#حدیث
پیامبر اکرم «صلی الله و علیه و آله و سلم» فرمودند: هر کس دختری داشته باشد و آن را تباه نسازد و خوارش نکند و پسرش را بر وی برتری ندهد، خدا او را به بهشت میبرد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت ابراهیم و حضرت اسماعیل علیه السلام
سلام علی ابراهیم
سلام بر تو ابراهیم (سوره صافات آیه109)
لقب: خلیل الله. مسلم. صدیق. حنیف. منیب.
صدیق یعنی راستگو. منیب یعنی توبه کننده. حنیف یعنی ثابت قدم در دین.
نام پدر: تارخ
کنیه: ابوالانبیا
مدت عمر: 175
🍃خدا به حضرت ابراهیم سلام مخصوص فرستاده و نام حضرت ابراهیم 69 بار در قرآن آمده است. خانه ی کعبه به دست حضرت ابراهیم ساخته شده و حضرت ابراهیم همیشه مطیع خدا بوده و به خاطر این لقبش خلیل اله است چون، هیچ وقت چیزی از غیر از خدا و انسانها نمی خواست و هر چه میخواست از خدای یگانه درخواست میکرد و اگر انسانها چیزی ازش میخواستند نه نمی گفت.
در زمانی که حضرت ابراهیم هنوز به دنیا نیامده بود، پادشاه با ترس از خواب بیدار شد و گفت:
-زود باشین. ستاره شناسها رو خبر کنین.
وقتی همه ی ستاره شناسها به دستور پادشاه جمع شدند، پادشاه با ناراحتی گفت:
-خیلی نگران هستم. خوابی دیدم.
ستاره شناس گفت:
-چه خوابی سرورم؟ خوابتان را برای ما تعریف کنید.
پادشاه گفت:
-خواب دیدم کنار پنجره ای ایستادم و به صدای پرندهها گوش میکنم. پرنده ای آمد و تاج پادشاهی ام را برداشت و به زمین انداخت و رفت. بعد نور درخشانی درخشد که نزدیک بود چشم من را کور کند و من نه باغ را دیدم و نه خورشید.
ستاره شناسها نگاهی به هم انداختند. پادشاه فریاد زد:
-چرا هیچی نمی گین. زود باشین دیگه.
ستاره شناسان با استفاده از وسایل خود که مهرهها و چیزهای عجیبی بودند خواب پادشاه را فهمیدند.
یکی از آنها گفت:
-قرار است در این سرزمین پسری به دنیا بیاید که وقتی بزرگ شد طرفدارهای زیادی پیدا میکند و بر علیه شما میجنگد.
پادشاه که اسمش نمرود بود ترسید و با نگرانی از جا بلند شد و فریاد زد:
-خوب گوش کنین؛ از امروز هیچ بچه ای نباید به دنیا بیاید. زنهایی که باردار هستن را زندانی کنین و بچههای آنها را بکشین...
سربازهای نمرود در شهر با بی رحمی به جان بچهها و مادرها افتادند و بچهها را میکشتند و هیچ کس نمی توانست فرار کند. کشت و کشتار زیادی راه افتاد و پدرها و مادرهای زیادی برای دفاع از بچههای خود کشته شدند.
نمرود پادشاه بدی بود و دلش به حال هیچ کس نمی سوخت او کافر و ستمگر بود.
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
موش تنبل_صدای اصلی_405707-mc.mp3
9.82M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🐭 موش تنبل
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لالایی _لالایی _317742-mc.mp3
6.14M
#لالایی 🌜
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
⚜🌿 لانه جدید🌿⚜
هزار پا هر روزوبا خودش می گفت: آخه هزار تا پای کوچولو به چه دردم می خورد! من که نمی توانم با این پاها هیچ کار بزرگ و مهمی انجام بدهم.یک روز که هزار پا داشت تو باغ راه می رفت صدایی شنید .
صداها می گفتند: کمک،کمک. لطفا به ما کمک کنید.لطفا به ما کمک کنید.
هزار پا دورو برش رانگاه کرد . یک چاله کوچک آب دید که چند تا مورچه داشتند در آب دست و پا می زدند. هزار پا گفت: نترسید.نترسید. الان خودم نجاتتان می دهم. بعد زودی رفت تو پاله و مورچه ها از روی پاهای او بالا آمدند و نجات پیدا کردند.
هزار پا همان طور که مورچه ها روی پشتش سوار شده بودند پرسید:پی شد که تو چاله افتادید؟ یکی از مورچه ها که داشت شاخک هایش را صاف می کرد گفت: امروز صبح وقتی بیدار شدیم دیدیم باران آمده و آب در لانه مان جمع شده و همه خوراکی هایمان را خیس کرده.
ما هم آمدیم تا کسی را پیدا کنیم که تو بردن خوراکی هایمان به ما کمک کند! هزار پا پاهایش را نگاه کرد و رفت تو فکر.بعد به طرف لانه مورچه ها رفت و داد زد:زود باشید پشت من سوار شوید. خوراکی هایتان را هم با خودتان بیاورید! جا برای آن ها هم هست.
مورچه ها با خوش حالی گفتند: آمدیم. آمدیم. بعد از روی پاهای کوچولوش بالا رفتند و روی پشتش سوار شدند. خوراکی هایشان را هم با خودشان آوردند. آن وقت همگی با هم رفتند تا یک لانه جدید برای خودشان پیدا کنند.
#قصه
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌸حضرت ابراهیم و حضرت اسماعیل علیه السلام سلام علی ابراهیم سلام بر تو ابراهیم
#قصه_های_پیامبران
🌸 حضرت ابراهیم علیه السلام
#ادامه_داستان
مادر حضرت ابراهیم، که تازه حضرت ابراهیم را به دنیا آورده بود. رو به پدر حضرت ابراهیم گفت:
-همه ی بچهها را دارند میکشن، باید به یه جای امن برویم.
پدر حضرت ابراهیم گفت:
-جون تو و بچه در خطره، باید بچه را نجاب بدهیم. وقتی هوا تاریک شد، اونو میبریم به یه جای امن. من قبلا همه چیز را آماده کردم.
وقتی شب شد پدر و مادر حضرت ابراهیم دور از چشم نگهبانها فرار کردند و به یک غار پناه بردند.
پدر حضرت ابراهیم گفت:
-به خاطر بچه باید این جا بمونی تا بزرگ بشه.
مادر حضرت ابراهیم گفت:
-من میترسم.
پدر حضرت ابراهیم گفت:
-از هیچ چیز نترس و به خدا ایمان داشته باش. مواظب خودت و ابراهیم باش.
پدر حضرت ابراهیم آنها را تنها گذاشت و رفت.
حضرت ابراهیم به دور از چشم همه، در غار بزرگ شد. مادرش به پسر قوی و زیبایش نگاه کرد و گفت:
-ابراهیم، تو دیگه بزرگ شدی، ما میتونیم به شهر برویم و زندگی کنیم.
وقتی حضرت ابراهیم و مادرش به شهر برگشتند. قرار شد حضرت ابراهیم پیش عمویش که اسمش آزر بود کار کند، حضرت ابراهیم دلسوز و مهربان بود و آذر مردی کافر بود که برای مردم بت درست میکرد.
حضرت ابراهیم عمویش را نصیحت و راهنمایی میکرد و میگفت:
-بتهایی را که خودت میسازی، نپرست این بتها خدا نیستن. من به خدای یگانه ایمان دارم و برای تو میترسم.
آزر عصبانی شد و گفت:
-برو، حرف نزن ای پسر، اینها خدای من هستن و خدای همه ی ما. تو حق نداری به اینها بی احترامی کنی.
حضرت ابراهیم با مهربانی گفت:
-اینها سنگ هستن...
آزر عصبانی شد و گفت:
-برو بیرون...دیگه نمی خوام این جا کار کنی. برو...از این جا برو....
آزر حضرت ابراهیم رابیرون کرد. حضرت ابراهیم خدا را خیلی دوست داشت و همیشه با خدا صحبت میکرد و از این که مردم بتها را میپرستیدند ناراحت بود و تصمیم بزرگی گرفت.
یک روز وقتی مردم برای تفریح، خارج از شهر رفته بودند.
تبر بزرگی برداشت و به عبادت گاهی که بتها در آن بودند رفت.
به بتها نگاه کرد و با تبرش همه ی آنها را شکست و بتها پایین افتادند.
حضرت ابراهیم بتها را میشکست و با فریاد میگفت:
-چرا کاری نمی کنین. از خودتون دفاع کنین...
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خواهرِ ووسی چه گفت؟.pdf
3.94M
#قصه_متنی_و_تصویر
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌼عنوان: خواهر ووسی چی گفت
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
زرافه ی گردن دراز_صدای اصلی_88036-mc.m4a
9.4M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🦒زرافه گردن دراز 🦒
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌿🐒خانواده میمون ها🐒🌿
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
توی جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می کردند. یک روز میمون کوچولویی تک و تنها به جنگل سبز آمد.او هیچ کس را نداشت. پدر و مادرش را آدم ها شکارکرده و به باغ وحش برده بودند. اما میمون کوچولو از دست آنها فرار کرده بود. او ناراحت و غمگین در جنگل راه می رفت و می دید که بچه های حیوانات در کنار پدر و مادرهایشان هستند و همه با هم زندگی می کنند.
میمون کوچولو خیلی غصه می خورد و با خودش می گفت: کاش پدر و مادرم اسیر نشده بودند و الان همه در کنار هم بودیم. او زیر درختی نشست وسه تا میمون کوچولو را دید که با هم بازی می کردند و پدر و مادرشان مواظب آنها بودند. میمون کوچولو با چشم های پر اشک به آنها نگاه می کرد. مادر میمون ها او را دید و به طرفش رفت و گفت: «میمون کوچولو چرا ناراحتی؟ چرا چشمات پر از اشکه؟».
میمون کوچولو جواب داد: «آخه بابا و مامانم را آدم ها گرفتند و به باغ وحش بردند. حالا من تنهام!» خانم میمون آقای میمون را صدا زد و گفت: «این میمون کوچولو تنهاست. من دوست دارم او را به خانه مان بیارم تا با بچه های ما بازی کنه. تو با این کار موافقی؟» آقای میمون که پدر مهربانی بود با خوشرویی گفت: «بله من موافقم.» و به میمون کوچولو گفت: «تو هم بیا با ما زندگی کن. ما سه تا بچه داریم. تو هم می شی بچه ی ما. اون وقت ما یه خانواده ی شش نفری می شیم. چهار تا بچه با یک بابا و یک مامان». میمون کوچولو خوشحال شد و گفت: «چه خوب! باشه منم میام با شما زندگی می کنم و عضو خانواده ی شما می شم. » سه تا بچه میمون هم خوشحال شدند.
آنها میمون کوچولو را پیش خودشان بردند و به او آب و غذا دادند و وقتی میمون کوچولو سیر شد با آنها بازی کرد و به خانه شان رفت. سه تا بچه میمون به او گفتند خواهر کوچولو به خونه ی خودت خوش اومدی.
از آن روز به بعد میمون کوچولو در کنار خواهر و برادرها و پدر و مادر جدیدش زندگی می کرد و خوشحال بود که صاحب یک خانواده شده است. او هر روز دعا می کرد که پدر و مادرش بتوانند از باغ وحش فرار کنند و پیش او بر گردند.
#قصه
🐒
🌿🐒
🐒🌿🐒
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌸 حضرت ابراهیم علیه السلام #ادامه_داستان مادر حضرت ابراهیم، که تازه حضرت ابرا
#قصه_های_پیامبران
🌸 حضرت ابراهیم علیه السلام
#ادامه_داستان
حضرت ابراهیم به بتی که از همه بزرگتر بود نگاه کرد.
بت بزرگ را نشکست و تبر را روی دست بت گذاشت و از آن جا رفت.
چند ساعت بعد وقتی چند تا از بت پرستها وارد عبادت گاه شدند. سرو صدای زیادی راه انداختند.
-آهای مردم، چه کسی این بتها را شکسته؟ ای وای یک نفر بتها را شکسته.
خیلی زود همه ی مردم جمع شدند و از هم میپرسیدند:
-الان است که خدایان عصبانی بشن....این بتها را چه کسی شکسته؟
یک نفر گفت:
-می دونم چه کسی این کار را کرده. این کار ابراهیم است. او از خدایان بدش میآید. باید او را بکشیم...
حضرت ابراهیم آمد و گفت:
-من این کار را نکردم. این کار بت بزرگ است. مگر تبر را توی دستش نمی بینین؟
همه به بت بزرگ نگاه کردند. مردی گفت:
-کار بت بزرگ نیست چون نمی تواند کاری کند.
حضرت ابراهیم با صدای بلند گفت:
-ای بتهایی که کاری نمی توانند کنند را چرا میپرستین؟ خدایی را که همه چیز را آفریده را بپرستین.
همان مرد گفت:
-این بتها، سالهاست که خدای همه ی ما هستن. پدرهای ما هم اینها را میپرستیدند.
حضرت ابراهیم گفت:
-شما با چشم خودتان دیدید که بتها که خدایتان هستن شکسته شده اند و بت بزرگ هم کاری نمی تواند انجام بدهد.
ناگهان نگهبان وارد شد و گفت:
-ساکت باشین. به دستور نمرود کسی که بتها را شکسته باید در آتش بسوزد.
همه ترسیدند و نگهبان فریاد زد:
-چه کسی بتها را شکسته خودش بگوید...
حضرت ابراهیم با صدایی بلند گفت:
من، من هستم که بتها را شکستم. باز هم همین کار را میکنم. این بتهای ضعیف و نا توان را میشکنم. خدای بزرگ از من محافظت میکند چون این کار را برای خوشحالی خودش انجام دادم.
نگهبانان حضرت ابراهیم را دستگیر کردند و او را به قصر نمرود بردند. نمرود با دیدن حضرت ابراهیم گفت:
-تو چرا به من تعضیم نمی کنی؟
حضرت ابراهیم گفت:
-من فقط به خدای یکتا تعظیم میکنم و خدا را میپرستم.
نمرود با عصبانیت گفت:
-از کدوم خدا حرف میزنی. خدای این سرزمین منم. همه چیز مال من است. پول و مال و جان همه ی مردم مال من است.
حضرت ابراهیم گفت:
-همه چیز در دست خداست. همان خدایی که یکتاست. کسی که مردن و زنده بودن به خواسته و اراده اش است.
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4