هدایت شده از مجله افکار بانوان حوزوی
زیادعلی
✍🏻 زهرا کبیری پور
اسم پدربزرگ من حسینعلی بود، با توجه به شواهد مشخص است که ایشان به حضرت علی(علیهالسلام) بسیار ارادت داشتند
میپرسید: چطور؟!
عرض میکنم خدمتتان:
خداوند متعال به پدربزرگم دوازده تا پسر عطا میکند، ایشان اسم پسر اول را براتعلی انتخاب میکنند چون از شدت ارادت به حضرت این پسر را براتی از طرف ایشان میدانستند.
وقتی فرزند بعدی هم پسر میشود اسم ایشان را نجفعلی انتخاب میکنند، نجف و علی هم که نیاز به توضیح ندارد...
این نجفعلی به رحمت خدا میرود، لذا اسم پسر بعدی هم میشود نجفعلی، پسر سوم ماه صفر به دنیا میآید و میشود صفرعلی، پسر بعدی برای اینکه با پسر قبلی سِت شود، میشود محرمعلی، اسم یکی از پسرها را دقیق نمیدانم ولی حتما آن هم ...علی بوده است!...
البته این عموهای بنده به رحمت خدا رفتهاند.
پسر بعدی میشود قربانعلی عموی ارشد بنده،
بعدی حسنعلی و عباسعلی بابای من، رحمانعلی عموی دیگر و امیرعلی که یازدهمی بوده و خوب مشخص است که بعد از ایشان پدربزرگم دیگر خسته شده بودند؛ چون پسر آخر و دوازدهمی را زیادعلی خطاب میکنند.
در واقع خوب که دقت کنید یک بسه دیگهی ریزی در اسم این عموی گرام بنده نهفته است.
شما ارادت را ببنید...
#پینوشت: البته مابین این پسرها سه تا دختر هم عنایت شده به ایشان، یعنی ما فقط عمو نداریم ایضا عمه هم داریم که البته اسامی آنها حول محور رضایت خداوند میچرخد
خدیجه، مرضیه و راضیه
#علی
#امام_علی_علیهالسلام
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
چادرهای خیالی
نُه ساله شده بودم و قرار بود مدرسه برای ما جشن تکلیف بگیرد. در دورهی ما دهه شصتیها اینطور نبود که خانوادهها جشن جداگانهای برای دخترانشان بگیرند و تمام جشن بندگیِ ما خلاصه میشد در مراسمی که مدرسه تدارک میدید.
تاجهایی که با مقوا درست میشد و چادر نمازهای رنگارنگی که هر کدام از خانوادهها موظف بودند برای دخترانشان آماده کنند.
من یک دختر عمویِ هم سن و سال داشتم که با هم به مدرسه میرفتیم و رقابتِ خیلی ریزی بینمان برقرار بود.
یک روز قبل از جشن تکلیف از من پرسید، زنعمو برای جشن تکلیفت چادر خریده؟ گفتم بله که خریده خیلی هم قشنگه. گفت از چادر من که قشنگتر نیست؟! چادر من پر از پروانههای صورتی ریز ریزه. گفتم اینکه چیزی نیست چادر من هم پُر از گلهای ریز سبز و نارنجیِ.
خلاصه یک ساعتی چادرهایمان را برای هم توصیف کردیم و مدام سعی میکردیم در به تصویر کشیدن زیبایی چادرهایمان نهایت اغراق را به کار ببندیم.
روز جشن تکلیف فرا رسید، مادرم چادر نماز و جانمازم را کادو شده دستم داد تا به مدرسه ببرم. از شادی در پوست خودم نمیگنجیدم. من مدرسه را خیلی دوست داشتم اما آن روز بیشتر.
روزِ جشن، کلاس سومیها به یُمن مکلف شدنشان درس و تکلیف نداشتند و قرار بود فقط خوش بگذرانند.
به نمازخانه رفتیم. جشنِ باشکوهی برگزار شد و در انتهای مراسم امام جماعت مدرسه اسم تک تکمان را صدا کرده و کادوهایی که با خودمان از منزل آورده بودیم را تقدیممان کرد!...
با دخترعمویم به گوشهی نمازخانه رفته و کادوهایمان را باز کردیم، چادر هر دوی ما مثل هم بود، نه پروانه داشت و نه گلهای ریز، بلکه پر از شکوفههای کوچک یاسی رنگ بود.
چند لحظهایی به هم نگاه کردیم و بعد به اندازهی چند دقیقهی طولانی به اولین دروغ بندگیمان خندیدیم.
حالا چه شد که یاد این خاطره افتادم؟! تصاویر پر از رنگی که از روز جمعه روح و روان ما را تحتتأثیر خود قرار داده و حس غبطه و خوشحالی و حسرت را برای تک تک ما دختران دیروز به بار آورده است...
✍🏻 زهرا کبیری پور
#لبیک_یا_خامنهای
#رهبر
#جشن_تکلیف
@Delneveshteeee
خواهرانه
قلب شما پر شده بود از محبت برادر؛ عشق به حسین در تمام رگهای شما جاری بود؛ همان عشقی که با شیرهی جانتان به عون و محمّد نیز بخشیده بودید.
شاید اگر کسی از شما میپرسید، عون برای شما عزیزتر است یا محمّد؟ پاسخ میدادید: حسین!
عون و محمد نیز این را فهمیده بودند، چون از کودکیشان در چشمان شما جز حسین را ندیده بودند و از زبان شما فقط حسین را شنیده بودند و این کار شما و آنها را برای جاننثاری در راه دایی عزیزشان آسانتر کرده بود.
در خیمه بودید که خبر آوردند، عون شهید شده، محمّد هم؛ اشکهایتان را پاک کردید، حالا دیگر بند تعلق مادرانهتان پاره شده بود و شما تنها خواهرِ حسین بودید.
شما از همان ابتدا نیز بیش از اینکه مادرِ عون و محمّد بوده باشید، خواهرِ حسین بودید.
***
سلام مادرِ عون!
سلام مادرِ محمّد!
سلام بر شما و آن شیر پاکتان که دو جاننثار برای حسین پروراند.
✍🏻 زهراکبیریپور
#زینب(سلاماللهعلیها)
#امام_حسین(علیهالسلام)
#رجب
#ایام_البیض
@Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️خداحافظ ای جوانی زینب...
▪️خدارا از این غم چه چاره کنم...
رحلت شهادتگونه و جانسوز عقیلهی بنیهاشم و عالمهی بدون معلم، حضرت زینب کبری(سلامالله علیها) را خدمت شما بزرگواران تسلیت و تعزیت عرض مینمایم.
@Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حقیقت «مقلبالقلوب» در عالم،
امام حسینِ
نگاه کنه برت میگردونه
دِپرَم
«شارلی ابدو» این بار با کشیدن کاریکاتوری دربارهی زلزله، به دو کشور مسلمان، هتاکی کرد.
شارلی ابدو در جدیدترین کاریکاتور خود زمینلرزههایی که دهها استان در ترکیه و سوریه را ویران کرده است و در پی آن هزاران نفر جان خود را از دست داده و آواره شدهاند را به سخره گرفته است.
در این کاریکاتور شارلی ابدو دربارهی زلزله در ترکیه و سوریه، ساختمانهای مخروبه را کشیده و روی آن نوشته است: نیازی به ارسال تانک نیست.
ترکها به زلزله دِپرَم (Deprem) میگویند، نمیدانم این واژه بر چه اساسی بر روی این بلای خانمانسوز وضع شده است.
اما هرچه که هست آوای شنیداریاش نوعی استرس و تنگی نَفَس را با خود به بار میآورد.
از روزی که این بلا به جان بعضی از شهرهای ترکیه و سوریه افتاده است، پژواک آوای این کلمه مدام در گوشم زنگ میخورد.
زیر و رو شدن خانه و زندگی انسان در چند لحظه، مسئلهی غیر قابل تحملی است.
اینکه صبح روزی که شبش را در آرامش خوابیدهای، آواره بیدار شوی دل هر دردمندی را به درد میآورد.
اما اینکه همین بلای خانمان سوز دستمایهی مسخره کردن شود، نشان بیشخصیتی و بیفرهنگی است، که فرانسه با حفظ مسئولیت خود در ستون بیفرهنگی اروپا آن را به خوبی انجام میدهد.
✍🏻 زهرا کبیری پور
#زلزله
#ترکیه
#سوریه
#ستون_فرهنگی
@Delneveshteeee
هدایت شده از مجله افکار بانوان حوزوی
🔰۱۹بهمن ماه۱۴۰۱، نخستین گعده یادداشتخوانی اعضای تحریریه مجتهده امین در خبرگزاری حوزه برگزار شد.
🔗لینک تصاویر
https://b2n.ir/t90538
#پویش_نوشتن
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
ماجرای گعده و خبرگزاری
ماجرا از آنجا شروع شد که دو نفر از عزیزان تحریریه در ذیل یادداشتی با محوریت مسجد، تلویحا اشارهای به کافه رفتنِ دو نفرهی خود و گپ و گفتشان کرده بودند... و خوب این موضوع دلِ اعضای تحریریه را قلقلک داده بود لذا در یک عملیات انتحاری از مدیر تحریریه که از قضا یکی از همان دو نفرِ خاطی بود، تقاضا نمودند که آقا پس ما چی؟!
ایشان که مثل همیشه دست به اسلحه بودند، فرمودند: چرا که نه! بفرمایید درخدمت باشیم... یک به یکِ حسرت خورندگان خودی نشان داده و گفتن من من...
آمار که بالا رفت، موضوع جدیتر شد و از ما قول گرفته شد که برای چهارشنبه وقت خود را خالی کنیم... ما نیز خالی نمودیم... اما از کجا و چگونه و چطورش هیچ اطلاعی نداشتیم!
تا اینکه چند روز بعد پیامی ارسال شد با این محتوا که قرار است جمعی از بانوان تحریریهی مجتهده امین در خبرگزاری حوزه به میزبانی آقای صدرایی دور هم جمع شده و گل گفته و گل بشنوند.
خوب اسم خبرگزاری که آمد، اولین چیزی که به ذهن متبادر شد، یک جلسهی رسمی و خشک بود، اما از آنجا که هرچه از دوست رسد نیکوست، جمعی از خواهران اعلام حضور کردند و جمعی از خواهران ساکن قم ابراز حسرت کرده و مانند خواهران شهرستانی به دستهی حسرت خورندگان گِرویدند.
روز موعود فرا رسید و از تعداد افرادی که اعلام حضور کرده بودند تنها سه نفر سر وقت و یک نفر با تأخیر شرکت کردند که با مدیر مجموعا شدیم پنج نفر.
ابتدای جلسه که چهارنفری بودیم کمی گل گفته و گل شنیدیم و به یک یادداشت بسیار زیبا گوش جان سپردیم! و در حضور آقای رکوردر قلمیِ مشکی که روی میز جا خوش کرده بود به نقد و بررسی آن پرداختیم و در ادامه گوشِ جان سپردیم به یک نوشتهی طنز بسیار زیبا و وزین که برکت فراوانی در پی داشت. چون در اثنای خوانش آن، نفر پنجم گروه شرفِ حضور یافتن و در اثناتر جناب آقای صدرایی تشریففرما شده و بسی حسرت خوردند که چرا از اول یادداشت را نبودند. البته ما خیالشان را راحت کرده و گفتیم نگران نباشید عصر دود که نیست! فیالفور در ایتا برایتان ارسال میکنیم.
ایشان از این دیدار ابراز خرسندی نموده و بسیار از این گردهمایی استقبال کردند و از حضار خواستند که به معرفی خود بپردازند.
خانم مدیر شروع به معرفی خودشان کردند که در اثنای آن آقای علیزاده نامی نیز به جمع ما پیوستند که ما در ادامه متوجه شدیم، ایشان از یادداشت نویسان تراز هستند...
ادامهی معرفی دوستان با مشایعت آقای عکاس که از زمین و زمان عکس میگرفتند و آقای رکوردر که همه را ضبط میکردند و حضور مدیر عصر زنان ادامه داشت که ناگهان خبر رسید که آقای صدرایی باید این جلسه را ترک کرده و به جلسهی دیگری بروند.
ایشان در پایان اضافه کردند که چون اینجا متعلق به حوزه است خانهی دوم شما خواهران طلبه بوده و شما هر وقت که دوست داشتید میتوانید با هماهنگی قبلی تشریف بیاورید و از محیط اینجا برای گعدههای خود استفاده کنید و در پایانتر نیز به هرکدام از ما دفترچهی یادداشتی با آرم بزرگ خبرگزاری! اهدا کردند.
ولی آیا جلسه در اینجا پایان یافت خیر...
بعداز بدرقهی آقای صدرایی و علیزاده و آقای عکاس، عذر آقای رکوردر را نیز خواسته و به گفتگو و یادداشت خوانی خود ادامه دادیم و خطاب به مدیر محترم فرمودیم آیا آن قراری که شما رفتید و شعلهی این قرار را روشن کرده بود نیز اینگونه بود!!؟
ایشان فرمودند خیر
لذا ما نیز فرمودیم باید ما را به مکان مورد نظر در آن یادداشت که ختم به اینجا شد ببرید... و جای دوستان خالی بعد از اقامهی نماز جماعت در قسمت حسینیهی مسجد (ذکر شده در یادداشت دوستان) که ثواب کمتری داشت! به کافهی مذکور رفته و آنجا را با حضورمان مزین نمودیم و کافه را به خواندن یادداشت و شعر زیبا مهمان کرده و بعد از خالی کردن مقادیری از جیب مدیر عزیز تحریریه مکان را به مقصد خانههایمان ترک کردیم.
خلاصه که جای تمام آنهایی که گفته بودند میآیند اما نیامدند و جای حسرت خورندگان خالی...
اما در پایان ذکر چند نکته را الزامی میدانم:
با حضور آن آقای رکوردر که از ابتدای جلسه با ما بود و آقای عکاسی که ما را همراهی میکرد، منتشر شدن چنین خبر کوتاهی از خبرگزاری بعید مینمود.
آن همه عکس گرفته شد ولی در اطلاعرسانی خبرگزاری اثری از آقای صدرایی وجود ندارد و گویی ما خواهران آنطور که در تصاویر منعکس شده است شیک و اتو کشیده نشسته و با یک فرد خیالی در حال گفتگو هستیم.حضور ایشان در جلسه به قدری کوتاه بود که از عزیزان شش نفرهی حاضر در گروه دو نفر حتی نتوانستند خود را معرفی کنند...!
✍🏻 زهرا کبیری پور
پانوشت: طنز درون یادداشت انتخاب نویسنده است.
#خبرگزاری
#پویش_نوشتن
#جهاد_روایت
@Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیـــــزم حسیـــــن
چقدر خوبه که برای تو اشک میریزم
حسیــــن
#شب_جمعه
#زیارت
#دلتنگی
@Delneveshteeee
بادکنکهای رنگی🎈
بادکنکهای رنگی من را یاد زمستان میاندازد. یاد بهمن ماه. یاد راهپیماییهای صبح روزی که انقلاب پیروز شده بود.
بابا آن روز سرکار نمیرفت و همهی خانواده با هم صبحانه میخوردیم.
بیست و دو بهمن برای من همیشه بوی تعطیلات نوروز را میداد اما با طعم دلچسب سرما.
بیست و دو بهمن برای من بوی نان سنگک و پنیری میداد که صبح زود ما را دور یک سفره جمع میکرد، تا بعد از خوردن آن برای رفتن به راهپیمایی آماده شویم.
پدر من روانشناس نبود، اما خیلی خوب بلد بود از روزهای مهم برای ما خاطرات زیبا درست کند، یکیش همین بیست و دو بهمن، آن روز یا با خرید بادکنک رنگی برایمان خاطره درست میکرد یا با خریدن پرچم کوچک ایران🇮🇷، که چرخاندنش با دستان کوچکمان دنیایی از غرور را در دلمان جا میداد.
حتی بزرگتر که شده بودیم و دیگر بادکنک مناسب روحیهمان نبود، پدرم کارش را بلد بود.
پدرم خوب میدانست چطور یک راهپیمایی بلند و خستهکننده را به یک تفریحِ به یاد ماندنی تغییر دهد، مثلا وقتی سال دوم یا سوم راهنمایی بودم و برای خودم شخصیتی داشتم و دیگر در شأن خودم نمیدیدم که بادکنک دست بگیرم، شب بیست و دو بهمن به من و برادرانم میگفت: مقوا بیاورید تا تاج درست کنیم، آن تاج را قرار نبود من روی سرم بگذارم ولی همین که من در درست کردنش مشارکت داشتم، شوق و ذوق فردا و دیدن آن تاجهای مزین به پرچم ایران و شعار انقلابی بر روی سر برادران کوچکم من را وادار میکرد تا بیصبرانه منتظر صبحی باشم که قرار است مسیری طولانی را پیاده برویم.
✍🏻 زهرا کبیری پور
#بیست_و_دو_بهمن
#همه_میآییم
@Delneveshteeee