📖 #رمان_مذهبی_واقعی_آخرین_عروس
🌼 #زندگینامهحضرتنرجسخاتون(س) و تولد حضرت صاحب الزمان(عج)
📚نوشته ی مهدی #خدامیان
#قسمت7⃣
وقتى كه #امام از خانه خارج مى شود تا خود را به #قصر برساند عدّه اى از #شيعيان از فرصت استفاده مى كنند و در راه مى ايستند تا #امام را ببينند.
#امام به آنها پيغام داده است كه هرگز به او #سلام نكنند...
زيرا اين كار براى آنها بسيار #خطرناك است و #سزايى جز #كشته شدن ندارد.
مى دانم كه باور كردن آن #سخت است، چرا بايد #سلام كردن به فرزند #پيامبر جرم باشد❓
اين همان #مظلوميّتى است كه تا به حال كسى به آن #توجّه نكرده است❗️
هر چند #امام_حسين(ع) در روز #عاشورا غريب و مظلوم بود;
امّا #يارانى وفادار داشت كه تا آخرين لحظه بر گرد وجودش همچون #پروانه مى چرخيدند.
امّا جانم فداى غربت #امامى كه در اين شهر #تنهاى تنهاست،
هيچ #يار و #ياور و آشنايى ندارد، دوستان او هم #غريب و #مظلومند!
#قسمت8⃣
آيا دوست دارى قصّه چوب شكسته شده را برايت بگويم تا با مظلوميّت #امام خود بيشتر آشنا شوى؟
در اين #روزگار هر خانه نياز به #هيزم هاى زيادى دارد تا با آن #غذا بپزند و در فصل #سرما خانه را با آن گرم كنند.
شخصى به نام #داوود _بن_اسود براى خانه #امام_عسكری_ع هيزم
تهيّه مى كرد.
يك روز #امام او را صدا زد و به او چوب بزرگى داد و گفت: "اين چوب را بگير و به #بغداد برو و به #نماينده من در آنجا تحويل بده".
#داوود خيلى تعجّب كرد، آخر #بغداد شهر بزرگى است و هيزم هاى زيادى در آن #شهر وجود دارد، چه #حكمتى است كه #امام از او مى خواهد اين همه راه برود و اين #چوب را به #بغداد ببرد.
به هر حال سوار بر #اسب خود شد و به سوى #بغداد حركت كرد.
در ميانه راه به #كاروانى برخورد كرد، او خيلى #عجله داشت.
#شترى جلوىِ راه او را بسته بود، با آن چوب محكم به #شتر زد تا #شتر كنار برود و راه باز شود
ولى #چوب شكست. شكسته شدن چوب همان و ريختن نامه ها همان❗️
گويا #امام در داخل اين #چوب نامه هايى را مخفى كرده بود و #داوود از آن خبر نداشت.
واى! اگر مأمور اطلاعاتىِ #عبّاسيان اين صحنه را ببيند چه خواهد شد❓
#خون همه كسانى كه #اسمشان در اين #نامه ها آمده است ريخته خواهد شد.
#داوود سريع از #اسب پياده شد و همه #نامه ها را جمع كرد و با عجله از آنجا دور شد.
در اين #نامه ها، جواب سؤال هاى #شيعيان نوشته شده بود;
ولى #امام_عسكرى_ع براى ارسال آنها با #مشكلات فراوانى روبرو بوده است.
فكر مى كنم با شنيدن اين #داستان با گوشه اى از شرايط #سختى كه بر #امام مى گذرد آشنا شده اى.
#قسمت9⃣
اكنون، ما آرام آرام در محلّه #عسكر قدم برمى داريم، من مى خواهم درِ خانه #امام را به تو نشان بدهم.
از تو مى خواهم وقتى به آنجا رسيديم بى تابى نكنى!
نگويى كه مى خواهم #امام را ببينم. گفته باشم اين كار #خطرناك است❗️
قدرى راه مى رويم. #نسيم میوزد، بوى #بهشت به مشام مى رسد، آنجا خانه #آفتاب است.
با بى قرارى و وجدى كه دارى #سلام
مى كنى:
#سلام بر آقا و #مولاى من!
#سلام بر نور #خدا در زمين!
تو مى خواهى به سوى #بهشت بروى، من دست تو را مى گيرم!
#كجا مى روى؟
تو به خود مى آيى و سپس مى گويى: دستِ خودم نبود❗️
بعد از يك عمر #آرزو ، به اينجا رسيده ام، #امامِ من در چند قدمى من است و من نمى توانم او را ببينم❗️
آنجا چند #مأمور ايستاده اند. آنها به ما #نگاه مى كنند. زود #اشك چشمانت را پاك كن!
بايد #فكرى بكنيم.
شما كجا مى رويد!
ما به درِ خانه #قاضى شهر مى رويم.
چرا رفيقت #گريه كرده است؟
بعضى از #نامردها، همه سرمايه ما را گرفته اند.
وقتى اين را مى گويم، آنها #اجازه
مى دهند كه برويم.
بيا تا به درِ خانه #قاضى برويم كه حرف من #دروغ نباشد
خانه #قاضى آنجاست. تو به من نگاه مى كنى و مى گويى: چقدر #قشنگ جواب دادى!
اين نامردها، همه #سرمايه ما را گرفته اند
#ادامه_دارد.
#آخرین_عروس
✨💟الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💟✨
▪️ منتظران ظهور غریب ترین امام▪️
https://eitaa.com/GharibtarinEmam
📖 #رمان_مذهبی_واقعی_آخرین_عروس
🌼زندگینامه حضرت نرجس خاتون (س) و تولد حضرت صاحب الزمان (عج)
📚نوشته مهدی خدامیان
#قسمت5⃣2⃣
يا #مريم مقدّس! من چه كنم!
آيا اين خواب را براى #مادرم بگويم؟ آيا مى توانم #پدربزرگ را از اين #راز با خبر كنم؟
نه، او نبايد اين كار را بكند.
#مليكا نمى تواند به آنها بگويد كه عاشق فرزند #محمّد(ص) شده است؟
آخر چگونه ممكن است كه نوه #قيصر روم بخواهد با فرزند #پيامبر مسلمانان ازدواج كند⁉️
مدّت هاست كه ميان #مسلمانان و #مسيحيان جنگ است.
كافى است آنها بفهمند كه #مليكا به #اسلام علاقه پيدا كرده است، آن وقت او را #مجازات سختى خواهند كرد!
هيچ كس نبايد از اين #خواب با خبر بشود.
اين #عشق آسمانى بايد در قلب #مليكا مثل يك #راز بماند.
چند روزى گذشته است و #عشق ديدار جگر گوشه #پيامبر در همه وجود #مليكا ريشه دوانده است.
#رنگ او زرد شده و خواب و خوراك او نيز كم شده است. همه خيال مى كنند كه او #بيمار شده است.
#قيصر بهترين #پزشكان را براى درمان #مليكا مى آورد; امّا هيچ فايده اى ندارد. آنها #درد او را نمى فهمند تا برايش #درمانى داشته باشند.
#قسمت6⃣2⃣
#مليكا روز به روز #لاغرتر مى شود. #چشمانش به گودى نشسته است. هيچ كس نمى داند چه شده است.
#مادر براى او گريه مى كند و غصّه مى خورد كه چگونه #عروسى دخترش با زلزله اى به هم خورد.
بعد از آن #بيمارىِ ناشناخته اى به سراغ #مليكا آمده است.
امروز #قيصر، پدربزرگ #مليكا به عيادت او آمده است:
#دخترم!
#مليكا عزيزم! صداى مرا مى شنوى!
#مليكا چشمان خود را باز مى كند. نگاهش به چهره #مهربان پدربزرگش مى خورد كه در كنارش نشسته است.
اشكِ چشم او بر صورت
#مليكا مى چكد:
ــ دخترم! نمى دانم اين چه #بلايى بود كه بر سر ما آمد؟ من #آرزو داشتم كه تو #ملكه روم شوى; امّا ديدى كه چه شد.
ــ گريه نكن #پدربزرگ.
ــ چگونه #گريه نكنم در حالى كه تو را اين گونه مى بينم؟
ــ چيزى نيست. من #راضى به رضاى #خدا هستم.
ــ دخترم! آيا خواسته اى از من ندارى؟
ــ پدربزرگ! #مسلمانان زيادى در زندان هاى تو شكنجه مى شوند.
آنها #اسير تو هستند. كاش همه آنها را #آزاد مى ساختى و در حقّ آنها #مهربانى مى كردى، شايد #مسيح و #مريم_مقدّس مرا شفا بدهند!
#قيصر اين سخن را مى شنود و به #مليكا قول مى دهد كه هر چه زودتر اسيران #مسلمان را آزاد كند.
بعد از مدّتى به #مليكا خبر مى رسد كه گروهى از #اسيران آزاد شده اند. او براى اين كه #پدربزرگ خود را خوشحال كند، قدرى #غذا مى خورد.
#پدربزرگ خشنود مى شود و دستور مى دهد تا همه #مسلمانانى كه در جنگ ها اسير شده اند #آزاد شوند.
اكنون #مليكا دست به دعا برمى دارد و مى گويد: "اى #مريم مقدّس! من كارى كردم تا #اسيران آزاد شوند، من دل آنها را #شاد كردم.
از تو مى خواهم كه دل مرا هم #شاد كنى".
#مليكا منتظر است شايد بار ديگر در خواب #محبوبش را ببيند
. شايد يار آسمانى اش، #حسن(ع) به ديدارش بيايد.
#قسمت7⃣2⃣
#مليكا اعتقاد دارد كه #مسيح، پسر خداست، براى همين او #خدا را به حقّ #پسرش مى خواند تا شايد خدا به او نگاهى كند و مشكلش را حل كند.
امشب دل #مليكا خيلى گرفته است. هجران #محبوب براى او سخت شده است. نيمه شب فرا مى رسد. همه اهل #قصر خواب هستند.
او از جاى بر مى خيزد و كنار #پنجره مى رود. نگاه به #ستاره ها مى كند. با محبوبش، #حسن(ع) سخن مى گويد:
"تو كيستى كه چنين مرا #شيفته خود كردى و رفتى! تو #كجا هستى، چرا #سراغم نمى آيى! آيا درست است كه مرا #فراموش كنى".
بعد به ياد #مريم_مقدّس(س) مى افتد، اشك در چشمانش حلقه مى زند، از صميم #دل او را به يارى مى خواند.
#مليكا به سوى تخت خود مى رود. هنوز صورتش خيس #اشك است.
او نمى داند گره كار در كجاست؟ آن قدر #گريه مى كند تا به #خواب مى رود.
او #خواب مى بيند:
تمام #قصر نورانى شده است. نگاه مى كند هزاران #فرشته به ديدارش آمده اند. گويا قرار است براى او #مهمانان عزيزى بيايند.
او از جاى خود بلند مى شود و با احترام مى ايستد. ناگهان دو #بانو از آسمان مى آيند. بوى گلِ #ياس به مشام مليكا مى رسد.
#مليكا نمى داند راز اين بوى #ياس چيست؟
#ادامه_دارد...
#آخرین_عروس
▪️منتظران ظهور غریب ترین امام▪️
https://eitaa.com/GharibtarinEmam
📖 #رمان_مذهبی_واقعی_آخرین_عروس
🌼زندگینامه حضرت نرجس خاتون (س) و تولد حضرت صاحب الزمان (عج)
📚نوشته مهدی خدامیان
#قسمت8⃣2⃣
#مليكا يكى از آنها را مى شناسد، او #مريم _مقدّس(س) است، سلام مى كند و #جواب مى شنود; امّا ديگرى را نمى شناسد.
#مليكا نگاه مى كند، خداى من! او چقدر #مهربان است. چهره اش بسيار آشناست.
#مريم(س) رو به او مى كند و مى گويد:
"دخترم! آيا اين بانو را مى شناسى؟ او #فاطمه(س) دختر #محمّد(ص)است. #مادر همان كسى كه تو را به عقد او درآورده اند".
#مليكا تا اين سخن را مى شنود از خود بى خود مى شود. بر روى زمين مى نشيند و دامن #فاطمه(س) را مى گيرد و شروع به گريه مى كند.
بايد شكايت #پسر را به پيش مادر برد.
مادر! چرا #حسن به ديدارم نمى آيد؟ او چرا مرا فراموش كرده است؟ چرا
مرا تنها گذاشته است؟
اگر قرار بود كه مرا #فراموش كند چرا مرا اين چنين #شيفته خود كرد؟
مگر من چه #گناهى كرده ام كه بايد اين چنين درد #هجران بكشم؟
#مليكا همين طور #گريه مى كند و اشك مى ريزد.
#فاطمه(س) در كنار او نشسته است و با #مهربانى به سخنانش گوش مى دهد.
#فاطمه(س) اشك چشمان #مليكا را پاك مى كند و مى گويد:
ــ آرام باش دخترم! #آرام باش!
ــ چگونه #آرام باشم. دردِ #عشق را درمانى نيست، مادر!
ــ دخترم! آيا مى دانى چرا فرزندم #حسن به ديدارت نمى آيد؟🕊💜🕊
ــ نه.
ــ تو بر دين #مسحيّت هستى. اين دين تحريف شده است، اين دين #عيسى را پسر #خدا مى داند. اين سخن #كفر است. #خدا هيچ #پسرى ندارد. خود عيسى(ع) هم از اين سخن بيزار است. اگر دوست دارى كه #خدا و #عيسى(ع) از تو #راضى باشند بايد مسلمان بشوى. آن وقت فرزندم #حسن به ديدار تو خواهد آمد.
ــ باشد. من چگونه بايد #مسلمان بشوم.
ــ با تمام وجودت بگو:
☘اَشْهَدُ اَنْ لا الهَ الاّ الله، وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله ☘ يعنى شهادت مى دهم كه #خدايى جز الله نيست و #محمّد بنده او و فرستاده اوست
مليكا اين كلمات را تكرار مى كند. ناگهان آرامشى بس بزرگ را در وجود خويش احساس مى كند.
آرى، حالا #مليكا مسلمان شده و پيرو آخرين دين آسمانى گشته است.
اكنون #فاطمه(س) او را در آغوش مى گيرد، #مليكا احساس مى كند گويى در آغوش بهشت است.
#فاطمه(س) در حالى كه لبخند مى زند رو به او مى كند و مى گويد: "منتظر #فرزندم باش. من به او مى گويم كه به ديدارت بيايد".
مليكا از شدّت شوق از خواب بيدار مى شود. اشك در #چشمانش حلقه مى زند.
كجا رفتند آن عزيزان خدا⁉️
#قسمت9⃣2⃣
#مليكا از جا برمى خيزد و به سوى پنجره مى رود، نگاهى به آسمان مى كند. چشمانش به #ستاره روشنى خيره مى ماند.
او با خود سخن مى گويد: بار #خدايا! مرا براى چه برگزيده اى؟
بين اين همه #مسيحى كه در اين سوى جهان بى خبر و غافل زندگى مى كنند مرا انتخاب كردى تا به دست بانويم #فاطمه(ع) مسلمان بشوم.
اين چه #سعادت بزرگى است!
او بى اختيار به #سجده مى رود تا #خدا را شكر كند.
او #منتظر است تا شب فرا برسد و #محبوبش به ديدارش بيايد.
نسيم میوزد و بوى #بهشت مى آيد. #حسن(ع) به ديدار #مليكا آمده است.
ــ آقاى من! دل مرا اسير #محبّت خود كردى و رفتى!
ــ اگر من به ديدارت نيامدم براى اين بود كه تو هنوز #مسلمان نشده بودى، بدان كه هر شب #مهمان تو خواهم بود.
از آن شب به بعد هر شب، #حسن(ع) به ديدار #مليكا مى آيد.
#مليكا در خواب او را مى بيند و با او سخن مى گويد.
#قسمت0⃣3⃣
کم كم #مليكا مى فهمد كه حسن(ع)، امام است، او با مقام #امام آشنا مى شود و مى فهمد كه #خدا همه هستى را در دستِ #امام قرار داده است.
حالِ #مليكا روز به روز بهتر مى شود، خبر به #قيصر مى رسد.
او خيلى خوشحال مى شود. مليكا ديگر با اشتها #غذا مى خورد و بعد از مدّتى #سلامتى كامل خود را به دست مى آورد.
او هر شب #محبوب خود را مى بيند، اگر چه اين يك رؤياست; امّا #شيرينى آن، كمتر از واقعيّت نيست.
او تمام روز #منتظر است تا شب فرا برسد و به ديدار #آفتاب نائل شود.
روزها مى گذرد و او در #انتظار وصال است.24
🎀🏳🎀
امشب فكرى به ذهن #مليكا مى رسد، او بايد حرف دلش را به #حسن(ع) بگويد. او تا كى مى خواهد در #هجران بسوزد؟ بايد از #محبوبش بخواهد كه او را پيش خود ببرد.
#آخرین_عروس
#ادامه_دارد...
▪️منتظرلن ظهور غریب ترین امام▪️
https://eitaa.com/GharibtarinEmam
🔰تضرّع موقع #دعا زیباست اما تفکّر در متن دعا، گاهی قیمتش بیشتر است
🔰یکبار از سر کنجکاوی، متن مناجات خصوصی علی(ع) با خدا را مطالعه کنیم
🔻 #پیامبهمناسبتآغازماهشعبان
🔸 اساساً دعاها را به چند صورت، میشود خواند؛ یکبار میشود دعا را بابت مطالعه و «از سر کنجکاوی» خواند، یکبار میشود دعا را «از سر تفکر» خواند و یکبار هم میشود دعا را با حالت تضرّع و گریه خواند.
🔸 وقتی یک #مناجات خصوصی بین #امیرالمؤمنین (ع) و خداوند متعال در جایی ثبت شده، واقعاً باید کنجکاوی انسان برانگیخته شود؛ انسان باید سَرک بکشد و ببیند آنجا چه گفتگویی صورت گرفته است؟ فرض کنید شما پشت درِ اتاقی هستید که در آن اتاق، علی(ع) دارد با خدا مناجات میکند و صدای مناجات ایشان بلند است. اگر شما مجاز باشید این صدا را بشنوید، آیا کنجکاو نمیشوید که بفهمید امیرالمؤمنین(ع) چه موضوعاتی را در مناجاتش با خدا مطرح میکند؟
🔸 دعایی که از یک #امام به ما میرسد، در واقع #عصارهایمان، #تقوا و #معرفت ایشان است و #مناجات_شعبانیه هم عصارۀ وجود معنوی امیرالمؤمنین(ع) است. فرازهای این دعا خیلی تأملبرانگیز هستند؛ هم میتوانند ما را به فکر وادار کنند و هم اگر کسی اهل فکر باشد، بهترین متن برای تفکر، همین دعاست.
🔸 یکی از با فضیلتترین عبادتها، #تفکر است، اما «چگونه فکر کنیم؟» یک راهش این است که متن این #دعا را در مقابل خودمان بگذاریم و بعد از اینکه یکبار آن را با ترجمهاش، مطالعه کردیم و با مضامینش آشنا شدیم، برگردیم و یکبار دیگر با «تفکر» با این دعا برخورد کنیم.
🔸 البته #تضرّع و #گریه در موقع دعاخواندن هم در جای خودش بسیار زیباست اما تفکر هم کم کاری نیست، بلکه گاهی از اوقات ممکن است قیمتش از آن اشکریختن، بالاتر برود. اگر کسی بعد از مطالعه و تفکر، این مناجات به جانش نشست، شروع کند در یک خلوتی بین خودش و خدا، فرازهای این دعا را بهعنوان یک «نجوا» بخواند و مطرح کند؛ اصلاً «مناجات» یعنی درِگوشی سخنگفتن.
👤 #استاد_پناهیان
🔻پیام به مناسبت #ماه_شعبان
▪️ منتظران ظهور غریب ترین امام▪️
https://eitaa.com/GharibtarinEmam