📖 #رمان_مذهبی_واقعی_آخرین_عروس
🌼 #زندگینامهحضرتنرجسخاتون(س) و تولد حضرت صاحب الزمان(عج)
📚نوشته ی مهدی #خدامیان
#قسمت7⃣
وقتى كه #امام از خانه خارج مى شود تا خود را به #قصر برساند عدّه اى از #شيعيان از فرصت استفاده مى كنند و در راه مى ايستند تا #امام را ببينند.
#امام به آنها پيغام داده است كه هرگز به او #سلام نكنند...
زيرا اين كار براى آنها بسيار #خطرناك است و #سزايى جز #كشته شدن ندارد.
مى دانم كه باور كردن آن #سخت است، چرا بايد #سلام كردن به فرزند #پيامبر جرم باشد❓
اين همان #مظلوميّتى است كه تا به حال كسى به آن #توجّه نكرده است❗️
هر چند #امام_حسين(ع) در روز #عاشورا غريب و مظلوم بود;
امّا #يارانى وفادار داشت كه تا آخرين لحظه بر گرد وجودش همچون #پروانه مى چرخيدند.
امّا جانم فداى غربت #امامى كه در اين شهر #تنهاى تنهاست،
هيچ #يار و #ياور و آشنايى ندارد، دوستان او هم #غريب و #مظلومند!
#قسمت8⃣
آيا دوست دارى قصّه چوب شكسته شده را برايت بگويم تا با مظلوميّت #امام خود بيشتر آشنا شوى؟
در اين #روزگار هر خانه نياز به #هيزم هاى زيادى دارد تا با آن #غذا بپزند و در فصل #سرما خانه را با آن گرم كنند.
شخصى به نام #داوود _بن_اسود براى خانه #امام_عسكری_ع هيزم
تهيّه مى كرد.
يك روز #امام او را صدا زد و به او چوب بزرگى داد و گفت: "اين چوب را بگير و به #بغداد برو و به #نماينده من در آنجا تحويل بده".
#داوود خيلى تعجّب كرد، آخر #بغداد شهر بزرگى است و هيزم هاى زيادى در آن #شهر وجود دارد، چه #حكمتى است كه #امام از او مى خواهد اين همه راه برود و اين #چوب را به #بغداد ببرد.
به هر حال سوار بر #اسب خود شد و به سوى #بغداد حركت كرد.
در ميانه راه به #كاروانى برخورد كرد، او خيلى #عجله داشت.
#شترى جلوىِ راه او را بسته بود، با آن چوب محكم به #شتر زد تا #شتر كنار برود و راه باز شود
ولى #چوب شكست. شكسته شدن چوب همان و ريختن نامه ها همان❗️
گويا #امام در داخل اين #چوب نامه هايى را مخفى كرده بود و #داوود از آن خبر نداشت.
واى! اگر مأمور اطلاعاتىِ #عبّاسيان اين صحنه را ببيند چه خواهد شد❓
#خون همه كسانى كه #اسمشان در اين #نامه ها آمده است ريخته خواهد شد.
#داوود سريع از #اسب پياده شد و همه #نامه ها را جمع كرد و با عجله از آنجا دور شد.
در اين #نامه ها، جواب سؤال هاى #شيعيان نوشته شده بود;
ولى #امام_عسكرى_ع براى ارسال آنها با #مشكلات فراوانى روبرو بوده است.
فكر مى كنم با شنيدن اين #داستان با گوشه اى از شرايط #سختى كه بر #امام مى گذرد آشنا شده اى.
#قسمت9⃣
اكنون، ما آرام آرام در محلّه #عسكر قدم برمى داريم، من مى خواهم درِ خانه #امام را به تو نشان بدهم.
از تو مى خواهم وقتى به آنجا رسيديم بى تابى نكنى!
نگويى كه مى خواهم #امام را ببينم. گفته باشم اين كار #خطرناك است❗️
قدرى راه مى رويم. #نسيم میوزد، بوى #بهشت به مشام مى رسد، آنجا خانه #آفتاب است.
با بى قرارى و وجدى كه دارى #سلام
مى كنى:
#سلام بر آقا و #مولاى من!
#سلام بر نور #خدا در زمين!
تو مى خواهى به سوى #بهشت بروى، من دست تو را مى گيرم!
#كجا مى روى؟
تو به خود مى آيى و سپس مى گويى: دستِ خودم نبود❗️
بعد از يك عمر #آرزو ، به اينجا رسيده ام، #امامِ من در چند قدمى من است و من نمى توانم او را ببينم❗️
آنجا چند #مأمور ايستاده اند. آنها به ما #نگاه مى كنند. زود #اشك چشمانت را پاك كن!
بايد #فكرى بكنيم.
شما كجا مى رويد!
ما به درِ خانه #قاضى شهر مى رويم.
چرا رفيقت #گريه كرده است؟
بعضى از #نامردها، همه سرمايه ما را گرفته اند.
وقتى اين را مى گويم، آنها #اجازه
مى دهند كه برويم.
بيا تا به درِ خانه #قاضى برويم كه حرف من #دروغ نباشد
خانه #قاضى آنجاست. تو به من نگاه مى كنى و مى گويى: چقدر #قشنگ جواب دادى!
اين نامردها، همه #سرمايه ما را گرفته اند
#ادامه_دارد.
#آخرین_عروس
✨💟الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💟✨
▪️ منتظران ظهور غریب ترین امام▪️
https://eitaa.com/GharibtarinEmam
📖 #رمان_مذهبی_واقعی_آخرین_عروس
🌼 #زندگینامهحضرتنرجسخاتون(س) و تولد حضرت صاحب الزمان(عج)
📚نوشته ی مهدی#خدامیان
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت6⃣1⃣
همه #دختران روم #آرزو دارند كه جاى #مليكا باشند; امّا چرا #مليكا روى خوشى به اين #ازدواج نشان نمى دهد⁉️ آيا او دلباخته #مرد ديگرى شده است❓ آيا او #عشقِ ديگرى در دل دارد❓
#مادرِ_مليكا از اتاق بيرون مى رود.
#مليكا از جا برمى خيزد و به سمت #پنجره مى رود. هيچ كس از #رازِ دل او خبر ندارد.
درست است كه او در #قصر زندگى مى كند; امّا اين #قصر براى او #زندان است. اين #زندگىِ پر زرق و برق برايش هيچ جلوه اى ندارد.
همه روىِ زرد #مليكا را مى بينند و نمى دانند در درون او چه #شورى برپاست. #مادر خيال مى كند كه او گرفتار #عشق ديگرى شده است. امّا #مليكا گرفتار شك شده است.
او از #كودكى به #خدا و #مسيح اعتقاد داشت و به #كليسا مى رفت و مانند همه #مردم به سخنان #كشيش هاى مسيحى گوش مى داد.
#قسمت7⃣1⃣
كشيش ها كه همان #روحانيّون_مسيحى بودند #مردم را به تَرك دنيا دعوت كرده و از آنها مى خواستند تا به فكر #آخرت خود باشند و از جمع كردن #مالِ_دنيا دورى كنند.
آن روزها چهره #كشيش ها براى #مليكا چهره اى #آسمانى بود، #كشيش ها كسانى بودند كه مى توانستند #گناهان مردم را ببخشند.
#مليكا مى ديد آنها چنان از #آتش_جهنّم و عذاب #خدا سخن مى گويند كه همه دچار #ترس مى شوند.
#مردم براى اعتراف به نزد آنها مى رفتند تا #خدا گناه آنها را ببخشد.
او كه بزرگ تر شد چيزهايى را ديد كه به دينِ آنها شك كرد.
#او مى ديد #كشيش ها كه از تَرك دنيا سخن مى گويند، وقتى به اين #قصر مى آيند چگونه براى گرفتن #سكّه هاى طلا، هجوم مى آورند!
#مليكا چيزهاى زيادى را در اين #قصر ديده بود. صداى قهقهه مستانه #كشيش ها را شنيده بود.
او بارها ديده بود كه چگونه #كشيش ها با شكم هاى #برآمده، ظرف هاى #طلايىِ غذا را پيش كشيده و مشغول #خوردن مى شدند‼️
او به #دينى كه اينان #رهبرانش بودند شك كرده بود، درست است كه او دخترى از خانواده #قيصر_روم بود;
امّا نمى توانست ببيند كه #دينِ_خدا، بازيچه گروهى بشود كه خود را بزرگانِ #دين مى دانند و نان حكومت #روم را مى خورند‼️
او از اين #كشيش ها، مأيوس شده است امّا هرگز از #خدا جدا نشده است.
او از اين #جماعت بدش مى آيد ولى #خدا را دوست دارد و به #عيسى(ع) و #مريم_مقدّس(س) عشق میورزد.
#قسمت8⃣1⃣
هر چه او به #دينى كه #كشيش ها از آن دم مى زدند بيشتر #شك مى كرد، راز و نيازش با #خدا بيشتر مى شد.
#مليكا از #خدا مى خواهد او را #نجات بدهد.
او از همه چيز و همه كس خسته شده است ولى از #خدا و #دوستان_خدا دل نكنده است.
او #منتظر است تا #لطف_خدا به سوى او بيايد.
او مى داند كه اگر با پسر عمويش #ازدواج كند تا آخر #عمر بايد به وضع موجود، #راضى باشد.
اگر #روحانيّون بفهمند كه #ملكه آينده روم به #قداست آنها شك دارد چيزى جز #مرگ در #انتظار او نخواهد بود.
آنها آن قدر قدرت دارند كه حتّى #ملكه آينده #روم را مى توانند به #قتل برسانند.
آنها هرگز #شمشير به دست نمى گيرند تا #ملكه را به قتل برسانند، بلكه #اسلحه اى بسيار قدرتمندتر از #شمشير دارند.
كافى است آنها به #مردم بگويند كه #ملكه مرتّد شده و به دين #خدا پشت كرده است، آن وقت مى بينى چگونه #مردمى كه تا ديروز ساكت و آرام؛ بودند، آشوب به پا كرده و به #قصر حمله مى كنند تا براى #خشنودى و رضايت #خدا، #ملكه را بکشند.
#آخرین_عروس
#ادامه_دارد...
✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨
▪️منتظران ظهور غریب ترین امام▪️
https://eitaa.com/GharibtarinEmam
📖 #رمان_مذهبی_واقعی_آخرین_عروس
🌼زندگینامه حضرت نرجس خاتون(س) و تولد حضرت صاحب الزمان(عج)
📚نوشته ی مهدی خدامیان
#قسمت9⃣1⃣
فكر مى كنم ديگر فهميدى كه چرا #مليكا نمى خواهد با پسر عمويش #ازدواج كند. او از جنس اين #مردم نيست.
#خدا به او چيزى داده كه به خيلى ها نداده است.
#خدا به #مليكا، قدرت #فكر كردن داده است.
گويا تنها عيب او اين است كه #فكر مى كند‼️
امروز كسى نبايد خودش #فكر كند. #روحانيّونى كه نانِ حكومت مى خورند به جاى همه #فكر مى كنند.
وظيفه مردم فقط #اطاعت بدون چون و چرا از آنهاست.
آنها مى گويند كه رضايت #خدا و #مسيح فقط در اين #اطاعت است.
در اين #روزگار هر كس كه مى فهمد بايد سكوت كند وگرنه سزايش #مرگ است.
آخر چگونه ممكن است #خدا كليد #بهشت را به كسانى بدهد كه دم از #خدا مى زنند و از سفره حكومت #قيصر نان مى خورند؟
💞🏳💞
چند روز مى گذرد و #مليكا خبردار مى شود كه بايد خود را براى مراسم #عروسى آماده كند.
#پدربزرگ او، #قيصر دستور داده است تا اين #عروسى هر چه زودتر برگزار شود. حتماً مى دانى در #روم به پادشاهى كه كشور را اداره مى كند "قيصر" مى گويند.
#مليكا، نوه #قيصر روم است.
#قسمت0⃣2⃣
او دستور داده است تا #سران و #بزرگان از سراسر كشور در #پايتخت جمع بشوند. پيش بينى مى شود كه تعداد آنها به #چهار هزار نفر برسد.
سيصد نفر از #روحانيّون كليسا هم دعوت شده اند تا در اين #مراسم حضور داشته باشند.
#قصر بزرگ و زيبايى براى اين #مراسم در نظر گرفته شده است.
#قيصر مى خواهد براى #ملكه آينده روم #جشن بزرگى بگيرد، #جشنى كه نشانه اقتدار و عظمت #خاندانش باشد.
#مليكا هيچ چاره اى ندارد، بايد به اين #عروسى رضايت بدهد.
اكنون، تمام #قصر غرق #نور است، عدّه اى مى رقصند و #گروهى هم مى نوازند. همه #مهمانان آمده اند و #قيصر بر روى تخت خود نشسته است.
درِ #قصر باز مى شود، #داماد در حالى كه #گروهى او را همراهى مى كنند وارد مى شود.
او به سوى #قيصر مى آيد، خم مى شود و دست #قيصر را مى بوسد و به سوى تخت دامادى مى رود تا بر روى آن بنشيند.
همه كف مى زنند و سوت مى كشند، داماد افتخار مى كند كه امشب زيباترين دختر #روم، #همسر او مى شود.
او مى خواهد بر روى #تخت بنشيند كه ناگهان همه چيز مى لرزد!
زلزله اى #سهمگين، همه را به وحشت مى اندازد. آن قدر #سريع كه فرصت فرار يا #ماندن را به هيچ كس نمى دهد.
همه چيز در يك لحظه #اتفاق مى افتد، گرد و غبار همه جا را فرا مى گيرد. پايه هاى تخت #داماد شكسته و داماد بى هوش بر روى زمين افتاده است!
#قسمت1⃣2⃣
هيچ كس حرفى نمى زند، همه مات و مبهوت به هم نگاه مى كنند، آيا #عذابى نازل شده است❓
#عروسى به هم مى خورد، #قيصر بسيار ناراحت مى شود، چه راز و رمزى در كار است❓
هيچ كس نمى داند.
#شب از نيمه گذشته و سكوت همه جا را فرا گرفته است.
نورِ مهتاب از پنجره بر اتاق #مليكا مى تابد.
اكنون #مليكا خواب مى بيند:
#عيسى(ع) به اين #قصر آمده است. همه #ياران او نيز آمده اند.
آيا #شمعون را مى شناسى❓
او #وصىّ و جانشين #حضرت_عيسى(ع) است و مليكا هم از نسل اوست.
#شَمعُون، پدربزرگِ مادرى #مليكا است.
هر جا را نگاه مى كنى #فرشتگان ايستاده اند. در وسط قصر #منبرى از نور گذاشته اند.
گويا همه، #منتظر آمدن كسى هستند.
✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨
#ادامه_دارد
#آخرین_عروس
▪️ منتظران ظهور غریب ترین امام▪️
https://eitaa.com/GharibtarinEmam
📖 #رمان_مذهبی_واقعی_آخرین_عروس
🌼زندگینامه حضرت نرجس خاتون (س) و تولد حضرت صاحب الزمان (عج)
📚نوشته مهدی خدامیان
#قسمت2⃣2⃣
هيچ كس حرفى نمى زند، همه مات و مبهوت به هم نگاه مى كنند، آيا عذابى #نازل شده است❓
#عروسى به هم مى خورد، #قيصر بسيار ناراحت مى شود، چه راز و رمزى در كار است؟
هيچ كس نمى داند.
شب از نيمه گذشته و #سكوت همه جا را فرا گرفته است. نورِ مهتاب از پنجره بر اتاق #مليكا مى تابد.
اكنون #مليكا خواب مى بيند:
#عيسى(ع) به اين قصر آمده است. همه ياران او نيز آمده اند.
آيا #شمعون را مى شناسى❓
او #وصىّ و جانشين #حضرت_عيسى(ع) است و مليكا هم از نسل اوست.
#شَمعُون، پدربزرگِ مادرى #مليكا است.
هر جا را نگاه مى كنى #فرشتگان ايستاده اند. در وسط #قصر منبرى از نور گذاشته اند.
گويا همه، #منتظر آمدن كسى هستند.
#ملكيا در شگفتى مى ماند، به راستى چه كسى قرار است به اينجا بيايد كه #عيسى(رحمهم الله) در انتظارش، سراپا ايستاده است.
ناگهان در #قصر باز مى شود.
#مردانى نورانى وارد مى شوند. بوى گل #محمّدى به مشام مى رسد. #بانويى جوان و نورانى هم همراه آنها آمده است.
#عيسى(ع) به استقبال آنها مى رود، سلام مى كند و خوش آمد مى گويد: "سلام و درود خدا بر تو اى آخرين #پيامبر! اى #محمّد!".
#قسمت3⃣2⃣
#عيسى(ع) #محمّد(ص) را در آغوش مى گيرد و از او مى خواهد به قسمت پذيرايى #قصر بروند.🎀🏳🎀
همه مى نشينند. چهره #عيسى(ع) همچون #گل شكفته شده و سكوت بر فضاى #قصر سايه افكنده است.
#مليكا فقط نگاه مى كند. به راستى در اينجا چه خبر است❓
بعد از لحظاتى، #محمّد(ص) رو به #عيسى(ع) مى كند و مى گويد: "اى #عيسى! جانشين تو، #شمعون دخترى به نام #مليكا دارد، من آمده ام او را براى يكى از فرزندانم #خواستگارى كنم".
#محمّد(ص) با دست اشاره به #جوانى مى كند كه در كنارش نشسته است.
#مليكا نگاه مى كند #جوانى را مى بيند كه صورتش چون #ماه مى درخشد.
اين جوان، #امام يازدهم #شيعيان و نام او #حسن است.
#محمّد(ص) منتظر جواب است. در اين هنگام #عيسى(ع) رو به شمعون، پدربزرگ #مليكا مى كند و مى گويد:
"اى شمعون! #سعادت و خوشبختى به سوى تو آمده است. آيا دخترت #مليكا را به عقد ازدواج فرزند #محمّد در مى آورى؟".
#قسمت4⃣2⃣
#محمّد(ص) منتظر جواب است. در اين هنگام #عيسى(ع) رو به شمعون، پدربزرگ #مليكا مى كند و مى گويد: "اى شمعون!
#سعادت و خوشبختى به سوى تو آمده است. آيا دخترت #مليكا را به عقد ازدواج فرزند #محمّد_ص در مى آورى؟".
اشك شوق در چشمان #شمعون حلقه مى زند و بعد نگاهى به دخترش #مليكا مى كند و مى گويد: "آرى، با كمال #افتخار قبول مى كنم".
#محمّد(ص) از جا برمى خيزد و بر بالاى منبرى از #نور قرار مى گيرد و خطبه #عقد را مى خواند:
☘بسم الله الرّحمن الرّحيم☘
امشب #مليكا، دختر #شمعون را به #ازدواج يازدهمين #امام بعد از خود، #حسن در آوردم.
شاهدان اين ازدواج، #عيسى و #شمعون و #حواريّون و #على و #فاطمه و همه #خاندان من هستند".
وقتى سخن #محمّد(ص) تمام مى شود همه به يكديگر #تبريك مى گويند و همه جا غرق #نور مى شود.
#مليكا از خواب بيدار مى شود. نور #مهتاب به داخل اتاق #تابيده است. او از روى #تخت بلند مى شود به كنار #پنجره مى آيد:
#خدايا اين چه #خوابى بود من ديدم!
او مى فهمد كه #عشقى آسمانى در #قلب او منزل كرده است.
او احساس مى كند كه #حسن(ع) را دوست دارد.
#ادامه_دارد...
#آخرین_عروس
الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج
▪️منتظران ظهور غریب ترین امام▪️
https://eitaa.com/GharibtarinEmam
📖 #رمان_مذهبی_واقعی_آخرین_عروس
🌼زندگینامه حضرت نرجس خاتون (س) و تولد حضرت صاحب الزمان (عج)
📚نوشته مهدی خدامیان
#قسمت5⃣2⃣
يا #مريم مقدّس! من چه كنم!
آيا اين خواب را براى #مادرم بگويم؟ آيا مى توانم #پدربزرگ را از اين #راز با خبر كنم؟
نه، او نبايد اين كار را بكند.
#مليكا نمى تواند به آنها بگويد كه عاشق فرزند #محمّد(ص) شده است؟
آخر چگونه ممكن است كه نوه #قيصر روم بخواهد با فرزند #پيامبر مسلمانان ازدواج كند⁉️
مدّت هاست كه ميان #مسلمانان و #مسيحيان جنگ است.
كافى است آنها بفهمند كه #مليكا به #اسلام علاقه پيدا كرده است، آن وقت او را #مجازات سختى خواهند كرد!
هيچ كس نبايد از اين #خواب با خبر بشود.
اين #عشق آسمانى بايد در قلب #مليكا مثل يك #راز بماند.
چند روزى گذشته است و #عشق ديدار جگر گوشه #پيامبر در همه وجود #مليكا ريشه دوانده است.
#رنگ او زرد شده و خواب و خوراك او نيز كم شده است. همه خيال مى كنند كه او #بيمار شده است.
#قيصر بهترين #پزشكان را براى درمان #مليكا مى آورد; امّا هيچ فايده اى ندارد. آنها #درد او را نمى فهمند تا برايش #درمانى داشته باشند.
#قسمت6⃣2⃣
#مليكا روز به روز #لاغرتر مى شود. #چشمانش به گودى نشسته است. هيچ كس نمى داند چه شده است.
#مادر براى او گريه مى كند و غصّه مى خورد كه چگونه #عروسى دخترش با زلزله اى به هم خورد.
بعد از آن #بيمارىِ ناشناخته اى به سراغ #مليكا آمده است.
امروز #قيصر، پدربزرگ #مليكا به عيادت او آمده است:
#دخترم!
#مليكا عزيزم! صداى مرا مى شنوى!
#مليكا چشمان خود را باز مى كند. نگاهش به چهره #مهربان پدربزرگش مى خورد كه در كنارش نشسته است.
اشكِ چشم او بر صورت
#مليكا مى چكد:
ــ دخترم! نمى دانم اين چه #بلايى بود كه بر سر ما آمد؟ من #آرزو داشتم كه تو #ملكه روم شوى; امّا ديدى كه چه شد.
ــ گريه نكن #پدربزرگ.
ــ چگونه #گريه نكنم در حالى كه تو را اين گونه مى بينم؟
ــ چيزى نيست. من #راضى به رضاى #خدا هستم.
ــ دخترم! آيا خواسته اى از من ندارى؟
ــ پدربزرگ! #مسلمانان زيادى در زندان هاى تو شكنجه مى شوند.
آنها #اسير تو هستند. كاش همه آنها را #آزاد مى ساختى و در حقّ آنها #مهربانى مى كردى، شايد #مسيح و #مريم_مقدّس مرا شفا بدهند!
#قيصر اين سخن را مى شنود و به #مليكا قول مى دهد كه هر چه زودتر اسيران #مسلمان را آزاد كند.
بعد از مدّتى به #مليكا خبر مى رسد كه گروهى از #اسيران آزاد شده اند. او براى اين كه #پدربزرگ خود را خوشحال كند، قدرى #غذا مى خورد.
#پدربزرگ خشنود مى شود و دستور مى دهد تا همه #مسلمانانى كه در جنگ ها اسير شده اند #آزاد شوند.
اكنون #مليكا دست به دعا برمى دارد و مى گويد: "اى #مريم مقدّس! من كارى كردم تا #اسيران آزاد شوند، من دل آنها را #شاد كردم.
از تو مى خواهم كه دل مرا هم #شاد كنى".
#مليكا منتظر است شايد بار ديگر در خواب #محبوبش را ببيند
. شايد يار آسمانى اش، #حسن(ع) به ديدارش بيايد.
#قسمت7⃣2⃣
#مليكا اعتقاد دارد كه #مسيح، پسر خداست، براى همين او #خدا را به حقّ #پسرش مى خواند تا شايد خدا به او نگاهى كند و مشكلش را حل كند.
امشب دل #مليكا خيلى گرفته است. هجران #محبوب براى او سخت شده است. نيمه شب فرا مى رسد. همه اهل #قصر خواب هستند.
او از جاى بر مى خيزد و كنار #پنجره مى رود. نگاه به #ستاره ها مى كند. با محبوبش، #حسن(ع) سخن مى گويد:
"تو كيستى كه چنين مرا #شيفته خود كردى و رفتى! تو #كجا هستى، چرا #سراغم نمى آيى! آيا درست است كه مرا #فراموش كنى".
بعد به ياد #مريم_مقدّس(س) مى افتد، اشك در چشمانش حلقه مى زند، از صميم #دل او را به يارى مى خواند.
#مليكا به سوى تخت خود مى رود. هنوز صورتش خيس #اشك است.
او نمى داند گره كار در كجاست؟ آن قدر #گريه مى كند تا به #خواب مى رود.
او #خواب مى بيند:
تمام #قصر نورانى شده است. نگاه مى كند هزاران #فرشته به ديدارش آمده اند. گويا قرار است براى او #مهمانان عزيزى بيايند.
او از جاى خود بلند مى شود و با احترام مى ايستد. ناگهان دو #بانو از آسمان مى آيند. بوى گلِ #ياس به مشام مليكا مى رسد.
#مليكا نمى داند راز اين بوى #ياس چيست؟
#ادامه_دارد...
#آخرین_عروس
▪️منتظران ظهور غریب ترین امام▪️
https://eitaa.com/GharibtarinEmam
📖 #رمان_مذهبی_واقعی_آخرین_عروس
🌼زندگینامه حضرت نرجس خاتون (س) و تولد حضرت صاحب الزمان (عج)
📚نوشته مهدی خدامیان
#قسمت1⃣3⃣
رؤياى امشب فرا مى رسد، #حسن(ع) به ديدار او مى آيد.
#مليكا سر به زير مى اندازد و آرام مى گويد:
ــ آقاى من! از همه دنيا ديدار شما مرا بس است; امّا مى خواهم بدانم كى در كنار شما خواهم بود؟
ــ به زودى پدربزرگ تو، #سپاهى را براى مبارزه با لشكر #اسلام مى فرستد. گروهى از كنيزان همراه اين #سپاه مى روند. تو بايد لباس يكى از اين #كنيزان را بپوشى و خودت را به شكل آنها در آورى.
ــ سرانجام اين جنگ چه مى شود؟
ــ در اين جنگ، #مسلمانان پيروز مى شوند و همه #سربازان و كنيزان رومى اسير مى شوند.
#مسلمانان، كنيزان رومى را براى فروش به #بغداد مى برند.
وقتى تو به #بغداد برسى من كسى را به دنبال تو خواهم فرستاد.
تو در آنجا منتظر #پيك من باش!
#مليكا از شوق بيدار مى شود.
اكنون او بايد پاى در راه بنهد و به سوى #محبوب خود برود.
#قسمت2⃣3⃣
به راستى او چگونه مى تواند از اين #قصر بيرون برود؟
مليكا فكر مى كند، به ياد يكى از #كنيزان قصر مى افتد كه سال هاست او را مى شناسد. #مليكا مى تواند به او اعتماد كند و از او كمك بخواهد.
مليكا با كنيز #قصر صحبت كرده است و قرار شده كه او براى #مليكا لباس كنيزها را تهيّه كند. همه چيز با دقّت برنامه ريزى شده است.
خبر مى رسد كه سپاه #روم به سوى سرزمين هاى #مسلمانان مى رود، همه براى بدرقه #سپاه در ميدان اصلى شهر جمع شده اند.
قيصر #پرچم سپاه را به دست يكى از بهترين فرماندهان خود مى دهد و براى پيروزى او #دعا مى كند.
سپاه حركت مى كند امّا #مليكا هنوز اينجاست.
تو رو به #مليكا مى كنى و مى گويى:
ــ مگر قرار نبود كه همراه آنها بروى؟
ــ #صبر داشته باش. من فردا از #شهر خارج خواهم شد. #امروز نمى شود، همه شك مى كنند.
فردا فرا مى رسد.
#مليكا هوسِ طبيعت كرده است و مى خواهد به دشت و صحرا برود.
او با همان #كنيز مورد اطمينان از #قصر خارج مى شود. چند سواره #نظام آماده حركت هستند. 🕊💜🕊
آنها حركت مى كنند، #مليكا راه ميان برى را انتخاب مى كند تا بتواند زودتر به سپاه برسد. آنها با #سرعت مى روند.
نزديك #غروب مى شود، سپاه #روم در آنجا اتراق كرده است.
#مليكا مى خواهد سپاه روم را ببيند و #سربازان را تشويق كند.
او ابتدا به خيمه #كنيزان سپاه مى رود. آنها مشغول #آشپزى هستند.
حواسشان نيست. باور نمى كنند كه دختر #قيصر روم به اين بيابان آمده باشد.
مليكا داخل #خيمه اى مى شود و سريع لباسى را كه همراه دارد به تن مى كند. ديگر هيچ كس نمى تواند او را شناسايى كند. او شبيه #كنيزان شده است.
او از خيمه بيرون مى آيد، يكى از كنيزان صدايش مى زند كه در #آشپزى به او كمك كند.
هوا ديگر تاريك شده است.
چند سربازى كه همراه #مليكا بودند خيال مى كنند كه #مليكا امشب مى خواهد در اينجا بماند.
#قسمت3⃣3⃣
#هوا ديگر تاريك شده است.
چند سربازى كه همراه #مليكا بودند خيال مى كنند كه #مليكا امشب مى خواهد در اينجا بماند
صبح سپاه حركت مى كند، آن سربازها هر چه #منتظر مى شوند از #مليكا خبرى نمى شود، نمى دانند چه كنند.
به هر كس مىگويند كه دختر #قيصر_روم كجا رفت، همه به آنها مى خندند و مى گويند: "شما ديوانه شده ايد؟ دختر #قيصر در اين بيابان چه مى كند؟
سپاه به پيش مى رود و #مليكا با هر قدم به #محبوب خود نزديك و نزديك تر مىشود.25
#همسفرم! آنجا را نگاه كن، #سپاه مسلمانان به اين سو مى آيند، جنگ سختى در مى گيرد.
در اين هياهو من ديگر #مليكا را
نمى بينم!
نمى دانم چه سرنوشتى در #انتظار اوست اسبها شيهه مى كشند، صداى #شمشيرها به گوش مى رسد، تيرها از هر سو مى آيند، عدّه اى بر روى #خاك مى افتند و در خون خود مى غلتند
هيچ كارى از دست ما برنمى آيد، اگر اينجا بمانيم خيال مى كنند كه ما هم از سربازان #روم هستيم. بيا تا اسير نشده ايم با هم فرار كنيم!
ما بايد به سوى #سامرّا برويم، گويا اين #عشق ملكوتى فرجام زيبايى دارد
#ادامه_دارد...
#آخرین_عروس
▪️منتظران ظهور غریب ترین امام▪️
https://eitaa.com/GharibtarinEmam
#رمان_مذهبی_واقعی_آخرین_عروس
🌼زندگینامه حضرت نرجس خاتون (س) و تولد حضرت صاحب الزمان (عج)
📚نوشته مهدی خدامیان
#قسمت5⃣5⃣
امشب شب جمعه است، شب #نيمه_شعبان كه با شب يازدهم مرداد ماه مصادف شده است.
شايد امشب #امام عسكرى(ع) دلتنگ عمّه اش، #حكيمه شده است. آخر امام در اين شهر غريب است. هيچ آشناى ديگرى ندارد. #شيعيان هم كه نمى توانند به خانه آن حضرت بروند.
#حكيمه براى رفتن آماده مى شود.
كاش مى شد ما هم همراه او به خانه امام مى رفتيم! #خداوند دشمنان را لعنت كند كه ما را از اين فيض بزرگ محروم كرده اند.
حكيمه، اشكِ حسرت را در چشمان ما مى بيند، دلش مى سوزد. فكرى به ذهنش مى رسد. بعد از مدّتى #حكيمه ما را صدا مى زند. نگاه ما به دو كيسه بزرگ مى افتد:
ــ مادر! اين ها را كجا مى خواهى ببرى؟
ــ اين دو كيسه را مى خواهم به خانه #امام_عسكرى(ع) ببرم، شما بايد اين ها را بياوريد.
ــ چشم.
ــ مأموران در بين راه، جلوى شما را مى گيرند و داخل كيسه ها را مى بينند، شما با كمال خونسردى بايستيد تا آنها به كار خودشان بپردازند. شما اصلاً به آنها كارى نداشته باشيد.
اكنون تو خيلى خوشحال هستى. به اين بهانه مى توانى #امام خود را ببينى.
با هم حركت مى كنيم. از خانه بيرون مى آييم. كيسه ها قدرى سنگين است; امّا تو سنگينى آن را حس نمى كنى.
چند مأمور جلوى راه ما را مى گيرند. كيسه ها را زمين مى گذاريم. آنها با دقّت كيسه ها را بازرسى مى كنند. وقتى مطمئن مى شوند كه نامه اى داخل آن نيست به ما اجازه مى دهند كه عبور كنيم.
من تعجّب مى كنم، چگونه اين مأموران به ما اجازه عبور دادند، فكر مى كنم اين كار بانو #حكيمه است. حتماً دعايى خوانده است كه مأموران بيش از اين مانع ما نشدند.
چند قدم جلو مى رويم. اينجاخانه امام است، باور مى كنى تا لحظه اى ديگر مهمان آفتاب خواهى بود؟
#قسمت6⃣5⃣
بوى بهشت، بوى گل ياس، بوى باران...
اشك و راز و نياز! چه شبى است امشب! در حضور #امام_مهربانى ها هستيم. سلام مى كنيم. جواب مى شنويم...
امشب #حكيمه در كنار امام عسكرى(ع) افطار مى كند.
او هنگام افطار همان دعاى هميشگى اش را مى كند: "خدايا! اين اهل خانه را با تولّد فرزندى خوشحال كن".
همه آرزوى حكيمه اين است كه #مهدى(عج) را ببيند، اين آرزو كى برآورده خواهد شد؟
ساعتى مى گذرد، حكيمه ديگر مى خواهد به خانه خود برگردد. او به نزد بانو #نرجس مى رود و با او خداحافظى مى كند و به نزد #امام مى آيد و مى گويد:
ــ سرورم! اجازه مى دهى زحمت را كم كنم و به خانه ام بروم؟
ــ عمّه جان! دلم مى خواهد امشب پيش ما بمانى. امشب شبى است كه تو سال هاست در #انتظار آن هستى.
ــ منظور شما چيست؟
ــ امشب، وقت سحر، فرزندم #مهدى(عج) به دنيا مى آيد. آيا تو نمى خواهى او را ببينى؟
اشكِ شوق از چشمان #حكيمه جارى مى شود. او چگونه باور كند كه امشب به بزرگ ترين آرزوى خود مى رسد.
حكيمه بى اختيار به سجده مى رود و مى گويد: "خدايا! چگونه تو را شكر كنم كه امشب آخرين #حجّت تو را مى بينم".
اكنون #حكيمه برمى خيزد و به سوى بانو #نرجس مى رود تا به او تبريك بگويد.
شايد هم مى خواهد به او گلايه كند كه چرا قبلاً در اين مورد چيزى به او نگفته است.
#قسمت7⃣5⃣
#حكيمه مى آيد و نگاهى به #نرجس مى كند. مى خواهد سخن بگويد كه ناگهان مات و مبهوت مى ماند!
مادرى كه قرار است امشب فرزندى را به دنيا بياورد بايد نشانه اى از حاملگى داشته باشد، امّا در نرجس هيچ نشانه اى از حاملگى نيست!! يعنى چه؟
او به نزد #امام_عسكرى(ع) برگشته و مى گويد:
ــ سرورم به من خبر دادى كه امشب خدا به تو پسرى عنايت مى كند، امّا در #نرجس كه هيچ اثرى از حاملگى نيست.
ــ امشب فرزندم به دنيا مى آيد.
ــ آخر چگونه چنين چيزى ممكن است؟
ــ عمّه جان! ولادت پسرم #مهدى(عج) مانند ولادت #موسى(ع)خواهد بود!
اين جواب #امام_عسكرى(ع) براى حكيمه، همه چيز را بيان كرد، از اين سخن امام، خيلى چيزها را مى شود فهميد. قصّه نرجس، همان قصّه "يوكابد" است.
از من مى پرسى "يوكابد" کیست
او مادرى است كه هزاران سال پيش #موسى(ع) را به دنيا آورد.
آيا دوست دارى تا راز تولّد #موسى(ع) را برايت بگويم؟
شب #چهارشنبه بود، فرعون در قصر خويش خوابيده بود. نسيم خنكى از رود نيل میوزيد. آسمان، ابرى و تيره شد، گويا رعد و برقى در راه بود.
فرعون در خواب ديد كه آتشى از سوى سرزمين #فلسطين به مصر آمد. اين آتش وارد #قصر شد و همه جا را سوزاند و ويران كرد.
صداى رعد و برق در همه جا پيچيد، فرعون از خواب پريد. او خيلى ترسيده بود.
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/GharibtarinEmam