eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
929 دنبال‌کننده
17هزار عکس
33.5هزار ویدیو
115 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تلویزیون سما طرفدار اسد از تلاش "خنثی شدن یک کودتای مسلحانه" در داخل مقر ستاد کل ارتش در دمشق خبر می دهد. 🚀🔥 🚀🔥 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از حمص و قصیره به سمت دمشق دیگه جنگ بشاراسد نیست بلکه سرنوشت حیاتی ایران و حزب الله در میان است اگه حمص و قصیره سقوط کنه مهم ترین گذرگاه مرزی و خط ارتباطی محور مقاومت و حزب الله قطع میشه از اینجا به بعد مشخص میشه تنش های سوریه در محدوده مشخص و توافق شده قدرت ها پیش میره یا اینکه حزب الله و ایران برای مراقبت از حمص آتش بپا خواهند کرد ابوقاسم 🚀🔥 🚀🔥 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ☘ وفاق ملی یا نفاق ؟! ❗️آقای پزشکیان! سوگند به قرآن؟ تعهد به پاسداری از شریعت اسلام و قانون اساسی❗️ ادعای گوش فلک پرکن نهج‌البلاغه ای بودن❗️ ادعای پیروی از امام و رهبری معظم❗️ سالها در مجلس معترض عدم اجرای قوانین مصوب توسط دولت ها بودن❗️ 🟣 رییس جمهور ۱۷ درصدی ما! این ره که تو می روی به ترکستانست خدا کند حداقل ادعای تحمل مخالف و منتقدانت راست باشد! قانون عفاف و حجاب، مصوب همان مجلسی است که جنابعالی عضوش بوده اید! همان شورای نگهبانی _که متاسفانه یا خوشبختانه صلاحیت شما را برای ریاست جمهوری تایید کرده_ آن را تایید کرده است. 🔹چطور شد تا روی صندلی ریاست نشستید همه چیز تغییر کرد؟ شما اگر نقد و اشکالی به این قانون داشتید فقط حق داشتید در مرحله ارائه در مجلس نظرتان را بگویید ولی بعد از تصویب حق ندارید کلمه ای در مخالفتش حرف بزنید! آیا دوست دارید هر لایحه ای که می دهید و در مجلس تصویب می شود را عده ای زیر سوال ببرند و زیرپا بگذارند؟ آقای دکتر❗️ انتصاب اعضای خانواده تان، انتصاب حداقل ۱۲ عنصر اصلی دولت خائن روحانی انتصاب دهها فتنه گر در مناصب حساس دولتی اظهارات خلاف اصول تان در مصاحبه نیویورک و حالا مخالفت علنی با قانون عفاف و حجاب با سوءاستفاده ه از تریبون میلیونی صداوسیما! فأین تذهبون؟! فقط یک دقیقه به پاسخ شهیدان بهشتی و مطهری به اظهارات تأسف آورتان در نشست خبری اخیر گوش کنید...!!! 🖌 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
علامه گیلانی.mp3
14.88M
گوش کنید تا ببینید دلیل گرانی و قحطی چیست!؟ 🟥🟥🟥🟥🟥🟥🟥🟥🟥 📌افشاگری بسیار مهم علیه مافیای اشرافیگری و منافقین داخلی و مفسدین اتاق بازرگانی 📌سخنرانی ناتمام دکتر مسعود نوروزی راهی پیرامون توطئه خطرناک و پیچیده فرقه‌اشرافیگری بر علیه نظام جمهوری اسلامی 📌این سخنان،پس از حمله ناموفق صهیونیستها به ایران در ۵آبان۱۴۰۳ ایراد شداما با هوچیگری،اجازه ندادند تمام شود ولی همین سخنرانی ناتمام هم به اندازه کافی حقایق را افشا می‌کند! 📌به حول و قوه الهی با فروپاشی آمریکا و نابودی اسرائیل انشاالله شاهد تسخیر لانه های فساد خواهیم بود دیگر دوران چپاول و دور زدن و فرار از عدالت و انتقام دارد تمام میشود. 📌خائنین کثیف اقتصادی که خون مردم را با گرانی در شیشه کرده اند به اشد مجازات خواهند رسید حتی اگر در اعماق زمین مسکن گزینند و یا در بلاد دیگر پنهان شوند.به زودی کل دنیا در دستان عدالت گر صاحب الزمان قرار خواهد گرفت. ❌❌❌❌❌ @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
28.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥✊ سخنان طوفانی و کوبنده آیت الله وفسی در پاسخ به اظهارا ت نسنجیده و اراجیف "سخنگوی دولت" درباره "قانون حجاب" مگر مملکت قانون نداره؟ تو چه کاره ای که اظهار نظر می‌کنی ؟؟ ‼️ طوری دیکتاتورانه سخن می‌گوید، انگار که ملکه الیزابت یا فرح پهلوی نطق می‌کند... ملکه الیزابت هم از این غلط ها نمیکنه ❌ قانون‌گذاری وظیفه مجلس است و هیچ ربطی به شما ندارد... شما فقط مجری قانون هستی . 🎤 استاد آیت الله وفسی 📆 ۱۴۰۳.۹.۶ برسد_به_دست_مسئولین @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📗 بخش هایی از 👇🏻👇🏻👇🏻 📘🎧﴿زندگانی فاطمه زهرا (س)﴾ ✍🏻 استادسیدجعفرشهیدی بصورت گزیده 🔖تعدادقسمت 3 تولید شده در رادیو تهران 🎙بهروز رضوی 👌🏻مذهبی ,تاریخی این اثر گزارشی از زندگی دختر پیامبر اسلام(ص) است که در ضمن آن رویدادها و تحلیل‌های تاریخی نیز ارائه شده است. نویسنده از عصر پیامبر آغاز کرده و تا شهادت حضرت زهرا(س) و حوادث پس از آن را بررسی کرده است. علامه سید جعفر شهیدی (۱۲۹۷-۱۳۸۶ش) تاریخ‌پژوه، مترجم، پژوهشگر زبان و ادبیات فارسی و استاد دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران بود. سید جعفر شهیدی دارای تحصیلات عالی در حوزه علمیه قم و نجف نیز بود و از اساتیدی همچون آیت الله بروجردی و آیت الله خویی بهره برده بود. ترجمه سید جعفر شهیدی از نهج البلاغه، و برخی از آثار وی همچون تاریخ تحلیلی اسلام و پس از پنجاه سال (با موضوع چرایی وقوع واقعه عاشورا) بارها تجدید چاپ شده است. @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
زندگانی فاطمه زهرا 1.mp3
12.44M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📗 بخش هایی از 👇🏻👇🏻👇🏻 📘🎧﴿زندگانی فاطمه زهرا (س)﴾ ✍🏻 استادسیدجعفرشهیدی بصورت گزیده 🔖قسمت 1⃣ ... @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
زندگانی فاطمه زهرا 2.mp3
10.9M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📗 بخش هایی از 👇🏻👇🏻👇🏻 📘🎧﴿زندگانی فاطمه زهرا (س)﴾ ✍🏻 استادسیدجعفرشهیدی بصورت گزیده 🔖قسمت 2⃣ ... @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
زندگانی فاطمه زهرا 3.mp3
5.36M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📗 بخش هایی از 👇🏻👇🏻👇🏻 📘🎧﴿زندگانی فاطمه زهرا (س)﴾ ✍🏻 استادسیدجعفرشهیدی بصورت گزیده 🔖قسمت 3⃣ ❌پایان❌ @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📗🎧 ﴿خطبه فدکیه﴾ 🍃🌺حضرت فاطمه سلام الله علیها 📌مذهبی،اعتقادی،تاریخ،اسلام 🔖3قسمت ✍🏻 آیت الله مکارم شیرازی خُطبه فدکیه یا خطبة لُمَّة سخنرانی حضرت فاطمه(س) در مسجد النبی است که در اعتراض به غصب فدک ایراد شد. ابوبکر پس از رحلت پیامبر اکرم (ص) و غصب خلافت با انتساب روایتی به پیامبر(ص) مبنی بر اینکه پیامبران از خود ارث نمی‌گذارند، دهکده فدک را که پیامبر(ص) به فاطمه(س) بخشیده بود، به نفع خلافت مصادره کرد. فاطمه(س) پس از بی‌ثمر بودن دادخواهی‌اش به مسجد پیامبر رفت و خطبه‌ای ایراد کرد که به خطبه فدکیه مشهور شد. خطبه فدکیه مواضع سیاسی حضرت فاطمه(س) علیه نظام حاکم و سرزنش مصادره‌کنندگان فدک و خلافت را دربردارد.در این خطبه بر ایجاد وحدت در جامعه اسلامی ذیل پذیرش امامت و ولایت اهل بیت(ع) تأکید شده است. این خطبه به دلیل دربرداشتن مجموعه‌ای از معارف در زمینه‌های توحید، معاد، نبوت و بعثت پیامبر اسلام(ص)، عظمت قرآن، فلسفه احکام و ولایت، از نفیس‌ترین میراث‌های دینی حضرت فاطمه(س) معرفی شده که علمای بزرگ شیعه و اهل سنّت با سلسله سندهای بسیار آن را نقل کرده اند. https://eitaa.com/Dastanyapand/75764 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
خطبه فدکیه 1 .mp3
4.18M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📗🎧 ﴿خطبه فدکیه﴾ 🍃🌺حضرت فاطمه سلام الله علیها 🔖قسمت 1⃣ 📌حمد و ستایش خداوند یکتا 📌 شهادت بر یگانگی خدا 📌 شهادت بر رسالت پیامبر(ص) 📌 وضع مردم قبل و بعد از بعثت 📌 وفات رسول خدا(ص) 📌 اسرار عبادات و احکام دین 📌 معرفی خود و خدمات پیامبر(ص) 📌حقارت مردم قبل از اسلام ... @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
خطبه فدکیه 2.mp3
4.39M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📗🎧 ﴿خطبه فدکیه﴾ حضرت فاطمه سلام الله علیها 🔖قسمت 2⃣ 📌 علی(ع) و فداکاری‌های او 📌 سرزنش رفاه‌طلبان و فتنه‌گران 📌ظهور چهرۀ نفاق پس از رحلت پیامبر 📌غصب خلافت 📌 دادخواهی غصب فدک مقابل ابوبکر 📌عذاب قیامت برای غاصبان 📌سرزنش انصار، به خاطر سکوت 📌 هشدار به غاصبین خلافت ... @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
خطبه فدکیه 3 .mp3
3.65M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📗🎧﴿خطبه فدکیه ﴾ حضرت فاطمه سلام الله علیها 🔖قسمت 3⃣ 📌 پاسخ مجدد ابوبکر به فاطمه (س) 📌 اتمام حجّت نهایی فاطمه(س) 📌خطاب قراردادن پیامبر(ص) توسط فاطمه(س) 📌بازگشت فاطمه(س) به خانه 📌 گفتگو فاطمه (س) با علی (ع) ❌ پایان ❌ @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الا ای چاه یارم را گرفتند گلم، باغم، بهارم را گرفتند میان کوچه ها با ضرب سیلی همه دار و ندارم را گرفتند شهادت حضرت فاطمه(س) تسلیت باد. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ..... ویدئو اثر هوش مصنوعی است. @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 کلیپ ساخته شده از تصاویری دیده نشده از پدر هسته‌ای ایران با کمک 📌هوش مصنوعی 🌷 شهیدی که عمر خود را در گمنامی وقف پیشرفت هسته‌ای کشور کرد. @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اولین کلیپ مداحی که با تصاویر هوش مصنوعی ساخته شده است. @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 149 و 150
گل‌های کانال ادامه رمان تقدیم روح با صفاتون بفرما👇🏻👇🏻👇🏻 📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور 📚رمان خورشید نیمه شب 📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی ⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️ پارت 1 الی 20 https://eitaa.com/Dastanyapand/72947 پارت 11 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/73121 پارت 31 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/73437 پارت 61 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/73761 پارت 71 الی 80 https://eitaa.com/Dastanyapand/73845 پارت 81 الی 90 https://eitaa.com/Dastanyapand/74064 پارت 91 الی 100 https://eitaa.com/Dastanyapand/74187 پارت 101 الی 110 https://eitaa.com/Dastanyapand/74794 پارت 111 الی 130 https://eitaa.com/Dastanyapand/74983 پارت 131 الی150 https://eitaa.com/Dastanyapand/75198 پارت 151 الی 170 https://eitaa.com/Dastanyapand/75773 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 149 و 150
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 151و 152 -چی؟ مُرده؟ انقدر راحت می‌خندی و اینو می‌گی؟ دستانم را درهم قلاب می‌کنم و روبه جلو کش می‌آیم. صدای تق مفصل شانه‌ام درمی‌آید. دوباره آرنجم را لبه پنجره می‌گذارم. لپم را تکیه می‌دهم به کف دستم. هنوز کمی خواب‌آلودم. خمیازه می‌کشم. -چکار کنم؟ خب مُرده دیگه. باید گریه کنم؟ ایلیا هنوز گردنش به سمت من کج است. تشر می‌زنم: جلوتو نگاه کن! سرش را برمی‌گرداند به سمت شیشه جلو. پیشانی و شقیقه‌هایش خیس عرق شده‌اند. -آدما وقتی یکی که می‌شناسنش می‌میره ناراحت می‌شن. دست دراز می‌کند برای روشن کردن کولر. باد خنک که به صورتم می‌خورد، خوابم می‌پرد. لب پایینم را کج می‌کنم و می‌گویم: نه لزوما. یک نفس عمیق می‌کشم و ادامه جمله را آرام‌تر می‌گویم: به هرحال هرکس که دوستش داشتم مُرده. دیگه برام چیز عجیبی نیست. -منظورت کیان؟ -اعضای خانواده‌م. -دوست نداری درباره‌ش حرف بزنی؟ یادش رفته باید دلخور باشد. دوباره رفته توی پوسته‌ی یک روانشناس، یک آدم مهربان که مشتاق کمک به دیگران و شنیدن دردشان است. با یک «نه»‌ی محکم، تمام ژست مشاوره دادن و روانشناس بودنش را به فنا می‌دهم. دوباره کز می‌کند روی فرمان. آب دهانش را قورت می‌دهد و سیبک گلویش بالا و پایین می‌شود. -می‌گم... این منبعی که می‌گی... بخاطر همکاری با تو مُرد؟ منظورم اینه که... کشته شد؟ -کشته شد ولی تقصیر خودش بود. یه جورایی ربطی به من نداشت. دوباره با سر و صدای بیشتری آب دهانش را فرو می‌دهد و با پشت دست، عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند. -یعنی چطوری کشته شد؟ -یعنی... چرا کشته شد؟ -چه می‌دونم... فقط می‌دونم کشتنش. ترس در چشمان ایلیا موج می‌خورد و بیرون می‌ریزد، در تمام فضای ماشین چرخ می‌خورد و به من که می‌رسد متوقف می‌شود. می‌پرسد: چطوری کشتنش؟ نقشه‌ی مسیریاب، خیابان‌ها را نارنجی و قرمز نشان می‌دهند. ترافیک در این منطقه بیشتر وقت‌ها سنگین و نیمه‌سنگین است، از بس که تنگ‌ و قدیمی‌اند. می‌گویم: چه می‌دونم... رفته بود سفر، تو اتاق هتلش یکی خفتش کرد و کشتش. ابروهای ایلیا درهم می‌روند و لبانش موقع گفتن «اوووه» غنچه می‌شوند. می‌خندم و می‌گویم: فکر کنم از همکاری با من پشیمون شدی نه؟ تندتند سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. -نه نه... آخه خودت گفتی ربطی به تو نداشت. -ولی سر این قضیه ممکنه بکشنت. دهانش در همان حالت که مانده بود باز می‌ماند و آرام می‌بنددش. گلویش را صاف می‌کند و می‌گوید: به هرحال باید حقیقت روشن بشه، مگه نه؟ -این حرف برای یه کارمند موساد زیادی خنده‌داره. وارد خیابان راکِوت که می‌شویم، کمی از ترافیک کم می‌شود. ایلیا لب‌هایش را برهم فشار می‌دهد؛ در ذهنش دارد دنبال جواب می‌گردد. ادامه می‌دهم: تو فقط می‌خوای انتقام بگیری، گور بابای حقیقت. این که مسیر انتقام ما دوتا از برملا شدن حقیقت می‌گذره هم از شانس خوب حقیقته. نمی‌خندد. فقط صدایی از ته حلقش خارج می‌شود که می‌توان اسمش را خنده گذاشت. می‌دانم این فکر دارد دیوانه‌اش می‌کند که هدف من چیست و می‌خواهم از کی انتقام بگیرم، ولی چون می‌ترسد دوباره ضایعش کنم جواب نمی‌دهد. دارد کم‌کم رام می‌شود. تبلتم را از کیف درمی‌آورم و پوشه‌ای که ایلیا داد را باز می‌کنم. -خب، اینی که داریم میریم سراغش کیه؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 151و 152
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 153 و 154 -خب، اینی که داریم میریم سراغش کیه؟ این را می‌پرسم تا بحث عوض شود و دوباره یادم بیفتد چه غلطی می‌خواهم بکنم. ایلیا می‌گوید: پسر یکی از بازمانده‌هاست. و از گوشه چشم به پوشه‌ای که روی تبلت من باز است نگاه می‌کند. -اسمش یوواله. زمان جنگ هفتم اکتبر توی کفارغزه زندگی می‌کردن و اون نُه سالش بوده. همون موقع فیلم مصاحبه مامانش معروف شد. یکی از نیروهای حماس بهشون گفته بود می‌شه یه موز بردارم؟ طوری می‌خندد که انگار یک جوک بامزه شنیده؛ خنده‌اش مثل یک صهیونیست عصبانی و عوضی نیست. من آنچه از مطالعه پرونده فهمیده‌ام را بلند می‌گویم: مامانش، روتیم، توی سن چهل و سه سالگی، یعنی سه سال بعد هفتم اکتبر می‌میره؛ بخاطر گازگرفتگی. ایلیا سرش را تکان می‌دهد. -و البته تا قبلش درباره تجربه‌ش از جنگ توی صفحه مجازیش می‌نوشته. درباره این که برخورد نیروهای حماس باهاشون خوب بوده؛ درباره این که دولت اسرائیل حاضر نیست خسارات رو تمام و کمال بپردازه... -محتواهایی که منتشر می‌کرد خیلی بیشتر از انتقاد بود. به عنوان یه شاهد زنده داشت حیثیت ارتش اسرائیل رو زیر سوال می‌برد. ایلیا آه می‌کشد و می‌گوید: بعدم هر محتوایی که نوشته بود از تمام رسانه‌ها مخصوصا رسانه‌های اسرائیلی حذف شد؛ ولی نشد کامل از همه دنیا محو بشه. کشورهایی که اینترنت ملی داشتن کارو سخت می‌کردن. شانه‌هایش را تکان داد. -که البته به نظر من مهم هم نیست. دنیا دیگه فهمیده ما چکاره‌ایم. فهمیدن دنیا هم نمی‌تونه جلوی دولت ما رو بگیره. صهیونیست جماعت وقیح‌تر از این حرف‌هاست که از رسانه‌های بین‌المللی بترسد. می‌پرسم: تو با دولت مخالفی؟ یک نفس عمیق می‌کشد و به روبه‌رو خیره می‌شود. چندبار با انگشت روی فرمان ضربه می‌زند و می‌گوید: نمی‌دونم. -تو کارمند دولتی، اونوقت نمی‌دونی؟ صدایش را کمی بلندتر می‌کند. -واقعا نمی‌دونم. -پس چرا رفتی توی موساد؟ شغل بهتر برات نبود؟ دست می‌اندازد به یقه پیراهنش و دکمه بالایی آن را باز می‌کند. یقه را طوری می‌کشد که گویا می‌خواهد راه نفسش باز شود. می‌گوید: به هرحال بعد سربازی سریع جذبم کردن. خیلی گزینه‌ای برای انتخاب نداشتم. دولت هم مشکل کمبود نیرو داره، خیلی‌ها دارن مهاجرت می‌کنن. می‌دانم که جواب اصلی این نیست؛ یا حداقل همه‌ی جواب این نیست. او می‌خواسته انتقام بگیرد. خیلی وقت است که این انگیزه را داشته، وگرنه نمی‌تواند انقدر سریع برای همکاری با من به نتیجه برسد. عجیب‌تر آن که، هاجر می‌دانست او می‌خواهد انتقام بگیرد و من را فرستاد سراغش؛ و دانستن انگیزه‌های بسیار پنهان و شخصی افراد، حتی برای قوی‌ترین سرویس‌های اطلاعاتی دنیا کار راحتی نیست. ایلیا خیلی پیچیده‌تر از آن است که نشان می‌دهد؛ و برخلاف آنچه به نمایش می‌گذارد، اصلا خنگ و زودباور نیست. حتی شاید عاشق هم نیست. او فقط ادای احمق‌ها را درمی‌آورد و این من را می‌ترساند. -تلما، من تو رو قبلا جایی دیدم؟ این سوالش قلبم را از تپش می‌اندازد. یک لحظه سر جایم منجمد می‌شوم. عضلات فک و حنجره‌ام سفت شده‌اند و دستوری برای حرکت دادن‌شان ندارم. مغزم سریع دور خودش می‌چرخد و دنبال احتمالات مختلف می‌گردد. بجز یک احتمال، چیزی به ذهنم نمی‌رسد: چشمش به پرونده‌ام در موساد خورده؟ صورتم را می‌چرخانم به سمت پنجره تا چهره گلگونم را نبیند و سعی می‌کنم لرزش صدایم را کنترل کنم. -نه، چطور؟ *** -نه، چطور؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 153 و 15
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶ -نه، چطور؟ این را درحالی گفت که صورتش را از من پنهان می‌کرد. صدایش گرفته بود. داشت چیزی را پنهان می‌کرد؛ مضطرب شده بود. پس فکرم درست بود؛ من او را دیده بودم و اینطور که او رفتار می‌کرد، نباید دیده باشمش. شاید با یک هویت دیگر. خودم را به خنگی زدم. -نمی‌دونم چرا؛ ولی به نظرم خیلی آشنایی. همچنان رویش را نگرداند. -خیلی‌ها فکر می‌کنن من براشون آشنام. فکر کنم از اون چهره‌هایی‌ام که خیلی پرتکراره، انگار از روم کپی پیست شده! خرخری کرد که شبیه خنده بود؛ یک خنده‌ی عصبی. برای این که از این حال درش بیاورم و دوباره بتواند درست حرف بزند، گفتم: نمی‌دونم؛ ولی گاهی آدم یکیو می‌بینه و حس می‌کنه مدت‌هاست می‌شناسدش. من یه چنین حسی دارم. به ترافیکِ سنگین در بزرگراه آیالون خوردیم و من خودم هم از حرفی که زدم مبهوت بودم؛ اما پشیمان نه. او باز هم نگاهم نکرد؛ ولی صدایش تغییر کرد. دیگر لرزان نبود. مثل قبل شد؛ انگار که خیالش راحت شده باشد. -منم یکی دوبار اینطوری شدم. دوباره روزنه‌ای باز شد که بتوانم گذشته مرموزش را بفهمم. مطمئن بودم گذشته‌ی تلما با آنچه به من گفته و خودم فهمیده بودم تفاوت دارد. کسی پایگاه‌های داده را دستکاری کرده و برایش پرونده‌ای دروغین برایش ساخته بود؛ گذشته‌ای ساختگی که تنها قسمت واقعی‌اش، رابطه‌ی میان تلما و آن پرستوی مُرده بود، اورنا. سعی کردم از همان روزنه، راهی به سوی گذشته‌اش باز کنم. -چه جالب، با کی اینطور شدی؟ -کسایی که می‌تونستن خانواده‌م باشن. -چه جالب، با کی اینطور شدی؟ -کسایی که می‌تونستن خانواده‌م باشن. انقدر آرام این را گفت که انگار داشت با خودش حرف می‌زد. شاید حواسش به من نبود؛ و این موقعیت مناسبی بود که واقعیت را از زبانش بشنوم. -کیا؟ نگاهش رو به پایین بود و سر انگشتش را روی لبه تبلت می‌کشید. آرام کمی از پوست لبش را می‌کند. این‌ها نشانه یک راز بزرگ بودند که درونش مدفون شده بود. رازی داشت درون ذهنش موج می‌خورد، تا زبانش بالا می‌آمد و بعد آن را فرو می‌داد. -کسایی که واقعا دوستم داشتن. ناگهان انگار که به خودش آمده باشد، سرش را سریع بلند کرد و گلویش را صاف. بی‌هدف روی صفحه تبلت دست می‌کشید و نوشته‌ها را بالا و پایین می‌کرد. گفتم: فکر نمی‌کنی حرف زدن حالتو بهتر کنه؟ و سرم را کمی به سمتش خم کردم. تشر زد: حواست به جلوت باشه. یک نفس عمیق کشید و تبلت را بست. -حال من فقط با انتقام خوب می‌شه. -قبلا گفتم، الانم می‌گم. اگه بهم بگی شاید بهتر بتونم کمکت کنم. -هر وقت بدونم لازمه می‌گم. طوری لب‌هایش را چسباند به هم که من هم بفهمم باید خفه شوم. از حرف زدن متنفر بود این دختر. ترافیک بزرگراه روان شده بود؛ داشتیم از شهر خارج می‌شدیم و دورمان را زمین‌های سبز کشاورزی می‌گرفتند. دلم موسیقی می‌خواست و نمی‌دانستم تلما اهلش هست یا نه؛ پس بی‌خیال شدم. تلما به روبه‌رو خیره بود؛ با نگاهی چنان تیز که انگار می‌خواست هرچه مقابلش می‌بیند را بشکافد. از تمام رفتارهایش کینه می‌بارید. شاید اشتباه می‌کردم؛ چیزی که درون این دختر بود، بیش از راز یک کینه بود. زیرچشمی به چهره‌اش دقت می‌کردم؛ به فرم چشمانش که پشت عینک دقیقا مشخص نبود. من مطمئنا او را جایی دیده بودم. اوایل فکر می‌کردم شاید او هم یکی از ساکنان بئری بوده، حتی شاید همبازی بچگی. ولی در میان خاطراتم هیچ دختری با مشخصات تلما وجود نداشت. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۱۵۵ و ۱۵
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 157و 158 اوایل فکر می‌کردم شاید او هم یکی از ساکنان بئری بوده، حتی شاید همبازی بچگی. ولی در میان خاطراتم هیچ دختری با مشخصات تلما وجود نداشت. احتمال می‌دادم ساکن یکی دیگر از کیبوتس‌ها بوده و شاهد اتفاقی مشابه بئری، ولی نامش در فهرست بازماندگان جنگ نبود. در فهرست خانواده اسرا هم نبود. یا نامش جعلی بود، یا اصلا ربطی به این ماجراها نداشت. از سویی آن پرستوی مرده بدجور ذهنم را درگیر کرده بود. خیلی به چهره‌هاشان دقت کردم؛ شباهت زیادی نداشتند. معمولا آدم با یک نگاه می‌تواند حدس بزند دونفر عضو یک خانواده‌اند؛ ولی تلما و اورنا اینطور نبودند. تشخیص هوش مصنوعی هم این بود که احتمال مادر و دختر بودنشان زیر پنجاه درصد است. طبق آنچه در پرونده اورنا خواندم، او مجرد بود و فرزندی به نامش ثبت نشده بود. در سوابقش مرخصی طولانی مدت یا مرخصی زایمان ثبت نشده بود، در سوابق پزشکی‌اش نیز مراجعه‌ای به پزشک زنان نداشت و برای زایمان به هیچ درمانگاه یا بیمارستانی نرفته بود. تنها احتمال منطقی این بود که تلما فرزند نامشروعی باشد که اورنا او را پنهان کرده و به خانواده دیگری سپرده است؛ که برای ماموری مثل اورنا بعید نبود. -تلما، درباره پدرت چیزی می‌دونی؟ این سوال را نمی‌خواستم بپرسم؛ چون با توجه به احتمالاتم، سوال شرم‌آوری بود. از دهانم پرید و برای تنبیه زبانِ بی‌صاحبم، آن را گاز گرفتم. ترجیح دادم به تلما نگاه نکنم؛ ولی صدای نفس‌هایش یک لحظه قطع شد. داشتم از فضولی می‌مردم که ببینم قیافه‌اش چه شکلی شده؛ ولی بی‌ادبی بود که بعد پرسیدن چنین سوالی با نگاهم آزارش بدهم. آرام گفت: نه. -هیچی؟ -من حتی درباره مامانم هم چیز زیادی نمی‌دونم، چه برسه به بابام. آه کشید، کمی مکث کرد و ادامه داد: ولی فکر می‌کنم آدم عوضی‌ای بوده. انقدر عوضی که مسئولیت منو به عهده نگیره و مامانم مجبور باشه منو قایم کنه. پس حدسم درست بود. برای این که دلداری‌اش بدهم، گفتم: شایدم اینطور نبوده. تو از کجا می‌دونی شرایط‌شون چطوری بوده؟ شاید اونم مثل مامانت دائم توی ماموریت بوده. اصلا شاید توی یه ماموریت... تلما دستش را بالا گرفت و صدایش را بلند کرد. -می‌شه درباره‌ش حرف نزنیم؟ تلما دستش را بالا گرفت و صدایش را بلند کرد. -می‌شه درباره‌ش حرف نزنیم؟ آرام و سرخورده، در خودم جمع شدم و گفتم: معذرت می‌خوام. فکر کنم دوباره پامو از گلیمم درازتر کردم. تلما جواب نداد. از گوشه چشم دیدمش که داشت پوست لب‌اش را می‌کند و صورتش کمی قرمز شده بود. محدوده ممنوعه‌ای داشت که تا می‌خواستم واردش شوم، اینطوری آژیر می‌زد. مثل رایانه‌ی پیشرفته‌ای بود که تلاش‌هایم برای هک کردنش یکی‌یکی با شکست مواجه می‌شد. صدای نفس زدنش را بلندتر از همیشه می‌شنیدم. تند، کشدار و گرفته. طبیعی نبود. سرم را چرخاندم که نگاهش کنم و دیدم تمام مویرگ‌های صورتش پر از خون‌اند. کم مانده بود چهره‌اش کبود شود. دستش را گذاشته بود روی قلبش و سینه‌اش را چنگ می‌زد. لب‌هایش خشک شده بودند. پنیک. فرمان را به سمت راست چرخاندم. ماشین را در شانه خاکی جاده متوقف کردم و پیاده شدم. ماشین را دور زدم و در سمت تلما را باز کردم. عرق از شقیقه‌هایش می‌ریخت و طوری به خودش می‌پیچید که انگار داشت می‌مرد؛ ولی من می‌دانستم که نمی‌میرد. می‌دانستم که فقط باید صبر کنم تا تمام شود. شدیدترین زلزله‌ها هم عمرشان کوتاه است؛ در حد چند ثانیه. پنیک هم مانند زلزله است، سهمگین و ویرانگر اما کوتاه. دست‌هایش را گرفتم و مقابلش نشستم تا تمام شود. دستانش یخ کرده بودند و می‌لرزیدند. به یک سرنخ دیگر رسیده بودم: پدرش. این مدت بارها درباره گذشته‌اش پرسیده بودم و او با جملات سربسته و نامفهوم از گذشته یاد گرده بود، ولی یادآوری هیچ‌چیز باعث نمی‌شد دچار حمله پنیک شود. تنها چیزی که او را به این حال انداخت، نام بردن از پدرش بود. او دروغ گفته بود؛ می‌دانست پدرش کیست؛ خوب هم می‌دانست. و اتفاقا، از پدرش خاطره هم داشت؛ خاطره‌ای که بتواند انقدر ترسناک باشد که او را در میان پنجه‌های حمله پنیک فشرده کند. پدرش کلید گذشته‌اش بود. لرزش دستانش کم‌کم آرام گرفتند و تنفسش عادی شد. زلزله تمام شده بود ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 157و 15
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 159 و 160 زلزله تمام شده است. این را وقتی می‌فهمم که حواس پنجگانه‌ام دوباره به کار می‌افتند و ادراکم از واقعیت را برمی‌گردانند؛ و دیگر احساس نمی‌کنم قرار است بمیرم. هوا دوباره مثل قبل در مجرای تنفسی‌ام تردد می‌کند و قلبم ضربان طبیعی‌اش را باز می‌یابد. خونی که در مویرگ‌های سر و صورتم تجمع کرده بود، آرام پا پس می‌کشد و برمی‌گردد، و دستان یخ‌کرده‌ام گرم می‌شوند. خودرو در شانه جاده متوقف شده است؛ مقابل یک زمین کشاورزی. تا چشم کار می‌کند سبز است و هوا نیمه‌ابری ست. نسیم به صورتم می‌خورد؛ در ماشین باز است و ایلیا بیرون از خودرو، مقابل من نیم‌خیز نشسته. چشمم به دستانم می‌افتد که بیش از همیشه گرم‌اند؛ در دستان ایلیا. سریع دستانم را عقب می‌کشم و جیغی کوتاه از میان لبانم بیرون می‌زند. انگار که روی هر دو دستم مارمولک نشسته باشد. ایلیا هم ناگاه عقب می‌پرد و قبل از این که زمین بخورد، روی پاهایش می‌ایستد. دستانش را به هم می‌مالد و می‌گوید: خوبی؟ ایلیا شاهد این زلزله ویرانگر بوده؛ این که من داشتم می‌مُردم، این که داشتم جان می‌کندم. لعنتی. کاش می‌شد مثل کاغذ تا بشوم، مچاله بشوم و خودم را میان زباله‌های کنار جاده گم و گور کنم. سرم را پایین می‌اندازم. -خوبم. هنوز هم رد راه رفتن مارمولک را روی دستانم احساس می‌کنم. انگار ساعدهایم خارش گرفته. انگشتان دو دستم با هم کشتی می‌گیرند و خودشان را به پیراهن و شلوارم می‌کشند تا تمیز شوند. امیدوارم این رفتارم از چشم ایلیا دور بماند؛ که می‌دانم اینطور نیست. حتما دارد خودش را می‌خورد. خم می‌شود و از داشبورد مقابل من، یک بطری آب درمی‌آورد. آن را روی پاهایم می‌گذارد و می‌گوید: بخور تا حالت جا بیاد و راه بیفتیم. بیست دقیقه دیگه راه مونده... تعللم را که می‌بیند، می‌گوید: الان دوست داری فرار کنی، دوست داری قایم بشی... حتی شاید دوست داشته باشی منو بکشی. اشکالی نداره، درکت می‌کنم. عین حرف‌های خودم را مثل طوطی تحویلم داد؛ ولی حتی حوصله ندارم بخندم. آرام تشکر می‌کنم. بطری را می‌گیرم و برمی‌گردانم داخل داشبورد. از داخل کیف خودم، بطری کوچک‌تری درمی‌آورم و از آن آب می‌نوشم. بطری را می‌گیرم و برمی‌گردانم داخل داشبورد. از داخل کیف خودم، بطری کوچک‌تری درمی‌آورم و از آن آب می‌نوشم. ایلیا علت رفتارم را می‌فهمد، اما بدون این که حرفی بزند یا اعتراض کند، دستانش را داخل جیبش می‌برد و سربه‌زیر ماشین را دور می‌زند. لبش را می‌جود. خودم را که جای او می‌گذارم، دلم می‌سوزد؛ ولی چاره‌ای نیست. مجبورم محتاط باشم. بقیه راه، سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم و چشمانم را می‌بندم. اگر فکر کند خوابم کم‌تر سوال می‌پرسد و روی اعصابم راه می‌رود. ایلیا هم سکوت می‌کند تا برسیم. بعد از بیست دقیقه‌ای که فقط ادای آدم خواب را درآوردم و از میان چشمان نیمه‌بازم بیرون را تماشا کردم، ایلیا صدایم زد. -تلما... بیدار شو رسیدیم. برای این که نقش بازی کردنم به چشم نیاید، با کمی تاخیر و کش و قوس چشم باز می‌کنم و خودم را در خیابان سنگفرش‌شده‌ای می‌بینم که خلوت است و دو طرفش را ساختمان‌های کلنگی چند طبقه گرفته‌اند. نخل و سرو و چند درخت دیگر هم وسط خیابان و کنار خانه‌ها کاشته‌اند؛ اما در کل خیابان انگار خالی است؛ شاید بخاطر رنگ سفیدِ ساختمان‌هایش یا فراخ بودن خود خیابان و پیاده‌روها. معماری‌اش شبیه شهر سفید است؛ اما کم‌درخت‌تر. قدمتش هم به همان اندازه است. مقصد ما، خانه‌ی یووال، یک آپارتمان چهار طبقه است با دیوارهای خاکی رنگ. ایلیا درست مقابل آن پارک کرده بود. به ساختمان می‌خورد سی سالی قدمت داشته باشد. سرتاسر دیوار جلویی ساختمان پنجره و بالکن است و پرده‌هایش کرکره‌ای هستند. حیاط کوچکی دارد که با نرده‌های چوبی سفید و کوتاه و شمشاد محصور شده است. ایلیا به یووال زنگ می‌زند و از رسیدنمان خبر می‌دهد. ساعت هشت و سی و پنج دقیقه است. فقط پنج دقیقه دیر کرده‌ایم و ایلیا بخاطر همین پنج دقیقه پنجاه بار عذرخواهی کرد. یووال را پشت شمشادها می‌بینیم که دارد برای استقبال می‌آید. یک پسر در اواخر نوجوانی، شاید هجده، نوزده ساله. ترکه‌ای، لاغر، کمی سبزه و با صورتی که هنوز جوش‌های نوجوانی و آثار آن‌ها را بر خود دارد. لبخند نمی‌زند و با اخم‌های درهم‌کشیده از تردید، آرام سلام می‌کند. حتی وقتی من و ایلیا برای دست دادن دست دراز می‌کنیم، فقط برای چند ثانیه دستمان را می‌گیرد، فشار نمی‌دهد و سریع رهایشان می‌کند. طوری نگاهمان می‌کند که انگار آدم فضایی هستیم و هنوز در اعتماد به ما شک دارد؛ و فقط سعی می‌کند مودب به نظر برسد.