کانال 📚داستان یا پند📚
تماس رو که قطع کردم، بعد به بابا زنگ زدم و کمی باهاش حرف زدم تا از نگرانی درش بیارم #ادامه_دارد...
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۷۷ و ۷۸
یک روز گذشت و من با اصرارهای فراوان تونستم رضایت دکتر رو بگیرم و مرخص بشم.
داشتم دکمه های پیرهنم رو میبستم که یهو صدای درزدن پشت سرهم اومد و در بازشد و کلهی فرهاد بین در دیده شد،
پوکر نگاهش کردم و گفتم:
-داداش، کوری؟ این اتاق در داره ها
-خبرمو بشنو بعد تیکه بنداز، رامین بههوش اومد
از شنیدن خبرش ذوق زده به فرهاد نگاه کردم
-جان من؟
-آره دکتر داره معاینش میکنه
-الان میام
سریع دکمه هارو بستم و از تخت پریدم پایین کتفم تیر کشید ولی بیخیال درد شدم و همراه فرهاد از اتاق رفتیم بیرون.
پشت در اتاق ایستاده بودیم که با اومدن دکتر جلوش ایستادیم تا حال رامین رو بپرسیم
-آقای دکتر، حال رفیقمون چطوره؟
-خداروشکر حالش خوبه، ولی با وجود زخمی که داره بهتره چند روز تحت نظر بمونه، بلاخره تیر بالای قلبش خورده
فرهاد: -الان میتونیم ببینیمش؟
-بله، ولی زیاد طول نکشه
-چشم خیلی ممنون
سریع وارد اتاق شدیم و سمت رامین رفتیم، به چهرش نگاه کردم خیلی مظلوم خوابیده بود، دلم به حالش سوخت
فرهاد: -خدابهمون رحم کرد امیرعلی
بعد با بغض ادامه داد:
-اون روز که هردوتون تو اتاق عمل بودین، من خیلی تنها شده بودم، میترسیدم اتفاقی واستون بیفته، دلم میخواست من جاتون باشم، وقتی دکتر گفت حال رامین خیلی وخیمه و ریسک عملش بالاس، استرس مثل خوره افتاد به جونم، وقتی تو به هوش اومدی کمی خیالم از طرف تو راحت شده بود، اما فکرم پیش رامین بود، الان که دارم میبینم رامین حالش خوب شده از خوشحالی دلم میخواد گریه کنم
فرهاد رو به آغوش برادرانه کشیدم و اونم بی صدا گریه کرد
-بی معرفت چرا این حرفارو به من نزدی و تو دلت انباشتش کردی؟
-وقتی دیدم داری با درد دست و پنجه نرم میکنی نمیخواستم بترسونمت
-ولی بازم باید باهام حرف میزدی
از من جدا شد و لبخندی زد وبعد به رامین نگاه کرد و گفت:
-بنظرت بیدارش کنم؟
-نه خودش بیدارشه بهتره
-خیلی خوابید دیگه بسه
یک لیوان برداشت و پر از آبش کرد، کمی رو دستش آب ریخت و رو صورت رامین پاشید
-عه فرهاد نکن
-بابا خرس هم اندازه این بشر نمیخوابه بذار بیدارشه
-نه از تازه گریه کردنت نه از الان یزیدبازی دراوردنت، نکن
-عهههه، بابا دلم واسه اذیت کردنش تنگ شده یخورده به غرزدنش بخندیم
تک خنده ای زدم و سرمو تکون دادم. کیف میکردم با این رفیقایی که دارم. هم فرهاد هم رامین بهترین دوستانم بودن
با پاشیدن چندقطره آب، رامین بلاخره چشم باز کرد و به دور و اطرافش نگاهی انداخت
فرهاد: -بلاخره زیبای خفته رضایت داد و بیدار شد
به این حرفش آروم زدم زیرخنده. نگاهی به رامین کردم و پرسیدم:
-سلام داداش، خوبی؟
رامین: -سلام، یکم... درد دارم
فرهاد: -لوس نشو دیگه، عین امیرعلی باش، انکار نه انگار که تیرخورده
چشم غره ای نثارفرهاد کردم
رامین: -امیرعلی که... عادت کرده به تیر خوردن
بعد دوتایی زدن زیرخنده
-آهای، رو دادم پررو شدین ها
دوباره خندیدن
رامین: -دکتر نگفت تا کِی اینجام؟
-والا گفت چندروزی باید تحت مراقبت باشی
رامین: نمیخوام، منکه تافردا بیشتر نمیمونم
فرهاد: -تو خیلی غلط میکنی
رامین: -نه که از بیمارستان خیلی خوشم میاد؟
فرهاد:-اینکه تو خوشت بیاد یا نیاد دست خودت نیس، برای سلامتی خودتم که شده مجبوری بمونی، ماهم پیشت میمونیم نگران نباش تنها نیستی
رامین: باشه من میمونم ولی شماهاباید برگردین
-نه دیگه این رسمش نیس، البته...
به فرهاد اشاره کردم و ادامه دادم:
-ایشون که حتما باید برگردن زن و بچه دارن
فرهاد: -من؟...نه من جایی نمیرم
رامین: -فرهاد جان، امیرعلی راست میگه، توکه نمیتونی بخاطرمن چندروز اینجا بمونی، ناسلامتی زن و بچه داری، نگوکه دلت واسشون تنگ نشده، خصوصا یگانه کوچولوت
-آخییی، بعدشم، دخترت تازه فقط چند ماهشه، زنت که نمیتونه تنهایی ازش مراقبت کنه
رامین: -اونا مهمترن، برگرد
فرهاد: -بخدا دلم نمیاد برگردم، این امیرعلی خودش تیرخورده
-چنان میگی تیرخورده حالاانگار چیشده، به قول خودتون من عادت کردم دیگه، بهونه نیار
سرشو تکون دادوگفت:
-بدجوری آدمو دچار دوگانگی شخصیتی میکنید
روزبعد فرهاد همراه سرهنگ و بقیهی نیرو ها با هواپیمای شخصی برگشتن تهران، دکتر هم گفت رامین تا سه روز باید بیمارستان تحت مراقبت باشه.
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۷۷ و ۷۸ یک روز گذشت و من با اصرار
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۷۹ و ۸۰
ساعت10شب بود و بیمارستان خاموشی زده بودن، رامین هم که بهش دارو تزریق کرده بودن خوابش برده بود.
وارد نمازخونه شدم و رفتم یه گوشه نشستم، کتاب دعامو از جیبم دراوردم و مشغول خوندنش شدم، چنددقیقه ای گذشت که با صدای زنگ گوشیم کتاب دعارو بستم و گوشیمو از جیب شلوارم دراوردم،
با دیدن اسم مائده تعجب کردم! یعنی این وقت شب چیکارم داره؟! وقتی به خودم اومدم صدای زنگ قطع شده بود.
بلند شدم و رفتم تو حیاط، شمارشو گرفتم و بعداز چندتا بوق جواب داد:
-سلام اقا امیرعلی خوبین؟
-سلام، شکر شما خوب هستین؟
-خوبم، ممنون، راستش، شنیدم دوباره تیر خوردین... نگران شدم
-چیزی نیست، خوبم حالا یکم درد میکنه ولی عادت کردم
-دوباره حواست حین ماموریت پرت شد؟
-سارا چیزی درمورد ماموریت های قبلیم بهتون گفته؟
-آره یه چیزهایی گفت
-بله خب، بعید نیس، دهن لقه
-راستش...
-بفرمایید
-راستش... زنگ زدم علاوه براینکه احوالتونو بپرسم، یه چیز دیگه هم بگم
-اتفاقی افتاده؟
-درمورد آرمانه
-آرمان؟!
-بله، امروز بعداز مدتها بهم پیام داد
-چی میگفت؟
-فقط تهدیدم میکرد، هی میگفت یه نفرو میفرسته سراغم و ازاینجور حرفا
عصبی گفتم:
-خیلی غلط کرده، جرعت داره یه نفرو بفرسته ببینه چه بلایی سرش میارم
-خیلی خب،...چرا جوش میارین
یه لحظه به خودم اومدم. دیدم چی گفتم. زود خودمو جمع و جور کردم. بحثو عوض کردم.:
-بهتون گفته بودم نسبت به اسمش فوبیا دارم؟
- آره ببخشید، گفته بودین
-کاری ندارین؟
-نه، مواظب خودتون باشید، خداحافظ
-خداحافظ
تماس رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم، به آسمون نگاهی کردم که میون تاریکی شب، ستاره های چشمک زنون آسمان رو روشن کرده بودن،
آهی از سینه بیرون دادم و در دلم گفتم:
خدایا به داد دلم نمیرسی؟ گیج و کلافم خدایا تو بگو چکار کنم؟ کدوم راه درسته؟ کدومش غلطه؟ خدایا من بدترین بنده، ولی تو بهترین خدایی. کمکم کن خدا...
ناراحت راه کج کردم و وارد ساختمون بیمارستان شدم
❤️مائده
کاش زنگ نزده بودم. اصلا کار درستی نبود حرف زدنم. ولی نگرانش بودم. مگه قرار نبود مثل خودش بشم؟ عصبی و کلافه گوشیو پرت کردم رو تخت....
.
.
.
امروز قرار شد ایلیا و سارا خرید عروسیشونو انجام بدن، سارا هم به من اصرار کرد همراهشون برم،
البته من نمیخواستم برم چون از یه طرف درس داشتم، از طرف دیگه هممیخواستم تنها باشن، ولی بااصرار های سارا و ایلیا مجبورشدم باهاشون برم، البته اول رفتیم دنبالش خونه عمو محمد
ایلیا تو پذیرایی منتظر سارا بود، منم برای اینکه هوا بخورم تو حیاط مشغول قدم زدن بودم،
فکرم همش درگیر امیرعلی بود و هرچه میخواستم از ذهنم دورش کنم نمیشد، هرکاری میکردم نمیتونستم از ذهنم بیرونش کنم، باز داشتم کلافه میشدم، ای کاش امیرعلی اینقدر بهم خوبی نمیکرد تا منم بهش دل ببندم.
پیش خودم که میتونستم اعتراف کنم. اره بهش دلبسته بودم. اما برعکس شده بود، این بار امیرعلی شده مثل قبلا مائده، و مائدهی جدید شده امیرعلی.
یعنی من باید چجور باشم که دختر ايدهآلش باشم؟ به گوشهای از حیاط خیره شده بودم و فکر و خيال میکردم
-مائده، چرا تو حیاطی؟
باصدای زن عمو که منو مخاطب خودش قرارداده بود، از فکر اومدم بیرون، برگشتم سمتش و لبخندی به روش زدم
-هوا خوبه، گفتم بیام قدم بزنم
زن عمو سمت حوض رفت، لبه حوض نشست.به من اشاره کرد برم پیشش بشینم، باتعجب رفتم و کنارش نشستم
زن عمو: -خواستم درمورد یه موضوعی باهات حرف بزنم مائده، اهل مقدمهچینی نیستم پس، میرم سراغ اصل مطلب
نمیدونم چرا یهو دلم شور زد، احساس میکردم سارا راز منو لو داده باشه، متاسفانه باحرفی که زن عمو زد حدسم درست ازآب دراومد...
-تو، به امیرعلی علاقه داری؟
آب دهنمو قورت دادم و نگاهمو سریع ازش گرفتم، کلی سارا رو نفرینش کردم. خیلی ناراحت شدم. از خجالت و شرمندگی نمیدونستم چی جواب بدم
زن عمو: -مائده؟
-سارا... چیزی بهتون گفته زنعمو؟
-فرض کن سارا بهم گفته، به پسرم علاقه داری؟
با بغضی که ته دلم بود،
با بغضی که ته دلم بود، سرمو انداختم پایین وگفتم:
-ذهنتونو درگیر نکنید زن عمو، من مزاحم زندگیش نمیشم. امیرعلی لیاقت آیندهای بهتر داره، بعدشم زن عمو، اون دیگه احساس قبلی رو به من نداره، منم که قبلا ازدواج کردم و طلاق گرفتم، پس بهتره همین الان همه چیرو تموم کنیم
-مطمئنی امیرعلی دیگه احساسی بهت نداره؟
-بله، مطمئنم
-مگه ازش پرسیدی؟
الکی سرمو تاییدوار تکون دادم.
زنعمو-ولی اون هنوز دوست داره، من مادرم از نگاه بچم میفهمم چی تو دلش میگذره
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۷۷ و ۷۸ یک روز گذشت و من با اصرار
دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم. قطره اشکی روگونهم جاری شد
-ولی من لیاقتشو ندارم زن عمو، من امیرعلی رو نابود کردم، نامردی کردم در حقش، خودخواهی کردم، خیانت کردم، اگه ذره ای احساس بهمن داره کمکش کنید فراموشم کنه، من همین الانشم ازاینکه امیرعلی داره کمکم میکنه عذاب وجدان دارم زن عمو، نمیخوام دیگه بیش ازاین شرمندش بشم. من لیاقتش رو ندارم. امیرعلی خیلی خوب و محجوب هست. من.... من دختر رویاهاش نیستم.
اشک هام پشت سر هم میومد.
یه لحظه به خودم اومدم زود اشک هامو که رو گونهم جا خوش کرده بودن رو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم.
کمی سکوت برامون ردوبدل شد که این بار زن عمو با لبخند گفت:
-واقعا دوستش داری؟
به اشکام نگاهی کرد و لبخندی زد
-پس دوسش داری، خیلیم دوسش داری
-زن عمو توروخدا باز شروع نکنید، من که گفتم تمومش کنیم، اینطور برای آیندهی هردومون خوبه....من دلم نمیخواد دوباره خانوادههامون بهم بریزن. من شما رو اندازه مامانم دوست دارم، دلم نمیخواد شما رو ناراحت کنم. دوست ندارم سارا و ایلیا هم زندگیشون خراب بشه. من میدونم امیرعلی اصلا به من فکر هم نمیکنه. من خیلی فاصله دارم با اون کسی...اون کسی که امیرعلی میخواد.
-به جای این حرفا، بگو ببینم چرا حالا داری یه طرفه تصمیم میگیری؟
دلم نمیخواست بیشتر از این حرف بزنم
-چون دارم اذیت میشم.
باصدای ایلیا و سارا ازجام بلندشدم.
ایلیا: -خیلی خب دیگه بریم، زن عمو کاش شماهم میومدی
-قربونت پسرم، من کاردارم بعدشم شماها بزرگید میتونید کارهاتونو انجام بدین
سارا: -خیلی خب مامان، کاری نداری؟
-نه قربونت به سلامت
خداروشکر کردم که ایلیا و سارا اومدن من مجبور نبودم بیشتر حرف بزنم. ایلیا و سارا داشتن سمت ماشین میرفتن، منم خواستم دنبالشون برم که زن عموگفت:
-امیرعلی فقط باتو خوشبخت میشه، به حرفام فکرکن
سمتش چرخیدم، حرفش برام باورکردنی نبود. زنعمو اشتباه میکرد. این امکان نداره. بانگرانی ای که درچهرش معلوم بود لبخندی زد، معنی نگرانیشو میفهمیدم، زن عمو نگران پسرش بود....
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 59 و 60 وحید وارد پز
ادامه رمان نوش نگاه پاکتون
پارت 61 الی 71
❌پایان❌
📚راز پیراهن
✍🏻 ط_حسینی
🔖ژانر : مذهبی_عاشقانه_تلنگری
📝71قسمت
📌قسمت1 الی 10
تقدیم حضورتون
قسمت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/74193
پارت 11 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/74321
پارت 31 الی 50
https://eitaa.com/Dastanyapand/74782
پارت 51 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/74976
پارت 61 الی 71
https://eitaa.com/Dastanyapand/75190
❌پایان❌
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🧥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 59 و 60 وحید وارد پز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت 61و62
ون مشکی رنگ با سرعت به پیش میرفت و از پیچ و خم خیابان های شهر می گذشت، تکان تکان های ماشین باعث شد که حلما بهوش بیاید، آرام چشمانش را باز کرد و خیره به سقف خاکستری رنگ ماشین شد و زیر لب تکرار کرد ژینوووس... ژینوس
آرام سرش را برگرداند و متوجه مرد کناری اش شد، اندکی جا خورد و کمی خودش را بهم کشید و صاف سرجایش نشست و با تعجب و ترس اطرافش را دوباره برانداز کرد و گفت: اینجا کجاست؟م...م.. من اینجا چکار می کنم؟!
زری سرش را از بین صندلی ها بیرون آورد به طوریکه حلما به راحتی او را میدید و با نیشخندی گفت: فعلا که توی ماشین ما هستید، نترس جای بدی نمیبریمت، بهت خوش میگذره و با قهقه سرش را برگرداند.
حلما که بدنش از ترس به رعشه افتاده بود با لکنت گفت: ش... ش.. شما!!! زری خانم!! وااای خدای من! ژینوس....
قلب حلما مانند گنجشککی ترس خود را محکم به قفس تنش می کوبید، ذهن حلما هنگ کرده بود، اندکی تمرکز لازم داشت.
او می خواست اتفاقات اخیر را پشت سر هم بچیند تا به نتیجه برسد..
جلسه احضار روح.... گم شدن ژینوس... و بعد از مدتها پیدا شدن جسم بی جان ژینوس..... و حالا هم خودش در ماشینی ناشناس به همراه زری...
این نشانه خوبی نبود و حسی ناشناخته به حلما تلنگر میزد که خطری بزرگ در کمین اوست، خطری که بی شک جان ژینوس را گرفته...
حلما گیج بود و ناگهان یاد وحید افتاد... نور امیدی در دلش پیدا شد، تا اونجایی که یادش می آمد وحید همراهش بود، پس حتما وحید میدونه که اون الان اینجاست..
ناگهان با فکری بدنش یخ کرد، نکنه.. نکنه... نکنه بلایی سر وحید آوردن..
حلما با هر نگاهی که به اطرافیانش می انداخت، دلش بی قرار و بی قرارتر میشد، مردان سیاه پوش داخل ماشین هیبتی ترسناک داشتند و خاطره ی بدی که از زری و مرگ ژینوس به جا مانده بود بر این ترس می افزود.
زری داخل آینه نگاهی به پشت سر کرد و با اشاره به راننده گفت: مراقب باش کسی تعقیبمون نکنه...
راننده نگاهی به بیرون کرد و گفت: نه خیالتون راحت خانم، کسی تعقیبمون نکرد.
چند تا خیابان که طی کردند، زری اشاره ای به کمی دورتر کرد و گفت: کنار اون ساختمان قرمز رنگ نگه دار، نرسیده به ساختمان ماشین نقره ای رنگی توقف کرد و به محض ایستادن ون مشکی، درب ماشین باز شد و زری با اشاره به یکی از مردان پشت سرش، به او فهماند که حلما را سوار بر ماشین نقره ای کند و خودش زودتر پیاده شد و با چشمان تیزش، اطراف را از نظر گذراند تا مطمئن شود کسی متوجه آنها نیست و وقتی خیالش راحت شد، درب عقب را باز کرد و نشست و در همین هنگام حلما مانند اسیری در بند، با اشاره مرد پشت سرش در کنار زری سوار ماشین شد و ماشین حرکت کرد.
حلما از داخل ماشین نگاهی به پشت سرش کرد تا ببیند آیا روزنه امیدی هست یا نه؟! و متوجه شد که خبری از آن ون مشکی رنگ هم نیست، انگار آب شده بود و به زمین رفته بود.
ماشین حرکت کرد، اینبار با سه سرنشین، حلما که کمی هوشیار شده بود، دنبال راهی برای نجات خود بود و متوجه شد، ماشینی که سوارش است، راه خروج از شهر را در پیش گرفته... مغز حلما هنگ کرده بود، تنها راهی که به نظرش میرسید این بود که در یک لحظه از غفلت زری استفاده کند و خود را به بیرون از ماشین پرتاب کند و با خود می گفت: با این کار یا نجات پیدا می کنم و یا نهایتا میمیرم، در هر صورت بهتر از آن است که در چنگ این اهریمنان شیطانی گرفتار شوم و بلایی که سر ژینوس آمد به سر او هم بیاید.
زری با نیشخندی به حلما چشم دوخت و گفت: فکر فرار به سرت نزنه، ماشین قفل مرکزی داره، محاله بتونی فرار کنی، مانند بچه خوب و حرف گوش کن، هر چی ازت خواستن انجام بده، به نفع خودته...
حلما با این حرف زری، ترسش بیشتر شد و آرام گفت: یا حضرت زهرا سلام الله، اینها میتونن ذهن را بخونن و متوجه شد رنگ زری کمی سرخ شد، سرخی که میتوانست ناشی از عصبانیت باشد.
حلما کاری نکرده بود، پس ترسش بیشتر شد و با خود نذر کرد و به آرامی گفت: یا مولا علی، یا مشکل گشای دو عالم به فریادم برس و آرام تر زمزمه کرد: یا صاحب الزمان الغوث الامان... و ناگهان متوجه شد...
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 61و62 ون مشکی رنگ با
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت63و 64
حلما زیر لب ذکر با صاحب الزمان را تکرار می کرد، ناگهان زری در حالیکه صدای خرخری از گلویش بیرون میزد گفت: خفففه شو.... خفففه شوووو
حلما متوجه شد که زری برای چه این حالت شده و یک دفعه جرقه ای در ذهنش زد، اون صحنه ای که با ژینوس توی خانه زری بودند، اون و ان یکاد که باعث وحشت زری شده بود.
اره خودش بود، هنوز از شهر خارج نشده بودند و میتونست کاری کنه، پس حلما با صدای بلندتری شروع به گفتن کرد«یا صاحب الزمان الغوث والامان» و هر چه که بلندتر این عبارت را میگفت، صدای خرناسی که از گلوی زری بیرون میزد بیشتر میشد.
تا جایی که در یک حرکت، زری خودش را به روی حلما انداخت و شروع کرد به فشار دادن گلویش، انگار که دست های ظریف یک زن نه، بلکه دست های فولادین غولی، گردن نازک و سفید حلما را فشار میداد.
نفس های حلما به شماره افتاده بود که ناگاه ماشین با ترمز شدیدی ایستاد.
در یک لحظه راننده پیاده شد و درب عقب را باز کرد، زری را به عقب کشید و گفت: چکار میکنی؟! نکنه می خوای دختره را بکشی...
حلما که هنوز نفسش سر جایش نیامده بود، ذهنش به کار افتاد، بله بهترین موقعیت بود.
نگاهی به اطراف کرد و در یک حرکت درب را باز کرد و سریع خود را به بیرون انداخت و شروع به دویدن کرد و همانطور که میدوید فریاد میزد، اینها دزدن، مردم اینا را بگیرین دزدن...
و دیگه متوجه نشد پشت سرش چه اتفاقی افتاد.
حلما نفس زنان خود را به مغاره سوپری روبه رویش رساند و وقتی تصویر خود را در شیشه مغازه دید باورش نمی شد که این دختر، خود اوست.
حلما متوجه نبود که شال، روی سرش نیست و گردنش به شدت کبود شده...
مردم اطراف به گمان اینکه او هم یکی از زنان آزادی طلب است، از کنارش رد میشدند و هر کدام زیر زبانی حرفی میزدند.
یکی میگفت: تو که برهنگی را آزادی میدانی باید با دزدان ناموس هم کنار بیایی
دیگری با دیده ترحم نگاه می کرد و گفت: این بیچاره ها نمی دونن توی چه دامی افتادن، عروسکان خیمه شب بازی که در دست دشمنان دین و کشور، طنازی میکنند و اخر کارشان به خود فروشی میرسد.
حلما بی توجه به حرف های اطرافیان به طرف زنی رفت که چادر پوشیده بود و گفت: ببخشید خانم، میتونم تقاضایی ازتون کنم؟!
ان زن با تعجب به حلما که با موهای آشفته جلویش ایستاده بود، نگاه کرد و گفت: بله بفرمایید...
حلما همانطور که سعی می کرد با دست موهایش را بپوشاند گفت: میشه... میشه شما که چادر دارین، روسریتون را به من بدین؟!
زن با تعجب نگاهی به حلما کرد و گفت: با کمال میل، اما میشه بپرسم چرا خودتون روسری سرتون نیست؟
حلما سرش را پایین انداخت و گفت: بود اما... اما...
زن نگذاشت حلما بیش از این اذیت شود و با یک حرکت روسری سرش را بیرون کشید و روی سر حلما انداخت و چادرش را جلو کشید و محکم با دست گرفت.
حلما که از شادی اشک توی چشماش جمع شده بود گفت: ممنون خانم، میشه لطف کنید و گوشیتون هم بدین من با خانواده ام تماس بگیرم؟
زن که از هر حرکت و صحبت حلما متعجب تر میشد، سری تکان داد و دست به زیر چادر برد گوشی اش را بیرون اورد و صفحه شماره گیر را بالا اورد و گوشی را به سمت حلما داد.
حلما بدون تعلل شماره وحید را گرفت
با بوق اول صدای نگران وحید در گوشی پیچید: بفرمایید
حلما با هیجان گفت: س... سلام وحید میشه بیای...
هنوز حرف در دهان حلما بود که وحید به میان حرفش دوید و گفت: حلما خودتی؟
کجایی دختر؟ نصف عمر شدم..
حلما نگاهی به اطراف کرد و گفت: نمی دونم کجام، اما انگار منو دزدیدن... کار کار زری بود..
وحید آهی کشید و گفت: سریع ادرس جایی که هستی را بگو
حلما که نمی دانست کجا هست، نگاهی به زن کرد و گفت: شما میدونید الان ما کجای تهران هستیم؟
زن سری تکان داد و حلما گوشی را به سمت اون خانم گرفت و گفت: میشه ادرس اینجا را به نامزد من بدین تا بیاد دنبالم؟
خانم گوشی را گرفت و مشغول ادرس دادن شد، انگار وحید چند تا چهار راه تا اونجا فاصله داشت.
خانم از حلما خدا حافظی کرد و حلما هم جلوی سوپری ایستاد تا وحید بیاد.
جمعیت پراکنده شد، انگار اتفاقی نیافتاده..
دقایق به کندی میگذشت، حلما خیره به نقطه ای نامعلوم روی جدول بود و اصلا متوجه ماشینی که به او نزدیک میشد، نشد.
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت63و 64 حلما زیر لب ذک
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت 65 و 66
ماشین جلوی پای حلما ایستاد اما نگاه حلما دنبال ماشین سفید رنگی بود که از انتهای خیابان به او نزدیک میشد.
حلما شک داشت آیا این ماشین، ماشین وحید است؟!
نا گهان بدون آنکه بفهمد چه شده، ضربه ای به سرش فرود آمد و دیگر چیزی متوجه نشد.
صدای فروشنده سوپر مارکت که حلما توجه اش را به خود جلب کرده بود، بلند شد: بردند... بردند... دختر مردم را جلوی چشم ملت بردند و صدا از کسی در نیامد.. مرد سوپری چند قدم دنبال ماشین دوید اما نتوانست به او برسد و فقط در آخرین لحظات، شماره ماشین را در ذهنش ثبت کرد.
مردی که کمابیش شاهد ماجرا بود، اوفی کرد و گفت: دخترای مردم تقصیر خودشون هست، وقتی روسریشون را در میارن و ندای زن زندگی آزادی میدهند، همین میشه دیگه..
آزادی اراذل و اوباش... که به راحتی زنها را میدزدند تا آزادانه به هوی و هوسشون برسن...
خیابان شلوغ شد و هر کس چیزی می گفت و چند ماشین به سرعت از آنجا گذشتند
پیکر بیهوش حلما، بار دیگر صندلی عقب ماشین حامل زری، قرار گرفت.
زری نگاهی به حلما که کمی خون از زیر موهایش بیرون زده بود و روی پیشانی اش نشسته بود کرد و گفت: دختره ی الدنگ، فکر کردی به این راحتی از دستت میدم؟ محااااله...
و بعد نگاهی به راننده کرد و ادامه داد: دیگه از این غلطای اضافی نمی کنی هااا، توی کاری که بهت ربطی نداره، دخالت نمی کنی..
راننده شانه ای بالا انداخت و گفت: خوب اگر دخالت نمیکردم مرده بود که...
زری چشمهایش از حدقه در اورد و صدای خرخری از گلویش بیرون آمد، اما چیزی نگفت و اشاره کرد که راهشان را ادامه دهند.
ماشین به سرعت پیش میرفت و گاهی راننده از آینه و گاهی زری از شیشه پشت، عقب ماشین را نگاه می انداختند تا مطمئن شوند کسی آنها را تعقیب نمی کند.
و مطمین شدند، پشت سرشان امن امن است.
ماشین کم کم از شهر خارج شد و وارد کوره راهی خاکی شد و ناگهان در دست انداز افتاد و حرکت شدیدی کرد و این حرکت باعث شد حلما تکان بخورد و آرام چشمهایش را باز کرد.
چشمانش سقف خاکستری ماشین را در دیدرس خود داشت و کم کم به خاطر آورد چه اتفاقی افتاده و ناگهان تکان به خود داد و می خواست از جا بر خیزد که دردی تیز در سرش پیچید.
زری نگاهی به او کرد و در حالیکه نیشخندی میزد گفت: زیادی به خودت فشار نیار عزیزم، دیگه محاله بزارم از دستم فرار کنی.
حلما آه کوتاهی کشید و همانطور که چشمانش را از درد می بست، ساعت پیش را به یاد آورد و دوباره جرقه ای در ذهنش زد و اهسته شروع به گفتن عبارت:«یا صاحب الزمان الغوث و الامان» کرد.
باز خر خری از گلوی زری بیرون زد و چشمانش به رنگ خون درآمد و انگار آتشی سهمگین پر چشمانش روشن شده بود.
حلما متوجه شد که حرکت مؤثر بوده، لبخندی کمرنگ روی لبانش نشست و با اطمینانی بیشتر عبارت معجزه گر را شروع به گفتن نمود.
اما اینبار زری حرکتی مانند قبل انجام نداد و او هم خواست مقابله به مثل نماید و بنابراین شروع به خواندن وردهایی کرد که بی شک وردهایی شیطانی بود.
هر چه صدای حلما بالاتر می رفت، صدای زری هم بالا و بالاتر می رفت.
ماشین به بلندگویی سیار تبدیل شده بود که ذکرهایی مخالف هم به گوش میرسید.
راننده و مرد کنارش از این وضعیت به ستوه امده بودند اما چاره ای نداشتند و حق اعتراض نداشتند.
بالاخره بعد از مدتی رانندگی، درب سیاه و بزرگ با دیوارهایی بلند پیش رویشان قرار گرفت...
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 65 و 66 ماشین جلوی پ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت 67 و 68
وارد خانه ای شدند که انگار خانه ای نفرین شده بود.
حلما با ضربه ای که زری به پهلویش وارد کرد از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمان روبه رو با دیوارهایی کبود و پنجره هایی بسته به راه افتاد.
وارد ساختمان شدند، حلما از چیزی که پیش رویش میدید، متعجب شده بود.
ساختمانی خالی از سکنه با پرده هایی سیاهرنگ و میلمانی مشکی که کف سالن شطرنجی را پوشانده بودند و لامپ هایی کم نور که بیشتر به چراغ خواب شبیه بود.
زری، مبل سیاهرنگ روبه رو را به حلما نشان داد و گفت: فعلا اونجا بشین و حرکت اضافی هم نکن که به قیمت جونت تمام میشه..
حلما با ترسی که در وجودش نشسته بود به سمت مبل رفت و زری هم به سمت دری در انتهای راهرو روبه رو رفت.
حلما روی مبل نشست و به محض نشستن احساس کرد، چراغ ها شروغ به چشمک زدن کردند. حلما همانطور که خیره به لامپ ها بود زیر لب گفت: یا بسم الله انگار اینجا خانه شیاطین هست، پس چشمانش را بست و زیر لب میگفت: اعوذو بالله من الشیان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم...
حلما می خواست چهار قل را بخواند تا بر ترس درونی اش غلبه کند...
اما به محض اینکه شروع به خواندن کرد ناگهان مبل های کناری شروع به جابه جا شدن کرد، درب ورودی باز شد و به شدت بهم می خورد...
نفس در سینه حلما به شماره افتاد که...
ناگهان درب ورودی با شدت بیشتری بهم خورد، حلما که واقعا ترسیده بود ناخوداگاه تکرار می کرد: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم و همین کلام انگار آتش پیش رویش را شعله ورتر می کرد و وقایع عجیب بیشتری به وقوع میپوست.
از صداهای شدید سالن، درب اتاقی که زری داخل ان رفته بود باز شد.
مردی که لباس سیاه بر تن داشت وارد حال شد و با چشمانی که گویی از حدقه بیرون زده بود به حلما خیره شد. پشت سرش زری سراسیمه بیرون آمد.
مرد به طرف حلما یورش آورد و با الفاظ رکیکی که میزد نزدیک حلما شد و گفت: دهنت را ببند دختره فلان فلان شده زودتر خفه خون بگیر تا خفه ات نکردم زری زودتر خودش را به حلما رساند چشمانش که انگار از آن آتش میبارید را باز کرد و با خرخر وحشتناکی که از گلویش خارج میشد گفت: دختره نفهم صدایت را ببر اینجا مسجد نیست که مدام ذکر میگویی این آقا با تو تعارف ندارد، اطرافت را از ما بهتران احاطه کرده است، در یک لحظه کلکت را می کنند، برای اینکه جان خودت را نجات دهی خفه بشو...
حلما که واقعاً ترسیده بود و لرزشی عجیب سراسر وجودش را گرفته بود احساس کرد چیزی راه گلویش را بسته و مانع نفس کشیدنش میشود، دنیا دور سرش می چرخید و سنگینی عجیبی در کاسه سرش حس می کرد همانطور که خیره به لامپ های کم نور اطراف شده بود روی مبل افتاد و دیگر چیزی از اطرافش نفهمید.
با بیهوش شدن حلما، مرد سیاهپوش که کسی جز استاد بزرگ نبود رو به زری گفت این احمق را از کدام جهنم دره ای پیدا کردی؟! سریع داخل اتاق ببرش زری نگاهی به استاد بزرگ کرد و اشارهای به اتاقی که از آن بیرون آمده بودند نمود و گفت: اونجا ببرمش؟
مرد سرش را به نشانه نه تکان داد و گفت: این دختره مانند ژینوس نیست که سریع به جرگه ما ملحق بشه و من بخواهم با او ارتباطی بگیرم، باید چند روز بدنش را ضعیف کنیم تا روحیه اش هم ضعیف شود شاید کم کم آماده شد....
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 67 و 68 وارد خانه ای
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت 69 و 70 و 71
حلما چشمانش را باز کرد و خود را در اتاقی دید، اتاقی که با نور ضعیف لامپ اندکی روشن بود، نور ضعیفی که از شعله یک شمع هم تاریک تر بود، در آنجا به چشم میخورد.
اتاقی نیمه تاریک که همه چیز در آنجا سیاه و کبود بود و بوی تعفنی از اطراف به مشامش می رسید.
از جا بلند شد و روی تخت چوبی نشست، نگاهی با افسردگی به اطراف کرد، دردی شدید در سرش می پیچید
روی میز کنار تخت، ظرفی به چشم می خورد حلما که یادش نمی آمد کی وعده غذایی را خورده، دستی به شکم خالی اش کشید، گرسنگی باعث شد تکانی به خود دهد، آرام پاهایش را از تخت آویزان کرد دنبال کفش هایش بود دمپایی سیاه رنگ کنار تخت، روی موکتی که خاکستری رنگ بود، وجود داشت دمپایی را به پا کرد و خود را نزدیک میز کشانید، سر ظرف را برداشت ظرفی پلاستیکی و قرمز رنگ بود، داخل ظرف نگاه کرد متوجه شد یک نوع غذای گیاهی و شاید نوعی سالاد بود
درست است که حلما بسیار گرسنه بود اما این غذا باب میل و مناسب حال او نبود و بیشتر شکمش را به قاروقور میانداخت و از طرفی بوی بدی می داد
حلما با تنفر درب ظرف را گذاشت آرام آرام به طرف در اتاق قدم برداشت نزدیک در شد، زیر لب بسم الله گفت و میخواست در را باز کند که ناگهان لامپ کم نور داخل اتاق شروع به چشمک زدن کرد
ترسی در وجودش سایه افکند باز هم بسم الله ای گفت و دستگیره در را پایین داد، دستگیره صدایی داد اما در باز نشد انگار که قفل بود حلما همانطور که نگاه به لامپ چشمک زن می کرد دوباره به طرف تخت آمد
او الان می فهمید جایی که او را آوردهاند خانه ای شبیه خانه ارواح است و شاید آدمیزادی جز زری و آن مرد سیاه پوش در آنجا نباشد ولی خوب می دانست و احساس میکرد که اشباحی در اطراف او را زیر نظر دارند.
حلما با این فکر قلبش شروع به تپیدن کرد دوباره احساس احساس خفگی به او دست داد روی تخت نشست سرش را روی دستانش گذاشت و شروع به گریه کردن نمود و زیر لب ذکر می گفت اما هرچه که ذکر هایش بیشتر میشد صدای هوهویی در اتاق می پیچید.
حلما در دل نذرهای زیادی کرد تا از این مخمصه نجات پیدا کند او خوب می دانست اگر در این جا بماند عاقبتش مانند ژینوس خواهد شد.
حسی به او می گفت که ژینوس در همین اتاق روزگاری قبل زندانی بوده با این فکر دوباره جانش به لرزه افتاد، دنیای تاریک پیش رویش تاریک و تاریک تر میشد و نفسش تنگ و تنگ تر می شد که ناگهان....
حلما در آستانه بیهوشی بود که متوجه سر و صدایی از بیرون شد، گرچه آنطور که به نظر میرسید در این خانه، صداهای مرموز یکی از اتفاقات همیشگی و رایج بود، اما این سر و صداها کمی مشکوک بود.
حلما با بی حالی دوباره از جا بلند شد گوشش را به در چسبانید و سعی کرد تا بفهمد چه چیزی در بیرون از این اتاق می گذرد. اما هرچه بیشتر دقت می کرد صدا نامفهوم تر میشد.
حلما دور تا دور اتاق را می چرخید گاهی جلوی در می ایستاد و دستگیره را بالا و پایین می داد. بعد از گذشت دقایقی حس کرد صدای پاهایی از بیرون در می آید.
خودش را به در رساند دستگیره را مدام بالا و پایین می داد برای اینکه متوجه بشود چه کس یا کسانی بیرون از اتاق هستند، شروع به گفتن کرد: خواهش می کنم این در را باز کنید من احتیاج به سرویس بهداشتی دارم این در را باز کنید و بلند و بلندتر صحبت می کرد، تا اینکه بعد از لحظاتی صدای بم مردی از پشت در به گوش رسید که میگفت: فکر کنم کسی را اینجا زندانی کردهاند، احتمالاً اینجا باشد و بعد بلندتر صدا زد: خانوم لطفاً از در فاصله بگیرید، می خوایم قفل در را بشکنیم.
حلما نفسش را به آرامی بیرون داد و عقب عقب آمد تا پشتش به دیوار روبروی در برخورد کرد.
در چشم به هم زدنی در با صدای بلندی باز شد.
حلما افرادی را می دید که بی شک از نیروهای پلیس محسوب می شدند.
مردی داخل شد، حلما دستی به روسریش کشید و همانطور که صدایش از خوشحالی می لرزید گفت: س.. س... سلام، خدا را شکر... خدا را شکر..
پشت سر آن مرد، زنی با چادر و لباس پلیس جلو آمد، چادری به طرف حلما داد و گفت: خوشحالیم که به موقع رسیدیم و این شیاطین به شما آسیبی نزده اند.
حلما چادر را به سرش انداخت و در این خانه ی ارواح حسی خوب به او دست داد و با اشاره اون خانم پشت سر آنها راه افتاد.
بیرون از اتاق که رفتند، تازه متوجه شد در طبقه دوم ان خانه بوده است.
بیرون از اتاق پر از مأمورین پلیس بود.
مردی که به نظر میرسید درجه اش از همه بالاتر است جلو آمد و گفت: سلام خانم جوان، امیدوارم حالتون خوب باشه، یک سؤال، به نظرتون توی این خونه بزرگ چند نفر وجود داشتند؟
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 67 و 68 وارد خانه ای
حلما نگاهی متعجب به اطراف انداخت، او که اصلا نمی دانست کی و چگونه وارد این اتاق شده، شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم، من فقط دو نفر را دیدم، زری، همون خانم رمال و یک آقای سیاه پوش که واقعا ترسناک بود...
ان مرد سری تکان داد و با هم از پله ها پایین رفتند.
حلما فرصتی پیدا کرده بود تا بدون نگرانی این خانه ارواح را نگاه کند، دیگر خبری از لامپهای چشمک زن نبود.
حلما زیر لب مشغول خواندن چهار قل شد تا ببیند باز ان اتفاقات ترسناک قبل تکرار می شود یا نه؟! که...
حلما همانطور که زیر لب چهارقل را می خواند، ناگهان متوجه فردی آشنا در بین جمع داخل سالن شد.
وحید داخل هال ایستاده بود و با دیدن حلما به طرف او آمد، از خوشحالی تمام صورتش میخندید حلما ناخودآگاه بر سرعت قدم هایش افزود خود را به وحید رساند، نگاهی به اطراف و افراد پلیس دور و برش کرد و گفت: چه جوری اینجا رو پیدا کردین؟! از ترس داشتم سکته می کردم آیا کسی هم دستگیر کردین؟
وحید لبخندی زد و گفت: من چند لحظه دیر رسیدم و زمانی به محل قرار رسیدم که شما را بیهوش سوار ماشین کردند، من فورا شماره ماشین را برداشتم و به پلیس اطلاع دادم و گام به گام و نامحسوس در تعقیب شما بودیم و سپس شانه اش را بالا انداخت و گفت: فکر نکنم کسی قابل توجهی دستگیر شده باشد.
فکر کنم، چند نفر از این خدمتکار های پاپتی را دستگیر کردهاند.
حلما نگاهی وحشتزده به پلیس ها کرد و گفت: زری... زری و آن آقای سیاهپوش.. آنها را دستگیر کردن؟؟
در همین حین مردی که به نظر می رسید درجه اش از بقیه بیشتر باشد به طرف حلما آمد، اتاقی را در انتهای راهرو نشان داد و گفت: خدمتکارها این اتاق را نشان دادند تا زری و آن آقای مجهولالهویه را دستگیر کنیم، منتها بعد از تلاش زیادی که برای باز کردن در اتاق کردیم، هیچ احدالناسی داخل اتاق نبود انگار آب شدهاند و به زمین رفته اند.
حلما با ترس به وحید خیره شد و گفت: خدای من! الان چی میشه؟! تکلیف من چیه؟!
وحید کنار حلما قرار گرفت لبخندی روی لب نشاند و گفت: چیزی نمیشه تکلیف توهم معلومه قراره باهم زندگی جدیدی را شروع کنیم بدون این اتفاقات شوم...
حلما با نگرانی به وحید خیره شد و گفت: این... این مکان را که میبینی خانه ارواح است من با چشم خودم دیدم که اتفاقات ترسناکی اینجا به وقوع میپیوندد، مطمئنم از دست این... این ارواح خبیث و اجنه نمی توانیم فرار کنیم.
در همین هنگام پلیس زنی که تا آن لحظه حرف های وحید و حلما را گوش میکرد جلو آمد دستان سرد حلما را در دست گرفت و گفت: خدا با ماست، تا وقتی که خدا را داریم، از هیچ چیز نباید بترسیم اگر آنها ارواح خبیث دارند، ما ارواح مقدسی مانند اهلبیت داریم که مدام حواسشان به ما هست، آنها نیرومند ترین قدرت های این دنیا و آن دنیا هستند، پس لازم به ترسیدن نیست به امید خدا آن زن و مرد سیاه پوش را که عوامل اصلی این گروه شیطان پرست در کشور بودند، به زودی دستگیر خواهیم کرد.
وقتی توانستیم وارد این مکان بشویم چون به گفته بسیاری از اهل فن جن و جن گیری ورود ما به این مکان محال بود ولی میبینی که ما توانستیم به خانهای که شما میگویید خانه ارواح ست پا بگذاریم و میبینی که آن دو فرد خبیث از این جا فراری شدهاند این نشان می دهد که نیروی ما بسیار بیشتر از نیروی آن هاست پس عزیزم جای هیچ هیچ نگرانی نیست حلما نفس راحتی کشید و در ذهنش به ژینوس می اندیشید و عاقبت شومی که گریبانگیر او شد....
«پایان فصل اول»
با ما همراه باشید در فصل دوم این رمان با عنوان«زن، زندگی، آزادی»
رمانی بسیار مهییج و واقعی که ما را تا آن سوی مرزها میبرد و داستان های عجیب و ترسناک دیگری روایت خواهد کرد.
لطفا با همراهیتان یاریگر ما باشید
❌ پایان ❌
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت129 و 130
خب،خب دیگه بریم ادامه رمان مورد علاقه شما سروران
بفرما👇🏻👇🏻👇🏻
📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور
📚رمان خورشید نیمه شب
📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی
⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️
پارت 1 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/72947
پارت 11 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/73121
پارت 31 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/73437
پارت 61 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/73761
پارت 71 الی 80
https://eitaa.com/Dastanyapand/73845
پارت 81 الی 90
https://eitaa.com/Dastanyapand/74064
پارت 91 الی 100
https://eitaa.com/Dastanyapand/74187
پارت 101 الی 110
https://eitaa.com/Dastanyapand/74794
پارت 111 الی 130
https://eitaa.com/Dastanyapand/74983
پارت 131 الی150
https://eitaa.com/Dastanyapand/75198
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸