🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــ﷽ــام خـــدا
#بادبرمیخیزد
#قسمت107و108
✍ #میم_مشکات
#فصل_بیست_و_پنجم:
خواستگار عجیب!
چه مهمان های مضحک و بی فکری. آخر آدم شب قبل از سیزده به در میرود خواستگاری?
شب قبل از سیزده را باید تدارک دید و زود خوابید تا فردا صبح زود از خانه بیرون بزنی. اینها دیگر کی بودند. لابد از آن آدم های از دماغ فیل افتاده که فکر میکردند دنیا باید سرعت چرخشش را با ایشان هماهنگ کند.
اینها قضاوت ها و پچ پچ هایی بود که دو تا خواهر در گوش هم میکردند و به ریش خواستگار از خود راضی میخندیدند.
خوبی اش این بود که قرار را برای عصر گذاشته بودند. مراسم خواستگاری هم که معمولا زیاد طول نمیکشد. برای همین راحله با خودش فکر کرد اشکالی ندارد، زود میروند و خودش میماند و خانواده و تدارک سیزده به در!
عقربه ها ساعت پنج را نشان دادند که زنگ در به صدا در آمد. چه سر وقت!
مهمانها آمدند. راحله در هال مانده بود. صداها را واضح میشنید. اما هرچه گوش داد صدای زنانه ای نشنید. یعنی چه?
به محض اینکه مهمانها با بفرما بفرما نشستند معصومه خودش را از پذیرایی به هال رساند و با حالتی که مخلوطی از تعجب و ذوق بود در گوش خواهرش شروع کرد به گزارش دادن:
-وااای راحله! چه خواستگاریه! بابا حق داشت بهت اولتیماتوم بده!
بعد خندید و با عشوه ای ساختگی ادامه داد:
-البته به پای "اقا حامد جان" خودم که نمیرسه ولی به چشم برادری خیلی با کمالاته... خیلی خوشکل نیستا اما به دل میشینه. مردونه س. یه سرو گردنم ازت بلند تره.
راحله خنده اش را خورد تا مبادا صدایش بیرون برود. سقلمه ای به خواهرش زد و گفت:
-کوفت
معصومه هم ریز خندید و بعد در حالیکه ابروهایش را بالا میبرد گفت:
-ولی یجوریه! شبیه ماها نیست. یعنی شبیه بقیه خواستگارات نیست
راحله متعجب پرسید:
-مگه چجوریه?
-بهش نمیاد مذهبی باشه. البته از رو قیافه نمیشه قضاوت کرد ولی خب... ریش میش نداره! حتی ته ریش! البته یه چیزایی داره ولی فقط رو چونه ش!! موهاشم زیادی آلا مد* ه! به جای اب و شونه پر تافت و واکسه
معصومه خندید و ادامه داد:
-سر استین و یقه هم گذاشته! معلومه شانست مث مامانه، طرف عین بابا حساسه به لباساش...تازه کراواتم داره... باباشم که از این پیرمردای دستمال گردنیه!
و این بار با هم خندیدند.
شاید اگر راحله کمی فکر میکرد این خصوصیات برایش آشنا به نظر می آمد اما او حتی تصورش را هم نمیکرد که ممکن است چه کسی آن طرف دیوار هال، در پذیرایی، به عنوان خواستگار نشسته باشد. تنها چیزی که فکرش را مشغول میکرد این بود که چرا پدر روی همچین آدمی اینقدر حساس شده بود. خواست سوالی از خواهرش بپرسد راجع به مادر داماد اما نتوانست چون مادرش صدایش زد و او بلند شد تا بیرون برود...
پ.ن:
*کلمه ای فرانسوی à la mode به معنای باب روز، طوری که رسم است
#ادامه_دارد...
🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻
http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنـــ﷽ــام خـــدا
عشق مارمولك
این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است.
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در، مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است. دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد، تعجب کرد این میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!
چه اتفاقی افتاده؟ مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مونده !!!
در یک قسمت تاریک بدون حرکت، چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد. تو این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد، یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد.!!!
مرد شدیدا منقلب شد. ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی !!! اگر مارمولک به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد، پس تصور کنید ما تا چه حدی می توانیم عاشق شویم اگر سعی کنیم.
🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻
http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــ﷽ــام خـــدا
پدربزرگم خیلی دل نازک بود...
یادمه حتی وقتی صحنه غمگین یه فیلم رو میدید اشکش درمیومد...
اصلا فرقی نداشت اون صحنه چی باشه فقط مهم این بود که غمگین باشه...
یادمه هر بار که پای تلوزیون اشک میریخت بچه ها پشت سرش آروم میخندیدن و میگفتن باز این شروع کرد...
یه روز رفت تو آشپزخونه که واسه خودش چایی بریزه
رفتم دنبالش و ازش پرسیدم پدربزرگ شما چرا انقدر دل نازکید که سریع چشماتون پر اشک میشه؟؟؟
لیوان دستش بود
لیوان رو پر آب کرد،طوری که تا یکم تکون خورد آب لیوان ریخت...
گفتم خب پدربزرگ کمتر پر میکردی که نریزه...
گفت این لیوان رو میبینی
این لیوان دل آدمِ...
گفت این آب رو میبینی ...این آب بغض آدمِ...
خدانکنه دل آدم بیش از حد پر از بغض باشه
خدانکنه لب به لبِ دل آدم پرِ بغض شده باشه
اینجوری با یه تکون کوچیک
با یه حرف
با فکر کردن به یه خاطره
حتی با یه صحنه غمگینِ توی فیلم اشکت درمیاد
ان شالله هیچوقت دلت پر از بغض نباشه
چون دلت که از عالم و آدم گرفته باشه
مثل من واسه هر چیز کوچیکی اشک میریزی و پشت سرت به تو میخندن...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
✍چه کسی جان حضرت عزرائیل را میگیرد؟
طبق روایت معتبری که از امام سجاد (ع) نقل شده است به هنگام فرارسیدن روز قیامت خداوند به اسرافیل دستور میدهد که در صور بدمد،
وقتی اسرافیل دستور الهی را اجرا نموده و در صور میدمد ناگهان صدای هولناکی از آن به سوی زمین برمی خیزد،
آن صدا به اندازهای ترسناک است که تمام موجوداتی که روی زمین هستند از جن و انس گرفته تا شیاطین خبیث، همه و همه در اثر آن غش کرده و میمیرند. سپس عالم را سکوتی هولناک فرا میگیرد..
در ادامه همین روایت امام چهارم میفرماید:
سپس خداوند به عزرائیل میفرماید: ای عزرائیل چه کسانی باقی ماندهاند؟
فرشتهی مرگ میگوید: «أنت الحی الذی لا یموت» شما که هیچ گاه نمیمیری و جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و من.
خداوند به عزرائیل دستور میدهد که روح آن سه فرشتهی مقرّب درگاهش را قبض کند.
سپس خداوند به او میگوید: چه کسی زنده مانده است؟ عزرائیل جواب میدهد: بندهی ضعیف و مسکین تو عزرائیل
در این هنگام از طرف خدا خطاب میرسد: بمیر ای ملک الموت.
عزرائیل صیحه ای میزند که اگر این صیحه را مردم پیش از مرگ خود می شنیدنددراثر آن میمردند.
💥 وقتی تلخی مرگ در کامش پدیدار میشود، میگوید: اگر میدانستم جان کندن این مقدار سخت و تلخ است، همانا در این باره با مؤمنین مدارا میکردم.
در این هنگام خداوند خطاب میکند:
♻️ ای دنیا کجایند پادشاهان و فرزندانشان؟ کجایند ستمگران و فرزندانشان؟ کجایند ثروت اندوزانی که حقوق واجب خود را ادا نکردند؟
🌷 امروز پادشاهی عالم از آن کیست؟ هیچ کس پاسخ نمیگوید. آنگاه خداوند خود میفرماید: (لله الواحد القهار) پادشاهی از آن خداوند یگانه و قهار است.💥
📙ارشاد القلوب إلی الصواب، نوشته دیلمی، ج1، ص54
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_43
مهتاب گفت:
- ولی ما تو ماشین نشستیم.
با این جمله فکری به سرش افتاد و هیجان زده گفت:
- چطوره چندتا از بچه هارو توی ماشین بخوابونیم، هنوز تا صبح چند ساعتی
مونده.
سیاوش سری جنباند.
- راست می گی، فکر خوبیه.
با طلوع خورشید، دوباره بچه ها را به همراهانشان تحویل دادند و به راه افتادند.
پرسان، پرسان جلو رفتند. غوغایی بود آن سرش ناپیدا! آن میان صدای لرزان
مهتاب که با چشمانی از حدقه در آمده به جایی اشاره می کرد بلند شد:
- اینا چیه؟
سیاوش با صدایی گرفته و کم جان جواب داد:
- توده ای از اجساد پیچیده توی پتوهای اهدائی مردم، پشته ای از کشته های
زلزله!
و مهتاب ناباورانه به شدت سرش را تکان داد و نالید:
- باور نمی کنم، اینا آدمن ! خدایا رحم کن!
عاقبت ساعتی بعد توانستند محل مورد نظرشان را بیابند. سیاوش گیج و مات به ویرانه ای که پیش رو داشت اشاره کرد و با کلماتی شکسته گفت:
- همین جاست، پیاده شو.
و مهتاب وحشت زده و هراسان جواب داد:
- این جا اما این جا که چیزی نمونده!
از کوچه ای که در جستجویش بودند، تنها آثار دو یا سه خانه ی ویران باقی مانده بود که به زحمت می شد فهمید روزی خانه ای بوده اند، بقیه کوچه فقط تلی از آوار فرو ریخته بود و دیگر هیچ!
سیاوش با تاسف گفت:
- هنوز نیروهای امداد به اینجا نرسیدن، اونا هنوز تو خیابونای اصلین.
- پس اینا کی هستن؟
- خود مردم بی چاره! نمی بینی با دست خالی دارن لای سنگ و خشت و آجر دنبال عزیزاشون می گردن؟
بعد از جوانی که از جلویش رد می شد پرسید:
- شما می دونین خونه ی آریازند کدوم یکیه؟ عباس آریا زند و اون یکی برادرش قاسم.
جوان شانه ای بالا انداخت و به جای او، مردی میان سال که طفل خردسالی را در آغوش گرفته بود جواب داد:
- اون دوتا خونه که بغل همن و در آبی هم داره، هنوز درش سر جاش مونده ولی چیز دیگه ای از خونه ها نمونده.
بعد مات و حیران به بچه ی توی دستش اشاره کرد:
- دخترمه. بقیه همه مردن، زنم و سه تا پسرام و پدرم، این نیمه جون بود که درش آوردم. فقط گفت بابا... و دیگه چیزی نگفت. فکر می کنید اینم مرده؟
بچه را بالا گرفت و به آنها نشان داد. مهتاب جلوی دهانش را گرفت و قدمی به عقب گذاشت اما مرد مثل آدم های مسخ شده بی آنکه منتظر اظهار نظر آن ها شود از کنارشان گذشت.
سیاوش با خشونت به او توپید:
- اگه نمی تونی تحمل کنی، این جا نایست! برگرد تو ماشین.
حرفش تمام نشده کلنگ را از عقب ماشین برداشت. مهتاب بی حرف جلو آمد و پشت سر او بیل را برداشت که صدای اعتراض محکم سیاوش بلند شد:
- کار تو نیست، برو کنار. بهتره تو ماشین منتظر باشی.
- نه نه، منم میام!
هردو به طرف ویرانه ها راه افتادند. مهتاب جراتی به خود داد و گفت:
- باید اتاق خواب ها رو پیدا کنیم. ببین اینجا آشپزخونه بوده، پس احتمالا باید اونجا دنبالشون بگردیم.
یکی دو ساعت سنگ و آجر را کنار زدند، با دست با بیل با کلنگ. در آن هوای سرد، عرق از سر و رویشان جاری بود. ناگهان صدای جیغ مهتاب شنیده شد.
سیاوش به سرعت خودش را به او رساند. قسمتی از دست ظریف زنانه ای از لابه لای آوار چشم می خورد. مهتاب عقب رفت و با دهان باز به تماشا ایستاد.
چند نفر به کمکشان آمدند و او از ترس به ماشین پناه برد. از آن به بعد شروع شد. چهارمین جسد هم از زیر آوار بیرون کشیده شده بود و سیاوش یک به یک آن ها را شناسایی می کرد، عمویش، پسر عمویش، عروس جوانشان و تنها دختر عویش که فقط شانزده سال داشت. آخرین باری که او را دیده بود 10 ساله بود. برای تعطیلات عید به تهران آمده بودند و ...
اما یکدفعه صدای ناله ای همه را برای لحظاتی کوتاه متوقف کرد، صدا از همان نزدیکی می آمد، از زیر خروارها خاک!
سیاوش تند و تند به کنار زدن آوار پرداخت و پشت سر هم تکرار کرد:
- مادرمه! صدای اونه،... مادر، مادر، ..
اما به جای مادرش زینب را پیدا کرد. به نظرش رسید زنده است، حتما صدای او بوده اما نه، شنید کسی می گوید:
- مرده آقا! هنوز بدنش گرمه ولی تموم کرده.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_44
چند نفر دیگه هم به کمکشان آمدند و با شتاب بیشتری مشغول به کار شدند،
به نظرشان رسیده بود که شاید افرادی آن جا زنده مانده باشند. همان وقت صدای فریاد سیاوش بلند شد:
- مادر! مادر جون! کمک کنین، تورو خدا بیاین کمک. زنده است، پاش این زیر گیرکرده.
مهتاب از دور متوجه شد که اتفاقی افتاده. از ماشین پایین پرید و به طرف آن ها دوید. زمین خورد، توجهی نکرد، بلند شد و افتان و خیزان باز به همان طرف دوید. سیاوش کسی را در آغوش داشت. وحشت زده بالای سر آن ها رسید. سیاوش با التماس مادرش را صدا می زد:
- مادر! صدامو می شنوی، تورو خدا طاقت بیار قربونت برم.
چشم های زن به زحمت از هم باز شد. لایه ای از غبار تمام صورتش را پوشانده بود. می خواست حرف بزند، نتوانست، باز پلکهایش روی هم افتاد.
مهتاب روی صورتش زن خم شد:
- حاج خانم!
پلکهای زن مجروح لرزید و سنگین و سخت بلند شد و این بار لب هایش به هم خورد. سیاوش سرش را جلو برد.
- زی... نب ، زینب .
- باشه، باشه درش آوردیم، چیزی نگین. الان می رسونمتون دکتر!
اما مادرش بی توجه به حرف او با سر اشاره ای ضعیف کرد که جلوتر بیاید. سیاوش خم شد و گوشش را به دهان مادرش چسباند. مهتاب صدای زن را نمی شنید اما دستش را محکم در دست گرفته بود. چند لحظه بیشتر طول نکشید که سیاوش سرش را بلند کرد و با نگاهی غرق اشک به امتداد انگشت اشاره ی مادر که روی بدن سرد و بی جانش خشک شده بود، خیره ماند و زیرلب زمزمه کرد:
- مادرم مرد!
سر مادرش را محکم به سینه فشرد. مهتاب به گریه افتاد و با آستین مانتویش صورت او را آرام از گرد و غبار پاک کرد و موهای او را نوازش کرد.
طولی نکشید که سیاوش آرام سر مادرش را زمین گذاشت، خم شد بوسه ای به پیشانی او زد و بعد سریع از جا بلند شد و به راه افتاد. مهتاب با چشم او را دنبال کرد.
صدای فریاد سیاوش بلند شد:
- اون جا، اونجا رو بگردین، مادرم گفت یه بچه اونجاست، شاید زنده باشه!
زود باشین، کنار گاو صندوق خوابیده بوده.
مهتاب هم از جا بلند شد، چند قدم جلو رفت اما نگاهش به جنازه ی زینب افتاد. دیگر رمقی نداشت، حتی نتوانست گریه کند. انگار چشمه ی اشکش خشک شده بود. صدای فریادی او را به خود آورد. و متعاقب آن، شنیدن صلوات های بلندی که به آسمان بلند شد، تنش را لرزاند. سیاوش کودکی را در آغوش گرفته بود. بی اراده از جا کنده شد و به سوی آن ها دوید. نگاه هراسان و کنجکاو مهتاب، روی چهره ی سیاوش خشک شد، رد پای دو جوی باریک اشک در میان صورت غبار آلود او، نشانی از زندگی در خود داشت،
کودک زنده و سالم بود و با صدای کم جانی گریه می کرد. دستش را جلو برد
و طفل را از آغوش سیاوش جدا کرد. هم زمان صدای شخصی را شنید:
- خانم، ببریدش چادرهای هلال احمر، اون جا شیر خشک دارن.
مهتاب جوابی نداد و به طرف ماشین برگشت. آن جا همه چیز داشت. هم آب و هم یک قوطی شیرعسلی که دور از چشم سیاوش پنهان کرده بود.
ساعت ها گذشت، سیاوش و دیگران همچنان در پی بیرون آوردن اجساد از زیرآوار بودند. حوالی ساعت 4، سیاوش با سری افتاده به طرف ماشین برگشت.
مهتاب جرات نگاه کردن به صورت او را نداشت. بچه آرام در آغوش او به خواب رفته بود. انگار تا لحظه ای که پیدایش کردند یک روند گریه کرده بود که آن طوری خوابیده بود، خوابی شبیه به بیهوشی! صدای سیاوش در گوشش
طنین غمگینی داشت:
- از یه کوچه که حدود بیستا خونه داشته، فقط یه بچه، یه زن پیر و یه پسر بچه ی 10 ساله جون سالم به در بردن. بقیه همه مردن!
- از خونواده ی عموهات، اونا چی ؟!
سیاوش سری تکان داد:
- هیچ کس، هیچ کدوم جون به در نبردن، هیچ کدوم... جز... این یکی!
با دست به دختر زینب اشاره کرد:
- رادمینا آریا زند، نوه ی عموم!
مهتاب با چشمانی از حدقه درآمده نگاهی به بچه و نگاهی به او انداخت، آمد حرفی بزند که سیاوش مانع شد.
- چیزی نگو، همین که گفتم. این بچه رادمینا آریا زنده، فهمیدی؟!
نگاهش را در چشمهای حیرت زده ی مهتاب میخکوب کرد و دوباره خشک و
جدی پرسید:
- شنیدی چی گفتم یا یه بار دیگه برات بگم؟!
مهتاب گیج و حیران فقط به علامت فهمیدن سری تکان داد، در صورتی که به
هیچ وجه قادر نبود سر از کار او در بیارد! باز صدای سیاوش را شنید:
- تا کرمان همراهت میام. مادر و زینب و رادمینا رو با خودت بر می گردونی تهران، من بر می گردم این جا.
مهتاب به تته پته افتاد:
- من... من نمی تونم... نمی تونم تنهایی...
- باید بتونی!
- این بچه چی؟ کی اینو نگه داره این همه راه! اونم با دوتا...
سیاوش دستی به سرش کشید و عاجزانه نالید:
- باشه، یکی رو پیدا می کنم همراهت بیاد، اگه نه خودم میآم. فعلا یکی دو ساعت دیگه اینجا کار دارم. به ماشین هم احتیاج دارم.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_45
چند ساعت دیگر گذشت. مهتاب همراه با کودکی که در آغوش داشت، کناری نشست و سیاوش همراه با دیگران، انبوه جنازه ها را توسط ماشین به گورستان می برد و بر می گشت. در میان آن اجساد، جنازه ی دوازده نفر از افراد خانواده ی آریازند به چشم می خورد.
هوا تاریک شده بود و سوز سردی می وزید. مهتاب همچنان کنار خیابان چمپاتمه زده بود و بچه را محکم در آغوش می فشرد که سیاوش از راه رسید. بی صدا و به تنهایی جنازه ی مادرش و زینب را درون ماشین گذاشت و به طرف مهتاب برگشت:
- سوار شو بریم.
مهتاب خاموش و مطیع داخل ماشین نشست. رمقی برایش نمانده بود تا حرفی بزند و باز صدای سیاوش را شنید:
- ببخشید این همه وقت تنها موندی، افراد محلی خیلی کمک کرده بودن، نمی تونستم اونارو با اجساد خونواده هاشون ول کنم و برم پی کار خودم.
حرفش تمام نشده اتومبیل را به راه انداخت. مهتاب که از گرسنگی، سرما، ترس و اضطراب دندان هایش به هم می خورد، همچنان ساکت مانده بود، آخر حرفی هم برای گفتن نمانده بود! و این سکوت تا رسیدن به کرمان ادامه پیدا کرد. تازه وارد کرمان شده بودند که نگاه سرگردان و خسته ی سیاوش به جان مهتاب و بچه ای که در آغوش داشت، چرخید، آهی کشید و زیرلب گفت:
- نمی دونم می تونی این همه راه، با این بچه تنهایی برگردی یا نه؟
مهتاب چیزی نگفت. سخت ترسیده بود. از تنها ماندن با دو جنازه و بچه ای شیر خواره آن هم راهی به آن دوری هراسناک بود.
- چی کار می کنی بالاخره !
مهتاب باز هم سکوت کرد این بار صدای خشمگین و درد آلود سریاوش بلند شد:
- میگی چی کار کنم؟! چرا حرف نمی زنی؟ فکر می کنی راه دیگه ای دارم ؟!
مهتاب بچه را که از صدای سیاوش برای لحظه ای از خواب پریده بود، محکم در آغوش گرفت و همراه با تکان های ملایمی که باز کودک را به عالم بی خبری می کشاند، زیرلب زمزمه کرد:
- چی بگم ... خودت که گفتی چاره ای نداری!
سیاوش با تعجب نگاهی به او انداخت و پرسید:
- سردته نه؟ واسه همین حرف نمی زنی!
مکثی کرد و باز ادامه داد:
- از دیروز تا الان هم چیزی نخوردی، درسته... ای خداااا... مغزم از کار افتاده،
بچه چی؟... چیزی خورده؟
- آره، یه قوطی شیرعسلی تو ماشین نگه داشته بودم،... با قاشق تو حلقش ریختم. نمی دونم سیر شده یا نه فعلا که خوابیده.
سیاوش ماشین را به گوشه ای کشاند و توقف کرد. لحظه ای به پشت سر نگاه کرد، به جنازه ی های زینب و مادرش که در ماشین به انتظار جای گرفتن در خانه ی ابدیشان بودند. باز نگاهش به سمت مهتاب و دخترک کوچکی که به بغل داشت کشیده شد. درب و داغان تر از آن بود که فکرش را به کار بیاندازد.
سرش را روی فرمان گذاشت و نالید:
- پاک درموندم چی کار کنم! این بچه، تو... از همه بدتر جنازه ی مادرم و زینب !
سرش را از روی فرمان برداشت و زیر لب زمزمه کرد:
- می بینی، حتی مهلتی واسه ماتم و عزاداری برام نمونده، موندم حیرون که چه کار کنم... این طوری تا تهران بریم، تو و بچه تو این ماشین یخ می زنین. بخاری رو روشن کنم، جنازه ها بو می گیرن، از طرفی فکر می کنم اینجا بمونم شاید بتونم کمکی باشم!
یکدفعه چشم هایش درخشید، انگار فکری به سرش افتاده بود:
- مهتاب!... کارت،... کارت خبرنگاری همراهته؟
- آره، یه برگه ماموریت هم دارم. فکر کردم شاید لازم بشه.
- درسته، این تنها راهه، الان می ریم فرودگاه. شاید بشه از کارتت استفاده کنی و با این کوچولو برگردین تهران.
- مادرت و زینب چی !
سیاوش مکثی کرد دستی به صورتش کشید و با صدای گرفته ای گفت:
- فردا صبح، همین جا دفنشون می کنم. شاید بتونم جایی نزدیک مزار پدر بزرگ و مادربزرگم گیر بیارم. خودش دوست داشت پیش مریم و پدرم باشه ولی تو این شرایط راهی واسم نمونده، نمی تونم کاری بکنم. این جا بمونم و تو امدادرسانی کمک کنم روحش شادتر میشه تا برش گردونم تهران.
- ولی من می خوام بمونم سیاوش! منم برای کمک اومده بودم، اما از صبح این طفل معصوم رو دادی دستم و نذاشتی قدم از قدم بردارم.
سیاوش چپ چپ نگاهش کرد و با ملایمت گفت:
- کار تو نیست! صبح از دیدن یه دست که از زیر آوار بیرون زد، داشتی سکته می کردی، حالا بمونی که چی کار کنی؟ مگه اینجا غیر از کشته و مرده چیز دیگه ای هم پیدا می شه؟
- من اون موقع ترسیدم. خوب شوکه شده بودم اما حالا از بس جنازه دیدم دیگه برام عادی شده. همین الان دو ساعته که با دو تا جسد تو این ماشین نشستم، پس جایی واسه ترس و لرز نمی مونه. مرزبان خفه ام می کنه بفهمه این همه راه و اومدم، نه عکسی، نه گزارشی، نه مصاحبه ای، همین طوری دست خالی برگشتم! از اون گذشته، منم مثل تو دوست دارم اگه بشه کمکی کنم.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_46
سیاوش پوزخندی زد:
- مثل این که گرم شدی، زبونت کار افتاده، نه خدارو شکر جر و بحث با من یه فایده ای واست داشت!
بعد با لحن ملایم و پر خواهشی اضافه کرد:
- خواهش می کنم به مشغله ی فکریم اضافه نکن، اصلا شرایط خوبی ندارم. بعد هم، کمک از این بالاتر که داری یه بچه ی بی مادر بی زبون رو از این جهنم نجات میدی؟ فکر رئیست هم نباش، اون با من، یه فکری براش می کنم، خب؟!
منتظر جواب مهتاب نماند و آماده شد تا ماشین را به راه بیندازد که مهتاب به جای جواب پرسید:
- خیال داری با این بچه چی کار کنی؟
- نمی دونم!
- نمی دونم ! پس واسه چی این بچه رو برداشتی داری می فرستی تهران ؟!
- پس کجا بفرستم؟ زاهدان ؟! ... باشه، می دونم باید براش فکری کرد ولی فعلا کار دیگه ای به ذهنم نمی رسه. باید راجع بهش فکر کنم ولی حالا نه، بعدا!
ماشین را به راه انداخت و غرق فکر به سمت فرودگاه حرکت کرد.
نیمه شب بود که مهتاب به خانه رسید. هنوز پا به حیاط نگذاشته بود که آذر دوان دوان به طرف او یورش آورد.
- مهتاب جون...
اما صدا در گلویش گم شد. از دیدن مهتاب با آن سر و قیافه و بچه ای که در آغوش داشت یکه ای خورد و به او مات ماند.
مهتاب بی توجه به او با سر سلامی کرد، از کنارش گذشت و وارد ساختمان شد. بچه را روی مبلی خواباند و خودش کنار مبل روی زمین ولو شد.
- این دیگه کیه ؟! تو رفته بودی بم یا زایشگاه؟ اینو از کجا آوردی؟
- مزخرف نگو آذر! خودت می دونی از کجا میام، از همون جا آوردمش.
- حالا این بچه هیچی، چرا تنها برگشتی، آریازند کو؟
- نیومد، باید می موند. من و این فسقلی با هزار مکافات با هواپیما برگشتیم.
- خانوم یوسفی و زینب ، اونا چی؟پیداشون کردین؟
- آره!
- خب؟!
- هر دوتاشون کشته شدن.
- واااای، نه!!
زانوی آذر زیر تنش خم شد، از نفس افتاده کنار مهتاب روی زمین ولو شد و زیرلب زمزمه کرد:
- باورم نمی شه، به همین راحتی حالا... جنازه هاشون چی؟
- سیاوش اون جا موند که همون جا دفنشون کنه، تو اون وضعیت برگردوندن شون تقریبا غیرممکن بود. اون جا وضع بدتر از اونی بود که فکر می کردیم. هر کی اون منطقه رو ببینه حتما به روز قیامت ایمان میاره، اون جا شده بود شهر مرده ها، شهر شیون و ماتم، جایی که حتی مهلت گریه و زاری واسه رفتگان وجود نداشت. آذر! باور نمی کنی اگه بگم تعداد محدودی هم که جون سالم به در برده بودن به جای عزاداری واسه امواتشون، تو سرشون می زدن که جنازه کدوم یکی از افراد خونواده شون رو اول دفن کنن یا شاید بهتره بگم اصلا چه جوری اونا رو دفن کنن. دیگه بمی نمونده. تا با چشمات نبینی نمیتونی بفهمی دارم از چی حرف می زنم، نمی تونی!
آذر که از لحن غمگین صدا و حالت مات و مبهوت چهره ی مهتاب حسابی جا خورده بود با التماس گفت:
- مهتاب! بسه، دیگه نگو. نمی تونم باور کنم، یعنی نمی خوام باور کنم...
صدای گریه ی بچه او را از ادامه ی حرفش باز داشت. نگاهی به کودک انداخت و با تردید و همان لحن بغض آلود پرسید:
- نگفتی این کیه !
مهتاب نگاهی به او و نگاهی به کودک کرد اما حرفی نزد.
- نشنیدی، میگم این بچه ی کیه؟ بچه ی زینب ؟!
مهتاب رویش را برگرداند و با صدایی کم جان و نامفهوم جواب داد:
- نه! بچه ی اون مرده، این بچه؛ نوه عموی سیاوشه. رادمینا آریازند، تنها بازمانده ی خونواده ی آریازند از اون فاجعه!
از شدت ناراحتی لبش را به دندان گزید. اولین بار بود که به آذر دروغ میگفت، آن هم چنین دروغی! اما چاره ای نداشت، در آخرین لحظات قبل از سوار شدن به هواپیما، سیاوش او را به روح مادرش قسم داده بود تا از این راز با هیچ کس حرفی نزند.
با صدای گریه ی کودک که لحظه به لحظه شدت می گرفت به سختی از زمین کنده شد، او را در آغوش گرفت و آهسته تکانش داد. آذر بلاتکلیف نگاهش کرد و مهتاب با صدایی بی رمق گفت:
- گرسنهاس، یه کم شیر واسش بیار تا فردا صبح که شیشه و شیر خشک بخریم.
سه روز گذشت. آذر و مهتاب به نوبت مسئول مراقبت از کودک بودند و وقت آزادشان را صرف کمک و آمد و رفت به پایگاه های امداد می کردند. هر بار که نوبت به آذر می رسید تا از کودک نگهداری کند، دخترک چنان بی قراری می کرد که او را به صدا درمی آورد. به تدریج مهتاب خانه نشین شد و آذر کارهای بیرون را به عهده گرفت.
رادمینا در کنار مهتاب، ساکت و آرام بود به محض اینکه در آغوش او جای می گرفت سرش را به طرف سینه ی مهتاب بر می گرداند و آرام آرام با ناله هایی کوتاه و خفیف به خواب می رفت.
عصر روز سوم بود که صدای تلفن، مهتاب را به طرف گوشی کشاند:
- الو.
- مهتاب! سیاوشم.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کمتر کسی از ما داستان دوازده برادر و ننه سرما و چله بزرگ و چله کوچیکه رو برای بچهها و نوه هایش تعریف میکنه.
تا قبل از سال ۱۳۵۷ این داستان ها در کتاب فارسی دوران ابتدایی وجود داشت.
متن زیر را بخوانید و به اشتراک بگذارید، تا نسل امروز هم اینا رو یاد بگیرند.
چلهی بزرگ ...
چلهی کوچک ...
چارچار ...
سده ...
اَهمنوبهمن ...
سیاهبهار ...
و سرماپیرزن ...
زمستان به دو بخش تقسیم میشه :
چله بزرگ(چله کلان )
چله کوچک (چله خرد )
_ چله بزرگ از
( اول دی ماه تا دهم بهمن ماه)
وچهل روز کامل میباشد .
_ چله کوچک از(یازدهم بهمن تا پایان بهمن ماه) و 20روز کامل
👌🏼 وبه همین دلیل چون 20 روز کمتر است ؛چله کوچک نامیده شده است .
🌹 غروب آخرین روز چله بزرگ ( جشن سده) برگزار می شده
و مردم دور هم جمع می شدند واز این جشن لذت می بردند ودر نهایت با برپایی آتش و خواندن شعر و پایکوپی بدور آتش، سده را جشن می گرفتند.
این دو برادر
( چله بزرگ وچله کوچک )
در هشت روزی که در کنار همدیگر هستند آن 8 روز را ( چار چار)
می نامند .
👌🏼به چهار روز آخر چله بزرگ و چهار روز اول چله کوچک« چار چار» می گویند.
پس از چار چار نوبت به
« اهمن و بهمن» پسران پیرزن
(ننه سرما ) می رسد که خودی نشان دهند.
10 روز اول اسفند را (اهمن )
10روز دوم اسفند را ( بهمن)
می گویند .
واین 20 روز ممکن است
آنقدر بارندگی باشد که این دوبرادر به دوچله طعنه بزنند .
👇با توجه به شعری که قدیمی های نازنین می خواندند::
(اهمن وبهمن ،
آرد كن صدمن ،
روغن بیار ده من ،
هیزم بکن خرمن،
عهده همه بامن )
تا اینجا 20روز از اسفند به نام اهمن وبهمن نامگذاری شده اند .
می ماند 10 روز آخر اسفند ماه که :
5 روز اول( سیاه بهار ) نام گرفته وشعری هم که قدیمی ها میخوانند :
سیاه بهار شب ببار و روز بکار
از این شعر هم مشخص می شود
در این ایام شبها بارندگی فراوان بوده وروزها کشاورزان مشغول کشت وزراعت بوده اند ،
5 روز آخر هم (سرماپیرزن کُش) نام گرفته است که در این روزها آسمان گاهی ابری گاهی آفتابی ،گاهی همراه با باد واکثر اوقات از آسمان تگرگ می بارد ؛
که قدیمی های دل پاک، براین باور بودند که گردنبند پیرزن پاره شده ومُهرههای آن به زمین میريزد.
🤔حیف است بچه های ما اینها را نشنوند و این قصه ها از صفحه روزگار محو شود!
*💖📚گروه داستان یا پند📚💖*
*بنــ﷽ـام خـ💖ـدا*
سلام و عرض ادب و خیر مقدم خدمت شما بزرگواران که به گروه خودتان مشرف شدید.
ان شاءالله به حول و قوه الهی کار گروه رو در ایتا ادامه میدیم.
لطفا پوزش مرا در این مدت پذیرا باشید.
ارزوی شاد کامی و سلامتی برای تک تک شما بزرگواران را از خدای متعال خواستارم.
*⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘*
🇮🇷💖—⃟🕊࿐༅
*ارادتمند شما*
*یکشنبه۱٠*
*مهر ۱۴٠۱*
🇮🇷💖—⃟🕊࿐༅
*بزرگوارانی که علاقمند به مطالب زیر هستید.*
*📚رمان*
*📃 داستانک*
*👌🏻پند و اندرز*
*🎥سخنرانی*
*🌍شگفتی های جهان*
*📺مسائل سیاسی روز*
*🌷خاطرات و زندگی نامه شهدا*
*🎤مداحی در مناسبت*
*🎥 طنز😂🤣*
*🎥 آموزشی ، خلاقیت، ایده*
*🧑🏻🍳آشپزی...*
*🌹منتظر حضور سبزتان هستیم.*
🇮🇷💖—⃟🕊࿐༅
*👌🏻هر سه گروه یکی است. لطفاً تا اطلاع ثانوی در پیام رسان ایتا تشریف داشته باشید.*
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰..
*https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe*
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚1️⃣
*https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚2️⃣ *https://chat.whatsapp.com/I3foWfcEpec543o3yaTzWr*
💖📚گروه داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ـام خـ💖ـدا
سلام و عرض ادب و خیر مقدم خدمت شما بزرگواران که به گروه خودتان مشرف شدید.
ان شاءالله به حول و قوه الهی کار گروه رو در ایتا ادامه میدیم.
لطفا پوزش مرا در این مدت پذیرا باشید.
ارزوی شاد کامی و سلامتی برای تک تک شما بزرگواران را از خدای متعال خواستارم.
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🇮🇷💖—⃟🕊࿐༅
ارادتمند شما
یکشنبه۱٠
مهر ۱۴٠۱
🇮🇷💖—⃟🕊࿐༅
بزرگوارانی که علاقمند به مطالب زیر هستید.
📚رمان
📃 داستانک
👌🏻پند و اندرز
🎥سخنرانی
🌍شگفتی های جهان
📺مسائل سیاسی روز
🌷خاطرات و زندگی نامه شهدا
🎤مداحی در مناسبت
🎥 طنز😂🤣
🎥 آموزشی ، خلاقیت، ایده
🧑🏻🍳آشپزی...
🌹منتظر حضور سبزتان هستیم.
🇮🇷💖—⃟🕊࿐༅
👌🏻هر سه گروه یکی است. لطفاً تا اطلاع ثانوی در پیام رسان ایتا تشریف داشته باشید*
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰..
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚1️⃣
https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚2️⃣ https://chat.whatsapp.com/I3foWfcEpec543o3yaTzWr
*💖📚گروه داستان یا پند📚💖*
*بنــ﷽ـام خـ💖ـدا*
فارس من| ۵۰۰ هزار امضا برای مجازات سلبریتیهای اغتشاش آفرین
🔹در ایامی که گذشت پویشهای متعددی در سامانه فارسمن پرامضا شد پویشهایی که در راس آنها مطالبه برخورد با سلبریتیها و افراد قانون شکن به چشم میخورد.
🔹پویشهایی که در مدت کوتاهی توانست بیش از ۵۰۰ هزار امضا را از آن خود کند و حتی در روزهای مختلف باعث شد سامانه فارس من با کندی عملکرد مواجه شود.
🔹اگر میخواهید در جریان دغدغه این روزهای مردم قرار بگیرید در ادامه پویشهایی را با هم مرور میکنیم که بیش از ۲۰ هزار امضا را به خود اختصاص دادهاند.
🔹پویشهایی که همگی غیرت ملتی را نشان میدهد که هرکسی بخواهد به انقلابشان چپ نگاه کند مقابلش میایستند؛ برایشان فرق نمیکند بازیگر باشد یا ورزشکار، سیاستمدار باشد یا فرزند آیت الله. برای مردم، اسلام و ایران مهم است.
♦️برای حمایت از این پویش وارد لینک زیر شوید:
www.farsnews.ir/my/c/164027
🔺پیگیری پویش:
http://fna.ir/1rqodc
@akhbarsiasirooz
*⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘*
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰..
*https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚گروه داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ـام خـ💖ـدا
💖روزتان پر طراوت ودل انگیز سلام صبح بخیر💖
🌤 #پندانه
✍ اولین خریدار حرفهایت خودت باش
🔹واعظی بر روی منبر از خدا میگفت؛ ولی کسی پای منبر او نمیرفت. روز بعد واعظ دیگری میرفت و منبر او شلوغ بود در حالی که هر دو واعظ دوست و اهل علم بودند.
🔸روزی واعظِ کمطالب به واعظِ پُرطالب گفت:
راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟
🔹واعظ پُرطالب دست او را گرفت و به بازار بزازها رفتند. یک مغازه پارچهفروشی شلوغ و پارچهفروشیِ دیگر کنار او خلوت بود.
🔸وقتی دلیلش را پرسیدند، دیدند که مغازۀ پارچهفروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچهفروشِ خلوت، فروشنده است.
🔹واعظ پُرطالب گفت:
من همچون آن پارچهفروش که برای خود میفروشد، سخنم را خودم خریدارم، پس خدا نیز از من میخرد و مشتریان را به پای منبر من روانه میکند، ولی تو مانند آن فروشندهای هستی که برای دیگری میفروشد، هرچند جنس او با جنس مغازۀ همسایهاش فرقی ندارد.
🔸سخنان تو مانند سخنان من است، ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن میگویی نه برای کسب لذت خودت! سخنی را که میگویی نخست باید خودت خریدارش باشی.
🔹در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکی، ولی فروشندهها متفاوت بودند و اختلافنظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود، از نوع جنس فروشنده بود.
*⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘*
🇮🇷💖—⃟🕊࿐༅
*ارادتمند شما*
*یکشنبه ۳*
*مهر ۱۴٠۱*
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰..
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚1️⃣
https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚2️⃣ https://chat.whatsapp.com/I3fo
*💖📚گروه داستان یا پند📚💖*
*بنــ﷽ـام خـ💖ـدا*
ســ😍✋ــلام مولای بی همتا
🌷مولای من، یا صاحب الزمان
در حوالیِ نام نازنینت روزم متبرک می شود
و لحظه هایم جان می گیرد
من در پناهِ نگاه پدرانه ات
امیدوار و سرزنده ام....
🌷شکر خدا که شما را دارم.
#اݪسلامعلیڪیابقیةاللھ..🌱
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
*⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘*
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰..
*https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*💖📚گروه داستان یا پند📚💖*
*بنــ﷽ـام خـ💖ـدا*
🌸ابو بصیر گوید: از حضرت امام صادق علیه السلام پرسیدم : که مقصود این آیه چیست؟
إِنَّ اللَّهَ وَمَلَائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ ۚ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيمًا
حضرت فرمود :مقصود این است که بر پیامبر (ص) #صلوات بفرستی و در برابر هر آنچه که آورده است تسلیم و فرمانبردار باشی.
📚ثواب الاعمال صفحه ٢٧١
💜🦋💜🦋💜
🦋بر وقت سحر خواندن قرآن صلوات
💜بر راز شب و به زنده داران صلوات
🦋بر درگه حق نیاز انسان صلوات
💜بر شهد عسل به کام یاران صلوات
*⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘*
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰..
*https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe*
*💖📚گروه داستان یا پند📚💖*
*بنــ﷽ـام خـ💖ـدا*
🎥 گریه نماینده ولیفقیه و امامجمعه اردبیل بخاطر شعار هتاکی به امام خامنهای در خطبههای نماز جمعه😭
*⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘*
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚1️⃣
*https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7sC0*
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚2️⃣ *https://chat.whatsapp.com/I3foWfcEpec543o3yaTzWr*
🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
«♡بـسـم رب العشق ♡»
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_اول
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
هوووف،بازم خواب موندم ...
این آلارم گوشی هم که هروقت عشقش کشید بیدارم میکنه هر وقت نکشید میزاره تا بهار سال آینده بخوام .
گوشیمو روشن میکنم اولین چیزی که توی صفحه ی گوشی نظرمو جلب میکنه سه تماس بی پاسخ از آنالی هست باهاش تماس میگیرم...
طبق معمول زود جواب میده ...
+الو،سلام به مروای خودم چه طوری جون دل؟ سر کیفی! زنگ زدم جواب ندادی زشتو؟!
_سلام آنالی خوبی ؟،خواب بودم ...
+توهم که همش مث خرس قطبی خوابی، آماده شو بریم بیرون یه دوری بزنیم یه بادی به کلت بخوره ...
_بیرون!وای نه خیلی کِسلم تو مگه بیکاری همش میری بیرون، بشین یکم درس بخون این ترم میفتیا!
+ای بابا تو که مثل مامانبزرگم همش غر میزنی تا یک ساعت دیگه آماده شو گیریزلی جون ...
بای بای !...
_باشه از دست تو آنالی ،فعلا...
از پله ها پایین اومدم با صدایی که بر اثر خواب زیاد به وجود اومده بود،دادزدم:مااااااماااان...ماااامییییی
نوچ بازم کسی خونه نیست .
البته من دیگه عادت کردم، اینهمه سال تنها بودم، اینم روش ...
به سمت آشپزخونه رفتم و درب یخچالو باز کردم ...
از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توی این یخچال وجود داره ولی دیگه اشتها ندارم ...
برای اینکه بعدا معده درد منو تا حد مرگ نبره ،به ناچار یکمی پنکیک از یخچال در آوردم و به زور کردم تو حلقم ...
اووف... هنوز دست و صورتمو نشستم...به طرف روشویی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
به سمت اتاقم رفتم تا قبل از ساعت ده باید آماده بشم . روی کاناپه جلوی آینه نشستم توی آینه چشمم به خودم افتاد مژه های بلندم که از مادرم به ارث برده بودم و چشم و ابروی مشکی و کشیده ...
بینی قلمی و لب های متوسط و صورتی ...
در کل از صورتم راضیم ...
کشوی میز رو باز میکنم لاک سیاهی در میارم و به ناخن های بلندم میزنم با این لاک زیبایی انگشت هام دوچندان میشه ...
به سمت کمد لباسام میرم امروز میخوام یه تیپ لی بزنم ، کفش های خاکستریمو در میارم ...شلوار لی دمپا گشادی رو به پا میکنم و بالا میکشم تا مچ پاهام به درستی دیده بشه ...
زیر سارافونی خاکستری و مانتوی کوتای لی میپوشم ...
تیپم تو مایه های لی و خاکستری هست ...
شال یا روسری ؟!... بین این دوتا موندم اِمم ،نه روسری تو دست و پامه ، شال رو، سر میکنم یه تیکه از موهای مشکیمو از زیر شالم لجوجانه بیرون میندازم ...
گوشی رو برمیدارم و شماره ی آنالی رو میگیرم:
آهنگ پیشوازش شروع میکنه به خوندن :
من که میدونم یه روز عمرم نمیشه
عشقت از یادم بره واسه همیشه
حتی میدونم فراموشی بگیرم...
آهنگ دوست دارم از ستین هست ...بالاخره جواب میده ...
+الو،الو،جانم مری .
_الو و زهر مار بعدشم مری و کوفت !مروا ! بگو دهنت عادت کنه.
+باشه بابا عصبی نشو واسه پوستت خوب نیست جون دل ، آماده شدی حالا ؟
_آره جون دل،آدرس بده نیم ساعت دیگه اونجام.
+جوون بابا چی شنیدم مروا میگه جون دل،بابا ایول !آدرس رو برات اس ام اس میکنم ...
تماس رو قطع کردم یکبار دیگه خودمو تو آینه برانداز کردم ...
ای وای نه!!!...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
ای وای آرایش نکردم !. سریع به سمت کیف لوازم آرایشیم میرم و ریمل رو بر میدارم و به مژه های نسبتاً
بلندم میزنم خط چشمی میکشم که چشم هام رو کشیده تر نشون بده ...
رژ لب کالباسی رنگی رو میزنم تا لب هام از بی روح بودن در بیاد ...
☆☆☆☆☆
+سلام بر مروا بانو ، چه خوشگل کردی شیطون بلا! چه خبر؟!
_سلام بر آنالی خودم، مزه نریز یه چیزی سفارش بده که دارم از گرسنگی غش میکنم.
+ ای به چشم ، چی میخوری ؟
_یکم کاپوچینو و یک کیک خیس
آنالی رو به گارسون کرد و گفت: آقا یک لحظه تشریف میارید؟
گارسون یه پسر جوون و قد بلند بود و معلوم بود از اون بچه مذهبیاس به دست چپش نگاه کردم حلقه ازدواج دستش داشت الان کیف میده یکم اذیتش کنما ...
=سلام خوش آمدید امری داشتید
آنالی: سلام ،ممنون... دوتا کاپوچینو و همینطور دوتا کیک خیس لطف کنید .
=چشم
با ابرو به آنالی فهموندم که الان وقت کرم ریزیه ...
آنالی هم که مثل خودم هوشش بالا بود، زود قضیه رو گرفت ...
دستش رو به طرف دست گارسون که در حال نوشتن سفارشاتمون بود برد و خیلی ناگهانی دستشو گذاشت روی دست گارسون ...
گارسون هم مثل برق گرفته ها سر جاش میخکوب شد ...
چند لحظه بعد به خودش اومد و به شدت دست آنالی رو پس زد و
نعره ای به سرش کشید و گفت : به من دست نزنننن...
اصلا انتظار همچنین عکس العملی رو ازش نداشتیم...
با قیافه بهت زده بهش نگاه کردیم ... امّا اون بدون توجه به قیافه هامون ، با عصبانیت به سمت درب کافی شاپ رفت و اون رو به هم کوبید .
من فکر میکردم که اینا همش تظاهره... آنالی فقط دستشو بهش زده بود ...
چرا اینطوری شد؟! ما فقط شوخی کردیم ...
از اونجا تنفرم نسبت به مذهبیا بیشتر شد و هم برام مبهم بود که چرا همچین عکس العملی نشون داد ؟
تمام پسر های دانشگاه آرزوشون بود تا من یا آنالی نیم نگاهی بهشون بندازیم ... اما این !...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بعد از رفتن اون گارسون صدای گارسون دیگه ای زدیم و سفارشامون رو آورد ...
_راستی آنالی چند وقتی هست دیگه از کاملیا خبری نیست ؟ اتفاقی براش افتاده ؟!
+هوف! مروا تو که از دنیا پرتی مگه خبرا رو نشنیدی؟
_کدوم خبرا؟!
+اینکه کاملیا میخواد با ساشا محمدی ازدواج کنه؟
_ای وای ! خاک رُس تو سرم ! مطمئنی !؟
+آره بابا خبرش مثل بمب تو دانشگاه ...
دیگه حواسم به حرف های آنالی نبود ... کاملیا یکی از هم دانشگاهی هام بود و البته دوست مشترک من و آنالی...
خیلی دختر خون گرم و بامزه ایه، از همون روز اول که دیدمش به دلم نشست ...
اما امکان نداشت بدون اینکه به من خبر بده با ساشا محمدی ازدواج کنه ...
از اون گذشته ، ساشا یکی از پولدارترین پسرای دانشگاه و البته لوس کلاس بود ...
ساشا از دوست های سابق برادرم کاوه بود ، چند باری برای مهمونی هایی که میگرفتن با کاوه رفته بودیم خونشون ...
خونه ی ساشا توی ولنجک یکی از لوکس ترین محله های تهران بود و نزدیک ارتفاعات توچال ...
وضع مالی ماهم بیشتر ساشا که نه... ولی خب کمتر هم نبود ...
ما توی قیطریه زندگی میکنیم ... آب و هوای خیلی خوبی داره ...
با صدای آنالی به خودم اومدم ... انگار چند دقیقه ای داشت صدام می کرد ...
+هوی مروا حواست کجاست دختر !؟
_وای!ببخشید آنالی یک لحظه حواسم پرت شد ...
+سریع بخور که زیاد وقت نداریم باید برای امشب خرید کنیم ...
_امشب ! مگه چه خبره که میخوای خرید کنی ؟! خوب که هفته پیش از کیش اومدی،، ها !! باباتو ورشکسته میکنی تو...
آنالی همون طور که دهنش رو تا خرخره باز کرده بود و میخواست کیکو بزاره دهنش گفت :
+امشب مهمونی هست خونه کامران ... آخه دختره ی حواس پرت مهمونی خونه ی خاله ی توعه بعد تو نمیدونی !!
_کامران ! این که خارج بود کی اومده؟
+فکر میکنم دو،سه روزی میشه عسیسم ...
کامران پسر خاله ی منه از بچگی با هم بودیم ...تقریباً ۱۸ سالش بود که برای ادامه تحصیل از ایران رفت ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
+سلام بر خانوم خانما، دختر گل و نمونه، چه خبر چی کار میکنی ، کجا بودی؟
_سلام مامان جان بزار برسم بعد سوال پیچم کن با آنالی رفته بودم بیرون .
+دخترم امشب خونه ی خالت اینا مهمونی گرفتن برای اومدن کامران،خالت تو رو هم دعوت کرده گفته امشب حتما بری و گرنه ناراحت میشه .
_مامان! تو که می دونی من از مهمونی خوشم نمیاد اونم اگر خونه ی خاله زهره باشه به اجبار که نمیشه مادر من !!!بعدشم از اون کامرانه خوشم نمیاد.
+تو که چند ساله ندیدیش دختر! اینقدر زود قضاوت نکن ساعت ده شب مهمونی دارن یادت نره هااا
بعدشم یکم به خودت برس این چه قیافه ای که برای خودت درست کردی...؟!
بدون توجه به حرف و ایراد های مامان به طرف پله هایی که به اتاقم ختم می شد پا تند کردم...
هنوزم فکرم درگیر اون پسره توی کافی شاپ بود...چهرش خیلی به نظرم آشنا می اومد حس میکردم یه جایی دیدمش اما نمیدونم کجا ...
کلافه از افکارم خودمو روی تخت انداختم و ساعد دستمو روی چشمام گذاشتم ...
کم کم چشمام گرم شد و به دنیای بی خبری خواب رفتم ...
★★★★★★
+دخترم ... دخترم... مروا جان ...
_بله مامااان
+ چقدر میخوابی ، بلند شو ساعت پنج بعد از ظهره ...
برات آرایشگاه نوبت گرفتم آماده کن ساعت ساعت ده باید بری خونه خالت اینا
مث جن دیده ها سریع نشستم روی تخت باصدای بلند داد زدم کی گفت برای من نوبت بگیری!!؟؟
من مهمونی برو نیستم ...
+باید بری ...
_باید نداریم مامان جان . حالا هم برو بیرون ... زود...
مامان چشاش برق عجیبی زد و گفت :
+سر من داد نزن دختره چش سفید من بزرگترتم و صلاحتو بهتر از خودت می دونم پس من میگم کدوم درسته و کدوم غلط...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
📚🌻📚🌻📚🌻1️⃣
https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7sC0
📚🌻📚🌻📚🌻2️⃣
https://chat.whatsapp.com/I3foWfcEpec543o3yaTzWr
🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
هودیمو به تن کردم و کلاهشو روی موهام انداختم...
بدون اینکه مامان چیزی متوجه بشه از خونه اومدم بیرون ...
هوای خیلی خوبی بود...داخل خیابونا داشتم قدم میزدم که گوشیم زنگ خورد...
هرکسی عاشقه حال منو میدونه...
بذار کل دنیا بهم بگن دیوونه ...
خیلی این آهنگ رو دوست داشتم.
چشمم سمت اسم کسی که تماس گرفته بود رفت ... کاملیا !
خواستم رد تماس بدم اما با خودم گفتم شاید کار مهمی داشته باشه، تماس رو وصل کردم ...
_سلام بر کاملیا ! پارسال دوست امسال آشنا ، رفیق نیمه راه ...
+سلام بر مروای خودم ،خوبی؟ من رفیق نیمه راهم؟!
_بله دیگه عزیز... وقتی رفتی با ازما بهترون دیگه سراغی از من نمیگیری .
+ هوف مروا ! آره بهت حق میدم این روزا خیلی مشغله دارم... راستی دلم برات خیلی تنگ شده ، قراره با ساشا امشب بریم خونه ی خالت اینا تو هم میای؟!
_وای کاملیا امروز از صبح دارم اسم کامران و اون مهمونی کوفتیشو میشنوم، نمیدونم شاید اومدم...
+آخی عزیز دلم ،، خب دوست داشتم ببینمت ،فعلاً...
_خداحافظ عزیز
حوصله اون مهمونی کسل کننده رو نداشتم از طرفی هم اگر نمی رفتم آخر شب با مامانم یه دعوای حسابی میکردم...
تصمیم گرفتم برم ولی آرایشگاه نرم خودم آرایش کنم بهتره.
ساعتو نگاه کردم ۶ بعد از ظهر بود .سریع به سمت خونه رفتم...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
تو آینه خودمو نگاه کردم...
این دخمل خوشمله کیه؟
-مروا جیگره
یه تیپی زده بودم که امشب دهن همه از شگفتی باز بمونه...
با موهای مشکیم فرق باز کردم و طره ای از موهام رو دادم بیرون... و همینطور از پشت هم تکه ای از موهایی که حالت دادم بیرون اومد .
کفش نقره ای کف صافی رو به پا کردم و شلوار لی لوله تفنگی رو از کمد بیرون کشیدم ...
لباس مجلسی آستین بلدم رو تنم کردم ...
بادیدن تیپم سوتی زدم و یه بوس تو آینه واسه خودم فرستادم ...
کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم ...
★★★★★
به خونه خاله زهره که رسیدم دم در خیلی شلوغ بود...
بعد از رفتن کامران رفت و آمد من هم به این خونه خیلی کم شده بود به طوری که شاید سالی یکبار اون هم برای سال نو می اومدیم اما مثل همیشه ظاهرش خیلی شیک بود ...
محله خاله زهره اینا فرمانیه بود عاشق محلشون بودم منطقه یک تهران و جزو بهترین محله های تهران به شمار می اومد.
ماشین رو پارک کردم و دست از برانداز کردن خونه برداشتم.
وارد خونه که شدم یکی از خدمتکارا به سمتم اومد و پالتو و وسایلمو ازم گرفت در همین حین خاله زهره رو دیدم که مثل همیشه خیلی شیک و مرتب بود و البته کمی پیر شده بود اما با وجود اون همه آرایش چروک های صورتش آنچنان خود نمایی نمیکرد.
یک شومیز و دامن خیلی شیک به تن کرده بود ، شومیزش پر از گل های سرمه ای ،قرمز و خاکستری بود و دامن سیاهی به پا کرده بود.
همینطور که در حال رصدش بودم متوجه شدم داره به سمتم میاد...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
+ببین کی اینجاست ! سلام مروای خاله چقدر خوشگل شدی فدات شم . ماشااللّٰه . خوبی عزیزم؟
_سلام خاله جان ،ممنون نظر لطفتونه . شما خوب هستید ...
+فدات عزیزم، کامران مامان! بیا ببین کی اینجاست...
رد نگاه خاله رو گرفتم و رسیدم به چند تا پسر چهره یکیشون آشنا بود حالت صورتش به کامران می خورد...
کامران با شنیدن صدای مادرش، از پسرا خواست از خودشون پذیرایی کنن تا برگرده...
هر لحظه نزدیکتر می شد و صورتش واضح تر، خودش بود ، دوست بچگیای من و کاوه ، چقدر تغییر کرده بود .
یه پیرهن دیپلمات چسب که دو دکمه یقه شو نبسته بود و یه کت و شلوار نسبتاَ جذب و البته ته ریشش که خیلی جذاب ترش کرده بود...
باصدای کامران ، دست از برانداز کردنش برداشتم و نگاهم رو به طرفشون سوق دادم ...
+کامران جان یادت اومد؟
×معلومه مامان جان مگه میشه دوست دوران بچگیامو فراموش کنم ؟
دستاش رو از هم باز کرد تا بغلم کنه و ابراز دلتنگی ، که با نگاهم به خاله فهموندم مانعش بشه...
من اهل این کارا نبودم ، خاله زهره با سیاست خاص خودش بحث رو خیلی خوب جمع کرد و کامران رو به دست دادن و احوال پرسی ساده، قانع کرد...
×وای دختر چقدر بزرگ شدی ! باورم نمیشه ... یعنی تو همون مروا کوچولویی که همیشه با پسرا فوتبال بازی میکرد؟
با یاد آوری گذشته لبخندی روی صورتم شکل گرفت ...
کامران ، همیشه و همه جا هوامو داشت... حتی بیشتر از کاوه
_چرا باورت نمیشه پسر خاله ؟ آره من همون مروام همون
مروایی که همیشه با پسرا بازی میکرد.
خاله که دید ما گرم حرف زدن شدیم تصمیم گرفت ما رو تنها بذاره ...
+ خب کامران جان من تنهاتون میزارم، مروا عزیزم از خودت پذیرایی کن نبینم دست خالی نشستیا .
_چشم خاله جان ... ممنون.
×خب مروا جان چه خبرا ، چیکار میکنی؟!
از لفظ جانش که پسوند اسمم گزاشته بود حس بدی بهم دست داد ولی ترجیح دادم یه امشبو چیزی نگم تا بخیر بگذره ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
_راستی کامران چرا امشب اینقدر شلوغ شده ، بعضی ها رو نمیشناسم .
+حق داری نشناسی من هم نمیشناسم ،مامانم بیشترشونو دعوت کرده ... راستی از کاوه چه خبر ؟ اصلا کجاست؟!
_هوووف حرف کاوه رو نزن که بدجور از دستش کفریم .
+چرا ، چیشده؟! شما که جونتون به هم بسته بود.
_ای خداا... کامران حرفشم عذاب آوره...
پسره رفته خودشو شبیه بچه مثبتا کرده جوری مثبت شده که وقتی میبینمش حالت تهوع بهم دست میده .
یقشو تا خرخره بسته که نکنه یه موقع دخترا عاشقش بشن .
ادکلنو که حرفشم نزن .
تا یه دختر میبینه سرشو دو متر میندازه پایین .
اینطوری( ادای کاوه رو در آوردم و چونمو چسبوندم به گلوم )
کامران هم ریز ریز به حرف ها و غر غر ها ی من می خندید . رو آب بخندی ، حرف های من کجاش خنده داشت ؟!
نفسی گرفتم و ادامه دادم:
_وای وای کامران ... حالا اینجاش منو میسوزونه که رفته عاشق دختر مذهبی شده . از اون چادر چاق چوقینا .
حالا به قول خودش میخواد منو به راه راست هدایت کنه .
اینبار کامران بلند خندید و گفت : باید باهاش حرف بزنم اینجور که تو میگی بچه از دست رفته . مغزشو بدجور شستشو دادنا ... و یه چشمک بهم زد .
و انگار که یکی از دوستاش رو از دور دیده باشه ، ازم عذر خواهی کرد و به طرف دیگه ای رفت .
همین جور که داشتم آبمیوه پرتقالیمو می خوردم ، آنالی رو دیدم که یه گوشه دیگه ای نشسته بود .
آروم رفتم طرفش ...
پشتش ایستادم و دستامو سِپر دیدش کردم و زیر گوشش زمزمه وار گفتم :
_خانومی ،افتخار یه رقص دو نفره رو میدید .
آنالی چند لحظه مثل برق گرفته ها موند ولی بعد به خودش اومد و خواست سرم داد بزنه که با دستم جلوشو گرفتم و صدای جیغ و دادش تو دستم خفه می شد . بعد از اینکه کاملا تخلیه شد بهم گفت :
+مری جون !
_کوفت و مری جون . صد بار گفتم اسممو درست تلفظ کن .
+مروا جون!
_بنال ... چیه مثل بز زل زدی بهم حرفتو بزن .
با لحن بچه گانه ای گفت : بیلا بلیم پیشت لقص بلقصیم (ترجمه: بیا بریم پیست رقص برقصیم )
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گزاشتن نام نویسنده ...
_تو آدم بشو نیستی . خیلی خب بریم .
رفتیم وسط که دیدم کامران با یه دختره داره میرقصه ، روشون دقیق شدم .
دختره با یه لباس صدفی تنگ بود و آرایشی نسبتا غلیظ داشت ،اَخ حالمو بهم زد ، چقدر کِرم به خودش مالیده بود ...
واو ، پس آقا کامرانم قاطی مرغا شده .
کامران تا منو دید مثل برق گرفته ها سرجاش میخکوب شد که بعد از حرف آنالی دلیلشو فهمیدم .
+نگاه کن چه جوری با دوست دخترش میرقصه ، نچ نچ خدا شانس بده ...
ولی من من شونه ای بالا انداختم و به رقصم با آنالی ادامه دادم.
بعد از چند دقیقه خسته شدم و از آنالی خواستم تا برگردیم .
از دور کاملیا و ساشا رو دیدم .
آخ جووون ، می خواستم بدو بدو برم بپرم بغلش که بادیدن سر و وضعش خشکم زد . چقدر تغییر کرده بود
یه آرایش غلیظ میگم یه آرایش غلیظ دیگه میشنوید .
جوری بود که یه لحظه حس کردم دارم بالا میارم . وای خدا عجب غلطی کردما که امشب اومدم اینجا یه لحظه حالم بد شد ...
اصلا از اولشم نباید می اومدم اینجا ، صدای آنالی بلند شد :
+چته دختر ...
_آنالی من حالم اصلا خوب نیست ... دیگه تحمل اینجا برام خیلی سخته از جَوش خوشم نمیاد .
بدون توجه به صدا زدنای آنالی ، به سمت ماشین رفتم و تند روندم به سمت پشت بام تهران .
نیاز به خلوت وتنهایی داشتم ، جایی که بتونم داد بزنم ، فریاد بزنم ...
چیزایی که امشب دیدم قابل هضم بود ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
📚🌻📚🌻📚🌻1️⃣
https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7sC0
📚🌻📚🌻📚🌻2️⃣
https://chat.whatsapp.com/I3foWfcEpec543o3yaTzWr
🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_یازدهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
بیست دقیقه ای بود که توی ترافیک بودم .اَه لعنت .
حالا دقیقا روزی که من خواب موندم باید ترافیک میشد؟
این چه فکریه مگه مردم باید برای رفت و آمدشون با من هماهنگ کنن...
هووف دیشب از ساعت ۱۰ تا ۲ شب ، پشت بام تهران بودم و تا میتونستم داد زدم و گریه کردم .
وقتی هم رسیدم خونه طبق معمول مامان کلی غر زد و با هم یه دعوای حسابی کردیم .
تا صبح چشم روی هم نذاشتم.
همش به خودم و زندگیم فکر میکردم .
به مامان و بابا که هیچ وقت خونه نبودن ، به تنها یار و یاورم توی دنیا که کاوه بود اونم که ازم گرفتنش ...
من یه آرامش همیشگی میخواستم . یه آرامشی که هیچ وقت توی زندگیم نداشتم دم دمای صبح بود که خوابم برد و صبح برای دانشگاه خواب موندم .
بالاخره از ترافیک اومدم بیرون ماشینمو پارک کردم و سریع به سمت کلاس رفتم از سر و صدای بچه ها معلوم بود که هنوز استاد نیومده ، رفتم داخل کلاس تا آنالی رو دیدم پریدم سمتش ...
_سلام بر آنالی برقراری عزیز ! روز عالی متعالی ...
+سلام بر مروا خوشگله روز شما هم عالی و متعالی باشه... مروا چرا دیشب ...
با وارد شدن استاد مختاری ، حرف هامون نصفه موند .
استاد بعد از حضور و غیاب و حال و احوال پرسی ، با یه بسم الله مشغول تدریس شد .
باصدای خسته نباشید استاد به خودم اومدم و وسایلام رو به زور چپوندم تو کیف و با آنالی به سمت حیاط حرکت کردیم ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دوازدهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
به آنالی گفتم به سمت بوفه بریم چون خیلی گرسنه بودم ، مثل همیشه صبحونه نخورده اومده بودم دانشگاه ...
_آنالی برای من هله هوله نیار یه چیز درست حسابی بخر بیار ...
آنالی چشم غره ای بهم رفت و راهش رو به سمت بوفه کج کرد ...
بوفه و اطرافش خیلی شلوغ بود و به همین خاطر کمی ازش فاصله گرفتم .
همینطور که در هوای سرد پاییزی در حال قدم زدن تو محوطه دانشگاه بودم ، چشمم به یه بنر خورد ...
نگاهم روی نوشته ای که به رنگ قرمز بود ثابت موند .
[[راهیان نور ]]
پایین نوشته هم به نظر میومد یه منطقه جنگیه و عکس چند پسر جوون رو زده بودن :
جوونا خوشگل بودن .
انگار ... انگار چهرشون نورانی بود ، انگار نگاهشون تاسف داشت .
ناخودآگاه سعی کردم باهاشون حرف بزنم :
_س...سلام
م...ن من مروا فرهمند هستم .
م...ن بیست و ...
اَه این بغض لعنتی نمیذاره حرف بزنم .
اشکام سرازیر شدن .
دیگه کنترلشون دستم نبود ...
اما من لجوجانه اون ها رو پاک میکردم و اون ها هم با سرعت بیشتری روی صورتم فرود میومدن .
انگار جنگی پایان ناپذیر بود که برنده اش با عقب نشینی دیگری پیروز می شد .
اما هیچ یک از ما خیال کوتاه آمدن نداشتیم ...
که ناگهان ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_سیزدهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
که ناگهان یه دستی روی شونم نشست .
حتماَ یکی از پسرای مزاحم دانشگاس .
با شتاب برگشتم طرفش تا هرچی فحش و ناسزا از بچگی یاد گرفتم رو بارش کنم که با دیدن آنالی نفهم ، نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم ...
_تو آدم نمیشی ، نه؟! صد بار نگفتم نزن رو شونم؟!
حتما باید بزنم شل و پلت کنم تا بره تو اون مخ صاب مردت ؟
+خو حالا ترش نکن ، دوساعته دارم صدات میزنم ، چرا گریه کردی؟
_چیزی نیست .
+آره تو گفتی و منم باور کردم .
_خب حالا... تو میدونی راهیان نور کجاست؟؟
+اوممم...
چیز زیادی ازش نمی دونم فقط میدونم پسر ریشو هایی که دکمه هاشونو تا خرخره میبندن و دخترای چادر چاق چوقی میرن . چطور؟
_هیچی هیچی ولش کن بیا بریم .
و دستش رو کشیدم و به طرف دیگه ای از دانشگاه بردم ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_اغوش_فرشته
#قسمت_چهاردهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
همونطور که قدم میزدیم ، کیک و آبمیوه پرتقالی رو میخوردم .
+چرا پرسیدی؟
_چی رو ؟!
+خودتو نزن به اون راه بگو چرا عین چی زل زده بودی بهش ؟
_به کی؟
+به پوستر ...
_ها؟ نمیدونم یه نیرویی منو جذب کرد .
+دَ دَ دَ (دهن کجی) و با حالت چندش و دهن کجی ادامه داد : یه نیرویی منو جذب کرد از کِی تا حالا آهنی شدی و ما خبر نداشتیم.
_آنالی مسخره نکن لطفا ...
+نکنه میخوای بری؟
_شاید...آره
+وایسا ببینم
وبا ضرب ، دستش رو از تو دستم بیرون کشید ...
_آنالی چته تو ، چرا گارد میگیری؟!!
+من چمه تو چته!!؟
دوساعت صدات میکردم جواب نمیدادی داشتی گوله گوله اشک میریختی الانم که داری میگی میخوام برم راهیان نور، میخوای با این سر و وض