eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
35.1هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_شش سها به آشپزخانه رفت
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا تازه وقتی همه چیز جمع شد و سوار بر ماشینش به دنبال ماشینهای حمل اثاثیه راه افتاد، توانسته بود، نفس راحتی بکشد. آزیتا بعداً به آنها پیوست. سیامک آدرس خانه ی جدید سها را برای آزیتا فرستاده بود و از او خواسته بود، برای کمک به خواهرش بیاید. نمی خواست سها با آن حالش شب را تنها بماند. خوب می دانست وقتی زنی این طور اسباب و اثاثیه اش را جمع می کند و از خانه و زندگیش بیرون می زند، حتماً به آخر خط رسیده وگرنه زنها تا آخرین لحظه برای حفظ زندگیشان می جنگند. سها بلاخره کارتونی را که چای ساز در آن بود، پیدا کرد. چای ساز را بیرون آورد و پر از آب کرد و به برق زد. خیره به آب درون چای ساز به فردایی فکر کرد که باید به خاطر کارش به همه حساب پس بدهد. لبخند تلخی زد و چشم بست. کاش می توانست پاک کنی بردارد و تمام قسمتهای تلخ و زشت زندگیش را پاک کند. سیامک وارد آشپزخانه شد و گفت: - آبجی سها، همه چی رو اوردیم بالا. دیگه چیزی نمونده. سها به سمت سیامک برگشت و با لبخند حق شناسانه ای گفت: - نمی دونم چطور ازت تشکر کنم. واقعاً در حقم برادری کردی. بدون تو و دوستات محال بود بتونم این کار رو بکنم. - اولاً که وظیفه بود. دوماً در مقابل کاری که تو برای من کردی این هیچی نیست. این منم که تا آخر عمر مدیونتم. لبخند سها پر رنگ تر شد. داشتن یک حامی چقدر خوب بود، کسی که بدون هیچ انتظاری کمکت کند. کارت بانکیش را که از قبل از داخل کیفش بیرون آورده بود به سمت سیامک گرفت و گفت: - دوستات و ببر اون رستوران سر خیابون بهشون شام بده. دستمزدشون هم حساب کن. سیامک اخمی کرد و گفت: - کارتت و بذار تو جیبت. دوستای من مرامی کار می کنن برای پول کار نمی کنن. - بنده های خدا این همه زحمت کشیدن. نمی شه دست خالی فرستادشون که زشته. - شما کارت نباشه. من خودم می دونم و رفیقام. سها تسلیم شده، گفت: - پس لااقل به حساب من ببرشون رستوران. سیامک باشه ای گفت. سها قدمی جلو گذاشت و دوباره کارت بانکیش را به سمت سیامک گرفت و گفت: - بگیرش، خواهش می کنم. من و بیشتر از این شرمنده خودت نکن. سیامک با اکراه کارت را از سها گرفت. سها لبخندی زد و رمز کارت را به سیامک داد. سیامک با اخمی روی پیشانی به سمت در رفت. آزیتا از داخل اتاق خواب داد زد: - سیا برای ما هم غذا بگیر. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_هفت تازه وقتی همه چیز
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا یک ساعت بعد هر سه دور میز آشپزخانه ای که به سختی در آن شلوغی جایش داده بودند، نشسته بودند و شام می خوردند. سها همانطور که لیوان دوغی برای خودش می ریخت، رو به سیامک گفت: - واقعا از تو دوستات ممنونم. کارتون حرف نداشت. وقتی بهت زنگ زدم و گفتم می خوام سریع اسباب شی کنم باورم نمی شد بتونید به این سرعت همه وسایلم و جا به جا کنید. آزیتا که بعد از دو جلسه دیدار با دکتر نخعی حالش بهتر شده بود و از آن حالت افسردگی بیرون آمده بود، با لحن شاد و هیجان زده ای گفت: - .خیلی باحاله. فکرش و بکن پرهام برمی گرده خونه می بینه خونه خالی شده. قیافه اش اون لحظه دیدن داره. کاشکی اونجا بودم و می دیدمش. سها با نزجار گفت: - من که دلم نمی خواد هیچ وقت دیگه ببنمش. - نگفتی چی شد؟ چرا یه دفعه این کار و کردی؟ - باید از اون خونه می اومدم بیرون. دیگه تحمل نداشتم. آزیتا خودش را به جلو کشید و با لحن آرامتری پرسید: - مربوط به اون دختره است، نه؟ سها پوزخندی زد و همانطور که با غذایش بازی می کرد، گفت: - اورده بودش تو اتاق خواب من. آزیتا جیغی کشید و هر دو دستش را محکم روی دهانش که از تعجب باز مانده بود، گذاشت. سیامک زیر لب کثافتی گفت و با خشم رو برگرداند. آزیتا غر غر کنان گفت: - من که بهت گفته بود. گفته بودم داره خیانت می کنه. تو باور نکردی؟ سها بی حوصله قاشق را رها کرد و رو به آزیتا گفت:- من از اولش می دونستم. - می دونستی و باهاش زندگی می کردی؟ - آزیتا، مسئله من وپرهام یه ذره پیچیده اس. - یعنی چی؟ سها دستی توی صورتش کشید. صحبت درباره اتفاقات این یک سال اخیر کار آسانی نبود. ولی باید می گفت دیر یا زود همه چیز فاش می شد. - پرهام از اولش من و نمی خواست، به خاطر پول باهام عروسی کرد. پدرش گفته بود که اگه با من عروسی نکنه، پول تاسیس شرکتش رو بهش نمی ده. اونم به خاطر پول قبول کرده بود ولی شب عروسی پشیمون شد. بهم گفت دوستم نداره. گفت یکی دیگه رو دوست داره و می خواد ازدواج و بهم بزنه و برگرده پیش دوست دخترش. ولی من قبول نکردم. از آبروم ترسیدم. از حرف مردم ترسیدم و از همه بیشتر نگران حال بابا بودم. یادته که حالش چقدر بد بود. می ترسیدم وقتی بفهمه چی شده دوباره سکته کنه. برای همین با پرهام معامله کردم ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_هشت یک ساعت بعد هر سه
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا - چه معامله ای؟ - این که یه سال نقش زنش و بازی کنم تا اون شرکتش و بزنه، منم آتلیه ام و راه اندازی کنم. بعدش با یه بهونه از هم جدا بشیم. من و پرهام تو این یه سال با هم زندگی نمی کردیم. پرهام با اون دختره زندگی می کرد. فقط وقتهای که مجبور بودیم کنار هم می موندیم. تا این که، نمی دونم تو شرکتش چه مشکلی پیش اومد که مجبور شد، دوباره از پدرش کمک بگیره. می ترسید اگه مسئله طلاق پیش بیاد، باباش کمکش نکنه. ازم خواست یه شش ماه دیگه به بازیمون ادامه بدیم. من مخالف بودم ولی کوتاه نمی اومد، این اواخرم که همش دم از جبران می زد و می گفت اصلاً طلاقم نمی ده. می گفت، می خواد همه چیز و جبران کنه و ازین مزخرفات. - اونوقت نپرسیدی اگه قراره تو رو طلاق نده می خواد با اون دختره چیکار کنه؟ سها اخمی کرد و گفت: - می پرسیدم که چی؟ می پرسیدم که فکر کنه مشکل من اون دخترس. در صورتی که مشکل من اون دختره نبود. مشکل من خود پرهام که یه آدم بیشعور و خودخواه. یه آدمی که برای هیچ کس و هیچ چیز احترام قائل نیست. من چه اون دختر تو زندگی پرهام بمونه، چه نمونه، هیچ وقت با پرهام زندگی نمی کردم. آزیتا با نفرت گفت: - آشغال یعنی حقش بود اون موقع که با موتور بهش زدم، برمی گشتم و دوباره از روش رد می شدم. پسره قوزمیت. سیامک که ساکت به حرفهای سها گوش می داد، پرسید: - خب، حالا می خوای چیکار کنی؟ - فردا می رم دادخواست طلاق می دم. باید هر چه زودتر این مسئله رو تمومش کنم. آزیتا گفت: - می خوای جواب بابات و چی بدی؟ فکر کنم خیلی از دستت عصبانی بشه. - واقعیت رو بهش می گم. می دونم از دستم ناراحت می شه. ولی چاره ای ندارم. نمی تونم بیشتر از این تحمل کنم. من خیلی سعی کردم که بدون این که کسی از اصل قضیه بویی ببره، از پرهام جدا شم. ولی نمی شه. باید همون موقع که شروع به دروغ گفتن کردم، می فهمیدم که ماه هیچ وقت پشت ابر پنهون نمی مونه. مهم نیست چقدر تلاش کنی، در نهایت حقیقت مشخص می شه. سیا با مهربانی به صورت درمانده سها نگاه کرد و گفت: - نگران هیچی نباش. ما پشتتیم. سها لبخند قدرشناسانه ای به سیامک زد. آزیتا دستش را روی دست سها گذاشت و گفت: - حق با سیاست. ما تنهات نمی ذاریم. مطمئن باش همه چیز درست می شه. هر چند فکر کنم قراره دهنت بدجور سرویس شه. سها با عصبانیت سرش را بالا آورد. ولی وقتی نگاهش از روی صورت خندان آزیتا به سمت سیامک که سعی می کرد، خنده اش را بخورد، چرخید، نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. صدای خنده بلند هر سه نفر فضای آشپزخانه کوچک سها را پر کرد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_نه - چه معامله ای؟ - ا
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (88) پرهام نگاه دوباره ای به برگه درون دستش انداخت. برگه دادخواست طلاقی که امروز صبح پستچی به شرکت آورده بود. با عصبانیت برگه را مچاله کرد و روی زمین انداخت. یک هفته بود که هیچ خبری از سها نداشت. سها آب شده بود و به زمین رفته بود. نه به آتلیه رفته بود و نه به خانه ی پدرش. حتی به خانه آن دوستش نهال هم نرفته بود. فربد و ترانه هم از سها خبری نداشتند. در این یک هفته تمام سعی اش را کرده بود، کسی متوجه گم شدن سها نشود. می خواست سها را پیدا کند و قبل از این که کسی چیزی بفهمد، او را به خانه برگرداند. ولی حالا این دادخواست طلاق همه کارها را خراب کرده بود. این دادخواست یعنی سها آن قدر از دستش عصبانی بود که دیگر عکس العمل خانواده ها برایش مهم نبود و می خواست در هر شرایطی از او جدا شود. ولی پرهام باز هم امید داشت که اگر با سها حرف بزند، بتواند او را مجاب به برگشتن کند. مصمم بود هر جوری شده سها را به خانه برگردادند. این دفعه به خاطر شرکتش یا ترس از عکس العمل پدرش نبود که می خواست سها برگرداند.بلکه به خاطر شیدا بود. می خواست به شیدا نشان دهد با تمام کاری که انجام داده ولی باز سها با او مانده است. حالا بیشتر از هر چیزی برایش مهم بود، بازنده این بازی نباشد. نمی خواست از شیدا شکست بخورد. حس حقارتی که شیدا به او داده بود، آنقدر زیاد بود که حاضر بود برای گرفتن انتقام دست به هر کاری بزند. می دانست شیدا هر جای عالم که رفته باشد او را زیر نظر دارد. باید سها را برای خودش نگه می داشت و به شیدا نشان می داد که بود و نبودش اصلاً اهمیتی ندارد. از جایش بلند شد و از شرکت بیرون رفت تا دوباره به دنبال سها بگردد. تنها جایی که فکر می کرد بتواند سر نخی از سها پیدا کند، آتلیه بود. سها بلاخره مجبور بود به آتلیه بیاید. ماشین را کمی دورتر از آتلیه پارک کرد و از ماشین پیاده شد. اصلا دوست نداشت آن پسره شروین متوجه اختلافش با سها بشود، مطمئناً اگر شروین می فهمید سها وسایلش را جمع کرده، از خانه رفته و تقاضای طلاق داده، برای خودش خیال بافی می کرد و سعی می کرد خودش را به سها نزدیک کند و این مسئله خون پرهام را به جوش می آورد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت (88) پرهام نگاه دوباره ای
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا پرهام با دیدن نهال که به سمت آتلیه می رفت پا تند کرد تا قبل از آن که نهال به داخل آتلیه برود، خودش را به او برساند، کمی که نزدیک شد با صدایی که سعی می کرد، خیلی بلند نباشد، نهال را صدا زد. نهال با شنیدن صدای پرهام نفس پر حرصش را بیرون داد و به سرعت قدمهایش اضافه کرد. اصلا دوست نداشت دوباره با پرهام همکلام شود، آن هم بعد از آن آبروریزی که دو شب پیش جلوی در خانه اش راه انداخته بود. پرهام اما خودش را به پشت سر نهال رساند و ملتمسانه، گفت: - نهال خانم خواهش می کنم یه چند لحظه وایسید. کارتون دارم. نهال با عصبانیت به سمت پرهام چرخید و گفت: - آقای عزیز اون شب هم بهتون گفتم من از سها خبر ندارم. نه می دونم کجاست و نه اگه می دونستم بهتون می گفتم. قرار هم نیست به این زودی بیاد آتلیه. پس بهتره بیخود اینجا نیاین و آبروریزی در نیارید. - من نمی خوام آبروریزی کنم. ولی باید باهاش حرف بزنم. - خب برید حرف بزنید. به من چه؟ - جواب تلفنم نمی ده. - باز هم به من ربطی پیدا نمی کنه. چرا مدام مزاحم من می شید. - ببینید، من می دونم شما با سها در ارتباطید. ازتون خواهش می کنم بهش زنگ بزنید. بهش بگید من باید حتماً ببینمش. باید باهاش حرف بزنم. خیلی مهمه. نهال کلافه موبایلش را از داخل کیفش در آورد و قبل از این که شماره سها را بگیرد، گفت: - من بهش می گم ولی اگه نخواست باهاتون حرف بزنه، دیگه به من ربطی نداره. دیگه حق ندارید مزاحم من بشید. پرهام سر تکان داد و امیدوارانه منتظر شد تا نهال شماره ی سها را بگیرد. همین که نهال راضی شده بود با سها حرف بزند، نشانه خوبی بود. نهال که با چهره ی درهم رفته گوشی موبایل را دم گوشش گذاشته بود، رو از پرهام گرفت و به آن سمت خیابان نگاه کرد. پرهام ولی همچنان خیره به نهال، منتظر برقراری تماس بود. سها که جواب داد، نگاه نهال دوباره به سمت پرهام کشیده شد و با صدایی که دیگر عصبانی نبود، گفت: - سلام. خوبی؟ - ................... - نه همه چیز خوبه. تو آتالیه هم مشکلی پیش نیومده. فقط آقای طاهباز، دوباره اومده جلوی آتلیه و اصرار داره باهات حرف بزنه. - ........................... - باشه، بهش می گم. و جلوی چشم های متعجب پرهام تلفن را قطع کرد. پرهام گیج از این مکالمه کوتاه پرسید: - چی شد؟ چی گفت؟ - گفت، بهتون بگم، حرفاتون بذارید برای روز دادگاه. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت_و_یک پرهام با دیدن نهال ک
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا پرهام قدمی به سمت نهال برداشت و دستش را تهدید وار جلوی صورت نهال تکان داد و گفت: - بهش بگو به نفعش بیاد من و ببینه وگرنه کاری می کنم که تا آخر عمرش نتونه سرش و جلوی عالم و آدم بلند کنه. بهش بگو اگه فکر کرده می تونه به این راحتی از من طلاق بگیره کور خونده. من شده هر چی دارم و بدم، می دم. ولی نمی ذارم ازم جدا بشه. و با عصبانیت برگشت و با قدمهایی بلند به سمت ماشینش رفت. نهال که از داد و بیداد پرهام شوکه شده بود. دستش را روی قفسه سینه اش گذاشت و با چشم هایی درشت شده، به رفتن پرهام نگاه کرد. بعد از چند دقیقه، دوباره شماره سها را گرفت. سها که انگار منتظر تماس دوباره نهال بود، سریع جواب داد: - بهش گفتی؟ - آره - چی گفت؟ - خیلی عصبانی شد، گفت طلاقت نمی ده. گفتش کاری می کنه نتونی سرت و جلوی آدم و عالم بلند کنی. نمی دونم می خواد چیکار کنه؟ سها آهی کشید و گفت: - می خواد آبروریزی در بیاره - یعنی چی؟ - می دونه من از آبروریزی بدم میاد. می خواد از این طریق کنترلم کنه. - حالا می خوای چیکار کنی؟ - حمله. - چی ؟ - نشنیدی، بهترین دفاع حمله است. می خوام حمله کنم. می خوام حمله کنم و سلاحش و ازش بگیرم. - من که نمی فهمم تو چی می گی؟ - بعداً بهت می گم. الان باید چند تا تلفن بزنم. - باشه. فقط مواظب خودت باش. این خیلی عصبانی بود. می ترسم یه کاری دستت بده. - هیچ غلطی نمی تونه بکنه. تو هم نگران نباش. امروز همه چی تموم می شه. - یعنی چی؟ می خوای چیکار کنی؟ سها دیونه بازی در نیاری. - خیالت راحت کار بدی نمی کنم. فقط می خوام همه چیز و تموم کنم. - مواظب خودت باش سها که روی مبل، خانه جدیدش نشسته بود، تلفن را قطع کرد و محکم در دستش فشار داد. با این که یک هفته بود به این خانه نقل مکان کرده بود ولی هنوز خانه به شلوغی روز اولش بود، فکر و خیال اتفاقاتی که قرار بود بیفتد، قدرت کار کردن را از او گرفته بود. با خط و نشانی که پرهام امروز برایش کشیده بود، معلوم بود که دادخواست طلاق به دستش رسیده. جنگ شروع شده بود و جایی برای عقب نشینی نبود. چند لحظه به صفحه سیاه موبایلش خیره شد. کاری که می خواست انجام دهد، سخت بود ولی باید آن را انجام می داد وگرنه بازنده این بازی بود. شماره حاج صادق را گرفت و منتظر برقراری تماس شد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت_و_دو پرهام قدمی به سمت نها
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا صدای حاج صادق مثل همیشه گرم و صمیمی بود. - سلام سها جان. چه خبر یاد ما کردی؟ - سلام، من.... سها برای لحظه ای مکث کرد. آب دهانش را قورت داد تا بتواند حرفش را بزند. حاج صادق که از سکوت پشت خط حس خوبی نگرفته بود، با تردید پرسید: - خوبی بابا جان؟چیزی شده؟ - من باید شما رو ببینم. مسئله مهمیه. - چی شده؟ برای پرهام اتفاقی افتاده؟ - نه. - پس چی دختر جان؟ سها چشم بست. تمام نیرویش را جمع کرد و کلمات را با سرعت پشت سر هم ردیف کرد: - من جهیزیه ام برداشتم از خونه ی پرهام اومدم بیرون و تقاضای طلاق دادم. می خوام از پرهام جدا بشم. - چی؟ - ببینید آقای طاهباز شما از خیلی چیزا خبر ندارید. برای همینه که می گم باید باهاتون حرف بزنم. امروز ساعت پنج می آم خونه تون و همه چیز و تعریف می کنم. فاطمه خانم هم باید حتماً باشه ولی بهتره پریناز نباشه. حاج صادق با صدایی که دیگر دوستانه نبود. گفت: - من نمی فهمم چی می گی؟ یعنی چی تقاضای طلاق دادی؟ من از چی خبر ندارم؟ - پشت تلفن نمی تونم حرف بزنم. فقط خواهش می کنم چیزی به پرهام نگید. نمی خوام پرهام بدونه من با شما حرف زدم. - من واقعاً نمی فهمم..... سها بین حرف حاج صادق پرید و گفت: - خواهش می کنم. تو این یه سال من هیچ وقت، هیچی از شما نخواستم ولی الان ازتون خواهش می کنم تا به حرفهای من گوش نکردید، چیزی به پرهام نگید. حاج صادق با این که قانع نشده بود. باشه ای گفت. سها تشکری کرد و تماس را قطع کرد. همین چند کلمه حرف زدن تمام انرژیش را گرفته بود. موبایل را روی پاهایش گذاشت و صورتش را بین دستهایش پنهان کرد. ضامن نارنجک کشیده شده بود و حالا باید آن را پرتاب می کرد. ولی قبل از پرتاب باید همه را در یک جا جمع می کرد. کمر راست کرد. نفس عمیقی کشید و موبایلش را از روی پاهایش برداشت و این دفعه شماره پدرش را گرفت. - سلام بابا جان، خوبی؟ پرهام خوبه؟ - ممنون بابا. خوبم. پرهام هم خوبه. - چه خبر؟ - بابا، امروز ساعت پنج شما و مامان شیرین باید بیاین خونه حاج صادق. - اتفاقی افتاده؟ - بیاین اونجا بهتون می گم. مهمه. - نگرانم کردی بابا، چی شده؟ - شما بیاید، من همه چیز و براتون تعریف می کنم. پشت تلفن نمی شه. - باشه بابا ولی خیلی نگران شدم. - نگران نباشید. فقط دیر نکنید. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت_و_سه صدای حاج صادق مثل هم
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (89) نیم ساعتی بود که سها ماشینش را جلوی خانه ی ویلایی و بزرگ حاج صادق نگه داشته بود و منتظر بود تا پدرش و مامان شیرین از راه برسند. نمی خواست تا همه جمع نشده اند وارد خانه شود. حرف زدن به اندازه کافی سخت بود، دیگر توان تکرار دوباره حرفهایش را نداشت. ماشین پدرش را که دید، به ساعتش نگاه کرد. پنج دقیقه به پنج بود. آهی از سر آسودگی کشید. باز جای شکرش باقی بود، مامان شیرین امروز را به موقع آماده شده بود و بی خود همه را معطل نکرده بود. چشم هایش را ریز کرد و از آن فاصله به صورت پدرش نگاه کرد. هیچ نشانه ای از ناراحتی یا عصبانیت در چهره پدرش دیده نمی شد. این یعنی، حاج صادق حرفی نزده بود و پدرش هنوز از چیزی خبر نداشت. سها آهی کشید و چشم بست، حالا باید کمی منتظر می ماند تا خبرها به گوش پدرش و مامان شیرین می رسید. آن وقت، می توانست وارد خانه شود. ده دقیقه ای در ماشین نشست و منتظر ماند. توان رفتن نداشت ولی چاره ای نبود باید به این مسلخ می رفت. موبایلش را از داخل کیفش در آورد و روشن کرد. چندین پیام و میسکال از پرهام و نهال داشت. یکی دو بارهم حاج صادق و پدرش با او تماس گرفته بودند. صبح بعد از این که با پدرش حرف زده بود، موبایلش را خاموش کرده بود تا بتواند در آرامش به حرفهایی که می خواست بزند، فکر کند ولی حالا حتی یک کلمه هم از آن حرفها را به خاطر نداشت. موبایل را دوباره داخل کیفش انداخت و از ماشین پیاده شد و با اکراه به سمت خانه حاج صادق رفت. زنگ در خانه را که زد، در بدون هیچ خوشامد گویی باز شد. منتظرش بودند و البته معلوم بود، شمشیرهایشان را هم از رو بسته اند. نفس عمیقی کشید و این دفعه با قدمهایی محکم حیاط بزرگ خانه را طی کرد. وارد سالن بزرگ خانه حاج صادق که شد، چشمش به چهار زن و مرد عصبانی افتاد که به او خیره شده بودند. جواب سلامش را فقط حاج صادق داد. آن هم زیر لب و با اخمی که چشم هایش را در پس ابروهایش پنهان کرده بود. انتظار دیگری هم نداشت. می دانست با چنین رفتاری مواجه می شد.روی اولین صندلی رو به روی پدری که از عصبانیت سرخ شده بود، مامان شیرینی که با نگاهش او را سر زنش می کرد، فاطمه خانمی که دلخور بود و حاج صادقی که هر لحظه اخم هایش بیشتر در هم فرو می رفت، نشست. مثل متهمی که در دادگاه رو به روی هیئت ژوری نشسته و منتظر اعلام حکم اعدامش است. جالب بود. یکی دیگر گناه کرده بود و او متهم بود و باید حساب پس می داد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت_و_چهار (89) نیم ساعتی بود
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا هنوز درست روی صندلی ننشسته بود که صدای اعتراض ها بلند شد. اول از همه پدرش بود، که با لحن طلبکارانه ای پرسید: - حاج صادق چی می گه؟ یعنی چی که وسایلتون جمع کردی و از خونه پرهام اومدی بیرون. مگه زندگی مسخره بازیه؟ مگه تو بزرگتر نداری؟ صدای پدرش بلند تر شد، حالا فریاد می زد: - تقاضای طلاق دادی؟سرخود شدی؟ رفتی وسیله جمع کردی؟ کجا رفتی. هان؟ آبرو نداری تو؟ از عصبانیت در جایش نیم خیز شد. حاج صادق لاالله الا الهی گفت و رو برگرداند. مامان شیرین دستش را روی بازوی پدرش گذاشت و گفت: - آروم باش، خدای نکرده دوباره سکته می کنی. و نگاه پر از خشم و کینه ای به سها انداخت و گفت: - خجالت نمی کشی تو؟ نمی گی بابات چطوری باید بعد از این بی آبروی سرش و جلوی در و همسایه بلند کنه؟ فاطمه خانم لبهایش را به هم فشار داد و گفت: - فکر می کردم دختر خوبی هستی؟ رو سرت قسم می خوردم. این بود جواب خوبیای ما. مگه چی تو زندگیت کم داشتی که این طور با آبروی ما بازی کردی؟ پسر بیچاره من رو تخت افتاده. تو رفتی خونه و زندگیش و بار زدی و با خودت بردی؟ این رسمشه؟ مامان شیرین بود که پی حرف فاطمه خانم را گرفت: - وقتی برای انداختن چهار تا عکس شب تا صبح تو این مجلس و اون مجلس باشی. همین می شه دیگه. معلوم نیست با چه آدمای نشست و برخواست کردی که به این جا رسیدی. پدرش در حالی که با دست قفسه سینه اش را ماساژ می داد، گفت: - به خدا که من راضی نبودم تو آتلیه بزنی ولی چیزی نگفتم. گفتم دیگه اختیارش دست شوهرش. درست نیست من تو زندگیشون دخالت کنم. چه می دونستم این طوری با آبروم بازی می کنی. مامان فاطمه گفت: - حالا که با پول پسر من آتلیه زدی، فیلت یاد هندوستون کرده. خدا می دونه کی زیر پات نشسته که چوب حراج زدی به زندگیت. صدایش رنگ گریه گرفت: - بیچاره پرهام. چی کشیده این چند روزه. حتی نیومد بگه تو چیکار کردی. خدا لعنتت کنه که با آبروی پسر من بازی کردی مامان شیرین اخمی کرد و گفت: - اصلاً این چند روز کجا بودی؟ اگه با شوهرت مشکل داشتی چرا نیومدی خونه بابات. خونه گرفتی رفتی که هر غلطی دلت خواست بکنی و کسی هم خبر دار نشه. پدرش بود که دوباره فریاد زد: - غلط کرده. مگه دختر تنها زندگی می کنه. اون قدر بی غیرت نشدم که بذارم دخترم تک و تنها زندگی کنه. برمی گردی میای خونه تا تکلیفت روشن بشه. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺۰
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت_و_پنج هنوز درست روی صندلی
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا سها همچنان ساکت و خیره به جماعتی که از هر طرف به او حمله می کردند، نگاه کرد. از همین می ترسید از این قضاوتها از این حرف و حدیثها. تمام سعی اش را کرده بود که کار به این جا نکشد ولی کشیده بود. از اول هم می دانست آن کسی که مورد قضاوت قرار می گیرد، اوست، نه پرهام. حاج صادق که تا آن موقع ساکت بود، رو به سها گفت: - نمی خوای بگی چی شده که خونه زندگیت و جمع کردی و رفتی؟ - پرهام و با یه دختر وسط اتاق خوابم دیدم. برای چند لحظه همه بهت زده به سها نگاه کردند. فاطمه خانم اولین کسی بود که این سکوت را شکست. - دروغ می گی. دروغ می گی. پسر من اهل این کارا نیست. پسر من خدا پیغمبر می شناسه. حلال و حروم سرش می شه. داری بهش تهمت می زنی که گناه خودت و بپوشونی. برای همین به حاجی گفتی به پرهام چیزی نگه. می خواستی نباشه تا هر دروغی که دلت خواست بگی. حاجی زنگ بزن پرهام بیاد. زنگ بزن. حرف مامان شیرین آنقدر مسخره بود که سها نتوانست نخندد. - والا من نمی دونم راست می گی یا نه. ولی اگر راست هم بگی، حتماً براش کم گذاشتی که رفته دنبال یه زن دیگه وگرنه مردی که همه چیزش به راه باش پا نمی شه بره دنبال یه زن دیگه. ولی مامان فاطمه سر حرف خودش بود: - زن دیگه یعنی چی؟ داره دروغ می گه؟ پرهام همچین آدمی نیست. پسر من چشم پاکه. هیز نیست که دنبال زنای دیگه بیفته. من پسرم و می شناسم. تویی که یه چیزیت می شه. باید همون موقع که بچه ام رو تخت افتاده بود و تو به جای این که حواست بهش باشه با تلفن با این و اون حرف می زدی می فهمیدم یه ریگی به کفشت هست من احمق می دیدم که چطور بهش بی محلی .........حاج صادق حرف فاطمه خانم را قطع کرد و رو به سها، گفت: - این حرف که می زنی خیلی سنگینه بابا جان. تو داری پرهام و به خیانت متهم می کنی. می فهمی؟ سها چشم بست. خسته بود. دلش می خواست بلند شود و برود. برود یک جای دور. یک جایی که هیچ کس را نبیند. برود و دیگر هیچ وقت برنگردد. ولی چاره ای نداشت حالا که شروع کرده بود، باید تا تهش می رفت. نگاه خسته اش را توی صورت خشمگین و عصبانی چهار نفری که رو به رویش نشسته بودند، چرخاند و آرام شروع به حرف زدن کرد: ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت_و_شش سها همچنان ساکت و خیر
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا - هیچ دختری دوست نداره زندگیش و خراب کنه. ولی زندگی من و پرهام اصلاً زندگی نبود. من و پرهام فقط روی کاغذ زن و شوهر بودیم. شب عروسیم وقتی از تالار برگشتم پرهام بهم گفت که دوستم نداره. گفت که فقط برای این که بتونه پول تاسیس شرکتش و از پدرش بگیره باهام عروسی کرده. گفت یه دختر دیگه رو دوست داره و نمی تونه ازش دست بکشه. گفت می خواد با اون دختر زندگی کنه. اولش می خواستم چمدونم بردارم برگردم خونه ی پدرم ولی بعدش پشیمون شدم. ترسیدم. از بی آبروی بعدش ترسیدم از این که بهم انگ بزنن ترسیدم از حال خراب بابام ترسیدم. به جای این که برگردم خونه ی پدرم با پرهام معامله کردم. قرار شد یه سال نقش زن پرهام و بازی کنم و به جاش نصف مهریه ام بگیرم تا بتونم آتلیه ام و بزنم. پرهامم هم پول تاسیس شرکتش و از پدرش بگیره. حالا رنگ نگاه همه از خشم به بهت و حیرت تبدیل شده بود. سها رو به پدرش ادامه داد: - شمایی که نگران این چند روز تنهایی من بودید. من یه ساله دارم تنها زندگی می کنم. تنها می خوابم. تنها بلند می شم. تو این یه سال پرهام با دوست دخترش زندگی می کرد و فقط وقتهایی که مجبور بود می اومد خونه. حتی کسی که با پرهام رفت ماه عسل من نبودم. دوست دخترش بود. بعد رو به فاطمه خانم کرد و گفت: - شما که ناراحتید من چرا به پسر مریضتون خوب رسیدگی نکردم. می دونستید وقتی آپاندیسم ترکید. پسرتون تو کیش با دوست دخترش خوش می گذروند. من پنج روز توی بیمارستان بستری بودم بدون این که پسرتون اصلاً خبر دار بشه. رو به حاج صادق گفت: - من به کسی تهمت نزدم. همه حرفامم می تونم ثابت کنم. چند تا از دوستای پرهام تو جریان تمام زندگی من و پرهام هستن. می تونید از همسایه ها هم بپرسید که اصلاً پرهام تو این مدت می اومد خونه یا نه. صدای یا امام زمان گفتن مامان شیرین باعث شد. سها به سمت پدرش برگشت. رنگ چهره پدرش کبود شده بود و به سختی نفس می کشید. سها ترسیده به سمت پدرش دوید. حاج صادق زودتر خودش را به آقا مصطفی رساند و او را روی زمین دراز کرد و رو به شیرین خانم گفت: - قرصش کجاست؟ قرص نداره؟ و سر سها که مات ایستاده بود، فریاد زد: - زنگ بزن اورژانس. شیرین خانم دستپاچه از داخل کیفش قرص زیر زبانی آقا مصطفی را بیرون آورد و داخل دهانش گذاشت. سها همانطور که به پهنای صورتش اشک می ریخت شماره اورژانس را گرفت. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت_و_هفت - هیچ دختری دوست ندا
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا - داروهاشون سر وقت بدید بخورن. تا اونجا هم که می شه از استرس دور نگهشون دارید. - بله حتماً - الانم بهتر دورش رو خلوت کنید، بذارید استراحت کنه. مامور اورژانس بعد از دادن توصیه هایش از اتاقی که آقا مصطفی در آن خوابیده بود، بیرون رفت. حاج صادق به دنبال مامور رفت تا او را بدرقه کند. سها با ناراحتی به تختی که پدرش روی آن خوابیده بود، نزدیک شد و به صورت رنگ پریده، پدرش نگاه کرد. مامان شیرین گفت: - تو برو بیرون. من پیشش می مونم. لحن صدای مامان شیرین آرام بود. سها نگاهی به صورت مامان شیرین که روی صندلی کنار تخت نشسته بود، انداخت. انتظار داشت، مامان شیرین او را برای اتفاقی که افتاده بود، مقصر بداند و از دستش عصبانی باشد و مثل همیشه سرزنشش کند. ولی چهره مامان شیرین آرام بود. انگار او هم دیگر حوصله کَل کَل کردن نداشت. شاید هم برای اولین بار حق را به سها می داد و او را مقصر نمی دانست. سها نفسی گرفت و بدون حرف دیگری از اتاق بیرون رفت. دلش پیش پدرش بود، پدری که حالا به لطف داروهای که به او تزریق شده بود، آرام خوابیده بود.بابا مصطفی اما بر خلاف تصور همه، نخوابیده بود. بیدار بود و با چشم های بسته به گذشته فکر می کرد. به سی سال قبل به زمانی که پسر جوان پر شوری بود و برای کار به بندر رفته بود. به آن موقع که عاشق شده بود. عاشق دختر ریز نقش با پوستی گندم گون و لبخندی شیرین. دختری به نام سها. چطور عاشق شده بود؟ خودش هم نمی دانست، حتی نمی دانست کِی عاشق شده. فقط می دانست با دیدن دختری که هر روز صبح از جلوی محل کارش، رد می شد و به خیاط خانه ای در همان خیابان می رفت، لبخند روی لبهایش می نشست و قلبش تند تر می زد. فقط می دانست اگر یک روز آن دختر چشم سیاه را نبیند دلش می گیرد و دنیایش تیره می شود. مصطفی آن دختر را می خواست. با تمام وجودش می خواست. می خواست آن دختر همدمش باشد. هم رازش باشد. عروس خانه اش باشد، ولی مادرش نگذاشت. یادش آمد وقتی به مادرش گفته بود، می خواهد ازدواج کند. مادرش از خوشحالی کِل کشده بوده و همه را خبر کرده بود. ولی وقتی فهمیده بود، مصطفی دل به دختری از خطه جنوب داده، عصبانی شده بود و مخالفت کرده بود. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺