فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بعد از نابودی کل سیستم دفاعی و تجهیزات نظامی و زیرساختهای مهم و اشغال دهها کیلومتر از خاک سوریه؛
حالا اسرائیل حتی اسلحه و مهمات سوریه هم داره جمع میکنه!
نه سلاحی مونده نه سوریهای!
بعد برعنداز سبک مغز ایرانی خوشحاله که جولانی سربازی اجباری رو لغو کرده😏
یه عده احمق توایران میگن سلاح هامون رو زمین بذاریم که آمریکا میاد ایران رابهشت میسازه برامون.ببین چه بهشتی تو سوریه ساخته چه بهشتی توفلسطین ولبنان وعراق ولیبی وسودان وافغانستان و.....ساخته براشون .احمق ها میبنن که غرب وآمریکا فقط جنگ کشتار وغارت انجام میدن اما بازم میگن غرب وآمریکا...به بزرگترین گروه مطالبه
13.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 به کمتر از سه فرزند فکر نکنید!
دکتر سعید عزیزی
( روانشناس )
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 199و 200 شاید نتانیاهو اینطور زندگی کرد و
سلام دوستان و بزرگواران محترم علاقه مند رمان ادامه رمان تقدیم روی ماهتون
بفرما👇🏻👇🏻👇🏻
📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور
📚رمان خورشید نیمه شب
📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی
⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️
پارت 1 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/72947
پارت 11 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/73121
پارت 31 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/73437
پارت 61 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/73761
پارت 71 الی 80
https://eitaa.com/Dastanyapand/73845
پارت 81 الی 90
https://eitaa.com/Dastanyapand/74064
پارت 91 الی 100
https://eitaa.com/Dastanyapand/74187
پارت 101 الی 110
https://eitaa.com/Dastanyapand/74794
پارت 111 الی 130
https://eitaa.com/Dastanyapand/74983
پارت 131 الی150
https://eitaa.com/Dastanyapand/75198
پارت 151 الی 170
https://eitaa.com/Dastanyapand/75773
پارت171 الی 180
https://eitaa.com/Dastanyapand/76347
پارت 181 الی 200
https://eitaa.com/Dastanyapand/77200
پارت 201 الی 227
https://eitaa.com/Dastanyapand/78735
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 199و 200 شاید نتانیاهو اینطور زندگی کرد و
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 201 و 202
روی پنجه پا بلند میشوم تا فلش را از دستش قاپ بزنم و میپرسم: اون یکی چیزی که قرار بود بهم بدی چی شد؟
دستش را بالا میبرد تا نتوانم فلش را بگیرم و یک لبخند پیروزمندانه میزند، از جنس لبخندهای دانیال. این مدل خندیدن اصلا به ایلیا نمیآید. ایلیای احساساتی نمیتواند ادای دانیالِ همیشه مسلط را دربیاورد و طوری رفتار کند که انگار همهچیز را درباره من میداند و اوضاع کاملا تحت کنترلش است.
چقدر هم از این مدل نگاه و خندیدن دانیال بدم میآمد؛ چون در برابرش احساس ضعف میکردم و بیدفاع بودم. الان هم که ایلیا دارد اینطوری میخندد و نگاه میکند و دستش را میکشد تا من نتوانم فلش را بگیرم، ازش لجم میگیرد.
با همان چهره مسخره و نقاب تسلط، فاتحانه میگوید: اونم برات آوردم. مثل آب خوردن بود.
ایلیا با عقب کشیدن دستش و بالا گرفتن فلش سعی دارد من را به بازی وا دارد؛ به این که روی پنجه پایم بپرم تا آن را بگیرم؛ ولی من در نقشه او بازی نمیکنم. دست از تلاش میکشم و دست به سینه و با اخم نگاهش میکنم. پاهایم را به زمین فشار میدهم و سعی میکنم نگاهم انقدر تیز باشد که نقاب تسلطش را سوراخ کند.
-اوه... چه عصبانی!
دستش را پایین میآورد و فلش را روی دو دست تقدیمم میکند؛ با تعظیمی کوچک.
-بهتره تسلیمش کنم تا مشمول غضب همایونی نشدم!
فلش را برمیدارم و بدون تشکر یا حرف دیگری داخل کیفم میاندازم. میگوید: حالا مطمئنی میتونی انجامش بدی؟
-معلومه!
و راه میافتم به سمت خروجی یادبود هرتسل. الان است که میان سنگ قبرهای پوسیدهی پر از نوشتههای عبری حالت تهوع بگیرم.
ایلیا مثل جوجه اردک دنبالم راه میافتد.
-خیلی به نظر جالب میاد. میتونم ازت یاد بگیرم؟
نیشخند میزنم.
-تو که معتقدی شدنی نیست!
نیشخند میزنم.
-تو که معتقدی شدنی نیست!
شانه بالا میاندازد.
-شایدم باشه. به هرحال من تاحالا این کارو نکردم؛ ولی اگه یادش بگیرم خیلی به نفعم میشه.
-مثلا میخوای چکار کنی؟ اثر انگشت رئیس بانک مرکزی رو جعل کنی و بری بانک بزنی؟
ایلیا صدایش را پایین میآورد؛ پایین و موذیانه.
-تاحالا درباره اثر انگشت گالیا فکر کردی؟
ناگهان از راه رفتن باز میمانم. سر جایم میایستم و برمیگردم به سمت ایلیا که در نگاهش شیطنت و شوق به خرابکاری موج میزند؛ مثل یک پسربچه تخس در یک بعدازظهر تابستانی.
من اما بجای این که همبازی این پسربچه تخس بشوم، مثل مادر باتجربهای میگویم: اون منبع مُرده هم از این ایدهها داشت، آخرشم همینطوری خودشو به کشتن داد.
مثل یک مادر باتجربه لبخند میزنم؛ یک لبخند کشدار و دنداننما و مسخره. گوشه لبهای ایلیا به پایین متمایل میشوند.
-ما حواسمون هست. مثل اون اشتباه نمیکنیم.
ناخودآگاه میزنم زیر خنده.
-تو؟
ایلیا با چشمان بیرونزده به من که نزدیک است از خنده غش کنم نگاه میکند. میان خندهام بریده بریده میگویم: هیچکس به اندازه اون بدبخت حواسش به همهچی نبود. اونوقت توی سربههوا میخوای مثل اون اشتباه نکنی؟ تو ده برابر بدتر اون گاف میدی!
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 201 و 202
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 203 و 204
خندهام را جمع و جور میکنم و انگشت اشارهام را برای ایلیا بالا میآورم؛ دقیقا جلوی صورتش.
-گوش کن پسر خوب! بذار من کارمو بکنم و هرکار گفتم رو انجام بده. به موقعش حال گالیا رو هم میگیریم، باشه؟
***
دستم را زیر چانه زده بودم و فقط نگاهش میکردم.
آن لحظه برایم مهم نبود که حسگر اثر انگشت کیفپول میتواند بافت زنده را از تقلبی تشخیص دهد یا نه؛ این هم مهم نبود که فیلم مصاحبه دیشب تلما توی رسانههای جمعی اسرائیلی پربازدید شده بود.
تنها چیزی که مهم بود این بود که تلما وقتی اثر انگشت دانیال را دید، چشمانش برق زد و گفت: عالیه، خیلی باکیفیته!
تنها چیزی که مهم بود این بود؛ این که تلما نتیجه کار من را دیده بود و ذوق کرده بود و من توانسته بودم باد به غبغب بیندازم و بگویم: خب معلومه، الکی که نیست! از پایگاه دادههای بیومتریک سازمان کش رفتم.
دلم میخواست یک ساعت درباره کیفیت اسکنرهای سازمان در اسکن اثر انگشت حرف بزنم و در مهارت خودم برای هک؛ دلم میخواست سرم را بالا بگیرم و بگویم هرچه تلما سفارش بدهد را از پایگاههای داده سازمان میدزدم و دو دستی تقدیمش میکنم؛ بگویم هیچ سد امنیتیای نیست که نتوانم از آن بگذرم.
ولی زدن این حرفها هم مهم نبود. مهم این بود که من میتوانستم دستم را زیر چانه بزنم و ببینم که تلما چطوری اثر انگشت را جعل میکند و میل به یاد گرفتن بهانهای شود که بتوانم خوب و با دقت نگاهش کنم. وقتی نگاهش کنم که حواسش نباشد. وقتی که حسابی سرگرم کار باشد و چندتار مویی که توی صورتش میریزد را با بیحوصلگی کنار میزند. انگار آن لحظات تلما کاملا خودش بود، خود خودش. و من دوست داشتم خود تلما را ببینم؛ سلما را.
-یه سوال، حسگرهای جدید میتونن فرق پوست آدم رو با چیزای دیگه بفهمن؟
این را تلما پرسید؛ درحالی که داشت به تصویر باکیفیت اثر انگشت دانیال در نرمافزار پردازش تصویر ور میرفت. یک لحظه با خودم گفتم خوش به حال دانیال که تلما انقدر با دقت به اثر انگشتش نگاه میکند! و جواب تلما را دادم.
-آره، بیشترشون میتونن.
جواب تلما را دادم.
-آره، بیشترشون میتونن.
دلم نمیخواست این را بگویم؛ چون ممکن بود ناامید شود و دست از کار بکشد. تلما ولی پرسید: چطوری؟
-معمولا دوتا راه آسون براش وجود داره؛ یکی محاسبه الکتریسیته ساکن روی انگشت، یکی هم حسگرهای حرارتی و اشعه مادون قرمز. البته روشهای پیچیدهتر هم هست که بافت زنده رو تشخیص بده.
تلما نگاهم کرد، نگاهش روی صورتم ثابت ماند و دستانش از حرکت ایستاد. دوباره آن چند تار موی سرکش از پشت گوشش به صورتش فرار کرده بودند و او دوباره کنارشان زد.
-نمیدونی این دستگاه از کدوم روش استفاده میکنه؟
-نه.
-خب چرا زودتر بهم نگفتی؟
احساس خطر کردم؛ اگر کار من در نظرش بیارزش میشد، اگر از دستم عصبانی میشد... با این حال خودم را نباختم.
-بهت گفته بودم ممکنه جواب نده.
تلما اخم کرد؛ ولی اخمش از سر عصبانیت نبود. از آن اخمها بود که وقتی میخواست فکر کند روی صورتش مینشست. زیر لب گفت: چرا به ذهنم نرسیده بود؟
به تقلا افتادم تا حرفی که زدم را جبران کنم.
-خب شایدم همیشه درست کار نکنه... ما که نمیدونیم. به هرحال امتحانش ضرر نداره.
اخمش باز نشد.
-تو راه دیگهای برای باز کردنش پیدا نکردی؟
-دارم روش فکر میکنم. تو چطور؟ یادت نیومد دانیال بهت رمز رو داده باشه؟
سرش را تکان داد و باز هم موهایش را عقب زد. دوباره مشغول اثر انگشت شد. گفتم: تو قبلا این روش رو امتحان کردی دیگه؟ جواب داده مگه نه
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 203 و 204
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 205 و 206
گفتم: تو قبلا این روش رو امتحان کردی دیگه؟ جواب داده مگه نه؟
به صندلیاش تکیه داد. کلافه بود؛ فکر کنم از حرف من.
-نه، این روش رو اولینباره دارم انجام میدم. قبلا یه روش سادهتر رو امتحان کرده بودم.
با این که میترسیدم از عصبانیت منفجر شود، ولی به خودم جرات دادم بیشتر سوال بپرسم.
-میشه بگی چه روشی؟ شاید بتونم کمکت کنم.
روی صندلی چرخید. سرش رو به زمین بود و دستانش را موقع حرف زدن تکان میداد.
-باید یا خود انگشت رو داشته باشی، یا نمونه اثر انگشت رو. دفعه قبل انگشت طرف رو داشتم. درضمن نمیخواستم با اثر انگشت جعلی قفل باز کنم.
-خب، حالا که نمونه رو داری باید چکار کنی؟
-باید اول رنگ و جهت اثر انگشت رو برعکس کنم، بعد برجسته چاپش کنم، روش پودر گرافیت بزنم و بعد با چسب چوب بپوشونمش. وقتی خشک بشه، اثر انگشت روی چسب چوب هک شده.
-اونوقت چطور استفادهش میکنی؟
-میشه بزنمش سر انگشتم.
کمی از سلولهای خاکستریام کار کشیدم.
-خب، اگه ضخامت چسب چوب زیاد نباشه، فکر کنم حرارت بدنت به قدری باشه که دستگاه بافت زنده رو بفهمه.
دوباره اخم کرد؛ از همان اخمهای فکورانه.
-خب مگه نمیگی نمیدونی از چه الگوریتمی استفاده میکنه؟
سرم را تکان دادم.
-هنوزم میگم نمیدونم؛ ولی اینجور حسگرها بیشتر حرارتیان. بیا دعا کنیم اینم همین باشه.
تلما دوباره به صفحه نمایشگر خیره شد و شانه بالا انداخت.
-امیدوارم، ولی تو هم بیکار نباش. دنبال یه راهی برای هک کردنش بگرد.
سرم را تا جایی که ممکن بود خم کردم.
-چـــشم! امر دیگه؟
مردمکهایش را به سمتم چرخاند و برایم چشم دراند.
گفتم: به نظر من یه چیزی این وسط درست نیست. یه آدمی مثل دانیال که انقدر حواسش به همهچیز بوده، چطوری تونسته کیفپولشو به تو بده ولی رمزش رو نه؟ کیف پول رو نداده که نگاهش کنی، قرار بوده ازش استفاده کنی. درسته؟
سلما در لپتاپ را بست و روی صندلی به طرفم چرخید. شمردهشمرده و کمی خشمگین گفت: الان میخوای چه نتیجهای بگیری؟
و چشمانش را تنگ کرد. دقیقا مثل بازجوها شده بود. دوباره با یک مانع امنیتی دیگر مواجه شدم؛ تلما هیچجوره چیزی درباره رابطهاش با دانیال وا نمیداد.
کم و بیش خودم جواب سوالم را میدانستم؛ به هرحال دانیال با دست خودش کیف پول را به تلما نداده بود. حتما ایرانیها آن را به دست تلما رسانده بودند یا خودش بین وسایلش آن را پیدا کرده بود.
تنها چیزی که میخواستم این بود که به گذشته تلما ناخن بزنم و ببینم رابطهاش با دانیال چطور بوده. یک احتمال وجود داشت که بینشان احساساتی بوده و آن احساسات هنوز در تلما زنده باشند و بخاطر همین به من روی خوش نشان نمیداد.
دست و پایم را جمع کردم. تلما درست مثل یک آتشفشان در آستانه فوران بود؛ یک آتشفشان نیمهخاموش. اگر فوران میکرد دیگر نمیشد نزدیکش شوم.
گفتم: هیچی، منظور خاصی ندارم...
پرید وسط حرفم.
-تو فکر میکنی من اونو دزدیدم یا همچین چیزی، مگه نه؟
خاکستر داغ آتشفشان بود که داشت بیرون میپاشید.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 205 و 206
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 207 و 208
خاکستر داغ آتشفشان بود که داشت بیرون میپاشید. سریع گفتم: نه نه... اصلا... مطمئنم تو همچین کاری نمیکنی. اگرم کرده باشی حتما براش دلیلی داشتی.
گدازههای آتشفشان از چشمان خاکستری تلما به سمتم پرتاب میشدند و فهمیدم با جمله آخرم اوضاع را بدتر کردهام. باید سریعتر یک جانپناه پیدا میکردم.
گفتم: خب البته دانیال خیلی ناگهانی مُرده... طبیعیه که وقت نکرده بهت رمز رو بگه.
تلما چشمانش را تنگ کرد. کسی در درونم فریاد میزد که: بگو تو هم عامل ایران هستی. بگو همکارید. بگو که انقدر به تو بیاعتماد نباشد. از ایران خرج کن و اعتمادش را بخر...!
ولی میدانستم فایده ندارد. تلما ابداً چنین چیزی را باور نمیکرد؛ یعنی مطمئن بودم ایران برای چنین ماموریتی یک آدم سادهلوح انتخاب نمیکند.
در نتیجه، لبهایم را به هم فشار دادم که حقیقت ازشان بیرون نزند و دستانم را بالا بردم و تسلیم شدم.
-باشه باشه... قرار بود فضولی نکنم.
تلما همچنان خشمگین بود؛ هرچند دیگر قصد فوران نداشت. من اما از این بیاعتمادی و نفوذناپذیریاش خسته و دلآزرده بودم. یک لحظه به سرم زد یک کار احمقانه بکنم؛ کاری که در این شرایط مسخرهترین کار ممکن بود، بچگانهترین کار ممکن.
و من انجامش دادم.
از مقابل نگاه توبیخگر تلما فرار کردم و بدون زدن هیچ حرفی، فقط به سمت در خروج قدم تند کردم. از گوشه چشم تلما را میدیدم که همچنان سر جایش ایستاده بود، با همان خشم و غرور قبلی. نه حرفی زد و نه دنبالم آمد؛ شاید چون مطمئن نبود چکار میخواهم بکنم.
بغض داشت گلویم را فشار میداد. تقریبا مطمئن بودم تلما دنبالم نمیآید. خب واقعیت این بود که من برایش مهم نبودم. داشتم قبر خودم را اینطوری میکندم فقط.
با این حال، نمیدانم این عزم از کجا آمد که برنگردم. در خانهاش را باز کردم و بدون خداحافظی کفشهایم را پوشیدم. وقتی برگشتم که در آپارتمان را ببندم، دیدم که همچنان با خشم سر جایش ایستاده بود و از حالت چهرهاش میشد فهمید اندکی بهت و تعجب با خشمش درآمیخته بود.
به نیمکت که نزدیکتر میشوم، ایلیا را میبینم که با چشمان گشاد، پیراهنش را چنگ زده و روی نیمکت خم شده. تقلا میکند نفس بکشد و نمیتواند. صورتش کبود شده، قطرات عرق روی پیشانیاش برق میزنند و از همینجا میتوانم حدس بزنم عرق سرد است. دوباره یکی از آن حملات مسخره پنیک.
بدون این که هول شوم، در آرامش میایستم و جانکندنش را تماشا میکنم. میدانم که نمیمیرد و زود تمام میشود. حقش بود، تا او باشد قهر نکند. چند قدم به نیمکت نزدیکتر میشوم و دستانم را روی شانههایش میگذارم.
-هی... ایلیا...
تنهاش را رو به بالا هل میدهم، انقدر که بتواند به پشتی نیمکت تکیه دهد. اینطوری بهتر میتواند نفس بکشد. خیلی زود، با نفسهای بلند و صدادار، به زندگی برمیگردد. کبودی چهرهاش از بین میرود و دستانش که تا الان محکم یقه را چسبیده بودند به دو سوی بدنش میافتند.
یک بخش از وجودم میگوید شانههایش را ماساژ بده و جملات همدلانه بگو، و بخش دیگر میگوید لباسش را پرت کن توی صورتش و برو.
من اما به هیچکدام توجه نمیکنم. فقط همانجا مینشینم تا حال ایلیا بهتر شود. تازه متوجه میشود یک نفر اینجاست و انگار مچش را در حال دزدی گرفته باشند، از جا میپرد و وقتی من را میبیند، نفس راحتی میکشد.
-اوه... تلما تویی؟ خوب شد اومدی... فکر کردم واقعا میمیرم.
-همیشه همینطوره ولی هیچوقت نمیمیری... متاسفانه.
اخم میکند، شاید دارد با خودش فکر میکند معنای کلمه «متاسفانه» چی بود. بخشی از وجودم میگوید عذرخواهی و دلجویی کن و بخش دیگر میگوید سرش داد بزن که انقدر بیموقع به فکر قهر میافتد، بگذار او معذرت بخواهد. من اما باز هم به حرف هیچیک گوش نمیکنم.
فقط لباسش را به سمتش میگیرم و میگویم: اینو جا گذاشته بودی. بوی عطرش داشت حالمو بهم میزد.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 207 و 208
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 209 و 210
امیدواریای که در چهره ایلیا دویده بود همانجا میخشکد. انتظار داشت این را بهانه کنم برای عذرخواهی؟
- سلیقهت توی انتخاب عطر افتضاحه.
سرم را تکان میدهم و از جا بلند میشوم.
ایلیا که همچنان روی نیمکت ولو شده، صدایم میزند.
-صبر کن...
هنوز نفسش درست و حسابی درنیامده. بیحوصله میگویم: میخوام برم خونه.
-میشه قبلش منو برسونی خونه؟
دستانش میلرزند و عرقش هنوز خشک نشده.
-من؟
-اوهوم. حالم خوب نیست. نمیتونم رانندگی کنم. منو برسون و با ماشین خودم برگرد.
از هر جنبهای که به قضیه نگاه کنیم، پیشنهادش غیرمنطقی و کمی خطرناک به نظر میرسد. حتی سادهترین پسرها هم ممکن است پشت چهره مهربان و معصومشان یک جنایتکارِ دیوانه را پنهان کرده باشند.
میگویم: خب تاکسی بگیر.
-الان دیگه تاکسی گیر نمیاد.
خودش را کمی روی نیمکت جابهجا میکند و ملتمسانه به چشمانم خیره میشود.
-خواهش میکنم... فقط دم در خونه پیادهم کن. قرار نیست بیای تو!
با یک دست چاقوی ضامندارِ داخل جیب شلوارم را لمس میکنم و دست دیگر را به سمت ایلیا دراز میکنم.
-باشه، سوییچ ماشینو بده.
لبخند بیرمقی روی چهره رنگپریدهاش مینشیند. سوییچ را میدهد و پاکشان دنبال من که به سمت ماشین قدم تند کردهام راه میافتد.
در تمام طول مسیر هیچ حرفی نزد. فقط من با جملات کوتاه، راه نشانش میدادم و او با جدیت به روبهرو خیره بود.
منتظر بودم درباره قهر ناگهانیام حرفی بزند، عذرخواهیای، پرسشی، سرزنشی... هرچیز. او اما با من مثل نرمافزار مسیریاب برخورد میکرد، انگار گوینده مسیریاب بودم نه یک موجود زنده، آن هم یک موجود زندهی آزردهخاطر.
و من هم داشتم مقابل میل شدیدم برای عذرخواهی مقاومت میکردم؛ چون این کار بیش از قبل خرابم میکرد.
با دست به خانهی بزرگی اشاره کردم؛ خانهای با حیاط بزرگ و پردرخت و حصاری از شمشاد و بوتههای گل. یک عمارت مجلل که واقعا برای یک پدر و پسر زیادی بزرگ بود.
بالاخره یک واکنش احساسی از تلما دیدم؛ با دیدن خانهمان چشمانش گرد شد. گفتم: بابام دوست داره اینطوری قدرتشو به رخ بکشه.
کمی دورتر از خانه ایستاد و باز هم نگاهم نکرد.
-خب، شبت بخیر.
انگار او هم قهر کرده بود. خواستم کمی دست و پا بزنم، شاید دلش نرم شود و قهر را فیصله دهد.
-ببخشید این وقت شب مجبورت کردم بیای اینجا.
-اشکال نداره، پیاده شو.
حتی نپرسید حالم خوب است یا نه. لجم گرفته بود و هیچ کاری از دستم برنمیآمد. ناامید از به رحم آمدن دلش، در ماشین را باز کردم. یک پایم روی زمین بود که تلما کمی به سمتم چرخید.
-من از این که درباره گذشتهم بپرسی خوشم نمیاد. قبلا هم گفته بودم...
نگاهش را به این طرف و آن طرف میچرخاند، به هر سویی جز صورت من. مِن مِن کنان گفت: خب... ام... اگه امشب تند رفتم... معذرت... میخوام...
با این که مشخص بود برای گفتن این جملات دارد جان میکَنَد، باز هم شنیدنشان امیدوارکننده بود، خیلی امیدوارکننده. انقدر که انگار یک لیتر آدرنالین به بدن بیحسم تزریق شده باشد. میتوانستم پرواز کنم. ذوقزده گفتم: نه... تو منو ببخش که زود از جا در رفتم!
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 209 و 210
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 211 و 212
***
ذوقزده گفتم: نه... تو منو ببخش که زود از جا در رفتم!
بلند و سرخوش خندیدم.
-من یکم زیادی لوسم... ببخشید.
لبخند نزد حتی. فقط سرش را تکان داد.
-اشکالی نداره. از این به بعد باید با دقت روی کارمون تمرکز کنیم. من فردا اون اثر انگشت رو آماده میکنم. تو هم روی پدرت کار کن.
کامل از ماشین پیاده شدم.
-باشه... حتما. دیگه برو، مواظب خودت باش. دیروقته.
در ماشین را بستم.
-درها رو قفل کـ...
تلما پایش را روی گاز گذاشته و رفته بود. من اما خشنود و با یک لبخند گشاد تا بناگوش، در کوچه ایستاده بودم. سرخوش و لیلی کنان خودم را تا خانه رساندم؛ انگارنهانگار که یک زلزله پنیک را از سر گذرانده بودم.
شاد و خندان و خرامان قدم برمیداشتم و سعی میکردم تمام رفتارها و حرفهای تلما را به شکلی مثبت برداشت کنم. مثلا این که گفت بوی گند لباسم داشت خفهاش میکرد یک کنایه بود... شاید بخاطر همان بوی عطر دلش برایم تنگ شده بود. شنیده بودم عطر وابستگی میآورد...
وای خدای من! باید چندتا شیشه از همان عطر بخرم... حتی اگر منظورش این نباشد، همین که عطر من یادش مانده، همین که سلیقهی انتخاب عطرم برایش مهم بوده...
اینها معنیاش این است که بیش از یک ابزار مهمم. وگرنه چرا عذرخواهی کرد؟ اصلا چرا دنبالم آمد؟ وای خدایا... تلما دنبالم آمد!
نزدیک بود پرواز کنم. مثل یک پسربچه توی کوچه میپریدم و میدویدم و خوب شد کسی نبود که در آن حال ببیندم. میان اینهمه خوشحالی، ناگاه صدایی مرا در همان حال خشکاند.
صدای قهقهه؛ قهقههی یک زن، یک قهقهی آشنا و لعنتی و شیطانی.
میان اینهمه خوشحالی، ناگاه صدایی مرا در همان حال خشکاند.
صدای قهقهه؛ قهقههی یک زن، یک قهقهی آشنا و لعنتی و شیطانی.
سر جایم ایستادم و دور و برم را نگاه کردم. کسی در کوچه نبود، باد برگ درختها را تکان میداد و آخرین خودرویی که از کوچهی اعیاننشین ما رد شده بود ماشین خودم بود. صدای قهقهه از خانه خودمان میآمد، همراه با صدای خندهای مردانه و گفتوگویی شیطنتآمیز.
با قدمهای آرام و محتاط به خانه نزدیک شدم و از میان نردههای بلند سیاه و بوتههای گل که حیاط را محصور میکردند، داخل را دیدم.
خودش بود؛ صاحب آن قهقههی شیطانی.
گالیا.
چشمانم دوبرابر اندازه طبیعیشان باز شدند و هرچه سرخوشی از بودن با تلما بود از سرم پرید.
-چی؟ گالیا؟ گالیا هم آره؟ با بابا؟ مگه میشه؟ امکان نداره!
مثل دیوانهها این جملات را زیر لب تکرار میکردم و سر جایم خشکم زده بود. پدر و گالیا توی حیاط درندشت خانه و در پناه بوتههایی که تقریباً مستورشان کرده بود با هم خلوت کرده بودند و چندشآورترین حرکات ممکن را انجام میدادند.
بارها صدای خندهها و معاشقه پدر با زنها را شنیده بودم و به چشم دیده بودم حتی. میدانستم با خیلیها رابطه دارد، روابط کوتاه مدت با زنهای جوان، از هر مدلی که فکرش را بکنید. از زنان هرجایی گرفته تا زنان و دختران مقامات، مجرد یا متاهل یا مطلقه...
پدر یک زنبارهی تمامعیار بود که اگر زنی چشمش را میگرفت به این راحتی بیخیالش نمیشد. گاه میبردشان هتل، ولی ترجیح میداد برای حفظ وجههاش آنها را به خانه بیاورد، جایی که هیچکس جز محافظانش چیزی نمیفهمیدند و پسر معتاد به کارش هم کاری به او نداشت.
لکههای رژ لب و تارهای مو را یکی دوبار توی اتاقش و روی لباسهایش دیده بودم. خیلی هم برایم مهم نبود. به هرحال دنیای پیرمردهایی مثل او در مثلث پول، قدرت و شهوت خلاصه میشد. من هم ترجیح میدادم خودم را به ندیدن بزنم و بگذارم در دنیای رقتانگیزش خوش باشد.
ولی آخر گالیا؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 211 و 212
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 213 و 214
خدای من... دوست داشتم همان لحظه بروم دست پدر را بگیرم و بگویم هیچ اشکالی ندارد با زنها رابطه داری، ولی خداوکیلی این مادر فولادزرهِ نفرتانگیز را با چه استانداردی به عنوان دوستدخترت انتخاب کردی؟
گالیا هم البته با این که میتوانست استاد راهنمای شیطان برای رساله دکترایش باشد، ولی بهش نمیآمد کارهایش را با این کثافتکاریها پیش ببرد. نه قیافه آنچنانی داشت و نه خیلی به خودش میرسید. اخلاقش هم هیچوقت نمیتوانست خواسته یا ناخواسته مردی را اغوا کند و دل ببرد. بخاطر همینها بود که داشتم به عقل پدر شک میکردم و این رابطه برایم نامفهوم و گنگ میشد.
خب البته توی دنیای سیاست روابط بر مبنای عشق و زیبایی و تفاهم تعریف نمیشوند. تشخیصش سخت است که گالیا پدر را اغوا کرده بود یا پدر گالیا را؛ و به عبارتی، کار کدام پیش دیگری گیر بود که چنین رابطهی تهوعآوری شکل گرفت؟
اگر چند دقیقه دیگر سر جایم میایستادم و حرکاتشان را میدیدم، ممکن بود واقعا دل و رودهام را همانجا بالا بیاورم. نردههای حیاط را دور زدم تا از در پشتی بروم داخل.
مثل اینکه امشب کلا شانس به من رو کرده بود. خانه خالی بود؛ مثل این که پدر محافظهایش را هم مرخص کرده بود تا با گالیا تنها باشد. معلوم نبود دقیقا میخواستند چکار کنند؛ ولی انقدر بچه نبودم که فکر کنم فقط یک قرار عاشقانهی ساده است. هرچه بود اهداف سیاسی پشتش بود. عجب شب خوبی را برای سر زدن به خانه انتخاب کرده بودم!
روی میز غذاخوری چند ظرف و دیس خالی غذا بود که نشان میداد گالیا خانم امشب خیلی صمیمانه با پدر شام خوردهاند، و از بطریِ خالی و بزرگ شراب که وسط میز بود هم فهمیدم هردو حسابی مست شدهاند.
نمیدانستم کارشان تا کی توی حیاط طول میکشد، این راه هم نمیدانستم که میخواهند برگردند داخل خانه یا نه. به هرحال پدر مست بود؛ پس بدون نگرانی خاصی از پلهها بالا رفتم و مستقیم رفتم به اتاق خواب پدر.
به لطف دوربینهایی که توی اتاق خواب و اتاق کارش گذاشته بودم، دستم حسابی از پدر پر بود. نمیدانستم میخواهم با آنها چکار کنم؛ ولی مطمئن بودم به وقتش به دردم میخورند
برای امنیت بیشتر، دوربینها حافظه داخلی داشتند و تصویرشان را آنلاین نمیفرستادند؛ برای همین هر ماه به بهانه سر زدن به پدر، میرفتم خانه تا دوربینها را چک کنم و حافظهشان را خالی کنم.
حدس میزدم امشب بالاخره شاهماهیای که میخواستم در تورم افتاده است؛ شاهماهی هم نه... احتمالا یک نهنگ بزرگ شکار کرده بودم. یک حدسهایی درباره این جلسه سیاسی-عاشقانهی پدر و گالیا میزدم که اگر درست بود، میتوانستم بگویم شانس با کلید در خانه من و تلما را باز کرده و آمده داخل و روی مبل نشسته!
وقتی در کمال سکوت و آرامش به تمام اتاقهای خانه سرک کشیدم و کارتهای حافظه پر را با خالی عوض کردم، برگشتم به اتاق خواب تا از پنجرهاش ببینم گالیا و پدر در چه حالاند.
گالیا دم در بود و رانندهاش هم پشت سرش ایستاده بود. از مستی تلوتلو میخورد، معلوم بود که نمیتواند رانندگی کند. پدر هم بهتر از او نبود. یک خداحافظیِ بیسروته کردند و پدر مست و خرامان به سمت خانه آمد.
یک لحظه به ذهنم رسید که نکند گالیا هم توی اتاق خواب یا بقیه قسمتهای خانه دوربین گذاشته تا یک مدرک حسابی علیه پدر دستش باشد؛ ولی زود به این نتیجه رسیدم آدمی مثل گالیا برای چنین کارهای پیشپاافتادهای خودش وارد عمل نمیشود، از سویی، برملا کردن چنین رسواییهایی دیگر یک حقه قدیمی شده.
پدر توی مسیر سنگفرش حیاط قدمهای بلند برمیداشت و به چپ و راست متمایل میشد. داشت با خودش حرف میزد، کلماتی نامفهوم که به آواز بیشباهت نبودند. فرصت داشتم خودم را برسانم به آشپزخانه و وانمود کنم آمده بودم به پدرم سر بزنم و حالا هم دنبال چیزی برای خوردن میگردم.
یک سیب از داخل یخچال برداشتم و پشت میز آشپزخانه نشستم. سرد بود و با گاز زدنش دندانهایم یخ زد. صدای پدر نزدیک شد و بعد صدای باز شدن در خانه را شنیدم. در را پشت سرش بست.
-وزیـــــــر... هیع... شااااایســــتـــه... هیع... دفاااااع....
کلماتی مثل این را همراه کلماتی نامفهومتر داشت با خودش میگفت، گاه آهنگین و گاه نه. یک لحظه فکر کردم شاید شب خوبی برای یک دیدار پدر و پسری نباشد. داشتم با خودم سبک سنگین میکردم که بمانم یا تا پدر من را ندیده بروم؛ اما دیر شد و پدر را دیدم که در آستانه در آشپزخانه ایستاده بود و من را دید.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 213 و 214
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 215 و 216
به سختی تعادلش را حفظ کرد و روی پایش ایستاد. سکسکه کرد و دو دستش را برایم باز کرد.
-واای! ایلیا! تو اینجایی؟
از پشت میز بلند شدم، تکهای از سیب که گاز زده بودم را قورت دادم و گفتم: سلام بابا! شبتون بخیر!
نتوانست بیش از این سر پا بماند. دستش را به اوپن تکیه داد و وزنش را روی آن انداخت. دوباره سکسکه کرد و گفت: از کی اینجایی... هیع... پسرم؟
طوری مست بود و کبکش خروس میخواند که مطمئن شدم گالیا به هرچه میخواسته رسیده. من اما مثل همیشه خودم را به کری و کوری زدم و گفتم: خیلی وقت نیست، تازه اومدم. خواستم بعد از کارم یه سری بهتون بزنم.
پدر هم یا متوجه نبود و یا واقعا برایش مهم نبود که من او را با گالیا دیده باشم؛ چون ناراحت یا نگران نشد. پاکشان خودش را به میز آشپزخانه رساند و روی یکی از صندلیها ولو شد. کرواتش باز بود، دکمههای بالای یقهی پیراهنش هم. کت تنش نبود ولی از شلوار مشکی و رسمیاش میشد فهمید برای این قرار لباس رسمی پوشیده بوده. موهای کمپشت جوگندمیاش آشفته و چهرهاش قرمز و برافروخته بود.
برایش یک لیوان آب آوردم و گفتم: چیزی نمیخورین بابا؟
لیوان آب را برداشت اما آن را ننوشید. فقط نگاهش کرد و گفت: نه لازم نیست. هیع... امشب یه شام حسابی خوردم... هیع...
و دستی به شکمش کشید که داشت کمی چاق و برآمده میشد. از یک سنی به بعد، درواقع از آن وقتی که از یک نظامی تبدیل به یک سیاستمدار شد، دیگر تناسب اندام برایش مهم نبود. دوباره پشت میز نشستم. سر پدر روی میز خم شده بود و داشت با دقت به لیوان آب نگاه میکرد. شاید داشت چرتش میبرد و به این فکر افتادم که کمکش کنم برود به اتاق خوابش. او اما ناگهان سرش را بالا آورد و با چشمان قرمزش نگاهم کرد.
-ایلیا، چیزای عجیبی درموردت شنیدم...!
دستانم یخ کردند، قلبم هم یک لحظه در تپیدنش مکث کرد. هر احتمالی میدادم جز این که موضوع جلسه امشب گالیا و پدر من بوده باشم. سعی کردم موقع لبخند زدن، لبهایم نلرزد و با آرامش پرسیدم: چه چیزایی
و وانمود کردم هیچ چیز برایم مهم نیست؛ سیبم را گاز زدم ولی طعم تلخ اضطراب با تکههای سیب در دهانم قاطی شد و مزه زهر مار داد.
پدر باز هم سکسکه کرد. انگشت اشارهاش را به سمتم گرفت و در هوا تکان داد. انگار همه مفاصلش شل شده بودند، مثل یک عروسک. گفت: تو دوستدختر داری؟
سیب را به زور وادار کردم از مریام برود پایین. انگار داشتم ریگ قورت میدادم. یعنی باید باور کنم گالیا انقدر فضول و خالهزنک است که بیاید به پدر بگوید من با یک دختر دوست شدهام؟
نمیدانستم چقدر میداند و اینجا باید انکار کنم یا اعتراف. ترجیح دادم قدم به قدم پیش بروم تا پدر خودش لو بدهد که در چه حد میداند. گفتم: اشکالی داره؟
به میز خیره شد. سرش را تکان داد و چشمانش را گشاد کرد.
-نه، هیع... بالاخره تو هم... باید... هیع...
لبخند زدم و ساکت ماندم. یک گاز دیگر به سیب زدم و آرنجهایم را به میز تکیه دادم. او مست بود؛ پس میشد امیدوار باشم بدون این که بفهمد خیلی چیزها را لو بدهد. سیب مثل سنگ سفت بود و تکههایش در دهانم انگار کلوخ خرد شده بودند.
پدر ادامه داد: شنیدم دختره... هیع... خبرنگاره...
قسمت بدش اینجا بود. سیاستمدارها همیشه به خبرنگارها حساسیت دارند. متاسفانه پدر خیلی دیر فهمیده بود آنچه از آن میترسیده به سرش آمده؛ حتی هنوز نفهمیده بود پسرش در یک قمار عاشقانه از او مایه گذاشته است.
-نگران نباشید، براتون خطری نداره.
این را با دهان پر گفتم و بعد سیب را قورت دادم. پدر داشت سعی میکرد گردنش را راست نگه دارد؛ ولی نمیتوانست.
چندبار دهانش را باز و بسته کرد که حرفی بزند، ولی دیگر انقدر هوشیار نبود که بتواند کلمات را کنار هم بچیند. از جا بلند شدم و زیر بازوی پدر را گرفتم.
-فکر کنم امشب خیلی خستهاین... سر یه فرصت دیگه دربارهش حرف میزنیم.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 215 و 216
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 217 و 218
پدر با فشار کوچکی که به بازویش آوردم تسلیمم شد. برخاست و بیشتر وزنش را روی من انداخت.
-میدونی ایلیا... توی کمسیون... واقعا... هیع... یه مشت احمق... هیع... دور هم جمع شدن... هیع...
انگار داشت در خواب حرف میزد، سست و زمزمهوار. دلم میخواست بگویم قضیه از این که میگویی فراتر است، نه فقط در کمسیون، که در تمام کنست و چه بسا در تمام اسرائیل یک مشت احمق دور هم جمع شده بودند که فکر میکردند بالاخره روزی دنیا آنها را به رسمیت میشناسد. فکر میکردند بعد از آنهمه گندی که در غزه بالا آوردند و آن شکست فاجعهبار از یک گروه مقاومت کوچک، باز هم مجامع بینالمللی برایشان تره خرد میکنند. دیگر حتی میلیاردرها و شرکتهای یهودی هم نمیخواهند در این خرابشده سرمایهگذاری کنند. خیلی از کشورها روابط دیپلماتیکشان را با ما قطع کردهاند. پاسپورتمان به اندازه یک کاغذپاره هم نمیارزد... هفت میلیون احمق دور هم جمع شدهایم، آن وقت پدر بیچاره من نگران احمقهای کمسیون امنیت و روابط خارجی ست!
هیچکدام از این حرفها را به زبان نیاوردم؛ بجایش گفتم: باز چی شده؟
جواب نداد، فکر کردم نشنیده است. در بزرخ خواب و بیداری بود. به پلهها رسیده بودیم. گفتم: بیاین بالا... اینجا پله ست!
زیر وزنش و دست سنگینش که دور گردنم افتاده بود به نفسنفس افتاده بودم و عرق میریختم. واقعا باید رژیم را جدی میگرفت. پایش را به زور از روی زمین بلند کرد و از پله بالا رفت. تا به بالا برسیم، فرصت داشتم کمی بیشتر از او حرف بکشم.
صدای نالهمانندی از گلویش درآمد و گفت: اون ایسر نادون... هیع... همون که... هیع... اون دختر خبرنگاره... هیع... لجنمالش کرد...
ناخودآگاه لبخند روی لبم نشست؛ لبخند فاتحانه. سکوت کردم که ادامهاش را بشنوم.
-ایسر دیگه... به درد نمیخوره... هیع... فقط... یه آشغاله... هیع... ولی بعضیا... اینو... نمیفهمن...
دمت گرم تلما... قرار بود دقیقا به همین نتیجه برسند. جای تلما خالی بود که این پیروزی را ببیند. باز هم حرفی نزدم؛ یعنی اساسا نظر من در این باره مهم نبود. بالای پلهها رسیده بودیم و من احساس حلزونی را داشتم که باردار است و یک پایش هم شکسته. هنهن کنان پدر را به سوی اتاقش راهنمایی کردم.
زمزمههای پدر داشت آرامتر میشد و نامفهومتر.
-وزیر... باید... هیع... استیضاح بشه...
-درسته... همینطوره بابا.
پاکشان تا در اتاقش رسیدیم. در اتاق را با پا هل دادم که باز شود. مهرههای کمرم به آه و ناله افتاده بودند.
پدر به تختش که رسید، خودش را روی آن انداخت. کمک کردم راحت دراز بکشد و کفشهایش را از پا درآوردم. خودش دست انداخت تا یقهاش را بازتر کند و آرام نالید: گرمه...
کولر گازیِ اتاق را روشن کردم. اتاق واقعا دم کرده بود. گفتم: کاری ندارین؟ من دیگه میرم.
دست شل و ولش را بالا آورد، باز هم انگشت اشارهاش را در هوا تکان داد: باید... دختره رو... بهم معرفی کنی... هیع... همین... فردا شب...
چشمانش بسته بود و صدایش آرام و آرامتر میشد.
-من باید... عروسمو... هیع...
دستش افتاد روی تخت و بقیهاش را فقط خرخر کرد. وقتی مطمئن شدم خواب است، از اتاق بیرون رفتم و دست به کمر در راهرو ایستادم.
پس گالیا آمارم را به پدر داده بود. میدانستم انقدر برای پدر مهم نیستم که تحت نظرم بگیرد.
نمیدانم هدف گالیا چه بود؛ ولی ما فعلا قرار بود در تیم او باشیم و انتظار نداشتم فعلا نقشه شومی برایمان بکشد. محتوای دیگر جلسه هم اقناع پدر در جهت انتخاب نشدن ایسر به عنوان رئیس موساد بود، معلوم نبود گالیا رای چند نفر دیگر از اعضای کمسیون را اینطوری به نفع خودش برگردانده است.
احتمالا میخواست وزیر دفاع را هم به استیضاح بکشاند؛ و دلیل این را نمیفهمیدم.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 217 و 218
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 219 و 220
دیگر برای رفتن به آپارتمانم خیلی دیر بود. همانطور که گردن و شانهی خستهام را ماساژ میدادم، رفتم به اتاق سابقم؛ اتاقی که تا قبل از استقلال از پدر در آن زندگی میکردم.
روی تخت ولو شدم و غبار از ملافهها برخاست؛ ولی من خستهتر از آن بودم که به تمیز بودن ملافه فکر کنم.
***
از شدت هیجان از پشت میزم بلند میشوم.
-خدای من! وقتشه! هوف... آروم باش دختر!
کلی عرق ریختهام برای جعل یک اثر انگشت بینقص؛ حالا باید امتحانش را پس بدهد. قلبم هم هیجانزده خودش را به قفسه سینهام میکوبد و خون با شدت توی رگهایم موج میخورد؛ مخصوصا به سمت سرم.
سرم داغ شده و عرق کردهام. با کف دست، آرام دوتا ضربه به چپ و راست صورتم میزنم.
-خب... آروم باش تا ببینیم فایده داره یا نه؟ خیلی به دلت صابون نزن، باشه؟
با یک نفس طولانی، ریههایم را پر از هوا میکنم و اثر انگشت جعلیای که از دانیال ساختهام را برمیدارم. چشمانم را میبندم و زیر لب میگویم: خب عباس! وقتشه کمکم کنی!
نمیدانم البته عباس درباره چنین کاری چه نظری دارد؛ باز کردن کیف پول رمزارز کسی که مرده با اثر انگشت جعلی. یک جورهایی جرم است عباس از آن آدمهایی نبوده که در جرم مشارکت کنند؛ مگر نه؟
البته عباس این را هم میداند که این کیف پول مال یک نیروی عملیات ویژه موساد است و حالا هم مال من است؛ پس احتمالا مشکلی ندارد.
هوایی که در سینه حبس کرده بودم را بیرون میدهم و همزمان، انگشتم را با روکش اثر انگشت جعلی روی حسگر میگذارم. با مرور آنچه ایلیا درباره حسگرهای بیومتریک جدید گفته بود، کمی از هوا داخل ریههایم حبس میشود.
صدای ایلیا را در سرم میشنوم: ...معمولا دوتا راه آسون براش وجود داره؛ یکی محاسبه الکتریسیته ساکن روی انگشت، یکی هم حسگرهای حرارتی و اشعه مادون قرمز.
صدای ایلیا را در سرم میشنوم: ...معمولا دوتا راه آسون براش وجود داره؛ یکی محاسبه الکتریسیته ساکن روی انگشت، یکی هم حسگرهای حرارتی و اشعه مادون قرمز. البته روشهای پیچیدهتر هم هست که بافت زنده رو تشخیص بده... خب، این حسگرها بیشتر حرارتیان... اگه ضخامت چسب چوب زیاد نباشه، فکر کنم حرارت بدنت به قدری باشه که دستگاه بافت زنده رو بشناسه.
در آن چند صدم ثانیه که دستگاه دارد اثر انگشت را شناسایی میکند، هوا همچنان در سینهام معطل میماند.
قلبم ولی با قدرت مشغول کار است و حرارت و فشار خونم انقدر بالا رفته که دستگاه غلط میکند بافت زنده را تشخیص ندهد!
انگار قلب دارد به کمکم میآید تا از پشت لایه نازک چسب چوب، زنده بودنم را به دستگاه ثابت کنم.
منتظرم صدای بوق اخطار یا آژیر بشنوم و دستگاه باز نشود؛ ولی وقتی در کمال ناباوری، قفل دستگاه دربرابر حقهام میشکند، با خندهی بلندی هوای مانده در ریهام را بیرون میریزم.
قلبم که انگار خیالش راحت شده، از سرعت تپیدنش کم میکند. مانند دوندهای که یک مسیر طولانی را دویده باشد، نفسزنان و با تن عرق کرده روی صندلی رها میشوم.
-اوف... باورم نمیشد.
دستم را روی گردنبند چرمی میگذارم که انگار همراه تپشهای قلبم به نوسان افتاده.
-ممنونم. فکر کنم این اولینبارته که شریک جرم میشی!
انگار صدای عباس را میشنوم که میخندد؛ از درون آن گردنبند چرمی. دیگر راستی راستی باورم شده که زنده است. بقیه مُردهها را نمیدانم؛ ولی عباس هنوز دارد زندگی میکند. زیاد هم زندگی میکند.
اولین کاری که بعد از باز کردن کیف پول انجام میدهم، حتی قبل از این که ببینم چقدر موجودی دارد، این است که اثر انگشت خودم را هم روی آن ثبت کنم تا هربار محتاج اثر انگشت جعلی نباشم.
میخواهم موجودی را چک کنم و دوباره قلبم به تپش افتاده. اگر خالی باشد چی؟ هاجر از کجا میتوانسته موجودیاش را چک کرده باشد؟ شاید او هم تیری در تاریکی انداخته...
در میزنند...!
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 219 و 220
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
سرباز گمنام:
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 221 و 222 و 223
در میزنند.
درست همان وقت که انگشت لرزانم روی صفحه لمسی دنبال موجودی میگردد، درست همان لحظه که قلبم دیوانهوار میتپد و نفسم حبس شده، یک مزاحم به در آپارتمان میکوبد.
از جا میپرم و کیف پول روی زمین میافتد.
-لعنت بهت!
کیف پول را از روی زمین برمیدارم و طوری که صدای پایم بلند نشود، زیرلب ناسزا میگویم و میروم به سمت در. قرار نبود کسی در بزند و این کمی نگرانم کرده؛ درحدی که وسوسه میشوم برگردم و سلاحم را از زیر بالش بردارم.
از پشت چشمی، ایلیا را میبینم؛ تنهاست و مثل همیشه خوراکی خریده. تنها ویژگی مثبتی که باعث میشود ایلیا را نکشم همین خوراکی خریدن است.
-مزاحم!
دوباره درمیزند؛ ولی من برمیگردم و قفل کیف پول را میبندم. فعلا بهتر است ایلیا از موفقیت بزرگم خبردار نشود. در را باز میکنم. ایلیا برعکس همیشه، گرفته و نگران است و چهرهاش از آفتاب عصرگاهی که از نورگیرهای پله به صورتش میخورد درهم رفته.
-تو کار و زندگی نداری؟
-چرا، یه کار خیلی مهم دارم!
یک قدم جلو میگذارد تا راه را برایش باز کنم و بیاید تو. مثل همیشه نیست؛ حتما اتفاق مهمی افتاده. از جلوی در کنار میروم.
-چی شده؟
کیسه خوراکیها را روی اوپن میگذارد. یک بسته چیپس از داخلش درمیآورد و با همان حال پریشان، شروع میکند به خوردن. به یک نقطه خیره است و چهرهاش داد میزند که نمیداند باید چکار کند. پس پرخوری عصبی هم دارند آقا!
کیسه خوراکیها را روی اوپن میگذارد. یک بسته چیپس از داخلش درمیآورد و با همان حال پریشان، شروع میکند به خوردن. به یک نقطه خیره است و چهرهاش داد میزند که نمیداند باید چکار کند. پس پرخوری عصبی هم دارند آقا!
-برای چیپسا انقدر نگران بودی؟
روی نزدیکترین مبل ولو میشود و با دهان پر از چیپس میگوید: نه... چیزه...
چند تکه چیپس از دهانش به بیرون میپاشد و لجم میگیرد. تکههای چیپس باقی مانده دور دهانش را پاک میکند و میگوید: دیشب بابام و گالیا رو باهم دیدم.
میخواهم بگویم خب به جهنم؛ ولی وقتی گیرندههای عصبی کلمه گالیا را به مغزم میرسانند، شاخکهایم تیز میشوند.
-خب؟
ایلیا دوباره دستش را پر از چیپس میکند و نزدیک دهانش میبرد. همه را با هم در دهانش جا میدهد و با چهرهی درهم، شروع میکند به جویدن.
انگار دارد افکار پریشانِ توی مغزش را میجود و له میکند زیر دندانهایش. یا شاید میخواهد از گفتن ادامهاش طفره برود؛ هرچند مشخص است دیگر!
گالیا با پدرش رابطه دارد. چیز بعیدی نیست از یک بیوهمردِ سیاستمدار و قدرتمند. گالیا هم انقدر تشنه قدرت هست که بخاطر ریاست موساد، دست به دامان جاذبههای زنانهاش شود و به چنین خفتی تن بدهد. بالاخره پرستو بودن اولین چیزی ست که به زنها یاد میدهند توی موساد!
ایلیا با دهان پر حرف میزند.
-مثل این که با هم...
سرفه میکند و دستش را جلوی دهانش میگیرد که چیپسها بیرون نپاشند. نزدیک است خفه شود برای گفتن دو کلمه. چند بار میزنم میان دو کتفش و میگویم: باشه، باشه، فهمیدم. رابطه عاشقانهس دیگه. نمیخواد سرش خفه بشی.
سرش را تکان میدهد و تقلا میکند چیپسهایی که به زور در دهانش چپانده را پایین بدهد. مقابلش روی مبل مینشینم و میگویم: تا اینجاش که خیلی چیز خاصی نبود. بعدش چی؟
چندتا مشت به سینهاش میزند که باقیماندههای در گلویش پایین بروند و با صدای خش خورده میگوید: به بابام گفته بود من دوستدختر دارم.
دست دراز میکنم سمت پاکت چیپس و یکی از داخلش برمیدارم.
-خب؟
-منظورش تو بودی.
نوبت من است که چیپس در گلویم بپرد. به سرفه میافتم و سعی میکنم سریع قورتش بدهم. قبل از این که ایلیا از جا بلند شود تا بزند میان کتفهایم، به خودم مسلط میشوم و میگویم: کدوم احمقی اینو گفته؟
ایلیا دوباره برمیگردد سر جایش. سرش را میاندازد پایین و میگوید: من به لیبرمن اینطوری گفتم...
خیز برمیدارم و صدایم را بالا میبرم.
-تو چه غلطی کردی؟
از ترس خیزی که برداشتهام، خودش را عقب میکشد و میچسبد به پشتیِ مبل. دستانش را میبرد بالا و میگوید: مجبور شدم! لیبرمن به ارتباطمون مشکوک شده بود. منم گفتم... رابطهمون اینطوریه...
احساس میکنم درونم یک کوره بزرگ است و هربار نفس میکشم، در آن کوره دمیده میشود. لیبرمن حالا پیش خودش فکر میکند چقدر من احمق و واماندهام که با ایلیا دوست شدهام! سعی میکنم این گرما را مهار کنم و میگویم: خب؟ من هنوز نمیفهمم مشکل تو چیه؟
نمک سر انگشتانش را لیس میزند و نگاهش را میدزدد. حتما از چهرهام پیداست که دمای کورهی درونم رفته بالا.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 219 و 220
مثل پسربچهای که خرابکاری کرده، اینسو و آنسو را نگاه میکند و میگوید: چیزه... بابام... خب میدونی که... براش مهمه من با کیا میرم و میام... مخصوصا که یه سیاستمداره... گفته که... گفته میخواد ببیندت.
در خودش جمع میشود؛ از ترس واکنش من در لاک دفاعی رفته. من اما باز هم تمام نیرویم را صرف میکنم تا در کمال آرامش بپرسم: چی گفتی؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 224 و 225
در خودش جمع میشود؛ از ترس واکنش من در لاک دفاعی رفته. من اما باز هم تمام نیرویم را صرف میکنم تا در کمال آرامش بپرسم: چی گفتی؟
- ببین... در واقع باید یه شب باید ادای...
-حرفشم نزن!
-چیزی نیست که!
تمام بدنم شعله میکشد. شعله میکشد و شعله میکشد، دمای بدنم بالا میرود و میرسم به حد انفجار. از جا میجهم. میایستم و داد میزنم: چیزی نیست؟ داری میگی ادای نامزدتو دربیارم؟
در ذهنم ادامه میدهم که حتی وانمود کردنش هم وحشتناک است. خودم از حرفی که زدم چندشم میشود.
انگار یک چیز گس و ترش خورده باشم، چهره درهم میکشم و دستانم را میگذارم دو سوی شقیقهام.
-نه. اصلا و ابداً.
چشمانم را روی ایلیا میبندم که روی مبل کز کرده و به من خیره است. نمیدانم به چی فکر میکند؛ راهی برای قانع کردنم؟ یا شاید دارد این را به خودش میقبولاند که نباید انقدر برای به دست آوردن دل من تقلا کند. دیگر پیام از این واضحتر؟
صدای ایلیا را میشنوم که آرام و لرزان میگوید: میدونم خوشت نمیاد، ولی مجبوریم. بابام مثل هر سیاستمدار دیگهای از خبرنگارا میترسه. باید مطمئن بشه خطری براش نداری، وگرنه ممکنه یه بلایی سرت بیاره.
پلکهایم را محکم روی هم فشار میدهم و سرم را میان دستانم گرفتهام. متاسفانه حرفش در عین احمقانه بودن درست است. اگر پدر ایلیا به من حساس شود اصلا عاقبت خوبی نخواهم داشت...
ولی باز هم... نامزد ایلیا...؟ حتی فکر کردن به آن هم چندشآور است، چه رسد به بازی کردن نقشش!
سرم را به چپ و راست تکان میدهم. دوست دارم جیغ بزنم. فکر کن یک حرفی به اندازه کافی برایت سنگین باشد، بعد تازه باید با ایلیا هم در درست بودنش توافق کنی و آن را از ایلیا بپذیری!
یک نفس عمیق میکشم و دستم را از روی سرم برمیدارم. از حرارتم کاسته میشود. با یک نفس عمیق دیگر، چشمانم را باز میکنم.
ایلیا با نگاهی پر از امید و ترس به من زل زده؛ ولی جرات ندارد برخیزد و نزدیکتر شود. یک نفس عمیق دیگر میکشم.
-لعنت بهت. باشه.
ایلیا نمیخندد، فقط کمی دو سوی لبش را بالا میدهد. انگار آن پیام واضحی که دادهام مثل یک ضربه پتک توی سرش خورده.
***
گالیا هیچکس را به دفترش راه نداده بود. نشسته بود پشت میز، آرنجش را به میز تکیه داده بود و پیشانیاش را به کف دستش فشار میداد. موهایش ریخته بودند توی صورتش.
خشم داشت از درون مثل اسید میخوردش. مغزش داغ کرده بود، بخار از آن بلند شده و از مدار خارج شده بود. حالا گالیا مثل انبار بندر بیروت بود، انگار بدنش پر بود از آمونیوم نیترات، منتظر کوچکترین ضربه یا تکانی برای انفجار.
جلسهاش با مدیر شاباک خوب پیش نرفته بود. هیچ چیز دندانگیری نداشت که با آن رئیس شاباک را قانع کند. اگر نمیتوانست خودش را نشان بدهد، اگر خودش را میباخت، باید با رویای ریاست برای همیشه خداحافظی میکرد؛ حتی با معاونت.
نگاهی به فهرست پیش رویش انداخت. تا آن لحظه، بیست و هفت شهرک اسرائیلی اعلام خودمختاری کرده بودند.
بیست و هفت تا.
همه نزدیک مرز لبنان و سوریه بودند.
گالیا حوصله نداشت فهرست شهرکها را ببیند و جمعیتشان را و بعد با خودش حساب کند که تا الان چندنفر از مردم از حکومت جدا شدهاند و چند کیلومتر مربع از خاک اسرائیل از اسرائیل جدا شده.
البته چیز جدیدی نبود. روند اعلام خودمختاری شهرکها از چند سال پیش شروع شده بود؛ مثل یک سلول سرطانی.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 224 و 225
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 226 و 227
البته چیز جدیدی نبود. روند اعلام خودمختاری شهرکها از چند سال پیش شروع شده بود؛ مثل یک سلول سرطانی.
از همان مرز لبنان هم آغاز شد. از حملات حزبالله به نظامیان اسرائیلی.
شهرکنشینها به یک انتخاب منطقی دست زده بودند: محاسبه هزینه و فایده. هزینهای که میدادند موشکباران حزبالله بود و فایدهاش...؟
ظاهراً دلشان به ارتش خوش بود؛ ولی کمکم فهمیده بودند ارتش نمیتواند از خودش دفاع کند و حضورش فقط شهرکها را به هدف حزبالله تبدیل میکند.
سرطان از لبنان شروع شده بود... یا نه. از خیلی قبلترش، از ایران. موجی آرام و بیصدا، پیشرونده و پیوسته، از ایران آغاز شده بود و داشت رویای نیل تا فرات را در خودش غرق میکرد.
از آن سو هم داشت زیر پایشان آب میجوشید؛ از غزه، از کرانه باختری. داشت میجوشید و موج میخورد و دست به دست آن موجِ ایرانی میداد.
گالیا میتوانست خودش را و تمام همقطارانش را تصور کند که آب تا زانوهایشان رسیده بود... نه. شاید تا کمر. و کمکم انقدر بالا میآمد که برسد به زیر چانهشان، شاید کمی میتوانستند سرشان را بالا بگیرند که خفه نشوند و بعد بالاتر میآمد و همهشان را میبلعید.
خودشان هم انگار با این سیل همداستان شده بودند. به پاهایشان وزنههای سربی بسته بودند که نتوانند دست و پا بزنند؛ اعلام خودمختاریِ شهرکها معنایی جز این نداشت.
شهرکها یکییکی عذر ارتش را میخواستند تا دیگر هدف قرار نگیرند. بعد هم کلا از کنترل دولت خارج میشدند؛ با توجیههایی مثل این که قبل از تشکیل دولت اسرائیل هم یهودیهای مهاجر همینطوری زندگی میکردند؛ گروهی در کیبوتسها.
یک موج برای بازگشت به زندگی در کیبوتس شکل گرفته بود انگار و دولت میخواست پیش از این که گسترده شود و از شمال به جنوب برسد و کل اسرائیل را دربر بگیرد، مقابلش بایستد.
گالیا بارها به جلسههای بیحاصل وادات رفته بود. ظاهراً هیچ عامل خارجیای جز موشکهای لبنانی در این فرآیند دخیل نبود؛ حتی هیچ فلسطینیای. مقامات آمان میگفتند باید ارتش به شهرکها برگردد و حکومت نظامی برقرار کنند؛ ولی تا آن لحظه کسی به این ایده رای مثبت نداده بود.
انقدر احمق نبودند که خودشان به خاک خودشان حمله کنند. مذاکره با شهردارهای خودمختار هم به جایی نرسیده بود.
گالیا دستانش را روی پیشانیاش فشرد و تکان داد، طوری که لایهی پوستِ بر روی جمجمهاش لغزید و تکان خورد.
پاشنه کفشهایش را به زمین کوبید. دندانهایش را به هم فشار داد و از پشت لبهای به هم چفتشدهاش، جیغی خفه کشید. صدای جیغش در همان حنجره ماند و فقط در حفره دهان و پیچ و خمهای مغزش پیچید.
او در چند قدمی ریاست ایستاده بود. اگر میتوانست یک راهحل برای این مشکل پیدا کند، ریاستش حتمی بود. به عنوان معاون سازمان اطلاعات خارجی، کافی بود بتواند ردی از یک کشور بیگانه در این اتفاق نشان دهد و آن رد را بزند. آن وقت روی دست شاباک و آمان را هم میآورد حتی.
به احتمالات فکر کرد: شهردارهایی که عامل بیگانهاند، معاونینشان یا حتی کارمندهای شهرداری. باید آمار همه را درمیآورد و یک بهانه جور میکرد که بتوان انگشت اتهام را به سمت کشورهای بیگانه گرفت.
مغزش یاری نمیداد. از اینجا به بعد را نمیتوانست درست فکر کند.
رافائل را فراخواند.
بلافاصله رافائل آمد تو؛ با ترس و لرز. از چهره سرخ گالیا و فشاری که به پیشانیاش آورده بود میتوانست بفهمد در چند قدمیِ سوختن در شعله خشم گالیاست. صدایش لرزان و ملایم بود.
- بله خانم؟
گالیا سرش را بالا نیاورد حتی. همانطور که به میزش خیره بود، با صدای دورگه از جیغهای خفه، گفت: تا فردا صبح، اسم و تمام مشخصات شهردارها و کارمندهای شهرداری شهرکهایی که خودمختار شدن رو میخوام. به اضافه خانوادهها و وابستگانشون.
رافائل آب دهانش را قورت داد. مردد شد که بپرسد. ضعیفتر و لرزانتر از پیش زمزمه کرد: تا صبح؟
گالیا داد زد: تا صبح.
رافائل به خودش لرزید. گالیا اضافه کرد: به ایلیا و چندنفر دیگه بگو خیلی جدی روش کار کنن. تا فردا صبح میخوامش. ظهر جلسه دارم...
⭕️پایان فصل⭕️
ادامه رمان خورشید نیمه شب هنوز نوشته نشده
بعد از تکمیل در کانال قرار داده میشود
در پناه ایزد منان🙏🌹
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗﴿داستانهای حقیقی ﴾ قصه_سیزدهم _زمین ✍همانطور که گفته شد آدم و حوا(علیه
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾
📚54#رمان کانال
🔖قسمت 1الی8
https://eitaa.com/Dastanyapand/76532
🔖 قسمت 9
https://eitaa.com/Dastanyapand/76775
قسمت 10و 11
https://eitaa.com/Dastanyapand/77219
قسمت 12 و 13
https://eitaa.com/Dastanyapand/77362
قسمت 14 الی 24
https://eitaa.com/Dastanyapand/78751
#جهادتبیین
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗﴿داستانهای حقیقی ﴾ قصه_سیزدهم _زمین ✍همانطور که گفته شد آدم و حوا(علیه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾
🔖قصه_چهاردهم
_توبه
قسمت_دوم
✍خداوند جبرئیل را برآدم نازل کرد:ای آدم!آیا من تو را به دست قدرت خویش نیافریدم؟ملائکه را به سجده کردن تو فرمان ندادم؟این گریه مداوم تو چیست؟
🔸عرض کرد:خدایا!چرا گریه نکنم؟من از جوار رحمتت رانده شدم.
🔹جبرئیل آدم را در روز هشتم ذیالحجه به منا برد،شب را در آنجا ماند.وقتی ظهر روز عرفه رسید،به آدم دستور داد تا غسل کند.1
🔹جبرئیل:خداوند تو را فرمود:این کلمات را فراگیر تا به وسیله آن،توبه تو را قبول کنم.2
🔸آدم به عرش نگاه کردو اسماءنورانی پنج تن را در آن دید.پس خدا را اینگونه صدا زد:ياحميد بحق محمد(ص)يا عالي بحق علي(ع)يا فاطر بحق فاطمه(س)يا محسن بحق الحسن والحسين(عليهما السلام)و منك الاحسان.
✍وقتی نام امام حسين (ع)برلبش جاري شد،ناگهان اشك از ديدگانش جاري گشت.
🌀آدم راز این نام را از جبرئيل پرسید،او پاسخ داد:
🔹اي آدم!حسين فرزند توست كه...
✍ جبرئیل شروع به شرح وقایع کربلا کرد.او میخواند و آدم می گریست و این اولین روضه عالم است که خوانده شد.3
✍توبه او پذیرفته نشد تا آنکه به مقام معصومين اقرار کرد و از حسد و غبطه خود به جایگاه آنان دست کشيد.4
📚منابع:
1)الدرّ المنثور، جلال الدین سیوطی، المطبعة المیمنة، مصر، اوّل، 1314 ق، ج1، ص60؛ کنز العمّال، علاءالدین متقی هندی، مؤسسة الرسالة، بیروت، اوّل، 1409 ق، ج2، ص358، ح 4237.
2)بقره.37
3)بحار، ج 44، ص245
4)مجلسي، بحار األنوار، ج11
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖قصه_چهاردهم _توبه قسمت_دوم ✍خداوند جبرئیل را برآد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾
🔖قصه_پانزدهم
فرزندان_آدم
✍فرزندان حضرت آدم و حوا(علیهماالسلام):
✅در مورد فرزندان حضرت آدم وکیفیت ازدواجشان دو قول وجود دارد:
1⃣قول اول:حضرت حوا در هر بار وضع حمل یک پسر و یکي دختر بدنیا می آورد.اولين فرزند را قابيل و خواهر دوقلوی او را اقليما نام نهادند.پسر دوم را هابيل وخواهر دوقلویش را لبوذا خواندند.1
🔹هابيل باخواهر دوقلوی قابيل و قابيل با خواهر دوقلوی هابيل ازدواج کرد.علامه طباطبایی از طرفداران مشهور این نظریه هستند.آیت الله مکارم هم آن را محتمل دانسته اند.2
2⃣قول دوم:آنگاه که قابيل به بلوغ رسيد خداوند یکي از دختران جنيان،به نام جُهَانَه را بر او ظاهر کرد.آنگاه که هابيل به بلوغ رسيد خداوند یک حوری به نام نزله بر او نازل کرد.دو برادر به آن دو دختر دلبستند و با آنها ازدواج کردند. پس از هابیل دو پسر دیگر به نام های شیث و یافث نیز بدنیا آمدند که آن دو نیز با دو حوری ازدواج کردند.پس نسل بشر با ازدواج پسر عموها و دخترعموها ادامه یافت.3
🔸علامه مجلسی از طرفداران این قول بودند.4
✅هر دو گروه برای اثبات نظر خود دلایلی ارائه داده اند که تحقیق بیشتر در مورد آن را به بزرگواران میسپاریم.
📚منابع:
1)بحارالانوار،ج11.ص219.علل الشرایع،صدوق، ج1،ص23،باب17
2)طباطبایي،الميزان في تفسير القرآن، ج4،135.
3) صدوق،علل الشرایع،ص 45؛ مجلسي،بحار الانوار، ج11،ص227،ص237
4)مجلسي، بحار الانوار، ج11 ،
ص226؛مجلسي،حيات القلوب،ص 140
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖قصه_پانزدهم فرزندان_آدم ✍فرزندان حضرت آدم و حوا(عل
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾
🔖قصه_شانزدهم:
دو_برادر:
✍روزها وسالها از پس هم آمدندو رفتند. قابیل و هابیل بالغ شدند،ازدواج کردند و هر کدام به کاری مشغول شدند.قابیل کشاورزی می کرد و هابیل چوپانی.اما این تنها تفاوت دو برادر نبود. برادر کوچکتر هابیل،مهربان بود و خیرخواه، زحمتکش بود و قانع و لحظه ای از یاد خدا غافل نمیشد.اما برادر بزرگتر،قابیل؛ حسود بود و کینه توز و بداخلاق.چیزی که پدرش را بسیار نگران میکرد.
🔅روزی از روزها بر آدم(ع)وحی شد که:ای آدم!زمان آن رسیده که وصی و جانشین خود را انتخاب کنی.پس نبوّت را به هابیل تسلیم نما.همچنین لازم است که اسم اعظم را به او تعلیم دهی و او را وصیّ خود قراردهی.1
✴️آدم با شناختی که از روحیه قابیل داشت میدانست که او ولایت برادر کوچک خود را نخواهد پذیرفت.اما چاره ای نبود و باید فرمان خدای خود را به آن دو ابلاغ میکرد.
⁉️حدس پدر درست از آب در آمد.قابیل فریاد اعتراض بر آورد که:من از هابیل بزرگتر و شایسته ترم!این چه عدل و چه تصمیمی است؟!
🔅پس بار دیگر به آدم وحی شد:
به دو برادر دستور میدهیم که در راه خدای خود قربانی فراهم آورند.قربانی هرکدام مقبول بارگاه الهی واقع شد،او وصی و جانشین پدر خویش است.2
🎯هدف خداوند این بود که با این امتحان، لیاقت و خوش قلبی آن دو محک بخورد، تا شاید حجت بر قابیل تمام شود و بفهمد که برادرش نسبت به او شایسته تراست و دست از لجاجت بردارد و ولایت هابیل را بپذیرد.انتخاب دو برادر قابل پیش بینی بود.هابیل بامدادان بهترین گوسفند گله خود را انتخاب کرد و قابیل که شور بختانه خساست هم یکی از ویژگی های بارز او بود،قسمتی از بدترین زراعت خود را جدا کرد.
⛰دو برادر بر سر کوهی رفتند و قربانیها را بر کوه نهادند.در این وقت آتشی آمد و قربانی هابیل را بسوزانید و به قربانی قابیل نزدیک نشد.3
✅خداوند قربانی هابیل را پذیرفت و یک بار دیگر مهر تاییدی بر خلافت او زد.
📚منابع:
1)عیاشی،التفسیر،تحقیق سیدهاشم رسولی محلاتی،ج۱،ص۳۱۲
2)تفسیرنورالثقلین،ج۱،ص۶۱۰.مائده/سوره۵،آیه۲۷
3)تفسیرنورالثقلین،ج۱،ص۶۰۹.مکارم شیرازی،تفسیرنمونه،ج۴،ص۳۴۸
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖قصه_شانزدهم: دو_برادر: ✍روزها وسالها از پس هم آم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾
🔖قصه_هفدهم:
برادر_کشی:
✍نفرت و کینه سرتا سر وجودش را فراگرفته بود. با مشت های گره کرده به سوختن قربانی هابیل و سجده ی شکرش خیره شده بود.
🔥اما او تنها شاهد ماجرا نبود. ابلیس در گوشه ای ایستاده بود و به چشمان سرخ قابیل می نگریست. این چشم ها را خوب میشناخت. حال امروز قابیل، حال دیروز او بود.
🔻به کنار قابیل خزید و در گوشش زمزمه کرد: خب؟تکلیف چیست؟! الباقی عمرت را باید همچون سگی باوفا به دنبال برادر کوچکت روانه باشی. البته او برادر مهربانیست. شاید هر شب از محصول زراعت خودت، تکه نانی جلویت بیندازد. چاره چیست. این تقدیر تو و فرزندانت بود که برده و خدمتگزار هابیل و فرزندانش باشید. آه ای پسرک بیچاره! کاش مرده بودی و این روز را نمیدیدی. حقا که این ننگ با خون شسته میشود و بس. بدان پسرجان! در دنیایی که حتی خدا فراموشت کرده، خودت باید فکری به حال خود کنی.
⚔قابیل نعره زد: تو را خواهم کشت.هابیل ایستاد و گفت: تو برادر منی و من تو را نمیکشم. چرا که از خدای خود میترسم.1
⚡️این آرامش نفرت قابیل را دوچندان کرد. باید هر چه سریع تر کارش را تمام میکرد. اما چگونه؟!
☄ابلیس دست بکار شد. به شکل پرنده ای در آمد و سر پرنده ی دیگر را بین دو سنگ بکوفت و او را کشت. قابیل از او آموخت، سنگی برداشت و با تمام قدرت برسر برادر کوفت.2
🩸اولین خون، اولین قاتل و اولین شهید.
🏴🏳قابیل اولین عضو حزب شیطان است و جهان تا به امروز صحنه ی نبرد هابیلیان و قابیلیان زمان، و این سرآغاز قصه ی ظالم و مظلوم است. قصه ی دو حزب. حزب الله و حزب الشیطان.
📚منابع:
1)مائده، 28
2)راوندی، قصص الانبياء،ج1 ،ص 214
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖قصه_هفدهم: برادر_کشی: ✍نفرت و کینه سرتا سر وجودش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾
🔖قصه_هجدهم :
تصمیم_قابیل :
✍اینک قابیل مانده بود و تن بی جان و خونین برادر! چه باید میکرد؟! برای مدتی جسد را به دوش کشید و با خود به این سو و آن سو برد. اما هیچ راه چاره ای به ذهنش نرسید.
🍈در این هنگام خداوند زاغی را به آنجا فرستاد که میوه ای به منقار داشت. زاغ، زمین را کند و طعمه خود را در میان خاک پنهان کرد.1
🕳قابیل به تقلید از زاغ گودالی در زمین حفر کرد و جسد را بدون غسل و کفن در میان آن افکند و با خاک گودال را پوشاند.
🌷از آن روز تا به حال این سنت شهیدان است که بدون غسل و کفن به خاک سپرده شوند.
🏴قابیل از قتل برادر پشیمان بود. حزن و اندوه بی پایانی وجودش را فرا گرفته بود و روحش را میخراشید.2
اما...
🚫ابلیس آنجا بود تا اجازه ندهد عاقبت این پشیمانی، توبه باشد:
🔮تصمیم درستی گرفتی پسر. هابیل دیگر مرده و تو یگانه وارث پدرت هستی. کافی است مدتی اینجا را ترک کرده و به مکانی امن بروی؛ هنگامی که مرگ آدم فرا رسید، برگرد و همه ی داشته هایش را صاحب شو. او دارای اسم اعظم، علم نبوت و علوم غریبه است. دیگر چه میخواهی؟! آیا اینها برای حکومت بر این دنیا کافی نیست؟! فقط باید اندکی صبور باشی.3
🔥نصیحت های ابلیس بار دیگر آتش طمع را در جان قابیل روشن کرد. آری! او اینک یگانه وارث زمین بود، پس فرصت را بیش از این از دست نداد و به سوی خانه روانه شد.
📚منابع:
1)مائده/سوره۵، آیه۳۱.
2) مائده/سوره۵، آیه۳۱. طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان، ج۳، ص۲۸۷.
3)مجلسی، بحارالانوار، ج11 ،ص 228
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖قصه_هجدهم : تصمیم_قابیل : ✍اینک قابیل مانده بود و
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾
🔖قصه_نوزدهم:
داغ_هابیل:
✍نقل است وقتی هابیل به شهادت رسید آدم(ع)در بیابان بود.ناگهان احساس کرد اضطراب و هراسی عظیم او را فرا گرفته است.با خود گفت:خدایا این چه حال غریبی است؟!به اطرافش نگریست.خارها در حال روییدن بودند،گیاهان حالتی پژمرده و حزین داشتند.برلب جوی آمد،آبی به سر و صورتش زد تا شاید حالش بهتر شود.اما گویی طعم آب عوض شده بود.آب طعم شوری داشت که قبلا احساس نمی شد.1
🌪یقین پیدا کرد فاجعه ای رخ داده که عالم اینگونه در رنج و عذاب است.شتابان به سوی خانه رهسپار شد.2 اما فرزندانش را آنجا نیافت.آدم مضطرب و هراسان در پی فرزندان خود سر به بیابان نهاد تا شاید نشانی از ایشان بیابد.
⁉️اینکه پیامبر خدا چگونه از نحوه شهادت فرزندش آگاه شد تاریخ می داند و بس.آنچه میدانیم این است که او هم نحوه شهادت هابیل را دریافت و هم از مکان دفن او باخبر شد.3
🌅آدم(ع) گریان و پریشان به خانه برگشت.قابیل دیگر آنجا نبود.در مدتی که آدم در بیابان به دنبال ردی از آنها میگشت،او به همراه همسر خود از خانه گریخت و به یمن در جنوب عدن رفت و تا وقتی آدم زنده بود بازنگشت.4
🥀حالا آدم(ع) مانده بود و داغ فرزند از دست رفته.
📚منابع:
1)بیگدلی.عروج مشرقی.ص295
2)به نقل از ابن عباس در:مجلسي، بحارالانوار،ج11،ص 219؛مسعودی، مروج الذهب،ج1،ص 16
3)مجلسی،محمدباقر،بحارالانوار،ج۱۱، ص۲۲۸.
4)راوندی،قصص الانبياء،ج1،ص211. یعقوبي،تاریخ
یعقوبي،ج1،ص7
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺