eitaa logo
قصه های کودکانه
33.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
909 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸ای سرو بوستان ایستادگی 🌸ای زیباترین گل باغ حسین(علیه السلام) 🌸ای جوان رعنا و رشید حسین(علیه السلام) 🌸ای علی(علیه السلام) را یادگار! 🌸ای علی اکبر! 🌸سلام و درودی بی پایان بر صورت و سیرت پیامبر گونه ات... 🌸میلاد شبیه ترین آینه پیغمبر (صلی الله علیه وآله) 🌸حضرت علی اکبر (علیه السلام) و روز جوان مبارک باد. خط: محدثه قربانی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💭🌿 شب شد. قصه گوها آخر قصه شان گفتند: قصه ما به سر رسید، کلاغه به خانه اش نرسید. اما کلاغه می خواست به خانه برسد. باید یک نفر را پیدا می کرد تا قصه بگوید. ماه توی آسمان بود. کلاغه پرید روی درخت کاج. گفت: آهای ماه! یک قصه بگو به سر نرسد. تا من برسم خانه. ماه گفت: هیس! آن موقع که برای ستاره ها قصه می گفتم، تو کجا بودی؟ برو پیش یکی دیگر برایت قصه بگوید. کلاغه رفت روی تیر چراغ برق. گفت: آهای چراغ! یک قصه بگو به سر نرسد. تا من برسم خانه. چراغ برق گفت: هیس! آن موقع که برای شاپرک ها قصه می گفتم، تو کجا بودی؟ برو، یکی دیگر برایت قصه بگوید. کلاغه پر زد. رفت روی یک گهواره. کلاغه گفت: آهای گهواره! یک قصه بگو به سر نرسد. تا من برسم خانه. گهواره گفت: هیس! آن موقع که برای بچه قصه می گفتم، تو کجا بودی؟ برو پیش یکی دیگر تا برایت قصه بگوید. کلاغ از این طرف به آن طرف رفت. هیچ کس برایش قصه نگفت. خسته و غمگین نشست لب یک پنجره. یک مداد پشت پنجره بود. مداد گفت: آهای کلاغه! یک قصه بگو من بنویسم. کلاغه گفت: من خودم، دربه در دنبال یکی می گردم برایم قصه بگوید. یک قصه که به سر نرسد. مداد گفت: اما همه قصه ها به سر می رسند. کلاغه گفت: من چه کار کنم؟ من هم می خواهم به خانه برسم. مداد با خوشحالی گفت: قصه ام را پیدا کردم! قصه کلاغی که به خانه اش نرسید! کلاغه گرد گرد نگاهش کرد. مداد گفت: همین جا بمان، قصه ات را بگو، من بنویسم. شروع کرد به نوشتن: یکی بود، یکی نبود. شب شد. هممه قصه ها به سر رسیدند؛ اما کلاغه می خواست به خانه اش برسد. مداد گفت: بقیه اش را بگو! کلاغ بِر بِر نگاهش کرد. یک دفعه فکری به کله اش زد؛ چنگی زد و قصه را از نوک مداد قاپید. تندی پرید. مداد داد زد: آهای کجا؟! برگرد! این جوری قصه من به سر نمی رسد! کلاغه همان طور که می پرید، گفت: عوضش من به خانه ام می رسم. و رفت به خانه اش رسید. 💭 🌿💭 💭🌿💭 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸 من داداش قوی دارم (به مناسبت میلاد حضرت علی اکبر علیه السلام) 🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
من داداش قوی دارم_صدای اصلی_84430.mp3
15.37M
🍃من داداش قوی دارم 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🦋🌸عید نوروز🌸🦋 کلاغه روی دیوار صدا میکرد قار و قار می گفت خبر خبردار اومده فصل بهار هوا شده پاک پاک سبزه در اومد ازخاک برفها دیگه آب شدن چشمه ها پر آب شدن بهار و عید نوروز آمده اند از امروز با سبدای پرگل با لاله و با سنبل در این بهار زیبا دنیا شده با صفا 🦋 🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آرزوی کوه کوچک👇👇 در کوهستان، یک کوه کوچک بود که قدش به آسمان نمی رسید. او هیچ وقت نتوانسته بود سرش را از بین ابرها عبور دهد. همچنین هیچ وقت روی سرش یک کلاه برفی نداشت. چون کلاه های برفی برای کوههای خیلی بلند است. کوه کوچک گاهی سعی می کرد روی پنجه هایش بایستد و قدش را بلند تر کند تا شاید بتواند آسمان بالاتر از ابرها را ببیند. اما این کارها فایده ای نداشت. چون قد او اینطوری فقط یک خورده بزرگتر می شد و این یک خورده فایده ای نداشت. او یک روز از کوه بلندی که در کنارش بود خواست که از آنسوی آسمان برایش حرف بزند. و به او بگوید که بالاتر از ابرها چیست. برایش تعریف کند که خورشید از نزدیک چه شکلی است. اماکوه بلند با غرور و تکبر گفت اینها رازهایی است که ما نمی توانیم به تو بگوییم این چیزها را فقط ما حق داریم ببینیم و بدانیم. این حرفها دل کوه کوچک را می شکست. اما از ایمان او به خدای بزرگ کم نمی کرد. کوه کوچک در دلش به قدرت عجیب خداوند ایمان داشت و می دانست اگر خدا بخواهد هر کار غیر ممکنی هم اتفاق می افتد و هر آرزویی برآورده می شود. روزها و سالها گذشت اما همچنان کوه کوچک از پایین به آسمان خیره می شد و در دلش دعا می کرد. تا اینکه یک روز ورق تقدیر برگشت و اتفاقات جدیدی زندگی کوهها را تغییر داد. آدمها به سراغ کوه بلند آمدند و شروع به منفجر کردن قسمتهایی از آن کردند. آنها متوجه شده بودند در درون کوه بلند معدنی از سنگهای ساختمانی وجود دارد. آدمها برای در آوردن سنگها هر روز قسمتی از کوه بلند را منفجر و خراب می کردند و خاک آن را روی کوه کوچک می ریختند. این قضیه آنقدر ادامه پیدا کرد تا کم کم کوه کوچک بلند و بلندتر شد و کوه بلند کوچک و کوچکتر شد تا اینکه بعد از یک سال از کوه بلند جز یک تپه ی معمولی چیزی باقی نماند. اما حالا قد کوه کوچک تا بالاتر از ابرها می رسید و کلاه برفی اش تا نزدیکی چشمهایش می رسید. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_Koodakaneh
🌸 جغد دانا🦉 🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
جغد دانا_صدای اصلی_312873.mp3
16.1M
🍃جغد دانا🦉 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سوره حمد حمد و سپاس مال خداست که صاحب روز جزاست خالق خوب این جهان همیشه بوده مهربان میگیم با هم ما یک صدا که ای خدای خوب ما ما را ببر به راه راست همان که راه انبیاست 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چرا کودکان سلام را فراموش می کنند؟ فراموش کردن کودک در سلام به افراد به دلیل بی ادبی و بی اعتنایی اش نبوده بلکه هجوم افکار و اطلاعات جدید به ذهن او، قدرت سلام کردن را از وی می گیرد. https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ آی قصه قصه قصه............ یه روزآقا خرگوشه نشسته بود یه گوشه یک دُمِ گِرد و ریزداشت دندونای تمیز داشت هویج می خورد با کاهو چشمش افتاد به آهو با همدیگه دویدند به جنگلی رسیدند جنگل زیبای سبز پر از راز و پر از رمز پشت درخت یه صیاد نشسته با دل شاد به فکر کار و بار بود منتظر شکار بود شکار کبک و تیهو میش وگوزن و آهو شکارچی با یک تفنگ گلوله زد بنگ و بنگ آهوه از جاش پرید خرگوشه خیلی ترسید هردوتاشون دویدند به خونه شون رسیدند نفس راحت کشیدند آهای آهای شکارچی گلوله هات تموم شد؟ همش یه جا حروم شد؟ چیزی شکار نکردی؟ پس بهتره برگردی برگرد برو به خونه شکارو نکن بهونه خرگوش و کبک وتیهو میش وگوزن آهو زندگی رو دوست دارن از شکارچی بیزارن 🌹 ✨🌹 🌹✨🌹 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 😇قصه ی شکر  و کره یکی بود یکی نبود غیر از خدا، هیچ کس نبود روزی روزگاری، زن و شوهر فقیری بودند که تمام دارایی آنها فقط چندتا بز بود.آنها با شیر بزهایشان، ماست و کره درست می کردند و به بازار می بردند و  می فروختند و چیزهایی را که لازم داشتند می خریدند. یک روز مقداری کره  به بازار بردند و به مرد بقالی فروختند و به جایش یک کیلو قند و یک کیلو شکر خریدند.مردبقال  از آنها خواست تا کره درست کنند و  به او بفروشند.او سفارش کرد که کره ها را به شکل گلوله های یک کیلویی درست کنند و برایش بیاورند. از آن روز به بعد زن و مرد باکمک هم شیر بزها را  می دوشیدند و از آنها کره درست می کردند.زن کره ها را به شکل گلوله درمی آورد و برای آن که مطمئن باشد وزن هرکدام یک کیلوست،آنها را در ترازویی می گذاشت و چون سنگ یک کیلویی نداشت،ازبسته ی شکری که از مرد بقال خریده  بودند،جای سنگ ترازو استفاده می کرد.چند هفته گذشت.یک روز مرد بقال با خودش گفت:نکند کره ها یک کیلو کمتر باشند!بهتر است آنها را وزن کنم.وقتی گلوله های یک کیلویی را کشید دید هرکدام فقط نهصد گرم  وزن دارند،یعنی از یک کیلو کمتر هستند.بقال عصبانی شد و با عصبانیت  به زن و شوهر فقیر گفت:«خجالت نمی کشید کم فروشی  می کنید؟» زن و شوهر با شرمندگی به هم نگاه کردند و وقتی دیدند مرد بقال سرشان داد می کشد به او گفتند:« ما از بسته ی یک کیلویی شکر به جای سنگ استفاده می کنیم.همان بسته شکری که از شما خریدیم.آخر ما سنگ ترازوی یک کیلویی نداریم.» زبان مرد بقال بند آمد.یادش آمد که خودش به جای یک کیلو شکر به آنها ۹۰۰ گرم شکر داده و در حقیقت صدگرم شکر از آنها دزدیده است.برای همین چیزی به آنها نگفت و به دروغ گفت که اشتباه کرده است و کره ها همان یک کیلو هستند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بچه های عزیز از این  قصه چه نتیجه ای می توان گرفت؟ به نظر شما چرا مرد بقال به جای گلوله های یک کیلویی کره،گلوله های نهصدگرمی دریافت می کرد؟ آیا کم فروشی یک کار خوب است یا  بد؟چرا؟ آیا میدانید در قرآن کریم در مورد کم فروشی چه آیاتی  آمده است؟ نویسنده : مهری‌طهماسبی دهکردی ☘🌸☘🌸☘
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 😇قصه ی شکر  و کره یکی بود یکی نبود غیر از خدا، هیچ کس نبود روزی روزگاری، زن و شوهر فقیری بودند که تمام دارایی آنها فقط چندتا بز بود.آنها با شیر بزهایشان، ماست و کره درست می کردند و به بازار می بردند و  می فروختند و چیزهایی را که لازم داشتند می خریدند. یک روز مقداری کره  به بازار بردند و به مرد بقالی فروختند و به جایش یک کیلو قند و یک کیلو شکر خریدند.مردبقال  از آنها خواست تا کره درست کنند و  به او بفروشند.او سفارش کرد که کره ها را به شکل گلوله های یک کیلویی درست کنند و برایش بیاورند. از آن روز به بعد زن و مرد باکمک هم شیر بزها را  می دوشیدند و از آنها کره درست می کردند.زن کره ها را به شکل گلوله درمی آورد و برای آن که مطمئن باشد وزن هرکدام یک کیلوست،آنها را در ترازویی می گذاشت و چون سنگ یک کیلویی نداشت،ازبسته ی شکری که از مرد بقال خریده  بودند،جای سنگ ترازو استفاده می کرد.چند هفته گذشت.یک روز مرد بقال با خودش گفت:نکند کره ها یک کیلو کمتر باشند!بهتر است آنها را وزن کنم.وقتی گلوله های یک کیلویی را کشید دید هرکدام فقط نهصد گرم  وزن دارند،یعنی از یک کیلو کمتر هستند.بقال عصبانی شد و با عصبانیت  به زن و شوهر فقیر گفت:«خجالت نمی کشید کم فروشی  می کنید؟» زن و شوهر با شرمندگی به هم نگاه کردند و وقتی دیدند مرد بقال سرشان داد می کشد به او گفتند:« ما از بسته ی یک کیلویی شکر به جای سنگ استفاده می کنیم.همان بسته شکری که از شما خریدیم.آخر ما سنگ ترازوی یک کیلویی نداریم.» زبان مرد بقال بند آمد.یادش آمد که خودش به جای یک کیلو شکر به آنها ۹۰۰ گرم شکر داده و در حقیقت صدگرم شکر از آنها دزدیده است.برای همین چیزی به آنها نگفت و به دروغ گفت که اشتباه کرده است و کره ها همان یک کیلو هستند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بچه های عزیز از این  قصه چه نتیجه ای می توان گرفت؟ به نظر شما چرا مرد بقال به جای گلوله های یک کیلویی کره،گلوله های نهصدگرمی دریافت می کرد؟ آیا کم فروشی یک کار خوب است یا  بد؟چرا؟ آیا میدانید در قرآن کریم در مورد کم فروشی چه آیاتی  آمده است؟ نویسنده : مهری‌طهماسبی دهکردی ☘🌸☘🌸☘ 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
پسر شجاع_صدای اصلی_255113.mp3
12.73M
🍃پسر شجاع 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💠 شعر فراق امام زمان(عج)🌹💚🌹 🌺 تو حجتی بر جهان 🦋 مهدی صاحب زمان 🌸 کجای این جهانی؟ 🦋 بده به ما نشانی 🌺 مکه یا کربلایی؟ 🦋 به ما بکن نگاهی 🌸 تو حجت خدایی 🦋 از ما چرا جدایی؟! 🌺 اگر چه نالایقیم 🦋 دلتنگ از این فراقیم 🌸 دعائی کن ای دلدار 🦋 شویم لایق دیدار 🌺 زندگی بی عشق تو 🦋 نمی ارزد به یک جو 🌸 تو نور و آفتابی 🦋 کی می شود بتابی؟ 🌺 بیا و بر این جهان 🦋 نور هدایت فشان 🌸 تا رسد وقت دیدار 🦋 خدا تو را نگهدار...🤲💚 سروده: علی پور 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سنگانه ابروهایش را توی هم کرد:«چقدر آفتاب امروز گرمه» باد فوت کرد. خاکانه تکان خورد و گفت:«بله خیلی گرمه داغ شدم» سنگانه به مردانِ مسافر اشاره کرد و گفت:«این‌ها چطور این گرما رو تحمل می کنن؟» مردی پایش را کنار سنگانه گذاشت و عبود کرد. سنگانه ترسید:«مونده بود پاش رو روی من بگذاره، اون هم توی این گرما» خاکانه دهانش را باز کرد. دستش را جلوی دهانش گرفت. نفس محکمی کشید و گفت:«چقدر غر می‌زنی بگیر بخواب» سنگانه آهی کشید:«هیچ کس قدر من رو نمی دونه، مگه من با سنگ طلا چه فرقی دارم؟» خاکانه با چشمان گرد پرسید:"سنگ طلا دیگه چیه؟" سنگانه لب‌های سنگی‌اش را جمع کرد جواب داد:«چند روز پیش دو مرد رو دیدم که کمی دورتر نشسته بودن، تکه‌ای سنگ توی دستشون بود. یکی از مردها گفت:"عجب سنگ طلایی پیدا کردیم" اون یکی سنگ رو گرفت. خوب نگاهش کرد و آروم طوری که سنگ آسیب نبینه اون رو توی کیسه گذاشت. اون‌ها خیلی مواظب سنگ بودن. کاش من هم سنگ طلا بودم» به خاکانه نگاه کرد. خاکانه خوابش برده بود. با خودش گفت:«انگار براش قصه خوندم» خاکانه بیدار نشده بود که مرد فقیری با لباس‌های پاره و کهنه به طرف مسافران رفت. کنار آن‌ها ایستاد و گفت:«سلام دوستان، مسافری هستم. از دوستانم جا موندم. نه غذایی دارم نه پولی اگه می‌شه کمی به من کمک کنید» مردان مسافر به خواسته‌ی مرد توجهی نکردند. مرد فقیر سرش را پایین انداخت و از ان‌ها دور شد. به طرف مسافر دیگری رفت. مسافر، مردی بود با صورتی زیبا و قدی بلند. لباس تمیز و مرتبی پوشیده بود و لبخند می‌زد. سنگانه با دیدن مسافر زیبا غمش را فراموش کرد. مرد فقیر و مرد زیبا به او نزدیک شدند. مرد فقیر سرش را پایین انداخت و گفت:«مسافری هستم، نه غذایی دارم نه پولی اگه می‌شه به من کمک کنید» مرد زیبا خم شد، دستش را به طرف سنگانه دراز کرد. سنگانه را برداشت. مرد زیبا دستش را مشت کرد. سنگانه چشمانش را بست. در دلش احساس عجیبی داشت. مرد زیبا مشتش را باز کرد. سنگانه آرام به خودش نگاه کرد. رنگش عوض شده بود و برق می‌زد. مرد زیبا سنگانه را توی دست مرد فقیر گذاشت و از ان‌جا دور شد. چشمان سنگانه دنبال مرد زیبا بود که یک دفعه او را گم کرد. مرد فقیر بلند بلند برای مرد زیبا دعا می‌کرد. مردان مسافر به طرف مرد فقیر آمدند. تا سنگانه را دیدند داد زدند:«طلا، سنگ طلا» باورش نمی‌شد او حالا سنگ طلا شده بود. 🦋برگرفته از روایتی از عنایات حضرت مهدی صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🦋 🌸🍂🍃🌸 🦋کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سرود پروانه_سرود پروانه_266179.mp3
6.62M
🍃به مناسبت میلاد حضرت مهدی عجل الله 🌸🍂🍃🌸 🦋کانال قصه های تربیتی و مهدوی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃به مناسبت میلاد امام زمان عجل الله گلم امشب چون ماهِ آسمونه، یار… ستاره گردِ یار؛ چشمک زنونه بپاشید گل به صحرا و در و دشت، یار… که میلادِ آقام، صاحب زمونه جونم فدایش… نازِ نگاهش… چشمام کنم فرش؛ در زیرِ پایش آقام؛ آقام مهدی… آقام؛ آقام مهدی… آقام؛ آقام مهدی… دلبر جونم؛ مهدی… آقام؛ آقام مهدی… دلُم می خواد که آقاموُ ببینم؛ به زیر سایه ی مهرش بشینم دلم می خواد که از باغِ لبِ یار؛ خدا قسمت کنه موُ گل بچینم سرمست و مجنون؛ شاد و غزل خون دورش بگردوُم! خوشحال و خندون… آقام؛ آقام مهدی… دلبر جونم؛ مهدی… 🍃به مناسبت میلاد حضرت مهدی عجل الله 🍃سرود در مطلب بعدی👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
1a04a15a4436157a9007b968110c541510298557-360p.mp3
9.32M
🍃به مناسبت میلاد حضرت مهدی عجل الله 🌸🍂🍃🌸 🦋کانال قصه های تربیتی و مهدوی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
Ghesehaye Mahdavi-Setare Donbale Dar-320kb.mp3
49.89M
💠 قصه ستاره دنباله دار 🌸🍂🍃🌸 🦋کانال قصه های تربیتی و مهدوی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
حضرت رسول اكرم ـ‌ صلّي الله عليه و آله ـ فرمودند: هنگامي كه مهدي موعود خروج كند  وارد مسجدالحرام مي شود و به كعبه تكيه مي زند و تعداد ـ 313 ـ نفر مرد در اطراف آن بزرگوار اجتماع مي‎نمايند. اول سخني كه آن حضرت مي‎فرمايد: همين آيه شریف است: « بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ». سپس مي‎فرمايد: من همان بقيةالله  و حجت و خليفه خدا مي‎باشم بر شما. و هيچ‎كسي به آن بزرگوار سلام نمي‎كند مگر اينكه مي‎گويد: السلام عليك يا بقيةالله في ارضه تفسير نمونه، ج 9، ص 204 ، به نقل از تفسير صافي. میلاد سراسر نور امام زمان عج مبارک باد.🌸 خط: محدثه قربانی 🌸🍂🍃🌸 🦋کانال قصه های تربیتی و مهدوی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نیمه‌ی شعبان 🎊🎊🎊🎊🎊🎊 جشن داریم چه جشنی نیمه‌ی شعبان شده جشن شور و شادیه دنیا گلستان شده💐 به به چه روز خوبی‌ست میلاد صاحب زمان❤️ امروز به دنیا اومد امید ما شیعیان باید که آماده شیم دل‌هامون رو پاک کنیم هرچی بدی تو دنیاست دور بریزیم ، خاک کنیم تا که تموم شه دوری بیان امام زمان تموم شه این انتظار زیبا بشه این جهان 🎊🎊🎊🎊🎊 🌸🍂🍃🌸 🦋کانال قصه های تربیتی و مهدوی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یار مهربان_صدای اصلی_286680.mp3
6.88M
💠 آهنگ یار مهربان 🌸🍂🍃🌸 🦋کانال قصه های تربیتی و مهدوی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ بچه ها چرا قرآن میخونیم؟ مامان و بابای مهربون شعر زیر رو برای امیدهای زندگیتون بخونید 👇 قرآن رو که میخونیم                 حرف میزنه خداوند با آیه های قرآن                      میده به ماهزار پند قصه داره آیه هاش                   قصه خوب وزیبا قصه هایی که بوده                  قبل ازماتوی دنیا قصه پیغمبرا                           آدمای خیلی خوب قصه حضرت نوح                    که ساخت یک کشتی ازچوب قصه خوب موسی                  که روز وشب دعاکرد قصه خوب یوسف                    که بیرون اومد ازچاه یوسفی که قشنگ بود             خیلی قشنگترازماه قرآن رویاد بگیریم                      سرکلاس قرآن باخوندن قصه هاش                 پندی بگیریم از آن 🌸🍂🍃🌸 🦋کانال قصه های تربیتی و مهدوی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💜🍃💜🍃💜 💗 کوچک اما شاد 💓 دختر مدادش را برداشت. دلش می خواست یك نقاشی بزرگ بكشد، خیلی بزرگ. نگاهی به برگه های دفترش انداخت. برگه ها كوچك بودند. كنار دیوار رفت. دیوار اتاقش سفید وبزرگ بود. مداد های شمعی اش را برداشت. روی دیوارخط كشید: خط های راست ،خط های خمیده... عقب ایستاد و نگاه کرد. یك خرگوش بزرگ كشیده بود. خرگش به او نگاه می کرد. دختر خندید، اماخرگوش چیزی نگفت. دختر با خودش فکر کرد: «شاید خرگوش گرسنه است.» جلو رفت و مداد نارنجی را برداشت. یك هویج، توی دست خرگوش نقاشی كرد. دختر خندید. اما خرگوش هنوز ناراحت بود.دختر پرسید: «تو از همه ی خرگوش ها بزرگ تر هستی، چراهنوزناراحتی؟» خرگوش جواب داد:« بزرگ بودن چه فایده ای دارد ؟» دختر چیزی نگفت. خرگوش ادامه داد: « من تنهاهستم. دلم نمی خواهد تنها باشم. توی دفترنقاشی ات، یك عالمه حیوان كشیده ای. من هم می خواهم كنار آن ها باشم.» دخترسرش را پایین انداخت و فكركرد. دفترش را آوردو گفت: «باشد،قبول! می توانی توی دفترم بیایی.» خرگوش با خوش حالی به این طرف و آن طرف پرید و از دختر تشكركرد. بعد خرگوش كوچك شد، خیلی كوچك. جستی زد و رفت توی دفتر نقاشی. دیوار هم مثل همیشه سفید و تمیز باقی ماند. حالا همه خوش حال بودند : دختر،خرگوش و دیوار 🌸🍂🍃🌸 🦋کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸 پدرام موهایش را دوست دارد 🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4