگز به اين معبر يا زمين پشت آن نيم نگاهي نيز نيفكنده بودم. آن روز اين معبر متروك بهشت من شد اواسط كوچه ايستادم. دو ساعت از ظهر گذشته بود. در آن گرماي تابستان، احدي در آن حوالي نبود و اگر هم بود مرا در چادر كهنه اي كه به سر كرده بودم و پيچه اي كه به رو داشتم به جا نمي آورد. پشت به كوچۀ اصلي ايستاده بودم. صداي پاي او را شنيدم كه از پشت سرم داخل آن معبر باريك و تنگ شد. صداي خش خش خرد شدن خار و خاشاك را مي شنيدم و از حقارت آن محل شرمنده بودم. مثل اين كه من مسئول وضعيت كثيف و آشفته و درهم و برهم آن كوچه بودم. لحظه اي بعد از كنارم گذشت و روبه رويم ايستاد. لبخند شرم آگيني به لب داشت. از زير كلاه تخم مرغي كه كمي جلو كشيده بود، حلقه هاي زلفش ديده مي شد. در پشت گردنش نيز موها از زير كلاه بيرون بود. باز هم يقۀ پيراهن شلوارش در زير قبا گشوده بود و گردن و پست تيرۀ او را به نمايش مي گذاشت. شالي به كمر بسته بود و من حيران بودم كه عمر اين لباس ها تا كي خواهد بود؟ اگر اين لباس را بر حسب جبر زمان به كنار بگذارد و كت و شلوار بپوشد چه شكل خواهد شد؟
كف دو دست را در مقابل خود بر هم نهاده و گفت :
_سلام
_سلام .
سايۀ برگ هاي چنار و نور آفتاب بر صورتش بازي مي كردند. پرسيد :
_اين بيست و سه روز كجا بودي؟
_زنداني بودم ؟
_ابروي چپش به نشانۀ حيرت بالا رفت
به پدرم گفتم. او هم غدقن كرد كه از خانه خارج شوم.
_ دكان تو چرا بسته؟
_همان پوزخند تمسخر آميز سابق بر گشۀ لبش ظاهر شد. چشمانش رنگي از شيطنت به خود گرفتند:
_ نمي داني؟
_نه .
_از پدرت بپرس
پس درست حدس زده بودم. كار پدرم بود. _ولي چه طور؟
_پدرت دكان را خريده. ده روزي مي شود. يك روز صبح ك سرِ كار آمدم ديدم در دكان را بسته اند و ميخكوب كرده اند. فوراً شستم خبردار شد. فهميدم قضيه از كجا آب مي خورد. رفتم پيش اوستا، گفتم چرا دكان را بسته ايد؟
گفت بصيرالملك آدم فرستاد و پیغام داد كه قيمت دكان را بگو. من گفتم فروشنده نيستم. گفت بصيرالملك فقط از تو قيمت دكان را پرسيد. جواب سوالش را بده. من هم قيمتي گفتم كه گران تر از قيمت روز بود. فرستاده اش رفت و آمد و گفت بصيرالملك گفته دو برابر مبلغ مي خرم به شرط آن كه از فردا ديرتر نشود. من هم قبول كردم. همين
_با حيرت پيچه را از روي صورتم بالا زدم وگفتم :
_پس پدرم تو را بيكار كرد؟ تو را از نان خوردن انداخت؟ آخر زهر خودش را ريخت؟
_با ديدن چهرۀ من سرخ شد و گفت :
_عوضش اين ترياق شفايم را داد
دوباره تكرار كردم :
_تو را از نان خوردن انداخت؟
لابد مي دانسته كه دور از تو نان از گلويم پايين نمي رود
و خنديد. دندان هايش باز نمايان شد. سفيد و رديف. انگار يك تابلوي نقّاشي. كلاهش را از سر برداشت و آن حلقه هاي وحشي را آزاد كرد. آن موهاي وحشي كه آزاد و رها بر پيشانيش افتادند. پر پشت و خوش حالت. انگار درويي بود كه مي خواست رقص سماع در آيد. كلاه را در دست مي فشرد و مي پيچيد. چيزي مي خواست بگويد، رويش نمي شد. سر بلند كرد و به نوك درختان نگريست. صورتش جدّي بود و چشمان درشتش اندوهگين. پوزخند تلخی زد:.....
ادامه دارد....
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_60
_از اوّل مي دانستم تو را به من نمي دهند .
_بيا خواستگاري. بيا به پدرم بگو مي خواهي وارد نظام بشوي. كه مي خواهي صاحب منصب بشوي. مگر نمي خواهي؟ هان؟
_چرا مي خواهم. ولي فايده ندارد. اصلا نمي گذارد حرف بزنم .
_چرا، چرا. وقتي تو را ببيند .
حرفم را قطع كرد:
_پدرت من را ديده .
_چي؟ كي؟ كجا؟
باز با کلاهش ور مي رفت و زمين را نگاه مي كرد
_وقتي پدرت دكان را خريد و در آن را تخته كرد، باز هم يكي دو روز مي آمدم دم دكان مي ايستادم و كشيك مي كشيدم تا تو بيايي و نيامدي. نمي دانستم چه كنم! چه طور تو را ببينم. مي ترسيدم به زور شوهرت داده باشند. به همان پسر عمويت... اسمش چه بود؟
_منصور .
به صورتم نگاه كرد و لبخندي كنايه دار و طعنه آميز زد :
_آهان، براي مان منصور خان. خيلي مالدار است نه؟
چشمانش نيز به طعنه مي خنديدند سرزنش مي كردند. او دل و روح مرا هدف گرفته بود. چه شده كه همه سر جنگ با مرا دارند؟ همه قصد خون كردن دل مرا دارند؟ من كه خود از پا در آمده ام. كه قلبم از قبل هزار پاره شده.
با لبخند محزوني نگاهش را پاسخ دادم. دوباره سر به زير انداخت و گفت :
_هر چه منتظر شدم نيامدي. تا اين كه يك روز درشكۀ پدرت را ديدم كه از جلوي دكان رد مي شود. كروك آن را عقب زده بودند و آقا جانت در آن لم داده بود. وقتي جلوي دكان رسيد، زير چشمي مرا ديد كه دست به سينه ايستاده ام. به روي خودش نياورد. بي اختيار شدم. به خودم گفتم دخترش را كجا پنهان كرده؟ چه به روز او آورده؟
جلو پريدم و دهنۀ اسب ها را كه آهسته كرده بودند تا بپيچند، گرفتم و گفتم :
_آقا عرضي داشتم .
بي اراده به صورتم چنگ زدم :
_واي، خدا مرگم مي دهد .
باز همان پوزخنده تمسخرآميز لبانش ظاهر شد .
_چرا؟ خدا نكند فرشته اي به وجاهت شما بميرد. به دنبالش فوج فوج جوان ها فنا مي شوند .
ساكت ماند و نگاه خيره اش در من نفوذ كرد. براي اين كه خود را از آن نگاه سوزان رها كنم، در حالي كه صدا به زحمت از گلويم بيرون مي آمد پرسيدم:
_خوب؟ بعد؟
آقا با چنان خشمي به من نگاه كرد كه زانوهايم سست شد. اگر تفنگي داشت آتش مي كرد. رو به جلو خم شد و با صداي آهسته و بم ولي بسيار خشمناك گفت: بگو. سر جلو بردم. مي خواستم هيچ كس نفهمد درشكه چي نفهمد اهل محل نفهمد. آهسته در گوشش نجوا كردم: چرا اذيّتش مي كنيد؟ دست از سرش برداريد. من هستم كه مي خواهد زنم بشود. با من طرف هستيد. مثل اين كه مار پدرت را گزيده باشد، كبود شد. به طوري كه به خودم گفتم :
_الان خداي ناكرده جلوي پايم مي افتد و تمام مي كند. نگاه پر كينه اي به سراپايم انداخت. يكي دوبار خواست نفس بكشد و حرفي بزند، صدايش بالا نمي آمد. بعد، يك دفعه مثل فنر از جا پريد. تا سورچي بيچاره آمد به خود بيايد،شانۀ او را با دست چپ از پشت گرفت و چنان او را به عقب كشيد كه يك پايش به هوا بلند شد و چيزي نمانده بود به زمين پرت شود. دست راست مرد بيچاره با شلاق به هوا بلند شد. پدرت مثل شير غرّيد: اين را بده به من ببينم. او شلاق را از دست سورچي قابيد و تا بيابم به خود بجنبم، چنان شلاق را بر بدنم كوبيد كه از بالاي زانو تا سر شانه ام پيچيد و همان جا محكم ماند. پدرت مي خواست شلاق را بكشد و دوباره بر بدنم بكوبد، ولي شلاق سر جايش چسبيده بود و من هم با آن جلو كشيده شدم، خون از محل شلاق بيرون زد و پيراهنم پاره پاره شد. پدرت كه ديد شلاق از بدنم جدا نمي شود، به صداي بلند از ميان دندان هاي به هم فشرده اش فرياد زد: »حرامزادۀ مزلّف، اگر يك بار ديگر حرف او را بزني، مي دهم گردنت را خرد كنند، اگر باز اين طرف ها پيدايت شود، مادرت را به عزايت مي نشانم.« شلاق خود به خود شل شد و از دور بدنم افتاد. پدرت شلاق را جلوي سورچي پرت كرد و گفت: » راه بيفت.«
و رفت. ببين چه به روزم آورده!....
ادامه دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_58
به خانه برمي گشتم ولي پاهايم پيش نمي رفتند
مثل اين كه به ساق هايم سنگ بسته بودند. بي جان بودم. بي حوصله بودم. خسته بودم و راه خانه چقدر دور بود. پا بر زمين مي كشيدم. دست به ديوار مي گرفتم. به سختي نفس مي كشيدم. پير شده بودم. چرا هوا اين قدر خشك و سوزان شد. چرا همه چيز تغيير كرد. چرا نور خورشيد تيره و تار شد. مردم عبوس شدند. زندگي جدي شد. تلخ شد.
چرا عابرين عجول و اندوهگين هستند. چرا از سايه هاي روي ديوار غم مي بارد. به خانه رسيدم. درختان چنار رديف به رديف اطراف حياط صف كشيده بودند. آب حوض آرام بود و تموجي نداشت. به حوضخانه رفتم. در آن جا هم هوا گرم بود. خود را بر روي پشتي انداختم. اشكي هم در چشمم نبود. فقط خشم بود و عصيان. نسبت به پدرم. به حيله
گري مادرم كه غيرمستقيم حقيقت را به من نماياند. نسبت به منصور. حالا بنشينند و منتظر باشند تا من زن منصور بشوم. حالا كه اين طور است، من هم مي زنم به سيم آخر
حاج علي يا الله گويان نزديك ساختمان آمد و سيني غذاي مرا روي پلّه ها گذاشت و لنگ لنگان دور شد. به آن دست نزدم. دو ساعت از ظهر گذشته بود. با بي حالي از جا برخاستم و چادر به سر كردم. شايد حالا به سر كارش
آمده باشد. بروم ببينم آمده يا نه. اگر چه از طرز تخته كوب كردن در آنچه را بايد بفهمم فهميده بودم. ولي با اين همه مي رفتم. مي رفتم تا جاي خالي او را ببينم. در بسته را ببينم و قيافۀ او را در پشت در مجسم كنم. بي حال و بي شور و شوق راه افتادم و دو كوچه را طي كردم و به سر پيچ كوچۀ سوم رسيدم. در به همان صورتي بود كه از صبح
ديده بودم. بي اراده زير بازارچه راه افتادم. حفظ چادر بر سرم مشكل بود. گيج و مبهوت راه مي رفتم و نمي دانستم كجا مي روم؟ چه مي خواهم؟ كنار سقاخانه ايستادم ولي شمعي روشن نكردم. دل و دماغ نداشتم. داشتم خفه مي شدم .
راست مي گفت مادرم، راست مي گفت پدرم، ليلي شده بودم و چون مجنون سرگردان بودم. شوريده احوال بودم.
بايد به خانه بر مي گشتم. براي چه اين جا ول بگردم؟ مرغ از قفس پريده، بايد به قفس خودم برگردم و به درد خود بميرم .
_اي خانم، محض رضاي خدا به من كمك كنيد. يتيم هستم .
همين را كم داشتم. پسر بچۀ گداي ده دوازده ساله اي با پاي برهنه، يقۀ باز و قباي كهنه و آلوده به دنبالم مي دويد.
اگر دكان باز بود و من سرحال بودم، بدون شك به يمن ديدار او پولي حسابي به اين گداي ژنه پوش مي دادم. ولي
_حالا از سماجت او عاصي بودم. از زمين و زمان كينه داشتم. گوشۀ چادرم را به التماس گرفت
_يتيم هستم. خانم. جان بچه هايت به من كمك كن .
_چادرم كثيف مي شد. با خشم او را هل دادم:
_گمشو.
كمي ايستاد و دوباره به دنبالم دويد. همچنان كه مي رفتم، بدون آن كه به پشت سرم نگاه كنم گفتم :
_گفتم برو گمشو .
صدايش را پايين آورد و گفت :
_اون برات كاغذ داده .
درجا ميخكوب شدم. پسرك به سرعت جلو آمد و دست خود را باز كرد.
_اون كيه؟
_گفت بگويم همان نجّاره .
به بهانۀ دادن پول به سرعت كاغذ را از كف دست او قاپيدم و راه افتادم. در هشتي خانه كاغذ را گشودم. همان خطّ خوش بود كه ديدن دوباره اش قلبم را به تپش انداخت و خون در بدن منجمدم دوباره به گردش در آمد. باز خورشيد روشن شد و زندگي به جريان افتاد...
ادامه دارد..
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e