eitaa logo
•متنِ‌سبز!🇵🇸•
671 دنبال‌کننده
378 عکس
23 ویدیو
0 فایل
به‌نام‌خدای‌فلسطین‌ِ‌آزاد🇵🇸 شده‌آیابنویسی‌وغمت‌کم‌نشود؟! هرچه‌فریاد‌زنی‌، مرحم‌دردت‌نشود؟! شده‌روزی‌برسدبغض‌امانت‌ندهد؟! آنقدرگریه‌کنی‌، ولی‌هیچ‌زیادت‌نرود؟! کپی؟ متن ها فور بقیه‌ آزاد:) شنوام @Green987
مشاهده در ایتا
دانلود
•متنِ‌سبز!🇵🇸•
ولی این مداحی با بقیه مداحی هام فرق داره... نمی‌دونم چی داره خییییلی خوبه
حال این چند روزم رو نمی‌تونم توصیف کنم دلم می‌خواد برم مسافرت مهمونی خرید درس بخونم آشپزی کنم کلاسای مختلف برم ولی دلم می‌خواد پتوم رو بکشم دورم و به بقیه کاری نداشته باشم تا بمیرم
کِی می‌خواین کوبیدن آقای قالیباف رو تموم کنین. خلبانی امروزشونم که بعضیا مسخره کردن. من هر مخالفی دیدم گفتم خب چرا؟ دلیلی نداشت. دلیلی دارین بگین حداقل باهم مخالف باشیم. ولی حتی اگه مخالفِ مخالفِ مخالف کسی هستین کار خوبی کرد تعریف کنین و نگین فلان کارش رو ندیدی؟ (آقای پزشکیان و آقای قالیلاف)
نمی‌خواین منافق منافق کردن رو بس کنین؟ نمی‌خواین برچسب زدن رو بس کنین؟ نمی‌خواین دعوای جلیلی و قالیباف و پزشکیان رو بس کنین؟ همه شون مسئولن. همه شون خطا دارن و باید نقد بشه(نقققد؛ نه مسخره). همه شون عالی نیستن. اگه پشت نظامین واقعا باشین. چشماتون رو باااز کنین. ببینید آقا داره چیکار می‌کنه. جهاد که فقط اسلحه و تیر و تفنگ نیست. اگه واقعا به حرف آقا گوش می‌دادین الان سر قالیباف و جلیلی و پزشکیان دعوا نداشتین. چرا کار های خوب مسئول هاتون رو نمی‌بینید؟
به به:) زیبایی ببینین
هدایت شده از [میم،الِف،ه‍ِ]
این دنیایِ کوچک و هفت میلیارد آدم؟ یعنی تو باور می‌کنی؟ شمرده‌ای؟ کی شمرده است؟ جزء سیاست‌مدارها دیدی کسی آدم بشمرد؟ باور نکن نارنجی! باور نکن سبزِ آبیِ کبودِ من! "باور کن همه‌ی دنیا فقط تویی، بقیه تکراری‌اند."
" بزرگ ترین توهین به یه نفر، کوچیک شمردن مشکلشه... "
هفتِ صبحِ بیست و چهارِ هفتِ چهارصد و سه .
تابستان بود. تابستان بود ‌و درخت‌ تلاش می‌کرد که برگ‌های کوچکش را بزرگ کند. با هزاران امید رشد کردن و زیباتر شدن برگ هایش را می‌دید؛ ولی... پاییز رسید. پاییز رسید و برگ‌ها را از درخت جدا کرد. حالا آرزوی درخت این بود که خم شود و دستی بر سر برگ‌هایش که روزگاری کنارش بودند بکشد. زمستان رسید. زمستان رسید و جنازه‌‌ی برگ‌ها را کفن پیچ کرد. مردم روی کفن سفید برگ‌ها راه رفتند. درخت این‌ها را دید. بهار رسید. بهار رسید و دیگر اثری از برگ‌ها نمانده بود. همه جا سبز شده بود و جنازه‌ی برگ‌ها داشت به سبز شدن بقیه درخت‌ها کمک می‌کردند. ••• پسرش تازه به دنیا آمده بود. پسرش تازه به دنیا آمده بود و زن با دستان نحیفش پسرش را بزرگ کرده بود. زن با هزاران امید قد کشیدن و درآمدن ریش های پسرش را دیده بود؛ ولی... جنگ شد. جنگ شد و پسر خوش قد و قامت زن را از او دور کرد. حالا دیگر آرزویش شده بود بین تیر و تانک برود و موهای قهوه‌ای پسرش را نوازش کند. شهید شد. شهید شد و زن علی اکبرش را علی اصغر تحویل گرفت. تابوت پسرش روی جمعیت شناور بود و مردم گریه کنان پشت تابوت راه رفتند. زن این‌ها را دید. جنگ تمام شد. جنگ تمام شد. ایران امن شده بود و مردم خوشحال. خون شهید‌ها هم فراموش شده بود... _اِلآی وصالی