عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت316 📝
༊────────୨୧────────༊
همینکه به خانه میرسیم کیفم را روی کاناپه پرت میکنم، تمام مدت پیش راننده سیاهپوست امید خان سکوت کرده ام و حالا لبریز از حرفم...
نفس عمیقی میکشیم و رو به سهراب می ایستم:
-ببین سهراب اگه قراره باهم زندگی کنیم باید یه سری چیزارو بهم توضیح بدی!
شانه ای بالا میدهد:
-طبق خواسته تو فقط باهم زندگی میکنیم ولی حکم زن و شوهری نداریم، پس لزومی نداره زیاد کنجکاوی کنی!
عصبی چشم میبندم:
-ترجیح میدم از خودت بشنوم نه اینکه از زبون بابات خیلی چیزارو بفهمم!
-چیه چرا اینجوری برخورد میکنی؟ بابا بد کرد ازت خواست بیای شوی لباسش؟
کلافه سر تکان میدهم:
-الان این موضوع چه ربطی به سوال من داره؟ من فقط میخوام بفهمم اطرافم چی داره میگذره! این حقمه!
-نه پریا تو میخوای فضولی کنی تا بری همه چیزو کف دست مامانم بذاری!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت317 📝
༊────────୨୧────────༊
ابروهایم بالا میپرد:
-چرا مزخرف میگی سهراب؟ تو کی تا حالا دیدی من چیزی از تو کف دست خاله بذارم؟ آها پس تو از این میترسی... واسه همینم به بابات گفتی برای فردا زیاد بهم اصرار نکنه!
نیشخندی میزنم و ادامه میدهم:
-باشه اگه اینطوره، من نه دیگه پامو خونه پدرت میذارم، نه به این کار دارم که شماها چکار میکنید، چکار نمیکنید!
اخم میکند و سمت طبقه بالا میرود:
-خوبه، اینم اصرار بابا بود که تو رو ببینه، وگرنه منکه داشتم کارمو میکردم!
عصبی نگاهش میکنم:
-حق داری... نمیخوای سر از کارت در بیارم، اما تو هم دیگه حق نداری وقتی من جایی رفتم مدام چکم کنی!
دستی در هوا تکان میدهد و به اتاقش میرود.
نفس زنان خودم را روی کاناپه رها میکنم، رفتار سهراب عجیب است... و این ازارم میدهد، بیشتر به غرورم برمیخورد و توقع احترام بیشتری از او دارم، اما سهراب عین خیالش هم نیست که من ناراحت شوم یا نه.
کمی پای تی وی می مانم و بعد متوجه نمیشوم کی روی همان کاناپه خوابم میبرد.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
به دهن دکتر نگاه کردم که داشت میگفت:
_متاسفانه همسرتون بچه رو سقط کرده!
باورم نمیشد این همه از مریم خواسته بودم آسیبی به بچه نرسونه اما اون در آخر کار خودشو کرده بود!
عصبی شدم و تصمیم گرفتم سر از کار مریم در بیارم، باید بفهمم چرا این بچه رو سقط کرده چون ما زندگی خوبی داشتیم... مشکل از کجا بود؟
همین که مریم از بیمارستان مرخص شد یه شب که خواب بود رفتم سراغ گوشیش... پیام دوستش نازنین که قبل بارداری باهاش میرفت باشگاه توجهمو به خودش جلب کرد و ... 👇❌
https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927
#سرگذشتهای_واقعی👆❌
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت318 📝
༊────────୨୧────────༊
صبح با صدای زنگ در از خواب بیدار میشوم، با موهایی باز و پریشان سمت در میروم و از چشمی به بیرون نگاه میکنم.
با دیدن امیلی در را باز میکنم و او را به داخل دعوت میکنم، نگاهی به کاناپه می اندازد:
-تو اینجا خواب بودی؟
شانه ای بالا میدهم:
-آره داشتم سریال میدیدم که خوابم برد، بشین قهوه آماده میکنم و میام پیشت.
سمت آشپزخانه میروم که میپرسد:
-نکنه رابطه ات با همسرت خوب نیست هوم؟
گوشه لبم را میجوم:
-نه اینطورام نیست!
و با سوال در مورد اینکه امشب هم برنامه دارد یا نه سعی میکنم بحث را عوض کنم.
کمی در کنار امیلی سرگرم میشوم که موبایلم به صدا می آید به شماره ناشناس نگاه میکنم و با تعجب پاسخ میدهم:
-الو؟
صدای آشنای امید به گوشم میرسد:
-پریا جان چرا اینجا نمیبینمت؟
پوفی میکشم:
-من نتونستم بیام امید خان، براتون آرزوی موفقیت میکنم!
-یعنی چی که نتونستی، چه کاری مهم تر از شو؟
لب به هم میفشارم و به امیلی نگاه میکنم، بهانه مناسبیست پس میگویم:
-مهمون دارم؛ سهراب قطعا جامو پر میکنه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت319 📝
༊────────୨୧────────༊
-این چه حرفیه! مهمونتم با خودت بیار هر کسی که هست، درضمن جایگاه تو و سهراب از هم جداس زود بیا منتظرتم، دیر نکن.
دهان باز میکنم تا مخالفت کنم که تماس را قطع میکند با تعجب به صفحه موبایلم نگاه میکنم و زیرلب غر میزنم:
-لعنتی!
صدای امیلی باعث میشود به خود بیایم:
-طوری شده؟ کمکی از دست من ساخته اس؟
نفس عمیقی میکشم و لبخند میزنم:
-نه امیلی فقط پدر سهراب شوی لباس داره ازم خواست برم اونجا!
-خب باشه منم دارم میرم خونه.
-نه نه موضوع تو نیستی، راستش دلم نمیخواد برم!
-خب اگه دلت نمیخواد با خانواده سهراب تنها باشی میتونم همراهیت کنم!
حیرت زده نگاهش میکنم:
-پس مادربزرگت چی؟
-نگران نباش اون بیچاره کاری به من نداره تا من ناهارشو آماده میکنم حاضر شو.
و از خانه بیرون میرود.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
پارتا گذاشته شد🙈
امشب شب تولدمه
قصد داشتم بیشتر بنویسم اما راستش نشد❤️
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت320 📝
༊────────୨୧────────༊
بهترین لباسم را میپوشم و آرایش زیبایی میکنم، میخواهم به لج سهراب هم که شده بهتر به چشم بیایم.
بعد از آمدن امیلی به آدرس لوکیشنی که امید فرستاده میرویم.
مقابل در ورودی امید ایستاده و با موبایلش صحبت میکند که جلو میرویم، با دیدنم تماسش را قطع میکند و در آغوشم میکشد:
-پریا جان تو اینقدر دل نازک بودی و من نمیدونستم؟ سهراب بهم گفت دیشب بحث کردین، حرفای سهرابو جدی نگیر من دلم میخواد باهام همکاری کنی باشه؟
نفس عمیقی میکشم و نگاهش میکنم، همین مانده بود سهراب بحث دیشب را کف دست پدرش بگذارد! جالب اینجاست که خودش مرا چنین شخصیتی میدید و گمان میکرد همه چیز را به خاله نسترن میگویم در حالی که هیچوقت این کار را نکرده ام!
دستم را پشت کمر امیلی میگذارم:
-دوستم امیلی منو همراهی کرد!
امید با امیلی دست میدهد:
-اوه کار خوبی کردی امیلی! خب دیگه بریم داخل الان شروع میشه.
امید من و امیلی را به جایگاه بازدیدکنندگان هدایت میکند و کنار گوشم میگوید:
-امروز فقط تماشا کننده باش، از فردا دیگه جات پیش خودمونه و حسابی سرت شلوغه!
لبخند فرمالیته ای میزنم که تنهایمان میگذارد، امیلی نگاهم میکند:
-پدرشوهر خوشتیپی داری! ببینم اون تنهاس؟
به حرفش میخندم:
-نه متاهله!
لبی کج میکند:
-خب ظاهرا شانس باهام یار نیست!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت321 📝
༊────────୨୧────────༊
آرام میخندم به محض شروع شوی لباس مدل ها روی سن می آیند و عرض اندام میکنند، با دقت تماشا میکنم، خدای من هیچوقت دلم نمیخواهد این لباس ها را حتی برای پرو تنم کنم!
هر لحظه چشمانم گرد تر میشود و کنار گوش امیلی میپرسم:
-تو این لباسارو میپسندی؟
لبی کج میکند:
-خب بیشتر برای اتاق خواب مناسبن!
ریز ریز میخندیم که حس میکنم موبایلم میلرزد به صفحه نگاه میکنم شهاب است لبخند غمگینی میزنم و تماسش را رد میکنم بعد وارد برنامه ارتباطی میشوم و برایش تایپ میکنم:
-سلام متاسفم شهاب الان جایی هستم که نمیتونم جواب بدم شب باهات تماس میگیرم.
طولی نمیکشد که پیامم سین میخورد و تایپ میکند:
-خانجون دلتنگ بود میخواست باهات صحبت کنه.
گوشه لبم را میجوم، منه خوش بین را بگو خیال میکردم خودش دلتنگ شده... نفس عمیقی میکشم و گوشی را داخل کیفم میگذارم.
بعد از اتمام شوی لباس امید به همراه هانا روی صحنه می ایستند و همه برایشان کف میزنند، پس هانا طراح لباس است!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت322 📝
༊────────୨୧────────༊
وقتی سالن خلوت میشود سهراب را میبینم که کنار هانا ایستاده و نوشیدنی میخورند.
امیلی به پهلویم میزند:
-نمیخوای به همسرت خسته نباشید بگی؟
نیشخندی میزنم:
-تو ظاهرش خستگی میبینی؟
بلند میخندد:
-نه مثل اینکه زیادی ازش دلخوری!
هیچ نمیگویم که امید نزدیک مان میشود:
-بیا پریا جان... بیا بچه هارو بهت معرفی کنم و از نزدیک با کارمون آشنا شو.
با بی میلی کنارش قدم برمیدارم، چند نفر را معرفی میکند و بعد وارد اتاقی میشود:
-بشین یکم حرف بزنیم!
به بیرون اشاره میکنم:
-آخه امیلی...
-طوری نیست زیاد تنها نمیمونه!
مقابلش مینشینم که دستانش را روی زانوهایش میگذارد:
-از کارمون خوشت اومد؟
ابرویی بالا میدهم و طره مویی که از زیر کلاهم بیرون زده را پشت گوشم میبرم:
-راستش نه زیاد!
با حیرت نگاهم میکند و بعد میخندد:
-از اینکه رک حرفتو میزنی خوشم میاد... خب هنوز مونده تا با خصوصیات و خلق و خوی اینجا آشنا بشی، ولی ما امروز کلی سفارش داشتیم... پس کارا خوب بوده!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت323 📝
༊────────୨୧────────༊
شانه ای بالا میدهم:
-گفتم که سررشته ای تو این کار ندارم!
اخم بامزه ای میکند:
-نگو اینجوری و نگران هم نباش درواقع من میخوام تو نظارت کنی و حواست باشه کم و کسری ای نباشه و کارا و هماهنگی های لازمو انجام بدی... یجوری دست راستم بشی.
با کنجکاوی میپرسم:
-چرا من؟ سهراب و هانا که بهتر میتونن این کارو انجام بدن!
-عزیزم فقط اینجا نیست که نیاز به کمک دارم، داخل شرکتم کلی کار هست، من ترجیح میدم تو اینجا مشغول بشی.
-و اگه قبول نکنم؟
-پس تو چرا اومدی اینجا پریا؟ هدفت چیه؟ یعنی دلت نمیخواد کار و تلاش کنی؟
کمی نگاهش میکنم:
-دلم میخواد ولی نه کاری که توش هیچ تجربه ای ندارم!
-تجربه هم به دست میاری، قول میدم اونقدری کمکت کنم تا از هر لحاظ آمادگی لازمو داشته باشی تا به تنهایی از پس کارات بربیای!
نفس عمیقی میکشم و بلند میشوم:
-درموردش فکر میکنم!
او هم بلند میشود:
-نه... دلم نمیخواد اینو ازت بشنوم، دوست ندارم شب بازم از سهراب درمورد کارمون بپرسی، دلم میخواد خودت بیای و از نزدیک شاهد همه کارا باشی، خودتو از ما دور نکش پریا... ما یک خانواده ایم!
دلم نمیخواهد این کار را قبول کنم، دوست ندارم در فضایی که هیچ به مذاقم خوش نمی آید روزهایم را بگذرانم، اما سکوت میکنم و او این سکوت را به معنای قبول کردنم میگذارد!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
منتظر جواباتون هستم تو پی وی🤕