📌 شوق زیارت امام عصر
❓ برای زیارت امام زمان چه کاری انجام بدهیم؟
🔆 آیتالله #بهجت : زیاد صلوات اهدای وجود مقدسش نمایید، همراه با دعای تعجیل فرجش و زیاد به مسجد جمکران مشرف شوید با ادای نمازهایش.
📚 بهسوی محبوب، ص۵۹
#سخن_علما_و_بزرگان
#حدیث_طوری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزِیْنَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#داستانک
🔷 زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و #چادر زن لای در گیر کرد.😒
داشت با زحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا #بدحجاب طوری که همه بشنوند گفت:
آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خودآزاری دارن بعضی ها ! 😏
🔸 زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت:
عزیز دلم... من بخاطر شما چادر میپوشم...😊
تعجب کرد و گفت: بخاطر من؟! 😳 🤔
گفت:
بله! من چادر سر می کنم، تا اگه یه روزی #همسر تو به تکلیفش عمل نکرد و نگاهش رو کنترل نکرد،
🌷 زندگی تو، به هم نریزه...
🌷 همسرت نسبت به تو #دلسرد نشه...
🌷محبت و #توجهش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشه..
🌷 من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت میشم،
زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شم، بخاطر حفظ خونه و #خانواده ی تو...😌❤️
من هم مثل تو #زن هستم...
🌺 تمایل به تحسین #زیبایی هام دارم.
من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم،
زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم...
اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم...😌
و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم و به خاطر علاقه های برترم انجام میدم
🔸 بعد چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون جوابی دریافت نکرد ادامه داد:
راستی…
هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم داره.
حق من این نیست که برخی زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحی ِ زیبایی،
چشم های همسر من رو به دنبال خودشون بکشونند...☝️
حالا بیا منصف باشیم.
به نظرت من باید از شکل پوشش و آرایش شما ناراحت باشم یا شما از من؟😊☺️
🔸 زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت:
هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم.. 😔
آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد.
🌺 با هم "قشنگ و منطقی" حرف بزنیم...
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🌸
دیڊێڊ هݩوز عۺـق ݪشڪࢪ ڊاࢪڊ
ڊێڊید ڪھ اێـن قافݪھ ࢪھبࢪ ڊاࢪڊ
اے ݦانڊه ݩهࢪواݩے عهـڊ شڪݩ
ایݩ ݦݪڪ عݪے ݦاݪڪ اشٺࢪ ڊاࢪڊ
#آقامونه☺️
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ثواب_یهویی
[تَعجٖیلـ دَر فَرَجـ یوسفِـ زهـــٖــرا
10صلواتـ🌿]
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
#رمان_اورا...📕 #پارت_شانزدهم🌺 – راستش... بله کارتون داشتم. – خب؟ – چهجوری بگم!؟ – هر جور راحتید!
#رمان_اورا...📕
#پارت_هفدهم🌺
– شبخوش.
– ممنونم که زنگ زدید. امشبو هیچ وقت فراموش نمیکنم! امشب بهترین شب زندگیم بود! شبتون بخیر...
یه نخ سیگار برداشتم و رفتم تو تراس. تا چند دقیقه میخواستم مغزم خالی خالی باشه. کمی که حالم بهتر شد، برگشتم تو اتاق. دراز کشیدم و چشمام رو بستم که یه پیام برام اومد.
عرشیا بود!
– سلام. فکراتونو کردید؟
این پسر خل بود!!
– تو همین نیم ساعت؟؟
– واقعاً نیم ساعت بود؟؟! برای من که به اندازه نیم قرن گذشت!
جوابش رو ندادم اما دوباره پیام داد.
– نمیخوای یه نفر عاشقت باشه؟ دوستم نداری، نداشته باش! فدای سرت... ولی بذار من دوستت داشته باشم و دورت بگردم! لیلای من شو، قول میدم مجنون ترین مجنون بشم!!
– آقای کیانی من هنوز وقت نکردم حتی به پیشنهادتون فکر کنم!
– آقای کیانی کیه؟؟ بگو عرشیا عشق من!
– موقع صحبت پشت گوشی خیلی خوددار تر بودین!
– ای جان! قربون این ناز کردنت برم من! ببین باور کن تا بحال قلبم به این حال و روز نیفتاده بود!
" چقدر نیاز داشتم دوباره یکی باهام اینجوری صحبت کنه!... مثل سعید... "
اشک از گوشه چشمام سر میخورد و تو آبشار موهام غرق میشد!
– من خیلی خستهام... میخوام بخوابم. شب بخیر!
– کاش من به جات خسته بودم خانمی... وای اصلاً باورم نمیشه دارم با تو صحبت میکنم ترنم! بخواب عشق من! فقط بدون که تو مال منی، حتی اگه منو نخوای! شبت بخیر ترنمم...
حرفش دلم رو قلقلک میداد! حتی از سعید هم قشنگ تر حرف میزد. به مغزم فشار آوردم تا قیافش رو یادم بیارم. انگاری قیافشم از سعید خوشگل تر بود!
" یعنی سارا هم از من خوشگل تره؟؟ سعید که میگفت هیچ دختری به نازی من نمیرسه...!! "
خوبی اخلاقم این بود که با خودم رو راست بودم. بدون اینکه بخوام لج کنم و مزخرف تحویل خودم بدم، بهش فکر کردم. به عرشیا! به سعید!
" عشق تو حرفای عرشیا خیلی بیشتر بود. نمیدونم، شایدم زبون باز تر بود! ازش بدم نیومد! حداقل یکی هست که سرگرمم کنه و حوصلم کمتر سر بره! هر چیه از تنهایی که بهتره! "
ولی همه اینا بهونه بود. میخواستم به گوش سعید برسه تا فکر نکنه با رفتنش نابود شدم
....
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍ادامه دارد
#رمان_اورا...📕
#پارت_هجدهم🌺
تا فکر نکنه با رفتنش نابود شدم، هر چند که شده بودم! شایدم واقعاً عرشیا میتونست آرامش از دست رفتم رو بهم برگردونه! سرم داشت میترکید. باید میخوابیدم! فردا جمعه بود و میتونستم هر چقدر که میخوام بهش فکر کنم!
حوالی ساعت ۸ بود که چشمهام رو باز کردم. برای صبحونه که پایین رفتم، از دیدن مامان تعجب کردم!
– سلام!!
– سلام صبح بخیر.
– صبح شما هم بخیر! چی شده این موقع روز خونهاید؟
– آره، یه قرار کاری داشتم که دو ساعت انداختمش عقب. گفتم امروز رو باهم صبحونه بخوریم! چی میل داری؟ مربا، خامه، عسل؟؟
یه ابروم رو بالا انداختم و رفتم جلو
– شما زحمت نکشید خودم هر چی بخوام برمیدارم!
– بسیار خب... ترنم جان باید باهات صحبت کنم!
– بله، متوجه شدم که بی دلیل خونه نموندین. بفرمایید؟
مامان دو دستش رو روی میز گذاشت و با لبخند نگاهم کرد.
– عزیزم آخرای ساله و حتماً هممون دوست داریم مثل هر سال بریم مسافرت؛ ولی متاسفانه من و پدرت یه سفر کاری به خارج از کشور داریم و حدود ده روز اول سال رو نمیتونیم ایران باشیم! البته اگه بخوای میتونی باهامون بیای! اگه هم دوست نداشتی میری خونهی مادربزرگت.
– شما از کل سال فقط یه عید رو بودید، اونم دیگه نیستید؟؟ مشکلی نیست، من عادت کردم! جایی هم نمیرم. همینجا راحتم. با مرجان سعی میکنیم به خودمون خوش بگذرونیم.
– یعنی تنها بمونی خونه؟؟ فکر نمیکنم پدرت قبول کنه!
– مامان! من بزرگ شدم! بیست و یک سالمه! دیگه لازم نیست شما برام تعیین تکلیف کنید!
بلند شد و با لبخندی تصنعی از میز فاصله گرفت.
– اینقدر تند نرو! آروم باش! با پدرت صحبت میکنم و نظرشو میپرسم. حالا هم برم تا دیرم نشده. مراقب خودت باش عزیزم، خداحافظت!
طبق معمول، تنها صبحونم رو خوردم و به اتاق برگشتم. سه تماس از دست رفته از عرشیا داشتم. شمارهی مرجان رو گرفتم،
– الو مرجان؟
– سلام. تو چرا اینقدر سحر خیزی دختر؟؟؟ خودت نمیخوابی، نمیذاری منم بخوابم!
– باید باهات صحبت کنم مری. عرشیا رو یادته؟ چند بار راجع بهش گفتم برات.
– آره. همون همکلاسی خوشگله زبان فرانسه؟ خب؟؟
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍ادامه دارد...
#رمان_اورا📕
#پارت_نوزدهم🌺
ماجرای دیروز رو براش تعریف کردم. مرجان زد زیر خنده
-- جدی؟؟ چه پررو!! ولی خوشم میاد از اینا که زود پسرخاله میشن! خیلی راحت میشه سر کارشون گذاشت!
-- نمیدونم. دو دلم! از یه طرف میگم از تنهایی که بهتره. از یه طرف میگم اینم یکی لنگه سعید! از یه طرفم خب نیاز دارم یکی کنارم باشه. نمیدونم انگار یچیزی گم کردم... حالم خوب نیست، خودت که میدونی! میگم شاید عرشیا بتونه امید به زندگی رو بهم برگردونه!
-- اممم... ولی به نظر من تو می خوای حال سعید رو بگیری!
-- باور کن نمیدونم...
-- حالا هر چی که هست، امتحانش که ضرر نداره! دو روز باهاش بمون، خوشت اومد که اومده، نیومدم، میگی عرشیا جون بای بای! فقط ترنم! جون مادرت انصافاً دوباره مثل قضیه سعید نکنی، بعد تموم کردن نتونم جمعت کنما! تو هر کاری میکنی عاشق نشو فقط! واقعاً به چشم سرگرمی نگاش کن!
-- آخه رابطه بدون عشق به چه درد میخوره؟؟
-- فکر میکنی همه اینایی که با همن عاشقن؟ اگه عاشقن چرا ته همه رابطه ها یا به خیانت میرسه یا به کثافت کاری؟؟ اگرم خوش شانس باشن ازدواج میکنن، بعد اون دوباره طلاق می گیرن!
-- پس اصلاً برای چی باهم میمونن؟؟
-- سرگرمی عزیزم! سرگرمی!! مثل الانه تو، که حوصلت سر رفته. حالا کی میای ببینمت؟
-- امروز که فکر نکنم، شاید فردا پس فردا یه سر اومدم.
-- باشه، خودت بهتری؟؟
-- بهتر؟! من فقط دارم نفس میکشم. همین!
-- اه اه... باز شروع کرد! برو ترنم جان. برو حوصله ندارم، بای گلم.
-- مسخره!
گوشی رو قطع کردم و رفتم سراغ دفترچم که دیشب می خواستم مثلاً توش بنویسم! نشستم پشت میز. برای من نوشتن به منزله ی یه مسکن بود! وقتی نمی دونستم چمه، وقتی زندگیم پر از سوال میشد، وقتی می نوشتم، راحت تر به جواب می رسیدم!
-- نوشته های قبلیم رو مرور کردم و رو هر کدوم که راجع به سعید بود، یه خط قرمز کشیدم. مرجان راست می گفت! دیگه نباید دل می بستم! مثل سعید که دل نبسته بود و خیلی راحت گذاشت و رفت. من باید دوباره سرپا میشدم. باید این مسئله رو حل میکردم. اما حالم از این زندگی بهم میخورد. تنهایی، مامان و بابا، هدف هایی که برای خودم چیده بودم. از همشون بدم میومد... ! نوشتم و نوشتم و نوشتم...
-- تو حال خودم بودم که عرشیا زنگ زد . دو دل بودم که جواب بدم یا نه!
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍️ادامه دارد...
#رمان_اورا...📕
#پارت_بیستم🌺
دستم رو بردم سمت گوشی...
-- سلام، صبح بخیر. بالاخره بیدار شدین؟
-- صبح شما هم بخیر، بله خیلی وقته...
--عه! پس چرا جوابمو ندادید؟
-- عذر می خوام، دستم بند بود.
-- آهان، خواهش میکنم. خوبین؟ دیشب خوب خوابیدین؟
-- ممنونم، بله.
-- چه جوابای کوتاه و سردی! می گممم... فکراتونو کردین؟
-- تا حدودی...
-- خب؟ به چه نتیجه ای رسیدین؟
-- من الان نمی تونم راجع به شما نظر بدم. چون تا الان فقط یک همکلاسی بودین برام و شناختی ازتون ندارم.
-- خب این شناخت چطور بدست میاد؟؟
-- فکر میکننم یک رابطه کوتاه امتحانی.
تقریباً با صدای بلندی گفت:
-- جدی؟؟؟؟ وای من که الان ذوق مرگ میشم که! ... چشم. هر چی شما بگی!
-- خیلی جالبه! موقع صحبت میشم شما و خانم سمیعی؛ موقع پیامک میشم تو، ترنم، عشقم!
-- خخخخ از بس که با حیام!
-- بله... همه اول رابطه بهترین موجود زمین نشون میدن خودشونو!
-- من همیشه بهترین میمونم برات... انقدر که رابطه کوتاه امتحانیت، بشه یه رابطه ابدی عاشقانه!
-- بله بله... ! کافیه یکمم زبون باز باشن، دیگه بدتر!
-- بی خیال همه اینا، مهم اینه که به خواستم رسیدم! به رفیقام که قول دادم بهشون شیرینی دادم!
با خنده متعجبانه ای پرسیدم
-- واقعاً؟
فصل دوم:
حسابی به خودش رسیده بود. البته منم کم ناشته بودم، اونقدری که با چشمشون دنبالم میکردن. هر دومون از خودمون گفتیم وعرشیا تا می تونست زبون ریخت.
واقعاً چهره جذابی داشت! چشمای طوسی، موهای مشکی که همیشه یه حالت خیلی شیکی بهشون میداد، بینی باریک و بلند و ته ریش. یه چهره ی مردونه و جذاب. اونقدر اون شب صحبت کرد که حتی اسم بچه هامونم مشخص کرد! قبل خداحافظی یه جعبه کوچیک و خوشگل گذاشت جلوم.
-- این چیه؟؟
-- یه هدیه ناقابل برای با ارزش ترین فرد زندگیم...
-- یعنی برای من؟؟
-- مگه با ارزش تر از تو هم تو زندگیم دارم عروسک؟؟
-- وای ممنونم عرشیا...
-- قابل شما رو نداره خانومی! حالا نمی خوای بازش کنی؟؟
-- چرا!
با دیدن گردنبند ظریف و خوشگل داخل جعبه چشام برق زد!
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍️ادامه دارد...
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva