eitaa logo
احسان سعدی | بساط فقیر
1.5هزار دنبال‌کننده
843 عکس
374 ویدیو
72 فایل
بگذار هرکه خواست فقیر کسی شود مارا چه کار با دگران؟ ما فقط حسیـن!
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اتفاقات بزرگ و بعضا چشم‌گیری در مدرسه و در ارتباط با دانش‌آموزان رخ می‌دهد. اما عموما اتفاقات ساده و کوچک اما در عین‌حال با عظمت و درس‌آموز شاید به چشم هرکسی نیاید... از ابتدای سال تحصیلی امسال سعی کردم تا هراز چندگاهی که چشم فقیرم این اتفاقات را درک می‌کند، به رشته‌ی تحریر درآورم و بساط کنم ... به تقلید و تاسی از چشم زیبابین خانوم حضرت زینب‌کبری سلام‌الله‌علیها و به رسم رسالتشان، نام این مجموعه را گذاشتم ... باشد که با نگاه خودشان، بساط فقیرمان رونق یابد. شاید بعدها این مجموعه به چاپ هم برسد ... و
🌼 | مثل کوه ! ✍ با اینکه جثه‌اش خیلی هم درشت و قوی نبود، اما مثل کوه کنار هم‌تیمی‌هاش برای سربلندی و رسیدن به هدفش مبارزه می‌کرد. چند باری که به‌خاطر برخورد با دوستاش زمین خورد، فوری به بالای سرش رفتم و گفتم: "می‌تونی ادامه بدی؟" با همون صورت معصومانه‌اش چشم به چشمم می‌دوخت و با شجاعت و لبخند همیشگی‌اش می‌گفت: "بله!" دوباره از جا بلند می‌شد و به بازی ادامه می‌داد... زیبا هم بازی می‌کرد. چقدر از بله گفتن‌هایش احساس عزت می‌کردم. تمام زیبایی را اینجا حس می‌کردم که او توانایی‌های خودش را حسابی باور داشت و بدون نگاه به بیرون، داور و تماشاگر، با تکیه بر استعداد و زحمتش برای رسیدن به هدف تیمش زحمت می‌کشید... توی ماشین وقتی به سمت سالن مسابقه می‌رفتیم، به بچه‌ها گفتم شهید تهرانی‌مقدم می‌گفت که : "فقط آدم‌های ضعیف به اندازه‌ی امکاناتشون کار می‌کنند! " حالا توی ماشین برگشت به مدرسه، یکی از دانش‌آموزها که کنارم نشسته پرسید: " آقا کدوم شهید بود که می‌گفت فقط آدمهای ضعیف به اندازه امکاناتشون کار می‌کنند ؟؟؟ " ۱۷ بهمن ۹۸
🌼 | چندتا روحانی گم کردیم! ✍ همه پای کار بودند. هرکسی دغدغه‌ی زیبای انجام بخشی از کارهای جشن رو داشت. یکی پارو گرفته بود. یکی پای تلفن، حرصِ شیرینِ هماهنگی‌های جشن رو می‌خورد. یکی دنبال مجوز برگزاری جشن بود و یکی فریاد می‌زد: بچه‌هاااا ... صندلی‌ها رسییییید! از درب مدرسه که بیرون اومدم، راننده‌ی وانتی رو دیدم که به‌شدت شبیه مدیر روحانی مدرسه‌مون بود!!! ... واقعا حاج‌آقای خودمون بود؟ آره ... حاج‌آقا لباس‌هاش رو عوض کرده بود و با لباس نوکری نشسته بود پشت وانت... چه صحنه زیبایی! کمی اون‌طرف‌تر یکی دیگه رو دیدم ... توی ایستگاه صلواتی!!! ذکر می‌گفت و با لباس مبدل مشغول تدارک پذیرایی جشن بود... با همون خنده‌های همیشگی! یکی دیگه می‌گفت: دوسه ساعت بیشتر نخوابیدم این دوسه روز. لباس‌های روحانیتش رو درآورده بود و با دشداشه کنار بچه‌ها بود. بله ‌... این‌ها لباس مبدل می‌پوشن و میان بین مردم... برای خدمت! ۲۷ بهمن‌ماه ۹۸
ظهر، پله‌های نمازخونه رو که می‌رفتم بالا، یکی از کلاس هفتمی‌های نازنین از پایین پله‌ها صدام زد و گفت: آقا☝️ میخوام نماز یاد بگیرم... بهش گفتم: بپر بالاااااااا😉 هرکاری کردیم، تو هم انجام بده! اقـامـه که تموم شد، برگشتم گفتم: یادت نره!!! هر کاری کردیم همراه شو. ( به بچه‌ها هم گفتم: امروز مهمون ویژه داریم! ) متعجب گفت: آقا!! خب چی بگم؟ چی بخونم؟ گفتمش: هیییچ! هیچی نمیخواد بگی!!! فقط رکوع و سجود... رو با ما باش و یاد بگیر. - تازه ما نماز بدون وضو هم داریم توی مدرسه‌مون☺️ - بعد از نماز عصر -که کلاً از یادم هم رفته بود- پله‌ها رو دوید پایین و اومد بی مقدمه، ساده و خوشحال گفت: آقاااا! خیلی بهتر از نشستن توی کلاس موقع نماز و سر و کلّه زدن با دوستام بود! چقدر آرامش داشت... خیلی کیف داد. @ehsanSaadi
هنوز سرویسش نیامده بود. برای مسابقه المپیاد کتاب مدرسه، کلاس توجیهی گذاشته بودیم مخصوص کلاس هشتمی‌ها. المپیادی که هم خودش اختیاری بود و هم شرکت در کلاس توجیهی‌اش! مشغول آموزش مطالب بودم که ناظم مدرسه، درب کلاس را هول داد و در حالی که دست یکی از کلاس هفتمی‌ها در دستش بود گفت: «امکانش هست این آقا هم در کلاس شرکت کند؟ نشسته پشت پنجره‌ی کلاس شما و با یک شوقی مشغول یادداشت‌برداری شده.» نگاهش کردم و گفتم: «کلاس توجیهی‌ هفتمی‌ها شنبه‌است.... امّاااا... بیاید...» به صفایش غبطه خوردم! وقتی می‌نشست، دفتری را که هنوز به دستش بود دیدم... دیدم دقیقا همان نموداری که روی تخته کشیده‌ام کشیده... از پشت پنجره‌ی بسته کلاس. @ehsanSaadi
| خوبِ بد! تکه کاغذی داد و گفت: تمام بدی‌هایم و تمام خوبی‌هایم را برایم بنویسید. این را به خیلی‌ها داده‌ام و گفته‌ام؛ اما شما برایم چیزی ننوشته‌اید. کاغذ را گرفتم، دیدم بالا نوشته بدی‌ها و پایین با قدری فاصله نوشته خوبی‌ها. برایش نوشتم: بدی‌های تو تمام آن چیزهایی‌است که به آنها افتخار میکنی. خوب یا بد! و خوبی‌های تو تمام آن چیزهایی است که تو را به خودت مغرور نمیکند. خوب یا بد! چه بسیار خوبی که آدم را مغرور و چه بسیار بدی که او را ساخته! @ehsanSaadi
| نان خامه‌ای! بلند صدایم کردند..‌. به طرف صدا رفتم و وارد کلاس شدم. به معلم ریاضی گفتم: صدایم کرده‌اید. کارم داشتید؟ لبخندش را که دیدم، ناخودآگاه سرم چرخید‌. حسین را شیرینی به‌دست دیدم و یک جعبه پر از نان خامه‌ای در دست. تعارف کرد. عجیب بود... آخر تولد این آقاحسینِ همیشه‌ خندان ما که امروز نیست!!! این همه نان خامه‌ای؟ معلم ریاضی گفت: آقای سعدی این شیرینی‌ها زیادتر از تعداد بچه‌هاست... حسین و جعبه‌اش را با خودم بردم تا شیرینی‌ها را جای دیگری قسمت کنیم. تنها که شدیم -با همان لبخند همیشگی‌ و چشمانش که از شادی برق می‌زد- گفت: آقا تولدم، در روز بوده؛ اصلا برای همین هم اسمم را حسین گذاشته‌اند. هر سال جشن تولدم را ، قمری و‌ در روز می‌گیریم. کیف کردم! جز زیبایی ندیدم... @ehsanSaadi
‌ ✍ | ریسه رنگی! مشخصاً مطرح نکردم. سربسته و مختصر گفتم : کی میمونه بعد از تایم؟ کار داریم. چندنفر دستشون رو بی هیچ اصراری بلند کردن و بعد از تایم و صلوات شعبانیه و نماز جماعت موندن برای کمک. بهشون گفتم می‌خواهیم بیرون مدرسه رو ریسه ببندیم برای ولادت . یه توضیح مختصر دادم و برگشتم دفترم سراغ انجام بقیه کارها. نمی‌دونم چرا اما یه‌جورایی خیالم ازین بچه‌ها راحت بود! کمی گذشت... یکی‌شون اومد و گفت: آقا ریسه کم آوردیم برای عرض خیابون. گفتمش: خب پس هیچ‌. دستتون درد نکنه، کار تعطیل تا بعد. از صورتش معلوم بود ناراحت شد. دلش جور دیگه‌ای میخواست... گذشت... چند دقیقه بعد دوباره اومد توی دفتر. کاتر به‌دست و ریسه به‌دست ، کمی هم خاکی... گفت: آقا رسوندیمش! یکمی هم موند... فردا خودمون ریسه میاریم و نصب میکنیم! کیف کردم. جز زیبایی ندیدم. @ehsanSaadi
‌ ✍ | به‌وقت فلسطین! این منحصر به مدرسه ما نیست، اما شاید منحصر به نوجوان‌ها باشد. حالا نه اینکه مطلقا میان دیگران نباشد، اما عمده ، خالصش را در میان نوجوانانِ باصفا می‌بینی: چند روز پیش، خبر آسیب دیدن پای یکی از دانش‌آموزان کلاس هشتم، هم بنده هم دوستانش را متاثّر کرد و قرار گذاشته بودیم بعد از گچ گرفتن پایش، به ملاقاتش برویم.... امروز قرار بود در مدرسه، ساعت ۹ به وقت فلسطین، از نماهنگی با همین موضوع، رونمایی کنیم. مشغول توضیح دادن مطالبِ مقدمه نمایش نماهنگ بودم که -از پنجره‌ی روبرو، که پشت سر بچه‌ها قرار داشت- متوجه آمدن دانش‌آموز مصدوم‌مان شدم که همراه مادرش، لبخند به لب وارد مدرسه شد... ظاهرا بعد از استراحت یک هفته‌ای که دکتر برای خوابیدن ورم پایش تجویز کرده بود، خوب شده و دیگر نیازی به گچ گرفتن پایش نشده بود... مادرش هم یکجا از مطب دکتر، آورده بودش مدرسه که از خوبی قسمت هم، راس ساعت ۹ به‌وقت ، رسیده بودند اینجا!!! گذاشتم بی اجازه، با همان شوقی که داشت وارد کلاس شود... این ورود همانا و انفجار کلاس و هم‌کلاسی‌ها و استقبال و خنده‌های بلندشان همانا... هم‌کلاسی‌ها، آنقدر باصفا او را بغل کردند و میخندیدند که حتی فراموش کرد عصایش را بردارد... جز صفا و صداقت، جز راستی و جز زیبایی ندیدم! چه خوب بود به دنیای صاف و ساده نوجوانی‌هامان برگردیم. به همان روحیات پاکِ بی‌برنامه‌ریزی قبلی! کار با نوجوان‌ها را برای همین دوست دارم! برای صافی و‌ پاکی‌شان. آخر، هوای مملکتشان سیاسی نیست. @ehsanSaadi
‌ ✍ | کمِ بسیار! توی حیاط مدرسه بودم که با لباس ورزشیش دوید و اومد پیشم. ابتدای زنگ ورزششون بود... خودش هم حسابی پر جنب و جوش! از باقی بچه‌ها جُدام کرد و آروم با یه خواهشی گفت: آقا میشه بریم با هم بیرون مدرسه؟ گفتم چطور؟ گفت: کردم کیک و آبمیوه‌ام رو بدم به یه تهیدستی! بهش گفتم: بله بریم. نفهمیدم چطور رفت توی کلاسشون و سر کیفش، که تا برگشتم سمت درب مدرسه، کیک و آبمیوه‌ای که فکر کنم تغذیه‌اش بود رو آورده بود و ایستاده بود کنارم. فوری و بی‌معطلی! رفتیم. اخلاصش حس میشد! پیرزن تهیدستی که یک کوچه پایین‌تر از مدرسه نشسته بود رو دیدیم... سعی کردم بقیه‌اش رو نبینم و یواشکی فاصله گرفتم... بی‌تشکر یا تشویقی! @ehsanSaadi