.
آنقدر قوی باش تا هر روز
با نگاه تازه ای با زندگی روبه رو شوی…
زندگی یک مسابقه نیست،
بلکه سفری است که هر قدم از مسیر آن را…
باید لمس کرد،
چشید،
و لذت برد…
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
از کسی پرسیدند
کدامین خصلت
از خدای
خود را دوست داری؟!
گفت
همین بس که میدانم
او میتواند
مچم را بگیرد
ولی دستم را میگیرد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
❤️سلام صبحتون پراز عطر گل
🌷 روزی دلنشین
💖 لبخندی از ته دل
🌷 با هزار آرزوی زیبا
📝 تقدیم لحظههاتون
🌷 الهی امروزتون خدایی و
💓 پر ازخیر و برکت باشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی🍃🌺
🌺خدایا زبانمان را
✨به شکر خویش گویا کن
🌺دل هایمان را
✨به مهر خویش شکوفا کن
🌺چشمانمان را
✨به نعمت هایت بینا کن
🌺و خیر و عافیت را
✨در دنیا و آخرت نصیب ما کن
#رفاقت_یا_جادو
#پارت_نوزدهم
دنبال راهکار میگشتم که یاد یکی از رفیقام افتادم…..اون دوستم توی دادگاه خانواده و یه جورایی اطلاعات کار میکرد…….
به روز به ابوالفضل گفتم:میخواهی اسم سمیرا رو به دوستم بگم تا از اطلاعات آمارشو در بیاره و ببینیم اصلا چیکارست که از هیچ تهدید و هیچ کسی نمیترسه……؟
ابوالفضل قبول کرد و گفت:باشه….هر کاری که لازمه انجام بدت…..
منم زود به دوستم زنگ زدم…..بعد از حال و احوال بهش گفتم:فلانی..!!..میشه آمار سمیرا(…)رو برامون در بیاری….واقعا مثل بختک افتاده روی زندگیمون………
دوستم گفت:اگه واقعا پای یه زندگی وسطه چرا که نه….اسم و فامیل و آدرس برام بفرست یه تحقیقی بکنم….
فرستادم و گفتم:کی خبرشو میدی؟؟؟
گفت:سعی میکنم فردا آمارشو در بیارم و بهت زنگ بزنم….
دوستم خدا خیرش بده فردا بعدازظهر زنگ زد و گفت:اینخانمی که شما برام مشخصاتشو فرستادی انگار کارش کلا تیغ زدن اقایونه……با همین کارش کلی برای خودش سرمایه زد وبند کرده……انگار با پیام و عکس و غیره اقایون رو تهدید میکنه و ازشون پول میگیره…….البته کمتر از میلیارد هم قبول نمیکنه….
گفتم:به همسر منم همینو گفته….
دوستم گفت:حالا اینو گوش کن….!!!
با نگرانی گفتم:چی؟؟؟مربوط به ماست؟؟؟
گفت:نه نترس….جالبش اینکه به همه ی اقایون میگه یا عقدم کن یا فلان ماشین و فلان مبلغ بده……..
با استرس گفتم:یعنی عقدش کردند؟؟؟
گفت:نه باباااا….دو بار طلاق گرفته…..هیچ مردی حاضر نمیشه عقدش کنه….حتی راضی میشند بهش پول بدند تا شرش کم بشه ولی عقدش نکنند…..
دوستم وقتی این حرفهارو میگفت ابوالفضل هم کنارم بود و میشنید و به این طریق دستش برای همسرم رو شد…..
ابوالفضل بعد از شنیدن این حرفها در اولین فرصت ماشینشو بنام من زد تا سمیرا نتونه ازش بگیره….وقتی هم سمیرا پافشاری کرد که ماشین رو بنامش بزنه با مدرک بهش گفت :ماشین برای زهراست و بنام من نیست تا بهت بدم….
به این طریق ماشین بنام من خورد…..سمیرا هم فهمید که نمیتونه برای ماشین نقشه بکشه……وقتی دستش از ماشین کوتاه شد شروع کرد به تهدید و پافشاری که باید بیای و منو عقد کنی…………
متعجب مونده بودم که چرا ابوالفضل ازش میترسه و باهاش برخورد نمیکنه….
یه روز که سر همین مسئله و زنگ و پیام و پیامک،اعصاب ابوالفضل خرد شده بود بهش گفتم:عزیزم..!!!….آخه چرا ازش میترسی؟؟؟مگه میخواهد چیکارت کنه؟؟من از تمام بدیهایی که در حقم کردی گذشتم و بخاطر بچه ها ازش چشم پوشی کردم ،،الان از چی میترسی؟؟؟اصلا هر مدل عکسی میخواهد بزار بفرسته….من که در جریان هستم و پشتتو خالی نمیکنم……
ابوالفضل گفت:نمیشه…..اصلا دست خودم نیست و یه جورایی ازش وحشت دارم….
گفتم:مگه مشکلت عکس و رابطه و گردشهاتون نیست؟؟؟میدونی من تا کجاها پیگیرت بودم؟؟؟تا اون خونه باغی که برای چند شب اجاره کرده بودی…..نترس عزیزم!!…..بزار هر غلطی که میخواهد بکنه…..
ابوالفضل نگاهم کرد و حرفی نزد….
یه نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:ابوالفضل جان…!!….بزار اینم بگم و تمام…..اینو بدون که اگه از همین لحظه به بعد، بفهمم که جواب اون خانم رو دادی ،به جان بچه هام قسم که میرم و پشت سرمو هم نگاه نمیکنم……..بدون که این دفعه ی آخر میشه و ازت طلاق میگیرم…….خوب فکراتو بکن…..دیگه خوددانی…….
ابوالفضل گوشیشو اورد جلوی چشم من سمیرا رو از همه جا مسدود کرد.،،،.اما فایده نداشت و با یه خط دیگه بهش زنگ زد و پیام داد…..
ادامه پارت بعدی👎
زندگي از آن شجاعان است.
بزدلان، فقط زنده اند.
بزدل همواره در شك و ترديد است
و تردید قاتل موفقیت است
و شک قاتل زمان
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
قلبت را آنقدر
از عاطفه لبریز کن
که اگر روزی افتاد و شکست
همه جا عطر گل یاس پراکنده شود.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زنـدگـی
ڪتابـیسـت پـر مـاجـرا
هـیچ گـاه آن را بـخـاطـر
یڪ ورق از داسـتـان بـدش
دور نـینـداز.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
همیشه دواصل رادرزندگی خود
به یادداشته باشید:
١-جسارت در بیان عقیده
٢-شجاعت در پذیرش اشتباه🍃🌸
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#رفاقت_یا_جادو
#پارت_بیستم
از مسدود کردن خط سمیرا نتیجه ایی نگرفتیم چون با خطهای دیگه هم به من زنگ میزد و پیام میداد ،هم به ابوالفضل….
اون خطهارو هم مسدود کردیم ، شاید باور کنید اما میتونم قسم بخورم که انگار تا صد تا خط داشت…….
به ابوالفضل گفتم:خط موبایلتو عوض کن….
گفت:به فرض مثال عوض کنم،مگه محل کارمو نمیشناسه؟؟؟مگه اسممو نمیدونه…..؟کافیه بیاد شرکت و از به یه نفر بگه شماره ی فلان مهندس رو میخواهم…..فکر میکنی نمیدند..!!؟؟از طرفی این شماره برای کارمه به رییس چی بگم؟؟میخواهی توی شرکت هم آبروم بره؟؟
گفتم:پس چیکار کنیم؟؟
گفت:عوض کردن نمیشه چون از هر طریقی هم مخفی کنیم از طریق عادل و خانواده اش و فامیل پیدا میکنه…..
وقتی همسر جواب سمیرا رو نداد،سمیرا خانم شروع کرد به جنگ روانی…….یه عکسهایی برام میفرستاد که توی خواب هم نمیتونستم تصور کنم که اون عکس برای ابوالفضل باشه،،واقعا اعصابم بهم ریخته بود و حتی دلم میخواست خودمو بکشم و خلاص بشم…..
من بد ضربه دیدم اونم از فامیل نزدیک همسرم….اصلا حالم خوب نبودو مثل دیوونه ها شده بودم…..شاید اون زمان که مخفیانه کاری میکرد کمتر حرص میخوردم تا الان که با عکسها و پیامهای اون روزا.،،،،. منو وارد این بازی کرده بود…………
میتونم بگم بخاطر این جنگ روانی ،توی یه مدت کم سی کیلو وزن کم کردم ،طوری این لاغری و کم کردن وزن روی هیکلم تاثیر گذاشته بود که اکثرا تصور میکردند عمل معده انجام دادم و ازم سوال میکردند که برای جوابشون مجبور میشدم به دروغ بگم که رژیم گرفتم تا لاغر بشم……
یه وقتهای افکارمو به زبون میاوردم و میگفتم:مگه من چم بود ..!!من که با همه چی تو ساختم…..تا به خوشی رسیدیم،منو فراموش کردی و رفتی با یه خانم دیگه…..
همه ی این حرفهارو زمانی که ابوالفضل خونه بود میشنید و سرشو پایین مینداخت…..
یه بار که همسر سرکار بود(محل کارش یه شهر دیگه بود)سمیرا برام یه کلیپ فرستاد که عاشقانه های خودش و ابوالفضل بود که زیرش نوشته بود :همسر عزیزم دوستت دارم….عاشقتم…..سالگرد نامزدیمون مبارک……
بقدری برام سخت بود که زنگ زدم به ابوالفضل و با گریه بهش خبر دادم …..بیچاره مرخصی گرفت و اومد و همون روز خطمو عوض کرد تا با اعصاب و روان من بازی نکنه…..
اون روز گفتم:الان خط من عوض شد،،خط خودتو میخواهی چیکار کنی؟؟این که نشد راه حل…..ابوالفضل..!!.. من دیگه اعصاب ندارم ،،،یه راه درست و حسابی پیدا کن تا کلا از زندگی ما بره بیرون…..
ایوالفضل کمی فکر کرد و گفت:بورسمو میفروشم و یه مبلغی بهش میدم تا شرش کم شه…..
چاره ایی نبود….بورس رو فروخت و یه مبلغی هم قرض کرد و گذاشت روی هم و بعدش تمام و کمال تقدیم اون خانم کرد تا شاید ولمون کنه،…
با این کارش بدهکار شد و دوباره برگشتیم به اوایل زندگیمون و نداری…..چون کلا حسابش خالی بود و حقوقشو هم به همکاراش که ازشون قرض کرده بود میداد برای همین وضع مالیمون خیلی ضعیف شد…..
وقتی ابوالفضل دید کم میاره یه شب صدام کرد و گفت:زهرا..!!…بیا کارت دارم…..
هر وقت صدام میکرد یه ترسی به دلم میفتاد که دوباره چه اتفاقی افتاده…..سریع رفتم پیشش و گفتم:بله….طوری شده؟؟؟؟
ابوالفضل گفت:راستش ،خیلی دستم خالیه و اعصابم داغون….من میگم ماشبن رو هم با خودم ببرم محل کارم و اونجا باهاش کار کنم تا زودتر از بدهیها خلاص بشیم…..
قبول کردم و فردا صبح با ماشین رفت…..چند وقت کار کرد و تونستیم بدهیهای مردم رو پس بدیم و خودمونو از منجلابش که عادل برای ما درست کرده بود نجات بدیم……
از وقتی پول رو به سمیرا واریز کرده بود چند ماهی ازش خبر نبود تا پاییز پارسال……
پاییز ماه پارسال بود که یه شب دیدم یه پیامک به گوشی ابوالفضل اومد…..
ادامه پارت بعدی👎
برخی از آدمها
به زندگیتان می آیند
تا برایتان نعمت باشند...
و
برخی نیز عبرت...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
بعضی وقتا یه اتفاقایی تو زندگیت میوفته ڪه باعث میشه،
دیگه اون آدم احمق سابق نباشی،
و این خیلی خوبه!
🕴 استنلی کوبریک
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
یه بارم وسط غر زدنات
از زندگی راضی باش
شاید خدا خوشش اومد
باهات راه اومد ...!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
انسان های شجاع فرصت می آفرینند
ترسو ها منتظر فرصت می نشینند
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#رفاقت_یا_جادو
#پارت_بیست_یکم
پیامک رو مخفیانه دیدم….از طرف پسرعموش عادل بود….نوشته بود:گناه داره ،یه زنگ به سمیرا بزن…….منتظرته…..
اینو دیدم و به روی خودم نیاوردم و از دور و بالاسر ابوالفضل یواشکی نگاه کردم ،،..در کمال تعجب دیدم همسرم براش نوشت:باهاش صحبت کردم………
این جمله مثل پتک روی سرم فرود اومد…..نفسم بالا نمیومد و قلبم بشدت میزد…….با ناراحتی شدید رفتم توی اتاق و چند تا لباس و وسایل و شناسنامه امو برداشتم و اومدم بیرون………
ابوالفضل تا منو دید ،چشمهاش چهار تا شد و گفت:کجا به سلامتی…..؟؟
یهو منفجر شدم و هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم …..البته اونم کم نمیاورد و جوابمو میداد…….
از سرو صدای دعوای ما عادل و زنش اومدند خونه ی ما و بجای اینکه میانجی گری کنه تا دعوا خاتمه پیدا کنه خودشو قاطی کرد و به طرفداری از ابوالفضل هر چی که دلش خواست بارم کرد،….بخدا قسم هر کی جای شوهرم بود باید از خونه پرتش میکرد بیرون و یا حتی اونو میکشت….یعنی تا این حد حرفهاش زشت و ناپسند و ناموسی بود……
اما از دیوار صدا در اومد و از ابوالفضل صدا در نیومد….در مقابل حرفهای اونا سکوت مطلق کرد و همین باعث شد سه به یک بشیم……
شرمم میاد حرفها و جملاتشونو بازگو کنم و به همین بسنده میکنم که سه نفری کاری با من کردند که تا روز قیامت هم از ذهنم پاک نمیشه و حلالشون نمیکنم……..
از اینکه ابوالفضل جواب پسرعموشو نمیداد حسابی براش جبهه گرفتم و اونم عصبانی شد….عصبانی که چه عرض کنم ،دیوونه شده بود میخواست منو بکشه…..
به هر زحمتی بود خودمو از خونه کشیدم بیرون و با تمام توانم دویدم…..اشک میریختم و میدویدم که صدای ابوالفضل رو شنیدم….…برگشتم ودیدم دنبالمه …..
وای خدای من……وحشت به جونم افتاد و سرعتمو بیشتر کردم……ابوالفضل وحشیانه فریاد زد:صبر کن…..میکشمت…..
یه کم که ازشون دورتر شدم سریع گوشیمو دراوردم و در همون حالت دویدم به داداشم زنگ زدم و گفتم:تورو خدا بیا منو ببر…..
داداش گفت:الان کجایی؟؟؟چی شده؟؟؟
گفتم:نزدیک خونه ی آبجی…!!ابوالفضل میخواهد منو بکشه……
گفت:الان میام…..
تا داداش خودشو برسونه رفتم سمت خونه ی خواهرم و زنگ زدم،…..
خواهرم با دیدن من نگران گفت:زهرا…!!….این چه وضعیه؟؟؟چی شده،؟؟
سریع داخل خونه شدم و بعدش زنگ زدم به داداش و گفتم که اونجا……
به نیم ساعت نرسیده داداشم اومد دنبالم و رفتیم خونه ی بابا…..دیگه واقعا به سیمآخر زده بودم و دلم میخواست هر جوری شده ازش طلاق بگیرم برای همین تمام جریان رو به مامان و بابا تعریف کردم……
فردای همون روز همسایه ها بهم زنگ زدند و گفتند:بعد از رفتن تو دوستای همسرت(شوهراشون) اومدند و کلی بهش تشر زدند و نصیحت کردند و گفتند:چرا با این کارا گند زدی به زندگیت؟؟پس کو اون غیرتت؟؟کو ناموست که براش میمردی؟؟؟اون زمان که هیچی نداشتی ،با همه ی نداریهات میساخت براش میمردی و عاشقش بودی الان که وضع مالیت خوب شده، خرج عیاشی و خانمهای فلان میکنی …!برو لیاقتت هموناست……
چی بگم که دلم داره آتیش میگیره……؟؟!!!!موندم خونه ی بابا اما دلم پیش بچه هام بود……روحم براشون پر میکشید و هر طرف رو نگاه میکردم بچه هامو میدیدم…..هر صدایی میشنیدم فکر میکردم بچه ها منو صدا میکنند برای همین هر چند ساعت یه بار برمیگشتم و میگفتم :جانم…!!!…بگو مامان…….
اما دریغ……حیف و افسوس که همش خیالات بود……چند روزی کارم فقط گریه بود و بخاطر بچه ها نمیتونستم تصمیم بگیرم….بالاخره بعد از چند روز مدارکمو فرستادم به همون دوستم که دادگاه خانواده کار میکرد…….
تلفنی به دوستم گفتم:میخواهم کارای طلاقمو انجام بدی و یه شکایت نامه از پسرعموش و خانمش و سمیرا هم برام تنظیم کنی،…..
ادامه در پارت بعدی 👇
موفقیت باخودش دشمن میاره!
میتونی موفق باشی ودشمن داشته باشی؛ یامیتونی شکست بخوری و "دوست" داشته باشی!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
خداوند عشق را...
به ماهدیه نمیدهد...
که در قلبمان نگه داریم...
عشق را...
برای ابراز کردن به مامیبخشد...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زمان کوتاه است
و لحظات برگشت ناپذیر
زندگی، حبابی بیش نیست
ساده تر ببینیم
ساده تر بگیریم
ساده تر بخندیم
زندگی ساده ترش زیباست
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
هيچکس را در زندگی مقصر نميدانم،
از خوبان خاطره،
و از بدان تجربه ميگيرم،
بدترين ها عبرت ميشوند،
و بهترين ها دوست…
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#رفاقت_یا_جادو
#پارت_آخر
موضوع شکایت و تقاضای طلاق خیلی سریع از طریق زن داداشم به گوش خانواده ی همسرم رسید….
پدرشوهرم تا این حرف رو شنید رفت سراغ عادل پسر برادرش و چه حرفها که زده شد و چه دعواها که نکردند……..
خانواده ی عموی ابوالفضل وقتی فهمیدند که پسرشون عادل مقصر هست و زندگی مارو داره از هم میپاشه ،کلی باهاش دعوا کردند و بعدش اومدند خونه ی بابام تا منو برگردونند خونهی خودمون……
خیلی تلاش کردند اما من نمیخواستم برگردم برای همین مدام به دوستم زنگ میزدم که زودتر کارامو ردیف کن…..اما دوستم هر بار به بهانه ایی عقب مینداخت…..
چند روز گذشت و یه روز اتفاقی فهمیدم که زن داداشم این وسط کاری میکنه که دوستم کارای طلاق و شکایت رو عقب بندازه…..
زود به دوستم زنگ زدم و گفتم:چرا به حرف من گوش نمیکنی؟؟؟چرا با حرف، زن داداشم تصمیم میگیری؟؟؟؟
دوستم گفت:راستش !!…زن داداشت خیلی اصرار کرد و گفت بخاطر بچه هات این کار رو نکنم….بخدا دوست ندارم بچه هات بدون مادر بشند….اگه امکانش هست برگرد و زندگی کن…..
از دست دوستم ناراحت شدم وگوشی رو قطع کردم…..وقتی ازش ناامید شدم عزمو جزم کردم تا خودم دنبالش برم……..
همون روز یعنی ده روز بعد از قهرم ، تصمیم قطعی رو گرفتم تا فردا هر طوری شده خودم برای شکایت برم که زنگ خونه ی بابا رو زدند و خانواده ی ابوالفضل و عموش داخل شدند………
خیلی حرفها رد و بدل شد تا بالاخره با هزار اصرار و التماس منو راضی کردند و برگشتم خونه…..
با ناراحتی همراهشون شدم و تا رسیدم خونه دعا و عطری که از باغچه پیدا کرده بودم رو به زنعموی همسرم نشون دادم و گفتم:اینا همه کارای عروسته…..
عمو و زنعموش قبول و ازم کلی عذرخواهی کردند و گفتند:این دفعه رو ببخش…..
با تشر و عصبی گفتم؛منهیچ وقت این کاراشون یادم نمیره و واگذارش میکنم به خدا……بخدا،،، چوب خدا صدا نداره….
خلاصه همه رفتند و من موندم و یه خانه ی بدون عشق و خنده…..تنها امیدم بچه ها بود و بس….بقدری از نظر عاطفی از هم دور شدیم که شاید عشقمون به تنفر هم تبدیل شده…..
الان من برای خودم و بچه ها زندگی میکنم و ابوالفضل برای خودش….برای ظاهر سازی و حفظ آبرو خیلی خشک و سرد میاد و میره ولی اصلا بهم توجه نمیکنیم…..از نظر مالی هیچ کم و کسری برام نمیزاره ولی محبت نه….انگار محبت کردن یادش رفته…..
بعضی وقتها ابوالفضل میگه که دست خودش نیست و فکر میکنه سمیرا براش دعا میگیره….انگار فقط از این میترسه که رفاقتشون بهم بخره و هیچ مشکل دیگه ایی ندارند…..
سرگذشت پر از شادی و عشق و غم و تنفر من همینجا تموم شد……
هدفم از بازگویی سرگذشتم این بود که از همه ی آقایون خواهش کنم که تا دستشون به دهنشون میرسه خیانت نکنند….پلهای پشت سرشونو خراب نکنند…..
به خانمهایی که بخاطر پول زندگیهارو بهم میریزند بگم که بخدا همه چی پول نیست…..پول خوشبختی نمیاره…..باور کنید ما توی یه اتاق بقدری خوشبخت بودیم که الان هر روز از خدا میخواهم کاش اون روزها برگرده………الان همه چی دارم اما آرامش ندارم……حاضرم قسم بخورم که بخت و سرنوشت شما هم یه جایی باز میشه پس بهتره سالم زندگی کنید….
به کسانی که سحر و جادو میکنند بگم که خدا جای حق نشسته و بالاخره چوب این کارهارو میخورند……..
در آخر هم میخواهم بگم که همش فکر میکنم من تقاص پسر داییم داود رو دارم پس میدم چون بدجوری دلشو شکوندم،…
من برای زندگیمون خیلی تلاش کردم ولی نشد….حتی به ابوالفضل گفتم ما هم میاییم شهر محل کارت و توی یه اتاق زندگی میکنیم ولی قبول نکرد…..به هر دری زدم تا زندگیم حفظ بشه اما ابوالفضل فقط فکر راضی نگهداشتن عادل هست و بس……
تورخدا برام دعا کنید تا زندگیم به آرامش برسه و پسرعموش و خانمش و سمیرا دست از زندگیمون بردارند……..
نمیدونم باعث بانی زندگی من رفاقت با پسرعموش بود یا سحر و جادو…؟؟؟؟
پایان
اگه بهت احترام گذاشتن بهشون احترام بذار!
اگه بهت احترام نذاشتن باز بهشون احترام بذار!
اجازه نده عملكرد ديگران از ادب تو چيزى كم كنه، چون تو نماينده ى وجود خودت هستى نه ديگران
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگی؛
هیچگاه به بن بست نمی رسد.
کافیست چشم باز کنیم و
راه های گشودهء بیشماری را فراروی خود ببینیم.
خدا که باشد...
هر معجزه ای ممکن می گردد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
شاهكار هاى بزرگ به يكباره شكل
نمى گيرند
بلكه مجموعه اى از چيزهاى كوچك
هستند، كه به مرور زمان در كنار هم
چيده مى شوند.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
برنامه ای که خدا برای شما دارد،
نمی تواند توسط مردم متوقف شود.
در سرزمین ناامیدی زندگی نکنید،
خدا در سرزمین امید منتظر شماست.
🕴جول اوستین
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
♥️ #داستان♥️
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_اول
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
مامان و بابا هر دو از خانواده های آبرومند و سرشناسی بودند.خدا منو بعد از چندین بچه ی مرده و سقط شده به مامان داد.شدم نور چشمی همه،.از مامان و بابا گرفته تا خانواده ی مامان و خانواده ی بابا،بقدری عزیز بودم که اصلا پام به زمین نمیرسید و مدام از بغلی به بغل دیگه انتقال پیدا میکردم…پدر و مادر و عمو و عمه و خاله و دایی و همه و همه واقعا عاشقانه بهم محبت میکردند.بگذریم.هر چی از خوشی و شادی دوران بچگی بگم کم گفتم.گذشت و به سن بلوغ رسیدم.توی روستای ما رسم بر این بود که دخترا زود ازدواج کنند.تقریبا تمام دخترای دور و برم توی همون سن کم بین ۱۲-۱۵سال ازدواج کردند بجز من،من مونده بودم ور دل مامان حالا چرا؟از نظر چهره توی روستا زبانزده بودم و خوشگل،بقدری حیرت انگیز بودم که حتی برای مثال همه به من سیندرلا میگفتند ولی انگار به قول مامان بختم باز نشده بود.بابا کشاورز بود و با توجه به اینکه فقط سه نفر بودیم از مال دنیا بی نیاز شده بودیم……
ادامه در پارت بعدی 👇