زندگی عمر کردن نیست،
بلکه " رشد" کردن است.
عمر کردن کاری است
که از همه حیوانات
بر می آید.
اما رشد کردن هدف
والای انسان است.
که عده معدودی میتوانند
ادعایش را داشته باشند.
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
جسارت اجرایی کردن
ایده هایت را داشته باش
جهان پر است از
ترسوهای خوش فکر!
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
حکایت زندگی مثل ”دکمهٔ پیراهنه”
اولی رو که اشتباه بستی تا آخرش اشتباه میری.
ولی زمانی به اشتباهت پی میبری که دیگه رسیدی به آخرش !
ورود👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
خواستن، توانستن است.
بخواه تابرایت محقق شود؛هیچ چیز غیرممکن نیست.
حتی واژۀ غیرممکن هم،ممکن را در دل خودبرجسته میکند!
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد_نه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
روزهامیگذشت سوداواردماه نهم شدوتواین مدت برای اینکه خانوادم هوس دیدنم رونکن درماه یکی دوباری میرفتم دیدنشون هردفعه ام بحث زن گرفتن من بود...دفعه ی اخری که رفتم روستاباپدرم خیلی صحبت کردم وتونستم متقاعدش کنم به نظرم احترام بذارن اونم قول دادبامادرم حرف بزنه نمیدونم چرااحساس میکردم پدرم فهمیده باسودادارم زندگی میکنم.. اماچیزی به روم نمیاره...روزهای اخربارداریه سودا بود یه روزصبح که داشتم میرفتم سرکارشوهرخواهرم زنگ زدگفت عباس حال پدرت خوب نیست، خیلی زودخودت روبرسون...بدون اینکه به سوداخبربدم راهیه روستاشدم..شاید باورتون نشه اماراه دوساعته رو انقدر باسرعت رفته بودم که یک ساعته رسیدم..وقتی رسیدم نزدیک خونمون دیدم بیشتراهالی روستاجلوی خونمون جمع شدن درحال رفت وامدهستن..سراسیمه رفتم توحیاط صدای گریه زاری خواهرم رومیشیدم که پدرم روصدامیزدن بابا بابامیکردن..اون لحظه فهمیدم پدرم روازدست دادم همونجا وسط حیاط نشستم شروع کردم گریه کردن داد میزدم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
برای رسیدن به موفقیت،
دو راه جلوته...!
پاشو برنامه کارِت و بچین
یا
بخواب و خواب موفقیت و ببین
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
اگر میخواهید خوشبخت باشید، زندگی را به
یک هدف گره بزنید؛
نه آدم ها و اشیاء...
🕴 آلبرت انیشتین
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
شهامت همیشه فریاد زدن نیست،
گاهی صدای آرامیست که
در انتهای روز می گوید:
🕊«فردا دوباره تلاش خواهم کرد».🕊
#حال_خوب
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
تو به چیزی تبدیل میشی
که خودتو باهاش احاطه کردی
انرژی ها مسری هستند
با دقت انتخاب کنید
محیط به شما تبدیل میشه 🌱
#حال_خوب
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
دایی عموهام دورم روگرفته بودن باهام همدردی میکردن سعی میکردن ارومم کنن ولی من داشتم میسوختم باورش برام سخت بوداخه پدرم هیچش نبودحتی یه سرماخوردگیه کوچیکم نداشت..بعدازچنددقیقه مادرم باگریه امدپیشم میگفت عباس بابات همیشه چشمش به دربودتاتوبیای حیف که اجل امانش ندادونتونست تنهاپسرش روبرای باراخرببینه..نمیتونم حال اون لحظه ام روبراتون توصیف کنم هنوزم که یادم میاد اشک چشمام بی اختیارمیریزه..پدرم تمام زندگیش روبرای خوشبختی من گذاشته بودوهرجامشکلی داشتم پشتم بودحمایتم میکرددراخرهم بدون اینکه شاهدخوشبختی من باشه ونوه اش روببینه چشماش روبرای همیشه بست تنهامون گذاشت...عذاب وجدانی دارم که تاوقتی نفس میکشم گریبان گیرمه وهروقت سرمزارپدرم میرم باتمام وجودم ازش میخوام من روببخشه..
خلاصه خیلی حالم بدبودباورم نمیشدپدرم روازدست داده باشم انقدربهم ریخته بودم که حواسم به گوشیم نبودنزدیک ظهرکه گوشیم روچک کردم دیدم سوداچندبارزنگ زده وپیام گذاشته نگرانتم چراخبری ازت نیست...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
هر روز مانند طلوع آفتاب، فرصتی برای شروع دوباره است. به خودت اعتماد کن، لبخند بزن و با انرژی مثبت به استقبال روز جدید برو. آرامش درونی را پیدا کن و اجازه بده نور امید مسیرت را روشن کند.🌅
#حال_خوب
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
همه چشم اندازها
وقتی زیباست
که نمره ی عینک مهربانی شما
بیست باشد...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
در این دنیا دو چیز بهترینند؛
زندگی کردن از سر شوق
و خندیدن از ته دل
امروز هر دو را برایتان آرزومندم
صبح دوشنبه تون بخیر
@
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی✨🌺
🌺پــروردگارا . . .
در ثانیه های ناامیدی ، پاهایم ،
از حرکت میایستند ؛
دلم از خواستن تهی میشود ؛
اما دستانم باز هم به سمت توست . . .
🌺خدایـا . . .
من صدایت می زنم چرا که
جز خودت هیچکس را
گره گشای مشکلاتم نمیدانم.
من "تو" را دارم و دلی که .
یقین دارد به بودنت . . .
یقینی که آرامم می کند :
🌺یقین دارم خـدایم مرا رهـا نخواهد کرد
.
بیش از حد به مشکلات زندگیتون فکر نکنید !
تحقیقات نشان داده است بیش از حد فکر کردن
باعث می شود مشکلاتی را خلق کنید که درابتدا اصلا وجود نداشته اند !
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
در شرایط سخت هم
امیدوار باش...
زیرا گاهی
رحمت الهی
از سیاهترین ابرها میبارد...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_بیست_سوم🎬:
روزهای سختی را می گذروندیم، چند روزی میشد که به شهر اومده بودم، دو سه روز اول با مرجان تلفنی صحبت می کردم، مرجان بیچاره با اشاره های کوتاه و کلام ناقص به من می فهموند که زن دایی و دختراش گوش وایستادن و نمی تونست خیلی حرف بزنه و حرفها را با بله و نه جواب میداد
مثلا من می گفتم، نظام کتکت می زنه میگفت بله ، میگفتم، زن دایی کتکت میزنه بازم جواب میداد بله
می گفتم می خوای بیای پیش ما، میگفت آره کاشکی...
خلاصه حالتی رمزوار با هم حرف میزدیم، اما چند روز که گذشت هر چی زنگ میزدم مرجان گوشی را برنمی داشتم و بعدش هم همه اش گوشیش خاموش بود، خیلی نگرانش شده بودم، توی شهر هم بودم دستم به جایی بند نبود، نمی دونستم چکار کنم، الان دیگه همه مشکلات خودم را فراموش کرده بودم و تمام وجودم نگران مرجان بود، دیگه یه روزی اونقدر ذهنم درگیر شد و فکرای بد به ذهنم میرسید که زنگ به مادرم زدم و گفتم که نگران مرجانم و جواب تلفنم را نمیده
مادرم که انگار منتظر یه اشاره از طرف من بود که عقده دلش را خالی کنه، شروع به گریه کرد و گفت: این زن دایی خیر ندیده ات با دخترای نامسلمونش رفتن اینقدر زیر بالا دادن و توی گوش نظام خوندن، گوشی بچه را از دستش گرفتن، بیچاره دلش به همین گوشی خوش بود و تنها راه ارتباطیش با ما همین بود، الان دیگه مرجان توی جهنم هست، دستم بشکنه که با دست خودم نوگلم را فرستادم به اسارت، کاش مرجان هیچ وقت عروس نمی شد.
آهی کشیدم و با خودم گفتم: مامان بیچاره فکر میکنه وضع مارال و محبوبه و من بهتره!! هر کدوم از ما به نوعی رفتیم اسارت، اما خداییش وضع مرجان از همه ما بدتر بود.
مادرم می گفت هر چند روزی یکبار، مرجان هر وقت موقعیت بشه گوشی برادر نظام را برمیداره و پنهان از بقیه به مادرم زنگ میزنه اما همیشه میترسه که اگر یک زمانی لو بره، حتما یک کتک درست و حسابی می خوره...
روزها با نگرانی و وحشت پشت سر هم می آمد و می گذشت و از اون عروسی شوم نزدیک دوماه گذشته بود.
یه روز محبوبه زنگ زد و تا سلام کردم صدای هق هقش بلند شد، دستپاچه شده بودم، میفهمیدم حتما اتفاق بدی برای کسی افتاده و اولین چیزی که به ذهنم اومد گفتم: بابا طوریش شده؟!
محبوبه هق هقش را خورد و گفت: نه...مرجان...
با دست زدم توی سرم و گفتم: مرجان چی؟!زنده است؟!
محبوبه بین هق هقش گفت: آره الان اینجاست اما...
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
هرگز تمامت را برای کسی رو نکن
بگذار کمی دست نیافتنی باشی
آدمها تمامت که کنند
رهایت میکنند.....👌
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
از هر دست بدی از همون دست یه جوری غیرمنتظره پس میگیری!
پس با مردم همونجوری رفتار کن که دوس داری باهات رفتار بشه...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
کلمات انسان
سرنوشت او را به وجود میآورند.
اندیشهها زندگی سازند.
آنچه به خود میگویی
همان را از زندگی خواهی شنید
از کلام تو بر تو حکم میشود
تو همانی که میاندیشی.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_یک
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
رفتم پشت ساختمان بهش زنگ زدم صدام گرفته بود تابهش سلام کردم گفت چیزی شده نمیخواستم بخاطر بارداریش نگرانش کنم اما ازصدای قران متوجه شد کسی فوت کرده قسمم داد راستش رو بهش بگم...به ناچار براش تعریف کردم و ازش خواستم تابرمیگردم بره خونه ی خاله اش..سودا هم ازشنیدن مرگ پدرم خیلی ناراحت شد میگفت میخوام بیام گفتم الان وقتش نیست توام نزدیک زایمانته خطرناکه..خلاصه هرجورکه بودراضیش کردم بره پیش خالش فرداش مراسم خاکسپاری پدرم بودجمعیت خیلی زیادی امده بودن..پدرم روبخاطردست بخیربودنش خیلی هامیشناختن ازچندین ابادی امده بودن...بعد از مراسم خاکسپاری داشتم مادر و خواهرم رومیبردم خونه که بعدازناهاربریم مسجدازدورسوداوخاله اش رودیدم چادرمشکی سرش کرده بودتوجمعیت وایستاده بودن..وای خداتصورشم وحشتناک بوداگرمادرم یاخواهرام میفهمیدن ابروریزی راه مینداختن چون تمام مدت میگفتن بابام ارزوی دیدن نوه اش روبه گوربرده وحسرت به دل ازدنیارفته....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
هیچوقت حسرت زندگے آدمایے
ڪہ ازدرونشون خبر ندارے رو نخور
هر قلبے یہ دردے دارہ
ونحوہ ابرازش هم متفاوتہ
بعضے ها آن را توے چشماشون
پنهان میڪنند
وبعضے ها توے لبخندشون!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
حتی اگر در مسیر درست قرار گرفته باشید،
وقتی بی حرکت بمانید شما را زیر می گیرند.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_دو
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
اون لحظه کاری نمیتونستم بکنم فقط سوار ماشین شدم تاخانوادم روبرسونم برگردم سرخاک...طول مسیر خواهربزرگم متوجه اشفتگیم شدچندباری پرسیدعباس چیزی شده..گفتم نه..خواهرمادرم رو رسوندم خونه برگشتم ارامستان تقریبا خلوت شده بودسودا خاله اش سرخاک پدرم بودن بعدازخوندن فاتحه امدن سمتم انقدرعصبانی بودم که تاخاله اش خواست بهم تسلیت بگه توپیدم به سودا گفتم چراامدی مگه بهت نگفته بودم نمیخواد بیای...سودا که بهش برخورده بودزدزیرگریه خاله اش باناراحتی گفت سودابخاطرشماامده که تنهانباشی درست نیست اینجوری باهاش رفتارکنی الانم چیزی نشده مامیریم شمانگران نباش پیش خانوادت لونمیری مثلامرد..حال خودم خوب نبودتیکه های خاله ی سوداهم بدتراتیشم میزدگفتم من اگرمیترسم بخاطرسوداست نه خودم اخرش اینکه مادرمم مثل بابام بعدازمرگش ببینم کاش درک کنیدچی میگم...سودا خاله اش روباخودم بردم خونه ازشون خواستم تویکی ازاتاقهای که مهمونهای غریبه نشستن بمونن وبعدازناهاربرن اماسوداگفت حالاکه تااینجاامدیم بذارمسجدهم بیایم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir