eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.2هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
4.1هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
💥هشدار جدی برای تمامی آقایان که به این بیماری ها درگیر هستند👇🏻 دیابت/پیش دیابت/اختلالات آقایان/ناباروری/ترک اعتیاد/واریکوسل/پروستات 💥برای درمان به کانال جوین شین👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3038118457C3460534908 ✅کلینیک رمز و راز سلامتی معتبرترین کانال در ایتا
❗️درمان ریشه ای مشکلات آقایان 😱 ❌به افراد کم سن و سال توصیه نمیشود 💯درمان ریشه ای مشکلات آقایان توسط آقای رسول زاده 💢شما هم میتوانید رابطه ی با کیفیتی رو تجربه کنید‼️‼️ برای دیدن درمانجو ها به کانال زیر عضو شوید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3038118457C3460534908 ✅ معتبرترین کانال طب سنتی در ایتا✅
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. از خونمون آمدم بیرون ومستقیم رفتم پیش رضا…محل پاتوقشو میدونستم کجا…..وقتی رسیدم تا رضا منو دید خوشحال اومد پیشم و گفت:اینجا ضایعست که سوار موتور بشی…برو سر خیابون اصلی میام اونجا سوارت میکنم….از خوشحالی رضا به وجد اومدم و از اینکه براش مهم بودم خوشحال شدم و گفتم:باشه…اون روز باهم رفتیم یه پارک تفریحی و کلی باهم حرف زدیم…رضا شخصیت خاصی داشت…..در حالیکه علنا بیکار بود ولی همیشه پول داشت و خیلی خوب خرج میکرد…مدام میگفت که من متکی به خودم هستم و از خانواده ریالی نمیگیرم…اون روز رضا گفت:شیرین !!…ازت میخواهم اگه واقعا منو دوست داری دیگه با هیچ پسری نباشی…قول میدی؟؟؟من رضا رو بخاطر محبتهاش و اینکه هیچ انتظارشومی ازمن نداشت دوست داشتم برای همین قبول کردم و بهش قول دادم دیگه با کسی دوست نشم…رضا قربون صدقه ام رفت و گفت:تو اولین دختری هستی که عاشقت شدم….با خوشحالی لبخند زدم و گفتم:من هم خیلی وابسته ات شدم و دوستت دارم،وبرگشتم خونه. ادامه در پارت بعدی 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. خـــــــداوند منشاء زیبایی و مهربانی‌ست✨🙏🏼😌 و تو پنجـــــره‌ای به سوی او قلب و روحت را بازکن تا وسعت بیابـــــــی و زیبایی‌های بیشتری را در خود جای دهی... دنیا را همیشه از دریچه ای نو بنگــــــــر خوب بیاندیش روزت را بساز👌 که خالق لحظات زیبای زندگی خودت هستی...✨👌😌 . 😍😊 @Energyplus_ir
. جاهایی که متعلق بهت هستن رو تمیـــــ✨ــــــز کن. خونــــه‌ت، اتاق خــــــوابت، ماشینت، ذهنت، قلبت. چیزهای جدیدی تو راهه، حواست باشه که به خوبی ازشون استقبال کنی!🌱✨☺️ . 😍😊 @Energyplus_ir
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. دو روز بیرون نرفتم و روز سوم با یه بهانه ی دیگه رفتم پیش رضا….یه کم که حرف زدیم ،رضا گفت:راستی شیرین!!!من چند روز نیستم و میخواهم برم شهرستان….این چند روز توی خونه بمون و هیچ جا نرو تا من برگردم…همون لحظه یهو دلتنگش شدم وگفتم:رضااا…دلم برات تنگ میشه…رضا گفت:زود برمیگردم عزیزم….فقط مواظب خودت باش..قول میدم چهار روزه برگردم.شیرین!!!!هر وقت برگشتم دو بار جلوی در خونتون با موتور گاز میدم و حرکت میکنم….این رمز منو تو…. اینطوری تو متوجه میشی و میای بیرون…اشک توی چشمهام جمع شد و با تکون دادن سرم حرفشو تایید و ازش خداحافظی کردم…وقتی رسیدم خونه همش به رضا و حرفهاش فکر کردم و متوجه شدم که رضا رو خیلی دوست دارم..یه جورایی دلم براش میلرزید و عاشقش شده بودم…به شوخیها و حرفهاش عادت کرده بودم…انگار کمبود محبت منو رضا جبران میکرد…رضا از این نکته ضعف من استفاده کرد و خودشو توی دلم جا کرده بود….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. .از صدای گذر آب چنان فهمیدم ؛تندتر از آب روان عمر گران میگذرد ... زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست ... آرزویم این است : آنقدر سیر بخندی که ندانی غم چیست🌱❤️. 😍😊 @Energyplus_ir
. صبور بودن عاليترين نماد ایمان است، وخویشتن دارى عاليترين عبادت ناكامى به معنى آزمايش است، نه شكست.. و نتيجه توکل و اعتماد به خداوند، آرامش درون است 😍😊 @Energyplus_ir
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. روزهارو برای برگشت رضا میشمردم…یادمه روز ششم بود که صدای گاز دادن و ویراژ موتور رضا رو شنیدم ‌و با خوشحالی از جام پریدم…با اعظم دختر خاله شده بودم و هر بار با یه کلک خیلی راحت میرفتم بیرون….البته مشخص بود که اعظم دروغ‌های منو باور نمیکنه ولی برای اینکه همچنان رابطمون خوب باشه وانمود میکرد که باور کرده…با عجله اماده شدم و رفتم سر خیابون و سوار موتور رضا شدم…رضا خیلی سرحال بود و مدام با من شوخی میکرد و سر به سرم میزاشت….اون روز خیلی خیلی خوش گذشت و به موقع برگشتم خونه…غروب که شد بابا اومد و تا‌ داخل خونه شد با صدای بلند داد کشید:شیرین کجاست؟اعظم دلواپس گفت:اتاقش.چیزی شده؟بابا فریاد زد و گفت:بیا بیرون ببینم دختره ی احمق..از داد و هوار و عصبانیت بابا متوجه شدم که حتما اتفاقی افتاده برای همین رفتم پشت در نشستم و دستامو گذاشتم روی گوشهام….بابا دوباره دادکشید:با توام….میایی بیرون یا در رو بشکونم؟؟؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👎 😍😊 @Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می گفت، هر آدمی برای خودش فصل پنجمی داره که تکلیف تمام فصل هاشو روشن میکنه … که حال و هوای هر چهار فصلش به حال و هوای اون فصل بستگی داره … اگه ابری باشه تمام فصل هاش ابریه … بارونی باشه، بارونیه آفتابی باشه، آفتابیه … میگفت، فصل پنجم فصل دل آدماست …❤️ حال دل اگه خوش باشه همیشه بهاره، همه جا پر گل و بلبله … حال دل اگه ناخوش باشه هر فصل پاییزه… سرد و غم انگیز و برگ ریز که پایان نداره …!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🌷سلام به صبح، سلام به زندگی 🌷که برای بودنش زنده ایم 🌷سلام به مهربانی 🌷که همه بهش محتاجیم 🌷سلام به صداقت و درستی 🌷که ‌در ذات وجود همه هست 🌷صبحتون بخیرو شادی 🌷 😍😊 @Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. نیایش صبحگاهی 🌸🍃 🌸خـدایـا🙏 ✨در این روز زیبـا ✨پناه دوستانم باش ✨در هیاهوی روزگار ✨تنهایشان مگذار ✨و صندوقچه زندگی شان را ✨پرکن از خبرهای خوب ✨اتفاق های خوب و ✨یهوی های دوست داشتنی 🌸آمیـــن 😍😊 @Energyplus_ir
. محبت مانند شکر است و آدم‌ها مانند یک فنجان چای کم بریزی احساس کمبود می‌کنند و زیاد بریزی سیر می‌شوند. باید در محبت کردن به آدم‌ها میانه نگه داری تا نه آن‌ها آسیب ببینند نه تو قبل از اینکه شکر بریزی ظرفیت فنجان را بسنج که چای‌های کم شیرین بی‌میل می‌کنند و چای‌های بیش از اندازه شیرین حال آدم را به هم می‌زنند. 😍😊 @Energyplus_ir
. شما در مورد آينده‌تون تصميم نميگيرین، شما در مورد عادت هاتون تصميم ميگيرین و عادت‌هاتون در مورد آينده‌تون تصميم ميگيرن 😍😊 @Energyplus_ir
❣وقتی که احساس خوبی دارید و خودتان را دوست دارید همه شما را دوست خواهند داشت و زمانی که احساس بدی دارید درهای عشق و محبت را به سوی خود می بندید🍃🍃🍃 😍😊 @Energyplus_ir
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. از صدای بلند ‌و عصبانی بابا ترسیدم و از پشت در بلند شدم و در رو باز کردم…بابا بدون اینکه حرفی بزنه با مشت و لگد حسابی کتکم زد و بعدش گفت:حالا دیگه سوار موتور غریبه میشی؟؟؟آبرو برای ما نزاشتی دختر،….باید دوستم بیاد بگه که دخترت رو فلانی بلند کرده…؟؟؟مگه نگفته بودم پاتو از خونه بیرون نزار…؟؟؟توی فلان پارک با اون پسره چه غلطی میکردی؟؟؟ترک موتور اون پسره ی لات و بی سرو پا چیکار میکردی،؟؟؟بابا مدام حرفشو تکرار میکرد و من هم با گریه میگفتم دروغه،،،من اونجا نبودم….باور کن اشتباهی دیدند…اون روز دیگه نتونستم بابا رو بپیچونم برای همین ساکت شدم و فقط گریه کردم…در نهایت بعداز کلی دعوا و کتک زدن بابا گفت:این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست…پاتو میشکونی و میمونی خونه تا تکلیفتو روشن کنم،…وقتی حرف بابا تموم شد ،برگشتم اتاقم و بابا در رو محکم بست و با کلید قفلش کرد…با اینکه ترسیده بودم اما به امید اینکه اعظم یه کاری برام بکنه یا بابا دلش برام بسوزه رفتم دراز کشیدم…. ادامه در پارت بعدی 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش باران بودم .... و غم پنجره را میشستم ... و به هر کس که پس پنجره غمگین مانده، از سر عشق ندا میدادم ... پاک کن پنجره از دلتنگی، که هوا دلخواه هست .... گوش کن باران را، که پیامی دارد ... دست از غم بردار، زندگی کوتاه هست ....🤍 😍😊 @Energyplus_ir
// خداجونم لحظه به لحظه ی این زندگی که باعشق در اختیارم قرار دادی رو دوست دارم با وجود تموم نامهربانی ها، سختی ها و شکست ها باز هم زندگی زیباست همین که میدونم کنارم هستی و هوامو داری قلبم آروم میگیره میدونم هرچیزی تو زمان خودش اتفاق میفته یاریم کن تو لحظه های سخت صبور و امیدوار و قدرتمند باشم دوسِت دارم آرامشِ من ☺️ صدهزار مرتبه شکرت برای همه خوبی ها و مهربونی ها و صبوری هات 😍🤲 😍😊 @Energyplus_ir
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. چهار ساعت گذشت ولی خبری نشد…..گرسنه و تشنه شده بودم و از طرفی هم نیاز به سرویس داشتم…رفتم پشت در و خوب گوش کردم اما صدایی نمیومد….به در چند ضربه زدم باز هم کسی نیومد…..چند تا ضربه محکمتر کوبیدم ولی انگار واقعا کسی نبود ،در همین حال خوابم برد ، توی خواب مامان رو دیدم که با چادر سفید منو نگاه میکنه…..با خوشحالی خواستم برم سمتش که یه حیوانی که شبیه خرس یا خوک بود مانعم شد….شروع کردم به فریاد کشیدن که از صدای خودم از خواب بیدار شدم….بلند شدم و رفتم پشت در…گوش ایستادم و فهمیدم بابا و اعظم برگشتند….همون لحظه یهو در باز شد و اعظم اومد داخل و نگاه سرزنش باری بهم کرد وگفت:چیزی نمیخواهی؟زود بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون و گفتم:باید برم دستشویی…اعظم پشت سرم اومد و گفت:ولی بابات اجازه نداده….در آن صدای بابا اومد که گفت:بزار بره خبر مرگش…تا بابا اینو گفت دویدم بسمت حیاط،بابا با نفرت نگاهم کرد ……. ادامه در پارت بعدی 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنده بودن نصف زندگیست اما... امید داشتن همه زندگیست! هر لحظه ی زندگیتون پر از امید و حس خوب😍 😍😊 @Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای پای آب.... همینقدر ساده، همینقدر دلنشین و خواستنی برای لذت از زندگی یک نگاه ساده کافیست😍🌼 😍😊 @Energyplus_ir
قبل از اینکه زندگی ات به مقصدی که مدنظرت هست برسه، اول باید ذهنت به اونجا رسیده باشه! منتظر نمانید زیرا هیچ وقت فرصت مناسب نمیرسد زمان مناسب اکنون است... 😍😊 @Energyplus_ir
گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند. بزرگشان گفت: اینها سنگ حسرتند. هرکس بردارد حسرت می خورد، هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد. برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟ برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم. وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی و الماس. آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند. زندگی هم بدین شکل است، اگر از لحظات استفاده نکینم حسرت می خوریم و اگر استفاده کنیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم. پس تلاشمان را بکنیم که هرچه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم... 😍😊 @Energyplus_ir
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. وقتی برگشتم داخل دیدم اعظم مثل نگهبان جلوی در اتاقم وایستاده…با چشم و ابروش حالیم کرد که باید برم داخل تا در رو قفل کنه…وارد اتاقم شدم و دیدم برام یه سینی غذا هم گذاشته،الان که به اون روزها فکر میکنم متوجه میشم که مادر یا پدر هر چقدر هم دعوا کنند باز جونشون پیش بچه هاست.بابا حتی دلش نمیخواست یه وعده بدون غذا بمونم اما من با دیدن غذا متوجه شدم که این دفعه واقعا و جدی جدی زندانی هستم….بیشتر نگران ندیدن رضا بودم تا خودم،غذا رو خوردم و خوابیدم.صبح با رفتن بابا زود در زدم و اعظم رو صدا کردم…اعظم پشت در گفت:بله…میخواهی بری دستشویی،؟گفتم:اره .نمیشه تا بابا نیست اجازه بدی بیرون اتاق باشم؟؟آخه این تو حوصله ام سر میره…اعظم اول قبول نکرد و گفت:نه نمیشه،…بابات ناراحت میشه.ناراحت نگاهش کردم که گفت:باشه ولی قبل از اومدن بابات زود برگرد اتاقت،الان میفهم که اعظم مثل یه مادر واقعی باهام خیلی مهربون بود ولی روزگار و شرایط زندگی مجبورش کرده بود که زن بابای من بشه... ادامه در پارت بعدی 👎