eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
917 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
33.6هزار ویدیو
115 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۵۹ و ۶۰ ❤️امیرعلی کنار دانشگاه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۶۱ و ۶۲ چند تقه به در زدم و باگفتن بفرمایید از جانب سارا وارد اتاقش شدم سارا: -عه داداش تویی، کارم داشتی؟ نزدیک رفتم و کنارش رو تخت نشستم -سارا... اومدم ازت کمک بگیرم -کمک؟ چیزی شده؟ -اوهوم... گند زدم.! خندیدوگفت: -خب، چه گندی زدی؟ سرمو انداختم پایین و سکوت کردم که سارا گفت: -داداش، درسته من ازتو کوچیکترم ولی میتونی رومنم حساب کنی سر بلند کردم و لبخندی به روش زدم -میدونم، واسه همین اومدم سراغت نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به گفتن ماجرای امروز، البته به جز اینکه پارمیدا بهم پیام داده بود -خب حالا چرا اینقدر عصبانی بودی -بخاطر کارای اداره دیگه خیلی ذهنم درگیر پرونده بود خودمم نفهمیدم چیشد داد زدم -مائده حق داره ازت ناراحت بشه، آخه این چه کاریه؟ -گفتم که یهو از کوره در رفتم -آخه آدم با کسی که دوستش داره همچین برخوردی میکنه؟ کلافه گفتم: -کی گفته من هنوز دوستش دارم؟ -لازم به گفتن نیست داداش. مشخصه خیلی دوسش داری -سارا میشه بس کنی؟؟ هرچی میگم باز این جمله رو میگی -اخه مگه دروغ میگم امیرعلی؟ -حالا این بحثو ولش کن، کمکم میکنی یا نه؟ -چه کمکی؟ -بهش زنگ بزن ازطرف من ازش معذرت خواهی کن -من زنگ بزنم؟ تو باید ازش معذرت بخوای -من روم نمیشه، حالا تو زنگ بزن -خیلی خب، زنگ میزنم ولی میدونم فایده نداره گوشیشو از رو عسلی برداشت و زنگ زد -جواب نمیده داداش -خب یه بار دیگه زنگ بزن دوباره زنگ زد بعد از چندلحظه گفت -داداش چجوری باهاش رفتار کردی، این جواب نمیده -ایندفعه هم زنگ بزن -داداش تو که دیدی، دوبار بهش زنگ زدم جواب نداد -حالا تو ایندفعه رو هم بهش زنگ بزن، از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه دهنشو کج کرد و دوباره زنگ زد، چند لحظه بعد آروم گفت: -جواب داد منم اروم گفتم: -بذار رو بلندگو سرشو تاییدوار تکون داد و گوشیشو گذاشت رو بلند گو مائده: -جانم سارا، کارم داری؟ -سلام مائده جون خوبی؟ -به لطف برادرت عالی‌ام لبمو گاز گرفتم سارا: عه میگم چیزه... مائده...حق داری از دستش عصبانی بشی مائده، منم جات بودم تا یک سال باهاش حرف نمی‌زدم با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم، سارا هم طلبکارانه نگاهم کرد سارا: -ولی میدونی چیه، امیرعلی الان خیلی پشیمونه، حتی خجالت میکشه ازت معذرت خواهی کنه، آخه تو که نمیدونی، چند روزه خیلی ذهنش درگیره، امروز هم خیلی بیشتر از قبل درگیر این پرونده بوده برای همین زود عصبی شده مائده: -باید عصبانیتشو رو سر من خالی میکرد؟ یه جوری حرف میزنه انگار مسبب همه این اتفاقا منم، درسته منم اشتباه کردم، ولی مگه تقصیر منه که دوساله آرمان داره داروهای قلابی قاچاق میکنه؟؟؟ امیرعلی حق نداشت باهام اینطوری حرف بزنه، من چه تقصیری داشتم سارا؟؟ بهم میگه هرچی میکشم از تو و آرمان و دارودستشه سارا: -راست میگی عزیزم حق داری عصبانی باشی مائده،هرچی هم بگی حق داری، ولی امیرعلی این حرفارو از ته دلش بهت نزد، از رو عصبانیتش بود - امیرعلی از وقتی من، اون اشتباه رو کردم دلش میخواد سایه‌ی منو با تیربزنه سارا: نه اصلا اینطور نیس مائده، سوءتفاهم شده، امیرعلی منظوری نداشته مائده: -بسه دیگه سارا، هرچی تو دلش بود امروز سرم خالی کرد، فقط دیگه حق نداره دنبالم بیاد دانشگاه، مگه نمیگه آرمان دیگه نمیتونه سراغم بیاد؟ پس دیگه لزومی نداره بیاد دنبالم سارا: -ولی... مائده: -صدام زدن، کاری نداری؟ سارا: -نه، خداحافظ تماس قطع شد، من چیکار کرده بودم که مائده تااین حد ازدستم دلخور شده سارا: -بیا، راحت شدی؟ قشنگ هردومونو شست انداخت رو بند -شرمنده بلند شدم و سمت در ورودی رفتم سارا: -توباید از دلش دربیاری امیرعلی، از حرفاش ناراحت نشو لبخند تلخی زدم و گفتم: لبخند تلخی زدم و گفتم: -حق داشت اینقدر ازدستم عصبانی باشه، ولی خودم درستش میکنم و بعد اتاقو ترک کردم... ●●اتاق جلسه●● فرهاد: -مهدی رو که فرستادیم ترکیه، اوایل آرمان و شاهین بهش اعتماد نداشتن، اما بعداز نشون دادن سابقه‌ی قلابی که ما براش در نظر گرفتیم اونو پذیرفتن رامین: -مهدی یه سری فایل صوتی برامون ارسال کرد که مربوط به گفتگوی بین آرمان و شاهین بود، ازبین حرفاشون فهمیدیم شاهین قراره دوهفته دیگه به عنوان یه توریست بیاد ایران -خیلی خوبه، پس مجبورشدن خودشون اقدام کنن فرهاد: -این تنها راهیه که براشون مونده، چون مطمئناً هر راهیو انتخاب میکردن گیر میفتادن، ولی اونا همین الانشم تو بد دردسری هستن رامین: -طی اون بارنامه، قراره دوهفته دیگه ساعت حدودای هفت صبح، بار رو وارد دزفول کنن، که میشه گفت دقیقا همون روزیه که شاهین به ایران میاد، البته جای اون انبار رو هم پیدا کردیم، نزدیکای شهر دزفوله -عجب! به ساعتم نگاهی انداختم، پنج و نیم عصر بود، یاد مائده افتادم
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۵۹ و ۶۰ ❤️امیرعلی کنار دانشگاه
-خیلی خب بچه ها، خسته نباشید، ببخشید من باید برم رامین:-بازم اون ماموریت شخصی -بله فرهاد: -ولی ایندفعه باید بره منت کشی بعد دوتایی زدن زیرخنده -هرهرهر، حالا من یه چیزی گفتم شماها هم ول کن نیستید، بلند شید ببینم کلی کارداریم، مسخره ها... بعد اتاقو ترک کردم سوار ماشینم شدم و سمت دانشگاه راه افتادیم، دقیقا نمیدونستم مائده ساعت چند کلاساش تموم میشد، ولی یادمه روزهای سه شنبه تقریبا یا ساعت شیش یا شیش و نیم از دانشگاه میومد بیرون. ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
-خیلی خب بچه ها، خسته نباشید، ببخشید من باید برم رامین:-بازم اون ماموریت شخصی -بله فرهاد: -ولی ا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۶۳ و ۶۴ به دانشگاه که رسیدم ماشینمو پارک کردم و منتظر موندم، ده دقیقه بعد چند نفر از دانشگاه اومدن بیرون، همون لحظه چشمم خورد به دوست مائده که داشت میومد بیرون، بعدشم خود مائده اومد، سریع از ماشین پیاده شدم و منتظر ایستادم، دوست مائده وقتی منو دید یه چیزی در گوش مائده گفت ولی مائده نگام نکرد به اجبار سمتشون رفتم -سلام دوست مائده: -عههه، سلام برادر خوب هستید؟ مائده یدونه سقلمه نثارش کرد، بعد سمتم برگشت، بدون اینکه نگام کنه گفت: -واسه چی اومدی ها؟ من دیشب به سارا گفتم دیگه نمیخواد بیای دنبالم -میشه لطفا سوار ماشین بشین؟ -نه خیر -لطفا -من دیگه با تو جایی نمیام فهمیدی؟ مگه نمیخوای از شر من راحت بشی؟ پس چرا دوباره اومدی دنبالم؟ مجبور شدم باز کوتاه بیام -کی گفته من میخوام از شر شما راحت بشم؟ چرا حرف درمیارین مائده خانم؟ بیاین سوار ماشین بشین براتون توضیح میدم. خوبیت نداره اینجا جلو دانشکده -نمیام، اصلا دیگه نمیخوام ببینمت - پس نمیاین دیگه؟ -نه کافی بود هرچی کوتاه اومده بودم -خیلی خب، دیگه اصرار نمیکنم. هر طور راحتین کافی بود هرچقدر خودمو کوچیک کرده بودم. اروم بودم. و بعد سمت ماشین قدم برداشتم، سوار ماشینم شدم و به مائده نگاهی کردم، اونم داشت نگاهم می‌کرد، همون لحظه دوستش یه چیزی در گوشش گفت. استارت زدم خواستم حرکت کنم که یه دفعه مائده سمت ماشینم اومد و سوار شد -چیشد؟ جنابعالی که نمیخواستید ریخت منو ببینید؟! مائده-حالاکه اومدم، راه بیفت -الان دارین دستور میدین؟ مائده-وقتی بهت میگم میخوای از شر من راحتی بشی میگی نه دیگه چیزی نگفتم. ماشینو روشن کردم و راه افتادیم -من یه معذرت‌خواهی بهتون بدهکارم.هر چی بگین حق دارین، ولی شما که نمیدونین من تحت چه فشاری‌ام، خصوصا که تازگیا یه فرد جدید پیداشده، نمیتونم بهتون بگم کیه، طرف همش رو مخمه، از صبح تا شب با شماره های مختلف بهم پیام میده، بهم حق بدین، تازگیا به اسم آرمان فوبیا پیداکردم همون لحظه مائده آروم خندید -الان به چی دارین میخندین؟ -به اینکه به آرمان فوبیا داری -هروقت اسمشو میشنوم اعصابم کلا میریزه به هم، دوساله هممونو درگیر خودش کرده اصلا باخودشم درگیره،معلوم نیس داره چه غلطی میکنه -خیلی خب حالا، آروم باش یهو دیدی دوباره عصبانی شدی منو شستی گذاشتی کنار ها _شرمنده اگه داد کشیدم، حالا بخشیدین؟ -آره، به شرطی که آرمان رو زودتر دستگیرش کنی -ان‌شاالله تا رسیدن به خونه‌ی عمو مهدی دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.همین که ماشینمو پارک کردم . مائده سمتم برگشت و گفت: -میگم... میخوام یه چیزی بهت بگم... ولی... -باز چیزی شده؟ مائده با استرس و نگرانی گفت: -امیرعلی بخدا من آدم فوضولی نیستم ها -آروم باشین، حالا بگین چیشده کمی من و من کردوگفت: -من، فهمیدم پارمیدا همون سایه‌س ناباورانه بهش نگاه کردن، مائده از کجا فهمید پارمیدا همون سایه‌س؟ مگه اینا در ارتباطن؟ پارمیدا از همه چی سرد آورده؟ پر سوال و با تعجب گفتم: -شما ازکجا فهمیدین؟ -اون روزی که عمو محسن و خونوادش اومدن، دیدم باعصبانیت به سایه نگاه میکردی، شب که رفتیم خونه بابابزرگ، دیدم تو و پارمیدا تو حیاط داشتین باهم حرف میزدین، توهم خیلی عصبانی بودی، منم... فوضولیم گل کرد اومدم تو حیاط، نصف حرفاتونو شنیدم دستی رو صورتم کشیدم و به روبه روم نگاه کردم -حالا، پارمیدا واقعا با آرمان همکاری میکرد؟ -نمیدونم، لطفا از این موضوع با هیچکسی حرفی نزنین. با هیچکس. خودش که میگه باآرمان همکاری نمیکنه ولی ما باور نکردیم -حتما، چشم حواسم هست...راستی ببینم، اونی که دیروز مسبب دعوامون شده بود هم پارمیداس؟ -بله -عه عه عه، وایسا من براش دارم -مائده خانم...من همین الان گفتم به هیچکسی حرفی نزنین حتی خود پارمیدا خانم!!! بازم تاکید میکنم هیچکس نباید بفهمه....متوجهین؟؟ -من اگه میخواستم به کسی بگم میگفتم -بازم تاکید میکنم به خود پارمیدا خانم هم هم نباید بگین -چشم. چشم. بعد از ماشین پیاده شد و دررو بست و گفت: -ببین بذار رو راست باشم، من خیلی دهن لقم، یهو دیدی از دهنم در رفت، چیکار کنم؟ خندم گرفت ولی جلوی خودمو گرفتم، سرمو به دو جهت تکون دادم و گفتم: -فقط سعی کنین زیاد دوروبرش نباشین -قول نمیدم ولی سعیمو میکنم -فکرکنم کمال همنشینی بااون دوستتون به شما هم اثر کرد -هانیه رو میگی؟ آره فکرکنم به منم سرایت کرده -خیلی خب خداحافظ -خداحافظ بعدازاینکه وارد خونشون شد. منم کلافه برگشتم خونمون... ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۶۳ و ۶۴ به دانشگاه که رسیدم ماشین
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۶۵ و ۶۶ همینکه وارد سالن شدم دیدم سارا تو سالن نشسته و یه کاسه پفک گذاشته جلوش و داره میخوره، البته یه فنجان قهوه و دو سه تا لواشک و آلوچه رو هم درنظر بگیرید -یه وقت بد نگذره سارا: -عههه سلاااام خوبی -من که خوبم ولی فکرکنم تو خیلی دیگه خوبی سارا: -چطور؟ -چون هروقت اینقدر هله هوله میخوری معلومه یه اتفاق خوب برات افتاده رفتم و کنارش نشستم، کاسه پفک رو گرفت سمتم منم سه تا دونه برداشتم -خب؟ -اهم اهم... امروز خانم سارا رستگار بعداینکه پروژه‌ی به اون مهمی رو ارائه دادن مورد تشویق اساتید دانشگاه قرارگرفتن و جزو نفرات برتر دانشگاه انتخاب شدن، حالا یه کف مرتب بعد شروع کرد به دست زدن، تک خنده ای زدم و براش دست زدم -آفرین به خانم دکتر رستگار، سرافرازمون کردین -وای توروخدا اینجوری نگید جناب سرگرد خجالت کشیدم بعد دوتایی خندیدیم مامان به جمع ما پیوست و گفت: -الهی قربونتون برم ایشالله همیشه خنده رو لب هاتون بمونه با دیدن مامان از جام بلند شدم -سلام مامان -سلام پسرم خسته نباشی -سلامت باشی مامان جون مامان: -سارا بس کن دیگه اینقدر نخور، عروس چاق اصلا خوب نیست ها سارا پوکر به مامان نگاه کردوگفت: -اوووو، حالا کو تا شب عروسی، بعدشم اگه موقعش رسید من رژیم میگیرم، در ضمن من تو بعضی فیلم ها دیدم عروس ها دوبرابر دامادن مامان: -یعنی تو میخوای دوبرابر داماد بشی!؟ سارا: -نه خدانکنه نگاهی به هله هوله کردوگفت: -یعنی، ممکنه چاق بشم؟ بعد نگاهی به من و مامان کرد، ماهم سرمونو تاییدوار تکون دادیم، سارا سریع هرچی هله هوله رو میز بود رو جمع کرد و رفت تو آشپزخونه، من و مامان هم زدیم زیرخنده داشتم سمت اتاقم قدم برمی‌داشتم که باصدای سارا به عقب برگشتم -جانم؟ اومد نزدیکتر و مقابلم ایستاد -با مائده حرف زدی؟ -بله -چی گفتی بهش؟ -معذرت خواهی دیگه -فقط همین؟ یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم: -مگه قراربود چیز دیگه ای هم بگم؟ -داداش، چرا یه طوری حرف میزنی که انگار منظورمو متوجه نشدی -اتفاقا متوجه شدم، هرچی درموردش داری فکرمیکنی اشتباهه سارا -نمیخوای که باور کنم تو به مائده علاقه‌ای نداری؟ نفس عمیقی کشیدم وگفتم: -بذار قانعت کنم سارا، من دوسال پیش یه اشتباهی کردم، دیگه نمیخوام اون اشتباه رو تکرار کنم، من الان مائده رو فقط به چشم همون دخترعمو میبینم -ولی اون تغییرکرده امیرعلی، ازاین رو به اون رو شده. خیلی عوض شده. نمیبینی حجابش چقدر بهتر شده. حتی حرف زدنش هم خیلی تغییر کرده. دقیقا شده همونجور که میخواستی -ولی این چیزیو عوض نمیکنه، هرچی بین من و مائده بود مال دوسال پیش بود، الان تموم شدورفت، وقتی مائده ذره ای علاقه به من نداره منم نباید بهش فکر کنم، مگه اجباره؟ لطفا توهم دیگه در موردش حرف نزن. درضمن اگه میبینی میرم دنبالش یا الان عذرخواهی کردم علتش این نیست که تو فکرت میگذره. بعد باقدم های بلند سمت اتاقم رفتم. در اتاقمو بازکردم و چشمم به کاغذی افتاد که روی اون خطاطی کرده بودم، برای بار هزارم شعر روی کاغذ رو خوندم: «دردعشقی‌کشیده‌ام‌که‌مپرس» آهی از سینه بیرون دادم و رو تختم نشستم و به فکرفرو رفتم، یاد حرف سارا افتادم که گفت: «ولی اون تغییرکرده امیرعلی...» اون راست میگفت، تازگیا شاهد تغییرات مثبت مائده شده بودم، دلیل تغییراتشو نمیدونستم ولی هرچی هست، باعث شد از قبل بهتر بشه. دوست نداشتم اصلا بهش فکر کنم. پاشدم رفتم بیرون یه وضو گرفتم اومدم روی تختم دراز کشیدم. ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۶۵ و ۶۶ همینکه وارد سالن شدم دیدم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۶۷ و ۶۸ ❤️مائده تو حیاط دانشگاه داشتم چشم می‌چرخوندم تا هانیه رو پیدا کنم، هممون لحظه یه نفر زد رو شونم، سرمو چرخوندم و با هانیه روبه رو شدم -سلاااام خوبی هانیه:-سلام من خوبم تو خوبی؟ سلامتی؟ چه خبر؟ -اوووو یواشتر بابا -مائده، بیا باید یه چی بهت بگم -اتفاق جدیدی افتاده؟ -اوهوم، بیابیا دستمو کشوند و منو روی یکی از نیمکت ها نشوند بعد خودش هم نشست -خب؟ دست چپشو گرفت بالا و به انگشتر نشون اشاره کرد، لبخندی از سر ذوق زدم و پرسیدم: -دیشب اومدن خاستگاریت؟! سرشو انداخت پایین، اولین باربود هانیه رو اینقدر خجالتی می‌دیدم -یهویی شد، زنگ زدن گفتن قراره خونوادش برن شهرستان، برای همین دیشب اومدن -استاد کریمی؟ دهنشو کج کردوگفت: -نه پس، عمم اومد خاستگاری تک خنده ای زدم -خب حالا، آزمایش دادین؟ -نه، فرداصبح میریم -ایشالله هرچی خیره همون باشه دستاشو گرفت بالاوگفت: -ایشالله بعد رو کرد سمتم و گفت: -با برادر آشتی کردی؟ -آره -جنابعالی که فرمودید عمرا ببخشمش -حالا من یه چیزی گفتم، بعدشم، وقتی داشت عذرخواهی میکرد خیلی مظلوم شده بود منم دلم نیومد -آها، اوکی، دلت نیومد هااا؟ منم که گوشام دراز -منظور؟ -مائده، نگو که نظرت درمورد امیرعلی عوض شده وگرنه میرم خودمو از کوه پرت میکنم پایین. خیلی بیشتر از خیلی دوسش داری -نه خیرم، اصلاهم اینطور نیس یه نیشگون محکم از دستم گرفت -آیییی چرااینجوری میکنی؟ -اینطور نیس نه؟ اون کی بود که دیروز وقتی با امیرعلی نرفت سوار ماشین بشه تا بهش گفتم الان قهرمیکنه عین میگ‌میگ رفت تو ماشین نشست هرکی ندونه من بهترمیدونم که تو طاقت نداری امیرعلی باهات قهرکنه اینم نشونه دوست داشتنه خب. -توروخدا بس کن هانیه -ولی من میدونم حداقل یه احساسی نسبت به امیرعلی داری حالا هی بگو نه -بازم میگم نه -نه و... پاشو پاشو کلاسمون شروع شد من که دیگه نمیتونم باهات یکه به دو کنم خندیدم و هردو سمت ساختمان دانشگاه قدم برداشتیم، هانیه راست میگفت، احساسم نسبت به امیرعلی عوض شده بود، تازگیا همش ذهن منو به خودش مشغول کرده بود، نمیدونم چطور نظرم درموردش عوض شد، فقط میدونم تازگیا یه احساسی بهش پیدا کردم، اما من حق نداشتم بهش فکرکنم، من به اون بد کرده بودم، امیرعلی هم دیگه اون احساس قبلی رو بهم نداره، حقش هم هست، همینکه داره بهم کمک میکنه از سرم زیاده... ❤️سارا از سرما هی دستامو میگرفتم جلوی دهنم و ها می‌کردم، نگاهی به اطراف کردم پس ایلیا کجا رفت؟ چنددقیقه بعد ایلیا سینی به دست سمتم اومد و کنارم رو نیمکت نشست -بفرمایید بانو لبخندی به روش زدم و لیوان قهوه رو برداشتم -سردته؟ -خیییلی، نگاه کن، انگار قراره بارون هم بباره -فوقش لحظه‌ی رومانتیکی میشه دیگه لبخند دندون نمایی زدم و یه قلوپ از قهوه رو خوردم ایلیا آهی از سینه بیرون داد و به روبه روش نگاه کرد -هیچوقت آخرین باری رو که اومدیم اینجا رو یادم نمیره من هم به روبه روم نگاه کردم، اونم ادامه داد: -اون روز که رفتی، فکر می‌کردم همه چی بینمون تموم شده، دیگه قرار نیس به هم برسیم، وقتی رفتیم ترکیه خودمو به هر دری زدم تا دانشگاهمو انتقالی بگیرم بیام ایران، اما هرکاری می‌کردم نامه‌ی انتقالیم نمی‌رسید، رسما ناامید شده بودم، اما بعد از دوسال نامه رسید، به مامان بابا گفتم برمیگردم، اوناهم به اجبار قبول کردن، خواستم برگردم اما بعد قضیه‌ی مائده و آرمان رو فهمیدم، بین مرز سختی گیرکرده بودم، یه طرف مرز، خونوادم بودن، یه طرف مرز عشق زندگیم، مامان که حالمو دید گفت یک ماه منتظر بمونم تا کارهای طلاق مائده رو انجام بدیم و باهم برگردیم، بلاخره اون یک ماه هم به هر جون کندنی تموم شد و برگشتیم ایران سمتش برگشتم و نگاهش کردم، اونم برگشت و نگاهم کرد، برای اینکه حال و هواشو عوض کنم زدم به در شوخی و گفتم: -اوه، چه عشق آتشینی، ببینم بااین همه اتفاقات که دیوانه نشدی به سلامتی؟ ببین من شوهر دیوانه نمیخوام ها گفته باشم تک خنده ای زدوگفت: -ولی میگن دیوانه ها عشقشون دیگه به حد جنون رسیده، بَده؟ -نه، خیلیم خوبه بعد دوتایی خندیدیم ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۶۷ و ۶۸ ❤️مائده تو حیاط دانشگا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۶۹ و ۷۰ ❤️مائده همراه هانیه از در دانشگاه رفتیم بیرون و کنارهم ایستادیم -کی قراره دنبالت بیاد؟ لبخند دندون نمایی زدوگفت: -آقا مرتضی -داداشته؟! پوکر نگاهم کردوگفت: -نه خییرم، استاد کریمی -عه، آهااا نگفته بود اسمش مرتضی‌ست! -آهای، مرتضی نه و آقا مرتضی تک خنده ای زدم و گفتم: -بله، بله ببخشید اونم خندید، همون لحظه به روبه روش زل زد و گفت: -عههه برادر اومد نمیدونم چم شد، یهو ذوق زده به عقب برگشتم ولی کسیو ندیدم، صدای خنده‌ی هانیه بلند شدوگفت: -چقدر تو هولی دخترررر -کوفت، برو بمیر هانیه -بعد ادا درمیاره که نههه، تو اشتباه فکر میکنی، خودت برو بمیر بعد دوباره گفت: -عههه، برادر -هاهاها، خییییلی بامزه بود -به جان خودم برادره -دیگه گول حرفاتو نمیخورم، برو گمشو -مائده، میزنمت ها دارم میگم برادررر، ببین خووو برگشتم عقب دیدم امیرعلی دست به سینه ایستاده -خدا لعنتت کنه هانیه -بای‌بای -فردا واست دارم، خداحافظ سمت امیرعلی رفتم و سلام کردم -سلام خسته نباشی -ممنون سلامت باشین بعد سوار ماشین شدیم. استارت زد و حرکت کرد چندلحظه بعد که انگار تازه یه چیزی یادش اومده باشه گفت: -فردا احتمالا دنبالتون نميام خیلی ناراحت سمتش برگشتم و گفتم: _چرا؟ -قراره برم ماموریت ازفردا باید خودمونو آماده کنیم، اگه رفتنم صد در صد شد، یکی از دوستامو میفرستم دنبالتون با لحن دلخوری که حالا کاملا مشخص بود گفتم: _نه لازم نیست، خودم میام -مطمئنین؟ -مگه نمیگین خطری تهدیدم نمیکنه پس خودم میام. نگران نباشین امیرعلی دیگه چیزی نگفت. اما من نفهمیدم چی شد جمله آخر رو جمع بستم. نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به روبه روش نگاه کرد و حرفی نزد. تصمیم گرفتم مثل خودش رفتار کنم. چرا من اصلا صمیمی باشم. قرار نیست اتفاقی بیافته. مثل خودش که جمع میبنده. مثل خودش که همه‌ی نگاه‌هاش، نیم نگاه هست. اصلا تغییر کردن‌هامو نمیبینه. منم میخوام نبینمش. خیلی عادی و معمولی باشم. منو رسوند خونه، خواستم از ماشین پیاده بشم سمت امیرعلی برنگشتم و مثل خودش مستقیم بیرون رو نگاه کردم و گفتم: _ماموریتتون... خطرداره؟ -چطور؟! -همینطوری -مثل همه ماموریت هاست دیگه، خطرات خودشو هم داره -اها. پس مواظب خودتون باشین اینو گفتم و زود از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت خونمون، دررو باز کردم و وارد حیاط شدم و دررو بستم، خیلی دلم گرفته بود، نمیدونم چرا، چرا تازگیا من اینجوری شدم، چرا اصلا اینجوری حرف زدم؟ نکنه ناراحت شده. یعنی من چکار کردم کارم بد بود؟ خسته و کلافه آهی از سینه بیرون دادم و وارد خونه شدم.. ❤️امیرعلی بعداز خوندن نماز برگشتم تو هال و روی مبل نشستم، باز مثل سری قبل، فکر مائده از سرم بیرون نمی‌رفت، احساس می‌کردم مائده از دستم دلخور شده، ولی چرا؟ من که چیز بدی نگفتم! یعنی بخاطر اینکه دنبالش نمیرم ازدستم دلخور شده! اصلا من چرا دارم بهش فکر میکنم؟ خب ناراحت شده که شده... یعنی چی؟ باز برم عذرخواهی کنم؟ عمرا معنی نداره! اون بار واقعا تقصیری نداشت ولی این بار من تقصیری ندارم. پس اصلا چرا تو فکرش برم. به این نتیجه رسیدم که اصلا تو فکرش نباشم. نه تو فکر خودش نه اینکه بخوام خودمو کوچیک کنم. تو افکار خودم غرق بودم که حس کردم یه نفر کنارم نشسته، برگشتم دیدم سارا کنارمه و نگاهم می‌کنه -خوبی داداش؟ لبخندی به روش زدم -خوبم ممنون، توخوبی -شکر، منم خوبم بعد رو صورتم دقیق تر شدوگفت: -چیزی ذهنتو مشغول کرده امیرعلی؟ میدونستم اگه بهش بگم دارم به مائده فکر میکنم دیگه ول کن قضیه نیس -نه، دارم به ماموریت پس فردا فکرمی‌کنم -داداش، بخدا هروقت اسم ماموریت رو میاری بدنم میره رو حالت ویبره تک خنده ای زدم و گفتم: -تو که الان باید عادت می‌کردی به ماموریت هام -والا ما هروقت دیدیم از ماموریت برمی‌گردی یا تیرخوردی یا از بلندی سقوط آزاد کردی، هیچوقتم سالم برنگشتی، همین ماموریت آخری تیر خورد به بازوت -اون که حواسم نبود -تودیگه چه سرگردی هستی که حواست به دورواطرافت نیس؟ -چه ربطی داره خواهر من -خیلیم ربط داره، یه سرگرد باید حواسش شیش دونگ جمع دورواطرافش باشه -بله قانع شدم -بله دیگه، والا هیچکس تاحالا موفق به قانع کردن تو نشده، اگه قانع کردن تو یه رشته بود من الان دکتراشو گرفته بودم -سقف لرزید خواهرم -هاهاها، تاثیرگذاربود -هه‌هه‌هه، خداروشکر روت تاثیر گذار بود -تورو جدت اینقدر سربه سرم نذار داداش -تو داری سربه‌سرم میذاری -خیلی خب من غلط کردم، توهم ول کن نیستی ها خندیدم و ازجام بلندشدم سارا: -کجااا؟ -خونه آقاشجاع، میرم ساکمو ببندم دیگه و بعد راهی اتاقم شدم.... ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۶۹ و ۷۰ ❤️مائده همراه هانیه از
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۷۱ و ۷۲ ❤️مائده بعداز دادن کنفرانس از سالن همایش همراه هانیه بیرون رفتیم هانیه:-این استاد فضلی هم بدجور به آدم نگاه می‌کرد ها، انگار با ملت دعوا داره، همیشه‌ی خدا ابروهاش به هم گره خوردن -هانیه چقدر تو غر میزنی دختر، مهم اینکه از مطلب خوششون اومد -آخه خیلی رومخمه -تا دیروز استاد کریمی رو مخت بود، الان شد استاد فضلی -ای بابا، اون قضیه‌ش فرق می‌کرد، اصلا حالا هرچی، بریم یه چی بخوریم من ضعف کردم -توهم که همش میخوری، یخورده به معدت استراحت بده -ببین از حال رفتم تقصیرخودت میشه، از من گفتن بود تک خنده ای زدم -خیلی خب بابا بریم . . بعداز تموم شدن کلاس هامون از دانشگاه خارج شدیم -گفتی امروز برادر نمیاد دنبالت؟ دوباره دلم گرفت، انگار غم عالم سراغم اومده بود -نه، نمیاد -خب بیا برسونیمت -نه نه... میخوام پیاده روی کنم -مطمئنی؟ -آره عزیزم پیاده میرم -نههه، منظورم مطمئنی برادر نمیاد دنبالت؟ -چطور؟ -پشت سرتو ببین -هانیه اگه بخوای دوباره سرکارم بذاری شوخی خوبی نیست دستاشو گذاشت رو شونه هام و منو به عقب چرخوند، با دیدن امیرعلی یه لحظه کپ کردم، اینکه گفته بود نمیاد! با دیدنش خوشحال شدم و با گفتن خداحافظ، سریع سمت ماشین امیرعلی رفتم و سوار شدم -سلام! -سلام خسته نباشین -ممنون، چرا اومدین؟! -ناراحتین، برم -نـــه، منظورم این نبود که، آخه دیروز گفتین میرین ماموریت -فعلا که هستم، کارم زودتموم شد ماشینو روشن کرد و راه افتادیم -اقا امیرعلی -بله رو کردم سمتش و گفتم: -ماموریتی که میخواین برین،... خطرناکه؟ -چطور؟! -سارا میگفت هروقت میرفتین ماموریت زخمی برمی‌گشتین، خب...خب... چیزه... نگران شدم -دوباره سارا دهن لقی کرده انگار -داشت باهام دردودل می‌کرد، حالا...واقعا خطرناکه؟ -مثل بقیه ماموریت هامه دیگه، البته من فقط چندتا از ماموریت هامو تیر خوردم نه همشونو ، ولی خب، بازم خطرناکن دیگه -اگه.... اگه خدایی نکرده اتفاقی واستون بیفته چی؟ -منظورتون تیرخوردنه؟ سرمو به علامت تایید تکون دادم -میترسم خدایی نکرده ایندفعه اگه.... تیر بخورین جای بدی باشه،...میگم اینو تاحالا درنظر گرفتی؟ امیرعلی خیلی خونسرد رانندگی میکرد -حتما درنظر گرفتم که حالا دارم میرم ماموریت ازاینهمه بی خیالیش حرصم گرفت با داد گفتم -شما واقعا از هیچی نمیترسی یا داری ادا درمیاریننن؟؟؟ -حالاچرا عصبانی میشین؟ -آخه خیلی رو اعصابین، حتی براتون مهم نیس کسی نگرانتونه، آخه اینقدر بیخیال؟ لبخندی زدوگفت: -من هیچوقت نمیخوام اطرافیانمو ناراحت کنم، ولی خونوادم دیگه به ماموریت هام عادت کردن، سارا خب یکم ترسو هست دیگه بااین حرفش جا خوردم،یعنی واقعا نفهمید من نگرانشم!؟ من اینجوری مستقیم به خودم اشاره کردم اصلا نفهمید؟؟ دیگه حرفی بینمون ردوبدل نشد. سعی کردم خونسرد باشم و دیگه حرفی نزنم. من چرا نمیتونم خونسرد و عادی باشم ولی اون میتونه؟؟ تو دلم گفتم... ای خدا خودت کمکم کن ❤️امیرعلی باید این بار به نتیجه میرسیدیم. همه تمرکزم گذاشتم روی کار. دیگه به هيچی فکر نمیکردم. همگی سوار هواپیمای شخصی شدیم و سمت دزفول حرکت کردیم . . . -همه تحت نظر هستن؟ رامین: -بله، یه سری افراد جدیدی که تو انبار باهاشون همدست هستن رو تحت نظر گرفتیم -خوبه، به کارتون ادامه بدین همون لحظه یکی از همکارا صدام زد -جناب سرگرد، سوژه وارد انبار شد، همراهش هم سایه‌س -سایه!؟ -بله باتعجب به مانیتور چشم دوختم، پارمیدا کی اومد دزفول!؟؟ عصبی دستامو مشت کردم. همون لحظه فرهاد به جمع ما پیوست فرهاد: -الان همشون تو انبار قاچاق دورهم جمع شدن، بهتر نیس تادیرنشده عملیاتمونو آغاز کنیم؟ سرهنگ: -نه، فعلا زوده، باید منتظر بار اصلی باشیم فرهاد: -ولی جناب سرهنگ، ممکنه دیربشه سرهنگ: -اونا میخوان..... سرهنگ: -اونا میخوان هردو بار رو باهم بفرستن تهران، پس بهتره منتظر اون یکی بارهم باشیم، خدارو چه دیدی، شاید آرمان هم پیداش شد -منظورتون عملیاتمونو فردا صبح آغاز کنیم؟ -اگه بار تا امشب رسید، همین امشب آغاز عملیات رو اعلام میکنیم، اگرهم نه، منتظر میمونم ❤️مائده امشب هم ما هم عمومحسن و همسرشون، اومدیم خونه عمو محمد برای دورهمی. من و سارا کنار هم نشسته بودیم و باهم حرف می‌زدیم سارا: -میگم...پس پارمیدا کجاست؟ -نمیدونم، لابد کار داره نیومده، میگم... -جانم؟ -تو نمیدونی ماموریت امیرعلی چقدر طول میکشه؟ -مائده حواست هست امشب هی درمورد امیرعلی سوال میپرسی!؟ -خب حالا -گفت حداقل سه روز -آها -چیزی شده؟ بعد قیافشو موزیانه کردوگفت: -نکنه نگرانشی؟ آره؟ دست و پامو گم کردم و گفتم: -خ... خب باتوجه به آرمان پرسیدم... میترسم بلایی سرش بیاره... -خیلی خب حالا، چرا رنگت پرید، نگرانی بگو نگرانم چرا بهونه الکی میاری
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۶۹ و ۷۰ ❤️مائده همراه هانیه از
برای فرار از سوالاش گفتم: -میگم دستگاه کپی داری؟ دهنش اندازه غارعلیصدر بازشد -جااااان؟!؟ -یه سری فایل دارم، اگه دستگاه چاپ داری بده استفاده کنم -آره دارم، بیا بریم بالا نفس راحتی کشیدم و همراه سارا از پله ها رفتیم بالا و وارد یه اتاق شدیم، با تعجب به دیزاین اتاق سارا نگاه کردم و گفتم: _میگم سارا، چرا دیزاین اتاقت پسرونس! زدزیرخنده وگفت: _ديوونه این اتاق من نیست که، اتاق امیرعلیِ -چیییی، منو برداشتی اوردی اتاق امیرعلی؟ -مگه نمیخوای از دستگاه چاپ استفاده کنی؟ -چ... چرا خب...نه چیزه... -ای بابا، خب استفاده کن دیگه -امیرعلی ناراحت نشه بی اجازه از وسایلش استفاده کنم -من و امیرعلی باهم از این دستگاه استفاده میکنیم -آها، باشه رفتم و پشت میز کامپیوترش نشستم -من میرم پایین، کارت تموم شد بیا -باشه و بعد اتاقو ترک کرد ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۷۱ و ۷۲ ❤️مائده بعداز دادن کنفر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۷۳ و ۷۴ به دور و اطراف اتاق نگاه کردم، خیلی دیزاین اتاقش قشنگ بود، نگاهم به کتابخونه‌ی بزرگش کشیده شد، فوضولیم گل کرد و سمت کتابخونه رفتم، به کتاب هاش نگاهی انداختم، تقریبا همشون به یه موضوع مربوط می‌شدن، ولی قسمت بالای کتاب خونه پراز کتاب های اشعار بود، پس امیرعلی مثل من به کتاب شعر هم علاقه داشت! یکی از اون کتاب هارو کشیدم بیرون ، و مشغول برگ زدن ورقه های کتاب شدم، کتاب رو گذاشتم سرجاش و دوباره نگاهی به اتاقش انداختم، همون لحظه چشمم به برگه‌ی بزرگی افتاد که روش خطاطی شده بود و به دیوار نصب بود، رفتم جلوتر و شعر رو کاغذ رو خوندم: «دردعشقی‌کشیده‌ام‌که‌مپرس!» احساس می‌کردم این شعره حال من و امیرعلی رو توصیف میکنه، آهی از سینه بیرون دادم و به این فکرافتادم که چقدر امیرعلی رو اذیتش کردم، ولی اون در برابرش کلی بهم محبت کرد. -امیرعلی هیچوقت نتونست فراموشت کنه چون عشقش واقعیه با شنیدن صدای سارا سمتش برگشتم اونم جلوتر اومد و روبه روم ایستاد -من خیلی اذیتش کردم اون حق داشت دیگه حتی نگامم نکنه -آره ولی چون نامحرمی نگاه نمیکنه، وقتی رفتی خیلی اذیت شد، ولی هنوزم دوست داره مائده، ولی یجوری رفتار میکنه که انگار دیگه بهت فکر نمیکنه، دیگه بهت احساسی نداره از حرفاش متعجب شدم، امیرعلی هنوز بهم علاقه داشت!؟ -پس... چرا من متوجه نشدم! م... مطمئنی؟! این امکان نداره!!! روی تخت نشست منم رفتم و کنارش نشستم -اگه بهت علاقه نداشت که خیلی وقت پیش فراموشت میکرد، ولی اینقدر که بهت علاقه داره تورو بخشیده و داره کمکت میکنه، اما احساساتشو بروز نمیده، میگه وقتی مائده ذره‌ای علاقه به من نداره منم نباید بهش فکر کنم بغض کردم، انگار امیرعلی هم نمیدونست که منم به اون علاقه پیدا کردم -مائده، بذار رک و پوست‌کنده بهت بگم، امیرعلی فقط کنارتو خوشبخت می‌شه، احساست به امیرعلی همون قبلی‌هست، یا تغییر کرده؟ بغضمو قورتش دادم، نمیدونستم باید حقیقتو بهش بگم یانه -مائده، اگه احساست تغییری نکرده بهم بگو، بهم بگو تا منم به امیرعلی کمک کنم تا اذیت نشه، اگه هم تغییر کرده بازم بهم اعتماد کن و بهم بگو سرمو انداختم پایین و سکوت کردم -توهم، دوستش داری نه؟ سرمو گرفتم بالا وبهش زل زدم -بگو که درست حدس زدم سرمو تاییدوار تکون دادم اونم لبخندی زد -اما... امیرعلی حق داره زندگی بهتری داشته باشه سارا، من نمیتونم باهاش ازدواج کنم چون قبلا ازدواج کردم، این نامردیه. بعد از این همه محبت و لطفی که در حقم کرده دلم نمی‌خواد باز اذیتش کنم -چرا یه طرفه تصمیم میگیری؟ امیرعلی به غیر از تو دیگه نمیتونه به کسی فکرکنه، اگه اینطور بود خیلی وقت پیش ازدواج میکرد، اون هنوز دوست داره از جام بلند شدم و روبه سارا گفتم: -ولی من دلم رضانمیده، من به اون بد کردم، همین الانشم شرمندش هستم، نمیخوام بیشتر عذاب وجدان منو بگیره با بغض جملاتم رو گفتم و بعد سریع اتاقو ترک کردم ❤️امیرعلی به دیوار تکیه داده بودم و کتاب دعا رو که همیشه همراهم بود رو میخوندم تا بلکه دل بی‌قرارم آروم بگیره، از یه طرف به ماموریتم، از طرف دیگه به مائده فکر می‌کردم، نگرانش بودم، ای کاش یکیو میذاشتم مواظبش باشه... از دست خودم عصبی شدم چرا نمیتونم یه لحظه‌ بهش فکر نکنم. چقدر مائده الان با مائده‌ی قبل فرق کرده... سرمو تکون دادم. چشمم به کتاب دعا بود ولی تو ذهنم حوالی مائده میرفت. کلافه و بی‌قرار تر از قبل شدم. کتابو بستم. اندازه ۲ دقیقه تو دلم ذکر گفتم. یه کمی از روضه امام حسین که حفظ بودم خوندم و تو خودم بودمو اروم برای خودم صفا میکردم. از اقا امام حسین خواستم کمکم کنه. هم برای ماموریت، هم برای ذهن مشوش و درگیرم. صلواتی فرستادم، سریع دستی به صورتم کشیدم و خیسی بین محاسنم رو پاک کردم. خداروشکر کسی نفهمید. با صدای رامین بلند شدم و سمتش رفتم رامین: -بارها... بارهای اصلی رسیدن -راست میگی رامین؟ سمتش رفتم و به مانیتور چشم دوختم -آره،ببینید سرهنگ: -آفرین کارت عالی بود رامین:درس پس میدیم جناب سرهنگ سرهنگ: -تا پنج دقیقه‌ی دیگه تمام نیرو هارو برای اجارای عملیات آماده کنید -چشم ¤¤پنج دقیقه بعد...¤¤ سمت انبار حرکت کردیم، سرهنگ بلندگو رو گذاشت جلوی دهنش سرهنگ: -اینجا محاصره‌س، بهتره تسلیم بشید همینکه سرهنگ جمله‌ش به اتمام رسید صدای شلیک اسلحه اومد، با شمارش سرهنگ در انبار رو باز کردیم و واردشدیم، شلیک اسلحه ها شروع شد، من همراه چند نفر دیگه...... من همراه چند نفر دیگه قسمت بالای انبار رفتیم، یه عده داشتن دارو جاساز میکردن و با دیدنمون اسلحه هاشونو سمتمون گرفتن چشم چرخوندم و پارمیدا رو دیدم همون لحظه یه چیز داغ رو روی کتفم حس کردم، از کتفم داشت خون میومد، تیرخورده بودم، تازه دردشو احساس کرده بودم، خواستم بیفتم ولی تعادلمو حفظ کردم
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۷۱ و ۷۲ ❤️مائده بعداز دادن کنفر
رامین: -امیرعلییی دستمو به نشونه چیزی نشده براش تکون دادم، ولی خیلی درد داشتم. یهو چشمم به شاهین خورد که پا به فرار گذاشته بود، اسلحه‌مو سمت شاهین گرفتم و موفق شدم یه تیر به پاش بزنم، همون لحظه یه نفر اسلحه‌شو سمتم گرفت تا بزنه اما رامین جلوم پرید و تیر به اون خورد،با تعجب به این صحنه نگاه کردم، رامین داشت جلوی چشمام پرپر می‌شد، کم کم همه رو دستگیر کرده بودیم. نگاهی به همه کردم. سریع دویدم سمت رامين. دستمو گذاشتم زیر سرش و اون یکی دستمو هم گذاشتم جایی که بهش تیر خورده بود تا بلکه خونش هدر نره،تیر انگار بالای قلبش خورده بود. درد کتفم فراموشم شد. بغض کردم، هر آن ممکن بود بغضم بشکنه و بزنم زیرگریه، آروم مشغول حرف زدن باهاش شدم -داداش، توروخدا دووم بیار باشه رامین فقط لبخند می‌زد و حرفی نمی‌زد، از چهرش معلوم بود خیلی درد داره، بادیدن این وضعیتش دیگه درد کتفم برام مهم نبود، باصدای بلندی دادزدم: -آمبولانس پس چیشد؟؟ دوباره به رامین چشم دوختم اما ایندفعه چشماش بسته شده بودن، ترس عین خوره افتاد به جونم، سعی کردم بیدارش کنم اما چشماشو بازنمی‌کرد، دوباره دادزدم: -گفتم آمبولانس خبرکنـــیـد فرهاد اومد سمتم و با دیدن رامین تواین وضعیت وحشت زده بهش نگاه کرد و کنارم نشست فرهاد: -یازهرا، رامین داداش توروخدا چشماتو بازکن -نیروهای امدادی پس کجان؟؟؟ این همینجوری خونش داره هدرمی‌ره فرهاد با بغضی که داشت گفت: -بچه ها خبر کردن نگران نباش بعد نگاهی به کتفم انداخت و باتعجب پرسید: -توام تیر خوردی امیرعلی! -اینو بیخیال مهم رامینه بلاخره آمبولانس ها رسیدن و مارو سوار آمبولانس ها کردن ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
رامین: -امیرعلییی دستمو به نشونه چیزی نشده براش تکون دادم، ولی خیلی درد داشتم. یهو چشمم به شاهین خو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۷۵ و ۷۶ ❤️سارا میدونستم مائده و امیرعلی هنوز همدیگه رو دوست دارن ولی به روی خودشون نمیارن. از اتاق رفتم بیرون. بلاخره تصمیمو گرفته بودم تا با مامان درمورد امیرعلی و مائده حرف بزنم، نمیدونم کارم درسته یانه، ولی باید باهاش درمیون میذاشتم. دوست داشتم کاری براشون کنم. رفتم تو هال و مامان رو کتاب به دست روی کاناپه دیدم، سمتش رفتم و کنارش نشستم -مامان، یه چندلحظه وقت داری؟ کتابشو بست وعینکشو دراورد، بالبخند نگاهی به من کرد -جانم؟ -تازگیا یه چیزیو متوجه شدم گفتم با شما درمیون بذارم -اتفاقی افتاده؟ -درمورد امیرعلی و... مائده‌س -خب!؟ -شما... میدونستیدکه امیرعلی هنوز به مائده علاقه داره؟ نفسشو بیرون داد و گفت: - آره، خب؟ -واقعا ماماااان؟؟؟چرا دوباره براش نریم خواستگاری؟ -اونوقت خواستگاری کی؟ -مائده دیگه چشماش گرد شدن وگفت: -شوخیت گرفته سارا؟! مائده؟ -مامان، ایندفعه مائده هم به امیرعلی علاقه داره. میبینی چقدر مائده عوض شده دیگه اصلا مثل قبل نیست. من چند بار امتحانش کردم -تو ازکجا میدونی؟ -چون، از زیرزبونش حرف کشیدم،فهمیدم اونم به امیرعلی علاقه داره. مطمئنم داداش هم دوستش داره -اومدیم و قضیه‌ش شد مثل دوسال پیش، ایندفعه امیرعلی ضربه‌ی بدتری میبینه سارا، نه من عمرا اینکارو بکنم -مامان شما خودت بهتر میدونی امیرعلی به غیر از مائده به هیچ دختری علاقه نداره. بخاطر اینکه مواظب مائده باشه همه چی رو بهونه میکنه که بره دنبالش. -شاید بعد یه دختردیگه‌ای علاقه پیداکرد، چرا عجله میکنی. در ضمن امیرعلی بخاطر کارش دنبال مائده میره -نه مامان. اینجوری نیست. میدونی چرا؟ چون امیرعلی اینقدر عاشق مائده‌س که حاضر نیس به دختر دیگه ای فکرکنه. مامان باور کن خیلی این دو تا همدیگه رو دوست دارن چرا کاری نکنیم اخه؟ -حرفشم نزن سارا.،امیرعلی داره چوب سادگی‌های خودشو میخوره، اون روزی هم که تصمیم گرفته بود بره دنبال مائده مخالف بودم، چون نگران آیندشم، نمیخوام دوباره اون اتفاق بیفته -ولی مامان... میون حرفم پریدوگفت: -دیگه درمورد این قضیه حرف نزن سارا بعد دوباره عینکشو به چشماش زد و مشغول خوندن کتاب شد، منم دیگه حرفی نزدم و راهیه اتاقم شدم، شاید مامان راست می‌گفت، یاشایدم امیرعلی و مائده کنارهم خوشبخت میشدن، اما بازم بخاطر سابقه‌ای که مائده واسه خودش درست کرده حتی منم در دلم ترس ایجاد شد، هوففف احتمالا من دارم اشتباه میکنم. ❤️امیرعلی با دردی که رو دستم حس کردم چشمامو بازکردم و بادکتری که داشت به دستم سرم می‌زد روبه رو شدم دکتر: -سلام جَوون، بلاخره به‌هوش اومدی -س... سلام، من... کجام؟ -بنظرت کجایی؟ بیمارستانی دیگه! تازه یاد رامین افتادم و گفتم: -شما... از حال دوستم خبردارین؟ -کدوم دوستتون؟ -همون که... بالای... قلبش تیرخورد -نه، من خبری ندارم، احتمالا دکترش یکی از همکارامه توی دلم آشوب بود، می‌ترسیدم اتفاقی واسه رامین افتاده باشه. بعداز خروج دکتر از اتاق، بلافاصله فرهاد پرید تو اتاق و سمتم اومد -سلام دادش خوبی سلامتی؟ -سلام، رامین... رامین چطوره؟ خوبه؟ -دکترش که میگه عمل موفقیت آمیزبود، ولی بخاطر خون زیادی که ازش هدررفته هنوز بیهوشه -ای وای، همه‌ش تقصیرمنه -تقصیر تو چرا؟ -رامین بخاطر من جلوی شلیک اون گلوله ایستاد، اون باید به هوش بیاد، من بهش مدیونم فرهاد -انشالله که به هوش میاد داداش، نگران نباش، راستی... گوشیشو از تو جیبش دراورد و گرفت سمتم و ادامه داد: -وقتی به خونوادت خبر دادیم تو بیمارستانی، خیلی نگران شدن، گوشیت که خاموشه از گوشی من بهشون زنگ بزن و خیالشونو راحت کن -وای فرهاد چراگفتی؟ -پدرت بهم زنگ زد، توقع که نداشتی بهش دروغ بگم گوشیشو از دستش کشیدم -خیلی خب، خیلی خب، بده اینو چپ چپ بهم نگاه کردوگفت: -من میرم بیرون ببینم از رامین خبری نشده سرمو تاییدوار تکون دادم اونم اتاقو ترک کرد، سریع شماره‌ی تلفن خونمونو گرفتم، بعداز چندتا بوق صدای مامان تو گوشی پیچید -الو بفرمایید؟ -سلام مامان خانم خوبی؟ سلام مامان خانم خوبی؟ صدای نگرانش به گوشم رسید -امیرعلی، مادر تویی؟ خوبی قربونت برم؟ -شکر خوبم شما خوبی؟ -همینکه صداتو شنیدم خوب شدم، آخه تو نمیگی آدم نگرانت میشه پسر؟ -شرمنده مامان، نمیخواستم نگرانتون بکنم -دشمنت شرمنده پسرم، حالا تو خوبی؟ درد که نداری؟ میخوام بیام تهران -خوبم مامان جان نگران نباش. نه نیاین راستی با بابا هم بگید که نیان. من میام دیگه تا چند روز دیگه -مطمئنی؟ پس کی برمی‌گردی؟ -اره خوبم. هنوز معلوم نیست، تا ببینیم دوستم کی بهوش بیاد، نمیتونم که اینجا تنهاش بزارم -باشه پسرم، هروقت خواستی برگردی خبرمون کن باشه؟ -چشم قربونتون برم، کاری نداری؟ -نه پسرم مواظب خودت باش -چشم چشم، خداحافظ -خداحافظ
کانال 📚داستان یا پند📚
رامین: -امیرعلییی دستمو به نشونه چیزی نشده براش تکون دادم، ولی خیلی درد داشتم. یهو چشمم به شاهین خو
تماس رو که قطع کردم، بعد به بابا زنگ زدم و کمی باهاش حرف زدم تا از نگرانی درش بیارم ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
تماس رو که قطع کردم، بعد به بابا زنگ زدم و کمی باهاش حرف زدم تا از نگرانی درش بیارم #ادامه_دارد...
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۷۷ و ۷۸ یک روز گذشت و من با اصرارهای فراوان تونستم رضایت دکتر رو بگیرم و مرخص بشم. داشتم دکمه های پیرهنم رو می‌بستم که یهو صدای درزدن پشت سرهم اومد و در بازشد و کله‌ی فرهاد بین در دیده شد، پوکر نگاهش کردم و گفتم: -داداش، کوری؟ این اتاق در داره ها -خبرمو بشنو بعد تیکه بنداز، رامین به‌هوش اومد از شنیدن خبرش ذوق زده به فرهاد نگاه کردم -جان من؟ -آره دکتر داره معاینش میکنه -الان میام سریع دکمه هارو بستم و از تخت پریدم پایین کتفم تیر کشید ولی بیخیال درد شدم و همراه فرهاد از اتاق رفتیم بیرون. پشت در اتاق ایستاده بودیم که با اومدن دکتر جلوش ایستادیم تا حال رامین رو بپرسیم -آقای دکتر، حال رفیقمون چطوره؟ -خداروشکر حالش خوبه، ولی با وجود زخمی که داره بهتره چند روز تحت نظر بمونه، بلاخره تیر بالای قلبش خورده فرهاد: -الان میتونیم ببینیمش؟ -بله، ولی زیاد طول نکشه -چشم خیلی ممنون سریع وارد اتاق شدیم و سمت رامین رفتیم، به چهرش نگاه کردم خیلی مظلوم خوابیده بود، دلم به حالش سوخت فرهاد: -خدابهمون رحم کرد امیرعلی بعد با بغض ادامه داد: -اون روز که هردوتون تو اتاق عمل بودین، من خیلی تنها شده بودم، میترسیدم اتفاقی واستون بیفته، دلم میخواست من جاتون باشم، وقتی دکتر گفت حال رامین خیلی وخیمه و ریسک عملش بالاس، استرس مثل خوره افتاد به جونم، وقتی تو به هوش اومدی کمی خیالم از طرف تو راحت شده بود، اما فکرم پیش رامین بود، الان که دارم میبینم رامین حالش خوب شده از خوشحالی دلم میخواد گریه کنم فرهاد رو به آغوش برادرانه کشیدم و اونم بی صدا گریه کرد -بی معرفت چرا این حرفارو به من نزدی و تو دلت انباشتش کردی؟ -وقتی دیدم داری با درد دست و پنجه نرم میکنی نمیخواستم بترسونمت -ولی بازم باید باهام حرف میزدی از من جدا شد و لبخندی زد وبعد به رامین نگاه کرد و گفت: -بنظرت بیدارش کنم؟ -نه خودش بیدارشه بهتره -خیلی خوابید دیگه بسه یک لیوان برداشت و پر از آبش کرد، کمی رو دستش آب ریخت و رو صورت رامین پاشید -عه فرهاد نکن -بابا خرس هم اندازه این بشر نمی‌خوابه بذار بیدارشه -نه از تازه گریه کردنت نه از الان یزیدبازی دراوردنت، نکن -عهههه، بابا دلم واسه اذیت کردنش تنگ شده یخورده به غرزدنش بخندیم تک خنده ای زدم و سرمو تکون دادم. کیف میکردم با این رفیقایی که دارم. هم فرهاد هم رامین بهترین دوستانم بودن با پاشیدن چندقطره آب، رامین بلاخره چشم باز کرد و به دور و اطرافش نگاهی انداخت فرهاد: -بلاخره زیبای خفته رضایت داد و بیدار شد به این حرفش آروم زدم زیرخنده.‌‌ نگاهی به رامین کردم و پرسیدم: -سلام داداش، خوبی؟ رامین: -سلام، یکم... درد دارم فرهاد: -لوس نشو دیگه، عین امیرعلی باش، انکار نه انگار که تیرخورده چشم غره ای نثارفرهاد کردم رامین: -امیرعلی که... عادت کرده به تیر خوردن بعد دوتایی زدن زیرخنده -آهای، رو دادم پررو شدین ها دوباره خندیدن رامین: -دکتر نگفت تا کِی اینجام؟ -والا گفت چندروزی باید تحت مراقبت باشی رامین: نمیخوام، منکه تافردا بیشتر نمیمونم فرهاد: -تو خیلی غلط میکنی رامین: -نه که از بیمارستان خیلی خوشم میاد؟ فرهاد:-اینکه تو خوشت بیاد یا نیاد دست خودت نیس، برای سلامتی خودتم که شده مجبوری بمونی، ماهم پیشت میمونیم نگران نباش تنها نیستی رامین: باشه من میمونم ولی شماهاباید برگردین -نه دیگه این رسمش نیس، البته... به فرهاد اشاره کردم و ادامه دادم: -ایشون که حتما باید برگردن زن و بچه دارن فرهاد: -من؟...نه من جایی نمیرم رامین: -فرهاد جان، امیرعلی راست میگه، توکه نمیتونی بخاطرمن چندروز اینجا بمونی، ناسلامتی زن و بچه داری، نگوکه دلت واسشون تنگ نشده، خصوصا یگانه کوچولوت -آخییی، بعدشم، دخترت تازه فقط چند ماهشه، زنت که نمیتونه تنهایی ازش مراقبت کنه رامین: -اونا مهمترن، برگرد فرهاد: -بخدا دلم نمیاد برگردم، این امیرعلی خودش تیرخورده -چنان میگی تیرخورده حالاانگار چیشده، به قول خودتون من عادت کردم دیگه، بهونه نیار سرشو تکون دادوگفت: -بدجوری آدمو دچار دوگانگی شخصیتی میکنید روزبعد فرهاد همراه سرهنگ و بقیه‌ی نیرو ها با هواپیمای شخصی برگشتن تهران، دکتر هم گفت رامین تا سه روز باید بیمارستان تحت مراقبت باشه. ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۷۷ و ۷۸ یک روز گذشت و من با اصرار
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۷۹ و ۸۰ ساعت10شب بود و بیمارستان خاموشی زده بودن، رامین هم که بهش دارو تزریق کرده بودن خوابش برده بود. وارد نمازخونه شدم و رفتم یه گوشه نشستم، کتاب دعامو از جیبم دراوردم و مشغول خوندنش شدم، چنددقیقه ای گذشت که با صدای زنگ گوشیم کتاب دعارو بستم و گوشیمو از جیب شلوارم دراوردم، با دیدن اسم مائده تعجب کردم! یعنی این وقت شب چیکارم داره؟! وقتی به خودم اومدم صدای زنگ قطع شده بود. بلند شدم و رفتم تو حیاط، شمارشو گرفتم و بعداز چندتا بوق جواب داد: -سلام اقا امیرعلی خوبین؟ -سلام، شکر شما خوب هستین؟ -خوبم، ممنون، راستش، شنیدم دوباره تیر خوردین... نگران شدم -چیزی نیست، خوبم حالا یکم درد میکنه ولی عادت کردم -دوباره حواست حین ماموریت پرت شد؟ -سارا چیزی درمورد ماموریت های قبلیم بهتون گفته؟ -آره یه چیزهایی گفت -بله خب، بعید نیس، دهن لقه -راستش... -بفرمایید -راستش... زنگ زدم علاوه براینکه احوالتونو بپرسم، یه چیز دیگه هم بگم -اتفاقی افتاده؟ -درمورد آرمانه -آرمان؟! -بله، امروز بعداز مدتها بهم پیام داد -چی میگفت؟ -فقط تهدیدم می‌کرد، هی میگفت یه نفرو میفرسته سراغم و ازاینجور حرفا عصبی گفتم: -خیلی غلط کرده، جرعت داره یه نفرو بفرسته ببینه چه بلایی سرش میارم -خیلی خب،...چرا جوش میارین یه لحظه به خودم اومدم. دیدم چی گفتم. زود خودمو جمع و جور کردم‌. بحثو عوض کردم.: -بهتون گفته بودم نسبت به اسمش فوبیا دارم؟ - آره ببخشید، گفته بودین -کاری ندارین؟ -نه، مواظب خودتون باشید، خداحافظ -خداحافظ تماس رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم، به آسمون نگاهی کردم که میون تاریکی شب، ستاره های چشمک زنون آسمان رو روشن کرده بودن، آهی از سینه بیرون دادم و در دلم گفتم: خدایا به داد دلم نمیرسی؟ گیج و کلافم خدایا تو بگو چکار کنم؟ کدوم راه درسته؟ کدومش غلطه؟ خدایا من بدترین بنده، ولی تو بهترین خدایی. کمکم کن خدا... ناراحت راه کج کردم و وارد ساختمون بیمارستان شدم ❤️مائده کاش زنگ نزده بودم. اصلا کار درستی نبود حرف زدنم. ولی نگرانش بودم. مگه قرار نبود مثل خودش بشم؟ عصبی و کلافه گوشیو پرت کردم رو تخت.... . . . امروز قرار شد ایلیا و سارا خرید عروسیشونو انجام بدن، سارا هم به من اصرار کرد همراهشون برم، البته من نمیخواستم برم چون از یه طرف درس داشتم، از طرف دیگه هم‌میخواستم تنها باشن، ولی بااصرار های سارا و ایلیا مجبورشدم باهاشون برم، البته اول رفتیم دنبالش خونه عمو محمد ایلیا تو پذیرایی منتظر سارا بود، منم برای اینکه هوا بخورم تو حیاط مشغول قدم زدن بودم، فکرم همش درگیر امیرعلی بود و هرچه میخواستم از ذهنم دورش کنم نمی‌شد، هرکاری میکردم نمیتونستم از ذهنم بیرونش کنم، باز داشتم کلافه می‌شدم، ای کاش امیرعلی اینقدر بهم خوبی نمی‌کرد تا منم بهش دل ببندم. پیش خودم که می‌تونستم اعتراف کنم. اره بهش دل‌بسته بودم. اما برعکس شده بود، این بار امیرعلی شده مثل قبلا مائده، و مائده‌ی جدید شده امیرعلی. یعنی من باید چجور باشم که دختر ايده‌آلش باشم؟ به گوشه‌ای از حیاط خیره شده بودم و فکر و خيال میکردم -مائده، چرا تو حیاطی؟ باصدای زن عمو که منو مخاطب خودش قرارداده بود، از فکر اومدم بیرون، برگشتم سمتش و لبخندی به روش زدم -هوا خوبه، گفتم بیام قدم بزنم زن عمو سمت حوض رفت، لبه حوض نشست.به من اشاره کرد برم پیشش بشینم، باتعجب رفتم و کنارش نشستم زن عمو: -خواستم درمورد یه موضوعی باهات حرف بزنم مائده، اهل مقدمه‌چینی نیستم پس، میرم سراغ اصل مطلب نمیدونم چرا یهو دلم شور زد، احساس می‌کردم سارا راز منو لو داده باشه، متاسفانه باحرفی که زن عمو زد حدسم درست ازآب دراومد... -تو، به امیرعلی علاقه داری؟ آب دهنمو قورت دادم و نگاهمو سریع ازش گرفتم، کلی سارا رو نفرینش کردم. خیلی ناراحت شدم. از خجالت و شرمندگی نمیدونستم چی جواب بدم زن عمو: -مائده؟ -سارا... چیزی بهتون گفته زن‌عمو؟ -فرض کن سارا بهم گفته، به پسرم علاقه داری؟ با بغضی که ته دلم بود، با بغضی که ته دلم بود، سرمو انداختم پایین وگفتم: -ذهنتونو درگیر نکنید زن عمو، من مزاحم زندگیش نمیشم. امیرعلی لیاقت آینده‌ای بهتر داره، بعدشم زن عمو، اون دیگه احساس قبلی رو به من نداره، منم که قبلا ازدواج کردم و طلاق گرفتم، پس بهتره همین الان همه چیرو تموم کنیم -مطمئنی امیرعلی دیگه احساسی بهت نداره؟ -بله، مطمئنم -مگه ازش پرسیدی؟ الکی سرمو تاییدوار تکون دادم. زن‌عمو-ولی اون هنوز دوست داره، من مادرم از نگاه بچم میفهمم چی تو دلش میگذره
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۷۷ و ۷۸ یک روز گذشت و من با اصرار
دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم. قطره اشکی روگونه‌م جاری شد -ولی من لیاقتشو ندارم زن عمو، من امیرعلی رو نابود کردم، نامردی کردم در حقش، خودخواهی کردم، خیانت کردم، اگه ذره ای احساس به‌من داره کمکش کنید فراموشم کنه، من همین الانشم ازاینکه امیرعلی داره کمکم میکنه عذاب وجدان دارم زن عمو، نمیخوام دیگه بیش ازاین شرمندش بشم. من لیاقتش رو ندارم. امیرعلی خیلی خوب و محجوب هست. من.... من دختر رویاهاش نیستم. اشک هام پشت سر هم میومد. یه لحظه به خودم اومدم زود اشک هامو که رو گونه‌م جا خوش کرده بودن رو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم. کمی سکوت برامون ردوبدل شد که این بار زن عمو با لبخند گفت: -واقعا دوستش داری؟ به اشکام نگاهی کرد و لبخندی زد -پس دوسش داری، خیلیم دوسش داری -زن عمو توروخدا باز شروع نکنید، من که گفتم تمومش کنیم، اینطور برای آینده‌ی هردومون خوبه....من دلم نمیخواد دوباره خانواده‌هامون بهم بریزن. من شما رو اندازه مامانم دوست دارم، دلم نمیخواد شما رو ناراحت کنم. دوست ندارم سارا و ایلیا هم زندگیشون خراب بشه. من میدونم امیرعلی اصلا به من فکر هم نمیکنه. من خیلی فاصله دارم با اون کسی...اون کسی که امیرعلی میخواد. -به جای این حرفا، بگو ببینم چرا حالا داری یه طرفه تصمیم میگیری؟ دلم نمیخواست بیشتر از این حرف بزنم -چون دارم اذیت میشم. باصدای ایلیا و سارا ازجام بلندشدم. ایلیا: -خیلی خب دیگه بریم، زن عمو کاش شماهم میومدی -قربونت پسرم، من کاردارم بعدشم شماها بزرگید میتونید کارهاتونو انجام بدین سارا: -خیلی خب مامان، کاری نداری؟ -نه قربونت به سلامت خداروشکر کردم که ایلیا و سارا اومدن من مجبور نبودم بیشتر حرف بزنم. ایلیا و سارا داشتن سمت ماشین می‌رفتن، منم خواستم دنبالشون برم که زن عموگفت: -امیرعلی فقط باتو خوشبخت می‌شه، به حرفام فکرکن سمتش چرخیدم، حرفش برام باورکردنی نبود. زن‌عمو اشتباه میکرد. این امکان نداره. بانگرانی ای که درچهرش معلوم بود لبخندی زد، معنی نگرانیشو می‌فهمیدم، زن عمو نگران پسرش بود.... ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 59 و 60 وحید وارد پز
ادامه رمان نوش نگاه پاکتون پارت 61 الی 71 ❌پایان❌ 📚راز پیراهن ✍🏻 ط_حسینی 🔖ژانر : مذهبی_عاشقانه_تلنگری 📝71قسمت 📌قسمت1 الی 10 تقدیم حضورتون قسمت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/74193 پارت 11 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/74321 پارت 31 الی 50 https://eitaa.com/Dastanyapand/74782 پارت 51 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/74976 پارت 61 الی 71 https://eitaa.com/Dastanyapand/75190 ❌پایان❌ 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🧥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 59 و 60 وحید وارد پز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 61و62 ون مشکی رنگ با سرعت به پیش میرفت و از پیچ و خم خیابان های شهر می گذشت، تکان تکان های ماشین باعث شد که حلما بهوش بیاید، آرام چشمانش را باز کرد و خیره به سقف خاکستری رنگ ماشین شد و زیر لب تکرار کرد ژینوووس... ژینوس آرام سرش را برگرداند و متوجه مرد کناری اش شد، اندکی جا خورد و کمی خودش را بهم کشید و صاف سرجایش نشست و با تعجب و ترس اطرافش را دوباره برانداز کرد و گفت: اینجا کجاست؟م...م.. من اینجا چکار می کنم؟! زری سرش را از بین صندلی ها بیرون آورد به طوریکه حلما به راحتی او را میدید و با نیشخندی گفت: فعلا که توی ماشین ما هستید، نترس جای بدی نمیبریمت، بهت خوش میگذره و با قهقه سرش را برگرداند. حلما که بدنش از ترس به رعشه افتاده بود با لکنت گفت: ش... ش.. شما!!! زری خانم!! وااای خدای من! ژینوس.... قلب حلما مانند گنجشککی ترس خود را محکم به قفس تنش می کوبید، ذهن حلما هنگ کرده بود، اندکی تمرکز لازم داشت. او می خواست اتفاقات اخیر را پشت سر هم بچیند تا به نتیجه برسد.. جلسه احضار روح.... گم شدن ژینوس... و بعد از مدتها پیدا شدن جسم بی جان ژینوس..... و حالا هم خودش در ماشینی ناشناس به همراه زری... این نشانه خوبی نبود و حسی ناشناخته به حلما تلنگر میزد که خطری بزرگ در کمین اوست، خطری که بی شک جان ژینوس را گرفته... حلما گیج بود و ناگهان یاد وحید افتاد... نور امیدی در دلش پیدا شد، تا اونجایی که یادش می آمد وحید همراهش بود، پس حتما وحید میدونه که اون الان اینجاست.. ناگهان با فکری بدنش یخ کرد، نکنه.. نکنه... نکنه بلایی سر وحید آوردن.. حلما با هر نگاهی که به اطرافیانش می انداخت، دلش بی قرار و بی قرارتر میشد، مردان سیاه پوش داخل ماشین هیبتی ترسناک داشتند و خاطره ی بدی که از زری و مرگ ژینوس به جا مانده بود بر این ترس می افزود. زری داخل آینه نگاهی به پشت سر کرد و با اشاره به راننده گفت: مراقب باش کسی تعقیبمون نکنه... راننده نگاهی به بیرون کرد و گفت: نه خیالتون راحت خانم، کسی تعقیبمون نکرد. چند تا خیابان که طی کردند، زری اشاره ای به کمی دورتر کرد و گفت: کنار اون ساختمان قرمز رنگ نگه دار، نرسیده به ساختمان ماشین نقره ای رنگی توقف کرد و به محض ایستادن ون مشکی، درب ماشین باز شد و زری با اشاره به یکی از مردان پشت سرش، به او فهماند که حلما را سوار بر ماشین نقره ای کند و خودش زودتر پیاده شد و با چشمان تیزش، اطراف را از نظر گذراند تا مطمئن شود کسی متوجه آنها نیست و وقتی خیالش راحت شد، درب عقب را باز کرد و نشست و در همین هنگام حلما مانند اسیری در بند، با اشاره مرد پشت سرش در کنار زری سوار ماشین شد و ماشین حرکت کرد. حلما از داخل ماشین نگاهی به پشت سرش کرد تا ببیند آیا روزنه امیدی هست یا نه؟! و متوجه شد که خبری از آن ون مشکی رنگ هم نیست، انگار آب شده بود و به زمین رفته بود. ماشین حرکت کرد، اینبار با سه سرنشین، حلما که کمی هوشیار شده بود، دنبال راهی برای نجات خود بود و متوجه شد، ماشینی که سوارش است، راه خروج از شهر را در پیش گرفته... مغز حلما هنگ کرده بود، تنها راهی که به نظرش میرسید این بود که در یک لحظه از غفلت زری استفاده کند و خود را به بیرون از ماشین پرتاب کند و با خود می گفت: با این کار یا نجات پیدا می کنم و یا نهایتا میمیرم، در هر صورت بهتر از آن است که در چنگ این اهریمنان شیطانی گرفتار شوم و بلایی که سر ژینوس آمد به سر او هم بیاید. زری با نیشخندی به حلما چشم دوخت و گفت: فکر فرار به سرت نزنه، ماشین قفل مرکزی داره، محاله بتونی فرار کنی، مانند بچه خوب و حرف گوش کن، هر چی ازت خواستن انجام بده، به نفع خودته... حلما با این حرف زری، ترسش بیشتر شد و آرام گفت: یا حضرت زهرا سلام الله، اینها میتونن ذهن را بخونن و متوجه شد رنگ زری کمی سرخ شد، سرخی که میتوانست ناشی از عصبانیت باشد. حلما کاری نکرده بود، پس ترسش بیشتر شد و با خود نذر کرد و به آرامی گفت: یا مولا علی، یا مشکل گشای دو عالم به فریادم برس و آرام تر زمزمه کرد: یا صاحب الزمان الغوث الامان... و ناگهان متوجه شد... ... ✍🏻ط حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 61و62 ون مشکی رنگ با
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت63و 64 حلما زیر لب ذکر با صاحب الزمان را تکرار می کرد، ناگهان زری در حالیکه صدای خرخری از گلویش بیرون میزد گفت: خفففه شو.... خفففه شوووو حلما متوجه شد که زری برای چه این حالت شده و یک دفعه جرقه ای در ذهنش زد، اون صحنه ای که با ژینوس توی خانه زری بودند، اون و ان یکاد که باعث وحشت زری شده بود. اره خودش بود، هنوز از شهر خارج نشده بودند و میتونست کاری کنه، پس حلما با صدای بلندتری شروع به گفتن کرد«یا صاحب الزمان الغوث والامان» و هر چه که بلندتر این عبارت را میگفت، صدای خرناسی که از گلوی زری بیرون میزد بیشتر میشد. تا جایی که در یک حرکت، زری خودش را به روی حلما انداخت و شروع کرد به فشار دادن گلویش، انگار که دست های ظریف یک زن نه، بلکه دست های فولادین غولی، گردن نازک و سفید حلما را فشار میداد. نفس های حلما به شماره افتاده بود که ناگاه ماشین با ترمز شدیدی ایستاد. در یک لحظه راننده پیاده شد و درب عقب را باز کرد، زری را به عقب کشید و گفت: چکار میکنی؟! نکنه می خوای دختره را بکشی... حلما که هنوز نفسش سر جایش نیامده بود، ذهنش به کار افتاد، بله بهترین موقعیت بود. نگاهی به اطراف کرد و در یک حرکت درب را باز کرد و سریع خود را به بیرون انداخت و شروع به دویدن کرد و همانطور که میدوید فریاد میزد، اینها دزدن، مردم اینا را بگیرین دزدن... و دیگه متوجه نشد پشت سرش چه اتفاقی افتاد. حلما نفس زنان خود را به مغاره سوپری روبه رویش رساند و وقتی تصویر خود را در شیشه مغازه دید باورش نمی شد که این دختر، خود اوست. حلما متوجه نبود که شال، روی سرش نیست و گردنش به شدت کبود شده... مردم اطراف به گمان اینکه او هم یکی از زنان آزادی طلب است، از کنارش رد میشدند و هر کدام زیر زبانی حرفی میزدند. یکی میگفت: تو که برهنگی را آزادی میدانی باید با دزدان ناموس هم کنار بیایی دیگری با دیده ترحم نگاه می کرد و گفت: این بیچاره ها نمی دونن توی چه دامی افتادن، عروسکان خیمه شب بازی که در دست دشمنان دین و کشور، طنازی میکنند و اخر کارشان به خود فروشی میرسد. حلما بی توجه به حرف های اطرافیان به طرف زنی رفت که چادر پوشیده بود و گفت: ببخشید خانم، میتونم تقاضایی ازتون کنم؟! ان زن با تعجب به حلما که با موهای آشفته جلویش ایستاده بود، نگاه کرد و گفت: بله بفرمایید... حلما همانطور که سعی می کرد با دست موهایش را بپوشاند گفت: میشه... میشه شما که چادر دارین، روسریتون را به من بدین؟! زن با تعجب نگاهی به حلما کرد و گفت: با کمال میل، اما میشه بپرسم چرا خودتون روسری سرتون نیست؟ حلما سرش را پایین انداخت و گفت: بود اما... اما... زن نگذاشت حلما بیش از این اذیت شود و با یک حرکت روسری سرش را بیرون کشید و روی سر حلما انداخت و چادرش را جلو کشید و محکم با دست گرفت. حلما که از شادی اشک توی چشماش جمع شده بود گفت: ممنون خانم، میشه لطف کنید و گوشیتون هم بدین من با خانواده ام تماس بگیرم؟ زن که از هر حرکت و صحبت حلما متعجب تر میشد، سری تکان داد و دست به زیر چادر برد گوشی اش را بیرون اورد و صفحه شماره گیر را بالا اورد و گوشی را به سمت حلما داد. حلما بدون تعلل شماره وحید را گرفت با بوق اول صدای نگران وحید در گوشی پیچید: بفرمایید حلما با هیجان گفت: س... سلام وحید میشه بیای... هنوز حرف در دهان حلما بود که وحید به میان حرفش دوید و گفت: حلما خودتی؟ کجایی دختر؟ نصف عمر شدم.. حلما نگاهی به اطراف کرد و گفت: نمی دونم کجام، اما انگار منو دزدیدن... کار کار زری بود.. وحید آهی کشید و گفت: سریع ادرس جایی که هستی را بگو حلما که نمی دانست کجا هست، نگاهی به زن کرد و گفت: شما میدونید الان ما کجای تهران هستیم؟ زن سری تکان داد و حلما گوشی را به سمت اون خانم گرفت و گفت: میشه ادرس اینجا را به نامزد من بدین تا بیاد دنبالم؟ خانم گوشی را گرفت و مشغول ادرس دادن شد، انگار وحید چند تا چهار راه تا اونجا فاصله داشت. خانم از حلما خدا حافظی کرد و حلما هم جلوی سوپری ایستاد تا وحید بیاد. جمعیت پراکنده شد، انگار اتفاقی نیافتاده.. دقایق به کندی میگذشت، حلما خیره به نقطه ای نامعلوم روی جدول بود و اصلا متوجه ماشینی که به او نزدیک میشد، نشد. ... ✍🏻ط حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت63و 64 حلما زیر لب ذک
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 65 و 66 ماشین جلوی پای حلما ایستاد اما نگاه حلما دنبال ماشین سفید رنگی بود که از انتهای خیابان به او نزدیک میشد. حلما شک داشت آیا این ماشین، ماشین وحید است؟! نا گهان بدون آنکه بفهمد چه شده، ضربه ای به سرش فرود آمد و دیگر چیزی متوجه نشد. صدای فروشنده سوپر مارکت که حلما توجه اش را به خود جلب کرده بود، بلند شد: بردند... بردند... دختر مردم را جلوی چشم ملت بردند و صدا از کسی در نیامد.. مرد سوپری چند قدم دنبال ماشین دوید اما نتوانست به او برسد و فقط در آخرین لحظات، شماره ماشین را در ذهنش ثبت کرد. مردی که کمابیش شاهد ماجرا بود، اوفی کرد و گفت: دخترای مردم تقصیر خودشون هست، وقتی روسریشون را در میارن و ندای زن زندگی آزادی میدهند، همین میشه دیگه.. آزادی اراذل و اوباش... که به راحتی زنها را میدزدند تا آزادانه به هوی و هوسشون برسن... خیابان شلوغ شد و هر کس چیزی می گفت و چند ماشین به سرعت از آنجا گذشتند پیکر بیهوش حلما، بار دیگر صندلی عقب ماشین حامل زری، قرار گرفت. زری نگاهی به حلما که کمی خون از زیر موهایش بیرون زده بود و روی پیشانی اش نشسته بود کرد و گفت: دختره ی الدنگ، فکر کردی به این راحتی از دستت میدم؟ محااااله... و بعد نگاهی به راننده کرد و ادامه داد: دیگه از این غلطای اضافی نمی کنی هااا، توی کاری که بهت ربطی نداره، دخالت نمی کنی.. راننده شانه ای بالا انداخت و گفت: خوب اگر دخالت نمیکردم مرده بود که... زری چشمهایش از حدقه در اورد و صدای خرخری از گلویش بیرون آمد، اما چیزی نگفت و اشاره کرد که راهشان را ادامه دهند. ماشین به سرعت پیش میرفت و گاهی راننده از آینه و گاهی زری از شیشه پشت، عقب ماشین را نگاه می انداختند تا مطمئن شوند کسی آنها را تعقیب نمی کند. و مطمین شدند، پشت سرشان امن امن است. ماشین کم کم از شهر خارج شد و وارد کوره راهی خاکی شد و ناگهان در دست انداز افتاد و حرکت شدیدی کرد و این حرکت باعث شد حلما تکان بخورد و آرام چشمهایش را باز کرد. چشمانش سقف خاکستری ماشین را در دیدرس خود داشت و کم کم به خاطر آورد چه اتفاقی افتاده و ناگهان تکان به خود داد و می خواست از جا بر خیزد که دردی تیز در سرش پیچید. زری نگاهی به او کرد و در حالیکه نیشخندی میزد گفت: زیادی به خودت فشار نیار عزیزم، دیگه محاله بزارم از دستم فرار کنی. حلما آه کوتاهی کشید و همانطور که چشمانش را از درد می بست، ساعت پیش را به یاد آورد و دوباره جرقه ای در ذهنش زد و اهسته شروع به گفتن عبارت:«یا صاحب الزمان الغوث و الامان» کرد. باز خر خری از گلوی زری بیرون زد و چشمانش به رنگ خون درآمد و انگار آتشی سهمگین پر چشمانش روشن شده بود. حلما متوجه شد که حرکت مؤثر بوده، لبخندی کمرنگ روی لبانش نشست و با اطمینانی بیشتر عبارت معجزه گر را شروع به گفتن نمود. اما اینبار زری حرکتی مانند قبل انجام نداد و او هم خواست مقابله به مثل نماید و بنابراین شروع به خواندن وردهایی کرد که بی شک وردهایی شیطانی بود. هر چه صدای حلما بالاتر می رفت، صدای زری هم بالا و بالاتر می رفت. ماشین به بلندگویی سیار تبدیل شده بود که ذکرهایی مخالف هم به گوش میرسید. راننده و مرد کنارش از این وضعیت به ستوه امده بودند اما چاره ای نداشتند و حق اعتراض نداشتند. بالاخره بعد از مدتی رانندگی، درب سیاه و بزرگ با دیوارهایی بلند پیش رویشان قرار گرفت... ... ✍🏻ط حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 65 و 66 ماشین جلوی پ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 67 و 68 وارد خانه ای شدند که انگار خانه ای نفرین شده بود. حلما با ضربه ای که زری به پهلویش وارد کرد از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمان روبه رو با دیوارهایی کبود و پنجره هایی بسته به راه افتاد. وارد ساختمان شدند، حلما از چیزی که پیش رویش میدید، متعجب شده بود. ساختمانی خالی از سکنه با پرده هایی سیاهرنگ و میلمانی مشکی که کف سالن شطرنجی را پوشانده بودند و لامپ هایی کم نور که بیشتر به چراغ خواب شبیه بود. زری، مبل سیاهرنگ روبه رو را به حلما نشان داد و گفت: فعلا اونجا بشین و حرکت اضافی هم نکن که به قیمت جونت تمام میشه.. حلما با ترسی که در وجودش نشسته بود به سمت مبل رفت و زری هم به سمت دری در انتهای راهرو روبه رو رفت. حلما روی مبل نشست و به محض نشستن احساس کرد، چراغ ها شروغ به چشمک زدن کردند. حلما همانطور که خیره به لامپ ها بود زیر لب گفت: یا بسم الله انگار اینجا خانه شیاطین هست، پس چشمانش را بست و زیر لب میگفت: اعوذو بالله من الشیان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم... حلما می خواست چهار قل را بخواند تا بر ترس درونی اش غلبه کند... اما به محض اینکه شروع به خواندن کرد ناگهان مبل های کناری شروع به جابه جا شدن کرد، درب ورودی باز شد و به شدت بهم می خورد... نفس در سینه حلما به شماره افتاد که... ناگهان درب ورودی با شدت بیشتری بهم خورد، حلما که واقعا ترسیده بود ناخوداگاه تکرار می کرد: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم و همین کلام انگار آتش پیش رویش را شعله ورتر می کرد و وقایع عجیب بیشتری به وقوع میپوست. از صداهای شدید سالن، درب اتاقی که زری داخل ان رفته بود باز شد. مردی که لباس سیاه بر تن داشت وارد حال شد و با چشمانی که گویی از حدقه بیرون زده بود به حلما خیره شد. پشت سرش زری سراسیمه بیرون آمد. مرد به طرف حلما یورش آورد و با الفاظ رکیکی که میزد نزدیک حلما شد و گفت: دهنت را ببند دختره فلان فلان شده زودتر خفه خون بگیر تا خفه ات نکردم زری زودتر خودش را به حلما رساند چشمانش که انگار از آن آتش میبارید را باز کرد و با خرخر وحشتناکی که از گلویش خارج می‌شد گفت: دختره نفهم صدایت را ببر اینجا مسجد نیست که مدام ذکر میگویی این آقا با تو تعارف ندارد، اطرافت را از ما بهتران احاطه کرده است، در یک لحظه کلکت را می کنند، برای اینکه جان خودت را نجات دهی خفه بشو... حلما که واقعاً ترسیده بود و لرزشی عجیب سراسر وجودش را گرفته بود احساس کرد چیزی راه گلویش را بسته و مانع نفس کشیدنش میشود، دنیا دور سرش می چرخید و سنگینی عجیبی در کاسه سرش حس می کرد همانطور که خیره به لامپ های کم نور اطراف شده بود روی مبل افتاد و دیگر چیزی از اطرافش نفهمید. با بیهوش شدن حلما، مرد سیاهپوش که کسی جز استاد بزرگ نبود رو به زری گفت این احمق را از کدام جهنم دره ای پیدا کردی؟! سریع داخل اتاق ببرش زری نگاهی به استاد بزرگ کرد و اشاره‌ای به اتاقی که از آن بیرون آمده بودند نمود و گفت: اونجا ببرمش؟ مرد سرش را به نشانه نه تکان داد و گفت: این دختره مانند ژینوس نیست که سریع به جرگه ما ملحق بشه و من بخواهم با او ارتباطی بگیرم، باید چند روز بدنش را ضعیف کنیم تا روحیه اش هم ضعیف شود شاید کم کم آماده شد.... ... ✍🏻ط حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 67 و 68 وارد خانه ای
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 69 و 70 و 71 حلما چشمانش را باز کرد و خود را در اتاقی دید، اتاقی که با نور ضعیف لامپ اندکی روشن بود، نور ضعیفی که از شعله یک شمع هم تاریک تر بود، در آنجا به چشم می‌خورد. اتاقی نیمه تاریک که همه چیز در آنجا سیاه و کبود بود و بوی تعفنی از اطراف به مشامش می رسید. از جا بلند شد و روی تخت چوبی نشست، نگاهی با افسردگی به اطراف کرد، دردی شدید در سرش می پیچید روی میز کنار تخت، ظرفی به چشم می خورد حلما که یادش نمی آمد کی وعده غذایی را خورده، دستی به شکم خالی اش کشید، گرسنگی باعث شد تکانی به خود دهد، آرام پاهایش را از تخت آویزان کرد دنبال کفش هایش بود دمپایی سیاه رنگ کنار تخت، روی موکتی که خاکستری رنگ بود، وجود داشت دمپایی را به پا کرد و خود را نزدیک میز کشانید، سر ظرف را برداشت ظرفی پلاستیکی و قرمز رنگ بود، داخل ظرف نگاه کرد متوجه شد یک نوع غذای گیاهی و شاید نوعی سالاد بود درست است که حلما بسیار گرسنه بود اما این غذا باب میل و مناسب حال او نبود و بیشتر شکمش را به قاروقور می‌انداخت و از طرفی بوی بدی می داد حلما با تنفر درب ظرف را گذاشت آرام آرام به طرف در اتاق قدم برداشت نزدیک در شد، زیر لب بسم الله گفت و می‌خواست در را باز کند که ناگهان لامپ کم نور داخل اتاق شروع به چشمک زدن کرد ترسی در وجودش سایه افکند باز هم بسم الله ای گفت و دستگیره در را پایین داد، دستگیره صدایی داد اما در باز نشد انگار که قفل بود حلما همانطور که نگاه به لامپ چشمک زن می کرد دوباره به طرف تخت آمد او الان می فهمید جایی که او را آورده‌اند خانه ای شبیه خانه ارواح است و شاید آدمیزادی جز زری و آن مرد سیاه پوش در آنجا نباشد ولی خوب می دانست و احساس می‌کرد که اشباحی در اطراف او را زیر نظر دارند. حلما با این فکر قلبش شروع به تپیدن کرد دوباره احساس احساس خفگی به او دست داد روی تخت نشست سرش را روی دستانش گذاشت و شروع به گریه کردن نمود و زیر لب ذکر می گفت اما هرچه که ذکر هایش بیشتر میشد صدای هوهویی در اتاق می پیچید. حلما در دل نذرهای زیادی کرد تا از این مخمصه نجات پیدا کند او خوب می دانست اگر در این جا بماند عاقبتش مانند ژینوس خواهد شد. حسی به او می گفت که ژینوس در همین اتاق روزگاری قبل زندانی بوده با این فکر دوباره جانش به لرزه افتاد، دنیای تاریک پیش رویش تاریک و تاریک تر میشد و نفسش تنگ و تنگ تر می شد که ناگهان.... حلما در آستانه بیهوشی بود که متوجه سر و صدایی از بیرون شد، گرچه آنطور که به نظر میرسید در این خانه، صداهای مرموز یکی از اتفاقات همیشگی و رایج بود، اما این سر و صداها کمی مشکوک بود. حلما با بی حالی دوباره از جا بلند شد گوشش را به در چسبانید و سعی کرد تا بفهمد چه چیزی در بیرون از این اتاق می گذرد. اما هرچه بیشتر دقت می کرد صدا نامفهوم تر میشد. حلما دور تا دور اتاق را می چرخید گاهی جلوی در می ایستاد و دستگیره را بالا و پایین می داد. بعد از گذشت دقایقی حس کرد صدای پاهایی از بیرون در می آید. خودش را به در رساند دستگیره را مدام بالا و پایین می داد برای اینکه متوجه بشود چه کس یا کسانی بیرون از اتاق هستند، شروع به گفتن کرد: خواهش می کنم این در را باز کنید من احتیاج به سرویس بهداشتی دارم این در را باز کنید و بلند و بلندتر صحبت می کرد، تا اینکه بعد از لحظاتی صدای بم مردی از پشت در به گوش رسید که میگفت: فکر کنم کسی را اینجا زندانی کرده‌اند، احتمالاً اینجا باشد و بعد بلندتر صدا زد: خانوم لطفاً از در فاصله بگیرید، می خوایم قفل در را بشکنیم. حلما نفسش را به آرامی بیرون داد و عقب عقب آمد تا پشتش به دیوار روبروی در برخورد کرد. در چشم به هم زدنی در با صدای بلندی باز شد. حلما افرادی را می دید که بی شک از نیروهای پلیس محسوب می شدند. مردی داخل شد، حلما دستی به روسریش کشید و همانطور که صدایش از خوشحالی می لرزید گفت: س.. س... سلام، خدا را شکر... خدا را شکر.. پشت سر آن مرد، زنی با چادر و لباس پلیس جلو آمد، چادری به طرف حلما داد و گفت: خوشحالیم که به موقع رسیدیم و این شیاطین به شما آسیبی نزده اند. حلما چادر را به سرش انداخت و در این خانه ی ارواح حسی خوب به او دست داد و با اشاره اون خانم پشت سر آنها راه افتاد. بیرون از اتاق که رفتند، تازه متوجه شد در طبقه دوم ان خانه بوده است. بیرون از اتاق پر از مأمورین پلیس بود. مردی که به نظر میرسید درجه اش از همه بالاتر است جلو آمد و گفت: سلام خانم جوان، امیدوارم حالتون خوب باشه، یک سؤال، به نظرتون توی این خونه بزرگ چند نفر وجود داشتند؟
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 67 و 68 وارد خانه ای
حلما نگاهی متعجب به اطراف انداخت، او که اصلا نمی دانست کی و چگونه وارد این اتاق شده، شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم، من فقط دو نفر را دیدم، زری، همون خانم رمال و یک آقای سیاه پوش که واقعا ترسناک بود... ان مرد سری تکان داد و با هم از پله ها پایین رفتند. حلما فرصتی پیدا کرده بود تا بدون نگرانی این خانه ارواح را نگاه کند، دیگر خبری از لامپهای چشمک زن نبود. حلما زیر لب مشغول خواندن چهار قل شد تا ببیند باز ان اتفاقات ترسناک قبل تکرار می شود یا نه؟! که... حلما همانطور که زیر لب چهارقل را می خواند، ناگهان متوجه فردی آشنا در بین جمع داخل سالن شد. وحید داخل هال ایستاده بود و با دیدن حلما به طرف او آمد، از خوشحالی تمام صورتش میخندید حلما ناخودآگاه بر سرعت قدم هایش افزود خود را به وحید رساند، نگاهی به اطراف و افراد پلیس دور و برش کرد و گفت: چه جوری اینجا رو پیدا کردین؟! از ترس داشتم سکته می کردم آیا کسی هم دستگیر کردین؟ وحید لبخندی زد و گفت: من چند لحظه دیر رسیدم و زمانی به محل قرار رسیدم که شما را بیهوش سوار ماشین کردند، من فورا شماره ماشین را برداشتم و به پلیس اطلاع دادم و گام به گام و نامحسوس در تعقیب شما بودیم و سپس شانه اش را بالا انداخت و گفت: فکر نکنم کسی قابل توجهی دستگیر شده باشد. فکر کنم، چند نفر از این خدمتکار های پاپتی را دستگیر کرده‌اند. حلما نگاهی وحشت‌زده به پلیس ها کرد و گفت: زری... زری و آن آقای سیاهپوش.. آنها را دستگیر کردن؟؟ در همین حین مردی که به نظر می رسید درجه اش از بقیه بیشتر باشد به طرف حلما آمد، اتاقی را در انتهای راهرو نشان داد و گفت: خدمتکارها این اتاق را نشان دادند تا زری و آن آقای مجهول‌الهویه را دستگیر کنیم، منتها بعد از تلاش زیادی که برای باز کردن در اتاق کردیم، هیچ احدالناسی داخل اتاق نبود انگار آب شده‌اند و به زمین رفته اند. حلما با ترس به وحید خیره شد و گفت: خدای من! الان چی میشه؟! تکلیف من چیه؟! وحید کنار حلما قرار گرفت لبخندی روی لب نشاند و گفت: چیزی نمیشه تکلیف توهم معلومه قراره باهم زندگی جدیدی را شروع کنیم بدون این اتفاقات شوم... حلما با نگرانی به وحید خیره شد و گفت: این... این مکان را که میبینی خانه ارواح است من با چشم خودم دیدم که اتفاقات ترسناکی اینجا به وقوع می‌پیوندد، مطمئنم از دست این... این ارواح خبیث و اجنه نمی توانیم فرار کنیم. در همین هنگام پلیس زنی که تا آن لحظه حرف های وحید و حلما را گوش میکرد جلو آمد دستان سرد حلما را در دست گرفت و گفت: خدا با ماست، تا وقتی که خدا را داریم، از هیچ چیز نباید بترسیم اگر آنها ارواح خبیث دارند، ما ارواح مقدسی مانند اهلبیت داریم که مدام حواسشان به ما هست، آنها نیرومند ترین قدرت های این دنیا و آن دنیا هستند، پس لازم به ترسیدن نیست به امید خدا آن زن و مرد سیاه پوش را که عوامل اصلی این گروه شیطان پرست در کشور بودند، به زودی دستگیر خواهیم کرد. وقتی توانستیم وارد این مکان بشویم چون به گفته بسیاری از اهل فن جن و جن گیری ورود ما به این مکان محال بود ولی میبینی که ما توانستیم به خانه‌ای که شما می‌گویید خانه ارواح ست پا بگذاریم و میبینی که آن دو فرد خبیث از این جا فراری شده‌اند این نشان می دهد که نیروی ما بسیار بیشتر از نیروی آن هاست پس عزیزم جای هیچ هیچ نگرانی نیست حلما نفس راحتی کشید و در ذهنش به ژینوس می اندیشید و عاقبت شومی که گریبان‌گیر او شد.... «پایان فصل اول» با ما همراه باشید در فصل دوم این رمان با عنوان«زن، زندگی، آزادی» رمانی بسیار مهییج و واقعی که ما را تا آن سوی مرزها میبرد و داستان های عجیب و ترسناک دیگری روایت خواهد کرد. لطفا با همراهیتان یاریگر ما باشید ❌ پایان ❌ ✍🏻ط حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت129 و 130
خب،خب دیگه بریم ادامه رمان مورد علاقه شما سروران بفرما👇🏻👇🏻👇🏻 📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور 📚رمان خورشید نیمه شب 📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی ⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️ پارت 1 الی 20 https://eitaa.com/Dastanyapand/72947 پارت 11 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/73121 پارت 31 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/73437 پارت 61 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/73761 پارت 71 الی 80 https://eitaa.com/Dastanyapand/73845 پارت 81 الی 90 https://eitaa.com/Dastanyapand/74064 پارت 91 الی 100 https://eitaa.com/Dastanyapand/74187 پارت 101 الی 110 https://eitaa.com/Dastanyapand/74794 پارت 111 الی 130 https://eitaa.com/Dastanyapand/74983 پارت 131 الی150 https://eitaa.com/Dastanyapand/75198 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت129 و 130
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 131و 132 دوباره تمام قد به طرفم چرخید و با دقت بیشتری اسکنم کرد. تمام صداقتم را در نگاهم ریختم. آن بخش از مغزم که هنوز کاملا به تسخیر کوهن درنیامده بود، داشت رفتارهایش را تجزیه و تحلیل می‌کرد و به این نتیجه می‌رسید که او بیش از یک خبرنگار هوشیار و باتجربه است و این هم خوب بود، هم بد. -چه تضمینی وجود داره که بلایی سرم نیاری؟ سوالش بیش از پیش ضربه‌فنی‌ام کرد. خودش ادامه داد: همه اینایی که گفتی فقط درحد حرف بود، راست و دروغش معلوم نیست و من با یه کارمند موساد طرفم. باید یه چیزی دستم باشه که ازم محافظت کنه. حرف‌هایی که می‌زد بسیار بزرگ‌تر از دهانش بود و نشان می‌داد قاعده بازی را بلد است. گفتم: می‌خوای ازم آتو بگیری؟ سرش را کمی خم کرد و لبخند زد. -یه همچین چیزی. یک نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم: خودتو جمع و جور کن پسر. انقدر وا نده! راست ایستادم و گفتم: با همین حرف‌هایی که بهت زدم می‌تونی نابودم کنی، هم خودمو، هم بابامو. ابروهایش را بالا داد. -به شرطی که راست بودنشون ثابت بشه. نمی‌دانم اسمش ریسک بود، قمار بود یا حماقت؛ هرچه بود، سینه سپر کردم و گفتم: باشه، برات یه مدرک میارم. یه چیزی که باهاش بتونی نابودمون کنی. چشمانش چهارتا شدند. بند کیفش را محکم در دستش فشرد. چراغ‌های ساحل روشن شده بودند و چیزی از نور خورشید نمانده بود. کوهن چند لحظه مستقیم به چشمانم نگاه کرد. چند تار مویی را که روی پیشانی‌اش ریخته بود پشت گوش انداخت و گفت: یعنی واقعا می‌خوای بهم اعتماد کنی؟ -هدف ما خیلی نزدیک به همدیگه ست. -هدف ما خیلی نزدیک به همدیگه ست. شانه بالا انداخت. -باشه، وقتی چیزی که گفتم رو آوردی، روش فکر می‌کنم. دوست داشتم بالا و پایین بپرم و جیغ بزنم. به سختی سرجایم ایستادم و همه خوشحالی‌ام را با یک لبخندِ گل و گشاد نشان دادم. کوهن انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و گفت: یه چیز دیگه‌م می‌خوام. و راه افتاد به سمت ساحل. با چند گام بلند توانستم هم‌قدمش بشوم و بگویم: چی؟ -می‌خوام درباره یه پرونده قدیمی سازمانتون تحقیق کنی، بی‌سروصدا. تازه داشت جالب می‌شد. کوهن داشت من را کم‌کم به مغزش راه می‌داد. گفتم: چه پرونده‌ای؟ چرا؟ روی ساحل ماسه‌ای ایستاد. کیف‌پولش را از کیفش درآورد و آن را باز کرد. یک کیف پول قدیمی بود. عکسی کوچک از داخل کیف‌پول بیرون آورد. آن را نگاه کرد و در دستش فشرد. لبش را گزید و نگاهم کرد. -اهل الکل و مواد نیستی؟ از سوالش جا خوردم. -نه، چرا یهویی اینو پرسیدی؟ بی‌توجه به سوالم، سوال دیگری پرسید: نامزد و این چیزا نداری؟ واقعا شاخ درآورده بودم. دوست داشتم بگویم الان ندارم؛ ولی شاید در آینده داشته باشم... شگفتی‌ام را پشت یک خنده‌ی بی‌خیال پنهان کردم. -نه بابا، چطور؟ زیر لب گفت: می‌خواستم مطمئن شم یه وقت اتفاقی حرفی از دهنت نمی‌پره. این‌بار واقعا خنده‌ام گرفت. -مگه چیه که انقدر برات مهمه؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖