#عشق_سوخته
#پارت_هفدهم
وقتی وحید هوار کشید از لحن حرف زدنش متوجه شدم که مشروب خورده و مست مسته….برای همین هیچی نگفتم تا حرصش بخوابه……. اما اون هرچی دلش خواست واز دهانش در اومد به من گفت ودر نهایت گوشی رو قطع کرد……..
صدای وحید بقدری بلند بود که جاریم متوجه ی حرفهاش شد و وقتی حالمو دید ،برام دمنوش گل گاوزبان دم کردتا بخورم و اروم بشم…….
اون شب تا دمدمای صبح نشستیم و درد و دل کردیم…..من حرف میزدم و جاریم دلداریم میداد،….بالاخره یه کم سبک شدم و خوابیدیم…..
صبح با صدای خواهرشوهرم از خواب بیدار شدم…….خواهرشوهرم نمیدونست من اونجام برای همین با صدای بلند به جاریم و برادرشوهرم گفت:واقعااااا ک….!!!!!….چرا دخترمو برای عقد داداشم دعوت نکردید؟؟دختر من جاتونو تنگ کرده بود…..تالار به اون بزرگی…..اون همه مهمون بود چی میشد یکیش هم دختر من شد..!!!(از حرفهای خواهرشوهرم متوجه شدم که مهمونی معمولی نبوده)………
برادرشوهرم وقتی دید اروم نمیشه و یه ریز داره حرف میزنه و ممکنه من بشنوم سر خواهرش داد کشید و گفت:ول کن آبجی…!!!!….ما هم اگه رفتیم مجبور بودیم وگرنه از روی دلخوشی نبود که…..
خواهرشوهرم میخواست جوابشو بده که من از اتاق اومدم بیرون و سلام کردم…..
خواهرشوهرم تا منو دید حرفش توی دهنش ماسید و دیگه ادامه نداد…..وقت ناهار بود و به کمک هم سفره رو پهن کردند و همه نشستند دور سفره الی من…..
جاریم رو به من کرد و گفت:ساره…!!….بیا سر سفره….شام و صبحونه هم نخوردی….
گفتم:ممنون!!میل ندارم….
خواهرشوهرم با یه حالتی گفت:لابد رژیمی…!!!
گفتم:نه….اشتها ندارم…..
برادرشوهرم رو به خواهرش حرصی گفت:اگه شوهر تو هم برات هوو میاورد هیچی از گلوت پایین نمیرفت…..آخه این چه حرفیه میزنی؟؟؟رژیمه یعنی چی؟؟؟مگه احتیاج به رژیم داره…؟؟؟یه کم رعایت کنی بد نیست هااااا خواهر من….!!
با این حرفها بغضم ترکید و گریه کردم و با هقهق گفتم:حالا شما خواهر و برادرش هستید و رفتید جشن و مراسم عروسی،،ولی اصلا از بچه هاتون توقع نداشتم که تا این حد شوق و ذوق رفتن داشته باشند….همشونو جلوی روم دوست و همدمم هستند ولی الان از پشت بهم خنجر زدند تا عقد دوم دایی یا عموشونو ببینند…..یعنی تا این حد واجبه…!!؟؟؟انتطار داشتم حداقل یکیشون میومد پیش من تا تنها نباشم……
این حرفهارو زدم و رفتم توی اتاق…..پنج دقیقه بعد یکی یکی اومدند و دلداریم دادند و ازم معذرت خواهی کردند…..از حرفهاشون فهمیدم که مادرشوهرم اونارو مجبور کرده بود که توی جشن باشند……
در همون حال گوشیم زنگ خورد و دیدم یکی از خواهرامه…..با دیدن اسمش قلبم به تپش افتاد…..اصلا دلم نمیخواست وحید در نظر خانواده ام بد باشه آخه همیشه کاراشو مخفی میکردم تا اون احترام همیشگی رو براش قائل باشند……
با نگرانی گوشی رو جواب دادم و اروم و عادی گفتم:بله آبجی….!!!…
خواهرم کلی سوال پیچم کرد ولی من هیچی نگفتم انگار که یکی جلوی دهنمو گرفته بود تا حرفی در مورد وحید نزنم،،همش میترسیدم اگه بخواهم حرفی بزنم و شکایتی بکنم وحید رو از دست میدم….
خواهرم بعد از کلی سوال ،شروع به گریه کرد و گفت:راستش……داداش علی(سومین داداشم) اومده اینجا و میگه که وحید سرت هوو اورده….!!!!دیشب هم انگار عقدش بود و جشن گرفتند….!!…
یه لحظه قلبم فشرده شد…..وقتی فهمیدم که همه این جریان رو میدونند چند تا نفس عمیق کشیدم و خیلی اروم گفتم:میدونم…..
خواهرم متعجب و شوکه در حالیکه اشک میریخت،گفت:الهی من بمیرم برات…..چرا حرفی به ما نزدی؟؟؟ساره…!!!..بخدا این حقت نبود….اگه بخاطر بچه است که مشکل از تو نیست و اینو همه میدونند….اگه بهانه کرده ،بدون که در حقت نامردی رو تموم کرده…….
ادامه پارت بعدی👎
.
چهار جمله کوتاه و پر مفهوم را
همیشه یادت باشه؛
از حرف مردم درس بگیر ولی
هیچ وقت با حرف مردم زندگی نکن !
جوری خوب باش که اگه کسی
ترکت کرد به خودش ظلم کرده باشه !
همیشه با هم سن خودت بگرد،
کوچکتر کوچیکت میکنه و بزرگتر تحقیرت !
پادشاه جهنم خودت باش
نه کارگر بهشت دیگران ...!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
✨
دوستان قدیمی طلا هستند
دوستان جدید الماس اند
اگریک الماس بدست آوردی
طلا را فراموش نکن
چون برای نگه داشتن الماس
همیشه به پایه #طلا نیـاز داری...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
هر عضله ایی را که
بکار نبریم ضعیف و
ضعیف تر میشود؛
شعور و وجدان هم
در انسان مثل یک عضله هستند .
یوستین گردر
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اشتباه نکنید
بعضی از آدم ها به شما وفادار نیستند
در واقع آن ها درگیر نیازشان به شما شده اند.
روزی که دیگر به شما احساس نیازی نداشته باشند
وفاداریشان نیز از بین می رود
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدیو_کلیپ
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
🍃
براى اینکه هیچ انتقادى از شما نشود فقط یه راه وجود دارد:
- هیچ کارى را انجام ندهید ؛
- هیچ چیز نگویید ؛
- و هیچکس نشوید ...!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#عشق_سوخته
#پارت_هجدهم
اون شب دل من شکسته و دنیا برام تیره و تار شده بود اما بقدری خواهرم سوزناک گریه میکرد که این من بودم که بهش دلداری میدادم و ارومش میکردم……..
برای اینکه بیشتر ناراحت نشه، نگفتم که من از زمان خواستگاری و خرید حلقه و کارای دیگه اش ،همه رو میدونستم……
خلاصه خواهرم گوشی رو قطع کرد…..هنوز گوشی رو نزاشته بودم روی زمین که دوباره زنگ خورد…….
این دفعه داداش بزرگم بود…… اونم بااسترس گفت:چه خبر آبجی کوچیکه ….؟؟؟
گفتم:میدونم ،داداش …!!…وحید بدون اجازه من کاری نمیکنه….من در جریان بودم….
داداش گفت:راستش بگو ساره..!!….الان حالت چطوره،؟؟؟
الکی گفتم:باور کن خوبم…..وقتی خودم راضی بودم چرا باید حالم بد باشه…؟؟
داداش گفت:من باور نمیکنم ….تا تورو از نزدیک نبینیم ،نمیتونیم قبول کنیم…..حاضر شو میام دنبالت تا ببرمت روستا(منظورم همون شهرستان) پیش مامان اینا…..
گفتم: باشه ……حاضرم…..
داداش اومد و منو با ماشینش برد خونه ی خودشون…… میخواستم خودم از نزدیک باخانوادم صحبت وقانعشون کنم…..
تا رسیدیم روستا ،دیدم…. اوووو…..چه خبره….همه اعضای خانواده جمع بودند…..از زن داداشها گرفته تا خواهرام….. همه خونه داداش بزرگم جمع شده بودن…..
کلی حرف زدیم….با بغض و گریه…..با ناراحتی و عصبی…..اما تمام حرف من این بود که وحید به من خیانت نکرده…. وحید کار بد و دور از قانون وشرع انجام نداده و حق داره که پدربشه و....و....و……
در نهایت خانوادم گفتند: عیبی نداره….حالا که میگی اونم حق داره پدربشه،،خوب بشه اما تو هم بدون که زندگی با هوو خیلی سخته….نظر ما اینکه ازش جدا بشی… بهترین کار اینکه اول کاری طلاق بگیری تا رابطتون به دعوا و کتککاری نرسیده….
هرچی خانواده گفتند من زیربارنرفتم و گفتم:نه…. وحید به من قول داده زندگیمو بهتر از قبل کنه…..تازه گفته اخلاق خودشو هم تغییر میده و میشه همونی که من میخواهم…..در ضمن وحید قبل از اینکه با اون دختر عقد بکنه ،به من قول داد ،اگه تایکسال بچه دارنشد اونو طلاقشو میده……من با وحید حرف زدم و قول و قرار گذاشتیم باید ببینم چقدروحرفاش میمونه……
خانواده وقتی دیدن حریف من نمیشند بیخیال شدند …..
چندروز خونه ی داداشم موندم تا بالاخره وحید اومد دنبالم و رفتیم خونمون……از رفتار وحید خیلی تعجب کردم آخه خیلی مهربون شده بود…..انگار که خودش هم فهمیده بود که دل منو شکونده و داشت با رفتارش دلمو بدست میاورد………
چند ماه گذشت و بالاخره وحید یه خونه برای فرشته اجاره کرد،،،البته منطقه ی پایین تر از خونه ی ما…..وسایل زندگی هم بعنوان جهاز براش گرفت و طی یه مهمونی و ارایشگاه رفتند زیر یه سقف……(دقیقا سه سال پیش)….
هنوز خونه ایی که من داخلش ساکن بودم بالاشهر و سهخوابه بود….همزمان با شروع زندگی وحید و فرشته قرار داد خونه ی من داشت تموم میشد…..
من که تصور میکردم دوباره تمدید میکنه و همونجا میمونیم با خیال راحت نشسته بودم که دو روز بعد اقا داماد تشریف اورد پیش من…..
فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم:وحید..!!…این ماه باید قرارداد رو تمدید کنی….فراموش که نکردی…؟؟؟؟
وحید کفت:تمدید نمیکنم ،آخه الان مسیرم به اینجا دور شده و نمیتونم هر روز بهت سر بزنم…..میخواهم به صاحبخونه بگم که پولمو اماده کنه تا تخلیه کنیم…..
گفتم:پس باید دنبال خونه باشیم….
وحید گفت:الان که فصل جابجایی نیست…..من میگم یه مدت بریم خونه ی مامانم اینا تا یه جای مناسب که در شان زن اولم که تاج سرمه پیدا کنم…..
ادامه پارت بعدی👎
✨
زندگی سینما نیست
مثل تئاتر زنده است
کات نداره،
اگه زمانی خراب کردیم
نباید بقیشو ببازیم
فقط میتونیم بقیشو بهتر بازی کنیم...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ﻏﺮﻭﺭ..
ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﺗﻨﺪﺭﺳﺘﯽ..
ﺑﺎﺍﺭﺯﺵ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﺍﺳت
ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ..
ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺍﺳﺖ
ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ..
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺖ ﺍست.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
شکست بخشی از زندگی
است...
اگر شکست نخورید،
نمیآموزید،
و اگر نیاموزید،
هرگز تغییر نخواهید کرد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
مكث كردن را تمرين كنید
وقتى شك دارید،
وقتى خسته اید
وقتى عصبانى هستید،
وقتى استرس دارید،
وقتی خیلی خوشحالید
مكث كنید
و
هیچ تصمیمی نگیرید!👌
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
✨
آدمها
به اندازه
غمهایشان
پیر می شوند!!!
نه به اندازه
سنشان...💞
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
به درخت نگاه کن!
قبل از اینکه شاخه هایش
زیبایی نور را لمس کند،
ریشه هایش تاریکی را لمس کرده!
گاه برای رسیدن به نور،
بایـــــــــد از تاریکی ها گذر کرد!!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
انسانهاعاشق شمردن مشکلاتشان هستند
اما لذتهایشان را نمیشمارند
اگرآنها را هم میشمردند میفهمیدند که
به اندازه کافی از زندگی لذت بردهاند!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#عشق_سوخته
#پارت_بیستم
زندگی پرپیچ وخم من با هوو شروع شد…..درسته که ازهم دوربودیم اما ازراه دورهم بهم حسادت میکردیم…. البته که من حق داشتم حسودی کنم چون اون بودکه آوارشده بودتوی زندگی من……
ازحق نگذریم فرشته هم احترام منو تاحدودی داشت….. مثلا جایی میخواستیم بریم خودش سریع میرفت عقب ماشین می نشست تا من کنار وحید بشینم…..یا اینکه همیشه منو میدید با احترام سلام میکرد ولی خب حسادتهای بیخودی هم داشت…..
بعضی از حسادتهاش اعصاب منو بهم میریخت منم خداشاهده فقط به خاطراینکه بابا نداشت دلم براش میسوخت و حرفی بهش نمیزدم….
همیشه با خودم میگفتم:یه وقت خداقهرش میگیره ،بهتره ناراحتش نکنم….
این فکرهارو اون روزها میکردم اما الان میگم چطور هر کی از راه میرسید ،دل منو میشکوند و به فکرقهرخدانبودند،ولی من نباید دل کسی رو میشکوندم..!؟طرز فکر من چطور بود و طرز فکر بقیه چطور…….
بگذریم….. چون قصدم این نیست که بخواهم آبرو وحید رو ببرم برای همین خیلی از رفتارها و کاراشو اینجا حرف نمیزنم….. الهی هیچ زنی از سرزمینم حال و روز منو تجربه نکنه……………….
گذشت و یه روزصبح من تواتاق خونه مادرشوهرم خواب بودم که با صدای باز شدن در اتاق از خواب بیدار شدم و دیدم وحید اومده……
توی صورتش نگاهی انداختم و حس کردم یکم خش وعصبانی بنظر میاد…..سلام کردم و گفتم:اتفاقی افتاده؟؟؟؟
وحید در حالیکه سعی میکرد خودشو کنترل کنه نشست روی تخت و برام درد و دل کرد…..انگار که من سنگ صبورش باشم…..
وحید گفت:با فرشته دعوای بدی کردم…..تا خورده ،کتکش زدم…..اونم با گریه چمدوناشو بست و رفت خونه ی مادرش…..
راستش ته دلم خوشحال شدم،،..به هر حال با رفتن فرشته تمام وقت وحید برای من میشد…..اما خوشحالیمو پنهون و سعی کردم با وحید همدردی کنم…….
وحید که همیشه منو مثل یه مشاور میدونست گفت:بنظرت چیکار کنم؟؟؟؟
گفتم:فعلا اروم باش…..نگران هم نباش چون خانمها نمیتونند زیاد دور از خونه بمونند ،،،عصبانیتش که خوابید خودش برمیگرده…..
وحید گفت:جدی میگی؟؟؟یه وقت طلاق نگیره………
گفتم:نه بابااااااا……نگران نباش…..تو برو به کار و کاسبیت برس….
وحید یه کم که اروم شد رفت مغازه…..اون روز یه حس و حال عجیبی داشتم و روحیه گرفته بودم………..
چند روز گذشت و از فرشته خبری نشد…..تمام اون چند روز وحید پیش من بود و حسابی بهش محبت میکردم……
از طرفی میدونستم که دو روز دیگه تولد وحیده و دلم میخواست مثل هر سال خودم براش تولد بگیرم اما یه جورایی بخاطر ازدواج مجددش ازش دلخور بودم و نمیتونستم براش خرج کنم….
دو دل بودم که تولدشو جشن بگیرم یا نه که یهو خواهرم بهم زنگ زد……
همینطوری که مشغول صحبت بودیم ، بهش گفتم:ابجی…!!! فرشته رفته قهر…. تولد وحید نزدیکه…..بنظرت چیکار کنم؟؟؟
خواهرم با ذوق گفت:بنظر من بهترین فرصته تا وحید رو سمت خودت بکشی….. براش تولد بگیر تا بدونه که هنوز به فکرشی و دوستش داری…هووت هم نیست اجازه نده کمبودی احساس کنه…..کاری کن که حسابی بهش خوش بگذره و برگرده سمت تو….
با حرفهای خواهرم هیجان زده شدم و سریع زنگ زدم و کیک سفارش دادم و یه عکس از وحید براشون فرستادم و گفتم:لطفا این عکس رو هم روی کیک بندازید……زیر عکس هم بنویسید(جان جانانم تولدت مبارک)…….
بعدش زنگ زدم به خواهرشوهرام و جاریم و بچه هاشون و همه رو برای روز تولد دعوت کردم و گفتم:که میخواهم وحید رو سوپرایز کنم ،….نمیخواهم وحید در جریان تولد و مهمونی باشه….
خون ی مادرشوهرم از هر لحاظ برام سخت بودتا یه مهمونی بگیرم اما تمام تلاشمو کردم تا این تولد برگزار و وحید حسابی سوپرایز و خوشحال بشه……….
ادامه پارت بعدی👎
به گونه اي زندگي کنيد که اگر کسي بدگويي تان را کرد، هيچ کس حرف او را باور نکند .
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
میان این همه سنگ دنیا
آنکه گوهر می شود،
دو خصلت دارد:
اول آنکه شفاف است،
کینه نمی گیرد
دوم آنکه تراشه ی
زندگی را تاب می آورد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
مردمی که به میل خود در
تاریکی نشسته اند
نیازی به روشنایی ندارند...!
🕴 احمد کسروی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگيت تبديل به شاهكار ميشه
وقتى كه ياد بگيرى
در آرامش داشتن استاد بشى!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#عشق_سوخته
#پارت_بیست_یکم
اون روز کادوی تولدش هم یه ساعت خوب گرفتم و به نحواحسن کادو پیچ کردم…..برای شام هم مرغ و فسنجون پختم…….در کل سنگ تموم گذاشتم و منتظر شدیم تا بیاد خونه……
وحید وقتی وارد خونه شد واقعا تعجب کرد و خوشحال شد و بعد باهم روبوسی کردیم و خواهراش آهنگ گذاشتند و رقصیدند…..از من هم خواستند تا برم وسط ولی قبول نکردم چون پسراشون بودند ماشالله همشونم جوون……
نشستم پیش وحید تا کیک رو ببره که دیدم سرش توی گوشیه…..خیلی عصبی شدم اما برای اینکه جشن بهم نخوره با سیاست ومهربونی ازش خواستم تا نیم ساعتی گوشی رو کنار بزاره…..
ولی توجه نکرد…..معلوم بود به فرشته داشت پیام میداد…..یه چشم غره بهش رفتم و گفتم:وحید جان!!!!گوشیتو بده بزنم به شارژ…..
وحید گوشی رو داد به من،اما معلوم بود که دلش نمیخواهد ازش دور بشه……
نوبت رسید به کادوها……وقتی کادوی منو باز کردبا یه لحن بی ارزش بودن ،لب و لوچشو کج کرد و گفت:چند؟؟؟از کجا خریدی؟؟؟
با این حرفش یه ضد حال زد بهم اما صبوری کردم تا بالاخره مهمونی تموم شد…..تمام روزهایی که فرشته توی قهر بود پیش من موند و مرتب ازم رابطه خواست…..بدون استثنا هر وقت با من وارد رابطه میشد ازم تعریف میکرد و چون تو حال خودش نبود به بعضی مسائل اعتراف میکرد…………..
مثلا وقتی فرشته رفته بود قهر مدام از حالتها و هیکل و چهره ی من تعریف میکرد و از فرشته ایراد میگرفت و حتی به این موضوع هم اشاره کرد که همش تقصیر خانواده ام بود که منو هوایی کردندتا زن دوم گرفتم……
فرشته نزدیک به دو هفته قهر بود…..دو روز مونده به عید بود که وحید به من گفت:هر چی لازمه بگو برم بخرم…..از همونجا هم میرم دنبال فرشته و میارمش اینجا تا همه دور هم باشیم…..
چون هدفم فقط اینبوپ که کنار وحید باشم قبول کردم و وحید رفت…..
شب که اومد تنها و عصبانی بود……
گفتم:فرشته چی شد؟؟؟
وحید عصبی گفت:خانم نیومد….میگه چرا مادرت خودش شخصا منو دعوت نکرده…..بنظرت چیکار کنم؟؟؟
گفتم:اشکالی نداره….بیا باهم بریم دنبالش…..
وحید خوشحال شد و گفت:پس زود اماده شو که تا سال تحویل برسیم خونه…..
سریع لباسهایی که برای عید خریده بودم رو پوشیدم و یه آرایش ملیحی هم کردم و رفتم سمت خونه ی مادر فرشته…..
تا رسیدیم فرشته با دیدن من تعجب کرد و رنگ و روش یه جوری شد،انگار توقع نداشت من هم همراه وحید برم و فکر میکرد تنهایی میره….
از حق نگذریم بهم بدرفتاری نکرد و طوری رفتار کرد که مثلا از دیدنم خوشحاله…..
با وجود من نتونست به وحید حرفی بزنه یا مخالفتی بکنه برای همین حاضر شد و هر سه برگشتیم خونه ی مادرشوهرم…..
سال تحویل شد و به وحید گفتم برای شام کباب خرید و همه چی به خوبی و خوشی تموم شد………
چند وقت گذشت و یه بار وحید بجای اینکه بیاد پیش من مونده بود خونه ی فرشته و این کارش برخلاف قانونی بود که بعد ازدواجش گذاشته بود و باعث ناراحتی و عصبانیتم شد و باهم دعوا کردم ولی خیلی زود بخشیدمش…..
اما چون چند بار این کارش تکرار شد منم قهر کردم و رفتم خونه ی پدرم…..
بابا و مامان وقتی وضعیت منو دیدند خیلی غصه امو خوردندو بابا با قاطعیت گفت:بهتره ازش طلاق بگیری….اینم شد زندگی؟؟؟حداقل یه خونه ی. مستقل هم برات نمیگیره….
اون روز خیلی ناراحت بودم برای همین تصمیم جدی گرفتم تا جدا بشم…..سریع وکیل گرفتیم و مهریه امو که ۲۰۰سکه و یه آپارتمان توی روستا بود رو هم گذاشتیم اجرا……….
ادامه پارت بعدی👎
بی خیال نداشته هایت,غصه هایت
وهرچه که توراناآرام میکند.
عشق را٬ زندگی را ٬بودن را
بچش و ببین و لمس کن...
خدا با ماست.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
اونقدر خوب باش؛؛؛
که اگر کسی ترکت کرد؛
به خودش ظلم کرده باشه
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
💐✨یکشنبه تون عالی
💚✨از خـدا میخواهم
💐✨هر آنچه آرزو داریـد
🌿✨بی دلیل نصیبتان شود
❤️✨عشق و آرامش
💐✨در کنارتان
🌿✨عزت و خوشبختی
🩵✨همراهتان
💐✨سلامتی و تندرستی
🌿✨همیشہ در وجودتان باشـد
💙✨یکشنبه تون زیبا و پر برکت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
✨خــــــدایا 🙏
🌺در آخرین یکشنبه ی خرداد ماه
🕊دلهایمان را
🌺لبـریز از شـادی
🕊و پرتویی از شاخسار محبتت را
🌺بما هـدیه کن
🕊تا حضورمان
🌺موجب خیر و برکت
🕊و شادی دیگران باشـد🙏
آمیـن💐
در مورد هیچ چیز
از روی ظاهر قضاوت نکن..
مار هر چقدر زیباتر،
نیش آن کشنده تر ..
🕴 گوته
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ﺍﻧﺴﺎﻥﻣﺎﻧﻨﺪﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪﺍﺳﺖ ﻫﺮﭼﻪﻋﻤﯿﻖﺗﺮ
ﺑﺎشد
ﺁﺭﺍﻣﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﺳﺨﺖﻣﯽﮔﯿﺮﺩ
ﻭﺍﻧﺴﺎﻥﮐﻮچکﺑﺮﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻭﻫﺮﻛﺲﻛﻪ ﺑﻪ
خدا نزدیکتر ﺍﺳﺖ
ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺗﺮ ﺁﺭﺍﻣﺘﺮ ﻭﻣﺘﻮﺍﺿﻊﺗﺮ ﺍست.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#عشق_سوخته
#پارت_بیست_دوم
تمام کارای تقاضای طلاق و مهریه رو وکیلم به خوبی پیش میبرد که وحید با تماسهای مکرر بالاخره دلمو بدست اورد و گفت:بیا بریم پیش مشاور…..هر چی اون گفت قبول…..
چیکار کنم که از بچگی فقط وحید رو دیده بودم و نمیتونستم ازش دل بکنم…..با حرفهاش خام شدم و رفتیم پیش مشاور…..
چند جلسه مشاوره شدیم و در نهایت وحید برای اینکه من راضی به برگشت بشم نصف مغازه ی(….)رو بصورت قولنامه ایی بنام کرد و بالاخره برگشتم….😔
برگشتم و زندگی مثل روال قبل سپری شد….تقریبا یک سال و هشت ماه توی تک اتاق مادرشوهرم اینا زندگی کردم تا بالاخره وحید داخل یه ساختمان دو واحد مجزا اجاره کرد تا حواسش به هر دوتامون باشه…..
درسته که با فرشته توی یه ساختمون ساکن میشدم اما خیلی بهتر از یه اتاق اونم کنار مادرشوهرم اینا بود…..
اسباب کشی کردیم و مستقر شدیم….اوایل خوب بود و به کار همدیگه ، دخالت نمیکردیم،، وحید هم یه شب بالا پیش من بود و یه شب پایین پیش فرشته،….ولی رفته رفته بی قانونیهای وحید شروع و باعث اختلاف و حسادت ما شد…..
مثلا یه روز که نوبت فرشته بود متوجه شدم که وحید کلا خونه است و زمانش که تموم میشه دیرتر میاد بالا و همین باعث ناراحتی من شد و گفتم:چطور تا میرسی بالا میگی کار دارم و میری بیرون اما نوبت فرشته تمام تایمتو کنارشی؟؟؟؟؟؟؟؟
وحید گفت:خب شانس تو کار دارم…..راستی صبح زود بیدار کن که یه معامله هست باید زود بهش برسم…..
گفتم:همه ی کارا و معامله ها رو نگه میداری نوبت من؟؟؟خب عقب مینداختی….
البته برعکس این بی قانونی هم پیش میومد و باعث ناراحتی فرشته میشد….بیشتر وقتها من کوتاه میومد تا مشکل حادی پیش نیاد….
یه بار که سر همین موضوع کوتاه اومدم و گفتم:اشکالی نداره برو به کارت برسه…..
وحید گفت:عزیزم..!!!….تو چقدر خوبی……درست برعکس فرشته که یه آدم روانیه و همیشه تا عصبانیم نکنه ،ول کن نبست…..
گفتم:حتما ناراحتش میکنی خب….
وحید گفت:نه باباااا…..کلا روانیه….مثلا یه هفته اصلا خونه رو نظافت نمیکنه و غذا نمیپزه و توی تاریکی میشینه و آهنگ گوش میکنه بعدش یه هفته روحیه اش خوب میشه و به کاراش میرسه…..
گفتم:واقعاااا…؟؟؟
گفت:اررررره ….دیوونه است…..بعضی وقتها میرم پایین میبینم نشسته و گریه میکنه و میگه تو منو دوست نداری……..
گفتم:چی بگم والا….خودت کردی…..
وحید آهی کشید و رفت…..
گذشت و یه روز که وحید بالا بود و میخواستیم باهم بریم بیرون یهو فرشته از راه پله بلند وحید رو صدا کرد و گفت:وحید،…!!!….یه دقیقه بیا کارت دارم……….
وحید رفت پایین…..نمیدونم با چه ترفندی نگهش داشت و مانع بیرون رفتن ما شد…..
از طرفی به رفت و امد من هم حسودی میکرد راستش خونه ی من خانواده ی خودم و خانواده ی وحید زیاد رفت و امد میکردند ولی اون مهمون نداشت برای همین حسادت میکرد…..
متوجه شده بودم که زیاد اجتماعی نیست و اگه کسی میرفت خونشون همش سر خودشو توی آشپزخونه گرم میکرد و مهمونا تنها میموندند…..در کل خونگرم نبود،…حتی شنیده بودم که بجای رسیدگی به مهمونا و پذیرایی از اونا مدام میرفت اتاقش و ارایش صورتشو تمدید میکرد……
بقدری حسادت میکرد که هر وقت وحید شب پیش من بود صبح بزور باهاش رابطه برقرار میکرد…..
خلاصه میکنم که بیشتر وقتها تا نوبت من میشد به بهانه ایی صداش میکرد و باهاش وارد سانسور میشد تا توانی برای من نداشته باشه….
همه ی این ترفندها و بحث و دعواهای فرشته رو میدونستم اما بخاطر حفظ ابرو پیش همسایه ها حرفی نمیزدم و کوتاه میومدم تا سر و صدا نشه…………
ادامه پارت بعدی👎
صبر نكن پولدار بشى تا خوشحال باشى،
خوشحالى مجانيه.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
پرنده ای که روی درخت نشسته
هیچ وقت از شکستن شاخه زیر پاش نمی ترسه
چون نه به شاخه درخت، که به بال های خودش اطمینان داره
همیشه خودت رو باور داشته باش!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir