eitaa logo
دل‌نوشت
229 دنبال‌کننده
352 عکس
159 ویدیو
5 فایل
همیشه نوشتن حالم را خوب کرده است بی‌آنکه حواسم باشد.امیدوارم خواندن نوشته‌هایم حال شما را هم خوب کند،بی‌آنکه حواستان باشد. دکتری‌تخصصی‌تاریخ‌تشیع.مترجمت.استانبولی 📚کتاب‌‌‌ها: گفتگوهایی‌درباب‌الهیات‌.علوی‌گری‌بکتاشی‌گری. ✍🏻 زهراکبیری‌پور @z_kabiri
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ خیالش را هم نمی‌کردم یک روز آسمان به زمین بیاید؛ اما روزی که رفتنت را به تماشا نشستم همان روز دیدم که چطور آسمان به زمین آمد. این سی روزی که از رفتند گذشته هر روز بر سر مزارت گریه و مویه کردم اگر خلوت بود بلند اگر شلوغ بود آرام، ولی هنوز آن بغض لعنتی‌ایی که آن روز وقتی جلوی چشمانم بر روی بدنت ملافه‌ی سفید کشیدن و من از ترس اینکه مبادا نامحرمانی که در اتاق بودن صدایم را بشنون، آستینم را محکم با دندان گرفته بودم تا داد نزنم، در گلویم مانده و قصد رفتن ندارد. می‌دانی مادر امسال روضه‌های فاطمیه برایم با سال‌های گذشته خیلی فرق دارد من امسال با تمام وجودم لحظه‌ایی که نازدانه‌های مادر هستی آستین به دهان گرفتن تا همسایه‌ها صدای گریه‌ی آن‌ها را نشنوند را با تمام وجودم حس می‌کنم یا وقتی حرف از دست‌های کبود حضرت می‌شود، دست‌های کبودت بر اثر تزریق‌های پی در پی جلوی چشمم سبز می‌شود، همان دستی که روزهای آخر از من خواستی تا عکسشان را بگیرم. می‌دانم که دست‌های مادر عالم کبودی‌اش فرق دارد، اما دیدن کبودی دست مادر و زجری که روی دل‌های فرزندانش می‌گذارد در همه‌ی مادرها خیلی سخت است، خدا نصیبتان نکند. وقتی این یادداشت را می‌نوشتم یک ماه از رفتنش گذشته بود اما حالا شده یازده ماه😔 @Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خرداد سال هشتاد و پنج بود. یک مشکل کوچک جسمی پیدا کردم و به همین دلیل توفیق خدمت در حرم بی بی جان رو از دست دادم، این سیزده سال فاصله به قدری درگیر درس و بچه و زندگی شدم که آرزوی خدمت در آستانِ حضرت برام مثل یه آهی بود که هر دفعه که به حرم می‌رفتم از سینه‌ام خارج می‌شد، مثل یه بغضی بود که یه گوشه‌ایی کز کرده بود و منتظر بود کسی نوازشش کنه اما یک سال پیش دقیقا تو همین روز به یکی از آرزوهایی که رسیدن به اون و برای خودم واجب کرده بودم، رسیدم و اون آرزو خدمت دوباره در حرم بی بی جانم بود که به حمد الهی در ماه رجب مهیا شد و من دوباره کبوتر جَلدِ حرمش شدم، حالا کل هفته‌ام به انتظار شنبه می‌گذره و کل شنبه به انتظار ساعت هفت. @Delneveshteeee
طلبگی سال‌ها در حوزه درس خواندیم آن هم درس‌هایی که یکی از دیگری سخت‌تر و سنگین‌تر بود و با وجود یک اتمسفر رقابت جویانه این درس‌ها به مراتب سخت‌تر و سنگین‌تر می‌شد‌. انگار در حوزه همه قسم خورده‌ بودند که بیست یا نوزده شوند؛ به همین دلیل در طول سال تحصیلی شما ملا بنویس‌هایی را می‌دیدید که دائما مشغول جزوه‌برداری از صحبت‌های استاد بودند، در حالی که اگر بعد از اتمام سطحین، از آن‌ها یکی از قواعد اصول یا مبادی و حتی لمعه را می‌پرسیدید، بعید بود مطلب چشم‌گیری به یاد داشته باشند. اصول و لمعه و منطق که هیچ! حتی دیده می‌شد که گاهاً یک احکام ساده را هم نمی‌دانستند و اگر از آن‌ها سوال می‌کردید حوزه به شما چه یاد داده است؟ با جواب هیچ چیز، مواجه می‌شدید که با این پاسخ کوتاه بار مسئولیت را از دوش خود بر می‌داشتند؛ حال آنکه استادی می‌فرمود: کلاس درس اصول و عقاید، نمی‌تواند کسی را مؤمن کند؛ تنها می‌تواند برای افراد مستعد، زمینه‌ی ایمان قرار بگیرد. این درس‌ها و بحث‌ها بیشتر برای تسلیم کردن افراد است نه برای مؤمن کردن آن‌ها، چون ایمان وقتی به قلب وارد می‌شود که انسان با قلب خود به آن اقرار کند. در واقع دروس حوزوی با تمام حجم زیادی که دارند زمانی می‌توانند مفید و مؤثر باشند که به آن‌ها به عنوان یک درسی که باید گذراند و نمره‌ای که باید عالی شد، نگاه نکرد؛ بلکه باید این دروس را با اعماق جان و قلب چشید و معارفی که پشت آن‌ها است را درک کرد، در آن صورت یک طلبه می‌تواند فلسفه‌ی این حجم سنگین از درس‌ها را درک کند. به نظر حقیر میان یک طلبه با معدل بیست یا نوزده درحالی‌که به درک و معرفت درستی از درس‌های حوزه نرسیده است با یک طلبه‌ی معدل هجده یا هفده‌ایی که فلسفه‌ی این دروس را فهمیده و از اقرار زبانی به اقرار قلبی رسیده است، تفاوت از زمین تا آسمان است. به عنوان یک طلبه زمانی که یک نوجوان یا جوان و یا حتی همسایه‌‌مان بعد از معاشرت با ما نگاهش به حوزه و حوزویان مثبت شده باشد، آن وقت است که متوجه می‌شویم این همه درس خواندن در حوزه کجای زندگی‌‌مان را آباد کرده است. 💠@Delneveshteeee
حضرت فرزین پسر: بابا کی تولد حضرت فرزین میشه؟ پدر:حضرت فرزین؟! یعنی چی؟ پسر: مسجد مامان جون اینا تولد هر حضرتی که میشه به هم نام اون حضرت جایزه میدن. پدر: حضرت فرزین نداریم که؟! پسر: پس چرا اسم من و گذاشتین فرزین، یعنی هیچ وقت به من جایزه نمیدن! پدر: نه، ولی در عوض اسم تو ایرانیه. پسر: من اسم ایرانی نمی‌خوام، اسم حضرتا رو می‌خوام. این بخشی از مکالمه‌ایی پدر و پسری بود که منزل یکی از اقوام شنیدم و در همان لحظه یاد یکی از حقوقی که فرزندان بر گردن والدین دارند افتادم. چه بسا پدر و مادرانی که نام‌های نه چندان شایسته و زیبا برای فرزندان خود انتخاب می‌کنند و با این کار یکی از حقوق اولیه‌ی فرزند خود را پایمال می‌کنند. درباره‌ی تأثیر نام‌گذاری بر شخصیت فرزند از امام صادق (علیه‌السلام) سؤال شد: جانم به فدایت، ما اسامی شما و پدران شما را بر فرزندان‌مان می‌گذاریم، آیا این کار برای ما سودمند هست؟ امام در جواب فرمودند: بلی، به خدا سوگند! و آیا دین غیر از حب و دوست داشتن ما اهل بیت است؟! در عصر حاضر به دلیل جایگزین شدن فرهنگ غربی و دور شدن از فرهنگ اسلامی پدر و مادران جوان اسامی بسیار غریب و عجیبی برای کودکان خود انتخاب می‌کنند که جای تأسف دارد. در کشوری که اکثریت جمعیت آن را مسلمانان و به ویژه شیعیان تشکیل می‌دهند، شنیدن نام‌های نامأنوس و بیگانه تعجب آور است. چند وقت پیش در حرم حضرت معصومه(سلام‌الله علیها) یک مادر جوان پسرش را جرج صدا می‌زد!! خدا رحم کند. ✍🏻 زهرا کبیری پور 💠@Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ وقتی مادرت از دنیا میره اول گریه‌هات و فقط شب می‌شنوه محرم اشکات فقط چشمات میشه بعدش هفته‌ها می‌گذره ماه‌ها می‌گذره دلتنگ می‌شی اون وقت سمت چپ سینه‌ات می‌سوزه بعدش دوست داری دلتنگیت و تموم دنیا بشنوه دوست داری تموم دنیا مثل تو دلتنگ بشه اما به هیچ‌کس نمی‌گی شاید چون نمی‌تونی اون دلتنگی رو با کلمه‌ها به کسی بگی امیدواری بگذره اما نمی‌گذره بلکه می‌باره از چشمات @kabiripour
❤️ ما خیلی قرارا با هم داشتیم مامان قرار بود با هم پیاده بریم کربلا قرار بود دوتایی با هم بریم مشهد قرار بود وقتی ریحانه بزرگ‌تر شد و خواستگار براش اومد تو چم و خم کار رو به من یاد بدی قرار بود موقع خرید جهیزیه‌اش کمکم کنی من بدون تو خیلی ناقصم مامان من بدون تو خیلی کمم بدون تو نفس کشیدن برام خیلی سخت شده رفیق نیمه راهم، مامان قشنگم من صبحم و با صدای تو شروع می‌کردم اولین کار روتین هر روزم شنیدن صدات بود مامان من هنوزم صبحا گیج و منگ از خواب بلند میشم هنوزم منتظرم زنگ بزنی بگی چایی دم کردم مامان، نمی‌یای؟! آخ از مزه‌ی چایی‌هات 😭 @kabiripour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طبق روایتی که در بعضی از کتاب‌ها، مثل بحارالانوار، کشف الغمه فی معرفه الائمه (ع) و المناقب آل ابی‌طالب (ع) آمده، پیامبر اکرم(ص) فرمودند: در معرفی و بیان نسب من وقتی به جدم عدنان رسیدید به همین مقدار اکتفا کنید. (اجداد بعد از عدنان مرا نام نبرید). هم‌چنین در روایت‌های دیگری از آن‌ حضرت آمده: وقتی که نسب من به معد بن عدنان تا ابراهیم(ع) رسید، بیان کنندگان چنین انسابی دروغ می‌گویند. دلیل این مطلب نیز مطابق آنچه در روایت‌ها آمده، معلوم نبودن انساب آن‌حضرت (بعد از عدنان تا حضرت ابراهیم و حضرت آدم) و اختلاف نسابین است. در روایتی آمده که حضرت فرمودند: هرگاه نسب من به عدنان رسید توقف کنید و سپس این آیه را خواند: «و عاد را و ثمود را و اصحاب الرس را و نسل‌های بسیاری را که در میان آنها بودند(هلاک کردیم)» و سپس فرمودند: کسی جز خدا علم به این‌ها ندارد. بنابراین، علت این‌که پیامبر(ص) از نام بردن اجداد خود بعد از عدنان نهی کرده، معلوم نبودن انساب و جلوگیری از اختلاف نسابین مورخان، در این زمینه بوده است. منابع از سایت پرسمان @kabiripour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امیر مؤمنان علی(علیه السلام) می‌فرمایند: «ان من عرف الایام لم یغفل عن الاستعداد» آن کس که وضع روزگار را بشناسد، از آمادگی (برای سفر آخرت) غافل نمی‌شود. در حدیث دیگری امام صادق علیه السلام چنین فرموده‌اند: «اغفل الناس من لم یتعظ بتغیر الدنیا من حال الی حال» غافل‌ترین مردم کسی است که از تغییر و تحول روزگار از حالی به حال دیگر، پند نگیرد. میزان الحکمة، ج 3، ح 15189، ص 228۵. بحار الانوار، ج 74، ص 112. @kabiripour
پنجشنبه‌ها تمام شهر بوی تو را می‌دهد.
والا من خیلی بچه‌ی اهلی نبودم، در واقع یه جوریا نااهل بودم، نه نه اشتباه نکنید، از اون نااهلاش نه، از اون نااهل خوباش، یعنی چی؟! الان میگم بهتون، یعنی کلا دنبال این بودم که ببینم کی چی میگه من برعکس شو انجام بدم، مثلا یادم می‌یاد سال هشتاد و یک کل خونواده یک صدا بودن که من برم حوزه، اما من یک ساعت رفتم تو صف وایستادم تا دفترچه کنکور بگیرم. حالا بگذریم که منه ناوارد چطور اون دفترچه رو پر کردم، البته ناگفته نماند که با اصرار خانواده فرم جامعه‌الزهراء رو هم پر کردم و خانواده اطلاعی از دفترچه کنکور نداشتن. خلاصه اردیبهشت بود فک کنم، رفتم آزمون جامعه رو دادم، اوایل تیر ماه هم کنکور دادم، اما نتیجه‌ی نهایی هر دوشون شهریور اومد و من در کمال ناباوری خودم، جامعه تمام وقت و دانشگاه الزهراء تهران رشته علوم حدیث قبول شده بودم و بعد از گرفتن نتیجه، خونواده متوجه شدن که من کنکور هم دادم که البته خود اینکه چطوری شد که نفهمیدن یه داستان مفصله، بگذریم، آقا چشمتون روز بد نبینه چه قش قرقی تو خونه به پا شد از من اصرار که می‌خوام برم دانشگاه و به خاطر شما رفتم آزمون جامعه رو دادم، به خدا همه‌ی گزینه‌ها رو صلواتی زدم، نفهمیدم که چی شد اینطوری شد و از اونا اصرار که باید بری حوزه. چون می‌دونم خیلی کنجکاوید بدونید که آخرش چی شد، الان بهتون میگم، من نااهل در یک عملیات انتحاری قید هر دو رو زدم. به همین راحتی، گفتم حالا که حرف من نشد، حرف شما هم نمیشه و تصمیم گرفتم برم حفظ قرآن. هنوزم که هنوزه وقتی حرفش تو خونه‌ی پدرم پیش می‌یاد از من به عنوان یک فرد انقلابی یاد میشه. اوا ببخشید قرار بود خاطره‌ی اولین روز حوزه رو بنویسم هیچی دیگه من ورودی هشتاد و چهارم و این بار هم با اصرار همسر آزمون دادم و قبول شدم خاطره‌ی خاصی از اون روزا یادم نیست جز اینکه ورود من به جامعه مصادف شد با ورود احمدی نژاد به دولت @kabiripour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرش را از پنجره قطار بیرون آورد و هوا را با تمام وجود نفس کشید، شاید حجم بغضی که در گلویش بود کم شود، تا کی باید این رفتن‌های اجباری را، این دور شدن‌ها را تاب بیاورد، هر بار که به این شهر می‌آمد با خودش می‌گفت (این دفعه دیگه برنمی‌گردم، برای همیشه کنارشون می‌مونم)، اما تا دو روز از آمدنش می‌گذشت و حجم تماس‌های بی‌پاسخش سر به فلک می‌کشید ترس در تمام وجودش رخنه می‌کرد (اگه بیاد داد بی داد راه بندازه، آبروم و ببره، به بابا و مامان توهین کنه؟!)، رعشه‌ایی که از فکر کردن به این موضوع در وجودش ‌‌دویده بود، دست او را به سمت گوشی موبایل برد تا تماس درحال برقراری را وصل کند و منتظر شنیدن بدترین الفاظ از جانب او باشد ... گوشی تلفن را از گوشش دور کرد و با دست چپش اشکای غلتیده بر روی گونه‌اش را پاک ‌کرد نفس عمیقی کشید و گوشی را به گوشش نزدیک کرد و قبل از شنیدن جملات توهین آمیز دیگری با صدایی آرام و لرزان گفت: فردا می‌یام بلیط قطار گرفتم، خداحافظ... و قبل از شنیدن صدایی گوشی را قطع کرد ... آن طرف مردی گوشی به دست کنج خانه نشسته بود و صدای ممتد بوق اشغال در گوشش می‌پیچد، صدای وجدانش را می‌شنید (مرتیکه‌ی الاغ تا کی می‌خوای با توهین‌هات این دختر بدبخت و اذیت کنی؟! تا کی؟!) به خودش آمد و جواب صدایی که از درونش می‌جوشید را این‌طور داد (تا وقتی که یاد بگیره آدم باشه تا وقتی که ...) هرچه فکر کرد چیز بدی از او به یاد نیاورد، تمام آنچه در ذهنش از رؤیا نقش بسته بود یک دختر مظلوم بینوایی بود که تنها جرمش این بود که در ازای جهل عده‌ایی به عقد پسر عمویی درآمده بود که از او بیست سال بزرگتر بود و عقدش در آسمان‌ها بسته شده بود ... @kabiripour
پنجشنبه که می‌شود روی شانه‌ی راستم خاطره‌ها و روی شانه‌ی چپم غم می‌نشیند از روزی که رفتی پنجشنبه‌ها بوی غربت می‌دهد 😔😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نور مهتاب از درزهای چادر به داخل خیمه می‌تابید، خیره به سقف در هیاهویی که عقل و دلش به راه انداخته بودند غرق شده بود، در این وانفسای جنگِ میان عقل و دل، مانند سُکان دار کشتی‌ایی شده بود که نمی‌توانست جهت درست را انتخاب کند. با ضرب آهنگ صدای طفل، دست افکارش را رها کرد و نیم خیز شد، در گوشه‌ی خیمه جسم نحیف حورا و طفلی که او را به این مجادله کشانده بود از میانِ نور کم رنگ مهتاب دیده می‌شد، از جا بلند شد دور تا دور خیمه را با نگاهش کاوید، کنار صندوق چوبیِ کوچک، یک سبد بافته شده از برگ درخت خرما به چشمش خورد، سبد را برداشت و به سمت طفل رفت، به آرامی دست حورا را از دست او جدا کرد، حورا تکان کوچکی خورد و چشمانش را کمی باز کرد، احساس کرد سایه‌ایی بالای سرش ایستاده ولی آنقدر خسته بود که چشمانش را دوباره بست، مالک وقتی مطمئن شد که حورا دوباره به خواب رفت، نفسش را که در سینه حبس کرده بود به سرعت بیرون داد، دختر سه ماهه‌اش را داخل سبد حصیری گذاشت و از خیمه خارج شد، نسیم گرمی از دل صحرا به صورتش پاچید، تمام صحرا و چادرها در ظلمتی وهمانی فرو رفته بود و تنها نور ماه بود که در آسمانی بی‌ستاره می‌تابید و کمی اطراف را روشن می‌کرد، به سمت نور مهتاب حرکت کرد، این اولین باری بود که قدم‌هایش می‌لرزید، با هر قدمی که رو به جلو بر می‌داشت، برمی‌گشت و پشت سرش را نگاه می‌کرد، سکوت و ظلمت بیابان و صدای گاه و بی‌گاه حشرات و خزندگان تنها صداهایی بود که می‌شنید. ... @Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنجشنبه بود مثل همچین روزی ظهر برات نهار آورده بودم، اولش مثل همیشه برای خوردن مقاومت کردی ولی با اصرار من شروع به خوردن غذا کردی، من هم موقع خوردن غذا سعی کردم چیزای بامزه برات تعریف کنم تا روحیه‌ بگیری همین‌طور که گوشت‌ها رو برات ریز ریز می‌کردم تا راحت‌تر بخوری تو هم خیلی نگاهم می‌کردی خیلی گفتم چیه مامان داری حفظم می‌کنی! خندیدی😭 اون روز اولین باری بود که غذات و با اشتها خوردی و من چقدر ذوق کردم، بعد غذا چایی خواستی، گفتم دمنوش هست برات بریزم، گفتی نه دلم چایی می‌خواد، برات دم کردم تو فلاکس، خواستم بریزم برات، گفتی باشه یک ساعت دیگه می‌خورم، مدام هم می‌گفتی برو خونه مامان جان بچه‌هات تنهان. شب همون روز لوله گذاشتن برات و دیگه تا اون دوشنبه‌ی لعنتی نه غذا خوردی نه آب نه دیگه حرف زدی، وقتی وسایلت و آوردن خونه فلاکس پر بود از چایی‌ایی که دلت خواست و نخوردی می‌بینی مامان بعد از رفتنت خاطره‌ها خیلی تلخ شدن خیلی تو شیرین‌ترین دارایی زندگیم بودی بعد از تو کامم خیلی تلخه خیلی ... داره میشه یکسال که ندیدمت که دیدارمون افتاده به قیامت @kabiripour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا