قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت ایوب علیه السلام #قسمت_دوم دوستش تعجب کرد و گفت: -چرا این حرف را میز
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_سوم
همسر حضرت ایوب
که رحیمه نام داشت و بسیار مهربان بود. کنار حضرت ایستاد و گفت:
-چرا
گریه میکنی؟ ای پیامبر خدا.
حضرت ایوب با گریه گفت:
-چه طور تحمل کنم. چه طور گریه نکنم. در حالی که این پیرمرد گرسنه و مریض بود و چیزی برای خانواده اش نداشت. اون وقت من پیامبر خدا نمی دونستم که او در چه وضعی است. خدایا، خدای بزرگم من خیلی از خودم ناراحتم. شرمنده ام. شرمنده.
رحیمه دست حضرت ایوب را گرفت و گفت:
-ای پیامبر خدا، دیگه ناراحت نباش. تو که به آن پیرمرد کمک کردی. این قدر خودتو اذیت نکن.
حضرت ایوب گفت:
-ایوب حق داره. که خودشو سرزنش کنه و نبخشه و ناراحت باشه.
رحیمه گفت:
-خدا خودش میدونه که پیامبر خدا کوتاهی نکرده.
حضرت ایوب کمی آرام شد و به اتاقش رفت تا خدا را عبادت کند. دو تا از همسایههای ایوب که پیرمرد را دیده بودند کنار هم نشسته و با هم حرف میزدند. یکی از آنها گفت:
-ایوب پول و غذا به این پیرمرد داد. ایوب مرد مومن و با خدایی است.
مرد دیگر خندید و گفت:
-تو چه قدر ساده ای. همه ی اینها الکی است. ایوب مومن نیست. داره برای ما نقش بازی میکنه. اون پولدارتر از همه ی ما است و برای همین خدا رو دوست داره و شب و روز داره عبادت میکنه.
آن مرد حرفهای دوستش را باور کرد و گفت:
-نمی دونم چرا تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم. همین طور است ایوب داره همه ی ما رو فریب میده.
کم کم همه ی مردم فریب شیطان را خوردند و پشت سر حضر ایوب حرفهای بدی میزدند.
فردای همان روز مثل همیشه پسرهای حضرت ایوب گلههای گوسفند را برای علف خوردن به چراگاه بردند و با خوشحالی مشغول خوردن صبحانه بودند، که ناگهان دزدها به طرفشان حمله کردند و پسرهای حضرت ایوب که غافل گیر شده بودند برای دفاع از خودشان چوب و چاقو را برداشتند اما کار از کار گذشته بود و دزدها آنها را زخمی کردند و گوسفندهای ایوب را که خیلی زیاد بود دزدیدند.
حضرت ایوب گوسفندهای زیادی داشت که از پوست و پشم و شیر آنها استفاده میکرد و حالا دزدها همه ی گوسفندها را برده بودند و پسرهای حضرت ایوب را زخمی کرده بودند.
حضرت ایوب داشت توی اتاقش خدا را عبادت میکرد که صدای گریه و ناله ی پسرهایش را شنید و رحیمه همسرش با ناراحتی جیغ کشید و گفت:
-خدایا به داد برس، ای پیامبر خدا، بیا، بیا ببین چی شده...
حضرت ایوب با ترس بلند شد و از اتاق بیرون آمد و گفت:
-چی شده؟ چرا شما زخمی و خونی هستین؟!
پسر بزرگتر حضرت ایوب با ناراحتی گفت:..
#این_قصه_ادامه_دارد...
👈قسمت اول
👈قسمت دوم
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
تمیز بودن چه خوبه!_صدای اصلی_229149-mc.mp3
9.85M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#قصه_شب 🌃
🌼تمیز بودن چه خوبه
احسان، پسر خوبی بود اما یک عیب بزرگ داشت.
احسان کوچولو نظافت را رعایت نمی کرد. او اصلا دلش نمی خواست پیش از صبحانه دستش را بشوید.
پدربزرگ احسان به خانه ی آنها آمده بود. او خیلی تمیز و خوشبو بود ...
👆بهتره ادامه قصه را بشنوید.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸ســــــــــــلام
💕صبحتون به شادی
🌸جمعه تون عالـی
💕الهی بهترینها نصیبتان
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🕋✨ خدا تو قلبمونه ✨🕋
وقتي كه بچه بودم
بابا مي گفت خداجون
كارهاي آدمها رو
مي بينه از آسمون
تو عالم بچگي
من فكر مي كردم خدا
با دوربين بزرگي
نگاه ميكنه به ما
بعدش همه كارها رو
با مداد خال خالي
مي نويسه تو دفتر
چه بد باشه چه عالي
اما حالا مي دونم
خدا همين نزديكاست
تو وسط قلبمون
نزديكتر از ما به ماست
#شعر
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت ایوب علیه السلام #قسمت_سوم همسر حضرت ایوب که رحیمه نام داشت و بسیار مه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_چهارم
-داشتیم استراحت میکردیم که یه دفعه چند نفر مرد قوی حمله کردن و همه ی گوسفندها را بردن. هر کاری کردیم نتونستیم دزدها رو فراری بدیم.
حضرت ایوب نگاهی به پسرهایش انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت:
-نگران نباشین. غصه ی گوسفندها را نخورین.
یکی از پسرها گفت:
-اما پدر، همه ی گوسفندها را بردن و ما دیگه گوسفندی نداریم.
حضرت ایوب جلو آمد و دست زخمی پسرش را گرفت و گفت:
-پسرم مال دنیا برای من ارزشی ندارد. حرف از گوسفندها رو ول کنین. حال خودتون چه طوره؟
ایوب نگاهی به فرزندهایش انداخت و دست هر کدام را گرفت و کنار خودش نشاند و زخمهای آنها را تمیز کرد و پانسمان کرد و گفت:
-خدا را شکر میکنم به خاطر همه ی نعمتهایی که به من داده. خدا را شکر شما هم سالم هستین.
همان روز خبر دزدیده شدن گوسفندهای حضرت ایوب بین همه ی مردم پخش شد و همه در مورد این اتفاق حرف میزدند. توی بازار همه این اتفاق را برای هم تعریف میکردند.
مرد فروشنده ای رو به یک مرد گفت:
-همه ی گوسفندهای ایوب را دزدیدن.
مرد خندید و گفت:
-شنیدم.
مرد دیگری گفت:
-بیچاره ایوب. گوسفندهای زیادی داشت و همه را از دست داد. ولی هنوز خدا را شکر میکنه.
زنی که داشت از همان جا خرید میکرد گفت:
-دلت برای ایوب نسوزه، او آن قدر پول داره که تا آخر عمرش هر چه بخواد میتونه داشته باشه.
همه به هم نگاه کردند. شیطان همه ی آنها را فریب داده بود و پشت سر پیامبر خود غیبت میکردند.
حضرت ایوب نگاهی به ابرهای سیاهی که در آسمان بود انداخت و خدا را شکر کرد.
شب وقتی همه خواب بودند باران تندی آمد. حضرت ایوب مثل همه ی پیامبرها همیشه کمتر از همه میخوابید و شبها عبادت میکرد.
باران تا صبح بارید و آن قدر شدید بود که همه جا را آب گرفته بود.
صبح حضرت ایوب همراه کشاورزهای دیگر، برای سر زدن به باغهایش رفت. باران همه ی باغها و میوههای حضرت ایوب را خراب کرده بود و دیگر چیزی برای حضرت ایوب نمانده بود. درختها و میوهها آفت زده بودند و سبزیها زیر باران شدید، له شده بودند.
کشاورزها با تعجب به حضرت ایوب نگاه کردند. حضرت ایوب آرام و صبور ایستاده بود و حرفی نمی زد.
یکی از آنها فریاد زد:
-ای ایوب، هر چه داشتی رفت.
حضرت ایوب گفت:
-آروم باشین. اشکالی نداره.
کشاورز گفت:...
#این_قصه_ادامه_دارد...
👈قسمت اول
👈قسمت دوم
👈قسمت سوم
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قورباغه کم صبر و حوصله_صدای اصلی_402637-mc.mp3
7.31M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#قصه_شب 🌃
🐸 قورباغه کم صبر و حوصله
🍃مامان قورباغه یه عالمه بچه داشت که چون هنوز خیلی کوچولو بودن باید توی آب زندگی میکردن اما بچه قورباغه ها با دیدن مادرشون و قورباغه های دیگه همیشه به این فکر میکردن که چرا اونها نمیتونن مثل بقیه ی قورباغه ها بالا و پایین بپرن و بیرون از آب هم زندگی کنن...
به نظر شما چرا؟
😊بهتره ادامه قصه را بشنوید👆
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸نقاشی پرنده
🍃نقاشی در مطلب بعدی 👇
🎨 آموزش نقاشی به کودکان👇
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
12.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼ویدیو آموزش نقاشی پرنده
🎨 آموزش نقاشی به کودکان👇
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸 شعر
﴿ چادر ﴾
حجابِ برتر
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸 نازدونه آی دُردونه
🌱 آی دخترِ نمونه
🌱 چادرکه داری برسر
🌸 داری حجابِ برتر
🌱 هستی شبیهِ زهرا
🌸 شادکردیقلبِمولا
🌱 فردا حساب کتابه
🌸 صدپرسشازحجابه
🌱 هرجامهی رنگارنگ
🌸 بازرقوبرقوهمتنگ
🌱 باشد برایِ خانه
🌸 یامجلسِ زنانه
🌱 هرجاکهباشه مهمون
🌸 یا کوچه و خیابون
🌱 با جامههایِ چسبون
🌸 شادمیشهقلبِشیطون
🌸🌼🍃🌼🌸
🍃شاعر:سلمان آتشی
#شعر #حجاب #چادر
#هفته_حجاب_و_عفاف
#دخترانه #جشن_تکلیف
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_پنجم
-مگه میشه اشکالی نداشته باشه. همه ی داراییهای شما رفت! اول گوسفندها، حالا هم باغ و مزرعه.
حضرت ایوب با صبوری گفت:
-هر چه دارم همه مال خدا است و همه را خدا بهم داده. تمام پولها و داراییهایم را برای خدا میدم. او به من همه چیز داده و اگه بخواد از من میگیره و من حرفی ندارم.
حضرت ایوب به خانه برگشت. حضرت ایوب دیگر هیچ چیز نداشت همه ی گوسفندها و باغهایش را از دست داده بود اما هنوز صبوری میکرد و خدا را شکر میگفت.
وقتی حضرت ایوب به خانه برگشت همه ی مردم جمع شده بودند و برای هم تعریف میکردند.
حضرت ایوب نگاهی به آنها انداخت و گفت:
-خدا مالک همه ی جهان است. هر چه داریم خدا به ما داده و نعمتهای خدا نباید باعث بشه که ما به خودمون مغرور بشیم ما باید همیشه به خاطر نعمتها و هر چه داریم خدا را شکر کنیم و تسلیم اراده ی خدا باشیم. من خدا را شکر میکنم و خدا همه ی پیامبرها را امتحان میکنه و میدونم داره منو امتحان میکنه و صبور هستم.
حضرت ایوب این حرفها را گفت و رفت توی اتاقش نشست تا در تنهایی خدا را عبادت کند و با خدای خودش حرف بزند.
مردم همه از خانه ی حضرت ایوب رفتند و وقتی دور هم جمع شدند یکی از آنها با دل سوزی گفت:
-حالا دیگه ایوب هیچ چیزی نداره و دیگه پول دار نیست و فقیر شده.
مرد دیگری گفت:
-باز شما دلتون الکی سوخت. بهتره دلتون واسه خودتون بسوزه. اون درسته که هیچی نداره و فقیر شده. اما پسرهای زیادی داره. پسرهاش کار میکنن و پول در مییارن.
دوست همان مرد گفت:
-خودش هم جوان و قویه و دوباره پولدار میشه. تنش سالمه. ایوب همیشه در نعمت بوده و هنوز هم خیلی چیزها داره.
مردم حضرت ایوب را باور نداشتند و شیطان دایم همه ی آنها را فریب میداد. حضرت ایوب پیامبر صبوری بود و همیشه در هر شرایطی خدا را شکر میگفت.
شب، حضرت ایوب داشت سجده میکرد و با خدای خودش درد و دل میکرد. حضرت ایوب به خدا گفت:
-خدای بزرگ و مهربونم، ازت به خاطر همه ی چیزهایی که بهم دادی ممنون. خدای بزرگم اگه الان هیچ چیز ندارم و فقیر و بی چیز شدم، اما تو را دارم. تو خدای من هستی و برای من بیشتر از هر چیزی ارزش داری. من تا آخر عمرم دوستت دارم...
ناگهان صدایی وحشتناک آمد و حضرت ایوب ترسید و با عجله بلند شد و از اتاقش بیرون دوید.
خاک بلند شده بود و حضرت ایوب ترسیده بود.
او جلوتر رفت، اتاقی که فرزندهایش در آن خوابیده بودند پایین ریخته بود و آنها زیر آوار مانده بودند.
حضرت ایوب با ناراحتی جلو دوید و گفت:...
#این_قصه_ادامه_دارد...
🔹دسترسی سریع به قسمت های قبل👇
👈قسمت اول
👈قسمت دوم
👈قسمت سوم
👈قسمت چهارم
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سنجاب و گردو_صدای اصلی_50714-mc.mp3
13.39M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#قصه_شب 🌃
🐿️ سنجاب و گردو
سنجاب 🐿️ توی جنگلی🌲 زندگی میکرد یک روز سنجاب 🐿کوچولو درخت گردوی🌳 بزرگی پیدا کرد و تصمیم گرفت تا تمام گردوها را جمع کند و با خودش به جنگل🌲 ببرد. سنجاب کوچولو کیسه اش را پر از گردو کرد اما مجبور بود گردوی کمی با خودش بردارد ، بنابر این سراغ خرسی🐻 رفت و از او خواست تا کیسه بزرگی به او قرض بدهد تا بتواند گردو جمع کند.
😊بهتره ادامه قصه را بشنوید👆
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4