کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_چهل_و_نه پرهام که از دیدن شیدا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_یک
سها با خستگی در خانه را باز کرد. با دیدن کفشهای کوچک زنانه ای که جلوی در افتاده بود، اخم کرد و گوش ایستاد. صدای نازک دختری از اتاق خواب می آمد. نفسش بند آمد. آهسته به سمت اتاق رفت. در اتاق باز بود. پرهام وسط اتاق ایستاده بود و شیدا را که تاب سفید رنگی به تن داشت و موهای طلایی اش را بالای سرش جمع کرده بود، در آغوش گرفته بود.
شیدا زیر چشمی نگاهی به سها کرد، لبخندی بر لب آورد و خودش را روی پنجه پا بالا کشید و لبهای سرخش را روی لبهای خوش فرم پرهام گذاشت.
پرهام چشم بست و با لذت بوسه داغ شیدا را جواب داد. دلش برای شیدا تنگ شده بود. شیدا سرش را عقب کشید و با لبخند به سها نگاه کرد. پرهام رد نگاه شیدا را گرفت و چشم در چشم سها، خشکش زد.
سها پوزخندی زد و روی پا چرخید و از خانه بیرون رفت. حالا معنی نگاه عجیب نازلی را می فهمید. به سرعت به سمت پله ها دوید و بی توجه به فریادهای پرهام خودش را به پشت بام رساند. قلبش به شدت می زد و نفسش بالا نمی آمد. نمی توانست این همه وقاحت را هضم کند. این همه پستی، این همه دنائت. چرا پرهام این کار را با او کرد. چرا این طور تحقیرش کرد. بغض توی گلویش، راه نفسش را بند آورده بود. او فقط یک چیز از پرهام خواسته بود. یعنی آن قدر سخت بود که حریم زندگی او را آلوده نکند. پرهام را نمی بخشید، هیچ وقت نمی بخشید. تا روزی که زنده بود، پرهام را نمی بخشید.
پرهام عصبی شیدا را به کناری انداخت و به دنبال سها دوید. رو دست خورده بود. شیدا بازیش داده بود. از قصد آمده بود تا رابطه او و سها را بر هم بزند.
باید سها را پیدا می کرد. باید برایش توضیح می داد. باید به او می گفت که گول شیدا را خورده. به سمت آسانسور دوید، آسانسور توی همان طبقه متوقف بود. سها با آسانسور نرفته بود. پله ها را دو تا یکی پایین آمد تا خودش را به سها برساند. نباید می گذاشت سها برود. ولی سها نبود. در خانه را باز کرد و وارد خیابان شد. به دو طرف خیابان نگاه کرد. اثری از سها ندید. محکم به پیشانیش کوبید چقدر احمق بود، سها حتماً با ماشین می رفت. به سرعت به سمت پارکینگ دوید. ولی سها توی پارکینگ هم نبود.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_یک سها با خستگی در خا
❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_دو
از این همه تقلا نفسش به شماره افتاده بود و قفسه سینه اش درد گرفته بود. به ماشین سها تکیه داد و دستش را روی دنده های تازه جوش خورده اش گذاشت و سعی کرد آرامتر نفس بکشد.
سها رفته بود و این تقصیر شیدا بود. خشم وصف ناشدنی تمام وجودش را پر کرد. باید حق شیدا را کف دستش می گذاشت. شیدا حق نداشت با او بازی کند. سوار آسانسور شد و به خانه برگشت. در خانه باز بود و خبری از شیدا نبود. شیدا رفته بود. همه چیز را خراب کرده بود و رفته بود. نه، نمی توانست به این راحتی از گناه شیدا بگذرد.
به اتاق رفت و لباسهایش را پوشید. کلید آپارتمان شیدا و سویچ ماشینش را از داخل کشو پاتختی برداشت. همین که می خواست از خانه بیرون برود، چشمش به کلید اضافه ای که روی جا کلیدی بود، افتاد. می دانست سها به این راحتی در خانه را به روی او باز نمی کند. کلید را چنگ زد و از خانه بیرون رفت.
هر چه به آپارتمان شیدا نزدیک تر می شد، عصبانیتش شدت بیشتری می گرفت. ماشین را جلوی ساختمان پارک کرد. وارد ساختمان شد و به سرعت خودش را به طبقه چهارم، جلوی واحدی که خانه او و شیدا محسوب می شد رساند. کلید را داخل قفل چرخاند و در را با عصبانیت باز کرد.
مبهوت و مسخ شده به صحنه رو به رو خیره شد. هیچ چیز توی خانه نبود. خانه خالی بود، خالی، خالی، خالی. آب دهانش را قورت داد و با قدمهایی سست به داخل رفت. شیدا رفته بود. همه چیز را هم با خودش برده بود. با شتاب به سمت اتاق خوابها دوید. اتاقها را هم خالی کرده بود. شیدا وسایل او را او را هم با خودش برده بود حتی به لباسهایش هم رحم نکرده بود. پرهام گیج و منگ دوباره به سالن برگشت. نمی توانست اتفاقی را که افتاده بود درک کند.
با صدای قدمهای کسی، به عقب برگشت. آقای رستمی صاحب خانه با لبخند نه چندان دوستانه ای به سمتش آمد و گفت:
- جناب دکتر تشریف اوردید. دو روزه منتظرتونیم. قرار بود دیروز بیاید، کلید و تحویل بدید و حسابتون و تصفیه کنید.
پرهام گیج پرسید:
- حساب؟ چه حسابی؟
- والا آقای دکتر کلی به ساختمون بدهکارید. سه ماه پول شارژ ندادید. قبض تلفن و برقتون هم این ماه پرداخت نشده بود. اینا رو که من نمی تونم از جیب خودم بدم.
- خوب مگه نباید از روی پول پیش خونه بردارید؟
آقای رستمی اخمی کرد و گفت:
- پول پیش و که خانمتون گرفت
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_سه
پرهام مات شده به یاد روزی که قرار بود، قرار داد اجاره آپارتمان را ببندد، افتاد. آن روز به خاطر آمدن یک مشتری مهم مجبور شده بود در شرکت بماند. برای همین پول را به حساب شیدا ریخته بود و از او خواسته بود خودش به بنگاه برود و قرار داد را به نام خودش ببندد. هیچ وقت تصور نمی کرد که شیدا به او خیانت کند و همه ی پول را برای خودش بردارد و برود. رستمی گفت:
- خب آقای دکتر،کی با ما تسویه می کنید.
پرهام نفسی گرفت و گفت:
- لطفاً مبلغ و شماره کارتتون رو برام بفرستید. همین الان براتون واریز می کنم.
رستمی خنده چاپلوسانه ای کرد و گفت:
- دستتون درد نکنه آقای دکتر. من به خانمم گفتم حساب کتاب آقای دکتر حرف نداره اگه تا حالا نیومدن برای تسویه حتما یه مشکلی براشون پیش اومده. حالا کجا رفتید به سلامتی؟ خونه خریدید که این طور عجله ای قرارداد و لغو کردید.
پرهام بی حوصله آره ای گفت و بعد از واریز پول و تحویل کلید به رستمی مغموم و شکست خورده از آپاتمان خارج شد.
وقتی دوباره سوار ماشینش شد، شماره شیدا را گرفت. ولی تلفن شیدا خاموش بود. موبایل را روی داشبورد ماشین انداخت و با کلافگی چنگی به موهایش کشید.
احساس حماقت می کرد. چطور تا حالا شیدا را نشناخته بود. چطور نفهمیده بود چه کارهایی از دست شیدا بر می آید. حتما شیدا حالا در خانه ی جدیدش روی کاناپه نشسته بود و در حالی که چای سبزش را می خورد به ریش او می خندید.
باید هر جوری بود شیدا را پیدا می کرد. باید حق شیدا را کف دستش می گذاشت. هیچ کس تا حالا این طور به او نارو نزده بود.
ولی نمی دانست باید کجا دنبال شیدا بگردد، تنها کسی که به فکرش می رسید، نازلی بود. نازلی احتمالاً از شیدا خبر داشت. ماشینش را روشن کرد و به سمت خانه ی نازلی راند.
نازلی با شنیدن صدای زنگ در خانه از جایش بلند شد. از وقتی به خانه برگشته بود حال خوبی نداشت. شیدا تلفنش را خاموش کرده بود و جواب نمی داد. با این که شیدا به او نگفت بود که می خواهد چه کار کند ولی حدس این که شیدا چه کار کرده بود، چندان دشواری نبود. نازلی دلش برای سها می سوخت. خودش زن بود و می دانست دیدن زن دیگری توی خانه چقدر می تواند روح و روان آدم را بهم بریزد. مخصوصاً سهایی که روی حریم شخصیش تاکید کرده بود. نمی دانست رابطه سها و پرهام تا کجا پیش رفته بود ولی مطمئن بود با کاری که شیدا کرده بود، پرهام سها را برای همیشه از دست می داد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_دو از این همه تقلا نفسش
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_چهار
در را که باز کرد، پرهام مثل طوفان به خانه هجوم آورد و فریاد زد:
- کجاس؟
نازلی قدمی عقب رفت و گفت:
- کی؟
- خودت و به اون راه نزن. شیدا کجاست؟
نازلی عصبی جیغ زد:
- چرا دست از سر من بر نمی دارید؟ من چه می دونم زنت کدوم گوریه؟
- یعنی می خوای بگی تو نمی دونی شیدا خونه رو خالی کرده رفته.
نازلی مات و متحیر به پرهام نگاه کرد و با صدایی که به زور شنیده می شد، گفت:
- خونه رو خالی کرده.
پرهام مستاصل گفت:
- رفته، اومد گند زد به زندگیم و رفت. همه چیز و هم برد. هم اثاث خونه رو هم پول ودیعه رو. همه رو برد. حتی به لباسهای منم رحم نکرد.
نازلی در شوک چیزی که شنیده بود، خیره به پرهامی که از شدت استیصال روی پاهایش بند نبود نگاه می کرد. پرهام ملتمسانه گفت:
- یعنی واقعا نمی دونی کجاست؟ به تو چیزی نگفته؟
نازلی فقط سرش را به نشانه نه، به دو طرف تکان داد. قدرت حرف زدن نداشت. پرهام دستی توی موهایش کشید و گفت:
- شیدا نمی تونه تنهایی این کارا رو کرده باشه. اگه تو بهش کمک نکردی پس کی کمکش کرده؟
نازلی خواست اسم نیما را ببرد ولی زود دهانش را بست. اگر پرهام را به سراغ نیما می فرستاد. شیدا به سراغش می آمد و او از شیدا می ترسد، دختری که با چنین نقشه حساب شده ای از پرهام انتقام گرفته بود، می توانست هر بلایی سر او بیاورد.
پرهام دوباره پرسید:
- واقعاً نمی دونی؟
شیدا آب دهانش را قورت داد و دوباره سرش را به نشانه نه به چپ و راست تکان داد. پرهام نگاه از چهره متحیر و ترسیده نازلی گرفت و با قدمهایی سست از خانه بیرون رفت. مطمئن شده بود، نازلی از چیزی خبر ندارد.
وقتی دوباره سوار ماشین شد. هوا تاریک شده بود. خسته و گرسنه بود و تمام بدنش درد می کرد. باید به خانه بر می گشت . باید لااقل با سها حرف می زد و او را توجیه می کرد. باید می گفت شیدا بازیش داده.
به جلوی در خانه که رسید با دیدن چراغهای روشن خانه نفس راحتی کشید. سها در خانه بود و این خبر خوبی بود. لااقل مجبور نبود برای پیدا کردن سها دور تهران را بگردد.وقتی جلوی در آپارتمان سها رسید، مکثی کرد و برای لحظه ای چشم روی هم گذاشت. کلید را داخل قفل چرخاند و وارد خانه شد. چشمهایش از تعجب گشاد شد و دهانش باز ماند. خانه خالی بود. سها رفته بود و همه اثاثیه اش را با خودش برده بود. پرهام دست روی قفسه سینه اش گذاشت و همانجا روی زمین آوار شد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_چهار در را که باز کرد
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_پنج
(87)
صدای سیامک از داخل راه پله ها به گوش سها رسید:
- اکبر مواظب اون جعبه باش توش شکستنیه. حسین سر او کاناپه رو بگیرید با امیر ببریدش تو خونه. مواظب باشید به جای نخوره.
سها جعبه نسبتاً بزرگی را از روی زمین برداشت و به سمت آشپزخانه رفت. دو پسر جوان که دو سر کاناپه را گرفته بودند وارد خانه شدند. آزیتا رو به سها که جعبه را توی آشپزخانه، گذاشته بود و به هال برگشته بود، کرد و پرسید:
- سها کاناپه رو کجا بزارن؟
سها با خستگی به پسرها که وسط هال به انتظار ایستاده بودند، گفت:
- کاناپه رو بزارید تو اون اتاق. اینجا جا نمی شه.
پسرها کاناپه را به اتاقی که سها نشان داده بود، بردند و بعد از گذاشتن کاناپه در گوشه اتاق دوباره از خانه بیرون رفتند. سها به کانتر آشپزخانه تکیه داد و به انبوه جعبه های که دور تا دورش روی زمین پخش شده بود، نگاه کرد.
هنوز باورش نمی شد که توانسته باشد در عرض دو ساعت تمام وسایلش را جمع کند و برای همیشه از آن خانه بیرون بیاید. حتی فکر کردن به این که دوباره در خانه ای که حریمش شکسته شده بود، زندگی کند. حالش را بد می کرد. همان موقع که از خانه بیرون رفت و پا به پشت بام گذاشت با خودش عهد کرد، برای همیشه از آن جا برود و حالا اینجا بود، در خانه ای که مال خودش بود و هیچ اثری از پرهام در آن نبود. البته همه اینها را مدیون سیامک بود. بدون کمک سیامک و دوستانش هیچ وقت نمی توانست به این سرعت خودش را از آن خانه خلاص کند.
آزیتا با دست به جعبه های کادو پیچ شده ای که گوشه هال رها شده بودند، اشاره کرد و گفت:
- اینا چیه؟
سها نگاهی به جعبه ها انداخت و گفت:
- کادهای پاتختیم.
آزیتا با تعجب چشم ریز کرد و پرسید:
- کادوهای پاتختیت و باز نکردی؟
سها بی حوصله نگاه از آزیتا گرفت و گفت:
- بزارشون بالای کمد، جلو چشم نباشن.
آزیتا با ناراحتی به سها نگاه کرد. نگران سها بود. درست نمی دانست چه اتفاقی بین پرهام و سها افتاد، که سها زندگیش را جمع کرد و یواشکی از آن خانه بیرون زده بود. ولی این را خوب می دانست این قضیه به این سادگی ها تمام نمی شد. مطمئن بود این اول دردسرهای سهاست. دلش برای سها می سوخت. حق سها این همه عذاب نبود.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_پنج (87) صدای سیامک
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_شش
سها به آشپزخانه رفت تا از میان انبوه جعبه ها، جعبه ای را که چای ساز را در آن گذاشته بود، پیدا کند. سر دردش که از ظهر شروع شده بود، بیشتر شده بود و امیدوار بود خوردن یک چای پررنگ حالش را بهتر کند.
با یاد آوری بوسه شیدا و پرهام سرش تیر کشید و معده اش به هم پیچید. روی زمین سرد آشپزخانه نشست و در خودش جمع شد. سرش را بین دست هایش گرفت و محکم فشار داد.
هنوز نمی فهمید پرهام چرا آن کار را با او کرد، آن هم پرهامی که به قول خودش می خواست همه چیز را جبران کند و زندگی جدیدی با او شروع کند.
نه این که پرهام برایش مهم باشد و یا این که لحظه ای به زندگی با پرهام فکر کرده باشد. نه، اصلاً این طور نبود. ولی از این که، این طور واضح و آشکار به سخره گرفته شده بود، عصبانی بود. این که پرهام بعد از یک سال هنوز به او به چشم بازیچه نگاه می کرد و می خواست از او سوء استفاده کند، خارج از تحملش بود. پرهام حق نداشت این طور او را بی ارزش کند. حق نداشت آن دختر را به اتاق خواب او راه دهد. آنجا خانه او بود، حریم او بود. او به پرهام گفته بود که نباید پای هیچ دختری به حریم او باز شود. پرهام باید به خواست او احترام می گذاشت. بعد از آن همه کاری که در حق خودش و خانواده اش انجام داده بود، این کمترین کاری بود که پرهام می توانست برای سها انجام دهد.
این که چطور به فکرش رسید از سیامک کمک بگیرد، برای خوش هم عجیب بود. ولی خوشحال بود که به سیامک زنگ زده بود. چرا که سیامک تنها کسی بود که از عهده این کار بر می آمد.
کمتر از نیم ساعت بعد از تماسش، سیامک با دوازده پسر جوان و دو تا خاور جلوی در خانه اش حاضر شده بود.
از آن به بعد همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که حتی یاد آوریش سها را به سرگیجه می انداخت. پسرهای که با سرعت وسایل را داخل جعبه ها می ریختند و می بردند و سهایی که گیج و مستاصل از این طرف به آن طرف می دوید و سعی می کرد تا کمکی کند و تنها کاری که از دستش بر آمده بود، جدا کردن وسایل پرهام بود تا در آن بلبشو بازار، بوجود آمده، همراه وسایل خودش بیرون نرود.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_شش سها به آشپزخانه رفت
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_هفت
تازه وقتی همه چیز جمع شد و سوار بر ماشینش به دنبال ماشینهای حمل اثاثیه راه افتاد، توانسته بود، نفس راحتی بکشد.
آزیتا بعداً به آنها پیوست. سیامک آدرس خانه ی جدید سها را برای آزیتا فرستاده بود و از او خواسته بود، برای کمک به خواهرش بیاید. نمی خواست سها با آن حالش شب را تنها بماند. خوب می دانست وقتی زنی این طور اسباب و اثاثیه اش را جمع می کند و از خانه و زندگیش بیرون می زند، حتماً به آخر خط رسیده وگرنه زنها تا آخرین لحظه برای حفظ زندگیشان می جنگند.
سها بلاخره کارتونی را که چای ساز در آن بود، پیدا کرد. چای ساز را بیرون آورد و پر از آب کرد و به برق زد. خیره به آب درون چای ساز به فردایی فکر کرد که باید به خاطر کارش به همه حساب پس بدهد. لبخند تلخی زد و چشم بست. کاش می توانست پاک کنی بردارد و تمام قسمتهای تلخ و زشت زندگیش را پاک کند.
سیامک وارد آشپزخانه شد و گفت:
- آبجی سها، همه چی رو اوردیم بالا. دیگه چیزی نمونده.
سها به سمت سیامک برگشت و با لبخند حق شناسانه ای گفت:
- نمی دونم چطور ازت تشکر کنم. واقعاً در حقم برادری کردی. بدون تو و دوستات محال بود بتونم این کار رو بکنم.
- اولاً که وظیفه بود. دوماً در مقابل کاری که تو برای من کردی این هیچی نیست. این منم که تا آخر عمر مدیونتم.
لبخند سها پر رنگ تر شد. داشتن یک حامی چقدر خوب بود، کسی که بدون هیچ انتظاری کمکت کند. کارت بانکیش را که از قبل از داخل کیفش بیرون آورده بود به سمت سیامک گرفت و گفت:
- دوستات و ببر اون رستوران سر خیابون بهشون شام بده. دستمزدشون هم حساب کن.
سیامک اخمی کرد و گفت:
- کارتت و بذار تو جیبت. دوستای من مرامی کار می کنن برای پول کار نمی کنن.
- بنده های خدا این همه زحمت کشیدن. نمی شه دست خالی فرستادشون که زشته.
- شما کارت نباشه. من خودم می دونم و رفیقام.
سها تسلیم شده، گفت:
- پس لااقل به حساب من ببرشون رستوران.
سیامک باشه ای گفت. سها قدمی جلو گذاشت و دوباره کارت بانکیش را به سمت سیامک گرفت و گفت:
- بگیرش، خواهش می کنم. من و بیشتر از این شرمنده خودت نکن.
سیامک با اکراه کارت را از سها گرفت. سها لبخندی زد و رمز کارت را به سیامک داد. سیامک با اخمی روی پیشانی به سمت در رفت. آزیتا از داخل اتاق خواب داد زد:
- سیا برای ما هم غذا بگیر.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_هفت تازه وقتی همه چیز
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_هشت
یک ساعت بعد هر سه دور میز آشپزخانه ای که به سختی در آن شلوغی جایش داده بودند، نشسته بودند و شام می خوردند. سها همانطور که لیوان دوغی برای خودش می ریخت، رو به سیامک گفت:
- واقعا از تو دوستات ممنونم. کارتون حرف نداشت. وقتی بهت زنگ زدم و گفتم می خوام سریع اسباب شی کنم باورم نمی شد بتونید به این سرعت همه وسایلم و جا به جا کنید.
آزیتا که بعد از دو جلسه دیدار با دکتر نخعی حالش بهتر شده بود و از آن حالت افسردگی بیرون آمده بود، با لحن شاد و هیجان زده ای گفت:
- .خیلی باحاله. فکرش و بکن پرهام برمی گرده خونه می بینه خونه خالی شده. قیافه اش اون لحظه دیدن داره. کاشکی اونجا بودم و می دیدمش.
سها با نزجار گفت:
- من که دلم نمی خواد هیچ وقت دیگه ببنمش.
- نگفتی چی شد؟ چرا یه دفعه این کار و کردی؟
- باید از اون خونه می اومدم بیرون. دیگه تحمل نداشتم.
آزیتا خودش را به جلو کشید و با لحن آرامتری پرسید:
- مربوط به اون دختره است، نه؟
سها پوزخندی زد و همانطور که با غذایش بازی می کرد، گفت:
- اورده بودش تو اتاق خواب من.
آزیتا جیغی کشید و هر دو دستش را محکم روی دهانش که از تعجب باز مانده بود، گذاشت. سیامک زیر لب کثافتی گفت و با خشم رو برگرداند. آزیتا غر غر کنان گفت:
- من که بهت گفته بود. گفته بودم داره خیانت می کنه. تو باور نکردی؟
سها بی حوصله قاشق را رها کرد و رو به آزیتا گفت:- من از اولش می دونستم.
- می دونستی و باهاش زندگی می کردی؟
- آزیتا، مسئله من وپرهام یه ذره پیچیده اس.
- یعنی چی؟
سها دستی توی صورتش کشید. صحبت درباره اتفاقات این یک سال اخیر کار آسانی نبود. ولی باید می گفت دیر یا زود همه چیز فاش می شد.
- پرهام از اولش من و نمی خواست، به خاطر پول باهام عروسی کرد. پدرش گفته بود که اگه با من عروسی نکنه، پول تاسیس شرکتش رو بهش نمی ده. اونم به خاطر پول قبول کرده بود ولی شب عروسی پشیمون شد. بهم گفت دوستم نداره. گفت یکی دیگه رو دوست داره و می خواد ازدواج و بهم بزنه و برگرده پیش دوست دخترش. ولی من قبول نکردم. از آبروم ترسیدم. از حرف مردم ترسیدم و از همه بیشتر نگران حال بابا بودم. یادته که حالش چقدر بد بود. می ترسیدم وقتی بفهمه چی شده دوباره سکته کنه. برای همین با پرهام معامله کردم
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_هشت یک ساعت بعد هر سه
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_نه
- چه معامله ای؟
- این که یه سال نقش زنش و بازی کنم تا اون شرکتش و بزنه، منم آتلیه ام و راه اندازی کنم. بعدش با یه بهونه از هم جدا بشیم. من و پرهام تو این یه سال با هم زندگی نمی کردیم. پرهام با اون دختره زندگی می کرد. فقط وقتهای که مجبور بودیم کنار هم می موندیم. تا این که، نمی دونم تو شرکتش چه مشکلی پیش اومد که مجبور شد، دوباره از پدرش کمک بگیره. می ترسید اگه مسئله طلاق پیش بیاد، باباش کمکش نکنه. ازم خواست یه شش ماه دیگه به بازیمون ادامه بدیم. من مخالف بودم ولی کوتاه نمی اومد، این اواخرم که همش دم از جبران می زد و می گفت اصلاً طلاقم نمی ده. می گفت، می خواد همه چیز و جبران کنه و ازین مزخرفات.
- اونوقت نپرسیدی اگه قراره تو رو طلاق نده می خواد با اون دختره چیکار کنه؟
سها اخمی کرد و گفت:
- می پرسیدم که چی؟ می پرسیدم که فکر کنه مشکل من اون دخترس. در صورتی که مشکل من اون دختره نبود. مشکل من خود پرهام که یه آدم بیشعور و خودخواه. یه آدمی که برای هیچ کس و هیچ چیز احترام قائل نیست. من چه اون دختر تو زندگی پرهام بمونه، چه نمونه، هیچ وقت با پرهام زندگی نمی کردم.
آزیتا با نفرت گفت:
- آشغال یعنی حقش بود اون موقع که با موتور بهش زدم، برمی گشتم و دوباره از روش رد می شدم. پسره قوزمیت.
سیامک که ساکت به حرفهای سها گوش می داد، پرسید:
- خب، حالا می خوای چیکار کنی؟
- فردا می رم دادخواست طلاق می دم. باید هر چه زودتر این مسئله رو تمومش کنم.
آزیتا گفت:
- می خوای جواب بابات و چی بدی؟ فکر کنم خیلی از دستت عصبانی بشه.
- واقعیت رو بهش می گم. می دونم از دستم ناراحت می شه. ولی چاره ای ندارم. نمی تونم بیشتر از این تحمل کنم. من خیلی سعی کردم که بدون این که کسی از اصل قضیه بویی ببره، از پرهام جدا شم. ولی نمی شه. باید همون موقع که شروع به دروغ گفتن کردم، می فهمیدم که ماه هیچ وقت پشت ابر پنهون نمی مونه. مهم نیست چقدر تلاش کنی، در نهایت حقیقت مشخص می شه.
سیا با مهربانی به صورت درمانده سها نگاه کرد و گفت:
- نگران هیچی نباش. ما پشتتیم.
سها لبخند قدرشناسانه ای به سیامک زد. آزیتا دستش را روی دست سها گذاشت و گفت:
- حق با سیاست. ما تنهات نمی ذاریم. مطمئن باش همه چیز درست می شه. هر چند فکر کنم قراره دهنت بدجور سرویس شه.
سها با عصبانیت سرش را بالا آورد. ولی وقتی نگاهش از روی صورت خندان آزیتا به سمت سیامک که سعی می کرد، خنده اش را بخورد، چرخید، نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. صدای خنده بلند هر سه نفر فضای آشپزخانه کوچک سها را پر کرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_نه - چه معامله ای؟ - ا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_شصت
(88)
پرهام نگاه دوباره ای به برگه درون دستش انداخت. برگه دادخواست طلاقی که امروز صبح پستچی به شرکت آورده بود. با عصبانیت برگه را مچاله کرد و روی زمین انداخت.
یک هفته بود که هیچ خبری از سها نداشت. سها آب شده بود و به زمین رفته بود. نه به آتلیه رفته بود و نه به خانه ی پدرش. حتی به خانه آن دوستش نهال هم نرفته بود. فربد و ترانه هم از سها خبری نداشتند. در این یک هفته تمام سعی اش را کرده بود، کسی متوجه گم شدن سها نشود. می خواست سها را پیدا کند و قبل از این که کسی چیزی بفهمد، او را به خانه برگرداند.
ولی حالا این دادخواست طلاق همه کارها را خراب کرده بود. این دادخواست یعنی سها آن قدر از دستش عصبانی بود که دیگر عکس العمل خانواده ها برایش مهم نبود و می خواست در هر شرایطی از او جدا شود. ولی پرهام باز هم امید داشت که اگر با سها حرف بزند، بتواند او را مجاب به برگشتن کند. مصمم بود هر جوری شده سها را به خانه برگردادند. این دفعه به خاطر شرکتش یا ترس از عکس العمل پدرش نبود که می خواست سها برگرداند.بلکه به خاطر شیدا بود. می خواست به شیدا نشان دهد با تمام کاری که انجام داده ولی باز سها با او مانده است. حالا بیشتر از هر چیزی برایش مهم بود، بازنده این بازی نباشد. نمی خواست از شیدا شکست بخورد. حس حقارتی که شیدا به او داده بود، آنقدر زیاد بود که حاضر بود برای گرفتن انتقام دست به هر کاری بزند. می دانست شیدا هر جای عالم که رفته باشد او را زیر نظر دارد. باید سها را برای خودش نگه می داشت و به شیدا نشان می داد که بود و نبودش اصلاً اهمیتی ندارد.
از جایش بلند شد و از شرکت بیرون رفت تا دوباره به دنبال سها بگردد. تنها جایی که فکر می کرد بتواند سر نخی از سها پیدا کند، آتلیه بود. سها بلاخره مجبور بود به آتلیه بیاید.
ماشین را کمی دورتر از آتلیه پارک کرد و از ماشین پیاده شد. اصلا دوست نداشت آن پسره شروین متوجه اختلافش با سها بشود، مطمئناً اگر شروین می فهمید سها وسایلش را جمع کرده، از خانه رفته و تقاضای طلاق داده، برای خودش خیال بافی می کرد و سعی می کرد خودش را به سها نزدیک کند و این مسئله خون پرهام را به جوش می آورد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت (88) پرهام نگاه دوباره ای
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_شصت_و_یک
پرهام با دیدن نهال که به سمت آتلیه می رفت پا تند کرد تا قبل از آن که نهال به داخل آتلیه برود، خودش را به او برساند، کمی که نزدیک شد با صدایی که سعی می کرد، خیلی بلند نباشد، نهال را صدا زد. نهال با شنیدن صدای پرهام نفس پر حرصش را بیرون داد و به سرعت قدمهایش اضافه کرد. اصلا دوست نداشت دوباره با پرهام همکلام شود، آن هم بعد از آن آبروریزی که دو شب پیش جلوی در خانه اش راه انداخته بود. پرهام اما خودش را به پشت سر نهال رساند و ملتمسانه، گفت:
- نهال خانم خواهش می کنم یه چند لحظه وایسید. کارتون دارم.
نهال با عصبانیت به سمت پرهام چرخید و گفت:
- آقای عزیز اون شب هم بهتون گفتم من از سها خبر ندارم. نه می دونم کجاست و نه اگه می دونستم بهتون می گفتم. قرار هم نیست به این زودی بیاد آتلیه. پس بهتره بیخود اینجا نیاین و آبروریزی در نیارید.
- من نمی خوام آبروریزی کنم. ولی باید باهاش حرف بزنم.
- خب برید حرف بزنید. به من چه؟
- جواب تلفنم نمی ده.
- باز هم به من ربطی پیدا نمی کنه. چرا مدام مزاحم من می شید.
- ببینید، من می دونم شما با سها در ارتباطید. ازتون خواهش می کنم بهش زنگ بزنید. بهش بگید من باید حتماً ببینمش. باید باهاش حرف بزنم. خیلی مهمه.
نهال کلافه موبایلش را از داخل کیفش در آورد و قبل از این که شماره سها را بگیرد، گفت:
- من بهش می گم ولی اگه نخواست باهاتون حرف بزنه، دیگه به من ربطی نداره. دیگه حق ندارید مزاحم من بشید.
پرهام سر تکان داد و امیدوارانه منتظر شد تا نهال شماره ی سها را بگیرد. همین که نهال راضی شده بود با سها حرف بزند، نشانه خوبی بود.
نهال که با چهره ی درهم رفته گوشی موبایل را دم گوشش گذاشته بود، رو از پرهام گرفت و به آن سمت خیابان نگاه کرد. پرهام ولی همچنان خیره به نهال، منتظر برقراری تماس بود. سها که جواب داد، نگاه نهال دوباره به سمت پرهام کشیده شد و با صدایی که دیگر عصبانی نبود، گفت:
- سلام. خوبی؟
- ...................
- نه همه چیز خوبه. تو آتالیه هم مشکلی پیش نیومده. فقط آقای طاهباز، دوباره اومده جلوی آتلیه و اصرار داره باهات حرف بزنه.
- ...........................
- باشه، بهش می گم.
و جلوی چشم های متعجب پرهام تلفن را قطع کرد. پرهام گیج از این مکالمه کوتاه پرسید:
- چی شد؟ چی گفت؟
- گفت، بهتون بگم، حرفاتون بذارید برای روز دادگاه.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت_و_یک پرهام با دیدن نهال ک
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_شصت_و_دو
پرهام قدمی به سمت نهال برداشت و دستش را تهدید وار جلوی صورت نهال تکان داد و گفت:
- بهش بگو به نفعش بیاد من و ببینه وگرنه کاری می کنم که تا آخر عمرش نتونه سرش و جلوی عالم و آدم بلند کنه. بهش بگو اگه فکر کرده می تونه به این راحتی از من طلاق بگیره کور خونده. من شده هر چی دارم و بدم، می دم. ولی نمی ذارم ازم جدا بشه.
و با عصبانیت برگشت و با قدمهایی بلند به سمت ماشینش رفت. نهال که از داد و بیداد پرهام شوکه شده بود. دستش را روی قفسه سینه اش گذاشت و با چشم هایی درشت شده، به رفتن پرهام نگاه کرد.
بعد از چند دقیقه، دوباره شماره سها را گرفت. سها که انگار منتظر تماس دوباره نهال بود، سریع جواب داد:
- بهش گفتی؟
- آره
- چی گفت؟
- خیلی عصبانی شد، گفت طلاقت نمی ده. گفتش کاری می کنه نتونی سرت و جلوی آدم و عالم بلند کنی. نمی دونم می خواد چیکار کنه؟
سها آهی کشید و گفت:
- می خواد آبروریزی در بیاره
- یعنی چی؟
- می دونه من از آبروریزی بدم میاد. می خواد از این طریق کنترلم کنه.
- حالا می خوای چیکار کنی؟
- حمله.
- چی ؟
- نشنیدی، بهترین دفاع حمله است. می خوام حمله کنم. می خوام حمله کنم و سلاحش و ازش بگیرم.
- من که نمی فهمم تو چی می گی؟
- بعداً بهت می گم. الان باید چند تا تلفن بزنم.
- باشه. فقط مواظب خودت باش. این خیلی عصبانی بود. می ترسم یه کاری دستت بده.
- هیچ غلطی نمی تونه بکنه. تو هم نگران نباش. امروز همه چی تموم می شه.
- یعنی چی؟ می خوای چیکار کنی؟ سها دیونه بازی در نیاری.
- خیالت راحت کار بدی نمی کنم. فقط می خوام همه چیز و تموم کنم.
- مواظب خودت باش
سها که روی مبل، خانه جدیدش نشسته بود، تلفن را قطع کرد و محکم در دستش فشار داد. با این که یک هفته بود به این خانه نقل مکان کرده بود ولی هنوز خانه به شلوغی روز اولش بود، فکر و خیال اتفاقاتی که قرار بود بیفتد، قدرت کار کردن را از او گرفته بود. با خط و نشانی که پرهام امروز برایش کشیده بود، معلوم بود که دادخواست طلاق به دستش رسیده. جنگ شروع شده بود و جایی برای عقب نشینی نبود.
چند لحظه به صفحه سیاه موبایلش خیره شد. کاری که می خواست انجام دهد، سخت بود ولی باید آن را انجام می داد وگرنه بازنده این بازی بود. شماره حاج صادق را گرفت و منتظر برقراری تماس شد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت_و_دو پرهام قدمی به سمت نها
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_شصت_و_سه
صدای حاج صادق مثل همیشه گرم و صمیمی بود.
- سلام سها جان. چه خبر یاد ما کردی؟
- سلام، من....
سها برای لحظه ای مکث کرد. آب دهانش را قورت داد تا بتواند حرفش را بزند. حاج صادق که از سکوت پشت خط حس خوبی نگرفته بود، با تردید پرسید:
- خوبی بابا جان؟چیزی شده؟
- من باید شما رو ببینم. مسئله مهمیه.
- چی شده؟ برای پرهام اتفاقی افتاده؟
- نه.
- پس چی دختر جان؟
سها چشم بست. تمام نیرویش را جمع کرد و کلمات را با سرعت پشت سر هم ردیف کرد:
- من جهیزیه ام برداشتم از خونه ی پرهام اومدم بیرون و تقاضای طلاق دادم. می خوام از پرهام جدا بشم.
- چی؟
- ببینید آقای طاهباز شما از خیلی چیزا خبر ندارید. برای همینه که می گم باید باهاتون حرف بزنم. امروز ساعت پنج می آم خونه تون و همه چیز و تعریف می کنم. فاطمه خانم هم باید حتماً باشه ولی بهتره پریناز نباشه.
حاج صادق با صدایی که دیگر دوستانه نبود. گفت:
- من نمی فهمم چی می گی؟ یعنی چی تقاضای طلاق دادی؟ من از چی خبر ندارم؟
- پشت تلفن نمی تونم حرف بزنم. فقط خواهش می کنم چیزی به پرهام نگید. نمی خوام پرهام بدونه من با شما حرف زدم.
- من واقعاً نمی فهمم.....
سها بین حرف حاج صادق پرید و گفت:
- خواهش می کنم. تو این یه سال من هیچ وقت، هیچی از شما نخواستم ولی الان ازتون خواهش می کنم تا به حرفهای من گوش نکردید، چیزی به پرهام نگید.
حاج صادق با این که قانع نشده بود. باشه ای گفت. سها تشکری کرد و تماس را قطع کرد. همین چند کلمه حرف زدن تمام انرژیش را گرفته بود. موبایل را روی پاهایش گذاشت و صورتش را بین دستهایش پنهان کرد. ضامن نارنجک کشیده شده بود و حالا باید آن را پرتاب می کرد. ولی قبل از پرتاب باید همه را در یک جا جمع می کرد. کمر راست کرد. نفس عمیقی کشید و موبایلش را از روی پاهایش برداشت و این دفعه شماره پدرش را گرفت.
- سلام بابا جان، خوبی؟ پرهام خوبه؟
- ممنون بابا. خوبم. پرهام هم خوبه.
- چه خبر؟
- بابا، امروز ساعت پنج شما و مامان شیرین باید بیاین خونه حاج صادق.
- اتفاقی افتاده؟
- بیاین اونجا بهتون می گم. مهمه.
- نگرانم کردی بابا، چی شده؟
- شما بیاید، من همه چیز و براتون تعریف می کنم. پشت تلفن نمی شه.
- باشه بابا ولی خیلی نگران شدم.
- نگران نباشید. فقط دیر نکنید.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت_و_سه صدای حاج صادق مثل هم
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_شصت_و_چهار
(89)
نیم ساعتی بود که سها ماشینش را جلوی خانه ی ویلایی و بزرگ حاج صادق نگه داشته بود و منتظر بود تا پدرش و مامان شیرین از راه برسند. نمی خواست تا همه جمع نشده اند وارد خانه شود. حرف زدن به اندازه کافی سخت بود، دیگر توان تکرار دوباره حرفهایش را نداشت.
ماشین پدرش را که دید، به ساعتش نگاه کرد. پنج دقیقه به پنج بود. آهی از سر آسودگی کشید. باز جای شکرش باقی بود، مامان شیرین امروز را به موقع آماده شده بود و بی خود همه را معطل نکرده بود.
چشم هایش را ریز کرد و از آن فاصله به صورت پدرش نگاه کرد. هیچ نشانه ای از ناراحتی یا عصبانیت در چهره پدرش دیده نمی شد. این یعنی، حاج صادق حرفی نزده بود و پدرش هنوز از چیزی خبر نداشت. سها آهی کشید و چشم بست، حالا باید کمی منتظر می ماند تا خبرها به گوش پدرش و مامان شیرین می رسید. آن وقت، می توانست وارد خانه شود.
ده دقیقه ای در ماشین نشست و منتظر ماند. توان رفتن نداشت ولی چاره ای نبود باید به این مسلخ می رفت. موبایلش را از داخل کیفش در آورد و روشن کرد. چندین پیام و میسکال از پرهام و نهال داشت. یکی دو بارهم حاج صادق و پدرش با او تماس گرفته بودند. صبح بعد از این که با پدرش حرف زده بود، موبایلش را خاموش کرده بود تا بتواند در آرامش به حرفهایی که می خواست بزند، فکر کند ولی حالا حتی یک کلمه هم از آن حرفها را به خاطر نداشت. موبایل را دوباره داخل کیفش انداخت و از ماشین پیاده شد و با اکراه به سمت خانه حاج صادق رفت. زنگ در خانه را که زد، در بدون هیچ خوشامد گویی باز شد. منتظرش بودند و البته معلوم بود، شمشیرهایشان را هم از رو بسته اند. نفس عمیقی کشید و این دفعه با قدمهایی محکم حیاط بزرگ خانه را طی کرد.
وارد سالن بزرگ خانه حاج صادق که شد، چشمش به چهار زن و مرد عصبانی افتاد که به او خیره شده بودند. جواب سلامش را فقط حاج صادق داد. آن هم زیر لب و با اخمی که چشم هایش را در پس ابروهایش پنهان کرده بود. انتظار دیگری هم نداشت. می دانست با چنین رفتاری مواجه می شد.روی اولین صندلی رو به روی پدری که از عصبانیت سرخ شده بود، مامان شیرینی که با نگاهش او را سر زنش می کرد، فاطمه خانمی که دلخور بود و حاج صادقی که هر لحظه اخم هایش بیشتر در هم فرو می رفت، نشست. مثل متهمی که در دادگاه رو به روی هیئت ژوری نشسته و منتظر اعلام حکم اعدامش است. جالب بود. یکی دیگر گناه کرده بود و او متهم بود و باید حساب پس می داد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت_و_چهار (89) نیم ساعتی بود
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_شصت_و_پنج
هنوز درست روی صندلی ننشسته بود که صدای اعتراض ها بلند شد. اول از همه پدرش بود، که با لحن طلبکارانه ای پرسید:
- حاج صادق چی می گه؟ یعنی چی که وسایلتون جمع کردی و از خونه پرهام اومدی بیرون. مگه زندگی مسخره بازیه؟ مگه تو بزرگتر نداری؟
صدای پدرش بلند تر شد، حالا فریاد می زد:
- تقاضای طلاق دادی؟سرخود شدی؟ رفتی وسیله جمع کردی؟ کجا رفتی. هان؟ آبرو نداری تو؟
از عصبانیت در جایش نیم خیز شد. حاج صادق لاالله الا الهی گفت و رو برگرداند. مامان شیرین دستش را روی بازوی پدرش گذاشت و گفت:
- آروم باش، خدای نکرده دوباره سکته می کنی.
و نگاه پر از خشم و کینه ای به سها انداخت و گفت:
- خجالت نمی کشی تو؟ نمی گی بابات چطوری باید بعد از این بی آبروی سرش و جلوی در و همسایه بلند کنه؟
فاطمه خانم لبهایش را به هم فشار داد و گفت:
- فکر می کردم دختر خوبی هستی؟ رو سرت قسم می خوردم. این بود جواب خوبیای ما. مگه چی تو زندگیت کم داشتی که این طور با آبروی ما بازی کردی؟ پسر بیچاره من رو تخت افتاده. تو رفتی خونه و زندگیش و بار زدی و با خودت بردی؟ این رسمشه؟
مامان شیرین بود که پی حرف فاطمه خانم را گرفت:
- وقتی برای انداختن چهار تا عکس شب تا صبح تو این مجلس و اون مجلس باشی. همین می شه دیگه. معلوم نیست با چه آدمای نشست و برخواست کردی که به این جا رسیدی.
پدرش در حالی که با دست قفسه سینه اش را ماساژ می داد، گفت:
- به خدا که من راضی نبودم تو آتلیه بزنی ولی چیزی نگفتم. گفتم دیگه اختیارش دست شوهرش. درست نیست من تو زندگیشون دخالت کنم. چه می دونستم این طوری با آبروم بازی می کنی.
مامان فاطمه گفت:
- حالا که با پول پسر من آتلیه زدی، فیلت یاد هندوستون کرده. خدا می دونه کی زیر پات نشسته که چوب حراج زدی به زندگیت.
صدایش رنگ گریه گرفت:
- بیچاره پرهام. چی کشیده این چند روزه. حتی نیومد بگه تو چیکار کردی. خدا لعنتت کنه که با آبروی پسر من بازی کردی
مامان شیرین اخمی کرد و گفت:
- اصلاً این چند روز کجا بودی؟ اگه با شوهرت مشکل داشتی چرا نیومدی خونه بابات. خونه گرفتی رفتی که هر غلطی دلت خواست بکنی و کسی هم خبر دار نشه.
پدرش بود که دوباره فریاد زد:
- غلط کرده. مگه دختر تنها زندگی می کنه. اون قدر بی غیرت نشدم که بذارم دخترم تک و تنها زندگی کنه. برمی گردی میای خونه تا تکلیفت روشن بشه.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺۰
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت_و_پنج هنوز درست روی صندلی
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_شصت_و_شش
سها همچنان ساکت و خیره به جماعتی که از هر طرف به او حمله می کردند، نگاه کرد. از همین می ترسید از این قضاوتها از این حرف و حدیثها. تمام سعی اش را کرده بود که کار به این جا نکشد ولی کشیده بود. از اول هم می دانست آن کسی که مورد قضاوت قرار می گیرد، اوست، نه پرهام.
حاج صادق که تا آن موقع ساکت بود، رو به سها گفت:
- نمی خوای بگی چی شده که خونه زندگیت و جمع کردی و رفتی؟
- پرهام و با یه دختر وسط اتاق خوابم دیدم.
برای چند لحظه همه بهت زده به سها نگاه کردند. فاطمه خانم اولین کسی بود که این سکوت را شکست.
- دروغ می گی. دروغ می گی. پسر من اهل این کارا نیست. پسر من خدا پیغمبر می شناسه. حلال و حروم سرش می شه. داری بهش تهمت می زنی که گناه خودت و بپوشونی. برای همین به حاجی گفتی به پرهام چیزی نگه. می خواستی نباشه تا هر دروغی که دلت خواست بگی. حاجی زنگ بزن پرهام بیاد. زنگ بزن.
حرف مامان شیرین آنقدر مسخره بود که سها نتوانست نخندد.
- والا من نمی دونم راست می گی یا نه. ولی اگر راست هم بگی، حتماً براش کم گذاشتی که رفته دنبال یه زن دیگه وگرنه مردی که همه چیزش به راه باش پا نمی شه بره دنبال یه زن دیگه.
ولی مامان فاطمه سر حرف خودش بود:
- زن دیگه یعنی چی؟ داره دروغ می گه؟ پرهام همچین آدمی نیست. پسر من چشم پاکه. هیز نیست که دنبال زنای دیگه بیفته. من پسرم و می شناسم. تویی که یه چیزیت می شه. باید همون موقع که بچه ام رو تخت افتاده بود و تو به جای این که حواست بهش باشه با تلفن با این و اون حرف می زدی می فهمیدم یه ریگی به کفشت هست من احمق می دیدم که چطور بهش بی محلی .........حاج صادق حرف فاطمه خانم را قطع کرد و رو به سها، گفت:
- این حرف که می زنی خیلی سنگینه بابا جان. تو داری پرهام و به خیانت متهم می کنی. می فهمی؟
سها چشم بست. خسته بود. دلش می خواست بلند شود و برود. برود یک جای دور. یک جایی که هیچ کس را نبیند. برود و دیگر هیچ وقت برنگردد. ولی چاره ای نداشت حالا که شروع کرده بود، باید تا تهش می رفت. نگاه خسته اش را توی صورت خشمگین و عصبانی چهار نفری که رو به رویش نشسته بودند، چرخاند و آرام شروع به حرف زدن کرد:
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت_و_شش سها همچنان ساکت و خیر
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_شصت_و_هفت
- هیچ دختری دوست نداره زندگیش و خراب کنه. ولی زندگی من و پرهام اصلاً زندگی نبود. من و پرهام فقط روی کاغذ زن و شوهر بودیم. شب عروسیم وقتی از تالار برگشتم پرهام بهم گفت که دوستم نداره. گفت که فقط برای این که بتونه پول تاسیس شرکتش و از پدرش بگیره باهام عروسی کرده. گفت یه دختر دیگه رو دوست داره و نمی تونه ازش دست بکشه. گفت می خواد با اون دختر زندگی کنه. اولش می خواستم چمدونم بردارم برگردم خونه ی پدرم ولی بعدش پشیمون شدم. ترسیدم. از بی آبروی بعدش ترسیدم از این که بهم انگ بزنن ترسیدم از حال خراب بابام ترسیدم. به جای این که برگردم خونه ی پدرم با پرهام معامله کردم. قرار شد یه سال نقش زن پرهام و بازی کنم و به جاش نصف مهریه ام بگیرم تا بتونم آتلیه ام و بزنم. پرهامم هم پول تاسیس شرکتش و از پدرش بگیره.
حالا رنگ نگاه همه از خشم به بهت و حیرت تبدیل شده بود. سها رو به پدرش ادامه داد:
- شمایی که نگران این چند روز تنهایی من بودید. من یه ساله دارم تنها زندگی می کنم. تنها می خوابم. تنها بلند می شم. تو این یه سال پرهام با دوست دخترش زندگی می کرد و فقط وقتهایی که مجبور بود می اومد خونه. حتی کسی که با پرهام رفت ماه عسل من نبودم. دوست دخترش بود.
بعد رو به فاطمه خانم کرد و گفت:
- شما که ناراحتید من چرا به پسر مریضتون خوب رسیدگی نکردم. می دونستید وقتی آپاندیسم ترکید. پسرتون تو کیش با دوست دخترش خوش می گذروند. من پنج روز توی بیمارستان بستری بودم بدون این که پسرتون اصلاً خبر دار بشه.
رو به حاج صادق گفت:
- من به کسی تهمت نزدم. همه حرفامم می تونم ثابت کنم. چند تا از دوستای پرهام تو جریان تمام زندگی من و پرهام هستن. می تونید از همسایه ها هم بپرسید که اصلاً پرهام تو این مدت می اومد خونه یا نه.
صدای یا امام زمان گفتن مامان شیرین باعث شد. سها به سمت پدرش برگشت. رنگ چهره پدرش کبود شده بود و به سختی نفس می کشید. سها ترسیده به سمت پدرش دوید. حاج صادق زودتر خودش را به آقا مصطفی رساند و او را روی زمین دراز کرد و رو به شیرین خانم گفت:
- قرصش کجاست؟ قرص نداره؟
و سر سها که مات ایستاده بود، فریاد زد:
- زنگ بزن اورژانس.
شیرین خانم دستپاچه از داخل کیفش قرص زیر زبانی آقا مصطفی را بیرون آورد و داخل دهانش گذاشت. سها همانطور که به پهنای صورتش اشک می ریخت شماره اورژانس را گرفت.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت_و_هفت - هیچ دختری دوست ندا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_شصت_و_هشت
- داروهاشون سر وقت بدید بخورن. تا اونجا هم که می شه از استرس دور نگهشون دارید.
- بله حتماً
- الانم بهتر دورش رو خلوت کنید، بذارید استراحت کنه.
مامور اورژانس بعد از دادن توصیه هایش از اتاقی که آقا مصطفی در آن خوابیده بود، بیرون رفت. حاج صادق به دنبال مامور رفت تا او را بدرقه کند. سها با ناراحتی به تختی که پدرش روی آن خوابیده بود، نزدیک شد و به صورت رنگ پریده، پدرش نگاه کرد. مامان شیرین گفت:
- تو برو بیرون. من پیشش می مونم.
لحن صدای مامان شیرین آرام بود. سها نگاهی به صورت مامان شیرین که روی صندلی کنار تخت نشسته بود، انداخت. انتظار داشت، مامان شیرین او را برای اتفاقی که افتاده بود، مقصر بداند و از دستش عصبانی باشد و مثل همیشه سرزنشش کند. ولی چهره مامان شیرین آرام بود. انگار او هم دیگر حوصله کَل کَل کردن نداشت. شاید هم برای اولین بار حق را به سها می داد و او را مقصر نمی دانست.
سها نفسی گرفت و بدون حرف دیگری از اتاق بیرون رفت. دلش پیش پدرش بود، پدری که حالا به لطف داروهای که به او تزریق شده بود، آرام خوابیده بود.بابا مصطفی اما بر خلاف تصور همه، نخوابیده بود. بیدار بود و با چشم های بسته به گذشته فکر می کرد. به سی سال قبل به زمانی که پسر جوان پر شوری بود و برای کار به بندر رفته بود. به آن موقع که عاشق شده بود. عاشق دختر ریز نقش با پوستی گندم گون و لبخندی شیرین. دختری به نام سها. چطور عاشق شده بود؟ خودش هم نمی دانست، حتی نمی دانست کِی عاشق شده. فقط می دانست با دیدن دختری که هر روز صبح از جلوی محل کارش، رد می شد و به خیاط خانه ای در همان خیابان می رفت، لبخند روی لبهایش می نشست و قلبش تند تر می زد. فقط می دانست اگر یک روز آن دختر چشم سیاه را نبیند دلش می گیرد و دنیایش تیره می شود. مصطفی آن دختر را می خواست. با تمام وجودش می خواست. می خواست آن دختر همدمش باشد. هم رازش باشد. عروس خانه اش باشد، ولی مادرش نگذاشت.
یادش آمد وقتی به مادرش گفته بود، می خواهد ازدواج کند. مادرش از خوشحالی کِل کشده بوده و همه را خبر کرده بود. ولی وقتی فهمیده بود، مصطفی دل به دختری از خطه جنوب داده، عصبانی شده بود و مخالفت کرده بود.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_شصت_و_نه
مادرش حاضر نبود دختری را که نمی شناخت به عنوان عروسش بپذیرد. اصلاً چه معنی داشت وقتی این همه دختر خوب در بین فامیل و آشنا بودند، برود و از آن سر دنیا دختری را که معلوم نبود، پدرش کیست. مادرش کیست و از کدام تیر و طایفه است را برای پسرش بگیرد.
هر چقدر مصطفی دلیل آورد و حرف زد. مادرش قبول نکرد که نکرد. دست آخر هم دختر همسایه را برایش نشان کرد.
پروانه دختر زیبای بود، خانم بود، خانواده دار بود. از آن دخترهایی بود که از هر انگشتش هزار تا هنر می ریخت از آن عروسهایی که آرزوی همه ی مادر شوهرها بود. از آنها که بهشان می گویند زن زندگی. ولی مصطفی پروانه را نمی خواست. دوستش نداشت. هر چقدر هم که خوب بود. خوشگل بود. خانم بود. بازهم به دل مصطفی نمی نشست. او فقط و فقط عشق خودش را می خواست. دختر چشم سیاه خودش.
مصطفی داد زد، فریاد زد، قهر کرد، التماس کرد، خواهش کرد، به پای مادرش افتاد تا او را راضی کند. ولی مادرش به هیچ عنوان حاضر نبود دختری را که نمی شناخت برای مصطفی بگیرد. مصطفی قید ازدواج را زد. ولی حالا این مادرش بود که ول نمی کرد. آنقدر به مصطفی فشار آورد تا مجبور شد کارش را رها کند و به تهران برگردد و سر سفره عقد کنار پروانه بنشیند.
مصطفی خشمگین و عصبانی زندگیش را با پروانه شروع کرد. به هر بهانه ای پروانه را آزار می داد. بی محلی می کرد. قهر می کرد. ایراد های بنی اسرائیلی می گرفت و دختر بیچاره را سر هر چیز کوچکی سرزنش می کرد. دست خودش نبود با این که می دانست پروانه تقصیری ندارد ولی هر دفعه که پروانه را می دید، یاد عشق از دست رفته اش می افتاد و عصبانی تر می شد. دعواها که بالا گرفت مادرش گفت. بچه بیاورند. گفت بچه همه چیز را درست می کند. ولی بچه هیچ چیز درست نکرد. وقتی پروانه حامله شد حال مصطفی آن قدر بد شد که حتی دوست نداشت به خانه برود. خودش را در کار غرق کرد و تا دیر وقت توی مغازه می ماند و گاهی حتی شبها هم آنجا می خوابید. بچه که به دنیا آمد، پایش را در یک کفش کرد و اسم دخترش را سها گذاشت. پروانه از اسم سها خوشش نمی آمد ولی برای مصطفی مهم نبود. او دوست داشت اسم دخترش سها باشد، هم اسم دختری که روزی عاشقش بود. می خواست هر وقت دوست داشت، اسم سها را به زبان بیاورد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت_و_نه مادرش حاضر نبود دختر
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_یک
سها ناراحت و مغموم گوشه سالن روی مبل دو نفره کز کرده بود و به اتفاقاتی که افتاده بود، فکر می کرد. به بمبی که منفجر کرده بود و اولین ترکشش بر قلب پدرش نشسته بود. یک سال صبر کرده بود، تحمل کرده بود با هر ساز پرهام رقصیده بود تا مجبور نشود حقیقت زشت زندگیش را بازگو کند. در آخر هم مجبور شده بود راست و بی پرده همه چیز را بگوید. تهمت ها و افترا ها را به جان بخرد و شاهد از پا افتادن پدرش باشد. آهی کشید و چشم بست.
- خوبی؟
سر بالا کرد و به حاج صادق که رو به رویش ایستاده بود نگاه کرد، چطور می توانست خوب باشد وقتی پدرش تا مرز سکته کردن، پیش رفته بود. سرش را به نشانه نه، آرام به دو طرف تکان داد و نگاه از حاج صادق گرفت. حاج صادق که بعد از رفتن ماموران اورژانس نیم ساعتی را توی حیاط مانده بود تا آرام شود. نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- فاطمه کجاست؟
- سرشون درد می کرد، رفتن تو اتاقشون.
حاج صادق کنار سها روی مبل نشست. سرش را پایین انداخت و همانطور که دانه های تسبیحش را بالا و پایین می کرد، گفت:
- نگران بابات نباش. حالش خوبه.
چشم های سها پر از اشک شد با بغض گفت:
- از همین می ترسیدم. از این که بابام بعد از فهمیدن این آبروریزی، نتونه تحمل کنه. یه سال تحمل کردم که به اینجا نرسم ولی بلاخره همونی شد که ازش می ترسیدم.
- نگران نباش حال بابات خوبه. دیدی که دکتر هم گفت چیزیش نیست، فقط یه ذره فشارش رفته بالا.
بغض سها شکست و صدای گریه اش فضای سالن را پر کرد. حاج صادق از جایش بلند شد و به آن سوی سالن رفت و با جعبه دستمال کاغذی برگشت. دستمال را به سمت سها گرفت و گفت:
- بگو دخترم. بگو. هر چی دلت می خواد به من بگو. گردن من از مو نازکتره. خودم می دونم که مقصر همه ای این اتفاقات منم. اگه می دونستم قراره این طور بشه، هیچ وقت اون شرط و برای پرهام نمی ذاشتم.
سها دستمالی از داخل جعبه بیرون کشید و صورت غرق در اشکش را پاک کرد و با یک نفس آهی را که توی سینه اش مانده بود، بیرون داد. رو به حاج صادق گفت:
- دیگه گفتن این حرفها چه فایده ای داره. پشیمونی شما زندگی من و برنمی گردونه. قلب شکستم و ترمیم نمی کنه.
- حق داری دخترم، حق داری. هر چی بگی حق داری.
سها نفسی دیگری گرفت و مستقیم به چشم های حاج صادق نگاه کرد و گفت:
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_یک سها ناراحت و مغموم
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_دو
- من فقط ازتون یه خواهش دارم. ازتون می خوام همونطور که پرهام و مجبور کردید بیاد خواستگاریم. مجبورش کنید، طلاقم بده.
حاج صادق دوباره کنار سها نشست و جعبه دستمال کاغذی را روی میز گذاشت و گفت:
- این قدر عجله نکن دخترم. درسته ازدواجتون اشتباه بود ولی طلاق چاره راه نیست. نمی شه به این راحتی یه زندگی رو بهم زد. می دونم از دست پرهام دلچرکینی. می دونم اذیتت کرده و در حقت نامردی کرده. ولی ازت می خوام یه فرصت دیگه بهش بدی. من مطمئنم اونم از کاری که کرده پشیمونه.
- چطور توقع دارید، بعد از کاری که باهام کرد، ببخشمش و باهاش زندگی کنم.
- دخترم من مطمئنم جریان اونطوری که تو فکر می کنی نیست. حتما پرهام یه توضیحی براش داره.
سها سرش و تکان داد و لبخند تلخی زد. برای حاج صادق متاسف بود که فکر می کرد تنها مشکل سها با پرهام همان اتفاق آخر است. هر چند همان اتفاق هم چیز کمی نبود. به سمت حاج صادق برگشت و با لحن مصممی گفت:
- ببینید آقای طاهباز........
حاج صادق اخمی کرد و میان حرف سها پرید و گفت:
- نه آقای طاهباز. نه حاج صادق. من برای تو تا ابد بابا می مونم. فقط بابا.
سها آب دهانش رو قورت داد و گفت:
- پس در حقم پدری کنید و کمکم کنید تا زودتر این مسئله تموم بشه. این و قبول کنید زندگی من و پرهام هیچ سرانجامی نداره. من نمی تونم کاری رو که پرهام با من کرد. فراموش کنم و ببخشمش. این رو هم بدونید پرهام اگه تلاشی برای نگه داشتن این زندگی می کنه. فقط برای اینه که رضایت شما رو جلب کنه و شرکتش و از دست نده وگرنه پرهام هم این زندگی رو نمی خواد. خواهش می کنم پرهام رو وادار کنید که بیاد دادگاه و من و طلاق بده. بذارید همه چیز بدون دردسر تموم بشه.
حاج صادق خیره به دانه های تسبیحش گفت:
- اگه تو بخوای، باشه. هر چند می دونم داغ از دست دادنت تا آخر عمر روی دل هممون می مونه. ولی نمی تونم به زور کنار پسرم نگهت دارم.
- من بیشتر از پرهام از دست شما ناراحتم. شما حق نداشتید برای سر به راه کردن پسرتون از من مایه بذارید. این رو بدونید که حتی اگه هیچ کس تو زندگی پرهام نبود، پرهام هیچ وقت نمی تونست من و از ته قلبش دوست داشته باشه. چون هر وقت من رو می دید. یاد بندی می افتاد که شما به پاش بسته بودید.
حاج صادق با ناراحتی سرش را تکان داد و زیر لب گفت:
- حق با توه. من اشتباه کردم.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_دو - من فقط ازتون یه خ
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_چهار
ترانه مات و مبهوت به فربد نگاه کرد. باورش نمی شد، شیدا چنین کاری کرده باشد. با صدایی که به زور شنیده می شد، گفت:
- شیدا کجا رفته؟
- هیچ کس نمی دونه. وسایلش و جمع کرده و بدون این که به فربد چیزی بگه گذاشته رفته.
- آخه چرا باید بذاره بره؟
- فکر کنم رابطشون این اواخر به مشکل خورده بود. مخصوصاً بعد از تصادف پرهام. فکر کنم شیدا از این که پرهام تو خونه سها می موند، ناراحت بوده. شایدم فهمیده بود که پرهام نمی خواد سها رو طلاق بده، برای همین بی خبر گذاشت و رفت. حتی منتظر نموند مدت صیغه اش تموم بشه.
ترانه غمگینانه سری تکان داد و زیر لب گفت:
- خیلی متاسف شدم.
فربد پوزخندی زد و گفت:
- برای کی؟ پرهام، شیدا یا سها
- برای هر سه تاشون متاسف شدم. ولی بیشتر از همه برای پرهام، یه جوری بازنده اصلی این بازی اون بود.
- آتیشی بود که خودش به پا کرد. دودش هم به چشم خودش رفت.
- ولی این آتیش فقط به خودش صدمه نزد. به شیدا و سها هم آسیب زد. می دونی فربد، من نگران سها نیستم با این که ناخواسته وارد این بازی شد و تو این یه سال خیلی اذیت شد ولی می دونم مشکلی براش پیش نمیاد. سها دختر منطقی و قوییه. می دونه چطور مشکلاتش و مدیریت کنه. من بیشتر نگران شیدام. می ترسم دست به کار احمقانه ای بزنه و زندگیش و از اینی که هست خرابتر کنه.
فربد لبخندی زد و به صورت نگران ترانه خیره شد. مدتها بود این طور صمیمانه با هم حرف نزده بودند. بعد از عمل سها، رابطه اشان کمی بهتر شده بود. دیگر وقتی همدیگر را می دیدند از هم رو نمی گرفتند و فرار نمی کردند ولی باز هم تا مجبور نبودند با هم حرف نمی زدند. ولی این مکالمه او را به یاد روزهای خوش گذشته می انداخت. روزهای که فارغ از هر بدبینی و دلخوری در کنار هم ساعتها بحث می کردند. ترانه که از نگاه خیره فربد معذب شده بود، خجولانه لبخندی زد و گفت:
- خب، من دیگه برم. کارام مونده.
و پشت به فربد کرد تا از آن نگاه های خیره که عشق و حسرت در آن موج می زد، دور شود.
- من و ببخش.
در لحن صدای فربد چیزی بود که قدرت حرکت را از ترانه گرفت. فربد قدمی جلو گذاشت و دوباره گفت:
- من و ببخش
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_چهار ترانه مات و مبهو
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_پنج
ترانه که ضربان قلبش بالا رفته بود و صورتش رنگ گرفته بود. آرام به سمت فربد، که در نگاهش دنیا، دنیا شرمساری بود، برگشت. فربد گوشه لبش را گزید. خودش هم نفهمید چطور آن کلمات را به زبان آورده بود ولی خوشحال بود که بلاخره توانسته بود، قدم اول را بردارد. ترانه زیر لب پرسید:
- چرا؟
جواب دادن برای فربد سخت بود. خیلی سخت. دستی داخل موهای پر پشتش کشید و باز ساکت ماند. ترانه با این که به خوبی از روی نگاه های گریزان و شرمزده فربد می توانست حدس بزند برای چه معذرت خواهی می کند ولی باز هم پرسید:
- چرا؟ چرا داری ازم معذرت می خوای؟
می خواست از زبان خود فربد بشنود. فربد بلاخره به حرف آمد و با صدای که از شدت ناراحتی خشدار شده بود، گفت:
- من تازه فهمیدم مامانم چیکار کرده. ترانه من ازت معذرت می خوام. مامانم حق نداشت بیاد و اون حرفها رو بهت بزنه.
نگاه ترانه سخت شد. با لحن سردی گفت:
- مامانت حرف بدی نزد. فقط چشم من و باز کرد و حقیقت و بهم نشون داد.
فربد دوباره دستی داخل موهایش کشید. مستاصل و درمانده گفت:
- به خدا، همه اش دروغ بوده. مامانم فقط اون حرفها رو زد که ما رو از هم جدا کنه.
- واقعاً. یعنی می خوای بگی هیچی بین تو و دختر خالت نبوده؟ یعنی می خوای بگی تو از من، برای فراموش کردن دختر خالت استفاده نکردی؟
- یعنی چی؟ فراموش کردن چی؟ به خدا هیچ رابطه ای بین من و مهتاب نیست و نبوده. من نمی دونم مامانم چی بهت گفته ولی بدون همش دروغه.
- دروغه. باشه حرفای مامانت دروغه. ولی چیزی که خودم دیدم چی؟ اونم دروغه؟ من خودم دیدم. دیدم چطور دستت و انداخته بودی پشتش و عاشقانه نگاهش می کردی.
فربد روزی را که مهتاب به همراه خاله و مادرش به بیمارستان آمده بود به خاطر آورد. چطور باید به ترانه می فهماند همه ی آن کارها فقط فیلم بازی کردن جلوی مادرهایشان بود تا دست از سرشان بردارند. تقصیر خودش بود نباید آن قدر برای خوشایند مادرش پیش می رفت. آهی کشید و گفت:
- اصلاً قضیه اون طوری که تو فکر می کنی نیست؟ بذار برات توضیح بدم.
ترانه قدمی عقب گذاشت و گفت:
- نیاز به توضیح نیست. دروغ یا راست. هر چی بین من و تو بوده تموم شده. اون موقع که باید وایمیسادیم و به حرفهای هم گوش می کردیم نکردیم. الان دیگه مهم نیست.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_پنج ترانه که ضربان قلب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا من برای داشتن دستهایت ریسمان نبستهام، دل بستهام همین که حال دوستانم خوب باشد برای من کافیست. دراین روزهای زیبا
آنها را بـه آغوش مهربانت میسپارم و سلامتی و شادکامی را برایشان آرزومندم
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_پنج ترانه که ضربان قلب
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_شش
فربد که عصبی شده بود با صدایی که سعی می کرد به فریاد تبدیل نشود، گفت:
- چرا مهمه. خیلی هم مهمه.
با قدم بلندی فاصله بین خودش و ترانه را از بین برد و درست در یک قدمی ترانه ایستاد و با لحن آرام تری ادامه داد:
- ببین ترانه می دونم اون روز حماقت کردم. باید وقتی گردنبند و بهم دادی می ایستادم و ازت توضیح می خواستم. اونقدر به غرورم برخورده بود که حتی حاضر نشدم ازت بپرسم چرا این کار رو می کنی.
- حتی کنجکاو نبودی که ببینی دختری که چهار ساله عاشقانه دوستت داشت چرا یه دفعه داره همه چیز و بهم می ریزه و می ره. چطور انتظار داری به عشقت اعتماد کنم وقتی حتی حاضر نشدی یه قدم برای نگه داشتنم برداری.
- احمق بودم. می فهمی احمق بودم. یه احمقِ مغرورِ ازخود راضی. ولی قبول کن تو هم مقصر بودی که بدون هیچ توضیحی رابطه رو به هم زدی.
- چطور توقع داری بعد از حرفهای مادرت تو این رابطه می موندم. چطور توقع داری وقتی فهمیدم فقط یه جایگزینم و تو از من برای فراموش کردن عشق از دست رفتت استفاده کردی، بازهم تو این رابطه بمونم. فربد من دستمال کاغذی نیستم که اجازه بدم برای پاک کردن اشکات ازم استفاده کنی.
- ترانه من هیچ وقت در مورد تو همچین فکری نکردم. تو تنها دختری بودی که من عاشقش شدم و هنوزم عاشقت هستم. هیچ وقت، هیچ کس غیر از تو توی زندگیم نبوده. این و بفهمم ترانه. مامانم دروغ گفته. به خدا دروغ گفته
ترانه سر پایین انداخت و گفت:
- چرا باید حرفات و باور کنم.
- بهت ثابت می کنم.
ترانه سکوت کرد. فربد از سکوت ترانه استفاده کرد و ادامه داد:
- خواهش می کنم بیا با هم حرف بزنیم. بیا اشتباهی رو که یه سال پیش کردیم و دوباره تکرار نکنیم.
ترانه یاد حرف سها افتاد. او هم گفته بود با هم حرف بزنید. فربد آرام زمزمه کرد:
- خواهش می کنم ترانه. بیا یه فرصت دیگه به هر دو مون بده. من هنوز عاشقتم و می دونم تو هم دوستم داری.
باشه ای که از بین لبهای ترانه بیرون آمد، مثل نسیم خنکی بر جان فربد وزید. چشم هایش از اشک شوق پر شد و لبهایش به خنده باز شد. آرام زمزمه کرد:
- ممنون عزیزم که دوباره بهم اعتماد کردی.
ترانه قیافه مغروری به خودش گرفت و گفت:
- فقط قبول کردم حرف بزنیم. همین.
فربد به پهنای صورتش خندید و گفت:
- نمی دونی چقدر دلم برای لجبازیات تنگ شده بود.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_شش فربد که عصبی شده ب
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_هفت
پرهام از ماشین پیاده شد و با قدمهای بلندی که حاکی از عصبانیتش بود به سمت آتلیه رفت. دوباره رو دست خورده بود. سها برخلاف تصورش همه چیز را به خانواده ها گفته بود و او را در عمل انجام شده قرار داده بود. اصلاً فکر نمی کرد سهایی که این قدر از قضاوت دیگران می ترسید. بتواند جلوی همه بنشیند و سیر تا پیاز این یک سال زندگیش را تعریف کند. حالا بر خلاف چیزی که انتظار داشت، همه حق را به سها داده بودند و او را به خاطر کاری که کرده بود سرزنش می کردند. نه این که حق با سها نباشد، ولی پرهام امیدوار بود. اگر نتواند سها را با زبان خوش راضی به برگشت به خانه کند. بتواند با مظلوم نمایی و ادعای عاشقی حمایت خانواده ها را جلب کند و از آن طریق سها را وادار به ماندن در زندگی کند. ولی سها پیش دستی کرده بود و همه ی نقشه های پرهام را به هم زده بود.
وقتی پدرش زنگ زده و از او خواست که به خانه بیاید به فکرش هم نمی رسید با این حجم از خشم و ناراحتی رو به رو شود. پدرش بدون هیچ توضیحی توی گوشش زده بود و مادرش بدون این که جواب سلامش را بدهد به اتاقش رفته بود و در را محکم بسته بود. ولی شاید از همه بدتر چشم های خیس و پر از دلخوری پریناز بود که قلبش را به درد آورد.
خیلی سعی کرده بود با توجیهات الکی، خانواده را مجاب کند که حقیقت چیز دیگریست و سها پیاز داغ ماجرا را زیاد کرده. ولی حرفهایش تاثیری نداشت. همه او را مقصر می دانستند. در آخر تنها راهی که به فکر ش رسید. برگرداند و راضی کردن سها بود. اگر سها او را می بخشید و به خانه برمی گشت همه چیز درست می شد. ولی برای راضی کردن سها باید با او حرف می زد و برای حرف زدن با سها اول باید او را پیدا می کرد و تنها جایی که فکر می کرد، بتواند سر نخی از سها پیدا کند، آتلیه بود. با شناختی که از سها داشت بعید می دانست این همه مدت از کارش دور بماند.
پا به داخل آتلیه گذاشت و به امید دیدن سها نگاهی به اطراف انداخت. ولی اثری از سها نبود.
نهال اولین کسی بود که پرهام را دید. پوفی کشید و به سمت پرهام رفت تا قبل از آن که دردسری درست کند، او را از آتلیه بیرون کند.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_هفت پرهام از ماشین پیا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_نه
پرهام داد زد:
- آره زنگ بزن. منم شکایت دارم می خوام ببینم این آقا زن من و کجا قایم کرده.
شروین که از عصبانیت سرخ شده بود، داد زد:
- حرف دهنت و بفهم مرتیکه.
- فکر کردی نمی دونم توی بی ناموس نشستی زیر پای زن من.
- بی ناموس تویی که داری به زنت تهمت می زنی.
خون جلوی چشمهای پرهام را گرفت. دیگر نمی توانست تحمل کند. دوباره به سمت شروین حمله کرد. ولی این دفعه شروین بود که با مشت توی دهان پرهام کوبید. زهرا دوباره جیغ کشید. دو پسر به جان هم افتادند و نوید و عباس سعی کردند که جدایشان کنند. نهال پشت تلفن به التماس افتاده بود:
- سها تو رو خدا بیا. شروین و پرهام دارن همدیگر و می زنن. الانه که همدیگر رو بکشن.
وقتی سها به آتله رسید. پلیس ها توی آتلیه بودند. شروین با صورت زخمی و موهای آشفته روی صندلی نشسته بود و عباس لیوان آبی به دستش می داد. پرهام که لباسش پاره شده بود و از گوشه لبش خون می آمد، با چشم هایی که از شدت عصبانیت سرخ، سرخ شده بود به سها نگاه می کرد. یکی از دو افسر پلیسی که به آتلیه آمده بودند، با نوید و نهال صحبت می کرد و آن یکی که قد بلند تری داشت چیزی را در دفترش یادداشت می کرد.
سها با خجالت به شروین نگاه کرد و به سمت پرهام رفت. پرهام شاکی رو از سها برگرداند. سها سرش را با تاسف برای پرهام تکان داد و گفت:
- دستت درد نکنه. فقط آبروم تو محل کارم نرفته بود که اونم به لطف تو رفت.
پرهام با حرص گفت:
- تقصیر خودته. بیست بار بهت گفتم بیا هم دیگر رو ببینیم. بیا با هم حرف بزنیم. اگه می اومدی این طور نمی شد.
پلیس قد بلند دست از نوشتن برداشت و رو به شروین گفت:
- اگه شکایت دارید، باید بیاین پاسگاه.
شروین نگاهی به صورت سها کرد. سها با چشم هایش از شروین خواهش کرد که شکایت نکند. شروین بی حوصله رو برگرداند و گفت:
- شکایت ندارم.
سها نفس راحتی کشید. به اندازه کافی دردسر داشت. می دانست شکایت از پرهام یعنی درگیری دوباره با خانواده ها و او آمادگی آن را نداشت. شکایت از پرهام چیزی را درست نمی کرد، فقط اوضاع را پیچیده تر می کرد. شاید حق با پرهام بود و او نباید خودش را قایم می کرد. هر چقدر هم ناراحت بود، باید می ایستاد و حرفش را می زد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_نه پرهام داد زد: - آر
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هشتاد
دو پلیس بعد از تذکر به پرهام و شروین از آتلیه بیرون رفتند. سها با ناراحتی رو به پرهام کرد و گفت:
- برو بیرون. من الان میام.
پرهام از جای خودش تکان نخورد. سها چشم غره ای به پرهام رفت. پرهام با اخم های در هم فرو رفته، گفت:
- همین بیرون منتظرتم. دیر نکنی.
پرهام که از آتلیه بیرون رفت. سها به سراغ شروین رفت. از دیدن شروین در آن سر و وضع نارحت بود و خودش را مقصر می دانست.
- من واقعا معذرت می خوام. نمی دونم چی باید بگم.
شروین نگاه پر مهری به صورت سها انداخت و گفت:
- شما چرا معذرت می خوای؟ تقصیر شما که نبود.
- چرا تقصیر منه. احتمال می دادم بیاد این جا دنبالم بگرده، ولی اصلاً فکر نمی کردم که بخواد دعوا راه بندازه و آتلیه رو بهم بریزه.
شروین لبخندی زد و گفت:
- خودتون ناراحت نکنید. هر چی بود تموم شد.
- ممنون که شکایت نکردید.
شروین دستی به کبودی روی صورتش کشید. با این که کتک خورده بود احساس رضایت می کرد. به نظر خودش هم کمی بدجنسی بود که از اختلاف سها و پرهام خوشحال باشد. ولی خوشحال بود. برای سها خوشحال بود. با تمام وجود اعتقاد داشت حق سها بیشتر از زندگی با این پسره احمق و از خود راضی است. هنوز از خاطر نبرده بود که چطور سها، تک و تنها توی بیمارستان افتاده بود و این به ظاهر شوهر حتی به دیدنش نیامده بود. . نمی دانست مشکل پرهام و سها چیست ولی در این یک سالی که با سها آشنا شده بود بارها متوجه تنهایی و بی کسی سها شده بود. مهم نبود سها به او می رسید یا نه، همین که از شر زندگی با این گند دماغ خلاص می شد، خوب بود. لبخندی زد و گفت:
- احتیاج به شکایت نبود، خودم به اندازه کافی از خجالتش در اومدم.
سها شرمنده و نگران به کبودی صورت شروین اشاره کرد و گفت:
- خیلی درد می کنه.
چشم های شروین برق زد و لبخند روی لبهایش پر رنگ تر شد. آرام گفت:
- حالا که پرسیدی دیگه درد نمی کنه.
سها برای لحظه ای خشکش زد. ضربان قلبش تند شد و صورتش رنگ گرفت. شروین سرش را کج کرد و با چشم هایی که می خندید به سها خیره شد. سها آب دهانش را قورت داد و بدون حرف دیگری به سرعت به سمت در آتلیه فرار کرد. شروین اما با لبخندی به تمام وسعت صورتش به رفتن سها نگاه می کرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد دو پلیس بعد از تذکر به پ
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_یک
سها که هنوز از حرف شروین خجالت زده بود، با دیدن پرهام که دست به کمر رو به روی در آتلیه ایستاده بود، با حرص دندانهایش را روی هم فشار داد و بدون نگاه کردن به پرهام به سمت ماشینش رفت. پرهام به سرعت به دنبالش دوید. سها که به ماشینش رسیده بود، قبل از باز کردن در ماشین به سمت پرهام چرخید و گفت:
- الان اونقدر از دستت عصبانیم که نمی تونم باهات حرف بزنم. دو ساعت دیگه تو کافه مروارید می بینمت.
- باز می خوای فرار کنی؟
- من مثل تو نیستم که زیر قولم بزنم. وقتی می گم میام پس میام. تو هم بهتره بری خونه لباست و عوض کنی. با این ریخت و قیافه دنبال من راه نیفت به اندازه کافی آبروم بردی.
و جلوی چشم های به خون نشسته پرهام سوار ماشین شد و رفت. پرهام سست و وا رفته نگاهی به سر و وضع پریشانش انداخت. دوباره خراب کرده بود. خیلی هم خراب کرده بود. حالا راضی کردن سها سخت تر شده بود.
پوفی کشید و به سمت ماشینش رفت تا به خانه برود.
سها وقتی به کافه رسید پرهام پشت یکی از میزها به انتظارش نشسته بود. لباسش را عوض کرده بود و دستی به سر رویش کشیده بود و چسب کوچکی بر روی زخم گوشه لبش چسبانده بود. با دیدن سها که کنار در کافه ایستاده بود و با چشم به اطراف نگاه می کرد. دستی تکان داد. سها با دیدن پرهام نفسی گرفت و به طرف میز پرهام حرکت کرد. از روی لبهای بهم فشرده و ابروهای در هم کشیده اش معلوم بود هنوز از دست پرهام عصبانی است. وقتی به میز پرهام رسید بدون حرف صندلی را عقب کشید و دست به سینه رو به روی پرهام نشست و بی مقدمه گفت:
- حالا بگو.
پرهام که کمی گیج شده بود، پرسید:
- چی رو؟
- مگه نمی خواستی با من حرف بزنی؟ چی می خواستی بگی؟ بگو.
پرهام کلافه دست توی صورتش کشید. بیشتر از یک هفته بود که خودش را به در و دیوار کوبیده بود تا سها را پیدا کند و با او حرف بزند. ولی حالا که سها رو به رویش نشسته بود، چیزی به ذهنش نمی رسید. نمی دانست باید چه بگوید و چطور گندی را که زده، پاک کند. می دانست خراب کرده. می دانست با راه دادن شیدا به آن خانه. مهمترین قانون سها را شکسته. با شرمندگی گفت:
- معذرت می خوام.
سها با عصبانیت خیره به چشم های پرهام، با صدایی که سعی می کرد بلند نشود، گفت:
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_یک سها که هنوز از حرف
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_دو
- معذرت می خوای؟ دقیقاً بابت چی معذرت می خوای؟ بابت این که ازم سوء استفاده کردی تا به پول پدرت برسی؟ یا بابت این که شب عروسیم و تبدیل کردی به بدترین شب زندگیم؟ بابت این ازم معذرت می خوای که با وقاحت دست یه دختر دیگه رو گرفتی و به جای من بردی ماه عسل؟ یا بابت این که پای یه زن دیگه رو به اتاق خوابم باز کردی؟ واقعاً بابت چی ازم معذرت می خوای پرهام؟ تو زندگیم و نابود کردی. احساسم و کشتی. اعتمادم به دنیای اطرافم از بین بردی. فکر کردی اون همه رنجی که تو این مدت کشیدم با یه معذرت خواهی جبران می شه؟ چطور روت شد بعد از این که دو هفته توی خونه ی من التماس کردی که ببخشمت و اجازه بدم جبران کنی. یکی رو برداری بیاری تو اتاق خوابم.
پرهام آب دهانش را قورت داد. تا حالا سها را این قدر عصبانی ندیده بود.
- به خدا اون طور که تو فکر می کنی نیست. شیدا گولم زد، با نقشه اومد تو خونه
سها نیشخندی زد و گفت:
- شیدا گولت زد. مگه بچه پنج ساله ای که گول بخوری. کی می خوای یاد بگیری که باید مسئولیت کاری که می کنی رو قبول کنی. پرهام من ازت یه چیز خواستم فقط یه چیز. این قدر برات سخت بود که به حریم من احترام بذاری.
- باشه، باشه. قبول. من اشتباه کردم. تو هم که انتقامت و گرفتی و رفتی همه چیز و به پدر و مادرم گفتی. پس بیا دیگه تمومش کنیم. بیا برگردیم سر زندگیمون.
سها عصبی خودش را به جلو کشید و توی صورت پرهام، با صدایی که سعی می کرد خیلی بلند نشود، گفت:
- انتقام. واقعاً فکر کردی من برای انتقام از تو رفتم، آبروی خودم و ریختم. فکر کردی که خیلی مهمی که بخوام ازت انتقام بگیرم.
پوزخندی زد و خودش را عقب کشید و آرام تر ادامه داد:
- می دونستم خودشیفته ای ولی فکر نمی کردم تا این اندازه. نه آقا. من رفتم همه چیز و گفتم چون تو راه دیگه ای برام نذاشته بودی. بارها بهت گفتم بیا طبق قولی که به هم دادیم با یه بهونه ی خوب بدون این که خونواده ها بفهمن چی شده از هم جدا شیم. ولی برای تو، فقط خودت و اون شرکت لعنتیت مهم بود. هیچ وقت به من و احساساتم فکر نکردی. برات مهم نبود چی فکر می کنم و چی می خوام.
پرهام که از جمله آخر سها برداشت دیگری کرده بود با ملایمت گفت:
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_دو - معذرت می خوای؟ دق
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_سه
- درسته، من اون موقع متوجه احساسات تو نبودم. من اصلاً فکر نمی کردم عاشقم باشی. ولی حالا که می دونم می خوام جبران کنم.
سها چشم ریز کرد. از این حجم پر رویی در تعجب بود. پوزخندی زد و گفت:
- عشق. تو فکر می کنی من عاشقتم. واقعاً این فکر رو می کنی؟
- می دونم الان عاشقم نیستی. حق داری با کارای که من کردم دیگه عاشقم نباشی. ولی قول می دم کاری کنم دوباره عاشقم بشی. حتی بیشتر از قبل عاشقم بشی. تو فقط یه فرصت دیگه بهم بده.
سها با تعجب به چهره هیجان زده پرهام نگاه کرد. باورش نمی شد پرهام به حرفی که می زند، اعتقاد داشته باشد. یعنی واقعا فکر می کرد سها عاشقش بوده. سری تکان داد و گفت:
- من هیچ وقت عاشقت نبود پرهام. ازت خوشم می اومد. می تونم بگم یه کمی هم دوستت داشتم ولی هیچ وقت عاشقت نبودم. ممکنه بود، اگه زندگی خوبی با هم داشتیم. این دوست داشتنم به مرور زمان به عشق تبدیل می شد ولی من زمانی که باهات ازدواج کردم عاشقت نبودم.
پرهام ناراحت و مغموم پرسید:
- پس چرا باهام ازدواج کردی؟
- چون مورد خوبی برای ازدواج بودی. تحصیل کرده بودی. پولداربودی. خونواده داربودی. خوب منم ازت بدم نمیومد. بابام هم تائیدت می کرد. فکر می کردم دارم یه ازدواج عاقلانه می کنم. ولی اشتباه کردم. من مهمترین گزینه توی ازدواج رو فراموش کرده بودم و اونم شناخت بود. بدون این که بخوام بشناسمت فقط و فقط از روی ظواهر تصمیم گیری کردم. اگه کمی به رفتارات دقیق می شدم و سعی در شناخت شخصیتت می کردم. می فهمیدم به درد زندگی با هم نمی خوریم. ولی خب اشتباه کردم. اشتباهی که هنوزم دارم تاوانش و پس می دم. تو هم باید بپذیری که این ازدواج تموم شده. بهتره دست از تلاش بی خود برداری.
پرهام که عصبی شده بود، گفت:
- دروغ می گی. چون از دستم عصبانی این حرف و می زنی.
- دروغ نمی گم. من عاشقت نبودم و نیستم. تو هم بهتره دست از لجبازی برداری و بری دنبال دختری که واقعا دوستش داری و اونم دوستت داره.
- من دیگه با شیدا کاری ندارم. اون و از زندگیم پرت کردم بیرون.
سها از چیزی که شنید متعجب شد، ابرویی بالا انداخت. به پشتی صندلی تکیه داد و با آرامش گفت:
- اون شب وقتی بهم گفتی کس دیگه ای رو دوست داری و با من و به خاطر پول ازدواج کردی. توی خودم شکستم. با خودم گفتم پرهام آدم خودخواه و سواستفاده گر و عوضیه ولی ته قلبم از یه چیزت خوشم اومد از این که یه عاشق واقعی هستی. با خودم می گفتم پرهام با وجود این که می دونست اگه به من واقعیت و بگه، همه چی خراب می شه و دیگه به پولش نمی رسه ولی گفت. نتونست به خاطر پول قید عشقش و بزنه و بهش وفادار موند. با خودم گفتم شاید دیر ولی در آخر عشق و به پول ترجیح داد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺