#قصه_کودکانه
#فرشتە_دریایی
درکنار ساحل یک شهری بود کە دراین شهر مردی مهربان و باخدای بە نام آقا رحمان زندگی می کرد
آقا رحمان هرروز صبح مانند دوستانش تور ماهیگیریش را برمیداشت وسوار قایق کوچکش می شدبە سوی دریا می رفت تا مقداری ماهی برای فروش ومقداری برای فروش سید کند.
دریکی ازهمین روزها بعد از نماز صبح طبق معمول تور ماهیگیریش رابرداشت وسوار قایق کوچکش شد بە وسط های دریا رفت ، اما هرچە انتظار کشید حتی یک ماهی هم سید نکرد هوا تاریک شد دوستانش مقداری ماهی سید کردند، به اقارحمان گفتند اشکالی ندارد ما مقداری از ماهی های خود به تو می دهیم بیا برگردیم .
اقارحمان قبول نکرد و بازهم بە تورش چشم دوخت وبە انتظارنسشت .
در این هنگام تور تکانی خورد آقا رحمان خوشحال تور را بالا کشید، یک ماهی قرمز گلی رنگ با بالە های بلند وزیبا به دام افتادە بود
آقا رحمان خوشحال شد اواز ماهی ازماهی خوشش آمد گفت : این ماهی را میبرم خانە ودرتنگی می اندازم بعد مبرمش بازار و برای تماشایش از مردم پول می گیرم، تا ثروتمند شوم
ماهی کوچک زیبا حرف های آقارحمان راشنید وشروع بە گریە کرد ناگهان بە صدا درآمد و گفت: لطفا مرا ازاد کن . من پری دریای هستم آرزوی داشتە باشی براوردە می کنم به شرطی کە من را ازادکنی. تورا ثروتمندترین آدم دراین شهر می کنم
اقا رحمان از شنیدن صدای ماهی تعجب کرد و دلش بە حال ماهی سوخت وگفت: من نمی دانستم تو ناراحت می شوی ، م الان ازادت می کنم، وهیچی چیزی هم از تو نمی خواهم.
آقارحمان ماهی را ازاد کرد
فردای ان روز وقتی اقا رحمان می خواست بە دریا برود باکمال تعجب دید پشت در مقدار زیادی ماهی دریک سبد پشت در است، کمی اطراف را تماشاکرد کسی نبود متوجە شد کە کار ..کار فرشتە ی دریایی است
یکی از ماهی هارابرداشت وبە همسرش داد تا برای نهار درست کند وبقیەرابه بازار بردتا بفروشد
وقتی بە خانە برگشت همسرش گفت : درون شکم ماهی یک مروارید گرانبهاست وآقا رحمان مروارید رابه بازار برد وفروخت و بە آرزویش رسید و یکی ازبزڕگترین ثروتمندان شهر شد واز ان روز بە بعد بە سید ماهی نرفت وبه مردم فقیر شهر کمک می کرد
🍃🌼🌸🌼🌸🍃
نویسندە :فاطمە جلالی فراهانی
بازنویسی: رنگین دهقان
🌸🌸🌼🌼🍃🌸🌸🌼🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehayekoodakane
10.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎈✨🎈✨🎈✨🎈
#آموزشی #آموزش_قرآن
کمک به حفظ سوره های کوچک قرآن برای کودکان
ترتیل قرآن با تکرار کودکانه
این قسمت :
🍃🌸 سوره زلزلة 🌸🍃
@ghesehayekoodakane
#داستان_کودکانه
🍚🍚🍚🍚🍚🍚🍚🍚🍚🍚🍚🍚
🍛سلطان شهر برنجک💭
یکی بود،یکی نبود.
یک دیس پر از برنج و عدس بود که آماده ی پختن شده بود.
یک برنج زرنگ از دیس بیرون پرید.
مورچه ای او را دید و با خود گفت:
جانمی!ناهار داریم ! برنج داریم!
غذا داریم! غذا داریم!
و برنج را برداشت.
برنج گفت:
من سلطان برنجکم!
پیش همه من تکم!
کجا می بری منو؟!
میخوای بخوری منو؟!
مورچه گفت:
منو ببخشید سلطان!
دارم نزنید قربان!
برنج گفت:
می بخشمت!با من به شهر برنجک بیا ، تو وزیر من میشوی.
بعد از مدتی سوسک ،موریانه ، پروانه ،عنکبوت،عدس و حشرات و خوردنی های دیگری با آنها به راه افتادند.
برنج گفت:
این جا خانه و قصر بسازید.
همگی خانه و قصر ساختند و تا ابد مدیون او بودند.
چون آن جا انسانی نبود که آنها را آزار دهد و خانه ها را خراب کند
🌸🌸🌸🌼🌼🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehayekoodakane
4_381058359018653814.wav
10.96M
💕💕
#قصه_صوتی
📚هزار دست
راوی 👈 خانم فاطمه اولیایی
@Ghesehayekoodakane
کانال قصه های کودکانه تجربه اي جديد از قصه گويي تربيتي و مطالب مفيد براي والديني كه به تربيت و رشد فرزندان خود اهميت مي دهند.
باماهمراه باشيد و به دوستان خود اطلاع دهيد.💌 👇
آدرس ما در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آدرس ما در تلگرام👇
https://t.me/joinchat/AAAAAE9UPIkyq8x-RQ6miQ
💕💕
اثر شش میم درتربیت کودک
1⃣ تو محبوبی
2⃣ تو محترمی
3⃣ تو مهمی
4⃣ تو مفیدی
5⃣ تو میفهمی
6⃣ تو میتونی
با دادن این ۶میم به فرزندتان میم هفتم یعنی موفقیت را به او هدیه میدهید.
@Ghesehayekoodakane
🔴كودك در محيط خانه چه مي آموزد؟!
🔻اگر كودك را سرزنش كنيد، او مي آموزد كه هميشه تقبيح شود.
🔻اگر با كودك خشونت و ضديت داشته باشيد، او مي آموزد كه با همه بجنگد.
🔻اگر كودك را بترسانيد، او مي آموزد كه همواره نگران باشد.
🔻اگر به كودك احساس گناه بدهيد، او مي آموزد كه به حال خودش تاسف بخورد.
🔻اگر كودك را مسخره كنيد، او مي آموزد كه از خود شرمنده باشد.
🔻اگر به كودك احساس شرم بدهيد، او مي آموزد تا همواره احساس گناه داشته باشد.
🔻اگر به كودك احساس شجاعت بدهيد، او مي آموزد تا قابل اطمينان باشد.
🔻اگر از كودك قدرداني كنيد، او مي آموزد تا از ديگران قدرداني كند.
@ghesehayekoodakane
#قصه_متن
#قصه_شب
#دست_چپ_و_دست_راست
@Ghesehayekoodakane
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
سارا دخترکوچولویی بود که هنوز نمی تونست فرق بین دست راست و دست چپ را متوجه بشه. مادرش به دست چپ او یک النگوی پلاستیکی قرمز رنگ انداخته بود تا به وسیله ی اون النگو یادش بده که چپ کدوم طرفه و به دست راستش هم یه النگوی سبز انداخته بود.
وقتی مامانش می گفت عزیزم برو توی آشَپزخونه، نمکدون را از کشوی سمت چپ بردار و بیار، به دستاش نگاه می کرد و می پرسید: کدوم سمت؟ این دستم یا اون دستم؟
مامانش می خندید و می گفت: سمت النگو قرمزه سمت چپه. اونوقت سارا کوچولو می رفت و از کشوی سمت چپ واسه مامانش نمکدون می آورد.
سارا کوچولو خیلی چیزهارو بلد نبود ولی مامان و باباش بهش یاد میدادن.
اونها یادش میدادن که هردست 5 تا انگشت داره و دوتا دست روی هم ده تا انگشت دارند.
یادش میدادند که برف سفیده، آرد و ماست و شیر هم سفید هستند. برگ درختا سبزهستند، شبا همه جا تاریکه و روزها خورشید همه جا را روشن می کنه و با نور طلاییش به زمین می تابه و زمین را گرم می کنه.
یادش میدادند که گربه میومیو می کنه، کلاغ قارقار می کنه، کبوتر بغ بغو می کنه، سگ هاپ هاپ می کنه، گنجشکه جیک جیک جیک صدا می کنه، وقتی کتری آب رو روی گاز بذاریم آب جوش میاد و قل قل صدا می کنه ودست زدن به کتری آب جوش خطرناکه و بچه ها نباید با کبریت بازی کنن،
یادش می دادن که به بزرگترها سلام کنه و بهشون احترام بذاره، دست و روشو بشوره و تمیز باشه.
خلاصه بچه های گلم، سارا کوچولو خیلی چیزا بلد بود اما همیشه بین چپ و راست اشتباه می کرد.
مامان سارا یادش می داد که پای چپ کدومه و پای راست کدومه می گفت: دست راستت رو روی پایی بذار که سمت دست راستته همون پای راسته.
سارا دستی رو که النگوی سبز داشت روی پایی می ذاشت که طرف دست راستش بود و می فهمید که پای راست کدومه. دستی رو هم که النگوی قرمز داشت روی پای همون طرف می ذاشت و می فهمید که پای چپ کدومه.
اما بچه ها می دونید سارا کوچولو از کجا می فهمید دست چپ و دست راست مامانش کدومه؟
اون می دونست که مامانش ساعتش رو روی دست چپش می بنده. برای همین وقتی به دست مامانش که ساعت داشت نگاه می کرد می فهمید که دست چپ ساعت داره و دست راستش ساعت نداره. یه روز مامان سارا داشت توی آشپزخونه غذا درست می کرد که بخار آب به دست چپش خورد و مچ دستش کمی سوخت و پوستش تاول زد.
مامان سارا کمی پماد روی جای سوختگی مالید و ساعتش رو هم روی مچ دست راستش بست. وقتی سارا کوچولو به دست های مامانش نگاه می کرد، متوجه شد که مامانش ساعتش رو به دست راستش بسته اما شک داشت که درست فهمیده باشه. اون مدتی به دستای مامانش نگاه کرد و بعد با تعجب گفت: مامان جون، چرا دست چپت اومده این طرف؟
مامان سارا تا این حرفو شنید زد زیر خنده.
سارا گفت: مامان چرا می خندی؟ مامان گفت: آخه عزیز دلم، من امروز ساعتمو به دست راستم بستم ببین مچ دست چپم سوخته. سارا به دستای مامانش نگاه کرد و اونم خندید.
حالا دیگه سارا بدون اینکه بخواد به ساعت مامان توجه کنه، می دونه کدوم دست راسته و کدوم دست چپه. همین طور بدون توجه به النگوهای قرمز و سبز هم می دونه دست چپ کدومه و دست راست کدوم.
راستی بچه ها شما تا حالا به چپ و راست توجه کردید؟
می دونید کدوم دست راستتونه و کدوم دست چپ؟
🌸🌸🌸🍃🍁🌼🌸🌼🌼🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehayekoodakane
🚼🚼🚼🚼
💢🌀💢🌀💢
#لالایی_متن
@Ghesehayekoodakane
برات قصه میگم تا که بخوابی🌙
دیگه اشکی نریز نکن بیتابی⭐️
میگم حکایت بره و گرگه🌙
برات میگم که دنیا چه بزرگه⭐️
بخواب ای کودک من گریه بسه🌙
از اشکای تو این قلبم شکسته⭐️
نذار مروارید چشمات حروم شه🌙
لا لایی میخونم تا شب تموم شه⭐️
لا لایی کن لالایی کن لالایی🌙
تویی که پاکترین خلق خدایی⭐️
لالایی کن گل ناز قشنگم ملوس کوچیک مستو ملنگم🌙
لالایی کن بخواب مامان بیداره⭐️
گل بوسه روی دستات میکاره🌙
لالایی کن بخواب ای نور چشما⭐️
با تورنگ خوشی میگیره دنیا🌙
تا خواب ببینه شاهزاده قصه⭐️
به روی اسب بالداری نشسته🌙
تو را میبره رو ابرای آبی⭐️
تا رو ابرا به ارومی بخوابی🌙
لالایی کن لالایی کن لالایی⭐️
تویی که پاکترین خلق خدایی🌙
لالایی کن گل ناز قشنگم ملوس کوچیک مست و ملنگم⭐️
🌸🌸🍂🍃🍂🍃🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehayekoodakane
#قصه_متن
#برادر_کوچولو
قسمت اول
@Ghesehayekoodakane
یک روزوقتی نرگس کوچولو از خواب بیدارشد مادرش را ندید.به جای مادر،مادربزرگ داشت توی آشپزخانه چای دم می کرد.نرگس نگران شد.بغض کرد و با گریه گفت:«مامانم کجاست؟من مامانم را می خوام.»
مادربزرگ با مهربانی جواب داد:«عزیزم ، گریه نکن.مامانت رفته بیمارستان فردا میاد برات یه داداش کوچولوی ناز و قشنگ میاره.»
اما نرگس گریه می کرد و میگفت:« من مامانمو می خوام.دلم براش تنگ شده.»
@Ghesehayekoodakane
مادربزرگ دستی به سر نرگس کشید و گفت: «تو صبرداشته باش و حوصله کن.مامانت فردا با یه نی نی کوچولوی ناز و مامانی به خونه برمی گرده.اون وقت تو می تونی نی نی رو بغل کنی و براش شعر بخونی.»
نرگس فکری کرد و کمی آرام شد و پرسید:«نی نی اسمش چیه؟»
مادربزرگ خندید و جواب داد: «هنوز اسم نداره.تو بگو اسمشو چی بذاریم؟»
نرگس گفت:«نمی دونم.»
مادربزرگ گفت: «حالا بیا بریم دست و صورتت را بشور بعد با هم فکر می کنیم که اسمش راچی بذاریم.
نرگس گفت:«باشه مادربزرگ.»
و همراه مادربزرگ به دستشویی رفت و دست و صورتش را شست و صبحانه خورد.بعد از خوردن صبحانه به مادربزرگ گفت:«حالا بیا فکرکنیم ببینیم اسم بچه را چی بذاریم.»
مادربزرگ با خنده گفت: «باشه.اما من حوصله ام سر رفته.بیا با هم بریم بیرون.کمی قدم بزنیم.نون بخریم و برگردیم بعد فکر می کنیم چه اسمی روی بچه بذاریم.»
نرگس خوشحال شد و گفت:«آخ جون! چه خوب .الان روسریم رو سرم می کنم و همراه شما میام .»
مادربزرگ گفت:«قربون نوه ی گلم برم که روسری سرش می کنه.»
آن وقت هردو با هم به خیابان رفتند.همه جا چراغانی بود و جلوی مغازه ها کاغذ رنگی و پرچم زده بودند.
نرگس به کاغذهای رنگی و چراغانی نگاه کرد و گفت:« مادربزرگ ، نگاه کنید ! همه جا چراغونه.چقد قشنگه!»
مادربزرگ باخوشحالی گفت:«آره عزیزم، تولد امام رضاست.»
نرگس گفت:«کی؟امام رضا؟»
مادربزرگ جواب داد:«آره عزیزم،امام هشتم.مگه یادت نیست پارسال با هم رفتیم زیارت حرم امام رضا.»
نرگس گفت:«آهان! یادم اومد.همون جا که گنبدش طلایی بود.نقاره می زدن.تو حیاطش هم کبوتر بود واسه کبوترا دونه پاشیدیم.»
مادربزرگ خندید و گفت:«آفرین، چه خوب یادت مونده!»
نرگس گفت:«من امام رضا را خیلی دوست دارم. دلم می خواد بازم بریم زیارت حرم امام رضا. »
@Ghesehayekoodakane
مادربزرگ با خنده پرسید:« دیگه دلت چی می خواد؟»
نرگس فکری کرد و جواب داد«: دلم می خواد اسم داداش کوچولوم رو رضا بذاریم.»
مادربزرگ با خوشحالی گفت:«وای! چه فکر خوبی!منم موافقم.داداشت شب تولد امام رضا به دنیا اومده.اسمش رو می ذاریم رضا. بذار وقتی بابات رفت و مامان را از بیمارستان آورد خونه بگو که دوست داری اسم بچه رو رضا بذاری.باشه؟»
نرگس گفت:«باشه مادربزرگ.چشم.»
مادربزرگ و نرگس کمی توی خیابان قدم زدند و به پارک رفتند. نرگس حسابی بازی کرد و خیلی بهش خوش گذشت.وقتی به خانه برگشتند، مادربزرگ غذای خوبی درست کرد و ناهار نرگس را داد.نرگس از او تشکرکرد و ناهارش را با اشتها خورد و منتظر برگشتن مادرش شد.آن روز مادر به خانه برنگشت.
فردای آن روز نرگس هنوز خواب بود که با صدای مادربزرگ بیدارشد:«نرگس جون، پاشو دخترم.مامانت برگشته خونه.پاشو ببین مامان و بابا و داداش کوچولو منتظرتو هستند.»
نرگس خمیازه ای کشد و خواب آلود جواب داد:«الان پا میشم.»
مادربزرگ گفت:« پاشو داداش کوچولوی نازت رو ببین.داره گریه می کنه .»نرگس صدای گریه نوزاد را شنید.از رختخواب بیرون پرید و به آشپزخانه رفت وبه مادربزرگ سلام کرد.
مادربزرگ گفت:«علیک سلام بالاخره بیدار شدی.بریم دست و صورتت رو بشور .می شنوی؟ داداشت داره گریه می کنه.»
نرگس خندید و چیزی نگفت. با دست و صورت تمیز و موهای شانه زده پیش پدر و مادرش رفت و سلام کرد.مادر باخوشحالی گفت:«سلام به روی ماهت.به به !دخترکوچولوی عزیزم.بیا این جا پیش خودم.دلم برات تنگ شده بود.»
پدر نرگس گفت:«سلام عزیزم، نرگس جان، مامانت توی بیمارستان،فقط سراغ تو را می گرفت.دلش حسابی برات تنگ شده بود.»
در همان وقت داداش کوچولوی نرگس باز هم گریه کرد.
نرگس گفت:« وای داداش کوچولوم گریه می کنه!»
مادربزرگ گفت: «همه ی بچه کوچولوها گریه می کنند.خودت هم همین جوری بودی.همش گریه می کردی.»
نرگس گفت:«مگه منم مثل داداشم کوچولو بودم؟»
همه خندیدند.
ادامه دارد....
🌼🌼🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehayekoodakane