eitaa logo
قصه های کودکانه
33.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
909 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
زرافه ی گردن دراز_صدای اصلی_88036-mc.m4a
9.4M
🌃 قصه شب 🌃 🦒زرافه گردن دراز 🦒 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌿🐒خانواده میمون ها🐒🌿 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود توی جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می کردند. یک روز میمون کوچولویی تک و تنها به جنگل سبز آمد.او هیچ کس را نداشت. پدر و مادرش را آدم ها شکارکرده و به باغ وحش برده بودند. اما میمون کوچولو از دست آنها فرار کرده بود. او ناراحت و غمگین در جنگل راه می رفت و می دید که بچه های حیوانات در کنار پدر و مادرهایشان هستند و همه با هم زندگی می کنند. میمون کوچولو خیلی غصه می خورد و با خودش می گفت: کاش پدر و مادرم اسیر نشده بودند و الان همه در کنار هم بودیم. او زیر درختی نشست وسه تا میمون کوچولو را دید که با هم بازی می کردند و پدر و مادرشان مواظب آنها بودند. میمون کوچولو با چشم های پر اشک به آنها نگاه می کرد. مادر میمون ها او را دید و به طرفش رفت و گفت: «میمون کوچولو چرا ناراحتی؟ چرا چشمات پر از اشکه؟». میمون کوچولو جواب داد: «آخه بابا و مامانم را آدم ها گرفتند و به باغ وحش بردند. حالا من تنهام!» خانم میمون آقای میمون را صدا زد و گفت: «این میمون کوچولو تنهاست. من دوست دارم او را به خانه مان بیارم تا با بچه های ما بازی کنه. تو با این کار موافقی؟» آقای میمون که پدر مهربانی بود با خوشرویی گفت: «بله من موافقم.» و به میمون کوچولو گفت: «تو هم بیا با ما زندگی کن. ما سه تا بچه داریم. تو هم می شی بچه ی ما. اون وقت ما یه خانواده ی شش نفری می شیم. چهار تا بچه با یک بابا و یک مامان». میمون کوچولو خوشحال شد و گفت: «چه خوب! باشه منم میام با شما زندگی می کنم و عضو خانواده ی شما می شم. » سه تا بچه میمون هم خوشحال شدند.  آنها میمون کوچولو را پیش خودشان بردند و به او آب و غذا دادند و وقتی میمون کوچولو سیر شد با آنها بازی کرد و به خانه شان رفت. سه تا بچه میمون به او گفتند خواهر کوچولو به خونه ی خودت خوش اومدی. از آن روز به بعد میمون کوچولو در کنار خواهر و برادرها و پدر و مادر جدیدش زندگی می کرد و خوشحال بود که صاحب یک خانواده شده است. او هر روز دعا می کرد که پدر و مادرش بتوانند از باغ وحش فرار کنند و پیش او بر گردند. 🐒 🌿🐒 🐒🌿🐒 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌸 حضرت ابراهیم علیه السلام #ادامه_داستان مادر حضرت ابراهیم، که تازه حضرت ابرا
🌸 حضرت ابراهیم علیه السلام حضرت ابراهیم به بتی که از همه بزرگتر بود نگاه کرد. بت بزرگ را نشکست و تبر را روی دست بت گذاشت و از آن جا رفت. چند ساعت بعد وقتی چند تا از بت پرست‌ها  وارد عبادت گاه شدند. سرو صدای زیادی راه انداختند. -آهای مردم، چه کسی این بت‌ها را شکسته؟ ای وای یک نفر بت‌ها را شکسته. خیلی زود همه ی مردم جمع شدند و از هم می‌پرسیدند: -الان است که خدایان عصبانی بشن....این بت‌ها را چه کسی شکسته؟ یک نفر گفت: -می دونم چه کسی این کار را کرده. این کار ابراهیم است. او از خدایان بدش می‌آید. باید او را بکشیم... حضرت ابراهیم آمد و گفت: -من این کار را نکردم.  این کار بت بزرگ است. مگر تبر را توی دستش نمی بینین؟ همه به بت بزرگ نگاه کردند. مردی گفت: -کار بت بزرگ نیست چون نمی تواند کاری کند. حضرت ابراهیم با صدای بلند گفت: -ای بت‌هایی که کاری نمی توانند کنند را چرا می‌پرستین؟ خدایی را که همه چیز را آفریده را بپرستین. همان مرد گفت: -این بت‌ها، سال‌هاست که خدای همه ی ما هستن. پدرهای ما هم این‌ها را می‌پرستیدند. حضرت ابراهیم گفت: -شما با چشم خودتان دیدید که بت‌ها که خدایتان هستن شکسته شده اند و بت بزرگ هم کاری نمی تواند انجام بدهد. ناگهان نگهبان وارد شد و گفت: -ساکت باشین. به دستور نمرود کسی که بت‌ها را شکسته باید در آتش بسوزد. همه ترسیدند و نگهبان فریاد زد: -چه کسی بت‌ها را شکسته خودش بگوید... حضرت ابراهیم با صدایی بلند گفت: من، من هستم که بت‌ها را شکستم. باز هم همین کار را می‌کنم. این بت‌های ضعیف و نا توان را می‌شکنم.  خدای بزرگ از من محافظت می‌کند چون این کار را برای خوشحالی خودش انجام دادم. نگهبانان حضرت ابراهیم را دستگیر کردند و او را به قصر نمرود بردند. نمرود با دیدن حضرت ابراهیم گفت: -تو چرا به من تعضیم نمی کنی؟ حضرت ابراهیم گفت: -من فقط به خدای یکتا تعظیم می‌کنم و خدا را می‌پرستم. نمرود با عصبانیت گفت: -از کدوم خدا حرف می‌زنی. خدای این سرزمین منم. همه چیز مال من است. پول و مال و جان همه ی  مردم مال من است. حضرت ابراهیم گفت: -همه چیز در دست خداست. همان خدایی که یکتاست. کسی که مردن و زنده بودن به خواسته و اراده اش است. ... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃طاووس زیبا 🍃 🌸 قسمت اول 🍃قصه در مطلب بعدی 👇 🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
طاووس زیبا.m4a
10.65M
🍃 طاووس زیبا 🍃 🌸 قسمت اول 🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼قصه های کودکانه صوتی در کانال قصه های کودکانه کانال قصه های کودکانه سعی می کند به موضوع قصه کودکانه و داستان کودکانه حرفه ای نگاه کند و فقط از جنبه سرگرمی به این موضوعات نپردازد در کانال می توانید قصه صوتی کودکانه مختلف را با دست بندی های مناسب برای کودکان پیدا کنید و اوقات خوشی را برای کودکان خود ایجاد کنید. در کانال قصه های کودکانه همه قصه ها رایگان هستند و شما به هر تعداد که بخواهید می توانید از قصه های کانال برای کودکان خود پخش کنید. 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
پاداش کار خوب_صدای اصلی_405689-mc.mp3
9.85M
🌃 قصه شب 🌃 🌼پاداش کار خوب 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از بازی بچه ها چه میتوان فهمید؟ 👈آیا می دانید بازی کودک نه تنها وقت تلف کردن نیست ، بلکه راهی برای ابراز احساسات و تمرینی برای یاد گرفتن مهارت های اجتماعی و ارتباط موثر با دیگران است ؟ کودک افسرده چگونه بازی می کند ؟ این کودکان بیشتر ساعت های روز غمگین و گوشه گیر هستندو به بهانه های مختلف از بازی با همسالان خود داری می کنند دوم لذت نبردن از کارها و بازی هایی است که معمولا کودکان همسن و سال از ان لذت می برند بازی های ارام و بی سر و صدا را ترجیح می دهندممکن است ساعتها تنهایی با عروسکش حرف بزند کودک مضطرب چگونه بازی می کند ؟ کودکان مضطرب معمولا نمی توانند تمرکز کنند و خواب راحت و ارامی ندارند برای همین انرژی خود را هنگام بازی زودتر از همسن و سالانش از دست می دهند در بازی معمولا رهبر نمی شوند و از اینکه مسولیت هدایت بازی را بر عهده بگیرند ، اجتناب می کنند اعتماد به نفس پایینی دارند کودک پرخاشگر چگونه بازی می کند ؟ پرخاشگری انواع مختلفی دارد مثل گاز گرفتن ، زدن ، یا لفظی باشد مثل فریاد زدن و تحقیر کردن یا تجاوز به حقوق دیگران است. 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼مهارت نه گفتن کفشدوزک کوچولو🐞 دوست داشت بین دوستاش دوست داشتنی باشد. برای همین همیشه هر چی که آنها می گفتند قبول می کرد. اینکه روی کدام گلها 🌺🌸بنشیند. یا کدام مسیر را انتخاب کند. یک روز یکی از دوستانش گفت بیا بریم اون طرف دره ببینیم چه خبره فکر کنم گلهای🌸🌺 زیادی آنجا باشد. کفشدوزک کوچولو 🐞 که خیلی می ترسید من من کنان گفت باشه فقط بذار از مامانم اجازه بگیرم. دوستش گفت نمیخواد میریم و زود برمی گردیم. کفشدوزک کوچولو🐞 قبول کرد آنها رفتند به سمت آن طرف دره. اما آنقدر آنجا کوه⛰ و دشت‌های شبیه هم بودند که احساس می کردند راه را گم کرده اند. کفشدوزک کوچولو 🐞ناراحت شد یک گوشه ای نشست و گریه کرد او حالا فهمیده بود که همیشه نباید با همه پیشنهادها موافقت کند... در همین فکرها بود. که صدای باد💨 را شنید دوستش داشت همراه باد💨حرکت می کرد و فریاد می زد کمک... کفشدوزک کوچولو 🐞فهمید که الان وقت گریه کردن نیست وباید به کمک دوستش بشتابد. باسرعت تمام بال زد و دست دوستش را گرفت و با او زیر یک صخره پناه گرفت دوستش به کفشدوزک کوچولو🐞 گفت حالا چطور راه خونه 🏡رو پیدا کنیم. کفشدوزک کوچولو🐞 فکری به ذهنش رسید باد.... 💨 از روی جهت باد.💨 صبح که می آمدند باد💨 از جهت خانه🏡 آنها حرکت می کرد و هنوز هم از همان جهت باید در خلاف جهت باد پرواز کنیم. وقتی وزش باد آرام تر شد آن دو دست هم را گرفتند و با قدرت تمام در جهت خلاف باد به پرواز در آمدند. چیزی نگذشت که آنها از دور خانه شان را دیدند. کفشدوزک کوچولو خوشحال شد و فهمید همیشه نباید حرف بقیه را قبول کرد. ممکن بود آن دو با این تصمیم اشتباه اتفاق بدی برایشان بیفتد 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸سلام گل های زیبا 🌱چادر به سر با حیا 🌸دلم می­خواد که باشم 🌱دوست شما ­ بچه ها 🌸وقتی که بیرون می رم 🌱منم چادر می­پوشم 🌸مثل یه دختر خوب 🌱در حفظ اون می­کوشم 🌸حجاب برای دختر 🌱نشونه ی وقاره 🌸هرکی که با حجابه 🌱خدا دوستش می داره 🌸وقتی چادر می­پوشیم 🌱فرشته ها میخندن 🌸دست و پای شیطون رو 🌱با خوشحالی می بندن 🌸ما دوست داریم خدا رو 🌱چون خیلی مهربونه 🌸گوش می­کنیم به حرفاش 🌱بی عذر و بی بهونه 🌸همیشه با متانت 🌱همیشه با حجابیم 🌸ما نوگلای خندان 🌱فرزند انقلابیم ┄┅─✵🍃🌺🍃✵─┅┄ 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌸 حضرت ابراهیم علیه السلام #ادامه_داستان حضرت ابراهیم به بتی که از همه بزرگتر ب
🌼حضرت ابراهیم علیه السلام نمرود فریاد زد: -این من هستم که هر کس را که می‌خوام می‌کشم. حضرت ابراهیم گفت: -نمرود، طلوع خورشید و غروب به دست خداست. تو که می‌گویی خدا هستی می‌توانی کاری کنی خورشید غروب کند؟ مگر نمی گی خدایی پس این کار را انجام بده. نمرود فکر کرد. می‌دانست که نمی تواند این کار را انجام بدهد. عصبانی شد و گفت: -این بی ادب را از جلوی چشم من دور کنین. هیزم بیارین و در آتش بندازین تا بسوزه. تا بفهمه که می‌توانم جان همه را بگیرم. حضرت ابراهیم را به زندان انداختند. او دست به آسمان بلند کرد و گفت: -خدایا، من هر کاری می‌کنم به خاطر اینه که تو خوشحال بشی. این مردم نادان هستن و به جای تو بت‌ها را می‌پرستن. من را کمک کن... فردای همان روز هیزم‌های زیادی آوردند. چوب‌ها آن قدر زیاد بود که می‌توانست همه چیز را بسوزاند. نمرود خودش هم برای نگاه کردن آمد. آتش بسیار بزرگ بود و دود می‌کرد و گرمایش به همه جا می‌رسید.  همه ی مردم جمع شده بودند و با ترس به آتش نگاه می‌کردند. آتش وحشتناک بود. مادر حضرت ابراهیم گریه می‌کرد و از خدا می‌خواست تا به پسرش کمک کند. یک نفر با ترس به حضرت ابراهیم گفت: -ابراهیم از نمرود معذرت خواهی کن. تا تو را ببخشد. حضرت ابراهیم که مومن واقعی بود بلند گفت: -من هیچ وقت معذرت خواهی نمی کنم. نمرود عصبانی شد و با صدای بلند داد زد: -بس کنین، زودتر او را در آتش بندازین. می‌خواهم ببینم که می‌سوزد... حضرت ابراهیم را در  منجنیق که وسیله ای برای پرت کردن سنگ و چیزهای دیگر است، گذاشتند. حضرت ابراهیم وقتی می‌خواست در آتش بیفتد با آرامش گفت: -یا احد یا احد یا صمد یا صمد یا من لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد توکلت علی الله حضرت ابراهیم را  در آتش انداختند.  نمرود بلند بلند خندید و گفت: -ابراهیم دروغگوست، همه دیدین که من می‌تونم هر کاری انجام بدم. خدا منم... همین طور که نمرود با غرور داشت حرف می‌زد، ناگهان از میان آن آتش سوزان و و حشتناک گل‌های خوشبو و رنگارنگی سر در آوردند و آتش یک باغ سرسبز و پر گل شد. ... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃طاووس زیبا 🍃 🌸 قسمت پایانی 🍃قصه در مطلب بعدی 👇 🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
طاووس زیبا2.m4a
11.36M
🍃 طاووس زیبا 🍃 🌸 قسمت پایانی 🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
✅خواندن این شعر همراه است با 🌺بوق بوق بوق بوق بوق بوق 🌺سلام سلام بچه ها گل های ناز و زیبا 🌺سلام سلام غنچه ها بیاید به ایستگاه ما 🌺این ایستگاه قطاره قطاره انتظاره 🌺هر کسی توش سواره دیگه غصه نداره 🌺بوق بوق بوق بوق بوق بوق 🌺میره به ایستگاه نور به شهر پاک ظهور 🌺شهری که صاحب اون هست آقایی مهربون 🌺سرور اهل جهان مهدی صاحب زمان 🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دوچرخه سواری_صدای اصلی_213241-mc-mc (۱).mp3
9.51M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 دوچرخه سواری 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🎲💭جوجه خروس نادان💭🎲 روزی جوجه خروسی در مزرعه ای گردش می کرد که یک کالسکه اسباب بازی پیدا کرد. او با دیدن کالسکه از خوش حالی بالا و پایین پریدو چند بار دور خودش چرخید.  مرغ و جوجه هایی که کمی دورتر دانه بر می چیدند، با شنیدن صدای جوجه خروس دور او جمع شدند و پرسیدند: برای چه این طور شادی می کنی؟ جوجه خروس گفت: برای این که من با این کالسکه به سرزمین های دور سفر می کنم و و قتی از سفر بر می گردم همه شما در برابر کالسکه ام تعظیم می کنید و به من احترام می گذارید. اما جوجه خروس ناگهان یادش آمد که کسی باید کالسکه اش را بکشد، اما در آن مزرعه. کسی حاضر نبود این کار را انجام دهد، چون او هیچ وقت به مرغ ها و جوجه های دیگر خوبی نکرده بودو حتی آن ها را آزار داده بود. جوجه خروس با خود فکر کرد: من خروس مهمی هستم، آن ها خیلی خوش حال  خواهند شد که به من خدمت کنند بهتر است به آن ها پیشنهاد کنم. اما در همان موقع، دو گربه گرسنه از راه رسیدند آن ها وقتی فهمیدند که جوجه خروس چه فکری کرده به او گفتند: ما خیلی قوی هستیم و می توانیم مثل دو اسب کالسکه تو را به هر جا که می خواهی ببریم. جوجه خروس که می دانست خوراک گربه ها مرغ و خروس است،  اما رویای سفر با کالسکه  به او اجازه نمی داد که درست فکر کند. بنابراین به گربه ها گفت: باشه. و آن ها برنامه رفتن به سفر را تدارک دیدند. صبح روز بعد، جوجه خروس آماده رفتن به سفر شد. مرغیکه از آن جا می گذشت، با دیدن آن ها به جوجه خروس گفت: هیچ وقت پرنده ها نمی تواندد با گربه ها دوست شوند، چون پرنده ها غذای گربه ها هستند پس بهتر است به این سفر نروی. اما جوجه خروس به حرف های مرغ هم گوش نکرد و به گربه ها گفت: برویم. گربه ها با سرعت حرکت کردند. آن ها به قدری سریع رفتند  که خیلی زود به جنگل بزرگی رسیدند و در گوشه ی تاریکی ایستادند. جوجه خروس سرش را از پنجره کالسکه بیرون آورد و گفت: حالا برگردید! زودتر حرکت کنید! گربه ها در حالی که چشم هایشان از شادی برق می زد، به او خیره شدند. جوجه خروس تازه فهمید که آن ها می خواهند چه کنند. از ترس فریاد کشید و کمک خواست. ولی آن ها از خانه و دوست های جدید خروس خیلی دور شده بودند و هیچ کس نمی توانست به جوجه خروس کمک کند. از آن روز به بعد، هیچ کس جوجه خروس را در مزرعه ندید و همه فهمیدند که چه اتفاقی برایش افتاده است. 🌼نتیجه اخلاقی: گوش نکردن به حرف های بزرگ ترها باعث بدبختی و نابودی می شود. 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت ابراهیم علیه السلام #ادامه_داستان نمرود فریاد زد: -این من هستم که هر ک
🌸حضرت ابراهیم علیه السلام مردم همه تعجب کردند و نمرود از شدت عصبانیت سیاه شده بود و نمی توانست حرفی بزند. مردها و زن‌ها به حضرت ابراهیم که از باغ سرسبز بیرون می‌آمد اشاره دادند و می‌گفتند: -دیدین آتش چه طور به باغ تبدیل شد. حضرت ابراهیم خوشحال گل زیبایی را در دست داشت و گفت: -خدای بزرگ من، آتش را به گل و درخت و باغ تبدیل کرد. با وجود چنین خدای مهربان و بزرگی چرا ستاره‌ها و بت‌ها را می‌پرستین... او سال‌ها برای ایمان آوردن مردم و این که کارهای خوبی انجام بدهند زحمت کشید و با ساره که پول زیادی داشت عروسی کرد. ساره زنی با ایمان بود که همراه حضرت ابراهیم پول‌هایش را خرج بچه‌های فقیر و یتیم می‌کرد. در سال‌هایی که خشکسالی بدی آمد و حضرت ابراهیم و ساره به مصر سفر کردند تا آن جا زندگی کنند. وقتی داشتند به مصر می‌رسیدند نگهبابان با داد و فریاد از همه می‌خواستند تا راه را باز کنند. -هر چه سریع تر راه را باز کنین، فرعون می‌خواهد از این جا رد بشود. حضرت ابراهیم و ساره هم مثل بقییه ایستادند.  فرعون سوار بر اسب می‌آمد و همین طور که مردم را نگاه می‌کرد، ساره را دید اسب را نگه داشت و گفت: -این زن را به قصر من بیاورین. و آن‌ها را به زور به قصر بردند. حضرت ابراهیم با ناراحتی در دلش رو به خدا گفت: -خدای بزرگم؛ از تو می‌خواهم کمکم کنی...خدا کمکم کن... فرعون دست دراز کرد و می‌خواست روسری ساره را از سرش بیندازد. ساره ترسیده بود و حضرت ابراهیم هنوز دعا می‌کرد و می‌گفت: -خدایا نگذار شیطان پیروز بشه.... در همین لحظه بود که چیزی مثل رعد و برق، داخل قصر آمد و دست فرعون را خشک کرد. دست فرعون خیلی درد می‌کرد و یکی از دوست‌های فرعون گفت: -چه شد؟ دکتر، دکتر را خبر کنین.... فرعون فریاد زد: -دکتر فایده ای ندارد. هر چه شده، خود این مرد می‌تواند دست من را خوب کند. زودباش...زودباش... حضرت ابراهیم دعا کرد و به خدا گفت: -خدایا، با قدرت خودت دست فرعون را خوب کن. شاید ایمان بیاورد. دست فرعون خوب شد و فرعون گفت: -برو آزادی... دستور داد تا طناب او را باز کنند و زنی به اسم‌هاجر را به او هدیه کرد و گفت: -تو می‌توانی در شهر من زندگی کنی. هاجر زن مهربان و مومنی بود که ساره از حضرت ابراهیم خواهش کرد تا با او ازدواج کند. حضرت ابراهیم و ساره بچه ای نداشتند و وقتی حضرت ابراهیم با‌هاجر ازدواج کرد، بچه ای به اسم اسماعیل به دنیا آورد. حضرت ابراهیم، بچه را بغل می‌کرد و می‌بوسید و با او خوشحال بود و ساره به آن‌ها نگاه می‌کرد و از این که خودش بچه ای ندارد گریه می‌کرد و غمگین بود. حضرت ابراهیم کنار ساره نشست و گفت: -ساره چرا گریه می‌کنی؟ ساره اشک‌هایش را پاک کرد و به حضرت ابراهیم گفت: ... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
حلزون تنبل_صدای اصلی_404807-mc.mp3
9.85M
🌃 قصه شب 🌃 🐌 حلزون تنبل 🐌 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
children-lullaby-song(37)-mc (۱).mp3
5.24M
توی آلاچیق، در دل صحرا من و تو تنها، فرزند رعنا قصه می گویم، می دهم تابت می خندی تو، می برت خوابت قصه می گویم، از یه روز شاد می دوی در دشت، می دوی چون باد برۀ سفید، می دود با تو از بلندی ها، می پرد با تو می غلتی آرام، روی سبزه ها مثل جویباری، جاری و رها لالالالایی لالایی لالا شب که می رسد، توی آسمان می رسد به گوش، تار ترکمان می خوابی و ماه، روی آلاچیق می تابد آرام، نرم و بی دریغ وقتی بخوابی، من تنها می شم می دوزم برات، شال ابریشم عرقچین سبز، روسری گلدار گلای نخی، رو شاخ انار در پناه گل، دلبندم جانان خواب خوش بینی، خواب بی پایان در این گلستان، فرزندم لالا برایم بگو، فردا خوابت را 😴😴🌸🌸🌸😴😴 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لاکپشت🐢 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼کیسه پول روزی روزگاری، تاجری بدجنس بود که کیسه پول خود را همراه با 800 سکه‌ی طلا گم کرده بود. او همه جا را به منظور یافتن کیسه پول گشت و از همه پرسید که آیا آن را دیده اند یا نه، اما نتوانست آن را بیابد و کسی هم کیسه پول را ندیده بود. سپس او یک جارچی استخدام کرد تا فریاد بزند که تاجر به هر کس که کیسه پول را بیابد یک صد سکه‌ی طلا به عنوان پاداش خواهد داد. مردی که ولی کفاش نام داشت کیسه پول گم شده را یافت. او مردی درستکار بود. او تصمیم گرفت تا زمانیکه صاحب کیسه پول را بیابد آن را پیش خود نگه دارد. زمانیکه او صدای جارچی را شنید که اعلامیه را داشت بیان می‌کرد او به نزد تاجر رفت و کیسه پول را به او پس داد. تاجر نه تنها بدجنس بود بلکه او خسیس و دروغگو هم بود. او خوشحال بود که کیسه پول خود را یافته است اما این خوشحالی را در نزد ولی نشان نمی داد. او کیسه پول را باز کرد و شروع به شمارش پول‌ها کرد و گفت: "اوه! می‌بینم که تو خودت قبلا پولی را که من به عنوان جایزه قول داده بودم برداشته ای. " ولی یقه‌ی تاجر را گرفت و او را چرخاند. "چگونه جرات می‌کنی! درست است که من فقیرم اما دزد و لاابالی نیستم. نیازی نیست که پولی را که قولش را داده بودی به من بدهی اما به من تهمت دزدی هم نزن!" زمانیکه تاجر از تهمت خود دست نکشید، هر دو را به دادگاه بردند. بعد از شنیدن سخنان دو طرف، قاضی پی برد که تاجر دارد دروغ می‌گوید و تصمیم گرفت که او را محکوم به مجازاتی سنگین کند. "تاجر می‌گوید که صد سکه‌ی طلا از او دزدیده شده است اما کفاش می‌گوید که او پول را برنداشته است. من حرف هر دو نفر را قبول دارم. من حدس می‌زنم که کیف یافته شده توسط کفاش مال تاجر نیست و به فرد دیگری تعلق دارد. بنابراین این کیسه تا زمانی که صاحب واقعی آن یافت شود نزد من باقی می‌ماند. " تاجر خسیس از اعمال خود پشیمان شد اما دیگر دیر شده بود. این داستان ما را به یاد یکی از احادیث پیامبر می‌اندازد. "کسی که از مردم تشکر نکند از خدا هم تشکر نمی کند. " 🍃من لا یشکر الناس لا یشکر الله 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
18.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃بهترین داستان های دنیا 🌼پرستوی مهربان 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌸حضرت ابراهیم علیه السلام #ادامه_داستان مردم همه تعجب کردند و نمرود از شدت عص
🌸حضرت ابراهیم علیه السلام - من دیگه نمی تونم، اون بچه و‌هاجر رو ببینم. ازت می‌خوام که اونا رو از این جا ببری... حضرت ابراهیم ناراحت شد و نمی دانست چه کند. به اتاق رفت و با خدای خود راز و نیاز کرد. تا این که جبرئیل آمد و به حضرت ابراهیم گفت: -پیامبر خدا، ابراهیم، به دستور خدا‌هاجر و اسماعیل را به جای دیگری ببر تا ساره آن‌ها را نبیند. حضرت ابراهیم گفت: -آن‌ها را کجا ببرم؟ جبرئیل گفت: -خدا به تو می‌گوید و راهنمایی ات می‌کند. حضرت ابراهیم وسایل سفر را آماده کرد و‌هاجر و حضرت اسماعیل را سوار اسب کرد و راه افتاد. در راه جبرئیل، حضرت ابراهیم را  با یک نور راهنمایی می‌کرد.‌هاجر هر جا را که نگاه می‌کرد بیابان و خشک بود. با ناراحتی به حضرت ابراهیم گفت: -می خواهی کجا بری؟ حضرت ابراهیم گفت: -خواهش می‌کنم. حرفی نزن و از خدا اطاعت کن. آن‌ها هر چه می‌رفتند بیابان و خشک و بی آب و علف بود و باد بدی می‌وزید. ناگهان طوفان زیاد شد و حضرت ابراهیم ترسید و گفت: -هاجر، مواظب اسماعیل باش. بشین و محکم بگیرش. اسب هم می‌ترسید و حضرت ابراهیم کمک کرد اسب بشیند. تا این که طوفان تمام شد و حضرت ابراهیم از جا بلند شد و اطراف را نگاه کرد. وقتی نوری نیامد گفت: -دیگه نوری نمی یاد باید تو و اسماعیل این جا بمونین. هاجر با ناراحتی گفت: -این جا؟ این جا که چیزی نیست. حضرت ابراهیم با مهربانی گفت: -به خدا ایمان داشته باش‌هاجر، من باید بروم و تنها باشین... هاجر گریه کرد و گفت: -چرا می‌خواهی من و این بچه را تنها بگذاری. نه آب هست نه غذا، این جا پر از عقرب و مار است. حضرت ابراهیم چشم‌های خود را بست و گفت: -به فرمان خدا باش.‌هاجر... هاجر اشک‌های خود را پاک کرد و گفت: -من هم مثل تو هر چه خدا می‌گوید گوش می‌کنم. حضرت ابراهیم، حضرت اسماعیل را بوسید و از‌هاجر خداحافظی کرد و  به خدا گفت: -خدایا، من زن و بچه ام را که خیلی دوستشان دارم تنها می‌گذارم و می‌روم، تو به آن‌ها کمک کن... حضرت ابراهیم سوار اسبش شد و از آن جا رفت... هاجر می‌ترسید و به هر جا نگاه می‌کرد به جز خشکی چیزی نمی دید. حضرت اسماعیل تشنه بود و آب می‌خواست و گریه می‌کرد.‌هاجر هر چه زمین را می‌کند و هر جا را که می‌گشت خبری از آب نبود. حضرت اسماعیل دیگر حال نداشت و روی زمین افتاد. هاجر برای پیدا کردن آب، دوید. به هر طرف که می‌دوید از آب خبری نبود. فکر می‌کرد که آن دورها دریاچه ای است اما وقتی به آن جا می‌دوید دریاچه نبود و همه اش خیال‌هاجر بود. هاجر گریه می‌کرد و می‌دوید و دلش برای حضرت اسماعیل می‌سوخت. او هفت بار از کوه صفا و مروه را دوید اما آب نبود. وقتی خسته و ناراحت کنار حضرت اسماعیل رفت. حضرت اسماعیل داشت در یک حوض کوچک آب بازی می‌کرد.‌هاجر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: -خدایا، یعنی درست می‌بینم یا باز هم خیال می‌کنم. نزدیک تر رفت و دستش را به آب برد و گفت: -خدایا شکر، خدا می‌دونستم که به ما کمک می‌کنی... ... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مداد غرغرو_صدای اصلی_406185-mc.mp3
9.06M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 مداد غرغرو 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا