.
شجاعت همیشه به معنای
غرش وانجام کارهای عجیب
نیست....
بلکه گاهی
صدای آرامی است که می گوید
دوباره تلاش می کنم
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
ســلام صبحتون بخیرو شادی🌸🍂
الهی
در ایـن روز زیبـای پاییزی 🌸🍂
خدا پشت و پناهتون باشه
و یه روز خـوب و عـالـی🌸🍂
یه روز موفق و پر برکت🌸🍂
یه روز شاد و پراز آرامش🌸🍂
رو براتون مقدر کنـه
روز یکشنبه تون
سرشـار از لطف بی کران خــــدا 🌸🍂
@
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🌺نیایش صبحگاهی
خدایا🌷
بهترین درسها را
در زمان سختی آموختم
و دانستم صبور بودن
یک ایمان است
و خویشتن داری یک عبادت
فهمیدم ناکامی به معنای
تاخیر است، نه شکست
وخندیدن یک نیایش است...
فهمیدم جز به تو نمی توان امید داشت
و جز با عشق به تو نمی توان
زندگی کرد...
پروردگارا ...
ما را در پناه خود قرار بده
"آمین"🙏
.
هرآنچه آدمے برزبان آورد
همان رابسوے خود
جذب خواهدڪرد
سخن از بيماری
بيمارے راجذب میڪند
سخــن ازسلامتی
سلامتی راجذب میڪند
هرآنچه براے ديگرے آرزو ڪنيد
همانا براے خود آرزو ڪردهايد
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
زندگی شوق
رسیدن به همان فردايست
که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی
و نه در فردایی
ظرف امروز پر از بودن توست
زندگی را دریاب
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_بیست_دوم🎬:
با شتاب وارد اتاق شدم و بدون توجه به نگاه های کنجکاو اطرافیان گوشیم را از روی طاقچه برداشتم و شماره مرجان را گرفتم.
یک بوق دو بوق.... هر چی بوق می خورد کسی بر نمی داشت، اومدم روی حیاط و شماره نظام را گرفتم، بازم هر چی بوق می خورد بر نمی داشت.
دست هام داشت می لرزید، استرس شدید گرفتم، باید شماره زن دایی را می گرفتم، مغزم کار نمی کرد.
توی لیست مخاطبین شماره زن دایی را لمس کردم و با دست های لرزان گوشی را به گوشم چسپاندم و با دومین بوق صدای نحسش که الویی کشدار گفت، من با استرس گفتم: س..سلام زن دایی، شماره مرجان را گرفتم برنداشت، نظام هم جواب نداد، من...من نگران مرجانم تو رو خدا میشه گوشی را بدین بهش؟!
زن دایی اوفی کرد و گفت: واخ واخ چه اداها، کاش این تحفه تون را ور دل خودتون می بردین، آخه شما دخترا تربیت درستی نشدین، مرجان هم یکی مثل خودت، برین خدا را شکر کنین که من عقلم کار میکنه با سابقه ای که از دخترای اسحاق داشتم که همه شون دست به خودکشی شون خوبه ، حواسم را جمع کردم.
با شنیدن این حرف انگار بندی توی دلم پاره شد و گفتم: زن دایی مرجان طوریش شده؟!
زن دایی اوفی کرد و گفت: نترس بادمجون بد آفت نداره، امروز بعد اینکه با بابا و مادرت تشریفشون را آوردن، اولش کلی رجز خوند که دیدین تمام دکترا گفتن من پاک بودم، انگار داشت وصیت می کرد و تا مادرت اینا رفتن،گفت می خوام برم حمام، من که حواسم جمع بود رفتم توی حمام را خالی کردم و هیچ وسیله خطرناکی کنار دستش نگذاشته بودم
این دختره نکبت رفت حمام و هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای شکسته شدن چیزی اومد و من فهمیدم لیوانی مه توی حموم بوده را شکسته،فوری با نظام رفتیم پشت در و در حمام را با لگد باز کردیم و دیدیم این دختره بی شعور می خواد با تکه شیشه رگش را بزنه
ناخوداگاه گفتم: خاک بر سرم،مرجان طوریش نشده؟!
زن دایی با بی حوصلگی گفت: گفتم که این دختره به این زودیا جون به عزارییل نمیده...
دلم به حال مرجان سوخت و گفتم: زن دایی این حرفا چی هستن؟!مرجان بیچاره۱۲ سال بیشتر نداره که ..
زن دایی بدون توجه به حرف من پرید وسط کلامم وگفت: تا نظام رسید، تکه شیشه را از دستش گرفت اما بعد حقش را خوب گذاشت کف دستش، مثل خررر زدش تا یادش بمونه از این کارا نکنه البته تقصیر خودش بود که سرش شکست، می باست اینقدر جیغ و داد نکنه تا نظام را جری نکنه....
آاااخ این چی داشت می گفت، دستام لرزید وگوشی از دستم افتاد روی زمین...
میثم که انگار از داخل اتاق به من خیره شده بود با شتاب خودش را بهم رسوند و گفت: چی شده منیره؟!
بغضم را قورت دادم و آهسته طوری که میثم بشنوه گفتم: مرجان می خواسته خود کشی کنه، اما انگار به خیر گذشته ولی نظام خیلی کتکش زده...
میثم با عصبانیت همونجا روی زمین نشست وگفت: من بدبختتتت چکار می تونم برای خواهر بینوام کنم؟
کنارش روی زمین نشستم وگفتم: باید هر چه زودتر مرجان را از اون دیوونه خونه آزاد کنیم و بیاریم پیش خودمون.
کاری را گفتم که اصلا امیدی به انجامش نداشتم
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
معطل این نمان که دیگران درکت کنند. زمـــان اندک است. راه خودت را بـرو. چیزی برای انتظار کشیدن وجود ندارد،
این خود ما هستیم که بـــاید بالهایمان را بگشاییم.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
حق الناس همیشہ پول نیست!
گاهے "دل" است!
دلے ڪہ باید بہ دست مےآوردیم و نیاوردیم!
دلے ڪہ باید مےدادیم و ندادیم!
دلے ڪہ شڪستیم و رها ڪردیم!
خدا از هر چہ بگذرد
از"حق الناس"نمےگذرد!
حواسمان باشد!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
همرنگ این جماعت
هزار رنگ، شدن
آفتاب پرست می خواهد
نه یکتاپرست
گاهی نمیشه همرنگ جماعت شد،
پس بهتره خودت باشی ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد_شش
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
زندگی من و سودا رسما کنارهم شروع شد و تنها کسی که میدونست من ازدواج کردم سعید بود حتی به نرگس هم چیزی نگفتیم که یه وقت جای حرفی نزنه..سه ماه اززندگی مشترک من وسودامیگذشت که متوجه شدم دارم بابامیشم..انقدرخوشحال بودم که حدنداشت...به سودا گفتم دیگه کارنکن فقط مراقب خودت وبچه باش..هرچند سود او یارش خیلی بدبودتابهش گفتم نمیخوادکارکنی سریع قبول کرد...بچه های داروخونه روشیرینی دادم این وسط رضامیونه اش بامن بدشده بودیه جورای فکرمیکردمن سوداروازجنگش دراوردم این درحالی بودکه سوداهمون روزبهش گفته بودعباس خواستگارمه ومیخوام بهش جواب مثبت بدم..خلاصه روزهای زندگی من میگذشت سوداماه چهارم بودکه مادرم پدرم به همراه خواهربزرگم خواستن بیان بهم سربزنن..وقتی به سوداگفتم گفت میخوای چکارکنی...نمیتونستم برخودمادروخواهرم روپیش بینی کنم میترسیدم حرفی بزنن سوداناراحت بشه وباشرایط حاملگیش که دکترهم بهش استراحت داده بودریسک نکردم گفتم این دوروزی که خانوادم میان توبروخونه ی خاله ات..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اگر کسی را یافتی که در لبخندت غمت را دید در سکوتت حرفهایت را شنید و در خشمت محبتت را فهمید,بدان او بهترین دارایی زندگی توست.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
گاهی اوقات مجبوریم بپذیریم که،
بعضی از آدمها فقط می توانند در قلبمان بمانند نه در زندگیمان...!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد_هفت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
به سودا گفتم توبروخونه ی خاله ات بااینکه میدونستم ازاین قایم موشک بازی خسته شده امابخاطرمن مخالفتی نکردگفت اگرفکرمیکنی فعلاوقتش نیست که خانواده ات چیزی بدونن من حرفی ندارم...خلاصه یه سری ازوسایل سوداروکه لازم داشت جمع کردم بردمش خونه ی خالش، خانوادم قراربودنزدیک ظهربیان تندتندخونه رومرتب کردم وهرچی نشونه ازوجودیه زن توخونم بودروجمع کردم گذاشتم توکمد دیواری درش روقفل کردم هرچندمادرم واقعاادم فضولی نبودهیچ وقت ندیده بودم..تجسس کنه اماکارازمحکم کاری عیب نمیکرد.قبل ازامدنشون برای ناهارازبیرون غذاسفارش دادم منتظرموندم تابیان...نزدیک ساعت۱بعدظهرمادرم پدرم به همراه خواهربزرگم وزهراخواهرشوهرخواهرم امدن..ازدیدن اون مهمون ناخونده حسابی جاخوردم امابعدادوزایم افتادچه خبره وازتعریف تمجیدخواهرم مادرم فهمیدم چه خوابی برام دیدن ولی به روی خودم نیاوردم..با سودا از طریق پیامک درتماس بودم هی میپرسیدکیاامدن؟منم دونه دونه براش اسم بردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
غمگین ترین انسان ها
کسانی هستند
که برداشت دیگران
برایشان زیادی مهم است.
#پابلو_پیکاسو
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
همون جا که نشد ...
همون جا که سخت شد ...
همونجا که کم آوردی ...
یادت بیوفته که خدای ما
رحیم و مهربونه رفیق..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
بزرگترين عاملی كه انرژی روانی ما را می گيرد
و باعث خستگی ما می شود ماندن بر سر دو راهی های زندگی است .
این که پیوسته در تردید گزینش بمانیم و عمرمان را هدر بدهیم .
آگاهانه تصمیم بگیرید و قاطعانه قدم بردارید.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
برای رسیدن به موفقیت،
دو راه جلوته...!
پاشو برنامه کارِت و بچین
یا
بخواب و خواب موفقیت و ببین
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
تولد انسان
روشن شدن کبریتی
است و مرگش
خاموشی آن
بنگر در این فاصله
چه کردی؟
گرما بخشیدی یا سوزاندی!
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد_هشت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
با سودا ازطریق پیامک درتماس بودم هی میپرسیدکیاامدن؟منم دونه دونه براش اسم بردم باشنیدن اسم زهرااونم جاخوردگفت اون به چه مناسبت امده چندتااستیکرخنده براش فرستادم که فهمیدقضیه چیه گفت زهرمار بدنگذره کاری نکن پاشم بیام همه روسورپرایزکنم خلاصه مادرم خواهرم دوروزموندن هرچی مادرم میگفت عباس این دخترخوبه ازخرشیطون بیاپایین بامسخره بازی جوابش رومیدادم تودلم میگفتم خبرنداری به زودی داری نوه دارمیشی انوقت دنبال عروسی هنوز!خلاصه اون دوروزم گذشت اصرارمادرم کارسازنشدرفتن...وقتی رفتم دنبال سوداخاله اش خیلی شاکی بودمیگفت تاکی میخوای اینجوری ادامه بدیدبلاخره که چی خانوادت بایدبدونن...بهش حق میدادم وقول دادم خیلی زوداین مشکل روهم حل کنیم
اخرای ماه چهارم وقتی سوداروبردم سونوگرافی دکترگفت بچتون دختره هردوتامون ازخوشحالی گریه میکردیم وازاون روزبه بعدشروع کردیم وسایل دخترونه خریدن یکی ازاتاق روبرای امدنش اماده کردیم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگی عمر کردن نیست،
بلکه " رشد" کردن است.
عمر کردن کاری است
که از همه حیوانات
بر می آید.
اما رشد کردن هدف
والای انسان است.
که عده معدودی میتوانند
ادعایش را داشته باشند.
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
جسارت اجرایی کردن
ایده هایت را داشته باش
جهان پر است از
ترسوهای خوش فکر!
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
حکایت زندگی مثل ”دکمهٔ پیراهنه”
اولی رو که اشتباه بستی تا آخرش اشتباه میری.
ولی زمانی به اشتباهت پی میبری که دیگه رسیدی به آخرش !
ورود👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
خواستن، توانستن است.
بخواه تابرایت محقق شود؛هیچ چیز غیرممکن نیست.
حتی واژۀ غیرممکن هم،ممکن را در دل خودبرجسته میکند!
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد_نه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
روزهامیگذشت سوداواردماه نهم شدوتواین مدت برای اینکه خانوادم هوس دیدنم رونکن درماه یکی دوباری میرفتم دیدنشون هردفعه ام بحث زن گرفتن من بود...دفعه ی اخری که رفتم روستاباپدرم خیلی صحبت کردم وتونستم متقاعدش کنم به نظرم احترام بذارن اونم قول دادبامادرم حرف بزنه نمیدونم چرااحساس میکردم پدرم فهمیده باسودادارم زندگی میکنم.. اماچیزی به روم نمیاره...روزهای اخربارداریه سودا بود یه روزصبح که داشتم میرفتم سرکارشوهرخواهرم زنگ زدگفت عباس حال پدرت خوب نیست، خیلی زودخودت روبرسون...بدون اینکه به سوداخبربدم راهیه روستاشدم..شاید باورتون نشه اماراه دوساعته رو انقدر باسرعت رفته بودم که یک ساعته رسیدم..وقتی رسیدم نزدیک خونمون دیدم بیشتراهالی روستاجلوی خونمون جمع شدن درحال رفت وامدهستن..سراسیمه رفتم توحیاط صدای گریه زاری خواهرم رومیشیدم که پدرم روصدامیزدن بابا بابامیکردن..اون لحظه فهمیدم پدرم روازدست دادم همونجا وسط حیاط نشستم شروع کردم گریه کردن داد میزدم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir