eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
930 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
33.9هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۱۷ و ۲۱۸ _بگم آ
... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۱۹ و ۲۲۰ _.....ف
... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۱۹ و ۲۲۰ _.....ف
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۱ و ۲۲۲ +دارم میرم پایین سراغ عطا. _باشه.. نیازه بیام ؟ +خبرت میکنم اگر نیاز بود رفتم پایین و پشت درب اتاق بازداشت عطا ایستادم. تاریکِ تاریک بود.. چون زیر زمین ساختمون مخفی و امنمون بود.. من شک نداشتم که این عطا یک روز و دو روز نبود که جاسوس بود. اون حداقل چندماهی رو آموزش دید. همینطور که داشتم با خودم توی تاریکی پشت در اتاق که زیر زمین بود و عطا توش بازداشت بود فکر میکردم، به ذهنم اومد که عطا رو باید از لحاظ روانی میریختمش به هم از همون اول.. قطعا آموزش های ضدبازجویی دیده بود.. نزدیک در شدم و در زدم.. هر چند ثانیه آروم یکی به در میزدم. تخ تخ صدا میداد. این صدا که وقتی میخورد به گوشش توی اون تاریکی و کسی نمیرفت سمتش یا در و باز نمیکرد بره داخل اون و وحشت زده ترش میکرد شاید و بیشتر ذهنش و درگیر میکرد... موبایلم و از جیبم درآوردم و زنگ زدم بالا به عاصف و گذاشتم روی آیفن تا عطا هم بشنوه.. بهش گفتم: +عاصف یه گونی کلفت و قدی که قبلا سفارش دادیم، با دستگاه چسب حرارتی بگیر بیا پایین.. راستی گفتی عطا رو آوردید همینجا دیگه؟ میخوام بندازم جنازه سگش و توی گونی و باچسب حرارتی ببندمش سر گونی رو بعدش ببریمش بندازیمش چندروز توی یه جای سرد تا حالش جا بیاد. _عاکف مطمئنی میخوای؟ +باهات شوخی دارم؟ _باشه میارم. ✍نکته: از قبل با عاصف هماهنگ بودم. تلفن و قطع کردم و بعدش در و با یه حالت بدی باز کردم.. عطا پشت یه میز با چشمای بسته و دستبند به دستش و پابند به پاهاش ، روی صندلی فلزی نشسته بود.. عاصف عطارو به تن صندلی محکم بسته بود تا درد بکشه و روحش و متلاشی کنه.. وارد شدم ولی برق و روشن نکردم.. خواستم توی تاریکی بمونه.. همونطور که تاریک بود، رسیدم بالای سر عطا... قصد کردم از کینه ای که داشتم یه چگ آبدار بزنم توی صورتش اما دستم و کشیدم عقب.. گوشیم و درآوردم و باطریش و سیم کارتشم درآوردم و بردم بیرون و با فاصله ده متر از اتاق گذاشتم زیر یه کیسه که کسی نفهمه و نبینه.. چون یادم رفته بود گوشی و نیارم توی اتاق بازجویی.. برق و روشن کردم.. رفتم دوباره بالای سر عطا ایستادم. چشم بندش و کشیدم پایین و سرش و آورد بالا و تا چشمش به نور عادت کنه، حدود یکی دو دیقه طول کشید.. چون یکی دو روز توی تاریکی مطلق بود تا من بیام.. از زمان دستگیری تا منتقل شدن به این خونه.. باید از لحاظ روحی به هم میرختیم اول عطارو . وقتی قشنگ که من و دید مات موند..آب دهنش و از وحشت قورت داد و سرش و از ترس و وحشت و خجالت انداخت پایین.. دستم و بردم زیر چونش و سرش ودادم بالا و خیره شدم به چشماش و آروم بهش گفتم: +میخوام فقط به چشمات نگاه کنم. میخوام ببینم همون چشمی هست که نگاه به قرآن مینداخت مبهوت آیه هاش میشد. میخوام ببینم این همون چشمی هست که گاهی توی روضه ها گریه میکرد و ضجه میزد؟؟ میخوام ببینم این همون چشمی هست که توی صورت من نگاه میکرد میگفت داداش عاکف دوست دارم؟؟ دیدم چشمش داره تر میشه، با این حرفم و داره به هم میریزه ومنقلب میشه. منم تحت تاثیر قرار نگرفتم.. چون اینا همش حربه بود.. بهش گفتم: + عطا، چی کار کردی تو با خودت؟ یعنی سقوط در این حد؟؟ وااااایییی الله اکبر. الله اکبر. لا اله الا الله. پناه بر خدا.. عطا میدونی تا کجا رفتی تو؟ تا ته دره رفتی.. این یعنی سقوط.. این یعنی مردن.. خیلی عصبی بودم.. صدام وبردم بالا وگفتم: +لامصببببب این یعنی تو تا آخر و تا پیشانی ((دو سه تا زدم به پیشیونیش همزمان)) توی لجننننن فرو رفتی وغرق در کثافت شدییییی. رفتم اون طرف میز نشستم روی صندلیم و بهش گفتم: +ببینم تو روت میشد داشتی جاسوسی میکردی، حال همسرم و بپرسی بازم؟ تو اصلا روت میشد توی خونه من میومدی؟ تو اصلا روت میشد سر سفرم بشینی. صدام و دوباره خودم و بردم بالاتر و گفتم: +لعنتی تو به خانم من میگفتی آبجی.. میگفتی من خواهر ندارم فاطمه جای خواهرمه. تو به مادر من میگفتی مامان راضیه.. لعنتی تو واقعا به من این خسارت و زدی و این همه خیانت کردی؟ حالا فقط به من نه.. به کل کشور؟؟؟میدونی چیکار کردی؟؟ عطا به روح پدر شهیدم قسم... اومد وسط حرفم و با گریه گفت: _بس کن.. بس کن لعنتی. بس کن..... تو چی میفهمی از درد من. از مشکلات من. بلند شدم از روی صندلی و رفتم اون سمت میز کنارش وگفتم: +من نمیفهمم.. تو که میفهمی بگو این چه کارایی بود کردی؟ _تو نمیفهمی مشکل چیه. تو نمیفهمی زندگی چیه! یه چگ آبدار زدم توی گوشش تا.....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۱ و ۲۲۲ +دارم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۳ و ۲۲۴ یه چگ آبدار زدم توی گوشش تا یه شوک بهش وارد کنم و از گریه بیاد بیرون. بهش گفتم: +ببین، این ننه من غریبم بازیارو برای من انجام نده. اینا هم دسیسه های تو با اون آشغالایی هست که بهت ضدبازجویی یاد دادند که سر ماهارو با این چیزا گرم کنی و وقت تلف کنی و پروژه رو با ما پیش بیای... ولی نه... نمیزارم... یعنی من نمیزارم.. می فهمی.. من نمیزارم... میخواستم بیچارت کنم.. ولی قانون و شرع اجازه نمیده و دستم بستس. همونطور که روی صندلی نشسته بود خم شدم و صورتم و بردم جلوی صورتش.. طوری که دم و بازدم هر دوتامون به صورت هم میخورد و احساس میکردیمش. بهش گفتم: +تا الان تو بازی گردان و صحنه گردان بودی، اما حالا من بازی گردان و صحنه گردان هستم. دستم و از توی اون گردنبندی که به خاطر تیری که خورده بودم، درآوردم و آزاد کردم... یه خرده درد داشتم... ولی بیخیال درد شدم.. نشستم پشت میز و عطا هم اونطرف میز. هم زمان عاصف هم با گونی اومد و بهش گفتم: +گونی و پلاستیک و گذاشتی برو بالا موضوع شرکت کاریابی رو زودتر پیگیری کنید.. عاصف هم رفت بیرون و شروع کردم به بازجویی از عطا. بهش گفتم: +از کجا شروع شد؟ تو بعد از اینکه من از ترکیه پی ان دی رو آوردم و باهم حرف میزدیم، میگفتی که به درد این کارای امنیتی نمیخوری !! پس اینا چیه؟ این کارا چطور شکل گرفت؟ جاسوس کی بودی توووو من نمیدونستم؟ _اگه به درد میخوردم واقعا، الان اینجا توی چنگ شما نبودم +پس چرا وارد این بازی کثیف و لجن شدی؟ اگه به درد نمیخوردی چند روز چطوری ما رو معطل خودت کردی و بازی دادی؟ _برای من بازی نبود. همه ی زندگیم بود. همه حیثیتم بود... همه ی آبروم بود. +یعنی چی؟ کدوم ابرو؟ کدوم حیثیت؟؟ با جاسوسی و لجن کاری کی با آبرو شد.؟این حرفا یعنی چی عطا؟ _زندگیم.... زندگیم آقای عاکف.... یعنی چی نداره. واضحه خیلی. +تو چی میخواستی که بهش نرسیده بودی؟ دنبال چی بودی که توی زندگیت نداشتیش.. خونه و ماشین و حساب پر از پول.. اینا کم چیزی بود که از همین مملکت و همین انقلاب بدست آوردی؟ _اینا فقط نه.. من زنم و زندگیم و با هم میخواستم.. اصلا تو که خونه محرم من بودی و رفیقم بودی یکبار ازم پرسیدی داروهای خانمت و از کجا میگیری؟ تو مگه رفیق بیست ساله من نبودی؟؟ برای ۶ تا قرص و آمپول میدونی من چی میکشیدم؟ باعصبانیت بهش گفتم: +به خاطر چهارتا آمپول باید یه کشورو به هم میریختی ؟ به خاطر چند تا قرص باید زن و مادر من و که به تو به چشم داداش و پسرشون نگاه میکردن، گروگان میگرفتی؟ به خاطر همین چندتا داروی خارجی باید جاسوسی میکردی و تیم تروریستی تشکیل میدادی؟ به خاطر همین چندتا داروی لعنتی باید خودت و بدبخت میکردی؟ _برای تو چندتا دارو بود.. برای من زن و زندگیم بود. تو حتی یک بار هم ازم نپرسیدی چیکار میکنی. +خب لعنتی، من یه پام ایرانه یه پام لبنان و عراق و سوریه توی این سالهای اخیر.. تو که میدونی من نیستم... به زن و زندگیم به زور میرسم... وقت ندارم با زنم حتی یه خلوت کنم.. خودم هزارتا مشکلات دارم. کجا رفت پس غیرتت... کجا رفت اون مرامت.... من اگر نپرسیدم تو که میدونستی من پیگیرت هستم دورا دور... خب تو میومدی سمتم...میگفتی من فلان مشکل و دارم... تو چه موقعی دیدی من دست رد به سینه کسی بزنم؟؟ تو کی اومدی سمتم عطا ؟؟ هان؟؟ تو کی ازم چیزی خواستی من برات کاری نکردم..؟؟ حرف بزن لعنتی _من نمیخواستم اصلا اینجوری بشه... فقط..... +نمیخواستی چجوری بشه؟؟ فقط چی؟؟ ادامش و بگو... _من نمیخواستم این اتفاقات برای کشور بیفته... +این و همه جاسوس ها میگن... _ولی واقعا من نمیخواستم. +خودتی... اگر نمیخواستی تا این حد جلو نمیرفتی. احمق تو باعث شدی مهندس مجیدی تیر به گردنش بخوره..جَوُون مردم و تا پای مرگ بردی روز عقدش... شک ندارم باعث کشته شدن خسرو جمشیدی هم تو بودی توی ترکیه... فهمیدی ما داریم میریم ترکیه، از اینجا کد فرستادی براشون که ما داریم میریم.. حالا به اونا میرسیم.... اما به وقتش... چون الان باهات حسابی کار دارم... الان بهم بگو از کجا شروع شد؟ اولین بار چی شد.. ساکت شده بود.. بهش گفتم: +چرا لال شدی؟ اگر به حرف نمیای ، من شیوه های خودم و دارم.. به راحتی به حرف میارمت...پس بزار آروم و بدون دردسر شروع بشه و همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه...اینطور برای خودت هم بهتره.. حالا میگی از کجا شروع شد یا نه؟ _چی بگم؟ +همونایی که باید بگی. _من مقصر نیستم.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۱ و ۲۲۲ +دارم
... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۳ و ۲۲۴ یه چگ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۵ و ۲۲۶ بلند شدم رفتم سمت عطا و با اون دستم که سالم بود، یقش و گرفتم و گفتم: +ببین جاسوس، داری حوصلم و سر میبری.. من سگ بشم نگاه نمیکنم کی هستی و چه موقعیتی داری..من خیلی آرومم، اما روی تو نمیتونم آروم باشم.. چون جزء این انقلاب بودی و کردی.. منم دشمن دشمنان این انقلابم.. حالا میخواد زنم باشه، میخواد بچم باشه، میخواد برادرم باشه، میخواد رییسم باشه ، میخواد فلان وزیر و فلان قاضی و وکیل باشه یا یه آشغالی مثل تو باشه که بوی لجنش کل ایران و گرفته.. پس سعی نکن که عصبیم کنی.. وقتی ازت میپرسم مثل آدم جواب میدی، وگرنه..... سکوت کردم یه چندثانیه و بعدش به گونی کنار میز نگاه کردم... عطا هم نگاه کرد به اونجایی که من نگاه میکردم.. معلوم بود ترسیده و فهمیده من جدی هستم. بهش گفتم : +تو میدونی من یه کاری و بخوام بکنم میکنم.. پس حرف بزن.. وگرنه بر ضررت هست.. سرت و میکنم توی این گونی، تا سه روز هوا به زور بهت برسه..اما این روش ها قطعا روش من نیست..روش همکارامونم نیست..من بلدم تورو به حرف بیارم..پس حوصلم و سر نبر.. یقش و ول کردم و رفتم نشستم روی صندلیم.. بهش گفتم: +شروع کن.. می شنوم... مکث کرد و بعد از چند ثانیه گفت: _راستش، اولین بار از طرف شرکت یو اس ژاکوپ بهم درخواست همکاری دادند. +چطوری؟ _طریق یه ایمیل. +بعدش. _ایمیل و بررسی کردم و جواب ندادم. +چرا؟ _چون از این پیشنهادات زیاده برای نخبه ها... +اولین بار چه شخصی بهت ایمیل زد.. چه اسمی داشت... _شخصی به نام برایان.. +تو جک اندرسون یا همون تامی برایان و میشناختی؟ _اولین ایمیل و اون زده بود..چون رییس اون شرکت خارجی بود وسوسم کرد.. +خب بعدش... _بعدش اینکه قرار شد من باهاشون همکاری کنم. +همکاری در چه زمینه ای؟ _همکاری فقط در حد مشاوره به شرکتشون. +چطوری پیدات کردند؟ _از روی مقالاتم. +خب چطور انقدر همکاری کردید باهم که تا اینجا پیش رفتید؟ تو که میگی قرار شد در حد مشاوره باشه.. پس این اتفاقات از کجا اومده؟ _قرار شده بود به خاطر مشاوره بهم پول بدن. من گفتم پول نمیخوام... به جای پول داروهای زنم و که فقط توی آلمان بود و ایران نمیتونست بیاره اونارو به خاطر فشار آمریکا به آلمان، چون تحریم بودیم، گفتم از اونجا بگیرن و بیارن ترکیه... بعد گفتم یا من میرم میگیرم ازشون و یا اونا برام بفرستند داروهای خانومم و. چون تامی برایان همش میگفت یه شرکتی هم دارن توی آلمان فعالیت میکنه.. +عطا گند زدی... بدجورم گند زدی. _من مثل تو نیستم. من ترسو هستم. تو آرمان داری. اعتقاد داری.. تو حاضری به خاطر کشورت از زن و زندگیتم بگذری. تو بخاطر شهادتت حاضری از همه چیز بگذری.. من نمیتونم مثل تو باشم... اون تو هستی که میری سه ماه توی بیابون و ریگ زار و کوه.. من نمیتونم.. آره من نمیتونم مثل تو و دیگران باشم.. ولم کنننننننن.. ولم کن لعنتی بزار بمیرم به درد خودددددم.. +ببند دهنت و عطا.. تو یه روزی انقلابی بودی.. پس کجا رفت اون همه آرمان و اعتقاداتت؟ کجا رفت اون همه دغدغت.. عاصف بد جور شاکیه ازت.. اصرار داشت خودش بازجوییت کنه.. اون تورو بیچاره میکنه. ولی من نگذاشتم. اون ده برابر من بدتره.. _عاکف، نزار دست عاصف بیفتم.. بخدا من نمیتونستم.. زنم و دوست داشتم.. +خب مگه ماها نداریم..مگه من زن ندارم.. مگه من زندگی ندارم... مگه این همه همکارات زن و زندگی و خانواده ندارن، هزار برابر تو هم مشکل دارن.. اما به کشورشون خیانت نکردن....همون مجیدی مادر مرده رو که تیر زدید به گردنش، اون روز، روز عقدش بود.. میتونست بگه نمیرم.. سیستم امنیتی کشور هم اجازه نداشت بهش چپ نگاه کنه.. چون میتونست بگه نمیبرم..ماهم مجبور بودیم جلوی دشمن دست از پا درازتر بازی رو واگذار کنیم و دستامون و ببریم بالا.. اما داشت.. رفت.. خودش گفت من میرم.. ما اصراری نکردیم.. مقامات بالاتر بهش گفتن میتونی نری.. ما یه فکر دیگه ای میکنیم.. دِ حرف بزن لعنتی... _چی بگم دیگه.. ولم کن تورو خدا خسته ام.. یکی دو روز هست از ترس تو نخوابیدم.. +چرا خواستید مجیدی بیاد پی ان دی رو بده؟؟ برنامه تو بود؟؟ یا شمسیان؟؟ سکوت کرد و جوابی نداد.. گفتم: +باشه جواب نده.. ولی من میگم چرا.. آقای عطا خان تو دیدی بعد اینکه اون روز از عملیات ترکیه برگشتم و بهت گِرا دادم که اخبار امنیتی و سری مربوط به سکوی پرتاب داره بیرون درز میکنه، ترسیدی و پیش خودت گفتی....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۳ و ۲۲۴ یه چگ
... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۵ و ۲۲۶ بلند ش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸ +.....ترسیدی و پیش خودت گفتی بزار مجیدی رو بندازم جلو و بگم یه خرده مشکوکه و ذهن عاکف و با این درگیر کنم.. بعدشم دیدی ضدجاسوسی ایران چیزی نتونست از مجیدی گیر بیاره و بچه مردم سالمه سالم هست و هیچ مشکل امنیتی نداره، پیش خودت گفتی به کشتنش بدم.. هان؟؟ آره؟؟ جناب لجن آره؟؟ قاتل آره؟؟ درست میگم یا نه؟؟ عطا کلافه شده بود... با التماس گفت: _بس کن امروز... نمیتونم جواب بدم. +چی؟؟ چی گفتی؟؟ نشنیدم دوباره بگو.. نمیتونی.. باشه.. ولی من کاری میکنم بتونی.. بلند شدم برم سمت گونی تا کلش و بکنم توش یه خرده به نفس نفس بیفته دیدم میگه: _خواهش میکنم.. بیخیال شووووو...تورو روح پدرت بی خیال شو.. +پس حرف بزن آدمِ بزدل.. من نمیدونم اسراییل و آمریکا چی بهتون آموزش میدن که انقدر ترسویید.. برگردیم سر اصل مطلب.. جدای مشاوره دیگه ازت چی خواستن _اوایلش در حد مشاوره بود. کم کم جلوتر رفتیم یه سری بحث ها و اطلاعات و ازم خواستن. بهم قول داده بودن بهترین بورسیه دانشگاه آمریکارو بهم بدن. قول دادن بیشترین پول و در ازای این اطلاعات و مشاوره بهم بدن....جدای اون پول ها و تسهيلات، داروی خانومم رو هم برام ارسال کنن. +اگه قرار شده بود بهت بورسیه بدن چرا نرفتی؟ _قرار بود یک ماه پیش برم. ولی خود تامی برایان بهم ایمیل زد فعلا بمون ایران و صبر کن. +حتما دلیلشم این بود که بمونی و آخرین ضربه علمی و امنیتی رو به کشور بزنی و بعدش بری؟ _تو که همه چیز و میدونی.. آره اون دقیقا همین و گفت. من بعد از کشته شدن خسرو جمشیدی توی ترکیه فهمیدم توی بد باتلاقی قرار گرفتم و دارم بازی میخورم.. دیگه مجبور شدم تا تهش برم. بلند شدم و محکم زدم روی میز و گفتم: +لعنتی تو اگر همونجا هم بهم میگفتی هم چیز و، من نجاتت میدادم. اما نگفتی... خودت با دست خودت رفتی توی لجن.. احساس کردم دستم سرد شده و انگار یکی یه پارچ آب یخ ریخته روی دستم. یه لحظه متوجه شدم دستم خونریزی داره میکنه... و انقدر ذهنم درگیر بازجویی شد نفهمیدم دستم زخمیه و نباید باهاش مشت میزدم.. فوری اومدم سمت در و، باز کردم که برم بیرون، دیدم عاصف توی حیاط ایستاده.. سوت زدم براش و اومد سمتم فوری.وقتی رسید وحشت زده گفت: _دستت و چیکار کردی؟ +هیچچی در و قفل کن بیا بریم بالا. اون گوشیم و دلبند جیگرش و (باطری و سیم کارت) زیر اون کیسه هست بگیرش بیار بالا. رفتیم بالا و خانم ارجمند زنگ زد به بچه های تیم پزشکی اداره، و اونا هم یک ربع بعد اومدند. فوری مجوز به خونه صادر شد ، و اومدن داخل و جلوی خون ریزی دستم و گرفتن. باندش و عوض کردن. پانسمان کردن و شست و شو دادن جای بخیه و عمل و بعدش رفتن. به عاصف گفتم: +بیا بریم کارت دارم. از اون واحد اومدیم بیرون و گفت: _چیزی شده؟ +بیا بریم پشت بوم. با آسانسور رفتیم بالا.وقتی رسیدیم سر حرف و باز کردم و در مورد یه سری مسائل گفتگو کردیم.. بهش گفتم: +عاصف اگه میشه یه زحمت بکش، بررسی کن تامی برایان توی ترکیه هست یا یه کشور دیگه.. ببین منابع ما در خارج از کشور چه خبری میدن. _میتونم بپرسم بابت چی؟ +تو بگیر خبرش و بعدا بهت میگم.. ما باید سوارش بشیم.. ضمنا، عطارو از زیر زمین و فضای تاریک در نیارید فعلا..بزارید همون زیرزمین بمونه.. به عطا کسی حق نداره دسترسی داشته باشه مگر خودت. شبارو من میمونم تو برو خونه. روزا بیا که من برم استراحت کنم.. میخوام روانیش کنیم. بی خوابی بهش بدیم. حق نداره بخوابه. کلا توی تاریکی باید باشه.. چپ و راست میریم بازجویی.. هم من و هم تو.. اون مرموزه..میدونم که حالا حالاها بهمون پا نمیده.. ولی با روحیه ای که ازش سراغ دارم، عذاب روحی بهش بدیم، زبون باز میکنه.. _ عاکف تو برو خونه من خودم کلا می مونم.. دستتم اینطوریه.. بری استراحت کنی بهتره.. +نه کار دارم کلی اینجا. باید بمونم بازجویی رو تکمیل کنم. _عاکف، تو الان از لحاظ روحی و جسمی توی بد وضعیتی هستی... خانومتم همینطور.. یه کم حرف گوش کن... کنار خانومت باش.. بخصوص شب ها... خانومت جوونه، سنی نداره و میترسه... این اتفاقات اخیر اون و توی شوک روحی و فکری برده... ولی به روی خودش نمیاره... انقدر خودت و درگیر کار و مسائل امنیت ملی نکن... همین کارارو کردی تهش شده این که دشمن حتی به خانوادتم میخواد ضربه بزنه... من خیر و صلاحت و میخوام.. حاجی خیلی ازت دلخوره... +ول کن تورو حضرت عباس عاصف.. حاجی اخلاقش طوریه که من.... ... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸ +.....
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰ +ول کن تورو حضرت عباس عاصف.. حاجی اخلاقش طوریه که من دست توی گوشم میکنم گیر میده..حوصلش و ندارم.. _عه.. زشته عاکف.. اون صلاحت و میخواد.. عین یه پدر برات بزرگی کرده و همیشه دوسِت داشته و داره..امروز پیشش بودم میگفت این پسره اصلا حرف مارو آدم حساب نمیکنه.. برو خونه داداش جان.. برو استراحت کن... تا همینجاشم برای این کشور و این مردم دِینت و ادا کردی.. هم خودت و هم خانوادت.. پدرت شهید شده.. خودت جانباز شدی چندبار. یه کم به فکر زندگیت باش. حداقل فکر خودت نیستی ، فکر خانومت باش.. اون طفلک چه گناهی کرده شده زن تو +نمیدونم والا. چی بگم عاصف. خودمم خسته شدم دیگه. نه از کارم، از این وضعیت که همش درگیر اتفاقات امنیتی میشیم... یه روز ضد انقلاب برامون داستان درست میکنن. یه روزم خارجی‌ها.. دست از سرمون بر نمیدارن.. امروز هم که حکم زدن دادن دستم که بشم مسئول معاونت ضدجاسوسی. _باباجان، به خدا بهتره. عاکف میشینی سرجات و ریاست میکنی. انقدر درگیر پرونده های عملیاتی درون مرزی و برون مرزی نمیشی و حضور میدانی نداری... حضور میدانی و عملیاتیت کمتر هست.. +آخه عاصف من آدمِ پشت میز نشستن نیستم. من باید کف عملیات باشم. پشت میز نشستن برای چهارتا سوسول هست. _هههههه دهنت سرویس.. رسما حاج آقای(.....) و حاج کاظم و حق پرست و همه و همه رو بردی زیر سوال. +نه خب، اونا که کاراشون و کردن. ولی عاصف من بشم معاونت ضدجاسوسی، خدا میدونه چقدر سازمان تحت فشار قرار بگیره.. به نظرم حاج آقا(......)عمدا اینکارو کرد تا فشارا از روی خودش کمتر بشه. چون جیسون رضاییان و که بچه ها گرفتن، بعضی سیاسیون گفتند این خبرنگاره و فلان و بیثار. حاجی رو هم تحت فشار قرار دادند که آزادش کنه.. حاجی هم کوتاه نیومد.. اون موقع یادمه این و حاج کاظم همش تحت فشار بودند اما زیر بارش نمیرفتن.. الانم میخواد من و بندازه توی ضدجاسوسی ، چون میدونه خرده برده با کسی ندارم و رحم به صغیر و کبیر ضدانقلاب و جماعتِ جاسوس ها نمیکنم.. عاصف من برم ضدجاسوسی، پته خیلی از بخصوص دوتابعیتی ها رو میریزم رو آب... بعد ادامه دادم و گفتم: +اگه برم اونجا، درخواست میدم که تو رو هم بیارن اون واحد.. حاضری بیای پیش من کنار دستم باشی و باهم کار کنیم؟ _والا دلم میخواد.. چون کار کردن با تورو دوست دارم.. ولی مهم اینه که کدوم قسمت بخوای ازم استفاده کنی. +حالا، بهت میگم. بزار روش فکر کنم.. فعلا که خودم قبول میکنم اون معاونت و یا نه، روش دقیق فکر نکردم.. ولی اگر قبول کردم ، قطعا یکی از پیشنهاداتم برای به کار گیری در اون معاونت تو هستی.. تو هم آمادگیش و داشته باش. بعدا نگی که نگفتم.. میخوام بیشتر عملیاتی باشی اونجا.. چون من و تو خیلی سال هست داریم باهم کار میکنیم.. میشناسمت و تو هم من و میشناسی.. از روحیات و دغدغه همدیگه باخبریم.. مهمتر از همه اینکه هردوتا جوان انقلابی هستیم.. _باشه حاجی چشم... من که از خدامه با تو باشم.. راستش اول که گفتی امکان داره برم ضدجاسوسی دلم یه جوری شد.. دوست نداشتم از واحد ما بری..اما گفتی اگر بری منم میبری اونجا خدا میدونه چقدر خوشحال شدم.. +عزیزمی عاصف جان.. _الانم لطفا برو خونه، فردا بیا.. کاری نیست که.. یک مرحله بازجویی کردی. +عاصف خیالم اینجا و از همه چیز و همه جهت جمع باشه؟ _آره فدات شم برو. مارو دست کم نگیر. +نه دورت بگردم این چه حرفیه.. اتفاقا تو هستی خیالم جمع هست.. تورو خدا حساسیت های من و به پای شرایط کاریمون بزار.. نه به پای دیکتاتور بازی‌های من توی پرونده.. اگر سخت میگیرم خدا میدونه الکی نیست.. تو که باخبری چه وضعیتی هست الان... _آره حاجی قبول دارم.. برو مرد، خیالت جمع باشه. اومدیم پایین و رفتیم دفتر و گوشیم و گرفتم و از جمع خداحافظی کردم. با تیم حفاظتم برگشتیم اداره.. رفتم دفترم و به مسئول دفترم گفتم کسی و راه نده، تلفنم وصل نکن.. فقط تلفن دفتر حاج آقا(......)و حاج کاظم و مجازه وصل کنه..و بقیه رو خودش رفع رجوع کنه. نشستم توی دفترم و نیم ساعت چهل دیقه به زَر به زور و با هزار درد بازو، یه گزارش مختصر از بازجویی نوشتم.. دیدم درد دستم داره من و میکشه... سابقه نداشت من بخاطر یه تیر خوردن اینطور درد بکشم.. چون چندبار در سوریه به پاهام و دستم تیر خورده بود. بعد از چندوقت خوب میشدم.ولی این بار واقعا درد و خونریزیش زیاد بود. گزارش و گذاشتم توی پاکت و به مسئول دفترم گفتم بیاد پلمپش کنه.....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸ +.....
... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰ +ول کن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۳۱ و ۲۳۲ گزارش و گذاشتم توی پاکت و به مسئول دفترم گفتم بیاد پلمپش کنه و مهر فوق سری رو بزنه و بفرسته دفتر حاج‌کاظم.. دیگه خودم نرفتم بالا.. چون میدونستم برم باز سرحرف اینکه پست ضدجاسوسی رو باید تحویل بگیری، به روم میاره و حوصله ندارم.. فوری اسلحه و وسائلم و برداشتم و از در پشت ساختمون اداره رفتم بیرون. زنگ زدم به رانندم و تیم حفاظتم گفتم بیاید فلان خیابون من کنار در غربی اداره ایستادم.. اونا هم هنگ کردن انگار.. بلافاصله جاده رو یک طرفه گرفتن اومدن. بنده های خدا بدجور احساس مسئولیت میکردن.. گفتم ببرن من و خونه.. توی مسیر دوتا سبد گل هم گرفتم و بردم خونه که بدم به مادرم و فاطمه. وقتی رسیدم، خانمای محافظ که من و دیدن، دیگه ماموریتشون تموم شد تا فردا، و رفتن اداره.. رفتم سمت مادرم و دستش و مثل همیشه بوسیدم و عطر چادرش من و مستم کرد.. گل و بهش دادم و یه کم شوخی کردیم و بعدش رفتم سمت فاطمه که روی مبل نشسته بود و داشت آبمیوه میخورد.. نگاش کردم و یه لبخندی زدیم هردوتا و گل و دادم بهش.. یه کم کنارش نشستم و با مادرم و فاطمه گفتیم و صحبت کردیم و.... به روی خودم نمیاوردم دردم و !! رفتم دوتا ژلوفن خوردم و بعدش رفتم دراز کشیدم توی اتاقم. دیدم یکی در میزنه.گفتم: +بفرمایید... درو باز کرد دیدم فاطمه هست.. بلند شدم از روی تخت و رفتم کمکش کردم و زیر بغلش و گرفتم و آوردمش روی صندلی کنار تخت نشست..چون یه پاش شکسته بود دوباره وِلو شدم روی تخت.. یه کم حرف زدیم و یه کوچولو تونستم خنده رو لبهاش بیارم تا از فضای شوکی که بهش وارد شد و درونش سپری میکنه بیاد بیرون کم‌کم... بهش گفتم: +فاطمه جان ما الان یکی دو روز هست که اومدیم.. قبلش هم شمال بودیم و توی بیمارستان هم ازت نپرسیدم که چیشد دزدیدنت و چی شد نجات پیدا کردی.. اگر برات سخت نیست الان، بهم بگو.. تعریف کن چی شد و چطور این اتفاق افتاد.. چون من باید پرونده رو تکمیل کنم.. _وای محسن.. تورو خدا الآن نه.. اصلا خوب نیستم.. وضعیتم داغونه به جون تو.. یادم نیار اون روزارو. بلند شدم از روی تخت و رفتم لبه تخت نزدیک صندلیش نشستم. بهش گفتم: +فاطمه جان، کاملا حق با تو هست.. ولی اطلاعاتت بهمون کمک میکنه تا دشمن و ببریم زیر ضربه..این موضوع و اتفاقات اخیر از لحاظ درگیری با سلاح و دزد پلیس بازیش تموم شده، اما از جنبه و حیث امنیتی و اطلاعاتیش تموم نشده و نخواهد شد الی یوم القیامه.. ما با اینا هر روز درگیری داریم.. حالا بگو ببینم چی شد.. _میشه حداقل شب صحبت کنیم.. الان مادرت توی پذیرایی تنها نشسته ما اینجاییم خوب نیست... بریم پیشش.. شب که رفت باهم صحبت میکنیم. +مگه میخواد بره. _ظاهرا میخواد بره.. شب قراره خواهرت حسنا خانم و شوهرش آقا رضا بیان دنبالش ببرن خونه خودشون.. بزار تا اون موقع منم خوب فکر میکنم به اتفاقات، بعدش همه چیز و میگم... خواهش...باشه!؟ +باشه.. بلند شدم به خانمم کمک کردم و رفتیم پیش مادرم که داشت قرآن می خوند.. بهش گفتم: +حاج خانم میخوای بری امشب؟ _آره مادرجان.. چون آلاء مریضه. بعدشم دلم واسش تنگ شده.. شب قراره بیان دنبالم.. (آلاء خواهرزاده من بود که دختر خواهرم حُسنا میشد) رفتم نزدیکش و نشستم روی زمین جلوی پاهاش، گفتم: +مامان جان، فقط یه چیزی، حواست هست دیگه... اومممم چیزه.. نفهمن بچه‌ها اتفاقات اخیر و. _نه مادر حواسم هست.. بهشون گفتم قبل اینکه برسن اینجا زنگ بزنن تا من برم پایین. اینا بالا نیان که خانومتم با این وضعیت ببینن.. آخه حسنا میگفت دلم واسه فاطمه تنگ شده میخواد بیاد ببینتش، منم پیچوندمش و گفتم شاید فاطمه زهرا بره خونه پدرش.. شما قبل اینکه برسید زنگ بزنید من بیام پایین.. اینطور گفتم که شک نکنه.. حالا گچ پاش و کی باید باز کنه؟ +نمیدونم ولا.. باید ببریمش دکتر، ببینیم چی میگه.. همزمان تلفنم زنگ خورد.. دیدم حاج کاظم هست.جواب دادم: _سلام.. کجایی عاکف؟ +اومدم خونه نیم ساعت قبل.. _پاشو یه خبرایی هست.. بیا اداره.. +ان شاءالله خیره؟ _نمیدونم.. بیا اینجا زودتر.. +چشم.. یاعلی.. به فاطمه و مادرم گفتم: +خب حضرات عشق، من دارم میرم اداره یه سر کاری پیش اومده برمیگردم.. تا لباسم و بپوشم زنگ زدم تیم حفاظتم که همین دور و بر مستقر بودن، آماده باشن که من دارم میرم پایین.. بهشون گفتم : _یه تیم دونفره اینجا قرار بدید برای مراقبت از اهل منزل ما.. ✍نکته: دیگه بچه خوبی شده بودم.....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰ +ول کن
... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۳۱ و ۲۳۲ گزارش و
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸: ✍ قسمت ۲۳۳ و ۲۳۴ ✍نکته: دیگه بچه خوبی شده بودم و کله شق بازی درنمی‌آوردم و نمیگفتم محافظ نمیخوام.. چون بحث خانوادم درمیان بود.. بیست دیقه بعد محافظا رسیدن... و تیم حفاظتم خبر دادند تیم دوم برای مراقبت از منزل و اهلش رسیدن..منم که خیالم جمع شد رفتم پایین.. توی پارکینگ سوار ماشین شدیم و با تیم حفاظتم رفتیم سمت اداره.. بعد از ورود به داخل حیاط دیدم حاجی توی محوطه اداره داره زیر درختا راه میره و دستش توی جیبشه انگار ناراحته... به راننده گفتم : +نزدیک حاجی من و پیاده کنید.. بعدش برید پارکینگ و برید دفتر تا خبرتون کنم.. ماشین نگه داشت و پیاده شدم و رفتم نزدیکش.. +سلام علیکم پیرمرد دلاور. _سلام.. حوصله ندارم عاکف سر به سرم نزار. +هروقت شوخی میکنم باهات حوصله نداری مشتی. _الان بیخیال... +باشه.. حالا چیشده حاجی؟ _یکی دو روزه اومدی، قرار بود چه اتفاقی بیفته این روزا توی کشور؟؟ ما برای چی این همه جون کندیم و تلاش کردیم. +خب چرا عصبی هستی؟ باز چیزی شده مگه؟؟ مگه رضوی نماینده شورای عالی امنیت ملی توی پرونده آخری که باهم بحثتون شد علیه‌ت کاری کرد؟؟ _نه بابا اون که بعدا باهم حلش کردیم.. خب عصبانی بودیم و استرس عملیات بود.. +پس چیه موضوع که من و کشوندی تا اینجا. حدود بیست_سی ثانیه سکوت کرد و یه کم توی چشم هم نگاه کردیم و بهم گفت: _ماهواره پرتاب نمیشه +نفهمیدم،،چییییییییییییییییییییییییییی !!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ _ماهواره پرتاب نمیشه. +چرا و به چه دلیلی؟؟؟؟ _میگن آمریکایی ها با وزارت خارجه تماس گرفتن و گفتن اگر پرتاب بشه و و همه چیز بهم میخوره... خدا میدونه دیگه نفهمیدم حاجی چی داره میگه.. همین الآن که دارم می‌نویسم پر از خشم و نفرت هستم از و جریان حاکم در کشور.... یه لحظه از ناراحتی و فشار و شوک عصبی شدیدی که بهم وارد شد، فقط با یه دستم که سالم بود، جمجمه و قسمت گیجگاه خودم و گرفتم و فشار دادم با دستم تا یه کم آروم شم.. حاجی گفت: _عاکف چت شده. به حالت رکوع رفتم از فشاری که به مغزم وارد شد و عصبی شدم.. گفتم: + هیچچی حاجی.. ولم کن.. خسته شدم دیگه از این همه سیاست بازی و لجن‌بازی توی این مملکت. _بشین پسر آروم باش.. بیا بشین روی این صندلی. +حاجی جدی گفتی این حرفارو؟ _آره من دارم از سکوی پرتاب میام... زنگ زدن اونجا و با بچه ها بحث کردن آقایون... +خب تو چراکاری نکردی؟ _عاکف ما نمیتونیم دخالت کنیم توی این مسائل..ما کارمون اطلاعاتی امنیتیه.. مسائل سیاسی و جناحی به ماربطی نداره... +نمیدونی از کجا بود دقیق اون تماس؟ _پیگیر شدم، گفتن هم از بود و هم از نهاد .. دانشمندامون بهشون گفتن چرا، آقایون گفتن به شما ربطی نداره. +جالبه.. خیلی جالبه.. این همه بدبختی میکشیم اینجا.. اونم نه فقط خودمون.. کل ناموس و خانوادمونم درگیر میشن، تهش میشه این.. کجا رفت پس یه عده.. یه عده.. کجا رفت آرمان های امام و رهبری پس.. کجا رفت اون و بودنشون پس. همین؟؟ چون گفت اینا قبول کردن.... هییییییی.. باشه.. کاری نداری؟؟ شنیدم حرفات و حاجی.. دارم میرم. ولی امروز و این ساعت و یادت باشه آقای حاج‌کاظم آقا، معاون عملیات(......)این آمریکایی که این آقایون براش دم تکون میدن، از این خارج خواهد شد.. باش ببین.. اون روز من مرده و تو زنده.. _عاکف... نگاش کردم و دیدم اومد سمتم..پیشونیم و بوسید و گفت: _نگران نباش، چوبش و از و و میخورن.. ته این برجام مشخصه که چی میشه.. همونی که این رهبر مملکت از روی و گفته همون خواهد شد.. من هم مثل تو معتقدم نهایتش تا دو سه سال دیگه، یعنی ۹۷-۹۸ بکشه.. و شک نکن ایران به تعهداتش عمل میکنه و ؟؟؟ و چی؟؟ +و اینکه آمریکا عمل نمیکنه، و از برجام خارج میشه.. و جناح لیبرال و نفوذی کشور، مثل قبل سرشکسته تر میشه.. و تقصیرارو میندازن دوباره به گردن رهبری وجناح انقلابی کشور.. _آفرین.. حالا مواظب خودت باشو برو خونه استراحت کن.. +حاجی ؟ _جانم! +عاصف و بچه ها فهمیدن؟؟ _نمیدونم. من چیزی نگفتم _نمیدونم. من چیزی نگفتم ولی عاصف بفهمه میترسم استعفا بده.. چون توی این پرونده غیرمستقیم بهش انگ جاسوسی خورد و جدای اینا شدیدا سختی کشید این چندماه.. توی ترکیه و ایران و... +نه ان شاءالله کار به استعفا نمیکشه.. _عاکف، باید معاونت ضد جاسوسی رو قبول کنی.. با این اوضاع..
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۳۱ و ۲۳۲ گزارش و
فقط سکوت کردم.... خداحافظی کردم و رفتم.. فقط به زحمات این چندوقت و پرتاب نشدن تلخ و غم انگیز ماهواره فکر کردم..... ❌🇮🇷✍پایان مستند داستانی امنیتی عاکف (سری دوم)❌ 📌به زودی سری سوم منتشر خواهد شد و در آن احتمالا در صورت امکان به بعضی از زوایای پنهان سری دوم خواهیم پرداخت.. منتظر باشید. کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۹ و ۸۰ محیا کارتون
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 بریم ادامه رمان 📗رمان شماره : 53 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) ✍🏻طاهره سادات حسینی 🔖تعداد قسمت : 90 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی پارت 1 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/75228 پارت 31 الی 50 https://eitaa.com/Dastanyapand/75694 پارت 51 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/76024 پارت 61 الی 80 https://eitaa.com/Dastanyapand/76358 پارت 81 الی 90 https://eitaa.com/Dastanyapand/77199 ❌پایان❌ 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۹ و ۸۰ محیا کارتون
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۱ و ۸۲ هنوز پرده سیاه شب بر آسمان بود که ولوله ای در حیاط مجاور به پا شد محیا که به هر صدایی قلبش فرو‌میریخت و برای خواندن نماز صبح بیدار شده بود متوجه سر و صدا شد به سمت پنجره آمد و پرده را کمی کنار زد. جوش و خروشی پنهانی در حیاط برپا بود محیا ابتدا فکر کرد که متوجه فرار اسیران شدند، نگاهش را به زیر زمین دوخت کسی به آنجا نمیرفت گویا سربازان خود را مهیای استقبال از کسانی میکردند که قرار بود صبح زود به آنجا بیایند. محیا نمازش را خواند و بی هدف داخل ساختمان قدم میزد، گاهی نفسش تنگ میشد و روی تخت مینشست اما بیقرار بود و نمیدانست عاقبت امروز به کجا میکشد. در همین حین در ساختمان را زدند، محیا خودش را به تخت رساند و خوابید و طوری وانمود کرد که خواب است. سربازی وارد ساختمان شد و بلند گفت: _خانم دکتر، قهوه عراقی را آماده کردین؟! محیا که قرار بود فیلم بازی کند تا برای فرار ایرانی ها به او مشکوک نشوند با صدایی خسته گفت: _ببخشید، حالم خوب نبود از دیشب که افتادم نتونستم پا شم، الان آماده میکنم. سرباز اوفی کرد و گفت: _خوب بجنب، هر لحظه ممکن هست که مهمان ها برسند فرمانده نمیخواد... محیا از جا بلند شد و همانطور که با سنگینی به سمت آشپزخانه میرفت گفت: _باشه خیلی زود آماده میکنم. سرباز درحالیکه سینی حاوی کتری مملو از قهوه را به دست داشت وارد ساختمان شد و احساس کرد چیزی غیرعادی در جریان است، در اتاق فرمانده عزت باز بود و صدای فریاد او به گوش میرسید. سرباز با سرعت خودش را به اتاق رساند سینی را روی میز گذاشت و پایی چسپاند فرمانده عزت بی توجه به او از جلوی سرباز رد شد و همینجور که زیر لب بد و بی راه می گفت راه خروج از ساختمان را در پیش گرفت. فرمانده عزت حرف هایی را تند تند با خود تکرار میکرد و از پله ها پایین رفت،سربازان هم مانند موشهایی که در خود فرو رفته بودند به دنبال او روان شدند، _یعنی چی ؟! اسیرا چجوری فرار کردند؟! من باید با چشم خودم ببینم آن دو نگهبان الدنگ کجا بودند زمانی که فرار کردن؟! سرباز در زیر زمین را باز کرد فرمانده داخل شد و نگاهی به دو سرباز که کف اتاق دراز به دراز افتاده بودند کرد و رو به سرباز گفت: _اینا مردن؟! سرباز شانه ای بالا انداخت و به یکی از انها اشاره کرد و گفت: _این فکر کنم زنده است چون خروپف میکرد، نگاه کنید سینه اش بالا و پایین میشه... فرمانده شوت محکمی به سرباز زد و گفت: _پاشو احمق!! و باز لگدی محکمتر به او زد و رو به سرباز کنارش گفت: _برو دنبال خانم دکتر سریع... سرباز چشمی گفت و بیرون رفت و یکی از سربازان کف اتاق آرام پلکهایش را باز کرد، فرمانده خم شد روی صورتش و گفت: _کی به شما حمله کردند؟! چه جوری حمله کردند؟ چطور در را باز کردند؟! چطور فرار کردند؟! سرباز که انگار سوال های پشت سر هم فرمانده گیجش کرده بود با لحنی خوابالود گفت: _کی فرار کرده؟! فرمانده عزت از سوز درونش لگد محکمتری به او زد به طوریکه تمام خواب یکدفعه از کله اش پرید و مانند فنر از جا جست و ایستاد و همانطور که احترام نظامی میگذاشت نگاهش به لباسهایش افتاد و گفت: _کو لباسام؟! فرمانده سیلی محکمی به صورت سرباز زد و گفت: _احمق! از من میپرسی لباسات کجاست؟! بگو ببینم چه جوری لختتان کردند و بعد فرار کردند. سرباز چشمانش را ریز کرد و گفت: _چیزی...چیزی یادم نمیاد فقط خواب افتادم و بعد نگاهی به سرباز کنارش کرد و گفت: _حمود!!! حمود هم خواب افتاده؟! فرمانده عزت که انگار چیزی به ذهنش رسیده بود گفت: _شما دوتا دیشب چی خوردین هااا؟! سرباز همانطور که دستپاچه شده بود گفت: _چی خوردیم؟! خب معلومه همون که بقیه خوردن ما هم خوردیم! و بعد نگاهی به حمود کرد و گفت: _چرا بیدار نمیشود؟ در همین حین محیا وارد اتاق شد، با تعجبی ساختگی به سربازان نگاه کرد و گفت: _قر..قربان اینجا چه خبر است؟ فرمانده عزت اشاره ای به حمود کرد و گفت: _نمیدانم! نگاه کن ببین خواب هست؟! محیا خم شد و روی صورت حمود را نگاهی انداخت، پلک چشمش را باز کرد و سپس نبض او را گرفت و همانطور که با سنگینی خاصی در حرکاتش دست روی زانو می زد، از جا بلند شد و گفت: _نه خواب نیست. متاسفانه به نظرمیرسد حمود مرده باشد با این حرف فرمانده عزت فریادی کشید و گفت: _آخر چطور؟! خفه شده، تیر خورده؟چطور کشته شده؟! چرا آثری از درگیری روی بدنش ندارد؟! محیا سری تکان داد و گفت: _نمیدانم فرمانده دوباره به سمت سرباز برگشت و در همین حین نگاهش به محیا افتاد با اشاره دست او را مرخص کرد
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۹ و ۸۰ محیا کارتون
محیا با شتابی در حرکاتش به بیرون رفت و به سرعت میخواست خودش را به پله هایی برساند که از داخل حیاط مدرسه به در ساختمان اقامتگاه خودش میرسید، برود، او فعلا از مهلکه گریخته بود و حدس میزد با آمدن فرمانده جدید و آن مقام بلند پایه بعثی، این موضوع کمرنگ شود،یعنی فرمانده عزت برای اینکه ابهت خودش را حفظ کند، سعی میکرد این موضوع را به نحوی فیصله دهد. فرمان عزت یک دور دور سرباز چرخید و همانطور که با باتوم دستش به بازوی او میزد گفت: _به من بگو شما دیروز چه چیزی خورده اید و یا شاید داروی خاصی مصرف کرده اید؟ زود به من بگو! مگر میشود یکی از سربازان من بمیرد، اسیران زندانی در دست من فرار کنند و تو هم راحت بخوابی و من ته توی قضیه را در نیاورم؟! این آخرین روز خدمت من در خرمشهر است، باید تکلیف این موضوع مشخص شود وگرنه تو را خواهم کشت. سرباز که با دیدن محیا انگار چیزی در ذهنش قلقلک میخورد گفت: _نمیدانم ما هم از همان خوراکی هایی که به دیگر سربازان دادید استفاده کردیم و از طرفی هیچ داروی خاصی هم مصرف نکردیم، ولی برای خودم هم عجیب است. فرمانده فریاد بلندی کشید و گفت: _یا مشخص میکنی چه اتفاقی افتاده یا همین جا با دست های خودم خفه‌ات میکنم. سرباز که میدانست فرمانده قلبی سنگی در سینه دارد با لکنت گفت: _ص..صب.. صبر کنید اجازه دهید کمی افکارم را متمرکز کنم کمی فکر کنم. فرمانده دستهایش را پشت سرش زد و با قدمهای محکم عرض اتاق را می پیمود گویا ذهنش سخت درگیر شده بود در همین حین صدایی از بیرون به گوشش رسید: _ق...قربان، میهمانان آمدند...دیده بان اعلام کرده که ماشین حامل میهمانان نزدیک میشوند. فرمانده به با شتاب راه خروج را در پیش گرفت و همانطور که به سرباز اشاره میکرد تا لباس مناسب بپوشد گفت: _من منتظرم، هر چی به مغز پوکت خطور کرد به من بگو، حتی اگر در جلسه هم بودم، اجازه داری بیایی و بگویی وگرنه میکشمت و شوخی هم ندارم. ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۱ و ۸۲ هنوز پرده
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۳ و ۸۴ فرمانده عزت محکم پای چپش را به پای راست کوبید و احترام نظامی گذاشت و با اشاره آزاد باش دستش را به جلو دراز کرد و همانطور که لبخند میزد گفت: _خوش آمدید قربان و بعد رویش را به طرف فرمانده جدید کرد و گفت: _شهر خوبی ست، پر و پیمان، هر چه بخواهی در انبارهای آن موجود است. امیدوارم که در خرمشهر ساعات خوبی را بگذرانید. فرمانده جدید همانطور که خاضعانه به ژنرال نگاه میکرد لبخندی زد و گفت: 🔥_اگر سربازان فرمانده الباردی چیزی در انبارها باقی گذاشته باشند خوب است و با لحنی ملایم تر ادامه داد: 🔥_از کمالات شما زیاد شنیدیم، من هم امیدوارم که مانند شما عمل کنم. در همین حین در اتاق را زدند، فرمانده عزت بی توجه به آن رو به مقام بعثی کرد و گفت: _قربان، برنامه امروز شما چیست؟! آیا میخواهید از شهر و میدان و معابر جنگی بازدید کنید؟! اگر مایل باشید به افتخار ورود شما، یک آتش بازی زیبا راه بیاندازیم و جاده های خروجی را خمپاره باران کنیم که دوباره در را زدند و اینبار در باز شد و سربازی داخل شد و همانطور که احترام میگذاشت، سرش را بالا گرفت و گفت: _قربان، همانطور که امر کرده بودید، چیزی یادم آمد و تقریبا متوجه شدم اسیران چگونه فراری شده‌اند. فرمانده عزت به عقب برگشت و با اشاره چشم و ابرو به سرباز فهماند که چیزی نگوید و بعد با لحنی قاطع گفت: _چطور جرأت کردید بدون اجازه وارد اتاق شوید؟! سرباز که به تته پته افتاده بود گفت: _آخه قربان، خودتان... ناگهان صدایی از پشت سر بلند شد: 🔥_قضیه فرار زندانی ها چیست؟! و همانطور که با قدم های شمرده به سرباز نزدیک میشد گفت: 🔥_بگو‌ببینم چه میخواهی بگویی؟! فرمانده عزت با التماسی در نگاهش به فرمانده جدید چشم دوخت و انگار از او کمک میخواست تا آبرویش جلوی ژنرال بعثی حفظ شود. فرمانده جدید گلویی صاف کرد و‌گفت: _قربان بنده به این مورد رسیدگی میکنم، شما بفرمایید همراه فرمانده عزت الباردی به بازدید شهر... ژنرال با عصبانیت به میان حرف او پرید و رو به سرباز گفت: 🔥_مگر نشنیدی چه گفتم؟!بگو قضیه از چه قرار است. سرباز سرش را پایین انداخت و گفت: _ق...ق...قربان من فکر میکنم تمام داستان برمیگرده به سمبوسه های گوشتی که خانم دکتر برایمان آورد،چون...چون دیشب همون چیزی که بقیه سربازها خوردند ما هم خوردیم، فقط خانم دکتر برای ما این سمبوسه ها را آورد و چون حمود بیچاره التماس کرد تا بیشتر بخورد و از طرفی من هم آن روز سمبوسه خورده بودم، از چهار سمبوسه، سه تایش را حمود خورد و یکیش را من خوردم، شاید سمبوسه ها خراب شده بود که حمود بیچاره مرد و منم هم خواب افتادم و شاید هم بیهوش شدم و اسیرهای ایرانی فرار کردند. فرمانده عزت زیر لب تکرار کرد: _نه امکان نداره ژنرال سوالی فرمانده عزت را نگاه کرد و گفت: 🔥_این خانم دکتر کیست؟! همین الان او را اینجا بیاورید،من شخصا از او بازجویی میکنم. فرمانده عزت که نگاهش را به زمین دوخت و گفت: _او یک پرستار ساده است، هموطن ماست، برای خدمت به سربازها و امدادرسانی نگهش داشته بودم. ژنرال با عصبانیت نگاهی به فرمانده کرد و گفت: 🔥_همین الان او را به اینجا بیاورید. با اشاره فرمانده عزت، سربازی به دنبال محیا رفت. بعد از دقایقی طولانی که اتاق غرق در سکوت بود، تقه ای به در خورد و پشت سرش محیا وارد اتاق شد. ژنرال از زیر عینک نگاهی به محیا کرد و بعد انگار یکه ای خورده باشد، عینکش را جابه جا کرد و گفت: 🔥_تو؟!؟ محیا که تا آن لحظه نگاهش به زمین بود، سرش را بالا گرفت، با دیدن مرد روبه رو انگار بندی درون قلبش پاره شد و زیر لب با لحنی لرزان گفت: _ابو معروف... فرمانده عزت با تعجب به ژنرال نگاهی کرد و گفت: _ق.. قربان شما این خانم رو میشناسید؟! ابو معروف نگاه تندی به فرمانده عزت کرد و با اشاره به همه کسانی که آنجا حضور داشتند گفت: _بفرمایید بیرون! میخواهم کمی با این خانم تنها باشم. هنوز باران سوال از نگاه های اطرافیان می‌بارید که مجبور به ترک اتاق شدند.در اتاق که بسته شد ابومعروف قهقهه بلندی زد و همانطور که دستهایش را پشت سرش به هم قفل کرده بود چند دور دور محیا چرخید و نگاهی سر تا پای محیا را انداخت و گفت: 🔥_با این که خیلی تغییر کرده ای اما من در نگاه اول تو را شناختم! چرا که یک عاشق بوی معشوقش را از دور میشنود. محیا از شنیدن سخنان ابومعروف چندشی سراسر وجودش را گرفت همانطور که با غضب به او نگاه میکرد متوجه نگاه هیز ابومعروف شد
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۱ و ۸۲ هنوز پرده
و ابو معروف سری تکان داد و گفت: 🔥_نمیدانم چرا اینجایی و نمیخواهم که بدانم اینجا چه میکنی مهم این است که دست تقدیر تو را دوباره سر راه من قرار داده، تو اگر کمی عاقل باشی میفهمی که حتی آن خدای بالای سرت هم میخواهد تو در کنار عاشق دلشکسته‌ات باشی، بخدا هیچکس به اندازهٔ من تو را دوست ندارد و هیچکس نمیتواند مانند من تو را خوشبخت کند. ابومعروف نگاهی دوباره به سر تا پای محیا انداخت و گفت: 🔥_با این که تو خطا کردی و اینک فرزند کسی دیگر را به شکم میکشی اما من تو را میبخشم و حاضرم از خطایت چشم‌پوشی کنم و دقیقا مانند قبل با تو برخورد میکنم به شرط آن که همراه من بیایی بدون اینکه لگد بپرانی و یا بخواهی دوباره فرار کنی. محیا با کینه و غضب به ابومعروف نگاهی کرد و گفت: _خجالت بکش از خودت!! تو جای پدر مرا داری، همان پدری که تو با همدستی عموی نامردم آن را کشتید!! و من حاضر نیستم حتی یک روز چشم در چشم تو شوم اگر شده خودم را میکشم اما نمیگذارم دست کثیف تو به من بخورد.!!! ابومعروف قهقهه ای دیوانه وار زد و گفت: 🔥_هنوز هم مانند قبل زبان تیزی داری، من از زنانی که مانند آهو گریز پا هستند بسیار خوشم می‌آید و سپس سرش را نزدیک گوش محیا آورد و آرامتر زمزمه کرد: _من قول میدهم که تو را خوشبخت کنم و قول میدهم که تو از آن من بشوی،اصلا همین الان خودت را از آن من بدان و اینقدر تلاش بیهوده نکن و با زدن این حرف صدایش را بالا آورد: 🔥_فرمانده عزت! زود بیا داخل.. محیا دستش را به طرف گردنش برد و ان یکادی را که آقای سعادت از طرف مهدی برایش آورده بود لمس کرد و سعی کرد فکرش را متمرکز کند و زیر لب ذکری میخواند... ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۳ و ۸۴ فرمانده عز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۵ و ۸۶ ابومعروف بار دیگر با صدای بلندتر فریاد زد: 🔥_فرمانده عزت الباردی! در همین حین در باز شد و فرمانده عزت خودش را هراسان به داخل اتاق انداخت او هم میخواست سر از کار محیا درآورد و ببیند فراری دادن اسیرها زیر سر اوست یا نه؟ و هم اینکه میخواست بداند چه رابطه ای بین محیا و ابومعروف هست که‌کاملا مشهود بود این دو نفر از قبل یکدیگر را میشناختند. بنابراین داخل شد و پایی به هم چسباند و گفت: _بله قربان! امر بفرمایید. ابومعروف نگاه خشمگینی به فرمانده عزت الباردی کرد و گفت: 🔥_ببینم با چه جرأتی این خانم محترم را اینجا اسیر نگه داشته اید؟ و با اشاره به شکم‌ برجسته محیا ادامه داد: 🔥_آن هم با این وضعیت! فرمانده عزت به تته پته افتاد و میخواست بگوید که او را بین ایرانیان اسیر کرده و دو رگه است که، ابومعروف به او مهلت نداد و همانطور که با تهدید او را نگاه میکرد، گفت: _مگر نمیدانی او از نزدیکان من است؟! او به شما نگفته که اهل تکریت است؟ به شما نگفته که نزدیکی زیادی با ابومعروف دارد؟! به چه جراتی او را نگه داشته اید؟! شما چطور کسی را که هموطنتان است اسیر میگیرید و از آن بدتر با وجود وضعیت جسمانی اینچنینی او را وادار میکنید در محیطی مردانه بماند و مانند یک خدمتکار برای تو و سربازانت کار کند؟! شما به خاطر این کارتان حتما توبیخ خواهید شد و بعد چند قدم‌ به فرمانده نزدیک شد و با اشاره دستش به درجه های روی شانه او گفت: 🔥_من ترتیبی میدهم که این درجه ها را از شما بگیرند و همانطور که این خانم را اینجا اسیر کرده اید شما را در مخوف‌ترین زندان عراق زندانی کنند. فرمانده عزت که انگار شوکی بزرگ به او وارد شده بود گفت: _به خدا من نمیدونستم از نزدیکان شماست و بعدم نمیدونم این خانم چه به شما گفته اما من سعی کردم به خاطر اینکه هموطن بود با احترام با او برخورد کنم، من حتی او را زندانی هم نکردم و همیشه خانه ای جدا تحت اختیارش میگذاشتم. ابو معروف چشمانش را از حدقه بیرون آورد و گفت: 🔥_تو خیلی غلط کردی که این خانم را اینجا نگه داشتی، مگر جای زن در میدان جنگ است؟! و بعد صدایش را بلند تر کرد و‌ادامه داد: 🔥_یکی از سربازان به این خانم کمک کند تا وسایلش را بسته بندی کند، من او را با خود میبرم. محیا با دیدن برخورد محکم و تند ابومعروف به خاطر او با یک فرمانده بعثی، تعجب از نگاهش میبارید و کمی گیج شده بود دستش را روی قلبش گذاشت و‌ کمی خوشحال بود، چرا که میدانست بی شک عباس و آقای سعادت و دوستانشان بیرون این ساختمان، منتظر هستند تا محیا را نجات دهند. محیا با اشاره ابو‌معروف بیرون رفت تا وسایلش را جمع کند، او خنده اش گرفته بود، چرا که هیچ وسیله ای برای جمع کردن نداشت. در که بسته شد، ابو معروف سرتاپای فرمانده عزت را که از ترس مانند موشی در خود فرو رفته بود نگاه کرد و بعد سرش را به گوش فرمانده نزدیک‌ کرد و‌گفت: 🔥_میخواهی نجاتت دهم و همه چیز را نادیده بگیرم؟! فرمانده عزت که باورش نمیشد این حرف را از ابو‌معروف که بین بعثی ها به خاطر غضبش به عزرائیل معروف بود، بشنود. آب دهانش را به سختی قورت داد و همانطور که سرش را تکان میداد گفت: _ب...ب...بله قربان ابو معروف قهقه ای پیروزمندانه زد و گفت: 🔥_راه‌حلش خیلی راحت است، اگر پیشنهادم را بپذیری، ترتیبی میدهم که نه تنها درجه هایت را از تو نگیرند بلکه ترفیع درجه هم بگیری و حتی از حضور در خط مقدم جنگ هم معاف شوی.. فرمانده عزت که همچی چیزی را بخواب هم نمیدید گفت: _چکار باید بکنم، یعنی پیشنهادتون چیه ژنرال؟! ابومعروف سرش را نزدیک گوش فرمانده عزت آورد و آهسته گفت: 🔥_میدانم این چند وقتی که خرمشهر بودی آنقدر خوردی که عنقریب است بترکی! از هر چیزی، نمونه ای غنیمت برای خودت جمع کرده ای، اخبار تمام این کارهایت به ما میرسید، اما من میخواهم چشم پوشی کنم و طوری گزارش کارت را بنویسم که انگار تو پاک پاک هستی و از خطای دیگرت هم میگذرم فقط به شرط اینکه از آن غنیمت ها، یکی هم مال من شود. فرمانده عزت با شنیدن این حرف شاخک‌هایش تیز شد و شک کرد که ابو معروف دنبال چه چیزی است زیرا او همانطور که ابومعروف میگفت غنیمت‌های زیادی به دست آورده بود و چه بسیار طلاهایی را که به تاراج برده بود، اما الان متوجه شده بود که منظور ابومعروف کدام غنیمت است پس خودش را به نفهمیدن زد و گفت: _قربان، چیز زیادی دست مرا نگرفته اما هر چه دارم و ندارم مال شما... ابو‌معروف با غضب به او نگاه کرد و گفت:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۳ و ۸۴ فرمانده عز
🔥_آیا من با تو شوخی دارم؟!خیلی چیزها از مردم بیچاره خرمشهر دزدیده ای که میتوانم برایت لیستشان کنم، اما در حدی نیستی که وقت بگذارم و بعد با تحکمی در صدایش ادامه داد: 🔥_آن گردنبد، گردنبند خورشید و ماه، من فقط همان را میخواهم فهمیدی؟! فرمانده عزت که میدانست گریختن از چنگ ابومعروف محال است گفت: _اما قربان! ابو معروف به میان حرف فرمانده عزت دوید و گفت: 🔥_خوب میدانی که در مقابل ابومعروف اگر و اما نداری...راحت میتوانم همینجا کلکت را بکنم و با جستجوی وسایلت، به آن چیزی که میخواهم برسم، خودت انتخاب کن. فرمانده عزت آه کوتاهی کشید و گفت: _آخر ان گردنبند قدمت تاریخی دارد، بسیار با ارزش است در مقابلش هر چقدر پول هم بدهی کم است. ابومعروف با مشت به سینه فرمانده عزت زد و گفت: 🔥_از من پول میخواهی مردک؟! من جانت را به تو بخشیدم و کلی وعده داده ام که خوب میدانی قادرم همه را عملی کنم، حالا هم مشکلی نیست، همین الان صورتجلسه میکنم که به دلیل فراری دادن اسیرهای ایرانی و اسیر گرفتن این زن، همینجا تو را خواهم کشت البته در یک صحنه سازی که به نظر برسد تو قصد فرار داشتی، کشته خواهی شد و بعد با صدای بلند فریاد زد: 🔥_فرمانده صیداوی... هنوز حرف در دهان ابومعروف بود که فرمانده عزت با لکنت گفت: _ص...صبر کنید قربان و با زدن این حرف به سمت میز پشت سر ابومعروف رفت.میزی ساده که به نظر میرسید کشو ندارد. او جلو رفت و پیچ ریزی را باز کرد و ناگهان کشوی کم عرضی باز شد. فرمانده عزت پارچه ای آبی رنگ را بیرون کشید و با ملایمت گره های آن را باز کرد و گردنبد ماه و خورشید که از زمان قبل از ناصرالدین شاه به یادگار مانده بود نمایان شد و برقی در چشم ابومعروف با دیدن آن، درخشید از پشت سر صدای فرمانده صیداوی بلند شد: _قربان! با من امری داشتید؟! ابو معروف پارچه را بهم آورد و همانطور که پشتش به فرمانده صیداوی بود گفت: _ماشین مرا آماده کنید، آن زن هم با خودم میبرم، سریع مقدمات خروج مرا فراهم کنید... فرمانده صیداوی چشمی گفت و بیرون رفت.ابو معروف دستی به گونه فرمانده عزت کشید و گفت: 🔥_آفرین پسر خوب... تو امروز مرا به دو آرزوی دیرینه ام رساندی، من تمام تلاشم را میکنم که به زودی تبدیل به یکی از مقامات بلند مرتبه ارتش بعثی شوی... ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۵ و ۸۶ ابومعروف با
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۷ و ۸۸ عباس برای بار چندم سینه خیز جلو رفت و از بالای بامی که پناه گرفته بود مسیر تردد ماشین های بعثی را نگاهی انداخت، از صبح این مسیر شلوغ بود و الان در سکوت فرو رفته بود. طبق برآوردی که داشتند، احتمالا ماشین آمریکایی با شیشه های دودی که هیچ مناسبتی با مناطق جنگی نداشت و حامل آن مقام بعثی بود زودتر می‌امد و بعد از آن، ماشین فرمانده عزت که به احتمال زیاد محیا مسافر آن نیز بود از راه میرسید. عباس همانطور که خیره به خیابان بود، به یاد حرفهای همسرش رقیه افتاد و شوقی که او از پیدا کردن محیا داشت و البته خبری که به عباس داد، گویا رقیه هم قرار بود فرزندی به دنیا بیاورد و عباس پدر میشد، با یادآوری این خبر، لبخند محوی روی لبهای عباس نشست و زیر لب ناخوداگاه گفت: _خدایا شکرت! حامد نوجوان خرمشهری که همراهشان بود با زدن سوت ریزی او را از عالم افکارش بیرون کشاند: _برادر! خبری نشد؟! عباس سرش را به دو طرف تکان داد و‌ گفت: _لا، الامان... در همین حین صدای حرکت همزمان چند ماشین به گوش رسید. سعادت خودش را به جلو رساند و همانطور که با دوربین دستش کمی دورتر را نگاه میکرد گفت: _ماشین اون مقام بعثی داره میاد و کلی هم محافظ اطرافش ریخته.. عباس دندان هایش را بهم سایید و‌ گفت: _اگر قرار نبود محیا را نجات بدیم حتما الان کلک این مقام عال‌یرتبه را میکندیم. آقای سعادت سرش را تکان داد و گفت: _به وقتش یکی یکی کلک تمام این خائنین به ملت ها را میکنیم، شک نکن... ماشین ها نزدیکتر شدند، همه افراد سرشان را دزدیدند و حامد زیر لب گفت: _چقدر انتر منتر دور خودش ریخته!! سعادت خیره به جاده بود و گفت: _اینا فقط تا خروجی خرمشهر همراهیش میکنند و مطمئنا از اونجا به بعد تنها میشه، بعثی ها خیلی به ظاهر و کلاس گذاشتن اهمیت میدهند. حامد خنده ریزی کرد و گفت: _همین باعث شده فرماندهاشون را زود تشخیص بدیم، مثل ما نیستن که فرمانده و سرباز در یک سطح باشند، مثل هم بخورند و مثل هم لباس بپوشند و با هم بگن و بخندن... ماشین ها از جلوی ساختمانی که آنها کمین گرفته بودند رد شدند، نفس ها در سینه حبس شده بود و هیچ حرکتی نمیکردند فقط آقای سعادت با دوربین نگاه میکرد که فرمانده عزت و محیا داخل ماشینهای همراه آنها نباشد که نبود. ماشین ها رد شدند عباس کمی جابه جا شد و گفت: _شکار خوبی بودند هاا... سعادت سری تکان داد و گفت: _عملیاتی بهتر در پیش داریم. آنها مشغول حرف زدن بودند و نمیدانستند، درست خروجی شهر یک گروه چند نفره دیگر منتظر رسیدن فرمانده عزت بودند.... ماشین ابو‌معروف بدون اینکه کوچکترین مشکلی برایش پیش بیاید از خروجی شهر گذشت. ابومعروف که نمیخواست وجههٔ خودش را جلوی راننده بشکند از بین صندلی ها نگاهی به عقب انداخت و همانطور که لبخند کریهی بر دهان گله گشادش نشسته بود و چشمهایش را ریزتر از همیشه نشان میداد رو به محیا گفت: 🔥_خانم دکترجان! نمیدانی چقدر دنبالت گشتم، من نمیدانستم که خودی ها شما را اسیر کرده اند وگرنه الساعه خودم را میرساندم، اصلا شما چرا درست خود را معرفی نکردید که چندین ماه در این شرایط بد در اسارت نمانید. محیا که ذهنش درگیر چیز دیگری بود و میدید از شهر خارج شدند و کسی برای نجات او جلو نیامد، نگاهی تند و تیز به ابو معروف انداخت و بعد نگاهش را به شیشه دودی اتومبیل دوخت و در دل دعا میکرد که عباس و همراهانش زودتر از کمین خارج شوند به آنها حمله کنند. ابومعروف که سکوت محیا را دید گفت: 🔥_ببین کارهای خدا را...من برای امری دیگه میام خرمشهر و خدا تمام درهای نعمتش را به روی من باز میکنه، باز هم در حقانیت من شک داری؟! محیا با تعجب به او نگاهی انداخت و زیر لب گفت: _همینجور پیش بره ادعای پیامبری می کنه، روباه مکار... ابومعروف که فقط کلمه روباه مکار را شنید، گلویی صاف کرد و درست سرجایش نشست تا محیا بیش از این چیزی نگوید و آبرو ریزی نشود. ساعتی از رفتن ماشین ابو معروف میگذشت که صدای آقای سعادت بلند شد: _آماده باشید فکر کنم ماشین طرف داره میاد. بچه ها با شنیدن هشدار آقای سعادت، آرام آرام از نردبانی که به بام تکیه داده بودند، پایین آمدند خودشان را به دیوارهای نیمه مخروبه حیاط خانه رساندند و طبق نقشه ای که کشیده بودند هر کدام در جایی خاص مستقر شدند. ماشین فرمانده عزت که جیپی خاکی رنگ بود، درست روبه روی آنها رسید و طبق نقشه، عباس درحالیکه که اسلحه در دست داشت و یک پایش را روی زمین می کشید و وانمود میکرد که حالش بد است، جلوی ماشین را سد کرد و با لهجه غلیظ عراقی شروع به کمک خواستن کرد:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۵ و ۸۶ ابومعروف با
_کمک، کمک، یک عده جاسوس اینجان، به نظرم میخوان پایگاهمون را بگیرن... کمک کنید.. فرمانده عزت که هنوز به خاطر از دست دادن آن گردنبند با ارزش عصبانی بود، همانطور که به راننده اشاره میکرد که سرعتش را کم کند، با صدای بلند گفت: _به من ربطی ندارد، برید به فرمانده جدید بگین و زیر لب غر و لندی کرد و آرام گفت: _امیدوارم رکبی سخت از دشمن بخورید و با زدن این حرف به راننده اشاره کرد که سرعتش را زیاد کند و در همین حین صدای تیراندازی بلند شد و باد لاستیکهای ماشین خوابید و ماشین متوقف شد. عباس فرمانده عزت را نشانه رفته بود که سعادت خودش را به او رساند و عباس آرام گفت: _فرمانده سابق هست اما محیا با او نیست.. سعادت که انتظار شنیدن این حرف را نداشت، به سرعت جلو رفت و فرمانده همانطور که کلت کمری در دست داشت از ماشین پیاده شد و جلوی کاپوت ماشین پناه گرفت و با صدای بلند گفت: _تو سرباز عراقی هستی، چرا به روی مافوقت اسلحه کشیدی؟! به تو فرصت میدهم که همین الان با دوستانت اینجا را ترک کنی، وگرنه برمیگردم و تا تو را تنبیه نکنم از اینجا نمیروم. عباس شروع به تیراندازی کرد و راننده که ترسیده بود، دستهایش را روی سرش گذاشت و گفت: _دخیل دخیل... عباس همانطور که جلو میرفت، رجز هم میخواند: _بله من عراقی هستم اما در جبهه حق میجنگم، فرمانده عزت اگر به زندگی ات علاقه داری تسلیم بشو چون دور تا دور شما را تک تیراندازهای ما محاصره کرده اند، اگر تسلیم شوی هیچ آسیبی به تو نمیرسانیم. فرمانده عزت با تردید اطرافش را نگاه کرد و بعد تیری به سمت عباس شلیک کرد که به خطا رفت و در همین حین تیری به دست او خورد و کلت از دستش افتاد و فرمانده عزت دستانش را بالا برد و شروع به التماس کردن نمود. عباس و سعادت جلو‌آمدند و رو به فرمانده گفتند: _خانم دکتر کجاست؟!اگر خانم دکتر را به ما تحویل دهی جانت را به تو می بخشیم و اجازه می دهیم از اینجا بروی! فرمانده عزت با لحنی متعجب گفت: _عجیبه! چرا همه خواستار خانم دکتر شدید؟! مرغ از قفس پرید، خانم دکتر یک ساعت پیش با ژنرال ابو معروف رفتند... عباس با شنیدن این حرف انگار دنیا دور سرش به چرخش افتاد و بغضی سنگین گلویش را چنگ میزد، پس به سعادت اشاره کرد و گفت: _شما این مارمولک را ببرید، من باید خودم را به اون اژدهای هفت خط برسانم و محیا را نجات بدهم. کمی جلوتر مردی با عینک های آفتابی که داخل دوربین شاهد همه چیز بود به کناری اش گفت: _به گمانم زرنگ تر از ما هم وجود داره، احتمالا قضیه گردنبند لو رفته و افراد فرمانده عزت دوره اش کرده اند، سریع تعقیبشان کنید، ما باید اون گردنبند را به چنگ بیاریم، اون گردنبند حق 🔥قوم برگزيده🔥 هست و لاغیر... ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۷ و ۸۸ عباس برای
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۹ و ۹۰ در اتاق صدای ریزی داد و محیا خیره به در اتاق شد، در باز شد و زنی با نقابی بر چهره وارد اتاق شد و در دستانش همچون همیشه، چشم بندی سیاه دیده میشد. زن به طرف محیا آمد چشم بند را روی چشم های او گذاشت محیا فریاد زد: _باز دوباره سفر؟! باز دوباره جابجایی؟! خسته شدم از اینهمه جابه‌جایی! چرا دست از سرم برنمیدارید، چرا راحتم نمیگذارید، آخر من به کجا میتوانم فرار کنم؟! با کدام توان و‌ نیرو با کدام پول و سرمایه و با کمک چه‌کسی فرار کنم؟! او با تکان دادن سر میخواست مانع بستن چشم بند شود که سیلی ای به صورتش خورد. محیا آرام چشم هایش را از هم گشود، نوری که از سقف میتابید، چشمانش را زد، محیا چشم هایش را بهم کشید و سرش را به یک طرف و چرخاند و متوجه شد در اتاقی هست که همه جایش سفید است. زنی سفید پوش در کنارش ایستاده بود و با لبهایی که به سرخی گل انار بود به او لبخند میزد. محیا آب دهنش را قورت داد و‌گفت: _م..من من مرده ام؟! و با زدن این حرف خواست حرکتی کند که صدای ناله اش بلند شد. زن لبخندی زد و گفت: _به هوش آمدی عزیزم، خیلی ترسیده بودم یعنی همسرتون کلی تهدیدمان کرد که اگر بهوش نیایی باید خودمون را مرده فرض کنیم و بعد خنده ریزی کرد و ادامه داد: _درسته همسرت خیلی پیر هست و تو خیلی خیلی جوان و خوشگل هستی، اما اونم جذبه داره و البته معلومه که عاشقته... محیا با تعجب گفت: _همسرم؟! و ذهنش به اول صبح برگشت، دردی جانکاه که بر جانش افتاده بود و او را از نقشه ای که کشیده بود باز داشت و ندیمه‌ای که برای مراقبت از او گذاشته بودند متوجه حال بدش شد ومحیا بیهوش بر تختخواب افتاد و دیگر چیزی نفهمید. محیا هراسان دستی به روی شکمش کشید و گفت: _بچه ام؟! زن که از حرکات محیا چیزی سردرنمی‌آورد، گفت: _یه پسر تپل و خوشگل، درست مثل خودت، توی اتاق بغلی هست، پدرش اجازه نداد بیارمش اینجا، گفته قبل از اینکه بچه را بیاریم تا تو ببینیش باید خودش ، شما را ببینه، نمیدونم، شاید میخواد با یه هدیه شگفت انگیز، غافلگیرت کنه... محیا آه بلندی کشید و بغض گلویش شکست و آرزو میکرد کاش مهدی الان اینجا بود، او اصلا نمیدانست دقیقا کجاست. پرستار، عربی صحبت میکرد اما محیا مطمئن بود این لهجهٔ عراقی نیست، پس الان اون دقیقا کجا بود؟! محیا با وجود تمام تلاش های ابو معروف راضی به ازدواج با او نشده بود و درست همین امروز که تصمیم به خودکشی گرفته بود، درد زایمان سراغش آمده بود. سکوت سنگینی بر اتاق حکمفرما بود، پرستار دستی به گونه محیا کشید و گفت: _تو خیلی خوشگلی دختر! من برم خبر بهوش اومدنت را بدم و از همسرت انعامم را بگیرم. محیا زیر لب گفت: _اون همسر من نیست، کاش میمرد و بلندتر گفت: _من میخواهم الان بچه ام را ببینم و پرستار بدون دادن جواب از اتاق بیرون رفت صدای گریه کودکی از پشت در بلند شد، ناخواسته لبخندی روی لب محیا نشست و دست به محافظ آهنی کنار تخت گرفت و خودش را بالا کشید. سوزشی شدید کل وجودش را گرفت،محیا بی توجه به آن، متکا را پشت سرش کمی جابه جا کرد و به آن تکیه داد و خیره به در شد. درباز شد و قامت ابومعروف با چهرهٔ کریهش در حالیکه که کودکی روی دستش داشت وارد اتاق شد. محیا اوفی کرد و زیر لب به ابومعروف لعنت فرستاد و ابو معروف با پشت پا در را بست، قیافه او در این لباس که شلوار لی آبی رنگ با پیرهن سفید بود از همیشه خنده دار تر شده بود، انگار ابو معروف میخواست خود را به زور لباس هایش جوان نشان دهد. ابو معروف همانطور که کودک را در آغوش داشت جلو آمد، محیا به طرفش خیز برداشت و دستش را برای گرفتن نوزاد دراز کرد. ابو معروف قدمی به عقب گذاشت و گفت: 🔥_تا حرفهایم را نشنوی و همین الان جواب واضحی به من ندهی هرگز نمیگذارم دستت به این بچه برسد... محیا دندانی بهم سایید و گفت: _تا آنجا که میدانم مسلمانی، گرچه مذهبت با من فرق میکند اما خدا و پیامبرمان یکی ست، تو را به خدای احد و واحد قسم میدهم دست از سرم بردار، چرا نمیفهمی نه من متعلق به تو هستم و نه این کودک... ابومعروف به میان حرف محیا دوید و گفت: 🔥_خدا اراده کرده هم تو مال من شوی و هم این کودک و بعد صدایش را بلندتر کرد و گفت: 🔥_دو پیشنهاد برایت دارم، هر کدام را که پذیرفتی نامردم اگر قبول نکنم. اول پیشنهاد دوم را می گویم، من میدانستم که تو زن مؤمنه ای هستی و حتما عِده نگه میداری، چون ترتیب طلاقت را خودم دادم و با به دنیا آمدن این بچه عده ات تمام شد..
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۸۷ و ۸۸ عباس برای
محیا به میان حرف ابومعروف پرید و گفت: _اما آن طلاق یک طلاق اجباری... ابو معروف صدایش را بلندتر کرد و گفت: 🔥_نمیخواهم حرفهایت را بشنوم اول تو بشنو، من آدم سخاوتمندی هستم، البته برای تو اینگونه هست، یک شیء بسیار با ارزش را در ازای راحتی تو و این بچه و تحصیل تو در بهترین دانشگاه طب و آینده این کودک معامله کرده ام، تو میتوانی گل سر سبد خانهٔ ابومعروف شوی، خودت و پسرت در ناز و نعمت روزگار بگذرانید و دل من هم به زندگی باشما خوش باشد.. محیا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: _من چگونه میتوانم زیر سایه مردی که قاتل پدرم هست زندگی کنم؟! ابومعروف قهقهٔ بلندی زد و گفت: 🔥_عمویت هم همدست من بود پس به قبیله ات هم پشت کن و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: 🔥_این رسم روزگار است، دست تقدیر تو را سر راه من و مرا سر راه تو قرار داده اگر میخواهی پسرت را مانند پدرت نکشم پس درست تصمیم بگیر محیا از شنیدن این تهدید آشکارا یکه ای خورد و ساکت شد و ابو معروف ادامه داد: 🔥_اگر این پیشنهاد را پذیرفتی که همین‌جا عقدت میکنم و زندگی رؤیایی برایت میسازم و هرگز پای تو نه به عراق و نه به ایران میرسد همه فکر میکنند مرده ای در حالیکه بهترین زندگی را داری، اما اگر به میل خودت قبول نکنی، به زور تو را به عقد خودم در میاورم و بعد این بچه را نابود میکنم، چنان میکنم که داغش برای همیشه بر دلت بماند. حالا سریع به من بگو چه میکنی؟! محیا که از لحن ترسناک ابو معروف وحشت کرده بود و در همین حین صدای گریه کودک بلند شد، بغض گلویش را قورت داد و اشک گوشه چشمش را با دست گرفت و دستانش را به سمت ابومعروف دراز کرد و گفت: _بچه ام را بده! ابو معروف خنده بلندی کرد و گفت: 🔥_این یعنی پیشنهاد دوم را پذیرفتی! و کودک را به سمت محیا داد و گفت: 🔥_بگیر معروف را پسر گلم را، او قرار است نام پدرش ابو معروف را زنده کند محیا نوزاد را گرفت آهسته گفت: _از اتاق بیرون برو بگذار راحت باشم. ابومعروف که کبکش خروس میخواند دست روی چشمش گذاشت و گفت: 🔥_چشم ملکهٔ من! هر چه بگویی انجام میدهم و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت. گریه نوزاد بیشتر شده بود، محیا دستی به گونه پسرک کشید و گفت: _«کیسان» کوچولوی من! من نام تو را کیسان میگذارم چرا که پدرت مهدی دوست داشت نام پسرش قهرمانی باشد که عشق حسین به دل داشت و ساکن عراق بود. ❌پایان فصل اول❌ ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 179 و 18
سلام دوستان و بزرگواران محترم علاقه مند رمان ادامه رمان تقدیم روی ماهتون بفرما👇🏻👇🏻👇🏻 📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور 📚رمان خورشید نیمه شب 📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی ⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️ پارت 1 الی 20 https://eitaa.com/Dastanyapand/72947 پارت 11 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/73121 پارت 31 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/73437 پارت 61 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/73761 پارت 71 الی 80 https://eitaa.com/Dastanyapand/73845 پارت 81 الی 90 https://eitaa.com/Dastanyapand/74064 پارت 91 الی 100 https://eitaa.com/Dastanyapand/74187 پارت 101 الی 110 https://eitaa.com/Dastanyapand/74794 پارت 111 الی 130 https://eitaa.com/Dastanyapand/74983 پارت 131 الی150 https://eitaa.com/Dastanyapand/75198 پارت 151 الی 170 https://eitaa.com/Dastanyapand/75773 پارت171 الی 180 https://eitaa.com/Dastanyapand/76347 پارت 181 الی 200 https://eitaa.com/Dastanyapand/77200 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 179 و 18
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 181 ایلیا کتش را درمی‌آورد و با وسواس، روی جالباسیِ کنار دیوار آویزان می‌کند. یکی دیگر از دلایلی که ازش لجم می‌گیرد، همین زیادی مرتب بودنش است. حال آدم را بهم می‌زند پسری که انقدر مرتب باشد! دستانش را می‌شوید، آستین‌هایش را بالا می‌زند و می‌آید روی کاناپه می‌نشیند. به حالتی نمایشی، زبانش را روی لبانش می‌کشد و می‌گوید: به‌به... شام پیروزی... اونم چی؟ پیتزا... جعبه پیتزای من را دستم می‌دهد و مال خودش را هم برمی‌دارد. مثل یک پسربچه برای پیتزا ذوق می‌کند و هنوز برش اول را به دهان نزدیک نکرده که می‌پرسم: اون رقیب که گفتی، گالیا لیبرمنه؟ دستِ پیتزا به دستش در هوا می‌خشکد و به من که هنوز حتی نگاه به جعبه پیتزا نکرده‌ام نگاه می‌کند. چند لحظه نگاه گیج و سردرگمش روی من می‌ماند و بعد وانمود می‌کند سوالم شوکه‌اش نکرده. لقمه را به دهان می‌برد و دستش را روی دهانش می‌گذارد، که یعنی نمی‌خواهد با دهان پر حرف بزند. پسرک لوس ننر. با خیال آسوده از جوابی که گرفته‌ام، جعبه پیتزا را باز می‌کنم. -پس گالیا لیبرمنه! لقمه در دهانش می‌پرد و به سرفه می‌افتد. در یکی از نوشابه‌هایی که همراه غذا خریده را برایش باز می‌کنم و آن را می‌دهم دستش. جعبه پیتزا را کنارش می‌گذارد و سرفه‌کنان نوشابه را می‌گیرد. خنده‌ام می‌گیرد و چند ضربه میان کتف‌هایش می‌زنم. - خب حالا، خفه نکن خودتو. بالاخره لقمه را به ضرب نوشابه پایین می‌دهد. می‌گویم: من موندم تو رو به چه امیدی استخدام کردن. بدون چک و لگد هم همه‌چیو لو می‌دی. ایلیا که هنوز دارد نفس می‌زند، چند جرعه دیگر نوشابه می‌نوشد و دکمه بالای پیراهنش را باز می‌کند. -اونقدرام که فکر می‌کنی دست و پا چلفتی نیستم. قسمت 182 -اونقدرام که فکر می‌کنی دست و پا چلفتی نیستم. -بعله دیدم، تونستی یه دخترِ چاقو به دست رو خلع سلاح کنی. می‌خندد. -خوشحالم که دوره‌های ضمن خدمت دفاع شخصی رو نپیچوندم... نزدیک بود واقعا بمیرم. -نترس، تا وقتی حرف نمی‌زدی نمی‌کشتمت. اگه هم واقعا بخوام بکشمت، تمیزتر انجامش می‌دم. سرش را تکان می‌دهد و با لحن طعنه‌آمیزی می‌گوید: ممنون! سر جایم تکیه می‌دهم و یک برش از پیتزا را گاز می‌زنم. -خب... پس لیبرمن می‌خواد هرطور شده رئیس موساد بشه... خیلی عالیه! ایلیا کامل به سمتم می‌چرخد و ملتمسانه می‌گوید: خواهش می‌کنم بی‌خیال لیبرمن شو. سربه‌سرش نذار، آدم خطرناکیه. خنده‌ام می‌گیرد و بدون این که نگاهش کنم می‌گویم: یه طوری می‌گی خطرناکه، انگار کارای قبلی‌مون خطرناک نبوده! -اون فرق داره... لیبرمن الان تنها کسیه که می‌تونه از ما دفاع کنه. -یعنی چی؟ -یعنی لیبرمن بهم قول داده اگه حرف گوش کنیم نذاره آدمای ایسر بکشنمون. سرم را تکان می‌دهم و رضایتمندانه می‌گویم: خوبه... خوبه... البته بعدش خودش حسابمونو می‌رسه. صدای ایلیا می‌لرزد. -خب باید چکار کنیم؟ خونسرد و غرق در لذت پیتزا می‌گویم: حرفشو گوش می‌کنیم! *** حالت نباتی پایدار. این خلاصه‌ی وضعیت مئیر در این چند هفته است؛ تمام چیزی که از صحبت‌های پزشکش فهمیدم: تنها کار مغزش این است که امواج آلفا را با فرکانس هشت هرتز تولید کند؛ انگار در آستانه‌ی یک خواب سبک متوقف شده باشد. برای مئیر یک اتاق وی‌آی‌پی با محافظت شدید امنیتی گرفته بودند تا در آرامش به زندگیِ فلاکت‌بارِ نباتی‌اش ادامه دهد. یک اتاق بزرگ با تهویه مناسب و دستگاه‌هایی برای کمک به تنفس مئیر و کنترل علائم حیاتی‌اش؛ اتاقی لوکس که از کف‌پوشش تا کاغذ دیواری و سقف کاذب و چراغ‌های ال‌ای‌دی‌اش، کلی خرج روی دست سازنده گذاشته بود و هر بخش‌اش به اندازه کل زندگی من می‌ارزید؛ و مئیر داشت وسط این‌همه چیز گران‌قیمت می‌مرد. برای عیادتش، یک گلدان شیک و گران گرفته بودم؛ بن‌سای. ناسلامتی طرف یک زمانی رئیس موساد بود؛ باید یک چیزی می‌بردم که در شأنش باشد. این البته توصیه اکید گالیا بود و خود گالیا هم پول گلدان بن‌سای را داد. گلدان را روی پاتختی‌اش گذاشتم. نمی‌دانم جنسش چی بود، ولی مطمئنم این هم مثل سایر قسمت‌های اتاق به اندازه زندگی من می‌ارزید. گفتم: سلام رئیس. متاسفم که نشد زودتر خدمتتون برسم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 181 ایلیا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 183 و 184 چشمان مئیر باز بودند؛ ولی تکان نمی‌خوردند. عملاً فرقی با بن‌سایِ کنار تختش نداشت. تقریبا و با کمک دستگاه‌هایی که اطرافش بودند، می‌توانست چرخه‌های خواب و بیداری، درجه حرارت، تنفس، دفع، جریان خون و بلع‌اش را کنترل کند؛ ولی توانایی‌های شناختی و کنترل رفتاری‌اش را از دست داده بود. نوعی کما بود این هم، ولی با چشمان باز و واکنش‌های حرکتی ابتدایی و بی‌هدف؛ که باعث می‌شد در نگاه اول فکر کنی می‌فهمد و بیدار است. -می‌دونید رئیس، واقعا ناراحت‌کننده ست که اینطوری ببینم‌تون. شما همیشه به من لطف داشتید. من رشد سریع سازمانیم رو یه جورایی مدیون شمام. کاش می‌تونستم جلوی به وجود اومدن این وضعیت رو بگیرم. کاش زودتر می‌رسوندم‌تون بیمارستان... هرچند... نمی‌دونم فایده داشت یا نه. آه کشیدم. -دکترا می‌گن آسیبی که به مغزتون رسیده دائمیه و نمی‌شه کاریش کرد. اونا می‌گن در بهترین حالت، شاید بتونید یه مدت توی همین وضعیت زنده بمونید... و باز هم یک آه دیگر از اعماق دیافراگم، همراه با تلخند. انگشتان مئیر تکان می‌خوردند و زیر پلکش می‌پرید؛ ولی متاسفانه نمی‌توانستم امیدوار باشم این‌ها واکنش به حرف‌های من است. آب بینی‌ام را طوری بالا کشیدم که به نظر برسد دارم گریه می‌کنم. -زدن این حرفا چه فایده‌ای داره؟ اینطور که دکترا می‌گن شما حرفامو نمی‌شنوید... تلفن همراهم را درآوردم و با نرم‌افزاری که خودم نوشته بودمش، میکروفون و دوربینی که توی اتاق گذاشته بودند را موقتا از کار انداختم. دوتا دوربین و یک میکروفون. نمی‌دانم گذاشته بودندشان برای چه؟ هیچ احمقی جز من پیدا نمی‌شد که بخواهد به مئیر سر بزند. مئیر قبل از این که سکته کند هم، پوسیده و زهوار دررفته و بی‌خاصیت بود؛ مانند مترسکی سر جالیز موساد. فکر کنم تنها کسی که به مئیر اهمیت می‌داد من بودم؛ مئیر بخاطر آشنایی با پدرم، برایم پارتی‌بازی می‌کرد و من هربار که یادش می‌رفت چطور با رایانه‌اش کار کند، به دادش می‌رسیدم. گاهی هم حواس‌پرتی‌اش برایم توفیق اجباری‌ای می‌شد که فرصت فهمیدن خیلی چیزها و کش رفتن بعضی داده‌ها را پیدا کنم. یک همزیستی مسالمت‌آمیز. وقتی مطمئن شدم هیچ دستگاه شنودی در اتاق کار نمی‌کند، تنه‌ام را جلو کشیدم و خودم را به مئیر نزدیک‌تر کردم. آرام گفتم: خیلی ناراحتم که نمی‌تونی بفهمی و بشنوی. واقعا ناعادلانه ست قسمت 184 نگاهی به دستگاه ونتیلاتور کردم که داشت برای نفس کشیدن کمکش می‌کرد. اینطور نبود که مئیر نتواند بدون آن نفس بکشد؛ می‌توانست ولی به کمک نیاز داشت؛ همان‌طور که برای کار کردن با رایانه‌اش لازم بود کمکش کنم. -می‌دونی چقدر فسفر سوزوندم بخاطر تو؟ کلی فکر کردم که چطور اون مغز پوسیده‌ت رو برای همیشه از کار بندازم. مردمک چشمان مئیر بالا و پایین می‌شد، دستش را مشت می‌کرد و زور می‌زد تکان بخورد. دستم را بردم به سمت ونتیلاتور و روی مانیتورش دست کشیدم. -امیدوارم این تکون خوردنت به این معنی باشه که می‌فهمی دارم چی می‌گم. چون خیلی زورم میاد درحالی بکشمت که هیچی نمی‌فهمی. همیشه آرزو داشتم وقتی دارم می‌کشمت کاملا هوشیار باشی و بفهمی این بلا واسه چی داره سرت میاد. دست دیگرم را روی دست مئیر گذاشتم. مئیر سعی کرد با دستان بی‌جانش چیزی را در هوا چنگ بزند. پنجه‌اش را باز و بسته می‌کرد. دکتر می‌گفت واکنش‌های مئیر هرچند معنادار به نظر می‌رسند، ولی درواقع غیرارادی‌اند و او درکی از پیرامونش ندارد. -امیدوارم فقط همین یه بار دکترها اشتباه کرده باشن. مئیر، تو واقعا حق مُردن توی آرامش رو نداری. تو باید ذره‌ذره زجرکش بشی. یک نفس عمیق کشیدم و چشم از ونتیلاتور برداشتم. -داشتم می‌گفتم... خیلی برای پیدا کردن یه راه تمیز فسفر حروم کردم. به لطف تو، مجبور شدم کلی تحقیق کنم تا از نحوه کار این سر دربیارم. آرام به صفحه مانیتور ونتیلاتور ضربه زدم. -اوه... می‌دونی چقدر فهمیدنش سخت بود؟ باید از کلی چیز سردرمی‌آوردم... نرخ تنفس، حجم تنفس، نرخ جریان، ظرفیت دمی، حجم ذخیره بازدمی، ظرفیت حیاتی، قدرت انطباق ریه... اوف... من اگه می‌خواستم اینا رو یاد بگیرم می‌رفتم پزشکی می‌خوندم. انگشتم را آرام زیر پنجه مئیر گذاشتم. مئیر مثل یک نوزاد انگشتم را گرفت؛ محکم. ادامه دادم: ولی خب الان یه چیزایی سرم می‌شه. مثلا فکر کنم این دستگاه تو، از مد NIPSV باشه... نه؟ سرعت و حجم و زمانش به دم و بازدم تو بستگی داره... ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖