کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 67 و 68 وارد خانه ای
حلما نگاهی متعجب به اطراف انداخت، او که اصلا نمی دانست کی و چگونه وارد این اتاق شده، شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم، من فقط دو نفر را دیدم، زری، همون خانم رمال و یک آقای سیاه پوش که واقعا ترسناک بود...
ان مرد سری تکان داد و با هم از پله ها پایین رفتند.
حلما فرصتی پیدا کرده بود تا بدون نگرانی این خانه ارواح را نگاه کند، دیگر خبری از لامپهای چشمک زن نبود.
حلما زیر لب مشغول خواندن چهار قل شد تا ببیند باز ان اتفاقات ترسناک قبل تکرار می شود یا نه؟! که...
حلما همانطور که زیر لب چهارقل را می خواند، ناگهان متوجه فردی آشنا در بین جمع داخل سالن شد.
وحید داخل هال ایستاده بود و با دیدن حلما به طرف او آمد، از خوشحالی تمام صورتش میخندید حلما ناخودآگاه بر سرعت قدم هایش افزود خود را به وحید رساند، نگاهی به اطراف و افراد پلیس دور و برش کرد و گفت: چه جوری اینجا رو پیدا کردین؟! از ترس داشتم سکته می کردم آیا کسی هم دستگیر کردین؟
وحید لبخندی زد و گفت: من چند لحظه دیر رسیدم و زمانی به محل قرار رسیدم که شما را بیهوش سوار ماشین کردند، من فورا شماره ماشین را برداشتم و به پلیس اطلاع دادم و گام به گام و نامحسوس در تعقیب شما بودیم و سپس شانه اش را بالا انداخت و گفت: فکر نکنم کسی قابل توجهی دستگیر شده باشد.
فکر کنم، چند نفر از این خدمتکار های پاپتی را دستگیر کردهاند.
حلما نگاهی وحشتزده به پلیس ها کرد و گفت: زری... زری و آن آقای سیاهپوش.. آنها را دستگیر کردن؟؟
در همین حین مردی که به نظر می رسید درجه اش از بقیه بیشتر باشد به طرف حلما آمد، اتاقی را در انتهای راهرو نشان داد و گفت: خدمتکارها این اتاق را نشان دادند تا زری و آن آقای مجهولالهویه را دستگیر کنیم، منتها بعد از تلاش زیادی که برای باز کردن در اتاق کردیم، هیچ احدالناسی داخل اتاق نبود انگار آب شدهاند و به زمین رفته اند.
حلما با ترس به وحید خیره شد و گفت: خدای من! الان چی میشه؟! تکلیف من چیه؟!
وحید کنار حلما قرار گرفت لبخندی روی لب نشاند و گفت: چیزی نمیشه تکلیف توهم معلومه قراره باهم زندگی جدیدی را شروع کنیم بدون این اتفاقات شوم...
حلما با نگرانی به وحید خیره شد و گفت: این... این مکان را که میبینی خانه ارواح است من با چشم خودم دیدم که اتفاقات ترسناکی اینجا به وقوع میپیوندد، مطمئنم از دست این... این ارواح خبیث و اجنه نمی توانیم فرار کنیم.
در همین هنگام پلیس زنی که تا آن لحظه حرف های وحید و حلما را گوش میکرد جلو آمد دستان سرد حلما را در دست گرفت و گفت: خدا با ماست، تا وقتی که خدا را داریم، از هیچ چیز نباید بترسیم اگر آنها ارواح خبیث دارند، ما ارواح مقدسی مانند اهلبیت داریم که مدام حواسشان به ما هست، آنها نیرومند ترین قدرت های این دنیا و آن دنیا هستند، پس لازم به ترسیدن نیست به امید خدا آن زن و مرد سیاه پوش را که عوامل اصلی این گروه شیطان پرست در کشور بودند، به زودی دستگیر خواهیم کرد.
وقتی توانستیم وارد این مکان بشویم چون به گفته بسیاری از اهل فن جن و جن گیری ورود ما به این مکان محال بود ولی میبینی که ما توانستیم به خانهای که شما میگویید خانه ارواح ست پا بگذاریم و میبینی که آن دو فرد خبیث از این جا فراری شدهاند این نشان می دهد که نیروی ما بسیار بیشتر از نیروی آن هاست پس عزیزم جای هیچ هیچ نگرانی نیست حلما نفس راحتی کشید و در ذهنش به ژینوس می اندیشید و عاقبت شومی که گریبانگیر او شد....
«پایان فصل اول»
با ما همراه باشید در فصل دوم این رمان با عنوان«زن، زندگی، آزادی»
رمانی بسیار مهییج و واقعی که ما را تا آن سوی مرزها میبرد و داستان های عجیب و ترسناک دیگری روایت خواهد کرد.
لطفا با همراهیتان یاریگر ما باشید
❌ پایان ❌
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت129 و 130
خب،خب دیگه بریم ادامه رمان مورد علاقه شما سروران
بفرما👇🏻👇🏻👇🏻
📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور
📚رمان خورشید نیمه شب
📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی
⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️
پارت 1 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/72947
پارت 11 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/73121
پارت 31 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/73437
پارت 61 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/73761
پارت 71 الی 80
https://eitaa.com/Dastanyapand/73845
پارت 81 الی 90
https://eitaa.com/Dastanyapand/74064
پارت 91 الی 100
https://eitaa.com/Dastanyapand/74187
پارت 101 الی 110
https://eitaa.com/Dastanyapand/74794
پارت 111 الی 130
https://eitaa.com/Dastanyapand/74983
پارت 131 الی150
https://eitaa.com/Dastanyapand/75198
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت129 و 130
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 131و 132
دوباره تمام قد به طرفم چرخید و با دقت بیشتری اسکنم کرد. تمام صداقتم را در نگاهم ریختم. آن بخش از مغزم که هنوز کاملا به تسخیر کوهن درنیامده بود، داشت رفتارهایش را تجزیه و تحلیل میکرد و به این نتیجه میرسید که او بیش از یک خبرنگار هوشیار و باتجربه است و این هم خوب بود، هم بد.
-چه تضمینی وجود داره که بلایی سرم نیاری؟
سوالش بیش از پیش ضربهفنیام کرد. خودش ادامه داد: همه اینایی که گفتی فقط درحد حرف بود، راست و دروغش معلوم نیست و من با یه کارمند موساد طرفم. باید یه چیزی دستم باشه که ازم محافظت کنه.
حرفهایی که میزد بسیار بزرگتر از دهانش بود و نشان میداد قاعده بازی را بلد است. گفتم: میخوای ازم آتو بگیری؟
سرش را کمی خم کرد و لبخند زد.
-یه همچین چیزی.
یک نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم: خودتو جمع و جور کن پسر. انقدر وا نده!
راست ایستادم و گفتم: با همین حرفهایی که بهت زدم میتونی نابودم کنی، هم خودمو، هم بابامو.
ابروهایش را بالا داد.
-به شرطی که راست بودنشون ثابت بشه.
نمیدانم اسمش ریسک بود، قمار بود یا حماقت؛ هرچه بود، سینه سپر کردم و گفتم: باشه، برات یه مدرک میارم. یه چیزی که باهاش بتونی نابودمون کنی.
چشمانش چهارتا شدند. بند کیفش را محکم در دستش فشرد. چراغهای ساحل روشن شده بودند و چیزی از نور خورشید نمانده بود. کوهن چند لحظه مستقیم به چشمانم نگاه کرد. چند تار مویی را که روی پیشانیاش ریخته بود پشت گوش انداخت و گفت: یعنی واقعا میخوای بهم اعتماد کنی؟
-هدف ما خیلی نزدیک به همدیگه ست.
-هدف ما خیلی نزدیک به همدیگه ست.
شانه بالا انداخت.
-باشه، وقتی چیزی که گفتم رو آوردی، روش فکر میکنم.
دوست داشتم بالا و پایین بپرم و جیغ بزنم. به سختی سرجایم ایستادم و همه خوشحالیام را با یک لبخندِ گل و گشاد نشان دادم. کوهن انگشت اشارهاش را بالا آورد و گفت: یه چیز دیگهم میخوام.
و راه افتاد به سمت ساحل. با چند گام بلند توانستم همقدمش بشوم و بگویم: چی؟
-میخوام درباره یه پرونده قدیمی سازمانتون تحقیق کنی، بیسروصدا.
تازه داشت جالب میشد. کوهن داشت من را کمکم به مغزش راه میداد. گفتم: چه پروندهای؟ چرا؟
روی ساحل ماسهای ایستاد. کیفپولش را از کیفش درآورد و آن را باز کرد. یک کیف پول قدیمی بود. عکسی کوچک از داخل کیفپول بیرون آورد. آن را نگاه کرد و در دستش فشرد. لبش را گزید و نگاهم کرد.
-اهل الکل و مواد نیستی؟
از سوالش جا خوردم.
-نه، چرا یهویی اینو پرسیدی؟
بیتوجه به سوالم، سوال دیگری پرسید: نامزد و این چیزا نداری؟
واقعا شاخ درآورده بودم. دوست داشتم بگویم الان ندارم؛ ولی شاید در آینده داشته باشم... شگفتیام را پشت یک خندهی بیخیال پنهان کردم.
-نه بابا، چطور؟
زیر لب گفت: میخواستم مطمئن شم یه وقت اتفاقی حرفی از دهنت نمیپره.
اینبار واقعا خندهام گرفت.
-مگه چیه که انقدر برات مهمه؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 131و 132
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 133 و 134
داشت آرام با دندانهایش پوست لبش را میکند. گفت: نمیخوام هیچکس دربارهش چیزی بدونه. این مسئله که میخوام بهت بگم خیلی شخصیه. و میترسم همونطور که برای من بلبلزبونی کردی، برای بقیه هم همینطور باشی.
نمیدانم نیش و کنایه میزد یا جدی بود؛ به هرحال دلخور شدم. من اصلا اهل بلبلزبانی نبودم؛ اولین کسی بود که به آنچه در سرم میگذشت راه پیدا کرده بود. گفتم: من هیچوقت اینطوری نبودم. هرچی گفتم هم برای جلب اعتمادت بود.
عکس را به سمتم دراز کرد، ولی تا خواستم آن را بگیرم، دستش را کشید و به خود نزدیکش کرد. انگار جانش به عکس وابسته بود. بالاخره بعد از چندبار جلو و عقب بردن عکس و قول رازداری گرفتن، عکس را به دستم داد. تصویر زنی سی ساله بود.
سرش را پایین انداخت، به راهش ادامه داد و آرام گفت: این مامانمه؛ مامان واقعیم. هیچوقت پیشم نبود و از همون اول که به دنیا اومدم منو به یه خانواده دیگه سپرد. خودمم تازه اینا رو فهمیدم. شنیدم مامور امنیتی بوده. نمیدونم زنده ست یا نه، و نمیدونم توی کدوم سازمان امنیتی کار میکرده.
نگاهم را بین عکس و کوهن چرخاندم. شباهت داشتند؛ ولی نه زیاد. شاید بیشتر به پدرش رفته بود. گفتم: چکار میتونم برات بکنم؟
-میتونی بفهمی که الان کجاست و داره چکار میکنه؟
عکس را توی جیبم گذاشتم و گفتم: سعی خودمو میکنم. همونطور که خواستی بیسروصدا.
بعد از یک ساعت، بالاخره یک لبخند صادقانه روی لبهایش آمد. یک لبخند غمگین. گفتم: نگران نباش، پیداش میکنم و دوباره میبینیش.
تندتند سرش را تکان داد و خندید.
خمیردندان را روی مسواک میزنم و همانطور که مسواک را در دهان میچرخانم، به خودم در آینه دستشویی خیره میشوم. عینک روی بینیام جا انداخته و پوستم در هوای مرطوب مدیترانه، شفافتر از قبل شده است. رنگ جدید موهایم را دوست دارم، کمی از سردیِ ظاهرم را کم کرده. با دهان کفی و موهای بهم ریخته، جلوی آینه ادا درمیآورم و میخندم. نه به اداهای خودم، که به قیافهی درمانده و آویزانِ ایلیا.
دهانم را میشویم و از دستشویی بیرون میآیم. خمیازهکشان درِ خانه را قفل میکنم و یک صندلی پشت آن میگذارم. هرچند میدانم فایده چندانی ندارد، ولی حداقل از حضور یک قاتل در خانه آگاهم میکند. تجربه همین جاها به درد میخورد؛ و البته میدانم الان که سلاح ندارم، حتی اگر بفهمم کسی وارد خانه شده هم کار زیادی از دستم برنمیآید. به هرحال دست خودم نیست. بعد از آن شب در گرینلند، وسواسم برای قفل کردن در و پنجره بیشتر شده.
به پهلو روی تخت دراز میکشم و از خنده در خودم جمع میشوم. هرچه یاد قیافهی ایلیا میافتم، نمیتوانم جلوی خندهام را بگیرم. پسرک بیچاره، چقدر پرپر زد تا اعتمادم را جلب کند!
عروسک هلوکیتیام را بغل میکنم و در گوشش میگویم: همونطور شد که هاجر گفته بود. فقط یه ذره انگیزه انتقامش رو قلقلک دادم، با دست پس زدم و با پا پیش کشیدم. خیلی ساده ست. فکر کنم یه چیزیش میشه.
سرم را در گردن عروسک فشار میدهم و ریز ریز میخندم.
- جدی این رفیقای عباس خیلی باحالن... معلوم نیست چطوری این پسره رو پیدا کردن، ولی خوب میدونستن منو بفرستن سراغ کی.
طاقباز میخوابم و گردنبند حرز را در دست میگیرم. به ایلیا فکر میکنم، به قیافهی درماندهاش. این ماجرا بیش از خندهدار بودن، ترسناک است. این پسره یک چیزیش میشود. رفتارش یک جوری ست، همانطور که رفتار دانیال یک جوری بود. یک جورِ مرضدار. یک جور عجیب. یک جوری که اگر الان در یک ماموریت مهم نبودم، یا اگر مثل بقیه دخترهای همسنم بودم و از اعتماد به دیگران ضربههای سخت نخورده بودم، میتوانستم خامش بشوم، من هم یک جوری بشوم اصلا...
گاهی واقعا حسرت دخترهای احمق را میخورم. حسرت دخترهایی که میتوانند راحت گول رفتار پسرها را بخورند، دخترهایی که جز این رفتارهای «یک جوریِ» پسرها دغدغهای ندارند، کار مهمتری هم جز جلب نگاه پسرها ندارند و در دنیای حماقت صورتیشان خوشاند. بیشترشان حتی بعد از ضربه خوردن هم احمق میمانند و میروند سراغ بعدی. تمام آنچه از زندگی میخواهند همین است دیگر!
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 133 و 134
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 135 و 136
گاهی واقعا حسرت دخترهای احمق را میخورم. حسرت دخترهایی که میتوانند راحت گول رفتار پسرها را بخورند، دخترهایی که جز این رفتارهای «یک جوریِ» پسرها دغدغهای ندارند، کار مهمتری هم جز جلب نگاه پسرها ندارند و در دنیای حماقت صورتیشان خوشاند. بیشترشان حتی بعد از ضربه خوردن هم احمق میمانند و میروند سراغ بعدی. تمام آنچه از زندگی میخواهند همین است دیگر!
حسرت آن حماقت صورتی را میخورم. زندگی من را زیادی هوشیار و شکاک بار آورده، طوری که از بودن کنار هیچکس لذت نبرم و در بهترین موقعیتها بترسم از این که همهچیز نابود شود. من برای عاشق شدن و معشوق بودن آفریده نشدهام. زندگی به من یاد داده فقط از غریزه بقا پیروی کنم، و غریزه بقا به من میگوید آدمها خطرناکاند، مخصوصا نوع مردش.
مردها روح ناتوانشان را پشت ظاهر قدرتمندشان پنهان میکنند. دوست دارند برتریشان را به رخ بکشند، ادعاهایی میکنند که پای آن نمیمانند و برخلاف ظاهر شجاعشان، ترسو و ترحمبرانگیز ضعیفاند. پدر داعشیام انقدر ترسو بود که صدای اعتراض مادر را با خنجر برید. دانیال انقدر ترحمبرانگیز بود که عاشق من شد و نقشهاش ناتمام ماند. آرسن انقدر ضعیف بود که خانوادهاش را فروخت. مسعود انقدر شکننده است که نمیتواند با دخترش آشتی کند. پدرخواندهی مسیحیام انقدر ناتوان بود که نتوانست خانوادهاش را جمع کند، و ایلیا انقدر ضعیف است که دارد سریع مقابل من وا میدهد.
عباس اما...
عباس استثناست، تنها مردی که نترسید و فرار نکرد و توانست من را بعد از پانزده سال برگرداند سمت خودش. تنها کسی که مُردهاش حتی از تمام مردهای زندهای که دیدهام قویتر است.
و متاسفانه عباس یک استثناست.
استثناها تکرار نمیشوند، حداقل به این راحتی تکرار نمیشوند. آنها به علت نامعلومی پدید میآیند، مثل یک ناهنجاری ژنتیکی و مادرزادی که گاه علم پزشکی نمیتواند توضیحش دهد. به هرحال کسی مثل عباس پیدا نمیشود و برای همین میخواهم انتقامش را بگیرم. آنها که عباس را کشتهاند، جهان را از یک نمونه کمیاب و درخطر انقراض محروم کردهاند: نمونهای از یک انسان واقعی. یک مرد شجاع. کسی که میتوانست جهان را به جای بهتری تبدیل کند.
آنها که عباس را کشتهاند، جهان را از یک نمونه کمیاب و درخطر انقراض محروم کردهاند: نمونهای از یک انسان واقعی. یک مرد شجاع. کسی که میتوانست جهان را به جای بهتری تبدیل کند.
به هرحال من یاد گرفتهام تنها به غریزه بقایم اعتماد کنم، و غریزه بقا به من هشدار میدهد که رفتار ایلیا خطرناک است. به احتمال هشتاد درصد این رفتارهایش دام است و بیچاره نمیداند این دامها برای من بچهبازی ست. بیست درصد یا کمتر هم ممکن است صادق باشد، که در آن صورت هم من دلم برای احمقهای دلشکسته نمیسوزد.
فعلا قرار است در زمین ایلیا بازی کنم، و برایم مهم نیست که چه بلایی سرش میآید یا دربارهام چه فکری میکند. اصلا بگذار فکر کند من هم «یک جوری»ام.
احساساتش؟
مهم نیست؛ اصلا شک دارم که احساس واقعیای وجود داشته باشد.
مهم نیست که احساساتش جریحهدار میشود، چون هیچکس آن وقتی که عباس را کشت به احساسات من فکر نکرد. ایلیا اگر ناراحت است، برود یقهی مافوقهایش توی موساد را بگیرد.
***
قرارمان اینبار هم به اصرار من کنار دریا بود، همان ساحل. من اما از مواجهه دوباره با او هراس داشتم. میخواستم افسارم را به دستش بدهم؛ همان مدرکی که بتواند تضمین جانش باشد. از آن بدتر، چیزی میخواستم به او بگویم که گفتنش آسان نبود.
تلما زودتر از من رسیده بود. روی یک تختهسنگ نشسته و به دریا خیره بود. از آن فاصله نمیتوانستم چیزی در چشمانش ببینم. موهایش باز بودند و با باد تکان میخوردند. دستانش را از پشت سر روی تخته سنگ گذاشته بود و به آنها تکیه داده بود. گردنش کمی به عقب خم کرده بود و نور غروب، چهرهی رنگپریدهاش را کمی زرد کرده بود. چهرهاش همیشه رنگپریده بود و صورت بیآرایشش طوری بود که انگار همین الان از جهان مردگان برگشته، معمولا پای چشمانش کمی گود افتاده و تیره بود و لبهایش پوستهپوسته. خودم هم نمیفهمیدم چرا از کسی خوشم آمده که هیچ تلاشی برای زیبا بودن نمیکند، حتی انگار سعی دارد زشت باشد، با این که استعداد زیبا شدن را داشت.
دوتا بستنی خریدم و آرام از پشت سر به سمتش قدم برداشتم. زمین خاکی بود و صدای زیادی از قدمهای محتاطم برنمیخواست. آرام به او نزدیک شدم، سرم را از پشت سر نزدیک گوشش بردم و گفتم: سلام.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 135 و 1
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 137 و 138
دوتا بستنی خریدم و آرام از پشت سر به سمتش قدم برداشتم. زمین خاکی بود و صدای زیادی از قدمهای محتاطم برنمیخواست. آرام به او نزدیک شدم، سرم را از پشت سر نزدیک گوشش بردم و گفتم: سلام.
نه از جا پرید و نه حتی پلک زد. همچنان در همان حالت به دریا خیره بود.
-سلام.
غافلگیر نشدنش ذوقم را کور کرد. با لب و لوچه آویزان، مقابلش نشستم و گفتم: پشت سرتم چشم داری؟
تکیهاش را از روی دستانش برداشت و دستانش را از روی تختهسنگ. آنها را به هم کوبید تا خاکشان را بتکاند و گفت: نه، ولی کر و خنگ هم نیستم.
-تو واقعا بااستعدادی، به درد موساد میخوری.
لبخندی که در جواب این حرفم زد، از صدتا اخم بدتر بود. بستنی قیفی را دادم دستش. یک نگاه مشکوک و نهچندان دوستانه به بستنی انداخت و بعد به من که با اندک فاصله، روی سنگ نشسته بودم. گفت: چیزایی که میخواستم رو آوردی؟
خودم هم نمیدانستم دقیقا دارم چه غلطی میکنم. بخاطر خودش بود یا میل به انتقام؟ شاید هردو. جایی خوانده بودم که اگر تصمیم به انتقام گرفتی، دوتا قبر بکن. یکی برای دشمنت و یکی برای خودت. من قبر خودم را کندم؛ یک کارت حافظهی کوچک از جیبم درآوردم و دستش دادم.
-اون برای این که توی کنست رای بیاره به خیلیها رشوه داده.
کارت حافظه را از دستم گرفت و نگاهش کرد.
-و الانم توی کمیته امنیت و روابط خارجیه، درسته؟
-اوهوم.
دستش را داخل یقهی پیراهنش کرد. گردنبندی کیفمانند از آن بیرون کشید، گردنبندی به اندازه یک کیف چرمیِ بسیار کوچک. با فشار انگشت، در کیف را که با یک دکمه فلزی بسته شده بود، باز کرد و کارت حافظه را داخلش انداخت. بعد هم گردنبند را سر جایش، زیر لباسش برگرداند. همه این کارها را با دست آزادش که درگیر بستنی نبود انجام داد و دست دیگرش، بستنی را نزدیک به دهانش نگه داشته بود تا گاز کوچکی به آن بزند.
دستش را داخل یقهی پیراهنش کرد. گردنبندی کیفمانند از آن بیرون کشید، گردنبندی به اندازه یک کیف چرمیِ بسیار کوچک. با فشار انگشت، در کیف را که با یک دکمه فلزی بسته شده بود، باز کرد و کارت حافظه را داخلش انداخت. بعد هم گردنبند را سر جایش، زیر لباسش برگرداند. همه این کارها را با دست آزادش که درگیر بستنی نبود انجام داد و دست دیگرش، بستنی را نزدیک به دهانش نگه داشته بود تا گاز کوچکی به آن بزند. کمی از بستنیِ شکلاتی به گوشه لبش مالیده بود.
گفت: خیلی خب، این از این. اون یکی چیزی که ازت خواسته بودم چی؟
نفسم گرفت. قسمت سختش اینجا بود. کمی از بستنیام مزمزه کردم تا طعم وانیل و شکلاتش کام تلخم را شیرین کند. فایده نداشت. سنگینیِ حرفی که میخواستم بزنم، همچنان گلویم را تلخ کرده بود. گفتم: چیزه... آره... پیداش کردم...
-خب؟
کمی دیگر از بستنیاش را خورد و با دقت نگاهم کرد؛ طوری که دست و پایم را گم کردم و گفتم: خب... چیزه... ام... اون نیروی متساوا بوده. عملیات ویژه.
بستنیای که به گوشه لبش مالیده بود را با پشت دست پاک کرد و نگاهش دقیقتر شد. چهره رنگپریدهاش داشت کمی گل میانداخت؛ انگار که سر شوق آمده باشد و من از همین میترسیدم.
-خب بعدش؟ الان کجاست؟ بازنشست شده؟
بستنی داشت در دستم وا میرفت و من هم دوست داشتم مثل بستنی آب بشوم. چطور میتوانستم به تلما بگویم مادرش مُرده؟ برای این که جواب دادن را به تعویق بیندازم، یک گاز بزرگ به بستنی زدم و بخش زیادی از آن را در دهانم جا دادم. دهانم یخ کرد و دندانهایم تیر کشید. دستم را جلوی دهانم گرفتم و به زور بستنی را قورت دادم. تلما همچنان کنجکاوانه نگاهم میکرد.
-آخرین ماموریتش به پونزده سال پیشه. ژانویه دوهزار و هفده.
تلما اخم کرد.
-خیلی زود بازنشست نشده؟
تصمیم گرفتم در یک لحظه همهچیز را روشن کنم و این بار را زمین بگذارم. نگاهم را دزدیدم و چشم دوختم به بستنی تلما که داشت وا میرفت.
-نه... اون کشته شده.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 137 و 138
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 139 و 140
تصمیم گرفتم در یک لحظه همهچیز را روشن کنم و این بار را زمین بگذارم. نگاهم را دزدیدم و چشم دوختم به بستنی تلما که داشت وا میرفت.
-نه... اون کشته شده.
تلما بستنیای را که به دهان نزدیک کرده بود، در راه متوقف کرد و نگاه تیزش را در چشمانم فرو کرد. منتظر توضیح بیشتر بود. گفتم: یه ماموریت توی ایران داشته. دستگیر شده و اعدامش کردن.
رنگ صورتش به همان سرعت که قرمز شده بود، سفید شد. سفیدتر از همیشه. مثل مجسمه شده بود، نه نفس میکشید و نه پلک میزد. از این که انقدر ناگهانی و بیملاحظه حرفم را زدم، پشیمان شدم.
-خوبی...؟ حالت خوبه؟
-آره...
دوباره شروع کرد به نفس کشیدن. نگاهش به زمین بود و بستنی داشت از کنار قیف روی دستش میریخت. آرام با خودش زمزمه کرد: خب البته هیچوقت باهاش زندگی نکردم که بهش وابسته بشم... فقط یه رابطه بیولوژیکیه...
نه چشمانش پر از اشک شده بود، نه شبیه کسی بود که الان است بزند زیر گریه. حالش بیشتر شبیه کسی بود که توی ذوقش خورده باشد. حتما انتظار داشت بگویم مادرش زنده است و در فلان محل زندگی میکند و میتواند برود دیدنش؛ شاید رویاهای شیرینی از لحظهی دیدار مادرش ساخته بود، از این که یک زندگیِ خوب کنار هم داشته باشند... و من همه آنها را نابود کردم. من حقیقت را بدجور توی صورتش کوبیدم. منِ احمق... لعنت به منِ احمق...
نمیدانستم چه بگویم. تلما پرسید: خب، چیز دیگهای دربارهش میدونی؟
-همینا رو فهمیدم، و این که بیشتر ماموریتهاش توی ایران و اردن و امارات بوده.
دست تلما پر شده بود از بستنیِ آب شده. یک دستمال از جیبم بیرون کشیدم و گفتم: بستنیت آب شد...
دست تلما پر شده بود از بستنیِ آب شده. یک دستمال از جیبم بیرون کشیدم و گفتم: بستنیت آب شد...
تلما توجهی نکرد. به دریا نگاه میکرد و لب پایینیاش را میجوید. خودم کمی خم شدم و دور بستنی و روی دستش را با دستمال پاک کردم.
دنبال یک جملهی دلجویانه میگشتم، جملهای که به دخترِ یک افسر متساوای کشته شده میگویند؛ دختری که مادرش را اصلا ندیده.
-به هرحال شغل خطرناکی داشت... شاید برای همین ولم کرد... من اون موقع پنج سالم بود...
تلما با این زمزمهها داشت خودش را دلداری میداد و من به این فکر میکردم که از دست دادن مادری که اصلا او را نداشتهای چه حسی دارد؟!
-متاسفم... کاش خبر بهتری برات داشتم.
داشتم میترکیدم. کاری از این بیشتر از دستم برنمیآمد. تلما صدایش را کمی بلندتر کرد.
-میتونی درباره ماموریتش اطلاعات بیشتری بهم بدی؟
بدون این که فکر کنم گفتم: آره... اگه بخوای. ولی چه فکری تو سرته؟
بالاخره بعد از چند دقیقه نگاهم کرد. نگاهش همچنان همان بود که بود، مبهم و غیرقابل خواندن. پیچیدگی تلما مشتاقترم میکرد که بفهمم توی ذهنش چه میگذرد. سرزمین ناشناختهای بود که میشد کشفش کرد، و شاید قابل سکونت هم بود؛ یعنی دلم میخواست اینطور باشد و هرطور شده برای خودم قابل سکونتش کنم.
-فعلا ایدهای ندارم. فقط میخوام بدونم آخرین ماموریتش چطور بوده.
-اینا اسناد طبقهبندیاند...
-ولی تو به من قول دادی.
آه کشیدم.
-باشه
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 139 و 140
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 141 و 142
-اینا اسناد طبقهبندیاند...
-ولی تو به من قول دادی.
آه کشیدم.
-باشه.
و خودم را دلداری دادم که یک پروندهی مختومهی مربوط به پانزده سال پیش، نباید آنقدرها مهم باشد؛ از اعتماد تلما مهمتر نیست. آرام گفتم: نکنه میخوای انتقام بگیری؟
شانه بالا انداخت.
-اینم فکر بدی نیست.
سعی کرد بستنیِ وارفتهاش را بخورد و نان قیفش را گاز بزند. احساس میکردم دیگر مثل قبل راحت نیست، انگار خودش را محکم گرفته بود که گریه نکند. گفتم: نمیخوای درباره پنیکات حرف بزنی؟
سرش را تکان داد و بیش از قبل خودش را با خوردن بستنی مشغول کرد. طوری روی بستنی تمرکز کرده بود که انگار آن بستنی مهمترین پروژه کاری و اصلا همهی زندگیاش بود؛ اما به تجربه دریافته بودم که الان مهمترین کارش حرف نزدن است. خودم هم پیش خیلیها از این اداها درمیآوردم تا زبان باز نکنم.
-تو میخوای انتقام بگیری. از اولم همینو میخواستی که اومدی سراغ من؛ ولی نمیدونم دقیقا از کی و چرا.
جملهام کاملا خبری بود، پرسیدن نداشت؛ از درست بودنش مطمئن بودم. شاید حتی میدانست مادرش کشته شده و فقط میخواست از طریق من مطمئن شود؛ چون جا نخورد.
باز هم تغییری در بستنی خوردنش نداد. دورتادور دهانش بستنی مالیده بود و او با قدرت بستنی میخورد.
گفتم: اون جمله رو شنیدی که میگه: «اگه میخوای انتقام بگیری دوتا قبر بکن، یکی برای خودت و یکی برای دشمنت»؟
بالاخره حرف زد.
-بستنیت آب نشه!
تازه متوجه بستنیای شدم که سرش خم شده بود و داشت فرو میریخت. مانند عقابی در پی خرگوش به سمت بستنی هجوم بردم و سر خمشدهاش را به دهان گذاشتم. مزه نمیداد. دهانم بیحس شده بود انگار. تلما که مرا سرگرم بستنی دید، از پشت سنگرش بیرون آمد.
-همه جملات قصار درست نیستن. بعضیاشون فقط قشنگ با کلمات بازی کردن.
-همه جملات قصار درست نیستن. بعضیاشون فقط قشنگ با کلمات بازی کردن.
با دهان پر گفتم: ولی این درسته.
دوباره شانههاش را بالا انداخت.
-سالهاست که قبر من کنده شده و آماده ست. فقط میخوام قبل این که بخوابم توش، برای دشمنم هم یکی بکنم.
-دشمنت کیه؟
دور دهانش را با دستمال پاک کرد و به دریا خیره شد. امیدوار بودم در ذهنش اعتماد کردن به من را سبک سنگین کند و به این نتیجه برسد انقدرها هم خطرناک نیستم.
-بهت ربطی نداره.
سعی کردم ناراحت نشوم. گفتم: اگه بدونم شاید بتونم بهتر کمکت کنم.
-یکم فکر کنی میفهمی. من اومدم سراغ تو، چون هدفمون تقریبا نزدیکه.
به این فکر کردم که ما هدف مشترک داریم: دنبال انتقامیم و احتمالا از یک نفر، یا افرادی که به هم نزدیکاند. همهچیز داشت ترسناک میشد. بحث را کشاندم به سمت دیگری.
-چرا فکر میکنی قبرت کنده شده؟
کلافه و کمی خشمگین، به سمتم برگشت و گفت: اگه میخوای دائم ازم بازجویی کنی، بیخیال کمکت میشم.
خیز برداشت که بلند شود. سریع گفتم: باشه باشه...
شانهاش را گرفتم که سر جایش بنشیند. وقتی مطمئن شدم در جای خودش آرام گرفته، دستم را از روی شانهاش برداشتم و آن را به حالت تسلیم بالا گرفتم.
-باشه... ببخشید. دیگه چیزی نمیپرسم.
محکم و با نگاهی تهدیدآمیز گفت: هرچیزی که لازم باشه رو بهت میگم، ولی از این که سوالپیچ بشم متنفرم. خب؟
دستان تسلیمم را تکان دادم.
-آره... حتما... امر امر شماست خانم رئیس.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 141 و 142
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 143 و 144
***
ایلیا دارد پایش را از گلیمش دراز میکند و این بد نیست. بگذار بکند. هرچه بیشتر عاشق بشود، احمقتر میشود و بهتر سواری میدهد. تنها فایدهی این که مردها انقدر سادهلوح و آسیبپذیرند همین است؛ چیزی که قاتل عباس هم آن را خوب بلد بود.
پنجره اتاق را باز میکنم تا هوای خانه عوض شود و باد خنک بهاری در اتاق بپیچد. از بیرون صدای حرکت شاخ و برگ درختان در باد را میشنوم و رفت و آمد شبانه مردم در شهر را. صدای فریاد مردان مست، قهقههی زنهای ولگرد و بوق ماشینها. نسیم به اتاقم سرک میکشد و بوی بهار و دریا را با خودش میآورد.
پشت میزم مینشینم و لپتاپ را روشن میکنم. ایلیا همه پرونده را برایم ایمیل کرده؛ مشابه آن چیزی که دانیال برایم فرستاده بود؛ اینبار بدون سانسور. ایلیا در مقایسه با دانیال صد پله احمقتر است و من ماندهام موساد به چه امیدی این جوجه هکر را استخدام کرده؟!
فایل ایلیا را با آنچه دانیال فرستاده بود مطابقت میدهم. واقعا همان پرونده است؛ اما دانیال بخش زیادی از آن را حذف کرده و فقط آنچه به عباس مربوط میشد را باقی گذاشته بود؛ اطلاعات بیخطری که قانعم میکرد بیخیال عباس بشوم.
انگشتانم را درهم قلاب میکنم و زیر چانهام میگذارم. هاجر اگر بفهمد دارم از آب گلآلود ماهی میگیرم عصبانی میشود. قرار نبود از تلهی احساسی برای رسیدن به آنچه میخواهم استفاده کنم، قرار نبود خودم را دختر یک مامور موساد جا بزنم و گذشته را از زیر خاک بیرون بکشم.
من هم دارم پایم را از گلیمم درازتر میکنم.
هاجر اگر بفهمد عصبانی میشود. شاید حتی مجبورم کند برگردم؛ ولی اگر نفهمد مشکلی نیست و قرار هم نیست بفهمد. این دیگر مسئله شخصی من است و خللی در نقشه هاجر و مافوقهایش ایجاد نمیکند.
این را میدانستم که قاتل عباس مجازات شده؛ هاجر عکسش را نشانم داده بود. میدانستم یک پرستوی اسرائیلی ست و در انجام ماموریتش از نفوذیهایی که دور و بر عباس بودند استفاده کرده؛ ولی بیشتر از این میخواهم بدانم؛ پس شروع به خواندن میکنم.
نام اصلیاش اورنا بوده، ولی ماموریت آخرش را با نام ناعمه انجام داده. یک آقازاده اماراتی را تور کرده تا در پوششاش برای داعش در ایران سلاح تامین کند که تیرش به سنگ خورده و متواری شده، و بعد برای ایجاد آشوب در ژانویه دوهزار و هفده به ایران برگشته.
عباس سر راهش سبز شده و دنبالش بوده تا جلوش را بگیرد، و ناعمه هم تمام تلاشش را برای حذف کردن عباس به کار بسته. آخرش اما، آنها در یک شب زمستانی با هم مواجه شدهاند، عباس خواسته او را دستگیر کند اما با ضربه چاقوی یک نفوذی از پا درآمده. در لحظات آخر توانسته به ناعمه شلیک کند و چون همکارانش به موقع رسیدهاند، ناعمه دستگیر و به همراه آن نفوذی اعدام شدهاند.
یک مچاندازیِ تمامعیار، بازیای که ظاهرا یک-یک تمام شده.
تا اینجا را کم و بیش قبلا میدانستم.
و این را هم میدانم که او کارش را تنها انجام نداده. سرپل داشته، افسر هادی داشته و چندتا عوضیتر از خودش مستقیم با این پرونده مرتبط بودند. کسانی که برعکس او، جایشان در اسرائیل گرم و نرم بود و فقط خردهفرمایش میدادند تا او اجرا کند.
هدف آنها هستند، همان «عوضیتر از ناعمه»ها. همانهایی که هدایت و راهنماییاش کردند تا به عباس برسد، با عوامل نفوذی هماهنگش کردند و پشتیبانیاش کردند تا عباس را بکشد؛ کسانی که به احتمال زیاد هنوز زندهاند، مفتخورهایی که با نشستن توی دفترشان در موساد، از جایگاه یک کارمند دونپایه به مقامات بالاتر صعود کردهاند؛ عوضیهایی که در رأسشان گالیا لیبرمن ایستاده.
لیبرمن... لیبرمن...
این اسم آشناست. فایل ایمیل را میبندم و دست به سینه، به صندلی تکیه میدهم. زیر لب نام لیبرمن را تکرار میکنم تا یادم بیاید این نام را کجا شنیده بودم. دوباره سراغ لپتاپ میروم و اینبار، فایل دانیال را باز میکنم. توی انبوه یادداشتها و عکسها، دنبال نام گالیا لیبرمن میگردم.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 143 و 144
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 145 و 146
عروسک هلوکیتی روی میز نشسته و با نگاه و سکوتش به من هشدار میدهد وارد محدوده ممنوعه نشوم. انگار صدای هاجر را از دهان نداشتهی عروسک میشنوم که برایم خط و نشان میکشد: کنجکاوی الکی نکن. سعی نکن عوامل شهادت عباسو پیدا کنی. سرخود کاری انجام نده. الکی خودتو با آدمای خطرناک درننداز. کسی رو نسبت به کارت حساس نکن. نمیتونی تنهایی انتقام بگیری، پس کاری که بلد نیستی رو شروع نکن و به کاری که بهت گفتیم برس.
من همان موقع که هاجر داشت اینها را میگفت هم تصمیم نداشتم به حرفش گوش کنم. فقط میخواستم از بابت من خیالش راحت شود و بفرستدم اینجا تا به کارم برسم. البته نقشه او هم برایم مهم است، چون بخشی از عملیات انتقام حساب میشود، ولی کافی نیست. من واقعا دارم از خشم میترکم که نتوانستم ناعمه را با دوتا دست خودم خفه کنم.
هماورد عباس و اسرائیل نباید نتیجهاش یک-یک باشد.
میخواهم از طرف عباس یک امتیاز دیگر هم بگیرم و پیروزی قطعی به نفع او باشد.
غلتک موشواره را زیر انگشتم میچرخانم و تصاویری که دانیال گذاشته را بالا و پایین میکنم، بلکه چشمم به نام گالیا لیبرمن بخورد. چشمانم دارند گرم خواب میشوند و مقاومتم دربرابر خواب بیفایده است. سرم روی دست چپم که زیر چانهام بود رها میشود و دربرابر لپتاپ روشن به خواب میروم.
***
هوا سرد است. تاریک است همهجا و سکوت مطلق؛ سکوتی وهمانگیز که دارد پرده گوشهایم را پاره میکند. یک نفر دنبالم است. به سختی فقط چند قدم دور و برم را میبینم. باید بروم؛ نمیدانم به کجا. فقط حس میکنم باید فرار کنم. از سرما و ترس همه بدنم دارد میلرزد.
چند قدم جلوتر، مردی پشت به من دارد راه میرود. مردی بلند بالا که میدانم عباس است، هرچند صورتش را ندیدهام. صدایش میزنم، جواب نمیدهد. اصلا نمیشنود. تندتر میدوم، نمیرسم. صدای دویدن کسی را از پشت سرم میشنوم. برمیگردم و قبل از این که ببینمش، از ضربه سنگین دستش، با صورت زمین میخورم.
حس وقتی را پیدا میکنم که داشتم در کوچه، پابرهنه میدویدم از ترس و هیچکس صدایم را نمیشنید. سرم را بلند میکنم. کسی را که به سمت عباس میدود میشناسم؛ یک زن است، ناعمه. آتش در جانم شعله میکشد و با وجود درد از جا بلند میشوم. به سمتش خیز برمیدارم و به شال سیاهی که روی سر انداخته چنگ میاندازم.
به سمتش خیز برمیدارم و به شال سیاهی که روی سر انداخته چنگ میاندازم. شال از دور سرش باز میشود، ولی به آن توجهی نمیکنم. دوباره چنگ میزنم به شانهاش، پیراهنش را میگیرم و میچرخانمش به سمت خودم.
قبل از این که صورتش را ببینم، صدای لرزش و زنگ تلفن همراهم تمام تصاویر پیش رویم را بهم میریزد. سرجایم تکان میخورم و چشمانم را باز میکنم. همراهم دارد روی میز میلرزد و خودش را این سو و آن سو میکشاند. روی صفحه تلفن همراه، نام ایلیا را میبینم و زیر لب غر میزنم: میمُردی یکم دیرتر زنگ بزنی خروس بیمحل؟
تماس را رد میکنم و چشمانم را با فشار انگشت میمالم. خمیازه میکشم و ساعت دیواری را میبینم که هفت صبح را نشان میدهد. لپتاپ هنوز روشن است، اما در حالت محافظ صفحه. موشواره را تکان میدهم. صفحه روشن میشود و رمز میخواهد. رمز را که وارد میکنم، اولین چیزی که میبینم نام گالیا لیبرمن است؛ جایی میان یادداشتهای دانیال.
گالیا لیبرمن آمی را کشته بود؛ دوست دانیال را. او از نیروهای رده پایین شبکه فساد مالی در نیروهای امنیتی اسرائیل بود که در ازای همین کارها توانسته بود رشد سازمانی سریعتری داشته باشد؛ تا جایی که در زمان نوشته شدن این یادداشت، گالیا معاون رئیس موساد بود. دانیال هم به تلافی کشتن آمی، علیه گالیا مدرکسازی کرده بود و اختلاسهای خودش را پای او نوشته بود.
گالیا نه فقط دشمن من و عباس، که دشمن دانیال هم بوده و هست. به احتمال زیاد دانیال به دست گالیا یا عوامل او کشته شده. این واقعا خندهدار است که عباس و دانیال دشمن مشترک داشته باشند!
من البته هیچوقت نمیخواستم انتقام دانیال را بگیرم، چون مرگ دانیال به خودش مربوط است. اما حالا که فکرش را میکنم، میبینم کشتن دانیال به معنای بلاتکلیف ماندن من توی گرینلند بود؛ چیزی که رفته بود روی اعصابم. پس الان دلایل محکمتری دارم که حال لیبرمن را بگیرم.
همراهم دوباره روی میز میلرزد و دوباره ایلیاست. خمیازه میکشم و با دهان کج و کوله، به اسمش روی صفحه گوشی خیره میشوم.
-چقدر تو اضافهای آخه!
نزدیک است قطع شود که جواب میدهم. خمیازهای عمدی و ساختگی میکشم که بفهمد مزاحم خواب نازم شده و میگویم: الو؟
-سلام... ببخشید فکر کنم بیدارت کردم.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 145 و 146
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 147 و 148
نزدیک است قطع شود که جواب میدهم. خمیازهای عمدی و ساختگی میکشم که بفهمد مزاحم خواب نازم شده و میگویم: الو؟
-سلام... ببخشید فکر کنم بیدارت کردم.
-هوم، دیگه کاریش نمیشه کرد.
چند ثانیه سکوت میکند. دارد توی دلش به خودش فحش میدهد شاید. میگویم: بیدارم کردی که سکوت کنی؟
-نه نه... ساعت هشت و نیم با خانواده یکی از قربانیها قرار داریم.
بلند غرغر کردم.
-خب مگه نمیگی هشت و نیم؟ چرا انقدر زود بیدارم کردی؟
-خونهش رِحووته، از خونه تو حداقل چهل دقیقه راهه.
-خب به تو چه؟
و یک خمیازه دیگر کشیدم، اینبار واقعی بود. ایلیا باز هم سکوت کرد. فکر کنم واقعا بهش برخورده بود. آرام گفت: میخواستم بگم تا نیمساعت دیگه میام دنبالت تا با هم بریم.
اوه... چه جنتلمن! سعی کردم کمی مهربانتر باشم.
-خیلی خب. باشه.
و کوبیدم روی نشان قرمز قطع تماس. وقتی تماس قطع شد، یادم افتاد ادب اجتماعی حکم میکند اینجور وقتها تشکر کنم، حتی اگر واقعا از ته قلب متشکر نباشم. الان بیادبتر از آنچه هستم به نظر میرسم، شاید هم از خود راضی.
از روی صندلی بلند میشوم و دستانم را در دو جهت مخالف میکشم. صدای تقتق مفصلهایم درمیآید و حالم را جا میآورد. با حوصله لباس میپوشم و وقتی ماشین ایلیا را از پنجره میبینم که جلوی خانهام پارک شده، از عمد پنج دقیقه معطل میکنم و جلوی آینه الکی با موهایم بازی میکنم.
منتظرم ایلیا بوق بزند، یا تماس بگیرد، ولی خبریش نمیشود. فقط همان موقع که رسید یک پیام داد که دم در است.
سلانه سلانه از پلهها پایین میروم، خرامان خرامان حیاط را طی میکنم و به ماشین ایلیا میرسم. سفید است؛ اما شیشههایش دودی ست.
سلانه سلانه از پلهها پایین میروم، خرامان خرامان حیاط را طی میکنم و به ماشین ایلیا میرسم. سفید است؛ اما شیشههایش دودی ست. یک لحظه شک میکنم؛ سوار ماشین یک غریبه شدن، آن هم ماشینی که شیشههایش دودی ست، اصلا گزینه عاقلانهای برای یک دختر نیست.
برایم چراغ میزند؛ شاید تعللم را به این دلیل برداشت کرده که ماشین را نشناختهام. یک نفس عمیق میکشم و قدمهایم را همچنان با اعتماد به نفس و محکم برمیدارم؛ چون میدانم عباس تنهایم نمیگذارد.
در صندلی کمکراننده را باز میکنم و قبل از این که سوار شوم، کمی از ماشین فاصله میگیرم. گردنم را خم میکنم تا داخل ماشین را ببینم و وقتی ایلیا را میبینم که روی صندلی کمی چرخیده، گردنش را خم کرده و صبورانه و با لبخند نگاهم میکند، سوار میشوم.
-سلام، خوبی؟ صبحت بخیر. داشتم نگرانت میشدما...
طوری قیافه میگیرم که انگار نه انگار پنج دقیقه است ایلیا را اینجا کاشتهام.
-سلام. بریم.
ایلیا با حوصله و بدون عصبانیت، ماشین را روشن میکند و راه میافتد.
-خواهش میکنم. منم خوبم. چه صبح قشنگیه.
در خیابان تنگِ شاه سلیمان سرعت میگیرد. یک لبخند ساختگیِ گشاد و مسخره تحویلش میدهم. میگوید: اعصاب نداریا...
-وقتی یکی کله سحر چرتم رو پاره کنه این شکلی میشم.
زیر لب میگوید: آخه همیشه یه طوری رفتار میکنی انگار کله سحر چرتت پاره شده.
-مشکلی داری؟
بلند میخندد.
-نه نه... به هرحال خانم رئیس تویی.
یک نفس عمیق میکشم و دل به دریا میزنم. فکر نمیکنم پرسیدن چیزی که در ذهنم است، چندان خطرناک باشد...
-ایلیا، معاون مئیر الان کیه؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 147 و 148
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 149 و 150
به چهارراه میرسد و پشت چراغ قرمز، مقصد را مسیریابی میکند. با سرانگشت روی صفحه لمسیِ مسیریاب زوم میکند و میگوید: چطور مگه؟
چراغ سبز میشود. ایلیا از چهارراه عبور میکند و به خیابان نویعیم میپیچد.
میگویم: هنوزم گالیا لیبرمنه؟
ناگاه چنان میزند روی ترمز که اگر کمربند نبسته بودم، با سر توی شیشه میرفتم. راننده عقبی با بوقی ممتد سرمان فریاد میکشد. ایلیا سریع دوباره راه میافتد؛ ولی چشمانش هنوز گردند و دهانش باز. یک چشمش به مسیر است و چشم دیگرش به من. طوری نگاهم میکند که انگار به یک بیماری خطرناک مثل هاری یا جنون گاوی مبتلا شدهام. سوال نپرسیدهاش را جواب میدهم.
-میشناسمش.
-چطوری؟
-من غیر از تو منابع دیگه هم دارم.
لپهایش را پر از هوا میکند و سوت میزند.
-تو واقعا به عنوان خبرنگار داری حیف میشی.
و بعد اخم میکند.
-منبعت زنه یا مرد؟
-گفته بودم از بازجویی خوشم نمیاد.
-هوم.
روی صندلی جمع میشود و دستانش را دور فرمان فشار میدهد. باید یک بار روشنش کنم که آخرین کسی که از من خوشش آمد، به طرز فجیعی تکهتکه شد و من اصلا گزینه مناسبی برای دوست داشتن نیستم.
روی صندلی جمع میشود و دستانش را دور فرمان فشار میدهد. باید یک بار روشنش کنم که آخرین کسی که از من خوشش آمد، به طرز فجیعی تکهتکه شد و من اصلا گزینه مناسبی برای دوست داشتن نیستم.
-نگفتی، هنوزم لیبرمنه؟
-آره.
از لرزشی که در صدایش هست پیداست که هنوز دلخور است. خب به من چه؟ مگر حماقت او تقصیر من است؟
میپرسم: چرا گالیا رو رئیس نمیکنن؟
-چه میدونم... دعوای بین مدیرای رده بالا رو کسی برای ما توضیح نمیده.
و یک آه عمیق میکشد. دو طرف لبهایش به سمت پایین آویزان شدهاند؛ شبیه پسربچههایی که قهرند ولی میخواهند ادای آدم بزرگها را دربیاورند. آرنجم را لب پنجره میگذارم و چانهام را به دستم تکیه میدهم. خیره به خیابان پردرخت و ترافیکِ نیمهسنگین، میپرسم: این لیبرمن چطور آدمیه؟
دو طرف لبهای ایلیا با شنیدن نام لیبرمن بیشتر به سمت پایین متمایل میشوند.
-یه آدم نچسب، جدی، خشک، غرغرو، جاهطلب...
-خیلی ازش بدت میاد نه؟
-کیه که از مافوقش خوشش بیاد؟
هنوز سنگین و گرفته حرف میزند و من این سنگینی را نادیده میگیرم.
-اونی که قراره جانشین مئیر بشه گالیا نیست. چرا؟
شانه بالا میاندازد.
-تو که همهچیو میدونی، خب اینم از اون منبع افسانهایت بپرس دیگه!
میخندم. مثل بچهها حسودی میکند خرس گنده. میگویم: اون مُرده.
ایلیا سرش را کامل به طرف من میچرخاند.
-چی؟ مُرده؟ انقدر راحت میخندی و اینو میگی؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
سلام دوستان گل و گلاب
ادامه رمان نوش نگاه زیبا بینتون
📚﴿عاکف1﴾
🔖تعداد قسمت : 94
🪧52رمان کانال
https://eitaa.com/Dastanyapand/75209
پارت 1 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/75209
پارت 31 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/75666
پارت 71 الی 94
https://eitaa.com/Dastanyapand/75987
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
سلام دوستان گل و گلاب ادامه رمان نوش نگاه زیبا بینتون 📚﴿عاکف1﴾ 🔖تعداد قسمت : 94 🪧52رمان کانال https
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
🔖94قسمت
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۱ و ۲
📌#مستندی از #نفوذ دشمن در قلب مراکز #علمی و #صنعتی کشورمان برای ضربه زدن به متخصصان و دانشمندان جوان ما
بسماللهالرحمنالرحیم
زخمی و با هزار گند و کثافت خودم و از توی فاضلابهای شهر کشیدم بیرون.
ساعت نمیدونستم چند بود.
چون زیر شیشه ساعتم پر از لجن فاضلاب بود. بدنم تیر میکشید. دوست داشتم همونجا بمیرم. چندتا از بچههامون شهید شدن. منم که زخمی.
رسیدم سر کوچهای که «کاظم محمود» از بچه های سوری شهید شده بود و
منم همونجا زخمی شده بودم.
سه شبانه روز توی فاضالب بودم. همه جا خرابه بود. چشمم افتاد به یه ماشین.
رفتم سمتش. دورو برم و چک
کردم. همش دود بود و سیاهی. با اون چشمای خستم چراغ قوه رو گرفتم سمت ماشین و یه اسلحه آکا ۱۲
رگباری داشتم فوری گرفتم سمت تویوتای جنگی.
دیدم یه جنازه افتاده داخلش.
درو باز نکردم. اول با چراغ قوه
همه جارو بررسی کردم ببینم تله انفجاری چیزی نباشه. مطمئن که شدم باز کردم درو. جنازه رو کشیدم بیرون.
جنازه یه تکفیری بود.
پلاک ماشین و بررسی کردم دیدم پلاکش سعودی هست. بماند که چیشد من و بچه ها
اونجا گیر افتادیم. ماشین با پلاک سعودی به کار میومد.
خداروشکر به راحتی روشن شد.
منطقه رو بچه های
مقاومت زده بودند. فقط همین قدر بدونید که ما بعد از شناسایی و درگیری موقع برگشتن به کمین خوردیم.
منتهی گرا رو داده بودیم به بچه ها زدن اون منطقه رو که داعشی ها کلا توی اون منطقه بودند.
توی درگیریهای تن به تن «امیر و ابورافع و عرفان و حسین» شهید شدند. منم زخمی شدم عجیب. منتهی چندروزی رو هم
توی فاضالبای زیر زمینی زندگی کردم تا اوضاع عادی بشه و...
جنازه رو انداختم بیرون و سوار ماشین شدم.
نقشه رو از جیب روی زانوی شلوارم آوردم بیرون. بررسی کردم از
کدوم سمت برم. یا اسارت بود یا شهادت ته این جاده. نمیدونستم راه سومی هم وجود داره یانه. هیچ ارتباطی
هم نمیتونستم بگیرم ،
با بچه های محور و قرارگاه برای نجاتم.چون بیسیم توی آب رفته بود و سوخت.
تنها
سلاحم یک نقشه بود و یه اسلحه آکا ۱۲ با ۸ تا فِشنگی که مونده بود. با هزار زحمت تا یه جاهایی اومدم و
رسیدم به یه آبادی.
از خوب روزگار رسیدم به بچه های فاطمیون.
موقعی که رسیدم خیال کردند داعشی هستم. محاصره کردند ماشینم و. به هر زحمتی بود کارت ترددی که
دولت سوریه بهمون داده بود و حق تردد با سلاح رو همه جا داشتیم و از توی لباس زیرم کشیدم بیرون و
بهشون فهموندم من خودی هستم.
این کارت خیلی مهم بود.
نباید کسی میفهمید من کی هستم و چه ملیتی
دارم. اونا هم کارت و کدش و با بچههای ایرانی مستقر در خاک سوریه چک کردند دیدند درسته . من ایرانیَم.
خلاصه رسیدم به مخفیگاهِ خودم توی حلب.
ماشین و گذاشتم ۱۰۰ متر قبل از مخفیگاهم، توی یه خونه
نیمه مخروبه. صلاح نبود ببرم. چون پلاکشم سعودی بود. پیاده رفتم سمت خونه. اسلحم و گذاشتم روی رگبار
با همون تیر کمی که داشتم،رفتم داخل.
اول زیر زمین و گشتم و الحمدلله خبری نبود. رفتم بالا. مستقیم رفتم
سمت کمد لباس و با همون دست کثیف لباسا رو زدم کنار.چوب داخلی کمد و محکم کشیدم سمت خودم و
رفتم داخل.
چون پشت کمد یک اتاق بود.
یه راست رفتم سمت میز کار. لب تاپ و برداشتم و آنلاین شدم. انگار
منتظرم بودن ونگران. چون ارتباطم باهاشون قطع شده بود چند روزی.
یه نقطه(.) فرستادم براشون!!
بعد از ۱۴
ثانیه دیدم یه نقطه هم اونا فرستادن یعنی بنویس!! توی ارتباطات مجازی از راه دور ما امنیتیها با رمز صحبت
میکنیم.
بعد اینکه اونا جواب نقطه من و با نقطه دادن نوشتم:
_شرمنده ام که در به درت کرده ام پدر...
نوشتن:
400/1000:_بدان که چشم همه از فراق تو خون است..
متوجه شدم توی این چند روز از ایران نگران شدند.
جواب دادم:
1000/400:نفس کشیدن اگر خود نشان زندگى است / به دوستان برسان: زنده ام، ملالى نیست
نوشتن:
400/1000:_گوهر اشکی که پروردم به چشم انتظار / در تماشای تو از دست نگه غلتید و رفت
#ادامه_دارد...
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۱ و ۲
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
🔖94قسمت
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۳ و ۴
منظورش و متوجه شدم.
باید می رفتم سفارت ایران و بچههای ما منتظر بودند. باید پاسپورتم و میگرفتم و با
چند تا اسکورت بخاطر اسناد مهم و سری اطلاعاتی-امنیتی میاومدم فرودگاه تا مستقیم با پرواز بیام به سمت
وطن.
جواب دادم:
1000/400:_به بام انس تو خو کردهام چون کفتر جلدی / که از هر گوشه ای پر وا کنم، پیش تو می آیم
نوشتن:
400/1000:_من قانعم شبانه به خوابی ببینمت / اما فقط بیا که حسابی ببینمت...
فهمیدم که باید فقط میرفتم از سوریه.
{نکته: ۱۰۰۰ کد من بود و ۴۰۰ بچه های داخل ایران.}
پاهام و بستم و فوری یه آتیش توی همون اتاق روشن کردم و با وسایل بهداشتی مثل پَنس و... تیرو از توی
ماهیچه پام کشیدم بیرون و با یه دستمال مشکی محکم بستمش تا برم سمت سفارت ایران.
وسیله هام و جمع
جور کردم و از دیوار پشتی مخفی گاهم پریدم
زدم بیرون و حرکت کردم از راهی که قبلا شناسایی کرده بودم
برای برگشت به سمت سفارت، تا یکی از بچه هامون من و تحویل بگیره و بعدشم عازم بشم سمت وطن.
شاید باورتون نشه.
خونم توی یکی ازمحله هایی بود که داعش اونجا مستقر بود و تحت تصرفشون بود. من روزانه
بینشون زندگی میکردم و در بین اونها بودم و در نماز جماعتاشون حضور داشتم.
این چند خط کوتاه برای سوریه بود...
اما اینجا ایران...
تازه از عملیات برون مرزی که توی خاک سوریه بود برگشته بودم.
خیلی خسته و کلافه بودم.
به خاطر اتفاقات
حلب و خانطومان و قنیطره و دیرالزور و المیادین و مَریَمِین و جاهای دیگه و شهرها و روستاهای دیگه ی این
کشور جنگ زده و مسائلی که برای مرد ها و زن ها و بچه ها پیش اومده بود.
گاهی اوقات شاید حالم از هرچی آدم به هم میخورد. یک نیروی اطلاعاتی باید از #روحیهی_بالایی برخوردار باشه
و نباید تحت تاثیر احساسات قرار بگیره.
منم به خاطر وظایف امنیتی که داشتم از روحیه بالایی برخوردار بودم.
دلیلش هم سالها کار اطلاعاتی درون مرزی و برون مرزی در غرب آسیا یعنی خاورمیانه و بعضا در قلب اروپا
بود
و قبل از اون هم زندگی با دوستان امنیتی.
ولی به هرحال منم آدم هستم ،
و یه جاهایی نمیتونم خودم و
کنترل کنم و دلم میشکنه.
بگذریم...
وقتی رسیدم فرودگاه بینالمللی امام خمینی تهران، «سید رضا» و «بهزاد» طبق دستور معاونت با پرادوی اداره
اومدن دنبالم.
بعد از اینکه سلام علیک کردیم سریع سوار ماشین شدم.
سیدرضا خیلی جوون خوش مَشرِبی
هست. بهزاد هم دست کمی از سیدرضا نداره.
سر صحبت بعد از سلام و احوالپرسی باز شد.
_حاج عاکف
مامویت چطور بود؟
{عاکف اسم سازمانی من هست و بچه های تشکیلات هم سالهاست با اینکه چندتاییشون
اسم اصلیم و میدونن ولی طبق میل من و عادت خودشون و اقتضای امنیتی، من و به این اسم صدا میزنن}
داشتم میگفتم...سیدرضا ازم پرسید حاج عاکف مامویت چطور بود؟
+قربونت برم سیدرضاجان، خودت که توی کار و تشکیلاتی و آگاه هستی داره چه جنایتی توی دنیا میشه.
بهزاد گفت:
_حاجی خیلی وضعیت سوریه پیچیده هست. کمِ کمِ این خسارتی که آمریکا و اسراییل و آل سعود
و قطر و ترکیه و اردن و... از طریق این حروم زاده های داعشی به این کشور زدند، حداقل ۱۰ تا ۱۵ سال زمان
میبره تا سوریه دوباره روی پای خودش بِایسته...
+میدونم بهزاد جان، دلیلش هم اینه که #سوریه راه ارتباطی ما با #لبنان و بچه های #حزبالله هست. آمریکا
میخواد سوریه رو بزنه تا ارتباط ما با خط مقاومت و قطع کنه و امنیت اسراییل و از اون طرف تامین کنه و
بعدش هم عراق و تجزیه کنه و دور ایران رو خالی کنه تا بتونه، راحت تر ایران و بزنه. البته مستقیم نه. بلکه با
داعش. الآن هم ,,میشل عون,, که اومده سرکار میتونه امتیاز خوبی برای نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و
حزبالله لبنان و سوریه به حساب بیاد.
سیدرضا گفت:
_حاجی خودت که میدونی، این مردک، پسرِ حریری که
معروف به جریان ۱۴ مارس هستند گرایش شدیدی به غرب و آل سعود داره و به عنوان نخست وزیر هم انتخاب
شده. باید خیلی ریاست جمهوری لبنان این و بِ پّا باشه تا به باد نده همه چیزو
#ادامه_دارد...
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۳ و ۴
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
🔖94قسمت
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۵ و ۶
+نمیدونم بچهها خدا بخیر کنه. پیشبینیِ من اینه در آیندهای نه چندان دور عربستان این و علیه حزبالله و ایران و محور مقاومت حرکت میده. باید منتظر بود.
{پیشبینی ما در این مستند درست از آب در آمد و
چندماه بعد سعدحریری در عربستان بازداشت شد تا علیه حزبالله و ایران اقدام کند.}
و یه چند لحظه ای به
سکوت گذشت.
چون زیاد حال حرف زدن نداشتم. سرم و تکیه داده بودم به صندلی و به جنایاتی که توی سوریه
داشت میشد فکر میکردم.
یه هویی سید رضا که صندلی عقب نشسته بود دستش و گذاشت روی شونم و
گفت:
_حاجی داشتیم میاومدیم، «حاج کاظم» (معاونت تشکیلات)گفت گوشی عاکف رو هم برید از خونش
بگیرید و ببرید فرودگاه.
{خوبه درمورد حاج کاظم اینجا یه کم توضیح بدم...
حاج کاظم خیلی هوام و داشت. چون همرزم پدر شهیدم توی جنگ بود. رابطه خانوادگیمون هم در حد تیم ملی
بود و کلی سر و سِر داشتیم باهم.
طوری که دختراش بهم میگفتند داداش. یا نوه های پسریش من و عمو صدا
میکردند و دخترش هم هنوز متاهل نبود.
چریک بود توی جنگ. از همرزمان حاج قاسم #سلیمانی و شهید #چمران و #باکری و #همت و #متوسلیان و... بود.
مُخ
مسائل اطلاعاتی و ضدجاسوسی بود. خیلی از پروژههای کلان اطلاعاتی امنیتی توی مشتش بود و اون توی
کشور حل کرده بود و احدی هم قرار نبود بفهمه.
چندبار توی عراق اسیر شد. به جرات می تونم بگم نصف رگهای بدنش سوخته بود. به خاطر دردی که داشت، هر دو سه روز ۲۰ تا مُرفین میزد. در جنگ شیمیایی شد. نخاعش آسیب دید. بازم از جنگ دست نمیکشید.
چون عاشق #امام بود. بعد از امام هم با حضرت #امام_خامنهای بیعت کرد. و مستقیما پیش آقا گفت اگر لایق نبودم در رکاب امام به شهادت برسم، حالا حاضرم در رکاب
شما امام بزگوار حضرت خامنه ای کبیر باشم تا شربت شهادت رو بنوشم.
حدود ۸ سال قبل بازنشسته شده بود. ولی اداره بهش نیاز داشت. نمیزاشتن بره.
چند بار با مقامات عالی رتبه ی امنیتی کشور حرف زد. بهشون
میگفت نمیتونم. دارم میبُرَّم. بزارید برم آخر عمری یه کم زندگی کنم.
جغرافیا خونده بود و اینکه دکترای آی
تی و علوم سیاسی هم داشت، باز هم با این مریضی هاش، اداره نمیزاشت بعد از بازنشستگیش بره.}
گوشی و
گرفتم از سیدرضا و روشن کردم. دیدم خانمم توی این چند دیقه اخیر، ۵ بار زنگ زده.
{یه نکته ای رو هم بگم...
توی کارهای برون مرزی که زمانش طولانی هست گوشی و خط شخصی نمیتونیم داشته باشیم. بخصوص
توی سوریه که در حال حاضر شده چراگاهِ جاسوسان.
چون ریسکش بالاست. چون جدای جنگ #نظامی، یک
جنگ #اطلاعاتی عظیمی هم وجود داره که شما تصور کنید، آمریکا و عربستان و انگلیس و فرانسه و قطر و اردن و ترکیه و...
یک طرف که باید اسمش و گذاشت ناتوی اطلاعاتی غربی_عربی. از طرفی ایران و حزبالله هم یک
طرف.روسیه هم که به خاطر منافع خودش مجبور هست کنار ایران بمونه.}
هم گوشیها و هم سیمکارتها رو تشکیلات خودمون تعیین میکرد و مدت خاصی هم داشت استفاده ازش.
و
هرجایی که خودم احساس می کردم داره وضعیت منفی میشه، و یا داخل ایران تشخیص میدادن دایره امنیت
داره کِدِر میشه باید اون گوشی و سیم کارت نابود میشد.
گوشی و روشن کردم دیدم توی این چند دیقه اخیر
خانمم ۵ بار زنگ زده.
چون دیگه مامویت من توی سوریه بعد از ۶ ماه بنا بر دلایلی به پایان رسید و باید تیم
بعدی برای انجام تکمیلی اون مرحله وارد میشد.
توی این ۶ ماه با خانمم اونم به طور امن و خیلی کوتاه چندبار صحبت کردم. نه میتونستیم دوتا کلمه حرف عاشقانه بزنیم، و نه میتونستیم قربون صدقه هم بریم. ارتباطِمونم
به درخواست من هر دوهفته یکبار، و طبق نظر داخل ایران به مدت ۳ دقیقه برقرار میشد و مستقیم تماس
نداشتیم.
اول با داخل کشور هماهنگ میکردم، اونها مارو به هم وصل میکردن. توی شرایط خوبی نبودم از
لحاظ امنیتی چون اوضاع سوریه روز به روز وخیم تر میشد. همسرم و سپرده بودمش دست خدا و اونم سپرده
بود من و به مادرسادات.
داشتم میگفتم،...
گوشی و روشن کردم دیدم توی این چند دیقه اخیر خانمم ۵ بار زنگ
زده.
روم نمیشد به خانمم زنگ بزنم.
توی همین لحظه دیدم باز خودش زنگ زد. فکر کنم از اونطرف یحتمل
۴،۵ تا بوق خورد.
با صدای آروم جواب دادم:
_سلام، شرمندتم عزیزم. یه لحظه گوشی دستت.
به بهزاد گفتم:
_بزن کنار.
پیاده شدم از ماشین.
بهزاد و سید رضا هم برای مراقبت پیاده شدند، که با ابرو و چشام اشاره زدم نیازی نیست.
شروع کردم به صحبت:
+سلام فاطمه جان، خوبی نفسم. خوبی عمرم. شرمندتم به مولا.
#ادامه_دارد...
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵ و ۶
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
🔖94قسمت
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۷ و ۸
یهویی بغضش تِرکید و با صدای گرفته و اشک آلود خیلی آروم گفت:
_سیدمحسن (اسم اصلیم هست) بخدا خسته شدم دیگه. منم آدمم. منم دل دارم. منم جوونم. میخوای منم به
سرنوشت مادرت دچار بشم.؟ تو یه نگاه به خودت کن ببین تازه ۳۰ سالته. من ۲۴ سال سنمه.این چه وضعیه
درست کردی برای زندگی من و خودت؟ از ۱۹ سالگیت حاج کاظم بَرِت داشته برده توی تشکیلاتشون. چون
هوش و زکاوت فوق العاده ای داشتی، زود پیشرفت کردی توی کارت. اما قرار نیست...
حرفش و قطع کردم و گفتم :
_خانم!!! پشت تلفن رعایت کن لطفا. تو که میدونی من محدودیت دارم. بزار برسم خونه، حرف میزنیم.
صداش و یه کم برد بالا گفت:
_سید محسن بخدا باید گوش کنی. بدجور ازت شاکی هستم. قبل سوریه عراق بودی. اون وضعیت برات پیش
اومد. تیر زدن به زیر قفسه سینت. به زَر به زور زنده موندی به لطف خدا و با هزار نذرو نیاز.
یک ماه و نیم ادارتون بهت مرخصی داد، توی خونه شدم پرستارت. وظیفم بود. بازم خدایی نکرده اتفاقی بیفته
من #پُشتت هستم. #کنیزی تو رو میکنم. من با ماموریت رفتنت مخالفتی ندارم. روز اول پی یِه همه چیزو به تنم
مالیدم و گفتم با یه #اطلاعاتی میخوام زندگی کنم. پس باید #صبور باشم. ولی دیگه نه تا این حد. یه روز لبنانی. یه روز نمیدونم کجایی. یه روز میری اروپا. یه روز میری دبی. یه روز میری عربستان. یه روز میری فلان جا. بابا
بسه دیگه.
با این حرفای فاطمه خیلی به غرورم برخورد. چون ناموسم بود. دلم به حالش سوخت. خیلی #همسران و #فرزندان
سربازان گمنام امام زمان سختی میکِشن و #محدودیت دارن.
یه خرده چشام تَر شد.
دیدم بهزاد اومد سمتم، بلافاصله چشام و پاک کردم.
گفت:_حاجی اگر میشه برید توی ماشین، صلاح نیست بیرون راه برید صحبت کنید. شما برید داخل ما بیرون
میمونیم.حرفاتون و زدید بهمون بگید میایم داخل.
ظاهرا بهزاد فهمیده بود خانمم هست.
رفتم روی صندلی عقب ماشین نشستم. به صحبتامون من و فاطمه ادامه دادیم:
+فاطمه جان حق باتوعه. واقعا شرمندت هستم. هرچیزی بگی حق داری. روم سیاهه پیشت. حلالم کن. خودت
که میدونی کارم چطور هست.
_ببین محسن، اینبار بخوای ماموریت بری، من راضی نیستم. دیشب به زینب خانم (همسر حاج کاظم) گفتم با
حاجی صحبت کن محسن این بار اومد بیخیالش بشن. یکی دیگه بره یه مدت. چرا همش این بره.
+وای وای وایییییییی. فاطمه تو چیکار کردی؟؟ چرا گند میزنی به حیثیت من.
_محسن به خاک حاج علی(پدر شهیدم و میگفت) بخوای ادامه بدی دیگه نگات نمیکنم.
+باشه حالا عصبی هستی عشقم، شما ناراحت نشو. الآن هم که من خستم. دارم میام خونه. بزار اومدم حرف
میزنیم. بچه ها بیرون ایستادن توی سرما خوب نیست.
یاعلی.
زدم به شیشه و گفتم سوار شید. سوار شدن و رفتیم اداره.
توی حیاط از سیدرضا و بهزاد جدا شدم.
وارد سالن ورودی کارمندان نهاد شدم. دستم و گذاشتم روی سیستمِ تایید هویت. صورتمو بردم جلوی دستگاه.
تایید اولیه رو داد و رمز دادم وارد شدم.
بعدش مستقیم رفتم دفترم.
خیلی خسته بودم.
چند تا کاغذ با سربرگ و مُهر اون رَده ای که بودم و گرفتم و
گزارش کاری نوشتم. همین طور نوشتم و نوشتم و نوشتم. سیستم عصبیم به هم داشت میریخت از اون وضعیت.
یه ۴۵ دیقه میشد داشتم می نوشتم.دستم درد گرفته بود. دیدم تلفن دفترم به صدا در اومد.
کُد روی صفحه رو دیدم، متوجه شدم کجاست.
گفتم یا حضرت عباس، بخیر کن. فهمیدن من اومدم الان معلوم نیست با این تنِ خسته باید باز چه جلسه ای
برم.
باید سریع برم خونه. فاطمه الاناست که دیگه دادش درمیاد.تلفن داشت زنگ میخورد.
جواب دادم تلفن و. مسئول دفترمعاونت خارجی بود.
#ادامه_دارد...
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۷ و ۸
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۹ و ۱۰
_آقای عاکف سلام برادر. خوبی؟ رسیدن بخیر!!
+سلام. بفرما؟
_مانیتورتونُ روشن کنید بیاید روی مانیتور. «حاج آقای حق پرست» با شما کار دارن.
بدون خداحافظی تلفن و قطع کردم.
مانیتور و on کردم و دیدم دست انداخته زیر چونَش حالش خوب بود انگار.
+سلام علیکم حاج آقا.
_سالم برادر عاکف.گزارش؟؟
+همونطور که مستحضرید تازه رسیدم و دارم مینویسم.. ان شاءالله می....
حرفم و قطع کرد و گفت:
_پس سریعتر.
+چشم. حاج آقا، فقط میتونم بدم مسئول دفترم بیاره.؟
یه تاملی کرد و گفت:
_میخوام باهات حرف بزنم بیا اتاقم.نمیخوام از روی مانیتور حرف بزنیم.
+چشم، میرسم خدمتتون.
مانیتور OF شد...
گزارش و نوشتم و در اتاقم و قفل کردم و داشتم میرفتم سمتِ اتاقش.
توی طبقه ۸ اداره یهویی چشمم خورد به حاج کاظم که داشت با عصا قدم زنان می رفت سمت آسانسور.
حاج
کاظم ۵۶ سالشه ولی بخاطر شرایط بد جسمانی که بالاتر گفتم، مجبوره عصا داشته باشه و یه خرده تعادلش و
حفظ کنه عین پیرمردها..
رفتم سمتش...
+سلام حاجی
_سلام عاکف جان.منتظرت بودم.
{حاجی هم توی اداره من و به اسم اصلیم صدا نمیزد، حتی پیشمون یکی
نبود. چون دیوار موش داره و موشم گوش داره.}
+حاجی شرمنده هستم. فاطمه دیشب زنگ زد، به حاج خانم. کلی گلایه کرد. امروز فهمیدم. بابت اینکه بچه ها
رو فرستادید موبایلم و بیارن فرودگاه، بهم بدن، تا با فاطمه سریعتر صحبت کنم ، ممنونم .
آهی کشیدو گفت:
_خدا بیامرزه علیُ {پدر شهیدم و میگفت.} اونم خیلی وابسته به مادرت بود. گاهی اوقات خیلی سربه سرش میزاشتم به خاطر اینکه خیلی عاشق مادرت بود.
ببین عاکف جان، من حرفی ندارم و از خدامه تو برون مرزی نری. چون درون مرزی هم که میری من برات
نگرانم. چه برسه خارج از کشور.
ولی توی بعضی مسائل از من کاری ساخته نیست، نه اینکه نباشه. میتونم با (.....) حرف بزنم تو رو توی بعضی
ماموریت های این چنینی قرار ندن.
ولی نظر و دستورِ تشکیلات و مقامِ بالاتر و تیم مشورتیِ کارشناسان بر اینه که تو، چون جوون با تجربهای
هستی و عقلِت بیشتر از سنت کار میکنه، و سابقهی ماموریتهای طولانی رو داری و خوب امتحان پس دادی، باید حضور داشته باشی. عاکف جان، پسرم، اینجا خیلی از بچه ها مشکل تو رو دارن و خانماشون هم مشکل
فاطمه رو. ولی نمیتونیم #منافع_ملی و #جونِ_مردم و #امنیت خارجی و داخلی خودمون و فدای خواسته های زن و بچه هامون
کنیم. متوجهای چی میگم که؟
+آره حاجی. ولی باور کن...
حرفم و قطع کردو گفت:
_میدونم، تو مشکلی نداری. فاطمه مشکل داره با این وضعیت. اون با ماموریت های طولانی و خارجی تو مشکل
داره و نمیدونم چیکار باید کرد. حق داره به نظرم. ولی کاری هم نمیشه کرد. منم بهش حق میدم.
به تو هم حق میدم. من خودم نمیتونم ۳ روز از زینب خانم دور باشم. تو هم که ۶ ماه از فاطمه دور بودی.اونم
چی، برای چهارمین بار. قبلشم که توی عراق نزیک بود افسرای اطلاعاتی سیا روی تو عملیات ربایش انجام بدن
که خداروشکر زود فهمیدیم اما خب یه جای دیگه توی درگیری تیر به قفسه سینت خورد. تا پای شهادت رفتی.
یهویی یه نگاه به ساعت انداختم و دیدم دیر شده..گفتم:
+حاجی من باید برم پیش حق پرست (معاونت خارجی) گزارش کار بدم.
_برو.. بعدا بِهم میرسه و میخونم.
+پس حاجی، فعلا یاعلی.
_یاعلی
یه توضیحی هم بدم اینجا براتون،...
{حاج کاظم معاون تشکیلات هست.معاونت خارجی یکی از رده ها هست که
مربوط به عملیات های برون مرزی میشه. یعنی کشورهای خارجی.
حالا میخواد اروپا باشه، یا آسیا. یا در قلب
فلسطین اشغالی.}
سوار آسانسور شدم ،
رفتم دفتر معاونت خارجی و به مسئول دفترش گفتم اومدم گزارش کار بدم به حاج آقای
حق پرست.
گفت:_چندلحظه.
میخواست هماهنگ کنه، حاجی از داخل داشت با دوربین می دید، دکمه قفل درِ اتاقش و زدو منم بدون اینکه
به دفتر دارش نگاه کنم کَلِه کردم رفتم داخل.
+یا الله، سلام علیکم.
_سالم حاج عاکف. چطوری جوون. بفرما بشین.
رفتم جلو گزارش و گذاشتم روی میز حق پرست. رفتم عقب ترو نشستم روی مبل اتاقش. خیلی خسته بودم.
توی فکر فاطمه و حرفاش بودم.
حق پرست یه دستش چای بود و یه دستش گزارش من. به شوخی بهم گفت :
_سوغاتیت فقط اینه؟
لبخندی زدم و چیزی نگفتم بهش.
توی دلم گفتم توی جنگ حلوا خیرات میکنند مگه برات یه بشقاب بگیرم بیارم بخوری.
یه چند دقیقه ای بخشی از گزارش ۳۲ صفحه ای من و خوند و بهم گفت:
_خسته نباشید. میتونید برید.
تعجب کردم و گفتم:
+حاج آقا ببخشید، ظاهرا کارم داشتید دیگه، درسته؟
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۷ و ۸
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 👈جلد اول (سری اول) ✍ قس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
🔖94قسمت
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۱۱ و ۱۲
_درسته، ولی خسته ای برو.
+نه بفرمایید، میشنوم.
_در مورد یه ماموریت هست. باید بررسی کنن بچه ها، بعدا عرض میکنم.
دلم آشوب شد.
گفتم جواب فاطمه رو چی بدم. شاکی میشه. دیگه واقعا اذیت میشه. خداحافظی کردم و اومدم
توی حیاط محل کارم.
دیدم سیدرضا و بهزاد ایستادند هنوز.
گفتم:
_بچه ها چرا نمیرید خونه؟؟ ساعت اداری هم
تموم شده. برید دیگه.
دیدم بهزاد میگه:
_حاجی بریم توی ماشین بشینیم بهت میگم.
+باشه بریم.
رفتیم توی ماشین؛
دیدم بهزاد یه خرده هی طفره میره و مِنُّ مِن میکنه و چیز خاصی نمیگه .
تا این که گفتم:
_برو سر اصل مطلب برادر.
گفت:_حاجی حقیقتش میخوام ازدواج کنم.
گفتم:_خب به سلامتی انشاءالله. چرا خجالت میکشی؟ دوساعته
داری هی طفره میری!!
دیدم بازم بهزاد مِنُّ مِن میکنه..
سیدرضا اومد سرحرف و باز کنه گفت:
_حاجی حقیقتش...
گفتم:_سید اجازه بده خود بهزاد بگه..
گفتم:
_بگو بهزاد جان. میشنوم داداش.
_حاجی حقیقتش..من چند باری که رفته بودم.. چجوری بگم، یعنی یهویی شد. راستش و بخواید یه باری... اصلا ولش کن حاجی باشه بعدا... پیش شما استرس میگیرم.
_ای بابا!!! مسخرمون کردید شما دوتا؟؟ بگو ببینم چی شده؟
_حاجی راستش، من از وقتی که پدرم به خاطر بیماری سرطان فوت شد، مسئولیت خانواده رو به گردن گرفتم. سنم اون موقع ۱۷ بود. الان ۲۵ سال سنمه. خداروشکر داداشم تازه وارد دانشگاه شده و همزمان داره با یه شرکتی
توی کارای طراحی دکور کار میکنه. منم اینجا هستم و یه حقوق دارم که برای مادرم و خواهرم خرج میکنم.
خداروشکر مشکلی نداریم.چند وقت قبل خواهرم به لطف خدا با یه متخصص آنتی بیوتروریسم ازدواج کرد.
گفتم:_به سالمتی.. خبر خوبی بود...راستی گفتی متخصص بیوتروریسم؟ از بچههای مرتبط با اینجاست؟
_بله. سر بعضی پرونده ها ازش استفاده میکنیم.
+خب بعدش
_عرضم به حضورتون که، چند وقت قبل حاج کاظم حالشون خیلی بد شد. سر یه پروندهای هم درگیر بودیم
همه. شماهم که سوریه بودید. وقتی نیستید کار حاجی میلَنگه انگار.
نبودن شما و مریضی های حاجی،مشکلات و سر پرونده قاچاق دختران فراری به کشورهای عربی بیشتر کرد.همه از بالا تحت فشار قرار داشتیم و طبیعتا این حساسیت ها و فشارها به حاج کاظم بیشتر وارد میشد که
باید هرچه سریعتر این پرونده تکلیفش مشخص میشد.
حاجی رو با سلام و صلوات به خاطر حال بدش میاوردن اینجا و بعد از چندساعتی دوباره باید میرفت خونه.بعد از چند روز کارو پیگیری های شبانه روزی حاج کاظم با مقام بالا مشورت کرد و گفت من نمیتونم دیگه
ادامه بدم درحال حاضر. پرونده رو میدم به قائم مقام معاونت (یعنی معاون خودش) از بالا دستور اومد که به خاطر جنبههای اخلاقی و سیاسی و اطلاعاتی و ... که این پرونده داره، باید شخص حاج
کاظم خودش ادامه بده.
حاجی هم ناچار قبول کرد. فقط با مقامات بالاتر از خودش هماهنگ کرد که توی خونه میمونه. از اونجا
رسیدگی به امور مربوطه رو ادامه میده و نمیتونه دم به ثانیه باهاشون توی جلسه باشه و...اولش موافقت نشد، ولی بعدا با یه سری حساسیت ها قبول کردند ولی بعدا حاجی رو یه مدتی منتقل کردند به
خونه یِ امنِ ۱۱ سمت بلوار پاسداران. حاجی تیمش و تشکیل داد و ماهم توی این تیم قرار گرفتیم. قبل از اینکه ما منتقل بشیم به خونه امن، روزها من و سیدرضا یه خرده بنابر درخواست حاج آقا، برای مرور
پرونده زودتر از ۶ نفر دیگه که از اعضای کادر عملیاتی بودند میرفتیم خونَش.راستش اونجا چندباری دختر حاجآقا رو دیدم.
سیدرضا این مابین که بهزاد داشت تعریف میکرد زد زیرخنده. یه نگاه به سیدرضا کردم. جا خورد.
گفتم:
خب بعدش...
#ادامه_دارد...
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۱۱ و ۱۲
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
🔖94قسمت
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۱۳ و ۱۴
_راستش حاج عاکِف، من دختر حاج کاظم و دیدم چندباری. اونجاهم که بودیم گاهی اوقات برای پدرش
داروهاش و که می آورد من میدیدمش. دختر خوبی به نظر میرسه. چجوری بگم. شرمنده ام.. ولی من مریم
خانم و دوسش دارم. دختر با حیا و نجیبی هست... احساس میکنم میتونم باهاش خوشبخت بشم. و منم میتونم خوشبختش کنم....میخواستم اگر میشه و براتون امکان داره، در حقم یه لطفی کنید و با حاج کاظم صحبت کنید در مورد این
موضوع... چون شما و حاج آقا باهم صمیمی هستید و ارتباط خانوادگی دارید.
یه دستی کشیدم به موهام و هوووفییی کردم و گفتم:
+ببین بهزاد جان. خودت از حساسیت شغلی ما باخبری. اینا به کنار. حاج کاظم همین یه دونه دخترو داره. دوتا
پسرش هم که ازدواج کردندو سرخونه زندگی خودشونن خداروشکر. پسر کوچیکش هم که میدونی توی نیروی
قدس بوده و چندسال قبل توی یه عملیات رصد،تیمشون لو میره و توسط جوخه های ترور صهیونیست توی
فلسطین ترور و شهید میشن. جسدشونم هنوز ندادن و دست اسراییله. تو میخوای یه تک دخترو بگیری....پس چی؟؟؟ از دار دنیا دوتا پسر و یه دختر براش مونده که دلخوشیش هستند. خودش مریضی داره.این همه جنگ و کار و سختی و... متوجه ای حرفم و؟؟....من میفهمم دوست داشتن یعنی چی. ولی خدای ناکرده، تو اگر شهید بشی توی یه ماموریت، دخترش باید چه
خاکی توی سرش کنه؟ دکترا گفتند ناراحتی واسه حاجی ضرر داره و سَم هست.
حاجی خیلی به دخترش مریم خانم وابسته هست. این دختر مریض بود. توی کربلا شِفا گرفت. حاجی هم که خاطرِ این بچه رو میخواد. دوست نداره دیگه اتفاقی بیفته که این بچه ناراحت باشه توی زندگیش. از حرفام بد
برداشت نکن. مثلا بخوای اینطوری فکر کنی که من منظورم اینه که پس یه آدم اطلاعاتی به خاطر شرایط
کاریش نباید ازدواج کنه.
نه عزیزم اصلا منظورم این نیست. منظورم اینه با هرکسی #نمیشه ازدواج کرد و اگر هم میخواد ازدواج کنه باید
#شرایط_کاریش و هم لحاظ قرار بده. بعدشم تو دست گذاشتی روی خانواده ای که یکسری مشکلات دارند.همینایی که گفتم. منظورم مشکلات حاجی و دلتنگی ها و وابسته بودنش به بچه هاشه. نمیخوام ناامیدت کنم
ولی تلاشم و میکنم منتهی بهت قول نمیدم. همین امروز که دیدی توی راه برگشت از فرودگاه بهت گفت بزن کنار، خانمم بود.
_بله حاج عاکف متوجه شده بودم.
+خب ببین عزیزم کار ما اینطور سخته.امروز که رسیدیم نتونستم هنوز توی این چند ساعت خونه برم. خانمم
واقعا شاکیه. حق هم داره به نظرم. اما خب ما کارمون اینه بهزاد جان. تو که میدونی.
_بله حاج آقا میدونم. ولی خواستم برادری کنید در حقم.
+چشم. مخلصتم هستم. همه تلاشم و میکنم. دیگه باید برم. حالا بعدا بیشتر راجع به این موضوع من و تو
صحبت میکنیم.
از ماشین اومدم پایین ،
و یکی از ماشین هایی که برام از قبل سازمان تعیین کرده بود و سوارش شدم و از محل
کار خارج شدم .
توی راه به حرفای امروز فاطمه فکر میکردم. به اتفاقاتی که توی دزدیدن زن و بچه های مردم توی سوریه و
عراق افتاده بود فکر میکردم.
به حرفای حق پرست معاونت خارجی اداره فکر
میکردم.
به حرفای بهزاد که دختر حاج کاظم و میخواست فکر میکردم.
خسته بودم...
نمیدونستم باید چیکار میکردم. نیاز به آرامش داشتم. آرامش روحی و روانیو و جسمی.لت و پار
بودم.
رادیوی ماشین و روشن کردم..
روی رادیو معارف تنظیمش کردم.. صدای #قرآن و که شنیدم آرامش گرفتم.
چقدر نیاز داشتم به این صدا.
توی سوریه خواب و خوراکم حتی مشخص نبود. چه برسه بخوام چیزی گوش کنم.
توی سوریه همش توی گل و خاک و راه های زیر زمینی و نفوذ توی داعش و... بودم .
سر راه زدم کنار و پیاده شدم،
رفتم یه لباس فروشی توی پاساژ. برای فاطمه یه دست لباس خونگی از شلوارو
پیرهن و تاپ و یه پالتوی بیرونی و یه روسری صورتی کم رنگ با گلهای تقریبا متوسطی که روی اون کار شده
بود خریدم و همونجا گفتم کادو پیچش کنند.
حرکت کردم سمت خونه.
توی راه یه سبد گلِ رُز هم گرفتم. توی آینه ماشین یه نگاه به خودم کردم. خیلی
ریشم بلند شده بود.
باخودم گفتم...
الآن فاطمه من و ببینه میگه یا خدا، داعش اومده خونمون.
رسیدم درخونه، کنترل از راه دور رو زدم و یه راست رفتم توی پارکینگ.پیاده شدم و با آسانسور رفتم بالا. وسیله هارو گذاشتم پشتِ در و زنگ زدم. سریع رفتم توی راه پله ها مخفی
شدم.
فاطمه درو باز کرد.
منم یواشکی طوری که فاطمه نبینه داشتم نگاه می کردم.
فاطمه نشست و نگاه به وسیله ها کرد. بلافاصله از گل و لباسای کادو پیچ شده فاصله گرفت.
چون #همسر یه آدم امنیتی......
#ادامه_دارد...
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۱۳ و ۱۴
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
🔖94قسمت
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۱۵ و ۱۶
فاطمه نشست و نگاه به وسیله ها کرد.
بلافاصله از گل و لباسای کادو پیچ شده فاصله گرفت.
چون #همسر یه آدم امنیتی نباید بی گدار به آب بزنه و دست به همه چی بزنه.
اینا رو قبلا توی کلاسهای
آموزشی که برای همسران و فرزندان نیروهای اطلاعاتی گذاشته بودن فاطمه یاد گرفته بود. البته خودمم بهش
خیلی مسائل و گوشزد کردم.
آروم اومدم جلو و یهویی گفتم:
+سالم عزیز دلم.
یه جیغی زد و گفت:
_واااااایییی محسن تویییی؟؟ خدا بگم چیکارت کنه. این چه قیافه ایه واس خودت درست کردی. چقدر دیر
کردی از فرودگاه تا اینجا؟!
پرید توی بغلم و سرش و گذاشت روی قلبم. بغضم گرفت. گفتم:
+عزیزم، بریم توی خونه، یه وقت یکی از همسایه های میاد از واحدش بیرون و میبینه خوبیت نداره و سوژه
میشیم.
ازم جدا شد دیدم داره گریه می کنه.
انگار اشک چشماش آماده بودن که سرازیر بشن. وسیله هارو گرفتم و
رفتیم داخل. این بار مستقیم من رفتم بغلش کردم. پیشونیش و بوسیدم. دستش و بوسیدم. دوباره اومد توی بغلم و شروع کرد به گریه کردن. سفت هم دیگرو بغل کردیم.
گفت:_محسن بخدا دوریت و دیگه تحمل ندارم.
پیشونیشو بازم بوسیدم. دستش و گرفتم.
گفتم:
_منم دوریت و تحمل ندارم. اما خودت اوضاع کاری من و دنیای کثیف آدم ها و سیاست مداران کثیف
این دنیارو میبینی که.
با صدای آرومش و همینطور که اشک میریخت بهم گفت:
_محسن چقدر شکسته شدی توی این ۶ ماه؟!
بغض کردم ولی خودم و کنترل کردم. نمیتونستم بگم چی میدیم اونجا....
وقتی بچه ی چندماهه رو سرش و
بریدن.
وقتی به زن و دختر مردم حمله میکردند و شکنجه میکردند. باید هم شکسته میشدم. ای کاش میمردم و نمیدیدم این روزهارو.
جوابش و ندادم،مستقیم رفتم سمت حمام
که دوش بگیرم. خودش متوجه شد که نمیتونم بگم.
هرکی اگه جای
من بود میمُرد وقتی میدید دختر۱۴ ساله رو چطور مثل یه حیوون باهاش رفتار میکردند به عنوان برده جنسی..بیخیال. بگذریم. فقط همین و بگم همین الان که دارم تایپ میکنم عصبی میشم.
خلاصه دوش گرفتم اومدم
دیدم به به. بوی دستپخت فاطمه خونه رو برداشته. نشستم و برام چای آورد. تلفن خونه زنگ خورد.
فاطمه جواب داد.
_سلام مادر خوبید؟ آره رسیده همینجاست.. چند دیقه ای میشه اومده.
فاطمه بهم اشاره زد مادرته. خوشحال شدم. اصلا یادم رفته بود بهش زنگ بزنم. گوشی و آورد داد بهم، به
احترامش از جام بلند شدم و گفتم:
+سلام سردار. دورت بگردم. خوبی فدات شم زندگیم.
بغضش ترکید و گفت:
_سلام پسرم، خوبی فدات شم. خدا بابات و رحمت کنه. اونم گاهی اوقات میرفت و چند ماه نمیاومد. تا اینکه
اگرم میاومد، یا شکسته بود، یا زخمی بود، یا نیومده برمیگشت منطقه. بلند شید بافاطمه بیاید اینجا. خواهرات
و داداشات هم اینجان.همه منتظرتیم.
+مادرجان، فاطمه غذا درست کرده، ما خونه میمونیم. انشاالله عصر میایم اونجا پابوسی شما.
خداحافظی کردیم.
فاطمه اومد نشست پیشم. هدیه هاش و بهش دادم و یکی یکی باز کرد. خیلی خوشحال شد.
ناهار و خوردیم و خسته و کلافه حدود سه ساعت خوابیدم. بعدش بیدار شدم دست و روم و شستم و با فاطمه
رفتیم مزار پدرِ شهیدم.
از همون طرفم رفتیم خونه مادرم، خواهرام اونجا بودن. داداشام هم بودن. خیلی خوشحال شدیم هم دیگرو
دیدیم.
اونا نمیدونستن من کجا میرم و میام.
فقط میدونستند ماموریتم. فقط خانمم اطلاع داشت و مادرم. مادرم
حتی از مکان ماموریتم با خبر نبود.
مشغول بگو بخند بودیم ،
دیدم گوشیم زنگ میخوره.
دیدم ادارمون هست از جمع فاصله گرفتم و جواب دادم.
حاج کاظم بود.
_سلام عاکف. کجایی پسر؟
+خونه مادرم!
_از جات تکون نمیخوری تا بهت بگیم. از اتاقت بیرون نمیای.
+یعنی چی حاجی، چی شده مگه؟
_فعلا خداحافظ!
تعجب کردم.
از پشت پرده یواشکی خیابون و دید زدم. تردد خودروها و آدمها عادی بود.
طوری که خانواده حساس نشن اومدم دکمه آیفون تصویری و زدم و بیرون و جلوی درو رصد کردم. چیز خاصی
نمیدیدم.
مادرم گفت:
#ادامه_دارد...
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۱۵ و ۱۶
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
🔖94قسمت
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۱۷ و ۱۸
_سیدمحسن پسرم چیزی شده مادر؟؟
+نه فدات شم مادرم. چیزی نشده. یکی از دوستان بوده کارم داشته.
فاطمه یه خرده به هم ریخت انگار گفتم یکی از دوستان بوده و کار داشته.
حدود بیست دیقه گذشت حاج کاظم زنگ زد.
_عاکف، آیفون و بزن بچهها پشت در هستند. بیا توی حیاط خونه مادرت، یه موضوعی رو بهت میگن.
+چشم.
آیفون و زدم و همکارم اومد داخل حیاط.
منم اومدم توی حیاط، دیدم سیدعاصف عبدالزهراء (که اسم اصلیش
س.م) از همکارای صمیمی من که هم دوره خودم بود و توی دانشکده باهم درس خوندیم،، با دوتا از بچه های
دیگه باهم اومدن داخل حیاط، دروپشت سرخودشون بستند.
+سلام عاصف جان. بریم بالا!
_سلام حاج عاکف.. نه ممنون. خوب گوش کن عاکف ببین چی میگم.
+بگو
یه اشاره زد به دونفری که از بچه های تشکیلات بودند و از نیروهای عملیاتی بودند، گفت یکیتون دم در بایسته
و یکیتون بره توی ماشین.
ازشون فاصله گرفتیم و رفتیم وسط حیاط ایستادیم. عاصف گفت:
_عاکف، امروز ساعت 3 صبح، برادرانمون از واحد اطلاعات حزبالله لبنان که بعضی نیروهاش توی سوریه مستقر
هستند، به واحد ضدجاسوسی ایران خبر دادند که تو توی سوریه لو رفتی.
ظاهرا، لحظات آخر حضورت توی سوریه متوجه شدند، که تو مامور امنیتی ایران هستی. افسرای سیا چهرت و
شناسایی کردند.
+یعنی چی عاصف؟من که طبق اصول پیش رفتم. سایه(تیم مراقبت از دور) هم که حواسش به همه چیز بوده و
موانع و برطرف میکردن.
_نمیدونم عاکف.. الان اوضاع بیخ پیدا کرده. چهرت لو رفته. سیا با همکاری موساد امکان داره بخواد رو دست
بزنه بهمون. حواست باشه. ضمنا، نظر تشکیلات این هست که دوتا از زُبده ترین نیروهای حفاظت باید همه جا
اسکورتت کنند.
+عاصف جان، برادرِ من، دست بردار... دست و پام و میخواین ببیندید؟ من اینطوری نمیتونم کار کنم. من زن
دارم. خانمم متوجه بشه حالش بد میشه. تو که میدونی من توی چه شرایطی هستم.بعدشم قراره دوباره بهم
پرونده بدن باید کار کنم. این طور نمیشه که.
_برادر من، حاج عاکف،تاج سر، همکار، بفهم. ما از تو انتظار داریم حداقل که درکمون کنی.. تو در بد موقعیتی
هستی.چرا داری عین مردم فکر میکنی، که خیال میکنند فقط توی این مملکت شخصیت های سیاسی و وزیر
و دانشمندان هسته ای ترور میشن.
یادت رفته اکبری و چطور سه سال قبل توی شمیرانات توی خونَش ترور کردند.؟ کی فهمید؟ یه تشیع جنازه
درست و درمون برای نیروهامون نمیتونیم بگیریم. روی سنگ قبر بچه هامون ببین چی نوشته. یادت رفته
اسماعیلی رو چطور توی شمال ایران ترور کردند هیچکسی هم نفهمید.
یادت رفته عاشوری چطور توی سیستان و بلوچستان شهید شد؟
همینطور داشت توضیح می داد......
گفتم:
+باشه عاصف جان. من حرفی ندارم. فقط دست و پاگیر نشن.
حرکت کردیم اومدیم تا دمِ در حیاط که بهم گفت:
_بیرون نیا. فقط یه لحظه سرت و بیار بیرون سمت راست کوچه جلوی L90 اون سمند و که مشکی هست
ببینش !!! توش محافظات هستند.لحظه به لحظه مراقِبِت هستند. خیالت تخت. دوتا تیم دونفره هستند.ساعتاشونم خودشون عوض میکنند و هماهنگن. تیم دومت فردا بهت اضافه میشه. یا توی اداره میبینیشون یا
هرجایی که هستی بهت ملحق میشن. من باید برم فعلا یاعلی.
نمیدونستم داره چه اتفاقی می افته....
ولی سپردم به خدا. بدون اینکه به محافظا توجه کنم، خداحافظی کردم با
عاصف.
رفتم پیش خانوادم.
فکرم دوباره مشغول شد. خلاصه اون ساعات و لحظاتِ مهمانی رو تا شب به هر نحوی بود
گُذَروندَم.
فاطمه خیلی خوشحال بود. ولی من از درون پوکیده بودم.
شب ساعت ۹ که شام و خوردیم،
با فاطمه تصمیم گرفتیم بریم یه سر خونه پدرو مادرش.
اومدیم بریم، دیدم طفلک محافظا هم آماده شدند.
یه لحظه خندم گرفت.
رفتیم خونه پدرش، برادرا و خواهرای
فاطمه هم بودند. تا ساعت ۱۲ با خانواده فاطمه بودیم و کلی بگو بخند داشتیم.
منم الکی میخندیدم.
چون هم
خسته بودم و هم فکرم مشغول بود. نمیخواستم هیچکی بفهمه.
به فاطمه اشاره زدم کم کم بریم.
پدرخانمم متوجه شد گفت:
_آقا سید محسن بعد شش هفت ماه اومدی خونمون دوساعت نشستی داری میری؟
فاطمه گفت:
_باباجون آقا محسن خیلی خستس تازه امروز از راه رسیده و ماموریت بوده. باشه انشاءالله شبهای
آینده میایم خدمتتون شام یا ناهار اینجا میمونیم. الانم دیروقته شماهم باید بخوابید. مادر خوابش میاد.
از تیز بودن و درک همسر در شرایطهای ویژه که فاطمه داشت خوشم اومد. کمتر زنی به این چیزا توجه میکنه اونم وقتی....
#ادامه_دارد...
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۱۷ و ۱۸
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
🔖94قسمت
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۱۹ و ۲۰
کمتر زنی به این چیزا توجه میکنه
اونم وقتی پیش فک و فامیل خودش هست.
خداحافظی کردیم از خانوادش اومدیم خونه.
اذان صبح بیدار شدیم ،
و با فاطمه نماز خوندیم. یعنی فاطمه نمازش و پشت سر من خوند. یه چند خط روضه
خوندم و گریه کردم و چندبارهم گفتم حسین حسین حسین حسین زدم به سینم. یه چند خط من و فاطمه
باهم قرآن خوندیم.
بعدش رفتم همینطور که فاطمه روی سجادش نشسته بود، روی پاهاش دراز کشیدم.
گفتم:
+مخلص فاطمه خانم
_چطوری لوسِ من؟
خندیدم و گفتم:
_نوکرتم بانو.. مارو نمیبینی خوشحالی؟
لبخند تلخی زدو گفت:
_چه کنم کار دگر جز صبر، یاد نداد استادم..
+قربون این استاد و شاگردش برم.
خندید و گفت:
_ای بی حیا.. قربون دختر مردم میشی که چی بشه.
گفتم:
+خب این دختر مردم تو هستی که الآن خانم من هستی دیگه. همه زندگیم هستی دیگه. همه عمر هستی. راستی فاطمه یه چیزی، یکی از همکارام، بهزاد اسمشه.
_خب..
+ازم خواسته با حاج کاظم درمورد مریم خانم صحبت کنم برای امر خیر. از دختر حاجی خوشش اومده.
_جدی؟
+آره. باور کن.
_خب صحبت کن دیگه.. امر خیر هست اشکالی نداره. پسره رو چقدر میشناسی؟فردا پس فردا داستان نشه برامون بعد ازدواج تو زرد از آب دربیاد.
+نه خانم. دوسالی میشه میشناسمش و توی تشکیالت خودمونه. منتهی ما واسطه ایم. معرفی میکنیم و بقیش با
خود حاج کاظم و خانوادش هست. به ما ربطی نداره دیگه. ما فقط معرفی میکنیم. بچهی باجَنَمی هست. منتهی میخوام قبل اینکه با حاجی حرف بزنم، تو اول با حاج خانم حرف بزنی، ببینی اوضاع چطوره و دخترشون اصلا میخواد الان ازدواج کنه یا نه. بعدش اگه اوکی دادن من میرم با حاجی حرف میزنم اگر صالح بود.
_باشه آقایی، به روی چشام. حالا هم بلند شو از روی پاهام محسن جان برم صبحونه آماده کنم بخوریم باهم.
ساعت ۷ شده بود. نفهمیدم چطوری گذشت.
دیدم موبایلم زنگ خورد. حاج کاظم بود.
_سلام پسر چطوری
+سلااام حاج آقا جون
_برات دوهفته مرخصی گرفتم. برو خوش باش.
+راضی به زحمت نبودم.
_برو مسخره خداحافظ.
+یاعلی
وقتی به فاطمه گفتم از خوشحالی پر درآورد. انگار دنیارو بهش دادن.
حدود یه ساعت بعد حوالی ۸ بود دوباره حاجی زنگ زد.
جواب دادم موبایلم و....
+جانم حاجی، شده ۳هفته انشاالله ؟؟
_مزه نریز، فضارو مثبت کن حرف دارم.
از فاطمه جدا شدم و اومدم توی اتاقم و فضا روبراش مثبت اعلام کردم.
حاج کاظم گفت:
_برنامت چیه برای دوهفته با وضعیت خاکستری که دیروز عاصف اومد خونه مادرت برات اعلام کرده؟
+نمیدونم حاجی؟ احتمال قوی برم مشهد زیارت. چون دلم برای آقام امام رضا تنگ شده خیلی. نیاز به آرامش
دارم. نخواه که توی تهران تفریح کنم.
_ببین عاکف، نباید زیاد لفت بدی. دوهفته رو بگذرون. نمیدونم چطور. ولی فقط بگذرون سریعتر و بیا تهران و
باش اداره. یه نامه هم مینویسم تا چنددیقه دیگه میدم مجتبی کفتر برات بیاره. فعلا یاعلی.
بزارید براتون سریع بگم مجتبی کفتر کیه؟!
مجتبی کفتر اسم یکی از بچه های خودمونه که نامه های فوق سری و محرمانه رو معمولا اون میبره.
چون توی
عملیات ها و یا خیلی از جاهای دیگه هرچی هم بخوایم از تلفن و خط امن و فضای امنیتی اداره استفاده کنیم
بازم به ریسکش نمی ارزه.
مثلاً موقع دستگیری ریگی نیم ساعتی توی هماهنگیها . تصمیمگیریها خلل ایجاد شد.
اونم برای این بود که از تلفن استفاده نکنیم. چون باید نامه رو دستی میبردیم و جواب میگرفتیم از اون مسئول.
یه ربع بعد نامه رو آورد خونمون.
دیدم پشت نامه مهر فوق سری خورده. بازش کردم دیدم حاجی نوشته:
_بسمالله...
اما بعد...
#ادامه_دارد...
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶