eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
992 دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
34.8هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 به کمتر از سه فرزند فکر نکنید! دکتر سعید عزیزی ( روانشناس )
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 199و 200 شاید نتانیاهو اینطور زندگی کرد و
سلام دوستان و بزرگواران محترم علاقه مند رمان ادامه رمان تقدیم روی ماهتون بفرما👇🏻👇🏻👇🏻 📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور 📚رمان خورشید نیمه شب 📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی ⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️ پارت 1 الی 20 https://eitaa.com/Dastanyapand/72947 پارت 11 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/73121 پارت 31 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/73437 پارت 61 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/73761 پارت 71 الی 80 https://eitaa.com/Dastanyapand/73845 پارت 81 الی 90 https://eitaa.com/Dastanyapand/74064 پارت 91 الی 100 https://eitaa.com/Dastanyapand/74187 پارت 101 الی 110 https://eitaa.com/Dastanyapand/74794 پارت 111 الی 130 https://eitaa.com/Dastanyapand/74983 پارت 131 الی150 https://eitaa.com/Dastanyapand/75198 پارت 151 الی 170 https://eitaa.com/Dastanyapand/75773 پارت171 الی 180 https://eitaa.com/Dastanyapand/76347 پارت 181 الی 200 https://eitaa.com/Dastanyapand/77200 پارت 201 الی 227 https://eitaa.com/Dastanyapand/78735 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 199و 200 شاید نتانیاهو اینطور زندگی کرد و
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 201 و 202 روی پنجه پا بلند می‌شوم تا فلش را از دستش قاپ بزنم و می‌پرسم: اون یکی چیزی که قرار بود بهم بدی چی شد؟ دستش را بالا می‌برد تا نتوانم فلش را بگیرم و یک لبخند پیروزمندانه می‌زند، از جنس لبخندهای دانیال. این مدل خندیدن اصلا به ایلیا نمی‌آید. ایلیای احساساتی نمی‌تواند ادای دانیالِ همیشه مسلط را دربیاورد و طوری رفتار کند که انگار همه‌چیز را درباره من می‌داند و اوضاع کاملا تحت کنترلش است. چقدر هم از این مدل نگاه و خندیدن دانیال بدم می‌آمد؛ چون در برابرش احساس ضعف می‌کردم و بی‌دفاع بودم. الان هم که ایلیا دارد اینطوری می‌خندد و نگاه می‌کند و دستش را می‌کشد تا من نتوانم فلش را بگیرم، ازش لجم می‌گیرد. با همان چهره مسخره و نقاب تسلط، فاتحانه می‌گوید: اونم برات آوردم. مثل آب خوردن بود. ایلیا با عقب کشیدن دستش و بالا گرفتن فلش سعی دارد من را به بازی وا دارد؛ به این که روی پنجه پایم بپرم تا آن را بگیرم؛ ولی من در نقشه او بازی نمی‌کنم. دست از تلاش می‌کشم و دست به سینه و با اخم نگاهش می‌کنم. پاهایم را به زمین فشار می‌دهم و سعی می‌کنم نگاهم انقدر تیز باشد که نقاب تسلطش را سوراخ کند. -اوه... چه عصبانی! دستش را پایین می‌آورد و فلش را روی دو دست تقدیمم می‌کند؛ با تعظیمی کوچک. -بهتره تسلیمش کنم تا مشمول غضب همایونی نشدم! فلش را برمی‌دارم و بدون تشکر یا حرف دیگری داخل کیفم می‌اندازم. می‌گوید: حالا مطمئنی می‌تونی انجامش بدی؟ -معلومه! و راه می‌افتم به سمت خروجی یادبود هرتسل. الان است که میان سنگ قبرهای پوسیده‌ی پر از نوشته‌های عبری حالت تهوع بگیرم. ایلیا مثل جوجه اردک دنبالم راه می‌افتد. -خیلی به نظر جالب میاد. می‌تونم ازت یاد بگیرم؟ نیشخند می‌زنم. -تو که معتقدی شدنی نیست! نیشخند می‌زنم. -تو که معتقدی شدنی نیست! شانه بالا می‌اندازد. -شایدم باشه. به هرحال من تاحالا این کارو نکردم؛ ولی اگه یادش بگیرم خیلی به نفعم می‌شه. -مثلا می‌خوای چکار کنی؟ اثر انگشت رئیس بانک مرکزی رو جعل کنی و بری بانک بزنی؟ ایلیا صدایش را پایین می‌آورد؛ پایین و موذیانه. -تاحالا درباره اثر انگشت گالیا فکر کردی؟ ناگهان از راه رفتن باز می‌مانم. سر جایم می‌ایستم و برمی‌گردم به سمت ایلیا که در نگاهش شیطنت و شوق به خرابکاری موج می‌زند؛ مثل یک پسربچه تخس در یک بعدازظهر تابستانی. من اما بجای این که همبازی این پسربچه تخس بشوم، مثل مادر باتجربه‌ای می‌گویم: اون منبع مُرده هم از این ایده‌ها داشت، آخرشم همینطوری خودشو به کشتن داد. مثل یک مادر باتجربه لبخند می‌زنم؛ یک لبخند کشدار و دندان‌نما و مسخره. گوشه لب‌های ایلیا به پایین متمایل می‌شوند. -ما حواسمون هست. مثل اون اشتباه نمی‌کنیم. ناخودآگاه می‌زنم زیر خنده. -تو؟ ایلیا با چشمان بیرون‌زده به من که نزدیک است از خنده غش کنم نگاه می‌کند. میان خنده‌ام بریده بریده می‌گویم: هیچ‌کس به اندازه اون بدبخت حواسش به همه‌چی نبود. اونوقت توی سربه‌هوا می‌خوای مثل اون اشتباه نکنی؟ تو ده برابر بدتر اون گاف می‌دی! ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 201 و 202
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 203 و 204 خنده‌ام را جمع و جور می‌کنم و انگشت اشاره‌ام را برای ایلیا بالا می‌آورم؛ دقیقا جلوی صورتش. -گوش کن پسر خوب! بذار من کارمو بکنم و هرکار گفتم رو انجام بده. به موقعش حال گالیا رو هم می‌گیریم، باشه؟ *** دستم را زیر چانه زده بودم و فقط نگاهش می‌کردم. آن لحظه برایم مهم نبود که حسگر اثر انگشت کیف‌پول می‌تواند بافت زنده را از تقلبی تشخیص دهد یا نه؛ این هم مهم نبود که فیلم مصاحبه دیشب تلما توی رسانه‌های جمعی اسرائیلی پربازدید شده بود. تنها چیزی که مهم بود این بود که تلما وقتی اثر انگشت دانیال را دید، چشمانش برق زد و گفت: عالیه، خیلی باکیفیته! تنها چیزی که مهم بود این بود؛ این که تلما نتیجه کار من را دیده بود و ذوق کرده بود و من توانسته بودم باد به غبغب بیندازم و بگویم: خب معلومه، الکی که نیست! از پایگاه داده‌های بیومتریک سازمان کش رفتم. دلم می‌خواست یک ساعت درباره کیفیت اسکنرهای سازمان در اسکن اثر انگشت حرف بزنم و در مهارت خودم برای هک؛ دلم می‌خواست سرم را بالا بگیرم و بگویم هرچه تلما سفارش بدهد را از پایگاه‌های داده سازمان می‌دزدم و دو دستی تقدیمش می‌کنم؛ بگویم هیچ سد امنیتی‌ای نیست که نتوانم از آن بگذرم. ولی زدن این حرف‌ها هم مهم نبود. مهم این بود که من می‌توانستم دستم را زیر چانه بزنم و ببینم که تلما چطوری اثر انگشت را جعل می‌کند و میل به یاد گرفتن بهانه‌ای شود که بتوانم خوب و با دقت نگاهش کنم. وقتی نگاهش کنم که حواسش نباشد. وقتی که حسابی سرگرم کار باشد و چندتار مویی که توی صورتش می‌ریزد را با بی‌حوصلگی کنار می‌زند. انگار آن لحظات تلما کاملا خودش بود، خود خودش. و من دوست داشتم خود تلما را ببینم؛ سلما را. -یه سوال، حسگرهای جدید می‌تونن فرق پوست آدم رو با چیزای دیگه بفهمن؟ این را تلما پرسید؛ درحالی که داشت به تصویر باکیفیت اثر انگشت دانیال در نرم‌افزار پردازش تصویر ور می‌رفت. یک لحظه با خودم گفتم خوش به حال دانیال که تلما انقدر با دقت به اثر انگشتش نگاه می‌کند! و جواب تلما را دادم. -آره، بیشترشون می‌تونن. جواب تلما را دادم. -آره، بیشترشون می‌تونن. دلم نمی‌خواست این را بگویم؛ چون ممکن بود ناامید شود و دست از کار بکشد. تلما ولی پرسید: چطوری؟ -معمولا دوتا راه آسون براش وجود داره؛ یکی محاسبه الکتریسیته ساکن روی انگشت، یکی هم حسگرهای حرارتی و اشعه مادون قرمز. البته روش‌های پیچیده‌تر هم هست که بافت زنده رو تشخیص بده. تلما نگاهم کرد، نگاهش روی صورتم ثابت ماند و دستانش از حرکت ایستاد. دوباره آن چند تار موی سرکش از پشت گوشش به صورتش فرار کرده بودند و او دوباره کنارشان زد. -نمی‌دونی این دستگاه از کدوم روش استفاده می‌کنه؟ -نه. -خب چرا زودتر بهم نگفتی؟ احساس خطر کردم؛ اگر کار من در نظرش بی‌ارزش می‌شد، اگر از دستم عصبانی می‌شد... با این حال خودم را نباختم. -بهت گفته بودم ممکنه جواب نده. تلما اخم کرد؛ ولی اخمش از سر عصبانیت نبود. از آن اخم‌ها بود که وقتی می‌خواست فکر کند روی صورتش می‌نشست. زیر لب گفت: چرا به ذهنم نرسیده بود؟ به تقلا افتادم تا حرفی که زدم را جبران کنم. -خب شایدم همیشه درست کار نکنه... ما که نمی‌دونیم. به هرحال امتحانش ضرر نداره. اخمش باز نشد. -تو راه دیگه‌ای برای باز کردنش پیدا نکردی؟ -دارم روش فکر می‌کنم. تو چطور؟ یادت نیومد دانیال بهت رمز رو داده باشه؟ سرش را تکان داد و باز هم موهایش را عقب زد. دوباره مشغول اثر انگشت شد. گفتم: تو قبلا این روش رو امتحان کردی دیگه؟ جواب داده مگه نه ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 203 و 204
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 205 و 206 گفتم: تو قبلا این روش رو امتحان کردی دیگه؟ جواب داده مگه نه؟ به صندلی‌اش تکیه داد. کلافه بود؛ فکر کنم از حرف من. -نه، این روش رو اولین‌باره دارم انجام می‌دم. قبلا یه روش ساده‌تر رو امتحان کرده بودم. با این که می‌ترسیدم از عصبانیت منفجر شود، ولی به خودم جرات دادم بیشتر سوال بپرسم. -می‌شه بگی چه روشی؟ شاید بتونم کمکت کنم. روی صندلی چرخید. سرش رو به زمین بود و دستانش را موقع حرف زدن تکان می‌داد. -باید یا خود انگشت رو داشته باشی، یا نمونه اثر انگشت رو. دفعه قبل انگشت طرف رو داشتم. درضمن نمی‌خواستم با اثر انگشت جعلی قفل باز کنم. -خب، حالا که نمونه رو داری باید چکار کنی؟ -باید اول رنگ و جهت اثر انگشت رو برعکس کنم، بعد برجسته چاپش کنم، روش پودر گرافیت بزنم و بعد با چسب چوب بپوشونمش. وقتی خشک بشه، اثر انگشت روی چسب چوب هک شده. -اونوقت چطور استفاده‌ش می‌کنی؟ -می‌شه بزنمش سر انگشتم. کمی از سلول‌های خاکستری‌ام کار کشیدم. -خب، اگه ضخامت چسب چوب زیاد نباشه، فکر کنم حرارت بدنت به قدری باشه که دستگاه بافت زنده رو بفهمه. دوباره اخم کرد؛ از همان اخم‌های فکورانه. -خب مگه نمی‌گی نمی‌دونی از چه الگوریتمی استفاده می‌کنه؟ سرم را تکان دادم. -هنوزم می‌گم نمی‌دونم؛ ولی اینجور حسگرها بیشتر حرارتی‌ان. بیا دعا کنیم اینم همین باشه. تلما دوباره به صفحه نمایشگر خیره شد و شانه بالا انداخت. -امیدوارم، ولی تو هم بیکار نباش. دنبال یه راهی برای هک کردنش بگرد. سرم را تا جایی که ممکن بود خم کردم. -چـــشم! امر دیگه؟ مردمک‌هایش را به سمتم چرخاند و برایم چشم دراند. گفتم: به نظر من یه چیزی این وسط درست نیست. یه آدمی مثل دانیال که انقدر حواسش به همه‌چیز بوده، چطوری تونسته کیف‌پولشو به تو بده ولی رمزش رو نه؟ کیف پول رو نداده که نگاهش کنی، قرار بوده ازش استفاده کنی. درسته؟ سلما در لپ‌تاپ را بست و روی صندلی به طرفم چرخید. شمرده‌شمرده و کمی خشمگین گفت: الان می‌خوای چه نتیجه‌ای بگیری؟ و چشمانش را تنگ کرد. دقیقا مثل بازجوها شده بود. دوباره با یک مانع امنیتی دیگر مواجه شدم؛ تلما هیچ‌جوره چیزی درباره رابطه‌اش با دانیال وا نمی‌داد. کم و بیش خودم جواب سوالم را می‌دانستم؛ به هرحال دانیال با دست خودش کیف پول را به تلما نداده بود. حتما ایرانی‌ها آن را به دست تلما رسانده بودند یا خودش بین وسایلش آن را پیدا کرده بود. تنها چیزی که می‌خواستم این بود که به گذشته تلما ناخن بزنم و ببینم رابطه‌اش با دانیال چطور بوده. یک احتمال وجود داشت که بین‌شان احساساتی بوده و آن احساسات هنوز در تلما زنده باشند و بخاطر همین به من روی خوش نشان نمی‌داد. دست و پایم را جمع کردم. تلما درست مثل یک آتشفشان در آستانه فوران بود؛ یک آتشفشان نیمه‌خاموش. اگر فوران می‌کرد دیگر نمی‌شد نزدیکش شوم. گفتم: هیچی، منظور خاصی ندارم... پرید وسط حرفم. -تو فکر می‌کنی من اونو دزدیدم یا همچین چیزی، مگه نه؟ خاکستر داغ آتشفشان بود که داشت بیرون می‌پاشید. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 205 و 206
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 207 و 208 خاکستر داغ آتشفشان بود که داشت بیرون می‌پاشید. سریع گفتم: نه نه... اصلا... مطمئنم تو همچین کاری نمی‌کنی. اگرم کرده باشی حتما براش دلیلی داشتی. گدازه‌های آتشفشان از چشمان خاکستری تلما به سمتم پرتاب می‌شدند و فهمیدم با جمله آخرم اوضاع را بدتر کرده‌ام. باید سریع‌تر یک جان‌پناه پیدا می‌کردم. گفتم: خب البته دانیال خیلی ناگهانی مُرده... طبیعیه که وقت نکرده بهت رمز رو بگه. تلما چشمانش را تنگ کرد. کسی در درونم فریاد می‌زد که: بگو تو هم عامل ایران هستی. بگو همکارید. بگو که انقدر به تو بی‌اعتماد نباشد. از ایران خرج کن و اعتمادش را بخر...! ولی می‌دانستم فایده ندارد. تلما ابداً چنین چیزی را باور نمی‌کرد؛ یعنی مطمئن بودم ایران برای چنین ماموریتی یک آدم ساده‌لوح انتخاب نمی‌کند. در نتیجه، لب‌هایم را به هم فشار دادم که حقیقت ازشان بیرون نزند و دستانم را بالا بردم و تسلیم شدم. -باشه باشه... قرار بود فضولی نکنم. تلما همچنان خشمگین بود؛ هرچند دیگر قصد فوران نداشت. من اما از این بی‌اعتمادی و نفوذناپذیری‌اش خسته و دل‌آزرده بودم. یک لحظه به سرم زد یک کار احمقانه بکنم؛ کاری که در این شرایط مسخره‌ترین کار ممکن بود، بچگانه‌ترین کار ممکن. و من انجامش دادم. از مقابل نگاه توبیخ‌گر تلما فرار کردم و بدون زدن هیچ حرفی، فقط به سمت در خروج قدم تند کردم. از گوشه چشم تلما را می‌دیدم که همچنان سر جایش ایستاده بود، با همان خشم و غرور قبلی. نه حرفی زد و نه دنبالم آمد؛ شاید چون مطمئن نبود چکار می‌خواهم بکنم. بغض داشت گلویم را فشار می‌داد. تقریبا مطمئن بودم تلما دنبالم نمی‌آید. خب واقعیت این بود که من برایش مهم نبودم. داشتم قبر خودم را اینطوری می‌کندم فقط. با این حال، نمی‌دانم این عزم از کجا آمد که برنگردم. در خانه‌اش را باز کردم و بدون خداحافظی کفش‌هایم را پوشیدم. وقتی برگشتم که در آپارتمان را ببندم، دیدم که همچنان با خشم سر جایش ایستاده بود و از حالت چهره‌اش می‌شد فهمید اندکی بهت و تعجب با خشمش درآمیخته بود. به نیمکت که نزدیک‌تر می‌شوم، ایلیا را می‌بینم که با چشمان گشاد، پیراهنش را چنگ زده و روی نیمکت خم شده. تقلا می‌کند نفس بکشد و نمی‌تواند. صورتش کبود شده، قطرات عرق روی پیشانی‌اش برق می‌زنند و از همینجا می‌توانم حدس بزنم عرق سرد است. دوباره یکی از آن حملات مسخره پنیک. بدون این که هول شوم، در آرامش می‌ایستم و جان‌کندنش را تماشا می‌کنم. می‌دانم که نمی‌میرد و زود تمام می‌شود. حقش بود، تا او باشد قهر نکند. چند قدم به نیمکت نزدیک‌تر می‌شوم و دستانم را روی شانه‌هایش می‌گذارم. -هی... ایلیا... تنه‌اش را رو به بالا هل می‌دهم، انقدر که بتواند به پشتی نیمکت تکیه دهد. اینطوری بهتر می‌تواند نفس بکشد. خیلی زود، با نفس‌های بلند و صدادار، به زندگی برمی‌گردد. کبودی چهره‌اش از بین می‌رود و دستانش که تا الان محکم یقه را چسبیده بودند به دو سوی بدنش می‌افتند. یک بخش از وجودم می‌گوید شانه‌هایش را ماساژ بده و جملات همدلانه بگو، و بخش دیگر می‌گوید لباسش را پرت کن توی صورتش و برو. من اما به هیچ‌کدام توجه نمی‌کنم. فقط همانجا می‌نشینم تا حال ایلیا بهتر شود. تازه متوجه می‌شود یک نفر اینجاست و انگار مچش را در حال دزدی گرفته باشند، از جا می‌پرد و وقتی من را می‌بیند، نفس راحتی می‌کشد. -اوه... تلما تویی؟ خوب شد اومدی... فکر کردم واقعا می‌میرم. -همیشه همینطوره ولی هیچ‌وقت نمی‌میری... متاسفانه. اخم می‌کند، شاید دارد با خودش فکر می‌کند معنای کلمه «متاسفانه» چی بود. بخشی از وجودم می‌گوید عذرخواهی و دلجویی کن و بخش دیگر می‌گوید سرش داد بزن که انقدر بی‌موقع به فکر قهر می‌افتد، بگذار او معذرت بخواهد. من اما باز هم به حرف هیچ‌یک گوش نمی‌کنم. فقط لباسش را به سمتش می‌گیرم و می‌گویم: اینو جا گذاشته بودی. بوی عطرش داشت حالمو بهم می‌زد. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 207 و 208
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 209 و 210 امیدواری‌ای که در چهره ایلیا دویده بود همانجا می‌خشکد. انتظار داشت این را بهانه کنم برای عذرخواهی؟ - سلیقه‌ت توی انتخاب عطر افتضاحه. سرم را تکان می‌دهم و از جا بلند می‌شوم. ایلیا که همچنان روی نیمکت ولو شده، صدایم می‌زند. -صبر کن... هنوز نفسش درست و حسابی درنیامده. بی‌حوصله می‌گویم: می‌خوام برم خونه. -می‌شه قبلش منو برسونی خونه؟ دستانش می‌لرزند و عرقش هنوز خشک نشده. -من؟ -اوهوم. حالم خوب نیست. نمی‌تونم رانندگی کنم. منو برسون و با ماشین خودم برگرد. از هر جنبه‌ای که به قضیه نگاه کنیم، پیشنهادش غیرمنطقی و کمی خطرناک به نظر می‌رسد. حتی ساده‌ترین پسرها هم ممکن است پشت چهره مهربان و معصومشان یک جنایت‌کارِ دیوانه را پنهان کرده باشند. می‌گویم: خب تاکسی بگیر. -الان دیگه تاکسی گیر نمیاد. خودش را کمی روی نیمکت جابه‌جا می‌کند و ملتمسانه به چشمانم خیره می‌شود. -خواهش می‌کنم... فقط دم در خونه پیاده‌م کن. قرار نیست بیای تو! با یک دست چاقوی ضامن‌دارِ داخل جیب شلوارم را لمس می‌کنم و دست دیگر را به سمت ایلیا دراز می‌کنم. -باشه، سوییچ ماشینو بده. لبخند بی‌رمقی روی چهره رنگ‌پریده‌اش می‌نشیند. سوییچ را می‌دهد و پاکشان دنبال من که به سمت ماشین قدم تند کرده‌ام راه می‌افتد. در تمام طول مسیر هیچ حرفی نزد. فقط من با جملات کوتاه، راه نشانش می‌دادم و او با جدیت به روبه‌رو خیره بود. منتظر بودم درباره قهر ناگهانی‌ام حرفی بزند، عذرخواهی‌ای، پرسشی، سرزنشی... هرچیز. او اما با من مثل نرم‌افزار مسیریاب برخورد می‌کرد، انگار گوینده مسیریاب بودم نه یک موجود زنده، آن هم یک موجود زنده‌ی آزرده‌خاطر. و من هم داشتم مقابل میل شدیدم برای عذرخواهی مقاومت می‌کردم؛ چون این کار بیش از قبل خرابم می‌کرد. با دست به خانه‌ی بزرگی اشاره کردم؛ خانه‌ای با حیاط بزرگ و پردرخت و حصاری از شمشاد و بوته‌های گل. یک عمارت مجلل که واقعا برای یک پدر و پسر زیادی بزرگ بود. بالاخره یک واکنش احساسی از تلما دیدم؛ با دیدن خانه‌مان چشمانش گرد شد. گفتم: بابام دوست داره اینطوری قدرتشو به رخ بکشه. کمی دورتر از خانه ایستاد و باز هم نگاهم نکرد. -خب، شبت بخیر. انگار او هم قهر کرده بود. خواستم کمی دست و پا بزنم، شاید دلش نرم شود و قهر را فیصله دهد. -ببخشید این وقت شب مجبورت کردم بیای اینجا. -اشکال نداره، پیاده شو. حتی نپرسید حالم خوب است یا نه. لجم گرفته بود و هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد. ناامید از به رحم آمدن دلش، در ماشین را باز کردم. یک پایم روی زمین بود که تلما کمی به سمتم چرخید. -من از این که درباره گذشته‌م بپرسی خوشم نمیاد. قبلا هم گفته بودم... نگاهش را به این طرف و آن طرف می‌چرخاند، به هر سویی جز صورت من. مِن مِن کنان گفت: خب... ام... اگه امشب تند رفتم... معذرت... می‌خوام... با این که مشخص بود برای گفتن این جملات دارد جان می‌کَنَد، باز هم شنیدنشان امیدوارکننده بود، خیلی امیدوارکننده. انقدر که انگار یک لیتر آدرنالین به بدن بی‌حسم تزریق شده باشد. می‌توانستم پرواز کنم. ذوق‌زده گفتم: نه... تو منو ببخش که زود از جا در رفتم! ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 209 و 210
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 211 و 212 *** ذوق‌زده گفتم: نه... تو منو ببخش که زود از جا در رفتم! بلند و سرخوش خندیدم. -من یکم زیادی لوسم... ببخشید. لبخند نزد حتی. فقط سرش را تکان داد. -اشکالی نداره. از این به بعد باید با دقت روی کارمون تمرکز کنیم. من فردا اون اثر انگشت رو آماده می‌کنم. تو هم روی پدرت کار کن. کامل از ماشین پیاده شدم. -باشه... حتما. دیگه برو، مواظب خودت باش. دیروقته. در ماشین را بستم. -درها رو قفل کـ... تلما پایش را روی گاز گذاشته و رفته بود. من اما خشنود و با یک لبخند گشاد تا بناگوش، در کوچه ایستاده بودم. سرخوش و لی‌لی کنان خودم را تا خانه رساندم؛ انگارنه‌انگار که یک زلزله پنیک را از سر گذرانده بودم. شاد و خندان و خرامان قدم برمی‌داشتم و سعی می‌کردم تمام رفتارها و حرف‌های تلما را به شکلی مثبت برداشت کنم. مثلا این که گفت بوی گند لباسم داشت خفه‌اش می‌کرد یک کنایه بود... شاید بخاطر همان بوی عطر دلش برایم تنگ شده بود. شنیده بودم عطر وابستگی می‌آورد... وای خدای من! باید چندتا شیشه از همان عطر بخرم... حتی اگر منظورش این نباشد، همین که عطر من یادش مانده، همین که سلیقه‌ی انتخاب عطرم برایش مهم بوده... این‌ها معنی‌اش این است که بیش از یک ابزار مهمم. وگرنه چرا عذرخواهی کرد؟ اصلا چرا دنبالم آمد؟ وای خدایا... تلما دنبالم آمد! نزدیک بود پرواز کنم. مثل یک پسربچه توی کوچه می‌پریدم و می‌دویدم و خوب شد کسی نبود که در آن حال ببیندم. میان این‌همه خوشحالی، ناگاه صدایی مرا در همان حال خشکاند. صدای قهقهه؛ قهقهه‌ی یک زن، یک قهقه‌ی آشنا و لعنتی و شیطانی. میان این‌همه خوشحالی، ناگاه صدایی مرا در همان حال خشکاند. صدای قهقهه؛ قهقهه‌ی یک زن، یک قهقه‌ی آشنا و لعنتی و شیطانی. سر جایم ایستادم و دور و برم را نگاه کردم. کسی در کوچه نبود، باد برگ درخت‌ها را تکان می‌داد و آخرین خودرویی که از کوچه‌ی اعیان‌نشین ما رد شده بود ماشین خودم بود. صدای قهقهه از خانه خودمان می‌آمد، همراه با صدای خنده‌ای مردانه و گفت‌وگویی شیطنت‌آمیز. با قدم‌های آرام و محتاط به خانه نزدیک شدم و از میان نرده‌های بلند سیاه و بوته‌های گل که حیاط را محصور می‌کردند، داخل را دیدم. خودش بود؛ صاحب آن قهقهه‌ی شیطانی. گالیا. چشمانم دوبرابر اندازه طبیعی‌شان باز شدند و هرچه سرخوشی از بودن با تلما بود از سرم پرید. -چی؟ گالیا؟ گالیا هم آره؟ با بابا؟ مگه می‌شه؟ امکان نداره! مثل دیوانه‌ها این جملات را زیر لب تکرار می‌کردم و سر جایم خشکم زده بود. پدر و گالیا توی حیاط درندشت خانه و در پناه بوته‌هایی که تقریباً مستورشان کرده بود با هم خلوت کرده بودند و چندش‌آورترین حرکات ممکن را انجام می‌دادند. بارها صدای خنده‌ها و معاشقه پدر با زن‌ها را شنیده بودم و به چشم دیده بودم حتی. می‌دانستم با خیلی‌ها رابطه دارد، روابط کوتاه مدت با زن‌های جوان، از هر مدلی که فکرش را بکنید. از زنان هرجایی گرفته تا زنان و دختران مقامات، مجرد یا متاهل یا مطلقه... پدر یک زن‌باره‌ی تمام‌عیار بود که اگر زنی چشمش را می‌گرفت به این راحتی بی‌خیالش نمی‌شد. گاه می‌بردشان هتل، ولی ترجیح می‌داد برای حفظ وجهه‌اش آن‌ها را به خانه بیاورد، جایی که هیچ‌کس جز محافظانش چیزی نمی‌فهمیدند و پسر معتاد به کارش هم کاری به او نداشت. لکه‌های رژ لب و تارهای مو را یکی دوبار توی اتاقش و روی لباس‌هایش دیده بودم. خیلی هم برایم مهم نبود. به هرحال دنیای پیرمردهایی مثل او در مثلث پول، قدرت و شهوت خلاصه می‌شد. من هم ترجیح می‌دادم خودم را به ندیدن بزنم و بگذارم در دنیای رقت‌انگیزش خوش باشد. ولی آخر گالیا؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 211 و 212
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 213 و 214 خدای من... دوست داشتم همان لحظه بروم دست پدر را بگیرم و بگویم هیچ اشکالی ندارد با زن‌ها رابطه داری، ولی خداوکیلی این مادر فولادزرهِ نفرت‌انگیز را با چه استانداردی به عنوان دوست‌دخترت انتخاب کردی؟ گالیا هم البته با این که می‌توانست استاد راهنمای شیطان برای رساله دکترایش باشد، ولی بهش نمی‌آمد کارهایش را با این کثافت‌کاری‌ها پیش ببرد. نه قیافه آنچنانی داشت و نه خیلی به خودش می‌رسید. اخلاقش هم هیچ‌وقت نمی‌‌توانست خواسته یا ناخواسته مردی را اغوا کند و دل ببرد. بخاطر همین‌ها بود که داشتم به عقل پدر شک می‌کردم و این رابطه برایم نامفهوم و گنگ می‌شد. خب البته توی دنیای سیاست روابط بر مبنای عشق و زیبایی و تفاهم تعریف نمی‌شوند. تشخیصش سخت است که گالیا پدر را اغوا کرده بود یا پدر گالیا را؛ و به عبارتی، کار کدام پیش دیگری گیر بود که چنین رابطه‌ی تهوع‌آوری شکل گرفت؟ اگر چند دقیقه دیگر سر جایم می‌ایستادم و حرکاتشان را می‌دیدم، ممکن بود واقعا دل و روده‌ام را همان‌جا بالا بیاورم. نرده‌های حیاط را دور زدم تا از در پشتی بروم داخل. مثل اینکه امشب کلا شانس به من رو کرده بود. خانه خالی بود؛ مثل این که پدر محافظ‌هایش را هم مرخص کرده بود تا با گالیا تنها باشد. معلوم نبود دقیقا می‌خواستند چکار کنند؛ ولی انقدر بچه نبودم که فکر کنم فقط یک قرار عاشقانه‌ی ساده است. هرچه بود اهداف سیاسی پشتش بود. عجب شب خوبی را برای سر زدن به خانه انتخاب کرده بودم! روی میز غذاخوری چند ظرف و دیس خالی غذا بود که نشان می‌داد گالیا خانم امشب خیلی صمیمانه با پدر شام خورده‌اند، و از بطریِ خالی و بزرگ شراب که وسط میز بود هم فهمیدم هردو حسابی مست شده‌اند. نمی‌دانستم کارشان تا کی توی حیاط طول می‌کشد، این راه هم نمی‌دانستم که می‌خواهند برگردند داخل خانه یا نه. به هرحال پدر مست بود؛ پس بدون نگرانی خاصی از پله‌ها بالا رفتم و مستقیم رفتم به اتاق خواب پدر. به لطف دوربین‌هایی که توی اتاق خواب و اتاق کارش گذاشته بودم، دستم حسابی از پدر پر بود. نمی‌دانستم می‌خواهم با آن‌ها چکار کنم؛ ولی مطمئن بودم به وقتش به دردم می‌خورند برای امنیت بیشتر، دوربین‌ها حافظه داخلی داشتند و تصویرشان را آنلاین نمی‌فرستادند؛ برای همین هر ماه به بهانه سر زدن به پدر، می‌رفتم خانه تا دوربین‌ها را چک کنم و حافظه‌شان را خالی کنم. حدس می‌زدم امشب بالاخره شاه‌ماهی‌ای که می‌خواستم در تورم افتاده است؛ شاه‌ماهی هم نه... احتمالا یک نهنگ بزرگ شکار کرده بودم. یک حدس‌هایی درباره این جلسه سیاسی-عاشقانه‌ی پدر و گالیا می‌زدم که اگر درست بود، می‌توانستم بگویم شانس با کلید در خانه من و تلما را باز کرده و آمده داخل و روی مبل نشسته! وقتی در کمال سکوت و آرامش به تمام اتاق‌های خانه سرک کشیدم و کارت‌های حافظه پر را با خالی عوض کردم، برگشتم به اتاق خواب تا از پنجره‌اش ببینم گالیا و پدر در چه حال‌اند. گالیا دم در بود و راننده‌اش هم پشت سرش ایستاده بود. از مستی تلوتلو می‌خورد، معلوم بود که نمی‌تواند رانندگی کند. پدر هم بهتر از او نبود. یک خداحافظیِ بی‌سروته کردند و پدر مست و خرامان به سمت خانه آمد. یک لحظه به ذهنم رسید که نکند گالیا هم توی اتاق خواب یا بقیه قسمت‌های خانه دوربین گذاشته تا یک مدرک حسابی علیه پدر دستش باشد؛ ولی زود به این نتیجه رسیدم آدمی مثل گالیا برای چنین کارهای پیش‌پاافتاده‌ای خودش وارد عمل نمی‌شود، از سویی، برملا کردن چنین رسوایی‌هایی دیگر یک حقه قدیمی شده. پدر توی مسیر سنگفرش حیاط قدم‌های بلند برمی‌داشت و به چپ و راست متمایل می‌شد. داشت با خودش حرف می‌زد، کلماتی نامفهوم که به آواز بی‌شباهت نبودند. فرصت داشتم خودم را برسانم به آشپزخانه و وانمود کنم آمده بودم به پدرم سر بزنم و حالا هم دنبال چیزی برای خوردن می‌گردم. یک سیب از داخل یخچال برداشتم و پشت میز آشپزخانه نشستم. سرد بود و با گاز زدنش دندان‌هایم یخ زد. صدای پدر نزدیک شد و بعد صدای باز شدن در خانه را شنیدم. در را پشت سرش بست. -وزیـــــــر... هیع... شااااایســــتـــه... هیع... دفاااااع.... کلماتی مثل این را همراه کلماتی نامفهوم‌تر داشت با خودش می‌گفت، گاه آهنگین و گاه نه. یک لحظه فکر کردم شاید شب خوبی برای یک دیدار پدر و پسری نباشد. داشتم با خودم سبک سنگین می‌کردم که بمانم یا تا پدر من را ندیده بروم؛ اما دیر شد و پدر را دیدم که در آستانه در آشپزخانه ایستاده بود و من را دید. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖