امام کاظم (ع) : یاد ڪࢪدن نعمت ھاے الہی شکࢪ است و تـرڪ آن ناسپاسی است .
ولادت امام موسی بن جعفࢪ مبارک 👀😍🎉
#امام_کاظم
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
.
به داد ما نرسی
داد میزنیم
حسین♥️
مگر حسین دوباره
به داد ما برسد ...
#ارباب
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای عشق پیغمبر😍
ای محبوب حیدر🤭
یا باب الحوائج 🎇
یا موسی بن جعفر❤️
#امام_کاظم
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
دعاهاے من و رفیقم بࢪاے شخصی ڪہ حرف مارو گوش نمی ڪنہ 😌😂
💭ایشالا گوشیت و لبتابت بسوزه🙄
💭 زمین دهن وا کنه بیوفتی توی سرویس بهداشتے☺️
💭دزد بیاد ببرتت 😘
💭سقف بریز روت😀
💭دره هر چیزے ڪہ باز میکنے توش سوسک باشه😇
💭توے سرویس بهداشتی گیر کنے🤩
و هزار تا دعاے دیگہ که قابل بازگو نیست 😂😐
#بخند_دیگه😌
#لبخند_بزن_رزمنده😜
#خنده_حلال
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجݪ الله 🤲
ماه زهرا👀😍
امروز به یاده آقا بودی ؟ باهاش درد و دل کردی؟ 🙃
#امام_زمان
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
#مسیحاےعشق #پارت_چهلم :_نیکی من این دفعه دیگه کوتاه نمیآم،الان بیشتر از دو ساله تو از پیش اون عموو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#مسیحاےعشق
#پارت_چهل_یکم
ژیلا،صاحب مزون به استقبالمان میآید:به به خیلی خوش اومدین.
و با مامان دست میدهد
ژیلا نگاهم میکند:ای وای نیکی جان خوبی؟ اصال نشناختمت...
مامان،سرش را پایین میاندازد. به خاطر لباس هایم شرمنده است و خجالت میکشد !
ژیلا به طبقه ی بالا راهنمایی مان میکند:افسانه جون زنگ که زدی من بهترین لباس مجلسی
هام رو اونجا آماده کردم تا نیکی جون ببینه.
از پله های پیچ در پیچ باال میرویم. دختر جوانی،به طرفمان میآید: سلام خانم نیایش،خوش
اومدین.
ژیلا به دختر میگوید:اومدن برا دخترشون لباس بخرن،راهنمایی شون کن.
دختر نگاهی به سر تا پایم میاندازد و با ذوق به طرف رگال ها میرود. لباسی مشکی بیرون
میکشد و نشانم میدهد:مطمئنم این فوق العاده بهتون میاد.
لباس را نگاه میکنم،دامن کوتاه و یقه ی دکلته اش حالم را بهم میزند. سرم را به چپ و راست
تکان میدهم:نه
دختر،دوباره مشغول گشتن میشود:فهمیدم،رنگش رو دوست نداشتین....اممم....این چطوره؟؟
لباس سرخآبی با آستین های حریر نشانم میدهد.
باز میگویم:نه،اینا خوب نیستن.
مـامان نگاهی به ژیلا میاندازد. ژیلا میگوید:اون مدل ایتالیایی هارو بیار.
دختر چند رگال دیگر میآورد،اما هیچکدام مدنظر من نیستند. این ها هر کدام،به نوعی دیگران را
شریک زیبایی های من میکنند. من نمیخواهم،نگاه های خیره به جمالم را نمیخواهمـ
ژیلا میگوید:خب عزیزم،بگو چی دوست داری اونطوری بهتر راهنمایی ات میکنم.
با طمأنینه و شمرده شمرده میگویم
:_بلنـــد،آســـتـــــین دار،نسبتـا گشاد
ژیلا با تعجب،من و بعد مامان را نگاه میکند.
مامان سری به نشانه ی تأسف تکان میدهد:هرچی میخواد اونو براش بیارین.
ژیلا میگوید:ما چند تا مشتری داریم؛ از این مذهبیا، که یه همچین لباسایی میخوان،بفرمایید
این طرف
خودم را درآینه برانداز میکنم. لباس بلند آبی روشن،با آستین های بلند و کلوش،با کمربند قرمز،
طوری که نه گشاد است و نه برآمدگی هایم را نشان میدهد. شال قرمز و صندل های قرمز را
میپوشم. ترجیح میدادم مشکی سر کنم،برای حال زار و تنهایی ام سیاه بپوشم. اما منیر
نگذاشت و گفت، سال تحویل نباید تیره بپوشم... دستبندم را میبندم و کیف قرمزم را برمیدارم.
قرآن کوچکم را داخلش میگذارم تا لحظه ی آغاز سال نو،آرامش را از آن وام بگیرم. موبایلم را
برمیدارم و به عمو پیام میدهم:من دارم میرم عمو، برام دعا کنید.
سریع جوابم را میدهد:مراقب خودت باش،کاش اونجا بودم...
آرزوی مرا گفت...کاش اینجا بودی عمو....
شالم را محکم و لبنانی سر میکنم و در آینه به خودم خیره میشوم،بعد از دوسال،این اولین بار
است که میخواهم دوباره به همان جمع باز گردم. اضطراب در وجودم لانه میدواند.
مامان وارد اتاق میشود. نگاهی سرشار از یأس به سرتا پایم میاندازد و میگوید:حداقل یه چیزی
به صورتت بمال. بذا یه کم رنگ بیاد تو صورتت..
و از اتاق خارج میشود. پوست روشنم،رنگ پریده به نظر میرسد و لب هایم خشک و بی روح
شده.
با سلام و صلوات،از خانه خارج میشوم .
خدایا خودم و دلم را به تو میسپارم .
و از همه مهم تر:
ایمانم را....
.****
مامان،دستش را دور بازوی بابا حلقه میکند و راه میافتند. زیر لب)الا بذکر اللّه تطمئن القلوب(
میگویم و پشت سرشان حرکت میکنم. آشکارا،اضطراب در جانم دویده و حرکت پاهایم باتعلل و
آرام است. وارد ساختمان ویلا میشویم. هُرم گرما صورتم را گرم میکند. صدای موزیک از دور
میآید. خدمتکارها به استقبالمان میآیند و بارانی بابا و پالتو و شال مامان را میگیرند. مامان
دستی به موهایش میکشد و مرتبشان میکند. خدمتکار به طرف من برمیگردد. پالتویم را درمی
آورم و به دستش میدهم. منتظر است،مامان به شالم اشاره میکند:نیکی...
آرام لب میزنم:نه
به مرد میگویم:بفرمایید آقا
خدمتکار تعظیم کوتاهی میکند و چند قدم،عقب میرود. نگاهی به خانه که نه،به کاخ روبه رویم
میاندازم. شبیه قصر رویاهاست. من قبلا هم اینجا آمده ام،سه سال پیش... آقای رادان،صاحب
ویلا و میزبان،به همراه همسرش شهره به استقبالمان میآید. رادان دست هایش را باز میکند و
بابا را به گرمی در آغوش میگیرد. مامان و شهره هم یکدیگر را بغل میکنند. بعد،رادان با مامان
دست میدهد و بابا با شهره. حس میکنم سرانگشتانم یخ زده اند. رادان به طرفم میآید:به به
نیکی جان،مشتاق دیدار
و دستش را دراز میکند،حس میکنم قفل کرده ام. همانطور که عمو سفارش کرده،به روش اروپایی
ها،دو طرف دامنم را میگیرم و تعظیم میکنم. رادان ماتش برده، شهره دستش را دراز میکند و با
تمسخر می گوید:با من که دست میدی؟
به سردی چهار انگشتش را می فشارم.
صدای موزیک،کم است اما سوهان روحم شده..
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_چهل_دوم
رادان سرتا پایم را نگاه میکند و پوزخند میزند: قدیما این همه سرمایی نبودی،چه پتوپیچ کردی
خودتو.
متلکش تا مغز استخوانم را میسوزاند. طرز پوشش و لباس های نامناسبم را یادآوری میکند.
لبخند تلخی میزنم:سرمایی نشدم؛فقط واسه چشمای غریبه محدوده تعیین کردم.
مامان چشم و ابرو بالا میاندازد و بابا سرفه میکند.
رادان خودش را نمیبازد؛عاقل اندر سفیه نگاهم میکند: امیدوارم زودتر بیدار بشی،بعدا میفهمی
این رویای قشنگ،کابوس وحشتناکی برات میشه.
سرمـ را پایین میاندازم. از بلبل زبانی برابر بزرگترها خوشم نمیآید .
شهره،سردی جو را حس میکند:اذیتش نکن رادان،جوونه دیگه. بفرمایید،خواهش میکنم
بفرمایید داخل سالن.
به طرف سالن میرویم. این تازه اول ماجراست.. هزاران نفر،با چشم های تشنه،منتظر دختر
مهندس نیایش هستند که دو سال است از تمام مهمانی ها و دور همی ها کناره گرفته. میدانم
حرف پشت سرم زیاد است...
خدایا،تو اینجایی،در قلبم،روی چشمانم. تنهایم نگذاشتی،این بار هم نگذار.
داخل سالن میشویم. صدای موزیک بلندتر و واضح تر به گوش میرسد. به طرف میزها میرویم.
بابا و رادان از دوستان صمیمی و همکاران قدیمی هستند. مامان و بابا پشت میز مینشینند و
رادان و شهره هم کنارشان. میخواهم بنشینم اما شهره میگوید:نه نیکی جان،برو پیش بچه ها )و
صدایش را بلند میکند(مهتا،مهتا بیا اینجا
مهتا را میشناسم،دختر یکی از همکاران بابا و رادان. به طرفم میآید، چقدر عوض شده،قبلا چهره
ی دخترانه و معصومی داشت،با چشمهایی تیره و پوستی روشن ،یادم است بینی اش هم عقابی
بود و به صورتش میآمد. اما الآن برنزه شده،لنزهای آبی گذاشته و دماغش را عمل کرده. آرایش
غلیظ و زننده ای صورتش را رنگ کرده و لباس یک وجبی پوشیدهـ.
قبلا نگاهش گرم و صمیمی بود،اما حالا نمیدانم چرا زیر سرمای لنزهایش یخ میزنم.
با سرانگشتانش،با من دست میدهد و میگوید:چقدر عوض شدی
لحن و صدایش،بی تفاوت است اما سرشار از هزار عشوه و ناز.
میگویم_:تو هم همینطور،خیلی عوض شدی
لبخند میزند:خوشگل شدم،نه؟
:_خب...آره....ولی قبلا هم خوشگل بودی
:+بیا بریم پیش بچه ها،خیلیا منتظرتن. تو این دو سال کجا بودی؟
راه می افتد و به دنبالش میروم. صدای قهقهه و خنده های مستانه میآید،به طرف ابتدای سالن
میرویم. چهره های آشنا،به چشمم میآیند. دخترها و پسرهای جوان دور میزها نشسته اند و
مشغول بگو و بخند هستند. مهتا بلند و با عشوه میگوید: بچه ها ببینید کی اومده؟
یک دفعه همه ی صداها خاموش میشود و نگاه ها به طرف من برمیگردد.
چشم ها،سر تا پایمـ را میکاود.
پریا دختر رادان بلند میشود و با خنده ای تصنعی به طرفم میآید:نیـــــکــی...... چقدر عوض
شدی.....
و سمت چپ صورتم را میبوسد.
به طرف بچه ها برمیگردد:چرا ماتتون برده بچه ها؟
دوباره صدای همهمه بالا میرود. واژه های نامعلوم سلام و احوال پرسی را میشنوم. کنار مهتا و
پریا مینشینم.
صدای پچ پچ ها و درگوشی ها بالا میرود. سرم را که بالا میآورم،نگاه های دزدکیشان را میبینم
میشناسمشان،کامل؛اول پچ پچ میکنند و نگاه میکنند و پوزخند میزنند. بعد کم کم متلکهایشان
شروع میشود.
خدمتکارها برایم میوه میآورند. فریبرز پوزخند میزند،پسر بیست و پنج ساله ی آقای حمیدی
:چیه نیکی؟فک کنم دیگه به سن قانونی رسیده باشی
سعی میکنم روی اعصابم مسلط باشم :بستگی داره منظورتون کدوم قانون باشه
ملینا،که کنار فریبز نشسته،میگوید: حالا این چیه سرت کردی؟نکنه کچل شدی؟
و صدای خنده ی همه بلند میشود .
دستانم به وضوح میلرزند،در هم قفلشان میکنم. قبل از اینکه جواب او را بدهم،فرنگیس
میگوید:چی کارش دارین بچه ها؟ خب شاید میخواد سهمیه ای چیزی بگیره،راحت بره دانشگاه.
دیگر نمیگذارند من حرف بزنم. انگار تخم کفتر خورده اند،هرکس حرفی میزند و متلکی میپراند.
:_قبلا ها خوشگل تر لباس میپوشیدی!
:_السالم علیک خواهر
:_نیکی لباستو از کجا خریدی؟میخوام واسه خدمتکارمون بخرم.
:_حاج خانم؟حجت الاسلام نیکی،حکم نوشیدن مشروب چی است؟
:_حرام است،مگه ندیدی نیکی لیوانشو برنداشت
:_آخه قبلا میگفت بابام گفته تا هجده ساله نشی نمی تونی مشروب بخوری،الان چی؟
بلند میشوم،دیگر تحمل ندارم. سرشان گرم است،به خاطر چیزی که نوشیده اند.حرف می زنند و
متوجه من نمیشوند.
به طرف خروجی میروم. سعی میکنم جلوی اشک هایم را بگیرم. من باید قوی باشم،قوی تر از
هروقت دیگر. نباید با این حرفها غصه بخورم. آنها چه میدانند شیرینی ایمان چگونه است؟غرق
شده اند در دو روز دنیا و یادشان رفته عهدی که با خدا بستیم.
پناه من!کمکم کن...
نیکی،آغوش قدرتمند و مطمئنت را میخواهد.
ضعیف تر از آنم که دوری تو را تحمل کنم..
از ساختمان خارج میشوم. انبوه ماشین های لوکس خارجی کنار هم ردیف شده اند. سرم را بلند
میکنم،اکسیژن را با تک تک سلول های ریه ام میبلعم.
@Dokhtarane_parva
رمان مسیحاے عشق رو دوست دارید؟ 😌❤️
نظرتون راجب رمان چیه؟👀
https://harfeto.timefriend.net/16291798694615
توی ناشناس بهمون بگید ☺️
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
مداحی آنلاین - داستان بنده و آزاد - شهید دستغیب.mp3
1.06M
#میلاد_امام_کاظم ع 🌱
داستان بنده و آزاد در بیان امام موسی بن جعفر علیه السلام
#سخنرانی بسیار شنیدنی 👌
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
پارتاولعبورازسیمخاردارنفس...❤️
https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/132
پارتاولعبورزمانبیدارتمیکند...💙
https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/6614
پارتاولگلنرجس...🧡
https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/707
پارتاولاورا...💚
https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/4844
پارتاولعقیق...💜
https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/11685
پارتاولانتظارعشق🖤
https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/14005
پارتاولعقیقفیروزهای💛
https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/15136
پارتاولمردیدرآیینه💙
https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/16126
پارتاولچراکانالزدیم...💛 (داستاندیدنخوابحضرتآقاتوسطادمین) [کپیممنوع]
https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/11362
پارت اول ناحله...❤️
https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/18951
پارت اول مسیحای عشق..💙
https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/21784
دختران پروا 🎀
🔴 وزیر نوجوان !!
گردن کلفتی آذری جهرمی و مطلب جنجالی اش علیه #طرح_صیانت حکایت آن بچه ای است که حسابی بازی را باخته و به دنبال بهانه ای برای دعوا و به هم زدن بازی است.
مقصر هم کسانی هستند که به موقع گوشش را نپیچاندند.
اما الان نه وقت برخورد است نه عصبی شدن. بهترین کار در مقابل کسی که می خواهد با شلوغ بازی خود را قهرمان جا بزند ، بی محلی است تا با پایان بازی ، خودش دکانش را جمع کند ...
✍️"قاسم اکبری"
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
چجورے از تۅ دستـ بڪـشم 💔
بدوݩ تـو نفس بڪشم 👀
دلمان تنگ حرمت است یا رضا 🙃💔
آقا جان ماࢪا حرم نمیطلبے 🙏
#امام_رضا
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 مراسم تنفیذ سیزدهمین دوره ریاستجمهوری اسلامی ۱۲ مرداد برگزار میشود
📅 مراسم تنفیذ سیزدهمین دورهی ریاست جمهوری اسلامی ایران سهشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۰ با حضور رهبر انقلاب اسلامی و جمعی از مسئولان و کارگزاران نظام در حسینیهی امام خمینی (ره) برگزار و منتخب ملت ایران توسط ولی فقیه به سِمت «ریاست جمهوری» منصوب میشود.
📺 این مراسم با رعایت دستورالعملها و شیوهنامههای بهداشتی برگزار و از ساعت ۱۰:۳۰ صبح به صورت زنده و مستقیم از شبکههای صدا و سیما، سایت و صفحات KHAMENEI.IR در شبکههای اجتماعی بصورت زنده پخش میشود.
🔺️ در این برنامه وزیر کشور گزارشی از روند برگزاری انتخابات ۱۴۰۰ ارائه میکند و پس از قرائت متن حکم تنفیذ رئیس جمهور منتخب و ایراد سخن توسط حجتالاسلام والمسلمین رئیسی، رهبر انقلاب سخنرانی خواهند کرد.
🏷 #تنفیذ_سیزدهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #استوری | آخر هفته روحانی رفته!
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
حجت الاسلام مروی، تولیتآستانقدسرضوی:
✨پارسال خدمت رهبر معظم رسیدم و از ایشان برای سفری #چندساعته به مشهد دعوت کردم.
فرمودند: «وقتی من مردم را به رعایت دستورات ستاد کرونا ملزم میکنم، چگونه میتوانم خود به آن #عمل نکنم؟»
#آقامونه 😍
#مقام_معظم_دلبری ☺️
#سیره_آقا 🌱
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
فࢪد بد شانس ڪیست؟ 🤔
کسے در یڪ روز کفشش گم بشه😐
در همون موقع
وسط خیابون با مخ بره درون زمین 💔
پاش پیچ بخوره🤕
و در همون حین
ساعتش به دو قسمت مساوے تقسیم بشہ😂
و جلوی مردم شروع بہ گریه کردن بکنه و همون یڪ ذره شرفی هم ڪہ داره از بین بره👀🤣
#دیدم_که_میگم😂
#خنده_حلال
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_چهل_سوم
با دست هایم خودم را بغل میگیرم شاید کمی گرمم شود. ناگهان
سنگینی و گرمای چیزی را روی شانه هایم حس میکنم،سرم را پایین میآورم. یک پالتوی
مردانه،روی شانه هایم....سریع برمیگردم.
دانیال،پشت سرم ایستاده. پسر آقای رادان،صاحب ویلا.
نگاهم میکند:سلام
ماتم برده،نمیدانم چه بگویم. از دیدنش شوکه شده ام.
:_سلام
چشمانش را میبندد و نفس عمیق میکشد:چقدر خوبه که اینجا از دود و دم تهران خبری
نیست...
نگاهم میکند:خیلی عوض شدی...
پالتویش را از روی شانه ام برمیدارم و به طرفش میگیرم:آره،خیلی..
پالتو را پس میزند:بپوش سرده
:_ممنون،دیگه بهتره برم تو سالن،بگیریدش لطفا
پالتو را روی دستش میاندازم و راه میافتم.
صدای نسبتا بلند و عصبانیاش از پشت سرم بلند میشود. مجبور میشوم بایستم.
:+کدوم سالن؟همونی که اون همه آدم منتظرن بری تو و مسخرت کنن؟
:_خود تو هم یکی از اونایی
:+آره ولی تو هم جزو ما بودی
به طرفش برمیگردم:آره بودم،ولی دیگه نیستم. نمی خوام که باشم.
میخواهم بروم که بازویم را میگیرد،حس میکنم خون در رگ هایم منجمد میشود:به من دست
نزن
دستم را به شدت عقب میکشم.
میگوید:باشه باشه،فقط یه سوال،چرا؟
:_چی چرا؟
- چرا حاضر شدی پشت پا بزنی به پدر و مادرت و دوستات و همه چی رو فراموش کنی و بشی
یه آدم دیگه؟
:_فقط فکر کردم
:+به چی؟
:_به خدا
:+نیکی...بس کن
:_هرطور مایلی،میخوای باور نکن...
دوباره میخواهم بروم که میگوید:قبلا ما خیلی با هم صمیمی بودیم،یادته که؟
:_بودیم...الان خیلی چیزا عوض شده
:+من عوض نشدم
:_بس کن دانیال
لبخند میزند:خدارو شکر،فکر کردم اسمم رو هم فراموش کردی... )یک قدم به طرفم میآید(
نیکـــی...من همون دانیالم...هنوز همونقدر دو ِست....
:_بسه..لطفا....
و به سرعت به طرف ساختمان حرکت میکنم. به طرف میزها میروم. بچه ها،جفت شده اند و
میخواهند برقصند... خدایا،من میان این همه تفاوت چه میکنم...
فریبرز،لایعقل شده،تلوتلو میخورد:نیکی...قبلا که خیلی خوب میرقصیدی،الان چی؟
دانیال بالای سرم میایستد،به پسرها اشاره میکند تا فریبرز را ببرند. کنارم مینشیند.
:_میدونم خیلی فرق کردی نیکی
میخواهم بلند شوم اما کیفم را میگیرد:بشین...
:+علاقه ای به شنیدن حرفات ندارم...
:_نمیبینی...هیچکس تو حال خودش نیست...من که اینجا باشم نمیتونن اذیتت کنن،تحملم
کن. به خاطر خودت...من اصلا حرف نمیزنم....
راست میگوید،اینجا امن نیست.... ناچار مینشینم...
میز های اطراف تقریبا خالی شده اند...صدای موزیک،از دور میآید..
دانیال میگوید:شنیدم...رفتی لندن
:_آره یه مدت اونجا بودم...
:+چی شد یه دفعه رفتی؟بی خبر؟
:_یهویی شد دیگه
:+پیش عمومحمودت رفته بودی؟
:_عمومحمود؟؟نه عمو وحیدم..مگه عمومحمود منو میشناسی؟
:+آره،مگه کسی هست که نشناسدش؛یکی از مهم ترین سرمایه دارای بخش خصوصیه، مثل
بابات،مثل بابام...
:_شما الان چی کار میکنی؟
لبخند میزند،گرم،صمیمی:خوبه که یادت افتاد از منم بپرسی..هیچی تو این دو سال درسم تموم
شد، الان پیش بابا،تو کارخونه مشغولم...
:_موفق باشید
:+ممنون،تو چی؟یادمه اون موقعها نمیدونستی تو دانشگاه چی بخونی!خانم وکیل یا خانم
فیلسوف؟
:_نمیدونم....
لبخند میزند.
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_چهل_چهارم
یکی از خدمه جلو میآید و به دانیال میگوید:آقای مهندس با شما کار دارن.
:_الان میام..
بلند میشود:من الآن میام،از اینجا تکون نخوری.
سری تکان میدهم. همین که دانیال میرود،پریا کنارم مینشیند:چی شد؟
:_چی؟
:+دانیال چی بهت میگفت؟؟
:_چیز خاصی نگفت...
:+نیکی چرا خودت رو زدی به اون راه؟؟ از وقتی تو رفتی دانیال پاشو تو یه مهمونی هم
نذاشت،مدام این طرف و اونطرف دنبالت میگشت. چون مامان و بابات هیچی به کسی نمیگفتن.
واسه این مهمونی هم،سه چهار بار مامان و بابام زنگ زدن به مامانتینا، خواهش کردن هرطور
شده تو رو بیارن.البته مامان و بابات نمیدونن اصرار ما،به خاطر دانیال بود. وقتی بهش گفتم تو
اومدی،کم مونده بود پرواز کنه.
:_چی میگی پریا؟؟
:+دیدم چقدر سرد باهاش حرف میزدی. اذیتش نکن؛این دو سال خیلی تنها بود.... اوه دنیال
اومد،من اینجا نباشم بهتره.
پریا سریع بلند میشود،دانیال جلو میآید
:_پریا چی میگفت؟؟
جوابش را نمیدهم... نمی دانم چه باید بگویم... اصلا نمیدانم الان چه حالی دارم...گیج و منگ
شده ام. من به این مهمانی دعوت شده ام،تا پسر میزبان،بار دیگر به جمع دوستانش بازگردد...
جز طعمه شدن مگر معنای دیگری دارد....
بلند میشوم،بدون فکر،بدون تأمل،حتی نمیدانم میخواهم چه کنم...حس میکنم مغزم یخ زده.
دانیال صدایم میزند:نیکی...
توجه نمیکنم...به میز مامان و بابا میرسم. مامان و بابا و آقای رادان و شهره نشسته اند و
مشغول بگو و بخند....
:_مـــــامـــان...
متوجه حضورم نمیشوند،بلندتر،داد میزنم:مـــامــان
هرچهار نفر به طرف من برمیگردند
:_میخوام برم خونه...همین الان
لبم را گاز میگیرم تا اشک هایم جاری نشود...
بابا متوجه حال بدم میشود:باشه بابا،بریم...
مامان میگوید:کجا بریم؟چی شده نیکی؟
صدایی از پشت سرم میآید:اگه اجازه بدین من میبرمش آقای نیایش...
برمیگردم،دانیال است... دستم را مشت میکنم،به سختی جلوی خودم را میگیرم تا عصبانیتم را
نثار صورتش نکنم...
آقای رادان میگوید:آره مسعود،بذار دانیال میبردش... البته نیکی جان،ما خوشحال میشدیم که
بیشتر میموندی....
بابا میگوید:نه،بهتره مام بریم...
و لبخندی به صورتم میپاشد،نگاه مهربانش آرامم میکند.
در تمام مسیر،مامان غر میزند که چرا زود آمدیم و مهمانی تمام نشده بود..
بابا هم،در کل مسیر،با مهربانی و حوصله،سعی دارد مامان را آرام کند..
من هم تمام طول مسیر،با وجود حس بد و ناراحتی هایم،با وجود تمام زخم هایی که به قلبم
خورده بود،حس خوبی داشتم... حس قشنگی که بابا،با حمایتش به من عیدی داد...
خدایا شکر
نفس عمیقی میکشم،دست هایم را تا بالای سرم میبرم و کش و قوس به بدنم میدهم.زیر
لب)بسم اللّه(میگویم و برگه ی پاسخنامه را تحویل مراقب میدهم. وسایلم را جمع میکنم. مقنعه
ام را مرتب میکنم و بلند میشوم. بچه ها،گروه گروه از کلاسها بیرون میآیند. از جلسه ی کنکور
بیرون میزنم. آفتاب چشمم را میزند. نگاهی به دور و بر میاندازم. دخترها به طرف خانواده
هایشان میروند. یکی مادرش را بغل گرفته،یکی روی زمین نشسته و گریه میکند،یکی هم از ته
دل میخندد. با نگاه به دنبال مامان و بابا،میگردم. روی پنجه ی پا بلند میشوم و اطراف را نگاه میکنم
دستی روی شانه ام قرار میگیرد. برمیگردم،باباست. مهربان نگاهم میکند:چطور بود بابا؟
و دست هایش را باز میکند،نمیتوانم خودم را نگه دارم. به آغوش پدرانه اش احتیاج دارم،بغلش
میکنم و بابا،دست هایش را دورم حلقه میکند. ناخودآگاه گریه میکنم. بابا میگوید:چرا گریه
میکنی نیکی؟فدای سرت..هرچی بشه فدای سرت.. امسال نشد،سال دیگه،دانشگاه
آزاد...هرچی.. غصه خوردن نداره که.
خودم را از او جدا میکنم:خوب بود بابا،خیلی خوب
:_راست میگی؟
با کناره ی انگشت،اشک هایم را میگیرم و سرم را تکان میدهم.
بابا به پهنای صورت میخندد.
بیا بریم،تعریف کن ببینم گُل ل کاشتی یا نه؟
پس حدسم درست بود،او نیامده...مامان،حتی اینجا هم نیامده..
بعد از مهمانی سال تحویل،من خودم را درگیر درس کردم و حتی از خیر امامزاده رفتن گذشتم،تا
مجبور نشوم به باج دادن. مامان هم از همان روز،قهر کرد. رابطه ی بینمان،سرد بود؛سردتر شد...
بغضم را قورت میدهم و به بابا لبخند میزنم. مامان نیست،وگرنه بابا،اینقدر بی واهمه مهربان
نمیشد.
با هم به طرف ماشین میرویم،حس سبکی دارم،حس رهایی،حس آزاد شدن از بندی به نام
کنکور...
بابا با خنده میگوید: خب بالاخره به مردم بگیم دخترمون چی کاره میخواد بشه..
لبخند به لبم میدود،تصمیمم را سرجلسه گرفتم.
:_وکیل،خانم وکیل..
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
یا رضا گفتم وا شد گرھا👀
چہ خبࢪ ھا ڪہ رسید از دݪ این پنجرها 🤲😍
در حرم امام رضا نائب زیارة شما اعضا خوبه کانال هستیم ☺️❤️
اگر لایق باشیم
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』