eitaa logo
قصه های کودکانه
33.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
908 ویدیو
320 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
32.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍂پسر مهربان امام حسین علیه السلام (به مناسبت میلاد امام سجاد علیه السلام) 🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
پسر مهربان امام حسین علیه السلام_صدای اصلی_91676(1).mp3
14.17M
🍃 پسر مهربان امام حسین علیه السلام 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خواص عسل برای کودکان ( +1.5 سال ) 🍯 بهبود ایمنی بدن 🍯 مقابله با بی‌ خوابی 🍯 رفع کم اشتهایی کودکان 🍯سلامت استخوان‌ ها 🍯 خواص ضد باکتریایی 🍯 بهبود گوارش 🍯 کمک به استحکام دندان 🍯🐝زندگی به سبک تسنیم @tasnimshopp
می روم دورش بگردم ماه نور سفیدش را توی آب برکه تماشا کرد. رخشنده روبه ماه کرد و گفت:«چقدر امشب زیبا شدی!» چشمکی زد و ادامه داد:«خیلی زیباتر از همیشه» ماه لبخندش را روی ستاره‌ها پاشید. رخشنده غلغلکش آمد و خندید. نقره‌ای آن دورها به ماه و رخشنده نگاه می‌کرد. سرش را پایین انداخت. نسیم کنارش ایستاد. به چشمان نقره‌ای نگاه کرد و گفت:«چرا ناراحتی عزیزم؟» نقره‌ای آهی کشید:«دلم برای ماه تنگ شده دوست داشتم کنار من باشد» نسیم دور نقره‌ای چرخید:«تو ستاره‌ی زیبایی هستی اینجوری نورت کم می‌شودها» نقره‌ای یک دفعه به زمین اشاره کرد و گفت:«ان‌جا را نگاه کن، چشممان به دیدار پیامبر خدا روشن» نسیم خندید:«همین الان داشتی غصه می‌خوردی» نقره‌ای پرنورتر شد:«همیشه با دیدن پیامبر خدا غم‌هایم یادم می‌رود» نسیم در حالی که از نقره‌ای دور می‌شد گفت:«حالا که حالت خوب است من می‌روم تا دور پیامبر خدا بگردم» نسیم هنوز به پیامبر نرسیده بود که پیامبر به ماه اشاره کرد. نسیم سرجایش ایستاد. به ماه خیره شد. ماه با اشاره‌ی پیامبر دونیم شد. یک نیم آن حالا کنار نقره‌ای بود و نیم دیگرش کنار رخشنده! نقره‌ای حالا بیشتر از همیشه پیامبر خدا را دوست داشت. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸اولین کانال تخصصی و تربیتی قصه های کودکان👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌺نرم نرمک میرسد اینک بهار 🌸خوش بحال روزگار 🌺خوش بحال چشمه ها ودشتها 🌸خوش بحال دانه ها وسبزه ها 🌺خوش بحال غنچه های نیمه باز 🌷پیشاپیش نوروز مبارک🌷 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌞🌞🌞🌞 قصه 🌈مداد سیاه و رنگین کمان 🌈 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود. پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه. مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می توانستم آسمان نقاشی اش را آبی کنم. جنگل را سبز و دشت را طلایی… اما نمی توانست. او فقط یک مداد سیاه بود. پسر کوچولو از صبح تا شب نقاشی می کشید. مداد سیاه کوچک و کوچک تر می شد. سرانجام، خیلی کوچک شد؛ آن قدر که پسر کوچولو نتوانست آن را بین انگشت هایش بگیرد. پسر کوچولو بغض کرد. مداد را برد و توی باغچه گذاشت. مداد توی دلش گفت: چه قدر مهربان است! حتی دلش نیامد مرا دور بیاندازد و گریه اش گرفت. همان موقع باران بارید. بعد، رنگین کمان شد. رنگین کمان بالای حیاط کمانه زد. توی باغچه مداد سیاه کوچک را دید که گریه می کرد. رنگین کمان پرسید: چرا گریه می کنی؟ مداد سیاه گفت: توی این خانه پسر کوچولویی زندگی می کند. پسر کوچولویی که نقاشی را خیلی دوست دارد. دلم می خواست بهترین رنگ ها را به نقاشی هایش بدهم، اما نتوانستم. همیشه همه چیز را سیاه نقاشی کردم. رنگین کمان گفت: غصه نخور… تو یک مداد سیاه دوست داشتنی هستی و لبخند زد. هوا پر از رنگ شد. رنگین کمان از هر رنگ، ذره ای به مداد بخشید. بعد آرام آرام از آن جا رفت. مداد مثل یک درخت توی باغچه سبز شد. قد کشید. شاخه داد. هر شاخه اش یک مداد کوچک بود. مداد سبز، سرخ، بنفش، آبی… وقتی پسر کوچولو به حیاط آمد، مداد سیاه کوچکش سبز شده بود. هفت شاخه رنگی هم داشت. هفت تا مداد رنگی قشنگ. پسر کوچولو کنار باغچه نشست. با تعجب به درخت مداد نگاه کرد. درخت مداد به سمت او خم شد. خودش را تکان داد. مدادهای رنگی مثل میوه پایین افتادند. پسر کوچولو با شادی مداد رنگی ها را از توی باغچه جمع کرد. مداد سیاه گفت: حالا می توانی آسمان را آبی بکشی… جنگل را سبز و دشت را طلایی! آن وقت پسر کوچولو، اولین نقاشی رنگی اش را کشید. یک درخت سیاه که هفت شاخه رنگی داشت. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐟 ماهی های کوچولوی سفره هفت سین 🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ماهی های كوچولوی سفره ی هفت سین_صدای اصلی_280896.mp3
16.35M
🍃 ماهی های کوچولوی سفره هفت سین 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
چرا همچینی؟ انگار غمگینی! کاکلی از توی لانه بیرون پرید. نگاهی به اطراف کرد. صدا زد:«قدقد،قدا آقا خروسه رفتی کجا؟ زودی بیا، دیرمیشه‌ها» آقا خروسه پشت پرچین داشت دانه می‌چید. صدای کاکلی را که شنید سریع دوید:«کاکلی جونم، مهربونم، چی دیر می‌شه؟ رفتن به بیشه؟» کاکلی خندید. خروسه‌ را دید. آرام پرسید:«کی گفت بیشه؟ امروز عیده‌ها، کو هفت سینِ ما؟» کاکلی سرش را پایین انداخت. خروسه روی سرش پر کشید:«نباشی غمگین، زودی می‌چینم، یه سفره هفت‌سین!» راه افتاد. این طرف رفت، آن طرف رفت. با خودش گفت:«هفت‌سین چی می‌خواد؟ یادم نمیاد!» چشمش به سبزه‌هایی که تازه از خاک بیرون آمده بودند افتاد. کمی سبزه چید و همان‌جا نشست. کلاغه قارقارکنان روی درخت نشست:«چرا همچینی؟ انگار غمگینی!» خروسه کاکل قرمزش را تکان داد:«داره عید میاد، کاکلی جونم هفت‌سین می‌خواد» کلاغه پر زد و رفت. اما زود برگشت. توی پنجه‌هایش یک سیب داشت. سیب قرمز توی هوا چرخ خورد، جلوی پای خروسه افتاد. چشمان خروسه برق زد:«ممنون از شما، لطفا بازم پیش ما بیا» کلاغه که رفت، خروسه با خودش گفت:«این شد دوتا، پنج‌تاش از کجا؟» هاپو از خواب بیدار شد. خروسه را دید. جلو رفت و گفت:«چرا همچینی؟ انگار غمگینی؟» خروسه به هاپو نگاه کرد و گفت:«داره عید میاد، کاکلی جونم هفت‌سین می‌خواد» هاپو به سبزه و سیب نگاه کرد و گفت:«اینا شد دوتا، می‌مونه پنج‌تا، دنبالم بیا» خروسه همراه هاپو رفت. هاپو یکدفعه ایستاد. کنار مزرعه یک سبد روی زمین بود. هاپو گفت:«اینم یه سین، بردار و ببین» خروسه به سبد نگاه کرد و گفت:« شد سه سین حالا، بقیه‌ش از کجا؟» هاپو سرش را خاراند و گفت:«بیا زود بریم، خیلی کار داریم» خروسه سیب و سبزه و سبد را کنار هم گذاشت و دنبال هاپو راه افتاد. کنار پله‌های کلبه، یک جعبه‌ی ابزار بود. در جعبه باز بود. تکه‌ای سیم از توی جعبه بیرون زده بود. هاپو جستی زد. سیم را برداشت و گفت:«اینم شد چهار، نزدیک شد بهار» خروسه سیم را با نوکش برداشت و کنار بقیه‌ی سین‌ها گذاشت. هاپو هاپ هاپ کرد و گفت:«اقا خروسه نخوری غصه، زودی بیا، یه سین هست اینجا» خروسه کنار هاپو ایستاد. به سم‌پاش که جلوی هاپو بود نگاه کرد. لنگه‌پا عقب پرید و گفت:«وای خطرناکه، خیلی ترسناکه!» هاپو خندید. راه افتاد و رفت. کمی جلو تر صدا زد:«اینم یه سینِ، فقط سنگینِ» خروسه به سنگ نگاه کرد. هاپو چشمانش را تیز کرد و گفت:«برو سین‌ها رو زودی بیار، روی سنگ بذار» خروسه سیب، سبزه، سبد و سیم را روی سنگ گذاشت. او حالا پنج تا سین داشت. کلاغه قارقار کنان برگشت. روی پرچین نشست. توی نوکش یک سوزن برق می‌زد. سوزن را همان‌جا گذاشت و گفت:«اینم یه سین، گذاشتم زمین، وقتی زمستون، اومد یه مهمون، جا گذاشت سوزن، مرغه داد به من» خروسه سوزن را برداشت و روی سنگ گذاشت. سین‌ها را شمرد:«یک سین کمه، تو دلم غمه» به اطراف نگاه کرد. سطل آب را کمی دورتر دید. به طرفش دوید و گفت:«هفت‌سینم جور شد، غصه‌ هم دور شد» سطل را با کمک هاپو کنار سنگ گذاشت. به لانه برگشت. پر کاکلی را گرفت و پیش هفت‌سین برد. همه کنار هم نشستند تا سال نو تحویل شد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸عمو نوروز👇 🍃مطلب بعدی👇 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عمو نوروز_عمو نوروز_266678.mp3
3.35M
🌸عمو نوروز👇 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸عمو نوروز 🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عمو نوروز_صدای کل کتاب_57938.mp3
15.48M
🍃 عمو نوروز 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
پر شد از بوی گل، کوچه‌ها و خانه‌ها باز هم آغاز شد رقص پروانه‌ها باز هم پهن شده سفره هفت سین سبز شد، سرخ شد، هر کجای زمین نوروز 1400 بر شما تسنیمی های عزیز مبارک ❤️ @tasnimshopp 🕊زندگی به سبک تسنیم🕊
‏در این دنیا دو چیز بهترینند ‌‏زندگی کردن از سر شوق ‏و خندیدن از ته دل😊 ‏ ‏آرزو می‌کنم تو سال جدید به هر دو این‌ها برسید🌸 ‏🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ عیدی‌ كودكان‌ را از آنها نگیرید... 💸بعضی‌ از والدین‌ پول‌های‌ عیدی‌ كودكان‌ را از آنها می ‌گیرند حال‌ یا به‌ بهانه‌ این‌ كه‌ می‌خواهند برایشان‌ نگه‌ دارند و یا به‌ بهانه‌های‌ دیگر به‌ هر حال‌ آنها را از لذت‌ عیدی‌ داشتن‌ و خرید كردن‌ محروم‌ می‌ كنند؛ و این‌ كار درستی‌ نیست. 💸بایستی‌ عیدی‌ بچه‌ها را به‌ خود آنها بدهیم؛ و اگر سن‌ آنها كم‌ است‌ و هنوز نمی‌ دانند كه‌ با آن‌ پول‌ها چه‌ كنند، بهتر است‌ پدر و مادر آنها را به‌ مغازه‌ ببرند و ضمن‌ توضیحی‌ كه‌ برایشان‌ می‌ دهند از آنها بخواهند كه‌ اسباب‌بازی‌ یا چیز دیگری‌ را انتخاب‌ كنند.  💸پول‌ یا هدیه‌ای‌ كه‌ دیگران‌ به‌ كودك‌ می‌دهند مورد تمسخر قرار ندهید : از دیگر وظایف‌ والدین‌ این‌ است‌ كه‌ به‌ كودكانشان‌ آموزش‌ دهند انسان‌هایی‌ قدردان‌ باشند. چنانچه‌ ما عیدی‌ كودك‌ را مورد انتقاد قرار ندهیم‌ و درباره‌ كم‌ یا زیاد بودن‌ ارزش‌ مادی‌ آن‌ صحبت‌ نكنیم‌ و نیز شخص‌ عیدی ‌دهنده‌ را قضاوت‌ نكنیم، بلكه‌ به‌ فرزندمان‌ فرهنگ‌ تشكر كردن‌ را بیاموزیم، این‌ مهم‌ انجام‌ می‌پذیرد. 🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ ‍ 🐻🏕سه بچه خرس🏕🐻 روزی روزگاری، سه بچه خرس با مادرشان در گوشه ای از جنگل زندگی می کردند. خرس اول خیلی تنبل بود. دوست داشت از صبح تا شب بخوابد و هیچ کار نکند. خرس دوم خیلی شکمو بود. دوست داشت از صبح تا شب بخورد و هیچ کار نکند. اما خرس سوم نه تنبل بود و نه شکمو. خیلی هم زرنگ بود. روزی مادر بچه خرسها، آنها را صدا کرد و گفت: بچه های من، شما دیگر بزرگ شده اید. وقت این رسیده که هر یک از شما برای خودش خانه ای بسازد. خرس تنبل گفت: وای چه کار سختی! اما حالا که مجبورم، یک خانه از کاه می سازم که آسان است. بعدهم رفت و خانه کاهی اش را ساخت. آن را به برادرهایش نشان داد و گفت: ببینید چه خانه قشنگی ساخته ام! خرس شکمو گفت: خانه ات قشنگ است، امامحکم نیست. اگر باد بوزد، زود خراب می شود. من خانه ام را از چوب می سازم. بعد هم رفت و چوب آورد و مشغول ساختن خانه اش شد. خانه چوبی او هم خیلی زود آماده شد. خرس زرنگ چرخ دستی کوچکش را پر از آجر کرده بود و می کشید. خانه چوبی برادرش را دید و گفت: خانه تو هم زیاد محکم نیست. باد و باران آن را خراب می کند. من می خواهم خانه ام را با آجر بسازم. خرس شکمو ناراحت شد و گفت: ساختن خانه آجری خیلی طول می کشد. تا شب تمام نمی شود. شب هم گرگ می رسد و تو را می خورد. خرس زرنگ چیزی نگفت. به کارش ادامه داد. او تمام روز کار کرد. چرخ دستی اش را پر از آجر می کرد و می آورد. آجرها را هم می چید و خانه اش را می ساخت. وقتی هوا تاریک شد، خانه آجری او هم تمام شد. با شادی به خانه اش نگاه کرد و گفت: به به، چه خانه خوب و محکمی ساخته ام! ناگهان صدای زوزه گرگ در جنگل پیچید. خرس زرنگ اصلا نترسید. رفت توی خانه اش، در را بست و با خیال راحت خوابید. اما برادرهایش در خانه هایشان از ترس می لرزیدند. روز بعد، بچه خرسها به دیدن مادرشان رفتند. به او خبر دادند که خانه هایشان را ساخته اند. مادر خیلی خوشحال شد. گفت: آفرین بچه های من! حالا وقت این است که در زمین جلوی خانه تان چیزی بکارید و مشغول کار شوید. بچه خرسها قبول کردند. بعد هم از مادر خداحافظی کردند. به طرف خانه های خودشان به راه افتادند. در میان راه، آقا گرگه آنها را دید. با خودش گفت: به به، چه بچه خرسهای چاق و چله ای! حتما خیلی خوشمزه اند. باید آنها را بگیرم و بخورم. بعد هم آهسته و بی سرو صدا دنبالشان به راه افتاد. سه بچه خرس، بی خبر از گرگ سیاه، به خانه هایشان رفتند. آقا گرگه با خودش گفت: خب اول به سراغ خرسی می روم که خانه کاهی دارد. و راه افتاد و رفت به طرف خانه کاهی. در زد وگفت: خرس کوچولو، خرس مهربان، در را باز کن، رسیده مهمان. خرس تنبل صدای گرگ را شناخت و گفت: نه در را باز نمی کنم. چون می دانم تو گرگی، گرسنه و بزرگی. آقا گرگه عصبانی شد و گفت: حالا که اینطور است، فوت می کنم به خانه ات. تا برود به آسمان. بعد هم لپهایش را پر از هوا کرد، و فوت کرد به خانه کاهی. خانه خراب شد و کاهها به آسمان رفت.خرس تنبل، آقا گرگه را دید، ترسید و لرزید. فرار کرد و رفت، تا به خانه خرس شکمو رسید. داد کشید: کمک کمک، در را باز کن برادرجان! خرس شکمو در خانه را باز کرد. خرس تنبل پرید توی خانه، و در را بست. ادمه دارد..... 🐻 🏕🐻 🐻🏕🐻 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
نوروز_صدای اصلی_188045.mp3
6.39M
🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸 سفره هفت سین 🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سفره ی هفت سین_صدای اصلی_93670.mp3
13.8M
🍃 سفره هفت سین 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
‍ ‍ #قصه_متن 🐻🏕سه بچه خرس🏕🐻 روزی روزگاری، سه بچه خرس با مادرشان در گوشه ای از جنگل زندگی می کردند
🍃‍ ادامه داستان سه بچه خرس👇👇👇 بیایید در را بازکنید، چون که رسیده مهمان. هر دو بچه خرس با هم گفتند: نه در باز نمی کنیم. چون می دانیم تو گرگه گرسنه بزرگی. آقا گرگه هم عصبانی شد. لپهایش را پر از هوا کرد و فوت کرد به خانه چوبی خانه چوبی خراب شد و چوبها به زمین ریخت. دو بچه خرس پا به فرار گذاشتند. رفتند و رفتند تا به خانه خرس زرنگ رسیدند. داد کشیدند: کمک ، کمک، در را باز کن برادرجان! خرس زرنگ در را باز کرد. برادرهایش را راه داد و در را بست. آقا گرگه از راه رسید. به در زد و گفت: آی خرسهای کوچولو، آی خرسهای مهربان. بیایید در را باز کنید، چون که رسیده مهمان. هرسه بچه خرس با هم گفتند: نه، در را باز نمی کنیم. چون می دانیم تو گرگی، گرسنه و بزرگی. آقا گرگه عصبانی شد لپهایش را پر از هوا کرد. فوت کرد به خانه آجری. اما خانه آجری تکان نخورد. آقا گرگه سرش را به دیوار خانه کوبید. دیوار آجری خراب نشد. اما سر آقا گرگه زخمی شد. آقا گرگه ناله کنان و زوزه کشان راه افتاد و رفت به خانه خودش. چند روز گذشت. از آقا گرگه خبری نشد. تا اینکه . . . یک روز بچه خرسها، روی تپه، زیر سایه درخت سیب مشغول بازی بودند. ناگهان گرگ از راه رسید. بچه خرسها پریدند روی درخت سیب. آقا گرگه با خودش گفت: همین جا منتظر می مانم تا بیایند پایین. یک ساعت گذشت، دو ساعت گذشت، سه ساعت گذشت، بچه خرسها پایین نیامدند. گرگ خسته و گرسنه بود. خرس زرنگ از بالای درخت، یک سیب کند و پرت کردبه آن دورها. آقا گرگه رفت که سیب را بخورد، بچه خرسها از درخت پایین پریدند و فرار کردند. چند روز دیگر هم گذشت. از آقا گرگه خبری نبود. خرس زرنگ می خواست برای خودش یک بشکه بخرد. از خانه بیرون آمد و به شهر رفت. بشکه را خرید و به طرف خانه برگشت. در میان راه، آقا گرگه را دید. آقا گرگه هم او را دید و به طرفش دوید. خرس زرنگ رفت تو بشکه، با بشکه قل خورد و آمد به طرف گرگه. بشکه به گرگه رسید و محکم به او خورد. گرگه به زمین افتاد و آه و ناله اش بلند شد. خرس زرنگ از توی بشکه درآمد و پا به فرار گذاشت. چند روز بعد، بچه خرسها توی خانه،کنارآتش نشسته بودند. یک مرتبه سرو صدایی شنیدید. از پنجره نگاه کردند. دیدند که آقا گرگه با یک نردبان به آن طرف می آید. گرگ، نردبان را به دیوار خانه تکیه داد و از آن بالا رفت. او می خواست از راه دودکش خانه، وارد شود. خرس زرنگ این را فهمید. به برادرهایش گفت: زود باشید، یک دیگ پر از آب بیاورید.دیگ پر از آب را آوردند. آن را روی آتش گذاشتند. آب جوش آمد و قل قل کرد. آقا گرگه از دودکش پایین آمد. و ناگهان توی دیگ آب جوش افتاد. داد و فریادش بلند شد. ناله کنان و زوزه کشان پا به فرار گذاشت. بعد از این اتفاق، آقا گرگه فکر خوردن بچه خرسها را از سر بیرون کرد. دیگر هم به سراغشان نیامد. خرس تنبل و خرس شکمو، تنبلی و پرخوری را کنار گذاشتند. با کمک برادر زرنگشان، در زمین جلوی خانه دانه کاشتند و مشغول کشت و کار شدند. به این ترتیب سه بچه خرس قصه ما،زندگی خوب و خوشی را در کنار هم شروع کردند. 🐻 🏕🐻 🐻🏕🐻 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🛤جاده های پیچ پیچی🛤 🚂قطاری مسافرهایش را سوار کرد و راه افتاد. 🌲توی راه می خوند: 🌲هو هو هو... چی چی 🌲هو هو هو... چی چی 🌲این جا خیلی پیچ پیچی 🌲آن جا خیلی پیچ پیچی 🚂همان طور که می خواند یک هو ایستاد و حرکت نکرد. مسافر ها پیاده شدند و دورش جمع شدند. آقای دکتری که بین مسافرها بود گفت: بروید کنار ببینیم چی شده؟ 🚂آقای دکتر دنبال قلب قطار گشت تا او را معاینه کند، اما هر چه گشت قلب قطار را پیدا نکرد. دامپزشکی که میان مسافران بود گفت: یک دامپزشک می داند قلب قطار کجاست.اما او هم هرچه گشت فلب قطار را پیدا نکرد 🚂 مکانیکی که آن جا بود گفت: فقط یک مکانیک می داند قلب قطار کجاست. 🚂همه پرسیدند: قلب قطار کجاست؟ مکانیک گفت: قطارها قلب ندارند فکر کنم موتورش خراب شده. 🚂موتور قطار را معاینه کرد و گفت: چیزیش نیست فقط غش کرده. 🚂کم کم قطار به هوش آمد و گفت: وای چه قر جاده پیچ پیچی و میچ میچی بود. سرم گیج رفت. 🚂این طوری شد که مسافرها سوار قطار بعدی شدند . از جاده های پیچ پیچی و مار پیچی گذشتند و به شهرستان رسیدند. قطارر قبلی هم بازنشسته شد. رفت توی پارک کودکان ایستاد و منتظر شد بچه ها بیایند سوارش بشوند و باهاش عکس یادگاری بگیرند و بخوانند: 🌲هوهو... چی چی 🌲هو هو... چی چی 🌲این جا خیلی پیچ پیچی 🌲آن چا خیلی پیچ پیچی 🌲هو هو ... چی چی چی 🌲هو هو... چی چی/ماهنامه نبات 🚂🚂🚂🚂🚂🚂 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🕊 کبوتر بی صبر🕊 🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
كبوتر بی صبر_صدای کل کتاب_188549.mp3
9.04M
🕊 کبوتر بی صبر🕊 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💕💕 🔶🔹درخت بی‌میوه 🌲درخت سرو نگاهی به اطراف انداخت؛ جنگل پر بود از درختان کوچک و بزرگ. 🍋 🌳روی هر درخت یک جور میوه بود: آلبالو، گیلاس، زرد آلو ... 🍏 🌲درخت سرو با ناراحتی گفت : «کاش من هم میوه ای داشتم. تا دیگران برای خوردن آن به من نزدیک می‌شدند. از شاخ و برگ‌هایم بالا پایین می‌رفتند و با شاخه‌هایم بازی می‌کردند.» 🍅 🌲یک پرنده پرزد و روی شاخه‌ سرو نشست. با دقت اطراف را نگاه کرد. 🍒 درخت پرسید: « برای چی این طرف آن طرف را نگاه می‌کنی؟» 🍑 🌲پرنده گفت: « مدت هاست دنبال جایی می‌گردم تا لانه درست کنم.» درخت خندید: « این همه درخت! خیلی راحت یکی را انتخاب کن.» 🍌 🌲پرنده گفت: «همه‌ این درخت‌ها در زمستان برگ‌های‌شان می‌ریزد. من دلم می‌خواهد روی درختی لانه بسازم که در تابستان و زمستان برگ‌هایش سبز باشند و روی شاخه‌ها باقی بمانند.» 🍊 🌲درخت پرسید : «برای چه؟» 🥝 🌲_ اگر لانه‌ام را روی یک درختِ همیشه سبز بسازم؛ آن وقت حیوان‌های بدجنس نمی‌توانند لانه‌ام را ببینند و به من و خانواده‌ام آسیب بزنند. 🍓 🌲درخت سرو لبخند زد و با خوش‌حالی گفت: «پس لانه‌ات را روی شاخه‌های من بساز. در زمستان هم، تمام شاخه‌هایم برگ دارند.» پرنده لبخند زد: «ممنون! همسایه‌ جدید.» 🍇 🌲 بعد با خوشحالی رفت تا برای ساختن لانه‌ جدیدش چوب جمع کند. تبیان-زهرا عبدی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4