زندگانی فاطمه زهرا 2.mp3
10.9M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📗 بخش هایی از
👇🏻👇🏻👇🏻
📘🎧﴿زندگانی فاطمه زهرا (س)﴾
✍🏻 استادسیدجعفرشهیدی
بصورت گزیده
🔖قسمت 2⃣
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
زندگانی فاطمه زهرا 3.mp3
5.36M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📗 بخش هایی از
👇🏻👇🏻👇🏻
📘🎧﴿زندگانی فاطمه زهرا (س)﴾
✍🏻 استادسیدجعفرشهیدی
بصورت گزیده
🔖قسمت 3⃣
❌پایان❌
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
May 11
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📗🎧 ﴿خطبه فدکیه﴾
🍃🌺حضرت فاطمه سلام الله علیها
📌مذهبی،اعتقادی،تاریخ،اسلام
🔖3قسمت
✍🏻 آیت الله مکارم شیرازی
خُطبه فدکیه یا خطبة لُمَّة سخنرانی حضرت فاطمه(س) در مسجد النبی است که در اعتراض به غصب فدک ایراد شد. ابوبکر پس از رحلت پیامبر اکرم (ص) و غصب خلافت با انتساب روایتی به پیامبر(ص) مبنی بر اینکه پیامبران از خود ارث نمیگذارند، دهکده فدک را که پیامبر(ص) به فاطمه(س) بخشیده بود، به نفع خلافت مصادره کرد. فاطمه(س) پس از بیثمر بودن دادخواهیاش به مسجد پیامبر رفت و خطبهای ایراد کرد که به خطبه فدکیه مشهور شد.
خطبه فدکیه مواضع سیاسی حضرت فاطمه(س) علیه نظام حاکم و سرزنش مصادرهکنندگان فدک و خلافت را دربردارد.در این خطبه بر ایجاد وحدت در جامعه اسلامی ذیل پذیرش امامت و ولایت اهل بیت(ع) تأکید شده است.
این خطبه به دلیل دربرداشتن مجموعهای از معارف در زمینههای توحید، معاد، نبوت و بعثت پیامبر اسلام(ص)، عظمت قرآن، فلسفه احکام و ولایت، از نفیسترین میراثهای دینی حضرت فاطمه(س) معرفی شده که علمای بزرگ شیعه و اهل سنّت با سلسله سندهای بسیار آن را نقل کرده اند.
https://eitaa.com/Dastanyapand/75764
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
خطبه فدکیه 1 .mp3
4.18M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📗🎧 ﴿خطبه فدکیه﴾
🍃🌺حضرت فاطمه سلام الله علیها
🔖قسمت 1⃣
📌حمد و ستایش خداوند یکتا
📌 شهادت بر یگانگی خدا
📌 شهادت بر رسالت پیامبر(ص)
📌 وضع مردم قبل و بعد از بعثت
📌 وفات رسول خدا(ص)
📌 اسرار عبادات و احکام دین
📌 معرفی خود و خدمات پیامبر(ص)
📌حقارت مردم قبل از اسلام
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
خطبه فدکیه 2.mp3
4.39M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📗🎧 ﴿خطبه فدکیه﴾
حضرت فاطمه سلام الله علیها
🔖قسمت 2⃣
📌 علی(ع) و فداکاریهای او
📌 سرزنش رفاهطلبان و فتنهگران
📌ظهور چهرۀ نفاق پس از رحلت پیامبر
📌غصب خلافت
📌 دادخواهی غصب فدک مقابل ابوبکر
📌عذاب قیامت برای غاصبان
📌سرزنش انصار، به خاطر سکوت
📌 هشدار به غاصبین خلافت
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
خطبه فدکیه 3 .mp3
3.65M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📗🎧﴿خطبه فدکیه ﴾
حضرت فاطمه سلام الله علیها
🔖قسمت 3⃣
📌 پاسخ مجدد ابوبکر به فاطمه (س)
📌 اتمام حجّت نهایی فاطمه(س)
📌خطاب قراردادن پیامبر(ص) توسط فاطمه(س)
📌بازگشت فاطمه(س) به خانه
📌 گفتگو فاطمه (س) با علی (ع)
❌ پایان ❌
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الا ای چاه یارم را گرفتند
گلم، باغم، بهارم را گرفتند
میان کوچه ها با ضرب سیلی
همه دار و ندارم را گرفتند
شهادت حضرت فاطمه(س) تسلیت باد.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
.....
ویدئو اثر هوش مصنوعی است.
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 کلیپ ساخته شده از تصاویری دیده نشده از پدر هستهای ایران با کمک
📌هوش مصنوعی
🌷 شهیدی که عمر خود را در گمنامی وقف پیشرفت هستهای کشور کرد.
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اولین کلیپ مداحی که با تصاویر هوش مصنوعی ساخته شده است.
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 149 و 150
گلهای کانال ادامه رمان تقدیم روح با صفاتون
بفرما👇🏻👇🏻👇🏻
📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور
📚رمان خورشید نیمه شب
📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی
⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️
پارت 1 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/72947
پارت 11 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/73121
پارت 31 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/73437
پارت 61 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/73761
پارت 71 الی 80
https://eitaa.com/Dastanyapand/73845
پارت 81 الی 90
https://eitaa.com/Dastanyapand/74064
پارت 91 الی 100
https://eitaa.com/Dastanyapand/74187
پارت 101 الی 110
https://eitaa.com/Dastanyapand/74794
پارت 111 الی 130
https://eitaa.com/Dastanyapand/74983
پارت 131 الی150
https://eitaa.com/Dastanyapand/75198
پارت 151 الی 170
https://eitaa.com/Dastanyapand/75773
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 149 و 150
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 151و 152
-چی؟ مُرده؟ انقدر راحت میخندی و اینو میگی؟
دستانم را درهم قلاب میکنم و روبه جلو کش میآیم. صدای تق مفصل شانهام درمیآید. دوباره آرنجم را لبه پنجره میگذارم. لپم را تکیه میدهم به کف دستم. هنوز کمی خوابآلودم. خمیازه میکشم.
-چکار کنم؟ خب مُرده دیگه. باید گریه کنم؟
ایلیا هنوز گردنش به سمت من کج است. تشر میزنم: جلوتو نگاه کن!
سرش را برمیگرداند به سمت شیشه جلو. پیشانی و شقیقههایش خیس عرق شدهاند.
-آدما وقتی یکی که میشناسنش میمیره ناراحت میشن.
دست دراز میکند برای روشن کردن کولر. باد خنک که به صورتم میخورد، خوابم میپرد. لب پایینم را کج میکنم و میگویم: نه لزوما.
یک نفس عمیق میکشم و ادامه جمله را آرامتر میگویم: به هرحال هرکس که دوستش داشتم مُرده. دیگه برام چیز عجیبی نیست.
-منظورت کیان؟
-اعضای خانوادهم.
-دوست نداری دربارهش حرف بزنی؟
یادش رفته باید دلخور باشد. دوباره رفته توی پوستهی یک روانشناس، یک آدم مهربان که مشتاق کمک به دیگران و شنیدن دردشان است. با یک «نه»ی محکم، تمام ژست مشاوره دادن و روانشناس بودنش را به فنا میدهم. دوباره کز میکند روی فرمان. آب دهانش را قورت میدهد و سیبک گلویش بالا و پایین میشود.
-میگم... این منبعی که میگی... بخاطر همکاری با تو مُرد؟ منظورم اینه که... کشته شد؟
-کشته شد ولی تقصیر خودش بود. یه جورایی ربطی به من نداشت.
دوباره با سر و صدای بیشتری آب دهانش را فرو میدهد و با پشت دست، عرق پیشانیاش را پاک میکند.
-یعنی چطوری کشته شد؟
-یعنی... چرا کشته شد؟
-چه میدونم... فقط میدونم کشتنش.
ترس در چشمان ایلیا موج میخورد و بیرون میریزد، در تمام فضای ماشین چرخ میخورد و به من که میرسد متوقف میشود. میپرسد: چطوری کشتنش؟
نقشهی مسیریاب، خیابانها را نارنجی و قرمز نشان میدهند. ترافیک در این منطقه بیشتر وقتها سنگین و نیمهسنگین است، از بس که تنگ و قدیمیاند. میگویم: چه میدونم... رفته بود سفر، تو اتاق هتلش یکی خفتش کرد و کشتش.
ابروهای ایلیا درهم میروند و لبانش موقع گفتن «اوووه» غنچه میشوند. میخندم و میگویم: فکر کنم از همکاری با من پشیمون شدی نه؟
تندتند سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
-نه نه... آخه خودت گفتی ربطی به تو نداشت.
-ولی سر این قضیه ممکنه بکشنت.
دهانش در همان حالت که مانده بود باز میماند و آرام میبنددش. گلویش را صاف میکند و میگوید: به هرحال باید حقیقت روشن بشه، مگه نه؟
-این حرف برای یه کارمند موساد زیادی خندهداره.
وارد خیابان راکِوت که میشویم، کمی از ترافیک کم میشود. ایلیا لبهایش را برهم فشار میدهد؛ در ذهنش دارد دنبال جواب میگردد. ادامه میدهم: تو فقط میخوای انتقام بگیری، گور بابای حقیقت. این که مسیر انتقام ما دوتا از برملا شدن حقیقت میگذره هم از شانس خوب حقیقته.
نمیخندد. فقط صدایی از ته حلقش خارج میشود که میتوان اسمش را خنده گذاشت. میدانم این فکر دارد دیوانهاش میکند که هدف من چیست و میخواهم از کی انتقام بگیرم، ولی چون میترسد دوباره ضایعش کنم جواب نمیدهد. دارد کمکم رام میشود.
تبلتم را از کیف درمیآورم و پوشهای که ایلیا داد را باز میکنم.
-خب، اینی که داریم میریم سراغش کیه؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 151و 152
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 153 و 154
-خب، اینی که داریم میریم سراغش کیه؟
این را میپرسم تا بحث عوض شود و دوباره یادم بیفتد چه غلطی میخواهم بکنم. ایلیا میگوید: پسر یکی از بازماندههاست.
و از گوشه چشم به پوشهای که روی تبلت من باز است نگاه میکند.
-اسمش یوواله. زمان جنگ هفتم اکتبر توی کفارغزه زندگی میکردن و اون نُه سالش بوده. همون موقع فیلم مصاحبه مامانش معروف شد. یکی از نیروهای حماس بهشون گفته بود میشه یه موز بردارم؟
طوری میخندد که انگار یک جوک بامزه شنیده؛ خندهاش مثل یک صهیونیست عصبانی و عوضی نیست. من آنچه از مطالعه پرونده فهمیدهام را بلند میگویم: مامانش، روتیم، توی سن چهل و سه سالگی، یعنی سه سال بعد هفتم اکتبر میمیره؛ بخاطر گازگرفتگی.
ایلیا سرش را تکان میدهد.
-و البته تا قبلش درباره تجربهش از جنگ توی صفحه مجازیش مینوشته. درباره این که برخورد نیروهای حماس باهاشون خوب بوده؛ درباره این که دولت اسرائیل حاضر نیست خسارات رو تمام و کمال بپردازه...
-محتواهایی که منتشر میکرد خیلی بیشتر از انتقاد بود. به عنوان یه شاهد زنده داشت حیثیت ارتش اسرائیل رو زیر سوال میبرد.
ایلیا آه میکشد و میگوید: بعدم هر محتوایی که نوشته بود از تمام رسانهها مخصوصا رسانههای اسرائیلی حذف شد؛ ولی نشد کامل از همه دنیا محو بشه. کشورهایی که اینترنت ملی داشتن کارو سخت میکردن.
شانههایش را تکان داد.
-که البته به نظر من مهم هم نیست. دنیا دیگه فهمیده ما چکارهایم. فهمیدن دنیا هم نمیتونه جلوی دولت ما رو بگیره.
صهیونیست جماعت وقیحتر از این حرفهاست که از رسانههای بینالمللی بترسد. میپرسم: تو با دولت مخالفی؟
یک نفس عمیق میکشد و به روبهرو خیره میشود. چندبار با انگشت روی فرمان ضربه میزند و میگوید: نمیدونم.
-تو کارمند دولتی، اونوقت نمیدونی؟
صدایش را کمی بلندتر میکند.
-واقعا نمیدونم.
-پس چرا رفتی توی موساد؟ شغل بهتر برات نبود؟
دست میاندازد به یقه پیراهنش و دکمه بالایی آن را باز میکند. یقه را طوری میکشد که گویا میخواهد راه نفسش باز شود. میگوید: به هرحال بعد سربازی سریع جذبم کردن. خیلی گزینهای برای انتخاب نداشتم. دولت هم مشکل کمبود نیرو داره، خیلیها دارن مهاجرت میکنن.
میدانم که جواب اصلی این نیست؛ یا حداقل همهی جواب این نیست. او میخواسته انتقام بگیرد. خیلی وقت است که این انگیزه را داشته، وگرنه نمیتواند انقدر سریع برای همکاری با من به نتیجه برسد. عجیبتر آن که، هاجر میدانست او میخواهد انتقام بگیرد و من را فرستاد سراغش؛ و دانستن انگیزههای بسیار پنهان و شخصی افراد، حتی برای قویترین سرویسهای اطلاعاتی دنیا کار راحتی نیست.
ایلیا خیلی پیچیدهتر از آن است که نشان میدهد؛ و برخلاف آنچه به نمایش میگذارد، اصلا خنگ و زودباور نیست. حتی شاید عاشق هم نیست. او فقط ادای احمقها را درمیآورد و این من را میترساند.
-تلما، من تو رو قبلا جایی دیدم؟
این سوالش قلبم را از تپش میاندازد. یک لحظه سر جایم منجمد میشوم. عضلات فک و حنجرهام سفت شدهاند و دستوری برای حرکت دادنشان ندارم. مغزم سریع دور خودش میچرخد و دنبال احتمالات مختلف میگردد. بجز یک احتمال، چیزی به ذهنم نمیرسد: چشمش به پروندهام در موساد خورده؟
صورتم را میچرخانم به سمت پنجره تا چهره گلگونم را نبیند و سعی میکنم لرزش صدایم را کنترل کنم.
-نه، چطور؟
***
-نه، چطور؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 153 و 15
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶
-نه، چطور؟
این را درحالی گفت که صورتش را از من پنهان میکرد. صدایش گرفته بود. داشت چیزی را پنهان میکرد؛ مضطرب شده بود.
پس فکرم درست بود؛ من او را دیده بودم و اینطور که او رفتار میکرد، نباید دیده باشمش. شاید با یک هویت دیگر. خودم را به خنگی زدم.
-نمیدونم چرا؛ ولی به نظرم خیلی آشنایی.
همچنان رویش را نگرداند.
-خیلیها فکر میکنن من براشون آشنام. فکر کنم از اون چهرههاییام که خیلی پرتکراره، انگار از روم کپی پیست شده!
خرخری کرد که شبیه خنده بود؛ یک خندهی عصبی. برای این که از این حال درش بیاورم و دوباره بتواند درست حرف بزند، گفتم: نمیدونم؛ ولی گاهی آدم یکیو میبینه و حس میکنه مدتهاست میشناسدش. من یه چنین حسی دارم.
به ترافیکِ سنگین در بزرگراه آیالون خوردیم و من خودم هم از حرفی که زدم مبهوت بودم؛ اما پشیمان نه. او باز هم نگاهم نکرد؛ ولی صدایش تغییر کرد. دیگر لرزان نبود. مثل قبل شد؛ انگار که خیالش راحت شده باشد.
-منم یکی دوبار اینطوری شدم.
دوباره روزنهای باز شد که بتوانم گذشته مرموزش را بفهمم. مطمئن بودم گذشتهی تلما با آنچه به من گفته و خودم فهمیده بودم تفاوت دارد. کسی پایگاههای داده را دستکاری کرده و برایش پروندهای دروغین برایش ساخته بود؛ گذشتهای ساختگی که تنها قسمت واقعیاش، رابطهی میان تلما و آن پرستوی مُرده بود، اورنا.
سعی کردم از همان روزنه، راهی به سوی گذشتهاش باز کنم.
-چه جالب، با کی اینطور شدی؟
-کسایی که میتونستن خانوادهم باشن.
-چه جالب، با کی اینطور شدی؟
-کسایی که میتونستن خانوادهم باشن.
انقدر آرام این را گفت که انگار داشت با خودش حرف میزد. شاید حواسش به من نبود؛ و این موقعیت مناسبی بود که واقعیت را از زبانش بشنوم.
-کیا؟
نگاهش رو به پایین بود و سر انگشتش را روی لبه تبلت میکشید. آرام کمی از پوست لبش را میکند. اینها نشانه یک راز بزرگ بودند که درونش مدفون شده بود. رازی داشت درون ذهنش موج میخورد، تا زبانش بالا میآمد و بعد آن را فرو میداد.
-کسایی که واقعا دوستم داشتن.
ناگهان انگار که به خودش آمده باشد، سرش را سریع بلند کرد و گلویش را صاف. بیهدف روی صفحه تبلت دست میکشید و نوشتهها را بالا و پایین میکرد. گفتم: فکر نمیکنی حرف زدن حالتو بهتر کنه؟
و سرم را کمی به سمتش خم کردم. تشر زد: حواست به جلوت باشه.
یک نفس عمیق کشید و تبلت را بست.
-حال من فقط با انتقام خوب میشه.
-قبلا گفتم، الانم میگم. اگه بهم بگی شاید بهتر بتونم کمکت کنم.
-هر وقت بدونم لازمه میگم.
طوری لبهایش را چسباند به هم که من هم بفهمم باید خفه شوم. از حرف زدن متنفر بود این دختر. ترافیک بزرگراه روان شده بود؛ داشتیم از شهر خارج میشدیم و دورمان را زمینهای سبز کشاورزی میگرفتند. دلم موسیقی میخواست و نمیدانستم تلما اهلش هست یا نه؛ پس بیخیال شدم.
تلما به روبهرو خیره بود؛ با نگاهی چنان تیز که انگار میخواست هرچه مقابلش میبیند را بشکافد. از تمام رفتارهایش کینه میبارید. شاید اشتباه میکردم؛ چیزی که درون این دختر بود، بیش از راز یک کینه بود. زیرچشمی به چهرهاش دقت میکردم؛ به فرم چشمانش که پشت عینک دقیقا مشخص نبود. من مطمئنا او را جایی دیده بودم. اوایل فکر میکردم شاید او هم یکی از ساکنان بئری بوده، حتی شاید همبازی بچگی. ولی در میان خاطراتم هیچ دختری با مشخصات تلما وجود نداشت.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۱۵۵ و ۱۵
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 157و 158
اوایل فکر میکردم شاید او هم یکی از ساکنان بئری بوده، حتی شاید همبازی بچگی. ولی در میان خاطراتم هیچ دختری با مشخصات تلما وجود نداشت.
احتمال میدادم ساکن یکی دیگر از کیبوتسها بوده و شاهد اتفاقی مشابه بئری، ولی نامش در فهرست بازماندگان جنگ نبود. در فهرست خانواده اسرا هم نبود. یا نامش جعلی بود، یا اصلا ربطی به این ماجراها نداشت.
از سویی آن پرستوی مرده بدجور ذهنم را درگیر کرده بود. خیلی به چهرههاشان دقت کردم؛ شباهت زیادی نداشتند. معمولا آدم با یک نگاه میتواند حدس بزند دونفر عضو یک خانوادهاند؛ ولی تلما و اورنا اینطور نبودند. تشخیص هوش مصنوعی هم این بود که احتمال مادر و دختر بودنشان زیر پنجاه درصد است.
طبق آنچه در پرونده اورنا خواندم، او مجرد بود و فرزندی به نامش ثبت نشده بود. در سوابقش مرخصی طولانی مدت یا مرخصی زایمان ثبت نشده بود، در سوابق پزشکیاش نیز مراجعهای به پزشک زنان نداشت و برای زایمان به هیچ درمانگاه یا بیمارستانی نرفته بود. تنها احتمال منطقی این بود که تلما فرزند نامشروعی باشد که اورنا او را پنهان کرده و به خانواده دیگری سپرده است؛ که برای ماموری مثل اورنا بعید نبود.
-تلما، درباره پدرت چیزی میدونی؟
این سوال را نمیخواستم بپرسم؛ چون با توجه به احتمالاتم، سوال شرمآوری بود. از دهانم پرید و برای تنبیه زبانِ بیصاحبم، آن را گاز گرفتم.
ترجیح دادم به تلما نگاه نکنم؛ ولی صدای نفسهایش یک لحظه قطع شد. داشتم از فضولی میمردم که ببینم قیافهاش چه شکلی شده؛ ولی بیادبی بود که بعد پرسیدن چنین سوالی با نگاهم آزارش بدهم. آرام گفت: نه.
-هیچی؟
-من حتی درباره مامانم هم چیز زیادی نمیدونم، چه برسه به بابام.
آه کشید، کمی مکث کرد و ادامه داد: ولی فکر میکنم آدم عوضیای بوده. انقدر عوضی که مسئولیت منو به عهده نگیره و مامانم مجبور باشه منو قایم کنه.
پس حدسم درست بود. برای این که دلداریاش بدهم، گفتم: شایدم اینطور نبوده. تو از کجا میدونی شرایطشون چطوری بوده؟ شاید اونم مثل مامانت دائم توی ماموریت بوده. اصلا شاید توی یه ماموریت...
تلما دستش را بالا گرفت و صدایش را بلند کرد.
-میشه دربارهش حرف نزنیم؟
تلما دستش را بالا گرفت و صدایش را بلند کرد.
-میشه دربارهش حرف نزنیم؟
آرام و سرخورده، در خودم جمع شدم و گفتم: معذرت میخوام. فکر کنم دوباره پامو از گلیمم درازتر کردم.
تلما جواب نداد. از گوشه چشم دیدمش که داشت پوست لباش را میکند و صورتش کمی قرمز شده بود. محدوده ممنوعهای داشت که تا میخواستم واردش شوم، اینطوری آژیر میزد. مثل رایانهی پیشرفتهای بود که تلاشهایم برای هک کردنش یکییکی با شکست مواجه میشد.
صدای نفس زدنش را بلندتر از همیشه میشنیدم. تند، کشدار و گرفته. طبیعی نبود. سرم را چرخاندم که نگاهش کنم و دیدم تمام مویرگهای صورتش پر از خوناند. کم مانده بود چهرهاش کبود شود. دستش را گذاشته بود روی قلبش و سینهاش را چنگ میزد. لبهایش خشک شده بودند.
پنیک.
فرمان را به سمت راست چرخاندم. ماشین را در شانه خاکی جاده متوقف کردم و پیاده شدم. ماشین را دور زدم و در سمت تلما را باز کردم. عرق از شقیقههایش میریخت و طوری به خودش میپیچید که انگار داشت میمرد؛ ولی من میدانستم که نمیمیرد. میدانستم که فقط باید صبر کنم تا تمام شود.
شدیدترین زلزلهها هم عمرشان کوتاه است؛ در حد چند ثانیه. پنیک هم مانند زلزله است، سهمگین و ویرانگر اما کوتاه. دستهایش را گرفتم و مقابلش نشستم تا تمام شود. دستانش یخ کرده بودند و میلرزیدند.
به یک سرنخ دیگر رسیده بودم: پدرش.
این مدت بارها درباره گذشتهاش پرسیده بودم و او با جملات سربسته و نامفهوم از گذشته یاد گرده بود، ولی یادآوری هیچچیز باعث نمیشد دچار حمله پنیک شود. تنها چیزی که او را به این حال انداخت، نام بردن از پدرش بود.
او دروغ گفته بود؛ میدانست پدرش کیست؛ خوب هم میدانست. و اتفاقا، از پدرش خاطره هم داشت؛ خاطرهای که بتواند انقدر ترسناک باشد که او را در میان پنجههای حمله پنیک فشرده کند. پدرش کلید گذشتهاش بود.
لرزش دستانش کمکم آرام گرفتند و تنفسش عادی شد. زلزله تمام شده بود
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 157و 15
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 159 و 160
زلزله تمام شده است.
این را وقتی میفهمم که حواس پنجگانهام دوباره به کار میافتند و ادراکم از واقعیت را برمیگردانند؛ و دیگر احساس نمیکنم قرار است بمیرم. هوا دوباره مثل قبل در مجرای تنفسیام تردد میکند و قلبم ضربان طبیعیاش را باز مییابد. خونی که در مویرگهای سر و صورتم تجمع کرده بود، آرام پا پس میکشد و برمیگردد، و دستان یخکردهام گرم میشوند.
خودرو در شانه جاده متوقف شده است؛ مقابل یک زمین کشاورزی. تا چشم کار میکند سبز است و هوا نیمهابری ست. نسیم به صورتم میخورد؛ در ماشین باز است و ایلیا بیرون از خودرو، مقابل من نیمخیز نشسته. چشمم به دستانم میافتد که بیش از همیشه گرماند؛ در دستان ایلیا.
سریع دستانم را عقب میکشم و جیغی کوتاه از میان لبانم بیرون میزند. انگار که روی هر دو دستم مارمولک نشسته باشد. ایلیا هم ناگاه عقب میپرد و قبل از این که زمین بخورد، روی پاهایش میایستد. دستانش را به هم میمالد و میگوید: خوبی؟
ایلیا شاهد این زلزله ویرانگر بوده؛ این که من داشتم میمُردم، این که داشتم جان میکندم. لعنتی. کاش میشد مثل کاغذ تا بشوم، مچاله بشوم و خودم را میان زبالههای کنار جاده گم و گور کنم. سرم را پایین میاندازم.
-خوبم.
هنوز هم رد راه رفتن مارمولک را روی دستانم احساس میکنم. انگار ساعدهایم خارش گرفته. انگشتان دو دستم با هم کشتی میگیرند و خودشان را به پیراهن و شلوارم میکشند تا تمیز شوند. امیدوارم این رفتارم از چشم ایلیا دور بماند؛ که میدانم اینطور نیست. حتما دارد خودش را میخورد.
خم میشود و از داشبورد مقابل من، یک بطری آب درمیآورد. آن را روی پاهایم میگذارد و میگوید: بخور تا حالت جا بیاد و راه بیفتیم. بیست دقیقه دیگه راه مونده...
تعللم را که میبیند، میگوید: الان دوست داری فرار کنی، دوست داری قایم بشی... حتی شاید دوست داشته باشی منو بکشی. اشکالی نداره، درکت میکنم.
عین حرفهای خودم را مثل طوطی تحویلم داد؛ ولی حتی حوصله ندارم بخندم. آرام تشکر میکنم. بطری را میگیرم و برمیگردانم داخل داشبورد. از داخل کیف خودم، بطری کوچکتری درمیآورم و از آن آب مینوشم.
بطری را میگیرم و برمیگردانم داخل داشبورد. از داخل کیف خودم، بطری کوچکتری درمیآورم و از آن آب مینوشم. ایلیا علت رفتارم را میفهمد، اما بدون این که حرفی بزند یا اعتراض کند، دستانش را داخل جیبش میبرد و سربهزیر ماشین را دور میزند. لبش را میجود. خودم را که جای او میگذارم، دلم میسوزد؛ ولی چارهای نیست. مجبورم محتاط باشم.
بقیه راه، سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشمانم را میبندم. اگر فکر کند خوابم کمتر سوال میپرسد و روی اعصابم راه میرود. ایلیا هم سکوت میکند تا برسیم.
بعد از بیست دقیقهای که فقط ادای آدم خواب را درآوردم و از میان چشمان نیمهبازم بیرون را تماشا کردم، ایلیا صدایم زد.
-تلما... بیدار شو رسیدیم.
برای این که نقش بازی کردنم به چشم نیاید، با کمی تاخیر و کش و قوس چشم باز میکنم و خودم را در خیابان سنگفرششدهای میبینم که خلوت است و دو طرفش را ساختمانهای کلنگی چند طبقه گرفتهاند. نخل و سرو و چند درخت دیگر هم وسط خیابان و کنار خانهها کاشتهاند؛ اما در کل خیابان انگار خالی است؛ شاید بخاطر رنگ سفیدِ ساختمانهایش یا فراخ بودن خود خیابان و پیادهروها. معماریاش شبیه شهر سفید است؛ اما کمدرختتر. قدمتش هم به همان اندازه است.
مقصد ما، خانهی یووال، یک آپارتمان چهار طبقه است با دیوارهای خاکی رنگ. ایلیا درست مقابل آن پارک کرده بود. به ساختمان میخورد سی سالی قدمت داشته باشد. سرتاسر دیوار جلویی ساختمان پنجره و بالکن است و پردههایش کرکرهای هستند. حیاط کوچکی دارد که با نردههای چوبی سفید و کوتاه و شمشاد محصور شده است.
ایلیا به یووال زنگ میزند و از رسیدنمان خبر میدهد. ساعت هشت و سی و پنج دقیقه است. فقط پنج دقیقه دیر کردهایم و ایلیا بخاطر همین پنج دقیقه پنجاه بار عذرخواهی کرد.
یووال را پشت شمشادها میبینیم که دارد برای استقبال میآید. یک پسر در اواخر نوجوانی، شاید هجده، نوزده ساله. ترکهای، لاغر، کمی سبزه و با صورتی که هنوز جوشهای نوجوانی و آثار آنها را بر خود دارد. لبخند نمیزند و با اخمهای درهمکشیده از تردید، آرام سلام میکند. حتی وقتی من و ایلیا برای دست دادن دست دراز میکنیم، فقط برای چند ثانیه دستمان را میگیرد، فشار نمیدهد و سریع رهایشان میکند. طوری نگاهمان میکند که انگار آدم فضایی هستیم و هنوز در اعتماد به ما شک دارد؛ و فقط سعی میکند مودب به نظر برسد.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 157و 15
پشت سرش وارد ساختمان میشویم و از پلهها بالا میرویم. آسانسور ندارد و البته لازم هم نیست؛ خانهشان طبقه اول است. کلید میاندازد و در خانه را باز میکند. یک آپارتمان کوچک که معلوم است به زور و توسط یک پسر جوان اداره میشود. اسباب خانه قدیمیاند، بوی ماندگی و نا میآید و گویا کسی آنجا را ناشیانه و با عجله تمیز کرده است. هیچ اثری از سلیقه، تزیین و هنرمندیِ زنانه به چشم نمیخورد. آنها – یووال و خواهرش – فقط زنده ماندهاند؛ زندگی نمیکردند
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 159 و 16
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 161 و 162
روی مبلهای کهنه مینشینیم و یووال بالای سرمان میایستد؛ مردد و گیج. شاید ما اولین مهمانهایی باشیم که قدم به این خانه گذاشتهایم و او بلد نیست چطور در غیاب مادرش از مهمان پذیرایی کند. از چهرهاش پیداست سعی دارد آداب مهمانی را به یاد بیاورد. کمکش میکنم.
-ما چیزی نمیخوریم یووال. فقط میخوایم چندتا سوال کوچولو دربارهت بپرسیم. بشین.
انگار بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده باشد، مینشیند مقابلمان و سرش را تکان میدهد. کارت خبرنگاریام را درمیآورم و آن را دربرابر یووال روی میز میگذارم. گردن میکشد تا کارت را ببیند.
میگویم: ممنون که قبول کردی ما رو ببینی. میدونم که حرف زدن درباره این چیزا آسون نیست.
نگاهش را از کارت میکشد بالا تا صورت من و میگوید: شما هیچی نمیدونید.
ایلیا میگوید: ما خودمون هم بازمانده جنگیم. پس درکت میکنیم.
و لبخند دلگرمکنندهای میزند. نگاه یووال همچنان بیاعتماد است. آرام و با کمی لکنت زبان باز میکند.
-من... من مطمئنم مامانمو کشتن... ولی هیچکس حرفمو باور نمیکنه... و میترسم... همونا که... مامانو کشتن... من و خواهرمو...
ایلیا خم میشود ودست یووال را میگیرد. ما حرفتو باور میکنیم و به همه میگیم چی شده. بعدش دیگه کسی نمیتونه بهتون آسیب بزنه.
یووال دستش را از دست ایلیا بیرون میکشد. دو دستش را درهم قلاب میکند و میان زانوهایش میگذارد. میگویم: خب، چرا فکر میکنی مامانت کشته شده؟
-من و خواهرم اون روز مدرسه بودیم. وقتی برگشتیم، مامان مُرده بود و داشتن میبردنش. همسایهها میگفتن شیر گاز رو باز کرده و خوابیده روی مبل. پلیس گفت خودکشی بوده. چیزی سر صحنه پیدا نکردن...
-من و خواهرم اون روز مدرسه بودیم. وقتی برگشتیم، مامان مُرده بود و داشتن میبردنش. همسایهها میگفتن شیر گاز رو باز کرده و خوابیده روی مبل. پلیس گفت خودکشی بوده. چیزی سر صحنه پیدا نکردن...
آب بینیاش را بالا میکشد و سرش را پایین میاندازد. از عضلات صورتش پیداست دارد با تمام قدرت برای گریه نکردن میجنگد.
-مامان نمیخواست بمیره. اون ما رو داشت و میخواست بخاطر ما زنده بمونه. ما تازه تونسته بودیم بعد از بدبختیهایی که توی جنگ کشیده بودیم اینجا رو اجاره کنیم. اون خوشحال بود.
چشمانش از اشک پر شده و الان است که ی قطره اشک با کوچکترین لرزش بیرون بریزد. ایلیا میگوید: بعضی از کسایی که خودکشی میکنن قبلش هیچ رفتار خاصی نشون نمیدن. درواقع رفتارشون غیرقابل پیشبینیه.
آرام مشتم را به پای ایلیا میکوبم. دارد گند میزند به اعتماد یووال. ایلیا نالهاش را در گلو خفه میکند. یووال مانند یک پسربچه اخم درهم میکشد.
-بقیه هم همینو میگفتن.
و خیز برمیدارد که از جا بلند شود و احتمالا در مرحله بعد، ما را بیرون بیندازد. به دست و پا زدن میافتم تا گند ایلیا را جمع کنم.
-نه... نه... منظورش این نبود.
برمیگردم و به ایلیا چشمغره میروم که دهان گشادش را ببندد. ایلیا اما تلاش دیگری میکند برای جبران حرف بیخودش و از یووال میپرسد: چیزه... خب... تو نشونهای از ورود غیرقانونی ندیدی؟ منظورم اینه که باید یه مدرک عینی هم باشه که نشون بده یه قتل اتفاق افتاده. به هرحال حرفهایترین قاتلها هم یه جایی اشتباه میکنن.
این بار ساق پای ایلیا را لگد میکنم که پرچانگی نکند. پای خودم هم درد میگیرد. یووال سرش را پایین انداخته و دارد فکر میکند، و بعد از چند ثانیه ناامیدانه سرش را تکان میدهد.
-نه، هیچی نبود. قفل با کلید باز شده بود. پلیس هم انگشتنگاری نکرد، چون مطمئن بود خودکشیه و حرف من براشون مهم نبود. ولی...
چهرهی گرفتهاش از هم باز میشود.
-خونه بهم ریخته بود... درحالی که صبح وقتی رفتم مدرسه همهچی مرتب بود. مامان تازه خونه رو مرتب کرده بود. ولی پلیس به این قضیه اهمیت نداد.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 161 و 16
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 163
چهرهی گرفتهاش از هم باز میشود.
-خونه بهم ریخته بود... درحالی که صبح وقتی رفتم مدرسه همهچی مرتب بود. مامان تازه خونه رو مرتب کرده بود. ولی پلیس به این قضیه اهمیت نداد.
یک چراغ بالای سر هرسهنفرمان روشن میشود. میگویم: آفرین یووال. اگه اینطوری بوده باید روی بدن مامانت اثر درگیری بوده باشه. نبود؟
دوباره صورتش درهم میرود، دارد شربت تلخ خاطرات را جرعهجرعه مینوشد و حق دارد.
-من نتونستم بدن مامان رو ببینم. صورتش رو توی سردخونه دیدم، کبود شده بود. ولی دکتر میگفت این کبودیها برای جسد طبیعیه.
-کالبدشکافیش نکردن؟
این را ایلیا میپرسد و یووال جواب میدهد: نه. پلیس نمیخواست توی اون آشفتهبازار وقتش رو برای یه خودکشی تلف کنه، اینو خودشون گفتن. گفتن وقت ندارن دنبال قاتلی که وجود نداره بگردن.
ایلیا نیشخندی عصبی میزند و دست به سینه به مبل تکیه میدهد.
-معلومه که لازم نبود دنبال قاتل بگردن. اونا میدونستن قاتل کیه، بهت قول میدم.
میپرسم: دوربینای امنیتی چطور؟ اینجا دوربین داره؟ چکشون کردی؟
ایلیا بجای یووال جواب میدهد: کسی که انقدر تمیز اومده تو و از قبل هم با پلیس بسته بوده، حتما فکر دوربینا رو از خیلی وقت قبل کرده.
یووال هم حرفش را تکمیل میکند.
-اون روز دوربینا خراب بودن.
ایلیا باز هم عصبی میخندد.
-بفرما. نگفتم؟
چند لحظه سکوت حاکم میشود و همه در سکوت به همکاری خائنانه پلیس اسرائیل با شاباک فکر میکنیم. به این که پلیس از قبل خبر داشته این یک قتل سازمانیافته است و نباید درش دخالت کند، بلکه فقط باید مثل یک دستمال، کثافتکاریِ شاباک را تمیز کند.
چند لحظه سکوت حاکم میشود و همه در سکوت به همکاری خائنانه پلیس اسرائیل با شاباک فکر میکنیم. به این که پلیس از قبل خبر داشته این یک قتل سازمانیافته است و نباید درش دخالت کند، بلکه فقط باید مثل یک دستمال، کثافتکاریِ شاباک را تمیز کند. روی قتل برچسب خودکشی بزند و به این بهانه، از زیر کارهایی چون انگشتنگاری و بررسی صحنه جرم و کالبدشکافی و چک کردن دوربینهای امنیتی در برود. پلیس اسرائیل سگ زرد بود و شاباک و موساد شغال. همه ترسو، همه خائن، همه وحشی.
ایلیا بعد از سکوت نهچندان طولانی، میگوید: احتمالا به زور مامانت رو بیهوش کردهن و خوابوندنش روی مبل. وگرنه کسی که نمیخواد خودکشی کنه خیلی به اختیار خودش دراز نمیکشه تا با نشت گاز خفه بشه. برای همین با کالبدشکافی موافقت نشده، چون ممکن بوده داروی بیهوشی توی کالبدشکافی کشف بشه.
یووال سربهزیر ناخن میجود و سر تکان میدهد. دوباره همه سکوت میکنیم، و ایلیا دوباره این سکوت را میشکند.
- یووال، میشه یه سوال دیگه ازت بپرسم؟ درباره هفتم اکتبر.
ناخنهایش را از دهانش بیرون میکشد و دستش را مشت میکند. چشمان منتظرش را به ایلیا میدوزد که یعنی بپرس.
-اون روز... روزی که نیروهای حماس اومدن توی خونهتون... میخوام بدونم اونا چطور آدمایی بودن؟
یووال دستش را میکشد به پیشانیاش و میگوید: معمولیتر از چیزی بودن که فکرشو میکردم.
ایلیا مشتاقانه روی زانوهایش خم میشود.
-یعنی چی؟
-منظورم اینه که... اصلا شبیه چیزی که بهم یاد داده بودن نبودن. اینطور نبود که مثل حیوون باشن، یا وحشی و خطرناک و نفهم باشن. آدمای معمولیای بودن که حتی با مامانم انگلیسی حرف میزدن. یکیشون کنار ما ایستاد و دوتای دیگه خونه رو بررسی کردن. حتی یکیشون ازمون اجازه گرفت که یه موز برداره! فکر نمیکردم بتونن انگلیسی حرف بزنن یا اجازه بگیرن! اونا حتی اسلحهشون رو سمت ما نگرفتن و داد نزدن، میگفتن ما مسلمونیم و شما رو نمیکشیم.
ابروهایش را بالا میدهد و شانه بالا میاندازد، درست مثل مادرش در آن مصاحبه. نمیتواند آنچه دیده بود را با آنچه شنیده بود مطابقت دهد. میان برزخ دیدهها و شنیدهها گیر کرده است.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 163 چهر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 165 و 166
نمیتواند آنچه دیده بود را با آنچه شنیده بود مطابقت دهد. میان برزخ دیدهها و شنیدهها گیر کرده است. ادامه میدهد: البته اونا هیچوقت ازمون بابت این که با اسلحه و سرزده اومدن توی خونهمون عذرخواهی نکردن.
توی دلم جوابش را میدهم: شما هم هیچوقت بابت تصرف کشورشون و کشتن مردمشون ازشون عذرخواهی نکردین.
***
در اتاق گالیا که باز شد، یک نفس عمیق کشیدم و زیر لب فحش دادم. حوصله تحمل آن زن مغرور را نداشتم؛ مخصوصا بعد از گذراندن یک روز پرکار و نخوردن ناهار و شام درست و حسابی و پشت میز نشستن از هشت صبح تا ساعت یازده و نیم شب؛ ولی گالیا گفته بود بیایم و تاکید هم کرده بود که فوری ست.
پشت میزش نشسته و رو به پنجره بزرگ اتاقش، چشم به منظرهی تلآویو دوخته بود. نیمرخش را میدیدم که مثل همیشه خشک و بیاحساس بود. صورت چهارگوشش همیشه منقبض بود و داشت خشمی درونی را زیر دندانها و فک محکمش له میکرد.
نور آسمانخراشها و چراغهای شهر روی صورتش منعکس شده بود، نور مانیتورش هم. مثل همیشه کت و شلوار زنانهی مشکی پوشیده بود و دستانش را روی سینه قلاب کرده بود. وقتی دیدم به ورودم واکنش نشان نمیدهد، صدایم را صاف کردم و گفتم: با من کار داشتید؟
سرش را تکان داد و همچنان از تلآویو چشم برنداشت. خونسردیاش بیش از خشمش ترسناک بود. آدم خونسرد خطرناکتر از آدم خشمگین است؛ چون دقیقا میداند چکار میکند و با آرامش تصمیمش را گرفته.
خونسردی گالیا ممکن بود به معنای این باشد که در آرامش به این نتیجه رسیده بود من دارم خیانت میکنم و میدانست دقیقا میخواهد چه بلایی سرم بیاورد.
یک نفس عمیق کشید و گفت: بهت میاد پخمه باشی، ولی زرنگی!
عرق سرد روی پیشانیام نشست. او فهمیده بود و متاسفانه من در پنهان کردن هیجان و اضطرابم هیچ استعدادی نداشتم. من مثل مامورهای عملیاتی موساد نبودم که برای نقش بازی کردن آموزش دیده باشم. من فقط یک نیروی سایبری بودم و فقط وقتی به درد میخوردم که پشت لپتاپ نشسته باشم.
به هرحال، آب دهانم را قورت دادم تا صدا از گلوی خشک شدهام دربیاید و تمام تلاشم را کردم که صدایم نلرزد.
-ببخشید، متوجه منظورتون نشدم!
-ببخشید، متوجه منظورتون نشدم!
امیدوار بودم صورتم رنگ به رنگ نشده باشد، یا حداقل گالیا برنگردد و نگاهم نکند و قطرات عرق را روی پیشانیام نبیند. گالیا خندید، دقیقا مثل جادوگر شهر اُز. نه گردنش را تکان داد و نه چشمانش را. گفت: از من قایم نکن. حواسم هست که چند وقته با یه دختر قرار میذاری...
چشمش را بالاخره از تلآویو برداشت و مستقیم به چشمانم زل زد.
-خوشگل هم هست! بهت نمیاومد اهلش باشی یا اصلا عرضهش رو داشته باشی!
نفسم بند آمد. باید فرار میکردم و دنبال تلما میگشتم و مطمئن میشدم سالم است، یا خودم را به آن راه میزدم و نقطه ضعف دستش نمیدادم؟ باید انکار میکردم یا اعتراف؟ بلایی سر تلما آورده بود یا میخواست بیاورد؟
مانند یک دانشآموز در دفتر مدرسه خشکم زده بود، دانشآموزی که توی کیفش مواد مخدر پیدا کرده باشند. طول کشید تا مغزم به کار بیفتد و یک جواب مناسب برای گالیا پیدا کند. به زور خندیدم و گفتم: چی شده که روابط عاشقانه من براتون جالب شده؟
دوباره خندید. انگار داشت تفریح میکرد. اضطرابم را بو کشیده بود و من برایش شبیه یک موشِ در تله افتاده بودم. گفت: نمیدونم رابطهتون عاشقانه ست یا نه، خیلی هم برام مهم نیست. چیزی که مهمه اینه که دوست دارید محل قرار گذاشتنتون خاص باشه، مثلا خونهی بازماندههای جنگ هفتم اکتبر.
مانده بودم چه بگویم و چه توجیهی سرهم کنم؛ اصلا نمیدانستم باید این کار را بکنم یا نه؟ گالیا خودش و صندلیِ چرخانش را کمی جلو کشید و صافتر نشست. موهای کوتاه قهوهایاش را پشت گوشش چپاند و گفت: جالبتر این که اون دختر خبرنگار معاریوئه. جالب نیست؟
دوباره مثل جادوگر شهر اُز خندید. مطمئن شدم نه من نه تلما صبح فردا را نخواهیم دید؛ تازه این بهترین حالتش بود، یعنی امیدوار بودم گالیا سریع و بدون زجر کارمان را تمام کند؛ که از او بعید بود. به منبع قبلیِ تلما فکر کردم، به منبع مُردهای که گالیا را میشناخت. قرار بود من هم به سرنوشت او دچار شوم؟
گالیا آرنجش را به میزش تکیه داد و دستش را زیر چانه زد.
-چرا مثل بچه مدرسهایهای ناشی و خلافکار اونجا وایسادی؟ بشین!
با چشم به مبلهای دفترش اشاره کرد.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 165 و 1
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 167
با چشم به مبلهای دفترش اشاره کرد. دقیقا مثل خلافکارهای ناشی و نوجوان به سمت مبلها رفتم و نشستم، و در طول چند قدمی که تا مبل برداشتم، به این فکر میکردم که تقلا برای نجات فایده دارد یا نه؟ چکار میتوانستم بکنم؟ التماس؟ تهدید؟ عذرخواهی؟
هیچکدام فایده نداشت و اگر داشت هم من حاضر بودم بمیرم ولی برای حفظ زندگیام به گالیای عوضی التماس نکنم. برای حفظ زندگی تلما چطور...؟
روی مبل نشستم و باز هم صدای خندههای جادوگر شهر اُز در اتاق پیچید. ترس را بو کشیده بود و از بوی ترس سرحال شده بود. این هم یک مدل زجرکش کردن بود دیگر!
مانیتورش را به سمت من چرخاند و گفت: فکر کنم برات مهم باشه که امشب توی خونه تلما کوهن چه اتفاقی افتاده...
این را که گفت، ضربان قلبم رسید به صد و پنجاه و مغزم کاملا از کار افتاد. فلج شدم. صفحه نمایش تصویر یک دوربین مداربسته را پخش میکرد، راهپلهی خانهی تلما. دو مرد سیاهپوش با چهرههایی که زیر ماسک پنهان شده بود، داشتند از پلهها بالا میرفتند. تلما در خانه تنها بود و آنها حتما...
گالیا با خونسردی گفت: اونا آدمکشن؛ تخصصشون کشتن مردمه، بدون این که ردی به جا بذارن. فکر کنم اینو خوب فهمیدی، چون با قربانیهاشون مصاحبه کردی و میدونی کارشون چطوریه.
تنها کاری که مغزم به آن دستور میداد این بود که بیخیال همهچیز بشوم و بپرم روی سر گالیا و گلویش را پاره کنم. از این که نمیتوانستم کاری برای تلما کنم احساس خفگی میکردم. به نمایشگر خیره شدم و چشمانم روی ساعت تصویر رفت.
یازده و هشت دقیقهی شب بود.
به ساعت دیواری اتاق گالیا نگاه کردم.
یازده و چهل دقیقه بود.
گفتم: صبر کن ببینم... این فیلم...
گالیا لبخند زد.
-مال نیم ساعت پیشه.
گفتم: صبر کن ببینم... این فیلم...
گالیا لبخند زد.
-مال نیم ساعت پیشه.
نزدیک بود از حال بروم. تلما را کشته بودند. تلما...
روی سینهام خم شدم و قلبم را چنگ زدم. زیر لب گفتم: تلما...
برایم مهم نبود که نقطه ضعفم را پیش گالیا لو دادهام. دیگر اصلا نقطه ضعفی در کار نبود. گالیا قاهقاه خندید و گفت: به دختره زنگ بزن.
حالم بدتر از آن شد که بود. اگر تلما هنوز زنده بود... چه بلایی سرش آورده بودند؟ نای فریاد زدن نداشتم. همه رمقم را در گلویم جمع کردم و گفتم: باهاش... چکار...
تلفنش را برداشت، شمارهای گرفت و آن را به سمتم دراز کرد.
-خودت باهاش حرف بزن ببین باهاش چکار کردن.
نزدیک بود بمیرم؛ ولی دلم میخواست قبل از مردن، گالیا را بکشم. با دست لرزان تلفن را گرفتم و از تصور آنچه پشت خط میگذشت قلبم مچاله شد.
بوق میخورد، یک بار... دو بار... سه بار... صدای هر بوق مثل ناقوس مرگ در سرم پژواک میشد. نمیدانم بوق چندم بود. داشتم ناامید میشدم که صدای دخترانهی گرفتهای تلفن را برداشت.
-هوم؟
صدای تلما بود؟ داشت ناله میکرد؟ چند ثانیه سکوت کردم تا ببینم دور و برش سر و صدا هست یا نه، جیغ میزند یا نه؟ اصلا صدای خودش بود؟
-الو؟ کیه؟
صدای تلما بود، صدای خوابآلود تلما. با ترس و تردید گفتم: الو تلما! ایلیام. حالت خوبه؟
-لعنت بهت.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 167 با
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 169 و 170
صدای تلما بود، صدای خوابآلود تلما. با ترس و تردید گفتم: الو تلما! ایلیام. حالت خوبه؟
-لعنت بهت.
این که داشت فحش میداد به این معنی بود که حالش خوب است؟ صدایش شبیه کسی نبود که درد داشته باشد. دوباره پرسیدم: مطمئنی حالت خوبه؟
- نصفهشب زنگ زدی بیدارم کردی که حالمو بپرسی؟ لعنت بهت.
و قطع کرد. نفسم را با خیال آسوده آزاد کردم. او زنده و سالم بود. خواب بود و تنها چیزی که مخل آسایشش شده بود، تماس من بود. ناباورانه خندیدم.
گالیا که داشت از تماشای دگرگونیهای من لذت میبرد، تلفن را از دستم گرفت و گفت: میدونستم امشب قراره برن سر وقتش، و البته بعدش هم میومدن سراغ تو. آدم فرستادم که جلوشونو بگیرن.
برخلاف چند لحظه پیش که داشتم برای قتلش نقشه میکشیدم، حالا میخواستم دستش را ببوسم. مبهوت پرسیدم: چی باعث شده شایسته چنین لطفی باشیم؟
گالیا بشکن زد.
-سوال خیلی خوب و بهجایی بود. همینو میخواستم بشنوم.
دوباره یک طره از موهایش را پشت گوش انداخت و خودش را روی صندلی جلو کشید. دستانش را به هم قلاب کرد و روی میز قرارشان داد. گفت: فقط میخوام همین فردا مقالهای که درباره قربانیهای هفتم اکتبر نوشته رو منتشر کنه. تو هم خبر سوءقصد بهش رو بده به یه خبرگزاری دیگه، مصاحبه کن و چیزی که میخوام رو بگو.
تازه فهمیدم ماجرا چیست؛ گالیا ریاست موساد را میخواست و ما همان کسانی بودیم که میتوانستند مسیر را برایش هموار کنند؛ فقط کافی بود رقیب گالیا، ایسر آرگامان را پایین میکشیدیم.
ایسر همان گزینهی اصلی برای ریاست موساد بود که پیش از این سابقهی درخشانی در نیروهای امنیتی اسرائیل داشت. او در زمان هفتم اکتبر و سالهای بعدش معاون امور اتباع اسرائیلی شاباک بود و اینطور که از پدرم شنیده بودم، او پیشنهاد داده بود مردم را در بئری و جشنواره موسیقی به رگبار ببندند. بعدش هم، او بود که بازماندگان مزاحم را یکییکی حذف کرد، و اسرای آزاد شده را. هرکسی که ممکن بود خطری برای افکار عمومی اسرائیل باشد میکشت، همانطور که مادر یووال را کشته بود.
آرام و محطاط گفتم: اونا آدمای ایسر بودن؟
آرام و محتاط گفتم: اونا آدمای ایسر بودن؟
گالیا لبخند زد.
-اشتباه نکرده بودم، واقعا مغزت کار میکنه.
ولی پشت لبخند شیطانیاش چیزی بود که به من لو میداد اینطور نبوده و خود گالیا هم در حمله دست داشته. یک حمله کنترلشده تا بتواند فردا در رسانهها مطرحش کند و امتیاز بگیرد. به هرحال مهم نیست. مهم سلامتی تلما بود و این که فعلا بخشی از راهمان با این شیطان مشترک است.
گفتم: چی به ما میرسه؟
-حفظ جونتون.
-همین؟
گالیا بلند خندید. گردنش را به عقب خم کرد و دهانش را باز. خیلی بلند میخندید.
-تا چند دقیقه پیش حاضر بودی برای همین التماس کنی. الان میگی همین؟
در سکوت نگاهش کردم تا خندهاش تمام شود، و با خودم فکر کردم شاید واقعا همینطور باشد؛ یعنی من و تلما به تنهایی نمیتوانیم امنیتمان را تامین کنیم.
به هرحال اینجا اسرائیلِ بعد از هفتم اکتبر است، با نهادهای امنیتیِ در آستانهی فروپاشی و امنیتِ نیمبند و مردم بیاعتماد. اسرائیل حالا یک مجمعالجزایر است، یک نظام قبیلهای ست که هریک به دست یک حزب اداره میشود، به دست یک کلهگنده و آدمهای دورش. قانون بقای اینجا حکم میکند که به یکی از این احزاب و کلهگندهها بچسبی.
گالیا یکی از آنهاست؟
شاید. خودش هم نباشد، یک نوچه خوب است برای یک کلهگنده. یکی که به اندازه کافی قدرت دارد که بتواند با ایسر دربیفتد.
سرم را پایین انداختم و گفتم: درسته. ازتون ممنونم. کاری که گفتید رو انجام میدم.
رضایتمندانه سرش را تکان داد.
-خوبه. شما شروع کنید. کمکتون میکنم ادامه بدید. ولی...
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹
(💟 برای خوبان ارسال کنید)
📖 تلاوت صفحه ۴۶۰ قرآن کریم
، با قلم قرآنی هُدی
💐 هدیه به امام زمان علیه السلام
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺