عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت312 📝
༊────────୨୧────────༊
فلور؛ از خدمتکار میخواهد میز شام را آماده کند، امید و سهراب از کار حرف میزنند، نگاهم اطراف این قصر را میپاید، این ثروت زیاد از امید بعید می آید نمیدانم چطور تا این حد ثروتمند شده!
صدای امید مرا به خود می آورد:
-اصلا پریا رو هم فردا با خودت بیار!
متعجب به امید نگاه میکنم و میپرسم:
-کجا؟
-فردا شوی لباس داریم، خوبه که تو هم بیای!
ابرویی بالا میدهم:
-من تازه دارم میفهمم که شما تو این کارید!
امید میخندد:
-خب تا با کار ما آشنا بشی زمان میبره عزیزم، ما کارای زیادی انجام میدیم! در حقیقت بیشتر کارای شو رو میخوام بسپارم دست تو و سهراب، چطوره؟
شانه ای بالا میدهم:
-نه ممنون، من هیچ سر رشته ای تو این کار ندارم، راستش علاقه ای هم ندارم که وارد این کار شم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت313 📝
༊────────୨୧────────༊
امید چشمانش را ریز میکند و نگاهی به سرتاپایم میکند:
-پس چطور اینقدر خوب رنگ و طرح لباساتو ست کردی؟ از همون لحظه اول متوجه خوش پوشی تو شدم، به نظرم خیلی میتونی بهمون کمک کنی!
میخواهم باز هم مخالفت کنم که دستش را مقابلم میگیرد:
-خب بهتره فردا بیای و از نزدیک با کار ما آشنا بشی شاید نظرت تغییر کرد هوم؟
تنها نگاهش میکنم که سهراب به بازوی پدرش میزند:
-اصرار نکن بابا!
نگاه چپی به سهراب میکنم و به لج او هم که شده میگویم:
-باشه حتما میام!
امید با رضایت سری تکان میدهد که خدمتکار میگوید:
-آقا میز شام حاضره.
امید ما را سمت میز هدایت میکند، همه دور میز مینشینیم، چند مدل پیش غذا و غذای اصلی روی میز چیده شده، هوس انگیز است، اما اشتهای چندانی ندارم با این حال کنار سهراب جای میگیرم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت314 📝
༊────────୨୧────────༊
همین که میخواهم کمی سوپ برای خودم بکشم صدای دختر جوانی که از لهجه غلظیش سر در نمیآورم به گوشم میخورد.
با تعجب نگاهم را محو قد و بالایش میکنم، دختر قد بلندی که تیپ اسپرت و مشکی زده، موهای روشنی دارد و چشمهایش همرنگ فلور است...
امید به انگلیسی میگوید:
-هی هانا پیش عروسم هلندی حرف نزن ببین چقدر شوکه شده!
همه میخندند که گلویی صاف میکنم و صاف مینشینم؛ هانا جلوتر می آید:
-سلام پریا خوش اومدی!
اسم مرا از کجا میداند! امید حین خنده به فارسی توضیح میدهد:
-هانا خواهرزاده فلوره، یادش بخیر اون اوایل وقتی میخواستم سهرابو بکشونم اینجا عکس هانارو میفرستادم و میگفتم حتی واست زنم انتخاب کردم، اما چه میشه کرد مامان جونش زودتر اقدام کرد و عروس ایرونی واسش گرفت!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت315 📝
༊────────୨୧────────༊
خصمانه به امید نگاه میکنم و من چقدر از این جمع بیشتر از قبل نفرت دارم، لبخند فرمالیته ای میزنم:
-هنوزم دیر نشده آقای شهسواری، میتونید واسه سهراب آستین بالا بزنید!
فارسی گفته ام به همین خاطر تنها سهراب و امید متوجه منظورم شده اند، امید کمی شوکه است اما میگوید:
-اوه پریا جان نکنه از شوخی من ناراحت شده باشی عزیزم؟
سهراب نگاهم میکند:
-نه بابا اتفاقا پریا از خداشه من زن بگیرم!
با اینکه از حرفهای این پدر و پسر عصبی هستم اما لبخند خونسردانه ای میزنم:
-خلایق هر چه لایق سهراب جان!
پدر و پسر نگاهی به هم میکنند که صدای فلور در می آید:
-چی میگید شماها به هم؟
امید میخندد:
-چیزی نیست عزیزم، بیا هانا... بشین غذا یخ کرد!
هانا روبروی من مینشیند که میگویم:
-خوشوقتم هانا، بابت خوشامدگوییت ممنون.
لبخندی تحویلم میدهد و بعد رو به سهراب چشمکی میزند، ابروهایم با این کار او بالا میپرد، اینجا چه خبر است؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
تو هم برو...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت316 📝
༊────────୨୧────────༊
همینکه به خانه میرسیم کیفم را روی کاناپه پرت میکنم، تمام مدت پیش راننده سیاهپوست امید خان سکوت کرده ام و حالا لبریز از حرفم...
نفس عمیقی میکشیم و رو به سهراب می ایستم:
-ببین سهراب اگه قراره باهم زندگی کنیم باید یه سری چیزارو بهم توضیح بدی!
شانه ای بالا میدهد:
-طبق خواسته تو فقط باهم زندگی میکنیم ولی حکم زن و شوهری نداریم، پس لزومی نداره زیاد کنجکاوی کنی!
عصبی چشم میبندم:
-ترجیح میدم از خودت بشنوم نه اینکه از زبون بابات خیلی چیزارو بفهمم!
-چیه چرا اینجوری برخورد میکنی؟ بابا بد کرد ازت خواست بیای شوی لباسش؟
کلافه سر تکان میدهم:
-الان این موضوع چه ربطی به سوال من داره؟ من فقط میخوام بفهمم اطرافم چی داره میگذره! این حقمه!
-نه پریا تو میخوای فضولی کنی تا بری همه چیزو کف دست مامانم بذاری!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت317 📝
༊────────୨୧────────༊
ابروهایم بالا میپرد:
-چرا مزخرف میگی سهراب؟ تو کی تا حالا دیدی من چیزی از تو کف دست خاله بذارم؟ آها پس تو از این میترسی... واسه همینم به بابات گفتی برای فردا زیاد بهم اصرار نکنه!
نیشخندی میزنم و ادامه میدهم:
-باشه اگه اینطوره، من نه دیگه پامو خونه پدرت میذارم، نه به این کار دارم که شماها چکار میکنید، چکار نمیکنید!
اخم میکند و سمت طبقه بالا میرود:
-خوبه، اینم اصرار بابا بود که تو رو ببینه، وگرنه منکه داشتم کارمو میکردم!
عصبی نگاهش میکنم:
-حق داری... نمیخوای سر از کارت در بیارم، اما تو هم دیگه حق نداری وقتی من جایی رفتم مدام چکم کنی!
دستی در هوا تکان میدهد و به اتاقش میرود.
نفس زنان خودم را روی کاناپه رها میکنم، رفتار سهراب عجیب است... و این ازارم میدهد، بیشتر به غرورم برمیخورد و توقع احترام بیشتری از او دارم، اما سهراب عین خیالش هم نیست که من ناراحت شوم یا نه.
کمی پای تی وی می مانم و بعد متوجه نمیشوم کی روی همان کاناپه خوابم میبرد.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
به دهن دکتر نگاه کردم که داشت میگفت:
_متاسفانه همسرتون بچه رو سقط کرده!
باورم نمیشد این همه از مریم خواسته بودم آسیبی به بچه نرسونه اما اون در آخر کار خودشو کرده بود!
عصبی شدم و تصمیم گرفتم سر از کار مریم در بیارم، باید بفهمم چرا این بچه رو سقط کرده چون ما زندگی خوبی داشتیم... مشکل از کجا بود؟
همین که مریم از بیمارستان مرخص شد یه شب که خواب بود رفتم سراغ گوشیش... پیام دوستش نازنین که قبل بارداری باهاش میرفت باشگاه توجهمو به خودش جلب کرد و ... 👇❌
https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927
#سرگذشتهای_واقعی👆❌
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت318 📝
༊────────୨୧────────༊
صبح با صدای زنگ در از خواب بیدار میشوم، با موهایی باز و پریشان سمت در میروم و از چشمی به بیرون نگاه میکنم.
با دیدن امیلی در را باز میکنم و او را به داخل دعوت میکنم، نگاهی به کاناپه می اندازد:
-تو اینجا خواب بودی؟
شانه ای بالا میدهم:
-آره داشتم سریال میدیدم که خوابم برد، بشین قهوه آماده میکنم و میام پیشت.
سمت آشپزخانه میروم که میپرسد:
-نکنه رابطه ات با همسرت خوب نیست هوم؟
گوشه لبم را میجوم:
-نه اینطورام نیست!
و با سوال در مورد اینکه امشب هم برنامه دارد یا نه سعی میکنم بحث را عوض کنم.
کمی در کنار امیلی سرگرم میشوم که موبایلم به صدا می آید به شماره ناشناس نگاه میکنم و با تعجب پاسخ میدهم:
-الو؟
صدای آشنای امید به گوشم میرسد:
-پریا جان چرا اینجا نمیبینمت؟
پوفی میکشم:
-من نتونستم بیام امید خان، براتون آرزوی موفقیت میکنم!
-یعنی چی که نتونستی، چه کاری مهم تر از شو؟
لب به هم میفشارم و به امیلی نگاه میکنم، بهانه مناسبیست پس میگویم:
-مهمون دارم؛ سهراب قطعا جامو پر میکنه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت319 📝
༊────────୨୧────────༊
-این چه حرفیه! مهمونتم با خودت بیار هر کسی که هست، درضمن جایگاه تو و سهراب از هم جداس زود بیا منتظرتم، دیر نکن.
دهان باز میکنم تا مخالفت کنم که تماس را قطع میکند با تعجب به صفحه موبایلم نگاه میکنم و زیرلب غر میزنم:
-لعنتی!
صدای امیلی باعث میشود به خود بیایم:
-طوری شده؟ کمکی از دست من ساخته اس؟
نفس عمیقی میکشم و لبخند میزنم:
-نه امیلی فقط پدر سهراب شوی لباس داره ازم خواست برم اونجا!
-خب باشه منم دارم میرم خونه.
-نه نه موضوع تو نیستی، راستش دلم نمیخواد برم!
-خب اگه دلت نمیخواد با خانواده سهراب تنها باشی میتونم همراهیت کنم!
حیرت زده نگاهش میکنم:
-پس مادربزرگت چی؟
-نگران نباش اون بیچاره کاری به من نداره تا من ناهارشو آماده میکنم حاضر شو.
و از خانه بیرون میرود.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع