eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.9هزار دنبال‌کننده
620 عکس
275 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ سهراب نیشخندی تحویل میدهد، پدرش بالاخره از من فاصله میگیرد، خطوط روی پیشانی اش نشان از گذر زمان می دهد، از قبل خوش تیپ تر شده، واقعا پول و ثروت به او ساخته! صدای زن جوانی از پشت سرم باعث میشود به عقب برگردم: -بالاخره عروست رسید؟ به زن جوان نگاه میکنم، لباس بازی به تن دارد و با عشوه جلو می آید، دستش را دراز میکند: -خوش اومدی پریا، من فلور؛ همسر امید هستم! بعد با خنده ادامه میدهد: -یه جورایی مادرشوهرت به حساب میام! با ابروهایی بالا رفته به امید(پدر سهراب) نگاه میکنم که توضیح میدهد: -فلور همسر منه، پریا جان، ما یه دخترم داریم به اسم لارا. دست فلور را میفشارم: -خوشوقتم! همین لحظه دختری پنج ساله با موهای فر وارد سالن میشود و کنار فلور می ایستد، پس امید و فلور یک دختر دارند!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ کنار سهراب مینشینم و نگاهش میکنم: -لازم بود من تنها بیام اینجا؟ بهتر نبود باهم می اومدیم؟ بی تفاوت می گوید: -دیگه منکه اینجا بودم، راننده رو فرستادم دنبالت! سری از تاسف تکان میدهم: -واقعا که بویی از فرهنگ و شخصیت نبردی سهراب! با بی خیالی میخندد و به لارا اشاره میکند نزدیک بیاید، بعد با زبانی نسبتا بچه‌گانه میگوید: -لارا این خانم همسر منه! لارا با چشمان آبی رنگش که کاملا شبیه مادرش است به من زل میزند و با همان زبان کودکانه به انگلیسی میگوید: -من خواهر سهرابم از دیدنت خوشحالم! لبخند میزنم: -منم همینطور لارا! اسم منم پریاست، متاسفم من نمیدونستم سهراب یه خواهر داره وگرنه حتما یه سوغاتی خوشگل برات از ایران می‌آوردم. لبخند میزند: -اشکالی نداره، اینجا از ایران بهترشو داره. ابرویی بالا میدهم: -اوه شاید! بعد از رفتن لارا به سهراب نگاه میکنم: -خب انگار زبون خواهر کوچولوت به تو رفته! سهراب بلند میخندد و همین موجب نگاه خیره امید و فلور به ما میشود.
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ منو تهدید به رفتنت نکن... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ هیچی از هیچکس بعید نیست! 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ از وحشت تنهایی خودتونو... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
سلام پارت مینویسم میذارم در اولین فرصت باور کنین خود منم تمام فکرم به کانال و شما هستید اما خب شبا از خستگی زیاد حتی تمرکز نوشتن هم نیست امروز تلاششششششش میکنم بنویسم🙈🤕❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ فلور؛ از خدمتکار میخواهد میز شام را آماده کند، امید و سهراب از کار حرف میزنند، نگاهم اطراف این قصر را می‌پاید، این ثروت زیاد از امید بعید می آید نمیدانم چطور تا این حد ثروتمند شده! صدای امید مرا به خود می آورد: -اصلا پریا رو هم فردا با خودت بیار! متعجب به امید نگاه میکنم و میپرسم: -کجا؟ -فردا شوی لباس داریم، خوبه که تو هم بیای! ابرویی بالا میدهم: -من تازه دارم میفهمم که شما تو این کارید! امید میخندد: -خب تا با کار ما آشنا بشی زمان میبره عزیزم، ما کارای زیادی انجام میدیم! در حقیقت بیشتر کارای شو رو میخوام بسپارم دست تو و سهراب، چطوره؟ شانه ای بالا میدهم: -نه ممنون، من هیچ سر رشته ای تو این کار ندارم، راستش علاقه ای هم ندارم که وارد این کار شم!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ امید چشمانش را ریز میکند و نگاهی به سرتاپایم میکند: -پس چطور اینقدر خوب رنگ و طرح لباساتو ست کردی؟ از همون لحظه اول متوجه خوش پوشی تو شدم، به نظرم خیلی میتونی بهمون کمک کنی! میخواهم باز هم مخالفت کنم که دستش را مقابلم میگیرد: -خب بهتره فردا بیای و از نزدیک با کار ما آشنا بشی شاید نظرت تغییر کرد هوم؟ تنها نگاهش میکنم که سهراب به بازوی پدرش میزند: -اصرار نکن بابا! نگاه چپی به سهراب میکنم و به لج او هم که شده میگویم: -باشه حتما میام! امید با رضایت سری تکان میدهد که خدمتکار میگوید: -آقا میز شام حاضره. امید ما را سمت میز هدایت میکند، همه دور میز می‌نشینیم، چند مدل پیش غذا و غذای اصلی روی میز چیده شده، هوس انگیز است، اما اشتهای چندانی ندارم با این حال کنار سهراب جای میگیرم.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ همین که میخواهم کمی سوپ برای خودم بکشم صدای دختر جوانی که از لهجه غلظیش سر در نمی‌آورم به گوشم میخورد. با تعجب نگاهم را محو قد و بالایش میکنم، دختر قد بلندی که تیپ اسپرت و مشکی زده، موهای روشنی دارد و چشمهایش همرنگ فلور است... امید به انگلیسی میگوید: -هی هانا پیش عروسم هلندی حرف نزن ببین چقدر شوکه شده! همه میخندند که گلویی صاف میکنم و صاف مینشینم؛ هانا جلوتر می آید: -سلام پریا خوش اومدی! اسم مرا از کجا میداند! امید حین خنده به فارسی توضیح میدهد: -هانا خواهرزاده فلوره، یادش بخیر اون اوایل وقتی میخواستم سهرابو بکشونم اینجا عکس هانارو میفرستادم و میگفتم حتی واست زنم انتخاب کردم، اما چه میشه کرد مامان جونش زودتر اقدام کرد و عروس ایرونی واسش گرفت!