ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
#پروفایل
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
منو تهدید به رفتنت نکن...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
هیچی از هیچکس بعید نیست!
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
از وحشت تنهایی خودتونو...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
سلام پارت مینویسم میذارم در اولین فرصت
باور کنین خود منم تمام فکرم به کانال و شما هستید
اما خب شبا از خستگی زیاد حتی تمرکز نوشتن هم نیست
امروز تلاششششششش میکنم بنویسم🙈🤕❤️
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت312 📝
༊────────୨୧────────༊
فلور؛ از خدمتکار میخواهد میز شام را آماده کند، امید و سهراب از کار حرف میزنند، نگاهم اطراف این قصر را میپاید، این ثروت زیاد از امید بعید می آید نمیدانم چطور تا این حد ثروتمند شده!
صدای امید مرا به خود می آورد:
-اصلا پریا رو هم فردا با خودت بیار!
متعجب به امید نگاه میکنم و میپرسم:
-کجا؟
-فردا شوی لباس داریم، خوبه که تو هم بیای!
ابرویی بالا میدهم:
-من تازه دارم میفهمم که شما تو این کارید!
امید میخندد:
-خب تا با کار ما آشنا بشی زمان میبره عزیزم، ما کارای زیادی انجام میدیم! در حقیقت بیشتر کارای شو رو میخوام بسپارم دست تو و سهراب، چطوره؟
شانه ای بالا میدهم:
-نه ممنون، من هیچ سر رشته ای تو این کار ندارم، راستش علاقه ای هم ندارم که وارد این کار شم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت313 📝
༊────────୨୧────────༊
امید چشمانش را ریز میکند و نگاهی به سرتاپایم میکند:
-پس چطور اینقدر خوب رنگ و طرح لباساتو ست کردی؟ از همون لحظه اول متوجه خوش پوشی تو شدم، به نظرم خیلی میتونی بهمون کمک کنی!
میخواهم باز هم مخالفت کنم که دستش را مقابلم میگیرد:
-خب بهتره فردا بیای و از نزدیک با کار ما آشنا بشی شاید نظرت تغییر کرد هوم؟
تنها نگاهش میکنم که سهراب به بازوی پدرش میزند:
-اصرار نکن بابا!
نگاه چپی به سهراب میکنم و به لج او هم که شده میگویم:
-باشه حتما میام!
امید با رضایت سری تکان میدهد که خدمتکار میگوید:
-آقا میز شام حاضره.
امید ما را سمت میز هدایت میکند، همه دور میز مینشینیم، چند مدل پیش غذا و غذای اصلی روی میز چیده شده، هوس انگیز است، اما اشتهای چندانی ندارم با این حال کنار سهراب جای میگیرم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت314 📝
༊────────୨୧────────༊
همین که میخواهم کمی سوپ برای خودم بکشم صدای دختر جوانی که از لهجه غلظیش سر در نمیآورم به گوشم میخورد.
با تعجب نگاهم را محو قد و بالایش میکنم، دختر قد بلندی که تیپ اسپرت و مشکی زده، موهای روشنی دارد و چشمهایش همرنگ فلور است...
امید به انگلیسی میگوید:
-هی هانا پیش عروسم هلندی حرف نزن ببین چقدر شوکه شده!
همه میخندند که گلویی صاف میکنم و صاف مینشینم؛ هانا جلوتر می آید:
-سلام پریا خوش اومدی!
اسم مرا از کجا میداند! امید حین خنده به فارسی توضیح میدهد:
-هانا خواهرزاده فلوره، یادش بخیر اون اوایل وقتی میخواستم سهرابو بکشونم اینجا عکس هانارو میفرستادم و میگفتم حتی واست زنم انتخاب کردم، اما چه میشه کرد مامان جونش زودتر اقدام کرد و عروس ایرونی واسش گرفت!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت315 📝
༊────────୨୧────────༊
خصمانه به امید نگاه میکنم و من چقدر از این جمع بیشتر از قبل نفرت دارم، لبخند فرمالیته ای میزنم:
-هنوزم دیر نشده آقای شهسواری، میتونید واسه سهراب آستین بالا بزنید!
فارسی گفته ام به همین خاطر تنها سهراب و امید متوجه منظورم شده اند، امید کمی شوکه است اما میگوید:
-اوه پریا جان نکنه از شوخی من ناراحت شده باشی عزیزم؟
سهراب نگاهم میکند:
-نه بابا اتفاقا پریا از خداشه من زن بگیرم!
با اینکه از حرفهای این پدر و پسر عصبی هستم اما لبخند خونسردانه ای میزنم:
-خلایق هر چه لایق سهراب جان!
پدر و پسر نگاهی به هم میکنند که صدای فلور در می آید:
-چی میگید شماها به هم؟
امید میخندد:
-چیزی نیست عزیزم، بیا هانا... بشین غذا یخ کرد!
هانا روبروی من مینشیند که میگویم:
-خوشوقتم هانا، بابت خوشامدگوییت ممنون.
لبخندی تحویلم میدهد و بعد رو به سهراب چشمکی میزند، ابروهایم با این کار او بالا میپرد، اینجا چه خبر است؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
تو هم برو...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄