eitaa logo
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
2.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
785 ویدیو
93 فایل
"به نام خداوند شعر و غزل کلامش نشیند به دل تا ازل …🙂🌿 " ‴روزی¹⁰پست تقدیم نگاه گرمتان می شود‴ ‴تبلیغات ارزان و پربازده↻ < @tablighat_romankade> ‴رمانکده مذهبی↻ < @romankademazhabe>
مشاهده در ایتا
دانلود
تو یه سریال کره ای یه دیالوگ خیلی عجیبی بود که میگفت: «وقتی تو سکوت تلاش میکنی، کسی نمیدونه به چی حمله کنه!» همینقدر عمیق... 𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_هشتادوچهار نزاشتم حرفش رو کامل کنه و با صدای
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ _حلما بابا چرا بدون اجازه وارد اتاقم شدی؟ من که خیلی میترسیدم بهش گفتم: _ببخشید بابا جون دیگه تکرار نمیشه الانم چشمات رو ببیند و تا سه بشمار وقتی بازشون کردی منو دیگه نمیبینی و اصلا یادت نیار که من اومدم اتاقت باشه بابایی؟ بابا امیر لپ هام رو کشید وگفت: _قربون اون بابایی گفتنت بشم اشکال نداره دخترم حالا که اومدی اگه دوست داری بشین من برات نوشته هایی که مینویسم رو بخونم… من هم با ذوق کنارش نشستم و اون دوباره یک متنی رو خوند که ازش سر در نمی آوردم: " فاضل‌نظری ⁩میگه⇣ ‏ای بغض فرو خورده مرا مرد نگه‌دار ‏تا دست خداحافظی‌اش را بفشارم . . . :)💔" با لحن بچگونم به بابا گفتم: _بابا جون تو قراره کجا بری که خداحافظی میکنی؟ بابا با لبخند غمگینی گفت: _من نمیخوام برم دخترم،اونی که نباید میرفت خیلی وقته رفته و دیگه نمیشه برش گردوند. گفتم: _بابا اونی که رفته کیه؟ بابا گفت: +حسنا بانو نگفت مادرتون،بابام انقدر مهربون بود که نخواست دل من رو بشکونه و بگه مادرت دیگه نمیاد ولی ما دیگه به نبودت عادت کرده بودیم مامان،چون طعم مادری رو نچشیده بودیم که به حضورت عادت کنیم. با تموم شدن حرفش اشک از چشماش سرازیر شدو بعد اینکه اشک هاش رو پاک کردم حلما رو در آغوش کشیدم: _نبودی مامانی نبودی اشکامو پاک کنی نبودی غصه بچه ها تو ببینی نبودی پیر شدن یک شبه بابا رو ببینی. سرش رو بوسیدم و گفتم: ✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس @Delgoye851 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_هشتادوپنج _حلما بابا چرا بدون اجازه وارد اتا
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ +نبودم ولی اومدم که براتون جبران گفتم قول میدم به جبران این ۲۰ سال تا آخر عمر کنارتون بمونم. حلما لبخندی زد وگفت: _پس پیش بابا امیر علی هم میمونی؟ به ذوق بچگونش خندیدم وگفتم: +از سنت خجالت بکش دختر ،باید فکر کنم ببینم آیا بابا امیر علیت هنوز هم لیاقت زندگی با من رو داره یا نه... حلما ذوق زده گفت: _بزار یکی دیگه از شعر های دفتر بابامو براتون بخونم: "چه خوش خیال است! فاصله را می گویم به خیالش تو را از من دور کرده نمی داند جای تو امن است اینجا در میان دل من" ببین مامان بابام با این همه فاصله ای که بینتون بود هنوزم عاشقته این متنا و شعر ها تو دفترش هست خودت بخون پی به اینکه هنوزم عاشقته میبری مامان جون… بعد یه ماچ از لپام گرفت و با شب بخیری از اتاق خارج شد.وسوسه خوندن دفتر امیر علی بدجور سراغم اومده بود وبالاخره بعد کلی کلنجار با دل و عقلم دفترش رو باز کردم و صفحه اولش جلوی چشمانم نمایان شد: "خیال ماندن داری یا رفتن فرقی نمیکند خیال اینکه در قلبم نباشی به نگاهت راه نده" پایین تمام صفحاتش تاریخ داشت واین تاریخ ها حکایت از حال لحظه ای امیر علی بود. تاریخ متن صفحه اول برمیگشت به ۲۰ سال قبل که من درخواست طلاق داده بودم و چقدر شعرش مطابقت داشت به حال اون دوران. یک صفحه ورق زدم ومتن رو خوندم: "و عمق عشق هیچگاه شناخته نمی شود مگر در زمان فراق…" پایین این یک متن نوشته شده بود: ✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس @Delgoye851 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_هشتادوشش +نبودم ولی اومدم که براتون جبران گف
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ "رفتی ولی تازه با رفتنت فهمیدم چقدر عاشقت بودم و حالا باید با پیراهنت شب را به صبح برسانم ممنونم که گفتی لباس هایم را نمیبرم وانگار میدانستی عمق دلتنگی من به وسعت تمام لباس هایت است" تاریخش مال رفتنم به شمال بود.این متنش قلبم رو به آتیش کشوند. چند صفحه خوندم و یه صفحه توجهم رو جلب کرد. در اون صفحه حکایت از یه تصاف سختی که امیر علی بعد از من داشت و تا دم مرگ رفته و برگشته رو میداد: "مطمئن باش که مهرت نرود از دل من! مگر آن روز که در خاک شود منزل من " "حسنای عزیز تر از جانم،من رو ببخش که نشنیده قضاوتت کردم وحکم را بدون شنیدن حرف هایت صادر کردم،حالا که رفته ای میفهمم چه پرستار خوبی برای من بودی،الان که در بیمارستان هستم میفهمم تو را در کنارم کم دارم برای دلداری دادنت برای قربان صدقه رفتنت برای پرستاری کردن هایت برای مادری کردن های بسیارت دلم تنگ شده بیا و دوباره برای زخم های عمیقم پرستار باش" تاریخ این صفحه بر میگشت به ۱۵ سال قبل و یک لحظه با دیدن تاریخ هنگ کردم دقیقا تو همون روز ها من هم تصادف کرده بودم و بیمارستان نشین بودم. حتی جسم های ما هم بهم متصل بود و طاقت درد کشیدن دیگری رو نداشت. با هر صفحه ای که میخوندم و به جلو میرفتم بیشتر اشک تو چشمام حلقه میزد و بیشتر هق هق می کردم. تا رسیدم به جایی که این شعر بود: ✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس @Delgoye851 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_هشتادوهفت "رفتی ولی تازه با رفتنت فهمیدم چقد
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ "آن‌قدر جای خالیت اینجاست که کنارم دراز می‌کشد برایم قصه می‌گوید سر برشانه‌ام می‌گذارد وگاه باهم، گریه می‌کنیم… آن‌قدر به نبودنت، عادت کرده‌ام که اگر یک روز بیایی دلم برای جای ‌خالی‌ات تنگ می‌شود دلم برای دلتنگی‌ات دلم برای آوازهایی که جای‌خالی‌ات می‌خواند… هم دوست دارم که بیایی هم می‌ترسم که بیایی" دیگه طاقت نیاوردم و سریع دفتر رو بستم،امیر علی اونروز تو خونه برای اولین بار بعد ۲۰ سال که دیدمش تو صورتم گفته بود"از همین میترسیدم ، میترسیدم بیایی وبچه هام رو ازم دور کنی" دفتر رو بستم و به رخت خواب رفتم به ساعت نگاه کردم ،ساعت ۲ رو نشون میداد. هر کاری کردم به خواب نرفتم و ذهنم آشفته تر از اینها بود که خوابم ببره. بلند شدم و دو رکعت نماز برای آرامش دلم خوندم وقتی نمازم تموم شد صدای اذان صبح به گوشم خورد و آرامشی سراسر وجودم رو پر کرد. بعد از نماز با همون آرامش به خواب شیرینی رفتم. صبح با صدای پیامک گوشیم از خواب بیدار شدم و با چشمای بسته به قسمت باکس پیام ها رفتم و یک پیام از همون شماره ناشناس دیروز بود: "بی تو اینجا برای نفس کشیدن هوا کم است" در پیام بعدی نوشته بود: "بگذار لبخندت حال تمام روز های مرا خوب کند" فهمیدن نام مخاطب زیاد سخت نبود و متوجه اسم امیر علی میشدی. لبخندی زدم ولی پیامش رو بی جواب گذاشتم. یکم ناز کردن برای امیر علی خوب و دلپذیر بود. به سمت آشپزخونه رفتم که صدای صحبت حلما رو شنیدم نمیدونستم داره با کی حرف میزنه بخاطر همین کنجکاو ایستادم: ✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس @Delgoye851 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❨بٖسـم‌نامش‌ڪھ‌اعجازمـےڪند✨❩
توی رابطه یک حدی هست بهش میگن حرمت، یکبار که دوطرف ازش رد بشن دیگه هیچی مثل قبل نمیشه. 𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
چقدر این تیکه از کتاب جنگجوی عشق قشنگه: حتی شب‌ها هم، نور کمی برای دیدن هست ما هیچ‌ وقت بی‌نور نمی‌مانیم هیچ مصیبتی آن‌قدرها حقیقی نیست... 𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
من هیچوقت نباید مثل اینا باشم… 𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه