eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.2هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
4.1هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
اینم از سرگذشت خوبی که من داشتم….سرگذشتی که با عشق آغاز شد و با عشق و پیشرفت ادامه داشت اما……. بنظر من هیچ کسی کل زندگیش خوب ‌وخوش نیست چون زندگی منم بعد از ۱۵-۱۶سال ،درست وقتی که سختیها و‌مشکلات مالیمون تموم شده بود از این رو به اون رو شد….. خوب یادمه که چهار ساله پیش وقتی که عادل زندگیشو اورد به خونه ی دیوار به دیوار ما همه چی عوض شد………….. یه هفته بعد از اینکه اسباب و اثاثیه اشونو جابجا کردند یه شب ،قبل از شام من کنار ابوالفضل نشسته بودم که یهو گوشیش زنگ خورد…. ابوالفضل گوشیشو برداشت و مخاطب رو نگاه کرد و گفت:عه….عادله….. گفتم:یعنی چیکار داره؟؟؟ گفتم:نمیدونم…… تماس رو برقرار کرد و بعداز سلام و خداقوت و احوالپرسی،، ابوالفضل گفت:کار واجبی داری؟؟؟باشه بعد از شام میام……..آخه زهرا شام پخته……باشه باشه…… تا گوشی رو قطع کرد به چهره اش خیره شدم تا ببینم عادل چیکار داشت…. ابوالفضل بلند شد و گفت:نیم ساعتی برم اونور،….زود میام….. گفتم:اگه کمک میخواهند منم بیام……!؟ ابوالفضل گفت:نه…..یه دورهمی مردونه است…..عادل گفت که منم برم…..دورهم یه‌چایی میخوریم و زود برمیگردم….. گفتم:میخواستم شام رو بکشم…. گفت:شما بخورید ….من وقتی برگشتم میخورم……… گفتم:نه….منتظرت میمونیم…… ابوالفضل سر شب رفت و تا دیروقت نیومد…..خیلی نگرانش بودم اما نمیخواستم به گوشیش زنگ بزنم و عادل و بقیه بهش زن ذلیل بگند برای همین شام بچه هارو دادم و خوابیدند،….. اون شب برای اولین بار تا صبح چشم روی هم نزاشتم،….چند بار از پنجره و اطراف خونه نگاه وگوش کردم ….. وقتی صدای خنده هاشونو شنیدم،،خیالم راحت شد و چند دقیقه ایی چشمامو بستم و خوابم برد…… با صدای باز شدن در زود از جام بلند شدم ودیدم بیست دقیقه ایی خواب بودم…..سمت در ورودی رفتم و دیدم ابوالفضل اومد… چشمها و صورتش از حالت طبیعی خارج شده بود و یه طوری بود…..بنظرم اومد که چیزی مصرف کرده…..سعی کردم به روش نیارم و گفتم:ابوالفضل چقدر دیر کردی؟؟؟؟شب رو اونجا خوابیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ابوالفضل  با لحن خاصی که انگار زبونش نمیچرخید گفت:نه….هیچ کسی نرفت ،منم موندم …..بد بود اگه من برمیگشتم،شاید عادل ناراحت میشد…………. گفتم:باشه….صبحونه میخوری؟؟ گفت:ننننههههه…..میخواهم ،بخوابم….. رفت اتاقش و خوابید……. عصری با صدای موبایلش بیدار شد….از حرفهاش متوجه شدم که پشت خط عادل هست،…. ابوالفضل سریع دوش گرفت و یه چیزی خورده و نخورده گفت:من میرم خونه ی پسرعموم….. این بار اعتراض کردم و گفتم:ابوالفضل …!!!دیشب اونجا بودی…!!!نمیشه که هر شب هرشب بری…!!!!! ابوالفضل برای اینکه توی تیررس نگاهم نباشه سرشو پایین انداخت و در حال مرتب کردن لباسش گفت:زود میام …..جای دوری نمیرم که….همین بغلم……. اینو گفت و منتظر جوابم نشد و رفت……. شوکه توی جام میخکوب مونده بودم و به در خروجی که بسته بود ،نگاه کردم و با خودم گفتم:یعنی چی؟؟؟مگه فردا سرکار نمیخواهد بره…؟؟؟باید بفهمم اونجا چه خبره؟؟؟ این روند یک هفته ادامه داشت و دعواهای ما هم از همون موقع شروع شد چون با پیگیریهای که کرده بودم ،فهمیدم که عادل به ابوالفضل تریاک میده و باهم مصرف میکنند….. ادامه در پارت بعدی 👇
هیچوقت نمیتوانی چیزی راکه قرار است از دست بدهی نگــه داری توفقط قادر هستی چیزی راکه داری قبل از انکه از دست برود عاشقانه دوست داشته باشی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
در کشور من روشنفکر هست اما روشنفکر نما بیشتر.. همانطور که مذهبی هست و مذهبی نما بیشتر! اصلا نمی دانم چرا اینجا بیشتر روی "نما" کار می کنند تا چیز دیگر. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
بزرگترین سرمایه، اعتماد به نفس است فردی ڪه به خود اطمینان دارد محتاج تعریف دیگران نیست به خودتان و به توانایی هایتان ایمان داشته باشید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
همیشه دلخوریها را نگرانیها را .. به موقع بگویید. حرفهای خود را بیکدیگر باکلام مطرح کنید نه با رفتار که ازکلام همان برداشت میشود که شما میگویید ولی از رفتارتان هزاران برداشت! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اول از راه دوستی و عشقمون وارد شدم ولی جواب نداد چون  انگار مواد مخدر مغزشو مختل کرده بود………بعدش دعوا و قهر و غیره ولی باز چاره ساز نشد….. من میخواستم تا دیر نشده و کار از کار نگذشته ابوالفضل رو برگردونم به زندگیش ولی رفاقت یا بهتر بگم دشمنی  عادل خیلی قوی تر از من بود……… چند ماهی در تلاش و تکاپو بودم که متوجه شدم که توی دورهمیهاشون خانم هم هست…..خانمی که برای شوهر من ردیف میکردند،…. راستش این موضوع رو برادرشوهر بهم گفت…..یه روز اومد خونمون و گفت:زن داداش…!!!….ابوالفضل کجاست؟؟؟؟ با من من و ناراحتی گفتم:چه بدونم…!!!…به من که گفت میره شرکت و بعد از اون هم دانشگاه….. برادرشوهرم گفت:مگه کنکور داده؟؟؟ گفتم:نه….به پیشنهاد رییس شرکت یه آزمون داد و دانشگاه قبول شد…..الان چهارساله…..امسال لیسانس میگیره…..رییس شرکت گفته اسمشو بعنوان کارمند رد کرده و منتظره مدرک دانشگاهیش……. برادرشوهرم گفت:پس همون…..!!….شلوارش دو‌تا شده….. از حرفش خیلی ناراحت شدم ولی خودمو زدم به کوچه علی چپ و گفتم:ارررره خداروشکر دیگه مشکل مالی نداریم….. برادرشوهر گفت:از من نشنیده بگیر ولی چون بهت احترام قائلم و تمام تلاش و زحمتتو بابت این زندگی دیدم و حس کردم ،، مجبورم این خبر بد رو بهت بدم،… نگران گفتم:چه خبری؟؟؟اتفاقی برای ابوالفضل افتاده؟؟؟ برادرشوهرم گفت:نه والا…..فکر کنم اون اتفاق برای زندگی تو افتاده…..ابوالفضل با استفاده از تیپ و هیکل و وضع مالی ‌‌وماشین شاسی و غیره با خانمهای (،….)میچرخه و بجای اینکه با خانواده اش خوش باشه بیشتر درآمدشو خرج اونا میکنه…………. خیلی حالم بد شد …..یه لحظه  تمام سختیهای اوایل ازدواجمون از جلوی چشمهام رژه رفت…..واقعا داشتم دیوونه میشدم…..پس اون همه عشق یهو چی شد ؟؟؟چرا قبول کرده بجای من که عشق و مادر بچه هاشم با خانمهای دیگه خوشگذرونی کنه؟؟؟؟ برادرشوهرم گفت:فقط خواستم در جریان باشی…..من رفتم….خداحافظ…. انگار لکنت گرفته بودم چون توان خداحافظی رو نداشتم و در رو بستم و شروع کردم به زار زار گریه کردن…… اون روز نه توان غذا پختن داشتم و نه قدرت سرو کله زدن با بچه هارو….. بالاخره ابوالفضل اومد و مثل یه بمب منفجر شدم……دعوای سختی کردیم و ابوالفضل برای اولین بار منو کتک زد…. وقتی حسابی منو کتک زد با آه و ناله و بدن دردرفتم سمت گوشیم و با ناله گفتم:الان به خانواده میگم تا بیاند دنبالم و منو از این خراب شده ببرند….. ابوالفضل بجای دلداری و معذرت خواهی عصبانی تر شد و اومد سمتم و وحشیانه گوشی رو از دستم کشید و پرت کرد زمین و شکست….. هیچ وقت تصور همچین روزی رو توی ذهنم نداشتم و همیشه به خوشبختی و‌خوشی فکر میکردم……….. بچه ها از ترس و‌نگرانی توی اتاق خودشون کز کرده بودند و نه میتونستند سمت من بیاند و نه به پدرشون حرفی بزنند….. تنها دلخوشی من این بود که بچه هام توی آرامش زیر سایه ی پدر و مادر بزرگ میشند که اون هم با وجود عادل به فنا رفت….. من همون شب فهمیدم که عادل عزمشو جزم کرده تا مارو خونه خراب کنه ولی ابوالفضل قبول نمیکرد و اونو دوست و پسرعموش میدونست…، دو سه روز با بدن درد شدید گذشت و بالاخره کم کم بهتر شدم….. روز سوم وقتی  ابوالفضل اومد خونه دستش یه دسته گل و یه جعبه ی کادو شده بود…..با ابراز ناراحتی اومد سمتم و دسته گل و کادو رو داد به من و کلی عذرخواهی کرد….. ادامه در پارت بعدی 👇
زندگی را طوری بگذران که گویی در حال خوردن هندوانه هستی. از طعم شیرینش لذت ببر و قدردانی کن. به مزاحمت دانه های پخش شده در آن اهمیتی نده.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
خوشبختی یک حس درونی است هیچ کس ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ نمیﺗﻮﺍﻧﺪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻤﺎﻥ کند! ﺧﻮشبختی ﺣﺎﺻﻞ ﻧﻮﻉ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺯﻧﺪگیﺍﺳﺖ ﺗﻌﺒﯿﺮﯼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯ ﺑﻮﺩن! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. کوک کن ساعت احساست را روی یک حالت خوب... که دگر فرصت جبراني نيست و زمان قدرت برگشت ندارد هرگز... لحظه ها تکراری ست زندگی کن ای دوست بهتر از هر ديروز داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
. از کسی پرسیدند کدامین خصلت از خدای خود را دوست داری؟! گفت همین بس که میدانم او میتواند مچم را بگیرد ولی دستم را میگیرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بقدری ازش ناراحت بودم که نگاهش نکرده دسته گل رو‌گرفتم‌ و گفتم:دستت درد نکنه….. ابوالفضل گفت:اصل کاری این کادو هست…..بگیر باز کن و ببین چی برات خریدم….. سرمو بلند کردم و بدون اینکه صورتمو خوشحال نشون بدم کادو رو گرفتم و بازش کردم……با دیدن گوشی مدل بالا لبخندی زدم و آشتی کردیم و بعد از مدت طولانی باهم وارد رابطه شدیم….. اون شب فکر کردم ابوالفضل سرش به سنگ خورده و برگشته به زندگیش…..خیلی خوشحال بودم و مثل روال قبل خونه و زندگی رو سرو‌سامون دادم و غذای خوب و رسیدگی به خودم و ،…..هر کاری که فکر میکردم برای جلب یه مرد اونم از نوع عاشقش لازم هست رو انجام دادم …… شب ابوالفضل اومد خونه و خیلی معمولی شام خورد و رفت اناق تا بخوابه….. ما از روز اول ازدواجمون همیشه باهم و با یه پتو میخوابیدیم…..اون شب وقتی دیدم ابوالفضل رفت بخوابه ،خودمو مرتب و خوشبو کردم و داخل اتاق شدم…..هدفی برای رابطه و غیره نداشتم و طبق روال هر شب رفتم که بخوابم….. تا پتو رو بلند کردم تا برم بخوابم ،ابوالفضل چنان فریادی زد که چند قدم عقب رفتم….. ابوالفضل با هوار گفت:برررررو….برررووو اونور بخواب….. چشمهام چهار تا شد….نمیدونستم چش شده بود و من چیکارش کردم……؟؟اما معلوم بود که خونه ی عادل تا خرخره مواد مصرف کرده…. میدونستم که عادل همیشه تا صبح مواد میکشه و تا عصر میخوابه و حالا همسر منم مثل اون شده بود….یه معتاد سفت و سخت که حاضر بود برای عادل هر کاری بکنه تا جایی برای مصرف داشته باشه…. هر روز خدا به بهانه های مختلف بار و بندیل جمع میکردند و میرفت کوه و دشت و دمن برای تفریح و مصرف مواد….البته همسر من بخاطر پولش حکم رییس رو داشت و بقیه نوچه هاش….. راههای مختلف رو امتحان کردم و درست نشد….دیگه چاره ایی نداشتم جز اینکه به خانواده اش شکایت کنم….. یه روز رفتم خونه ی پدرشوهرم و با ناراحتی شروع کردم به درد و دل کردن و گفتم:بنظر من همش تقصیر اقا عادل هست….شما صحبت کنید تا پاشو از زندگی ما بیرون بکشه….. پدرشوهرم گفت:این چه حرفیه…..؟؟ابوالفضل برای خودش مهندسی شده حالتون میخواهی مثل یه بچه باهاش رفتار کنی و دوستاشو ازش دور کنی؟؟؟؟؟عروس..!…با آبروی پسرم و ما بازی نکن…..شوهرتو پیش کسی و ناکس خراب نکن………. گفتم:بخدا ابوالفضل معتاد شده…. مادرشوهرم گفت:این وصله ها به پسر من نمیچسبه….یه معتاد از ظاهرش معلوم میشه…….پسرم نه لاغر شده و نه خماره…..چطور میتونی بگی معتاده…. گفتم:خب ،..به خودش میرسه تا از نظر ظاهری معلوم نشه وگرنه از شرکت اخراج میشه…. مادرشوهرم گفت:مگه چی توی زندگیت کم داری؟؟؟؟؟ حرفی نزدم ولی ،توی دلم گفتم:شوهرمو…..پدر بچه هامو…..عشقمو…… بعد از اینکه از خونواده اش هم ناامید شدم دیگه با کسی درد و دل نکردم و ریختم توی دل خودم…..دلی که زخم داشت و با هر دردی مه مثل نمک میموند،،،میسوخت….. ابوالفضل وقتی احساس کرد از نظر عضلانی و هیکل داره ضعیف میشه سریع باشگاه ثبت نام کرد و رفت بدنسازی…..همراه ورزش خوراکیهای مفید و انواع و اقسام ویتامینهارو هم خرید تا هیکل و ظاهرش از بین نره و مثل همیشه خوشگل و خوش تیپ بمونه….. جالبه که حتی به صورتش بوتاکس و‌کرم و هر انچه که برای پوست خوب بو استفاده میکرد…..پول داشت و تمام و کمال برای خودش و‌دوستاش و خانمهای اطرافش خرج میکرد و هیچ کسی هم بهش شک نمیکرد چون ظاهر کاملا نرمال و طبیعی وحتی رو به خوب داشت….. این وسط من بودم که از درون نابود میشدم…..بخاطر بی توجهیهاش…..بخاطر کمبودهایی که بچه هام و خودم احساس میکردیم….بخاطر عشق از دست رفته ام………..میدونستم مقصر اصلی رفاقت با عادل بود و بس……. ادامه در پارت بعدی 👇
. سخت ترین قسمت رفتن آدم ها اونجاست که؛ هیچ وقت با خودشون خاطره هاشون رو نمیبرن… ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام صبحتون بخیر الهی خونه دلتون گرم فنجون عشقتون پرمهر نان سفره تون پربرکت دستتان پرروزی صبح چهارشنبتون بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. وقتی چترت خداست.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. توکل چه کلمه زیبایی ست.. "تو"و"کل"... وقتی"تو"،"کل"راداری .. به چه می اندیشی؟! ناراحت چه هستی؟! وقتی باکلْ هستی.. باکل دنیا .. باکل جهان هستی.. دلت قرص باشد.. چه زیباست"توکل" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
جهت حرکت بسیار مهمتر از سرعت حرکت است. خیلی ها با سرعت زیاد به سمت هیچی حرکت میکنند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. در "" حسرت گذشته "" ماندن، چیزی جز از دست دادن امروز نیست؛ تو فقط یكبار *هجده ساله* خواهی بود ... یكبار *سی ساله* ... یكبار *چهل ساله* ... و یكبار *هفتاد ساله* ... در هر سنی كه هستی، روزهایی بی نظیر را تجربه می كنی، چرا كه مثل روزهای دیگر، فقط یكبار تكرار خواهد شد هر روز از عمر تو زیباست و لذتهای خودش را دارد، به شرط آنكه *زندگی كردن* را بلد باشی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
چند ماه گذشت…… یه روز که ابوالفضل  از شرکت برگشت خونه ،،دیدم اروم و قرار نداره……انگار میخواست با کسی یا با من حرف بزنه  ،،ولی دو دل بود….. متعجب فقط نگاهش میکردم چون توان مقابله باهاش رو نداشتم برای همین فقط رد پاهاشو دنبال میکردم…..ابوالفضل چند بار رفت توی حیاط ‌ودوباره برگشت بالا پیش ما…. گوشی دستش بود و یه آن فکر میکرد بعد پیام میداد….اونجا بود که فهمیدم با کسی در حال پیامک بازی هست….. بالاخره با همون بی قراری و استرس خوابید و صبح ساعت ۶از خواب بیدار شد و سریع رفت توی حموم و دوش گرفت….. من زیر پتو بودم و یواشکی نگاهش میکردم…..بعد از حموم یه لباس مناسب انتخاب کرد و پوشید و سرتا پاشو ادکلن بارون کرد و آماده ی رفتن، شد…. سریع سرمو از زیر پتو اوردم بیرون و گفتم:کجا میری ابوالفضل ..!!؟… با یه لحن‌خاصی که دروغ توش موج میزد گفت:ماشین رو میخواهم ببرم گارانتی…. میدونستم ماشین بهانه ایی بیش نیست و قطعا با یه خانم قرار داره ولی کاری از دستم بر نمیومد……… اون روز حرفی نزدم ولی وقتی چند هفته پشت سر هم تکرار شد دوباره شروع به اعتراض و بحث و دعوا کردم….. بعداز این دعواها دیگه اصلا منو تحویل نگرفت و همش خونه ی پسرعموش بود…..چند بار وقتی ابوالفضل سرکار بود سراغ پسرعموش و خانمش رفته بودم، ولی اونا هم باهام دعوا کردند و کلا قهر شدیم….. بعد از اینکه ابوالفضل به کل قید منو زد یه روز یکی از همسایه ها بهم گفت:از من نشنیده بگیر ولی اقا عادل و خانمش همش توی گوش همسرت میخونند که تورو طلاق بده و یه زن دیگه بگیره،،.... یه لحظه تمام بدنم ضعف کرد و گفتم:چرا!؟؟؟مگه خرج منو اونا میدند؟؟؟ همسایه گفت:چراشو نمیدونم،فقط میدونم که قصدشون اینکه تو این خونه و زندگی رو ول کنی و بری یا علنا شوهرت طلاقتو بده…. گفتم:مگه من چه هیزم تری بهشون فروختم؟؟؟؟؟؟؟؟ همسایه گفت:تا اونجایی که من شنیدم و حس میکنم بخاطر اینکه شوهرت تورو دوست داره….بخاطر همین دوست داشتن اونا بهش زن ذلیل میگند…..بهش یاد میدند که زن ذلیل نباشه و حتی زن دوم بگیره…. اون لحظه نفسم بالا نمیومد…..با اه و ناله گفتم:چرا عادل خودش زن دوم نمیگیره؟؟؟چرا این لقمه رو به شوهر من میپیچند؟؟؟ همسایه گفت:از حرفهاشون فهمیدم که به شوهرت میگند تو پول و هیکل و زیبایی داری پس میتونی و اختیارشو داری که یه زن دیگه بگیری…..یه زنی که پایه ی همه کارات باشه نه این زن خونه دار………..تقریبا مثلا معشوقه …… گفتم:وای خدای من…!!!!چیکار کنم؟؟؟…. همسایه گفت:نمیدونم والا…..شاید شوهرتو جادو کردند…. گفتم:یعنی میشه؟؟؟ گفت:ارررره چرا نمیشه….؟؟ همسایه کلی حرف زد و رفت….از اون روز به بعد رفاقت یا دشمنی عادل رو گذاشتم کنار و به جادو فکر کردم….. امکان سحر و جادو بیشتر بود چون تمام طول بهار و تابستون شوهرم اون طرف توی حیاطشون بود و کلی با صدای بلند میگفتند و میخندیدند تا حرص منو در بیارند…… با هر قهقهه ی اونا من اشک میریختم و زار میزدم…….خیلی از ابوالفضل دور شده بودم و هیچ رابطه ی عاطفی و جنسی نداشتیم…..اعتراض هم میکردم جز کتک خوردن چیزی نصیبم نمیشد………… یه روز تصمیم گرفتم برم سر گوشیش و طرف رو‌پیدا کنم و با اون صحبت کنم بلکه مشکلمون حل بشه…… اون روز منتظر شدم‌تا بره حموم…..میدونستم که‌حموم رفتنش کمه کم ده دقیقه طول میکشه پس میتونستم به نتیجه ایی برسم….. تا وارد حموم شد و صدای دوش اب اومد، سریع گوشیشو برداشتم و مشغول بررسی شدم…. اول وارد تلگرام شدم و دیدم با یه خانمی چت کرده…..زود اکانتشو باز کردم و‌ با دیدنش از خجالت آب شدم….. وای….خدا اون روز رو نصیب هیچ کسی نکنه که توی گوشی همسرش عکسهای لخت یه خانم دیگه رو ببینه….. ابوالفضل براش نوشته بود: از فلان قسمت بدنت برام عکس بفرست…. اون خانم هم فرستاده بود…..بعدش ابوالفضل ‌کلی قربون صدقه ی اون‌خانم و عکسها رفته بود و نوشته بود:چی دوست داری برات بخرم ؟؟؟؟؟ با این‌جمله دنیا روی سرم خراب شد….. ادامه در پارت بعدی 👇
♥️🍃 💥نکته داغ 🟣از ۳۵ سالگی به بعد روزانه ۷۰۰۰ سلول مغز از بین میرود. 🟣رابطه جنسی باعث ساخت سلول های جدید در مغز میشود. هرچه تعداد دفعات رابطه  بیشتر باشد سلول های بیشتری در مغز تولید میشود. ⁣داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌رابطه زناشویی👩‍❤️‍👨 ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎زنانشویی @zanashoyi1 ┅═•💋زنـاشـویـے ‎‌‌‌‌‌‌‌‌
♥️🍃 حتی اگر برای مدتی نمی توانید با هم سکس داشته باشید مدام به او یادآوری کنید که برای سکس با او لحظه شماری میکنید و دلتنگش هستید بخش بزرگی از وظیفه جنسی شما این است که به همسرتان بفهمانید او باعث تحریک شما میشود و حاضر هستید برای لذت بخشیدن به او وقت بگذارید ⁣ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌رابطه زناشویی👩‍❤️‍👨 ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎زنانشویی @zanashoyi1 ┅═•💋زنـاشـویـے ‎‌‌‌‌‌‌‌‌
از اینکه همسر من ،عشق من،،منو که بخاطرم کلی با خانواده اش جنگید،فراموش کرده بود و قربون صدقه ی یکی دیگه میرفت علاوه بر قلبم ،روحم هم درد گرفت….. هر بار برای من کادو میگرفت ولی از وقتی دستش به دهنش رسیده بود منو بچه ها رو فراموش شده بودیم و به غریبه ها فکر میکرد….. گوشی رو گذاشتم سر جاش تا متوجه نشه امااصلا ار‌وم و قرار نداشتم و دلم میخواست یه جایی پیدا کنم و تا دلم میخواست فریاد بکشم……………. سرد و دور شدن ابوالفضل از من رفته رفته بیشتر و بیشتر شد،طوری که یه بار خیلی جدی گفت:زهرا!!….تمام حق و حقوقتو میدم تو طلاق بگیر….. متعجب گفتم:ابوالفضل ..!!….اصلا میفهمی چی داری میگی؟؟؟بچه ها چی میشه؟؟ گفت:من دیگه نمیخوامت….نمیتونم بهت نگاه کنم و تحملت کنم….بچه هارو هم ببر….. هیچ حرفی به ابوالفضل نگفتم تا بیشتر تحقیق کنم و ببینم ایه همه سردی از کجا نشات میگیره…………!؟ خیلی تلاش کردم و پرس و جو و تعقیب و گریز و غیره تا بالاخره متوجه شدم که ابوالفضل رو جادو میکنند…..فهمیدم که دیگه رفاقت پسرخاله اش عادل هم تموم شده و چسبیده به همون خانم که عکسهاشو فرستاده بودبراش…… طبق شنیده هام و تحقیقاتم متوجه شدم عادل این‌ خانم(سمیرا) رو براش جور کرده …..پسرعمو و خانمشو بودند که پای همسرم نشسته بودند ……اونا باعث شدند تا کلا دور منو خط کشید و همه کسی اش شد سمیرا…………. سمیرا یه خانمی بود که دوبار ازدواج و طلاق گرفته بود و در کل کارش صیغه شدن و تیغ زدن مردای امثال ابوالفضل بود…….. از طرفی تازه متوجه شدم که چرا ابوالفضل از من میخواهد که طلاق بگیرم؟؟؟ یه بار چتهای ابوالفضل رو خوندم و دیدم به سمیرا نوشته: من مجردم……میتونم بیام خواستگاریت..؟؟؟؟؟دلم میخواهد فقط برای خودم باشی….. سمیرا نوشته بود:چرا که نه…..!!!…کی از شما بهتر…..اما من دو تا ازدواج ناموفق داشته ام ،،فقط خواستم در جریان باشی….. ابوالفضل نوشته بود:مشکلی نداره…..کی بریم برات حلقه بخرم ؟؟؟ سمیرا هم وقتشو تعیین کرده و باهم رفته بودند…… ابوالفضل بعداز خرید حلقه و به احتمال زیاد صیغه دیگه کلا من و بچه هارو گذاشت کنار…..اصلا به بچه ها توجه نمیکرد و طوری وانمود میکرد که انگار پدر نیست و بچه نداره و در حقیقت به خودش تلقین میکرد که مجرد و تازه داماده…. بیشتر وقتها پیش سمیرا بود و اگه هم میومد خونه همش با گوشی یا باهاش حرف میزد یا پیامک میداد…..انگار تنهاست و ما‌ وجود نداریم…….. یه روز که حسابی هوایی شده بود(به احتمال زیاد سمیرا چیز خورش کرده بود)توی روی من ایستاد و گفت:تو هنوز اینجایی؟؟؟؟چرا نمیری؟؟؟من نمیخوامت…..بچه هاتم بردار و برو…..نمیخوام ببینمت……😭😭😭😭😭 اگه شما جای من بودی چیکار میکردید…..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟غرورمو با حرفهاش لگدمال کرد….دلم میخواست زمین باز بشه و فرو برم توی زمین و پیش بچه هام این حرفهارو نزنه…..یا دو تا بال در بیارم و برم توی آسمونا و دیگه توی این دنیا نباشم و این همه تحقیر نشم…….…….. واقعا دیگه کاری از دستم برنمیومد و به طلاق و جدایی فکر میکردم ،چون هر بار از خونه ی پسرعموش میومد این طرف تا منو میدید با دستاش جلوی چشمهاشو میگرفت و میگفت:اه…..هنوز اینجایی..؟؟؟برو دیگه….دلم ازت سیاه شده…..خواهش میکنم برو……. ادامه در پارت بعدی 👇
آدمهای مهربان زیادی را میشناسم ڪه هر بار سفارش میڪنند، مراقب خودت باش ... اما مهربان تر از آنان خداوندی است ڪه میگوید: خودم مراقبت هستم. 😍😊 @Energyplus_ir
درختی می افتد،همه متوجه صدای افتادنش می شوند،امایک جنگل رشد میکند کسی متوجه نمی شود مردم اینگونه اند،به رشدت توجه نکرده بلکه به افتادنت توجه میکنند... پس مواظب جای پایت باش 😍😊 @Energyplus_ir
گذشت و تا اینکه یه روز واقعا از حرفهای ابوالفضل دلم شکست و برای التیام دادن دلم رفتم خونه ی بابام اینا…… هنوز چند ساعتی نگذشته بود که یکی از همسایه هامو به گوشیم زنگ زد و گفت:زهرا…!!…کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟ با خودم گفتم:حتما صدامونو شنیده و فهمیده که دعوا کردیم برای همین زنگ زده تا دلداریم بده………….. با بغض گفتم:کجا میتونم باشم…!!؟خونه ی پدرم……. همسایه گفت:راستش زهرا…!!…الان جلوی پنجره هستم و دیدم که خانم عادل خان  دستشو قلاب کرد و پسرشو از دیوار حیاط شما فرستاد داخل و در حیاط رو باز کرد……دارم میبینم که خانم عادل توی حیاط و کنار باغچه است ……شما ازش خواستید برند خونتون؟؟؟؟ نگران و در حالیکه نفس نفس میزدم گفتم:نه….من که اصلا باهاش حرف نمیزنم…..الان چیکار میکنه؟؟؟؟؟؟ همسایه گفت:دیده نمیشه……الان اومد بیرون و در رو بست…… گفتم:اصلا نمیدونم اونجا چیکار میکنه……الان برمیگردم خونه…… برگشتم خونه و حیاط رو بازرسی کردم اما چیزی ندیدم…..همش تو شک بودم که یعنی چیکار داشت؟؟؟ولی به نتیجه ایی نمیرسیدم……. فردای اون روز پسرم که توی کوچه بازی میکرد اومد خونه و گفت:مامان…!!!زنعمو(خانم عادل)جلوی در ما یه پارچ آب ریخت….. چون بهش شک داشتم دویدم بیرون و دیدم جلوی در خیسه ولی کسی نیست….. نمیتونستم بی حیا بازی در بیارم و آبرومو توی کوچه و خیابون ببرم برای همین دوباره سکوت کردم آخه واقعا نمیتونستم قبول کنم که اونا بخواهند یه زندگی رو خراب کنند،،،.باورم نمیشد که تا این حد پست باشند……مگه میشه ؟؟؟از عواقب و مکافاتش نمیترسیدند…؟؟؟ این کار بارها و بارها تکرار شد و بیشتر وقتها صبح زود جلوی در خونمون خیس بود و شک من بیشتر و‌بیشتر میشد….. دوستی و یا بهتر بگم صیغه ی ابوالفضل با سمیرا یه خوبی داشت و اونم این بود که اعتیادشو ترک کرد هر چند کلا در خدمت اون بود ولی چون من عاشقش بودم و پدر بچه هام بود از این اتفاق یعنی ترک مواد خوشحال بودم….به هر حال بابای بچه ها بود و سالم و سلامت بودنش برام خیلی مهم بود……… زندگیمون با همین شرایط و دعوا و بی توجهی و غیره گذشت تا پارسال زمستان….. پارسال زمستون بود که برای دل خودم و برای اینکه فضای حیاط خونمون برای بهار قشنگ و خوشبو بشه چند تا گل با گلدون گرفتم و  رفتم کنار باغچه تا اونا بکارم…. چند تا کلنگ زدم و با بیل خاک باغچه  رو زیر و رو کردم و خواستم یه گودال درست کنم که دیدم یه دونه شیشه ی عطر اومد روی بیل….. شاخ در اوردم…..آخه شیشه ی عطر توی باغچه چیکار میکرد…..؟؟؟سریع برداشتم و شستمش……… درشو باز کردم و دیدم تا نصفه عطر داره و توی عطر  یه کاغذ هست که با چسب محکم لوله شده تا در اثر خیسی عطر خراب نشه……کاغذ رو برداشتم و باز کردم و دیدم روش با قلم قرمز رنگ کلمات نامفهوم نوشته شده……. خدایاااا چیکار کنم؟؟؟؟آخه با زندگی من چیکار دارند..؟؟؟؟ دوباره رفتم سمت باغچه و همه جاشو زیر روکردم و دو تا چوب سیاه هم پیدا کردم که روش دعا نوشته بودند…… در همون حال بودم که دیدم پسرش از سمت حیاط خودشون یه چهارپایه زیر پاش گذاشته و حیاط مارو نگاه میکنه……جالبه که مشخص بود مادرش کنارشه و بهش یاد میده که ازم سوال کنه…….. پسرش گفت:زنعمو چیکار میکنید؟؟؟ خداروشکر قبل از اون من دعاهارو پیدا کرده بودم برای همین خیلی خونسرد گفتم:هیچی….چند تا گل دارم میکارم…..الان کارم تموم میشه….. ادامه در پارت بعدی 👇