eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.5هزار دنبال‌کننده
588 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ منو تهدید به رفتنت نکن... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ هیچی از هیچکس بعید نیست! 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ از وحشت تنهایی خودتونو... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
سلام پارت مینویسم میذارم در اولین فرصت باور کنین خود منم تمام فکرم به کانال و شما هستید اما خب شبا از خستگی زیاد حتی تمرکز نوشتن هم نیست امروز تلاششششششش میکنم بنویسم🙈🤕❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ فلور؛ از خدمتکار میخواهد میز شام را آماده کند، امید و سهراب از کار حرف میزنند، نگاهم اطراف این قصر را می‌پاید، این ثروت زیاد از امید بعید می آید نمیدانم چطور تا این حد ثروتمند شده! صدای امید مرا به خود می آورد: -اصلا پریا رو هم فردا با خودت بیار! متعجب به امید نگاه میکنم و میپرسم: -کجا؟ -فردا شوی لباس داریم، خوبه که تو هم بیای! ابرویی بالا میدهم: -من تازه دارم میفهمم که شما تو این کارید! امید میخندد: -خب تا با کار ما آشنا بشی زمان میبره عزیزم، ما کارای زیادی انجام میدیم! در حقیقت بیشتر کارای شو رو میخوام بسپارم دست تو و سهراب، چطوره؟ شانه ای بالا میدهم: -نه ممنون، من هیچ سر رشته ای تو این کار ندارم، راستش علاقه ای هم ندارم که وارد این کار شم!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ امید چشمانش را ریز میکند و نگاهی به سرتاپایم میکند: -پس چطور اینقدر خوب رنگ و طرح لباساتو ست کردی؟ از همون لحظه اول متوجه خوش پوشی تو شدم، به نظرم خیلی میتونی بهمون کمک کنی! میخواهم باز هم مخالفت کنم که دستش را مقابلم میگیرد: -خب بهتره فردا بیای و از نزدیک با کار ما آشنا بشی شاید نظرت تغییر کرد هوم؟ تنها نگاهش میکنم که سهراب به بازوی پدرش میزند: -اصرار نکن بابا! نگاه چپی به سهراب میکنم و به لج او هم که شده میگویم: -باشه حتما میام! امید با رضایت سری تکان میدهد که خدمتکار میگوید: -آقا میز شام حاضره. امید ما را سمت میز هدایت میکند، همه دور میز می‌نشینیم، چند مدل پیش غذا و غذای اصلی روی میز چیده شده، هوس انگیز است، اما اشتهای چندانی ندارم با این حال کنار سهراب جای میگیرم.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ همین که میخواهم کمی سوپ برای خودم بکشم صدای دختر جوانی که از لهجه غلظیش سر در نمی‌آورم به گوشم میخورد. با تعجب نگاهم را محو قد و بالایش میکنم، دختر قد بلندی که تیپ اسپرت و مشکی زده، موهای روشنی دارد و چشمهایش همرنگ فلور است... امید به انگلیسی میگوید: -هی هانا پیش عروسم هلندی حرف نزن ببین چقدر شوکه شده! همه میخندند که گلویی صاف میکنم و صاف مینشینم؛ هانا جلوتر می آید: -سلام پریا خوش اومدی! اسم مرا از کجا میداند! امید حین خنده به فارسی توضیح میدهد: -هانا خواهرزاده فلوره، یادش بخیر اون اوایل وقتی میخواستم سهرابو بکشونم اینجا عکس هانارو میفرستادم و میگفتم حتی واست زنم انتخاب کردم، اما چه میشه کرد مامان جونش زودتر اقدام کرد و عروس ایرونی واسش گرفت!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ خصمانه به امید نگاه میکنم و من چقدر از این جمع بیشتر از قبل نفرت دارم، لبخند فرمالیته ای میزنم: -هنوزم دیر نشده آقای شهسواری، میتونید واسه سهراب آستین بالا بزنید! فارسی گفته ام به همین خاطر تنها سهراب و امید متوجه منظورم شده اند، امید کمی شوکه است اما میگوید: -اوه پریا جان نکنه از شوخی من ناراحت شده باشی عزیزم؟ سهراب نگاهم میکند: -نه بابا اتفاقا پریا از خداشه من زن بگیرم! با اینکه از حرفهای این پدر و پسر عصبی هستم اما لبخند خونسردانه ای میزنم: -خلایق هر چه لایق سهراب جان! پدر و پسر نگاهی به هم میکنند که صدای فلور در می آید: -چی میگید شماها به هم؟ امید میخندد: -چیزی نیست عزیزم، بیا هانا... بشین غذا یخ کرد! هانا روبروی من مینشیند که میگویم: -خوشوقتم هانا، بابت خوشامدگوییت ممنون. لبخندی تحویلم میدهد و بعد رو به سهراب چشمکی میزند، ابروهایم با این کار او بالا میپرد، اینجا چه خبر است؟
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ تو هم برو... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄