عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت452 📝
༊────────୨୧────────༊
موبایلم را از کیفم بیرون میکشم، چند تماس بی پاسخ از سمت مادر دارم، نفس عمیقی میکشم و میخواهم گوشی را داخل کیفم برگردانم که مجدد زنگ میخورد، صدایم را صاف میکنم و جواب میدهم:
-بله مامان؟
صدایش با نگرانی شنیده میشود:
-پریا معلومه کجایی؟ چرا گوشی تو جواب نمیدی؟ آدم دلش هزار راه میره!
-با مهتاب بیرونم مامان؛ نگران نباش!
صدایش بغضی میشود:
-مگه میتونم نگران نباشم؟ از صبح که فهمیدم اون امید بیشرف چه بلاهایی سرت آورده دلم داره آتیش میگیره، یه چشمم اشکه یه چشمم خون، تروخدا بیا خونه پیش خودمون باش، میترسم کسی بخواد بهت آسیب برسونه!
-از چی میترسی مامان؟ سهراب و باباش اون سر دنیا دارن آب خنک میخورن!
-از اون بی همه چیزا هر چی بگی برمیاد، تا برگردی خونه من جون به لب میشم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
۲۱ دی ۱۴۰۲
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت453 📝
༊────────୨୧────────༊
پوفی میکشم:
-مامان دارم میگم با مهتابم!
-با مهتاب بیاین همین جا، فقط جلو چشمم باش!
نفس کلافه ای میکشم و برای کش ندادن ماجرا زمزمه میکنم:
-زود میام خونه، فعلا خداحافظ!
به مهتاب زل میزنم که میپرسد:
-چیزی شده؟
-نه مامانم تازه الان نگرانیش گل کرده میگه برگرد خونه!
-چه حیف تازه گفتم بریم یکم بازار گردی.
-باشه برای یه وقت دیگه، تو هم بیا با من بریم اگه کاری نداری.
-نه دیگه من شب باید برم خونه، به مامان قول دادم.
-باشه هرطور راحتی!
از مهتاب جدا میشوم و با تاکسی به خانه برمیگردم، باید چمدانم را از خانه خانجون برمیداشتم، پس تقه ای میزنم و وارد میشوم.
خانجون با دیدنم فوری جلو می آید:
-پریا مادر حالت خوبه؟ از دیشب که بی خبر رفتی تو فکرتم مادر!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
۲۱ دی ۱۴۰۲
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
#پروفایل
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
۲۱ دی ۱۴۰۲
اینجا ژلـــــــه ساز ماهر میشی😍
فقط با یه بسته ژله #مارشمالوی_عروسکی درست کن🧸😁👇
آمــــــــــــــــــوزش👇
ژله رَنــــــــده ای (خوراک تزیین)🍡
ژله مـــــــــینیمال (عروسکی🧸)
ژله نـــــــــیم بند (راه راه) 🌈
ژله مـــــــــات (مخملی)🧿
فقط خانماییکه ژله رو مث سیمان تو ظرف با آب قاطی نمیکنن و با سلیقن بیان😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2405957826C7f7c3f0f80
۲۱ دی ۱۴۰۲
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
صبر تا کی؟
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
۲۲ دی ۱۴۰۲
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت454 📝
༊────────୨୧────────༊
گونه اش را میبوسم:
-خوبم عشقم، یکم عصبی بودم و به تنهایی نیاز داشتم.
دستم را میگیرد:
-تو چطور اینارو تو دلت نگه داشتی آخه؟
و با ناراحتی هق میزند:
-خدا ازشون نگذره که با تو همچین کاری کردن!
بغلش میکنم:
-خوبم خانجون اگه نمیخوای باز ناراحت شم لطفا گریه نکن!
اشکش را میگیرد:
-خیلی بد شد طفلی سیما و افشین همینجور مثل ماست مونده بودن، شهابو میزدی خونش نمیریخت، هاله هم چپ و راست میگفت کارای پریا به شهاب چه مربوطه، انگار من کارد گذاشتم بیخ گلوی شهابم که بیا برو وکیل وصی پریا بشو و مشکلاتشو حل کن... اوضاعی بود اصلا، فقط سریع شامو کشیدم، خوردن و رفتن.
لب میگزم و سمت اتاق میروم:
-همش تقصیر من شد، ببخشید!
پشت سرم به اتاق می آید:
-این حرفا چیه مادر؟ بار آخرت باشه اینو میگی!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
۲۲ دی ۱۴۰۲
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت455 📝
༊────────୨୧────────༊
سمت کمد میروم و چمدانم را بیرون میکشم، مشغول جمع کردن لوازمم میشود که میپرسد:
-چرا بار و بندیل میبندی مادر؟
-هیچی خانجون میرم خونه!
نفس راحتی میکشد:
-یه لحظه ترسیدم گفتم نکنه قراره بری اون خراب شده دوباره!
چشم میبندم:
-اگه کلاهمم بیفته اونورا دیگه پامم نمیذارم اونجا.
با ناراحتی روی دستش میکوبد:
-بمیرم برات، چقدر به این مادرت گفتیم سهراب به درد پریا نمیخوره، گفت الا و بلا خواهرزاده ام! حالا کو کجاس اون خواهرزاده بی چشم و روت؟
حرفی نمیزنم تا خوب عقده دلش را با این حرفها خالی کند، همراه چمدانم می ایستم و سمتش میروم:
-بازم میام دیدنتونا، فکر نکنین از شرم راحت شدین.
دستم را میفشارد:
-تو دختر خودمی، دلم میخواد کنارم باشی، ولی خب پدر و مادرتم دل دارن دیگه، هر کجا هستی خوب و سلامت باشی مادر.
میبوسمش و خداحافظی میکنم، سمت خانه میروم تا بیش از این مادر را نگران نکنم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
۲۳ دی ۱۴۰۲
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
گاهی وقتها
سکوت بهترین حرف
و
نبودن بهترین حضور است...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
۲۴ دی ۱۴۰۲
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت456 📝
༊────────୨୧────────༊
همین که وارد خانه میشوم مادر سمتم پا تند میکند و محکم به آغوشم میکشد، متعجب در جای می مانم، مرا به خود میفشارد و با بغض میگوید:
-حالا میفهمم چرا از من دوری میکردی، حتی یک درصدم خیال نمیکردم خواهرزادهام چنین بلایی بخواد سر دخترم بیاره، متاسفم پریا... تو به خاطر اصرارای من به این روز افتادی، هیچوقت نمیتونم خودمو ببخشم...
و هق میزند، متاثر دستانم دور تنش حلقه میشود:
-آروم باش مامان... من خوبم.
اما او دل پری دارد و هق هقش تمامی ندارد و مدام خودش را مقصر میداند.
شب وقتی پدر به خانه می آید از اتاقم بیرون نمیروم، چون از همان اول با مادر بحث و دعوا دارند، پدر بابت کاری که سهراب و پدرش با من کرده اند مادر را مواخذه میکند و چند ساعت دعوایشان طول میکشد...
تمام مدت روی تختم چمباتمه زده ام و به صدایشان گوش میدهم، پدر حسابی شاکی است و با عصبانیت قصد دارد به خانه خاله نسترن برود، تا دق دلی اش را سر او هم خالی کند، مادر هر چه میخواهد مانعش شود نمیتواند، با رفتن پدر؛ سکوت در خانه حاکم شده اما کمی میگذرد که صدای مادر به گوشم میرسد، انگار دارد با تلفن حرف میزند:
-الو شهاب؟ به دادم برس... شهریار دیوونه شده، خیلی عصبیه داره میره خونه خواهرم، خواهش میکنم تو برو آرومش کن، نذار همه چی از این بدتر بشه...
و به گریه می افتد... نفس سنگینی میکشم و زانوهایم را بغل میگیرم، مدام صدای آه و ناله مادر را میشنوم، گاهی با پدر تماس میگیرد و وقتی پاسخی دریافت نمیکند باز با شهاب تماس میگیرد.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
۲۴ دی ۱۴۰۲
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت457 📝
༊────────୨୧────────༊
اشک هایم ارام روی گونه ام میچکد، دلم نمیخواست به این روز بیفتیم... نمیدانم چقدر گذشته که صدای زنگ خانه می آید، شهاب است که با اصرار پدر را به داخل هدایت میکند، پدر ناآرام است و شهاب قصد آرام کردنش را دارد.
طاق باز روی تخت می افتم و به صداهای نامفهومشان گوش میدهم، چراغ اتاق خاموش است؛ میخواهم خیال کنند خواب هستم.
یک ساعت گذشته که در اتاقم تقه ای میخورد، متعجب به در زل میزنم، ضربه ای دیگر میخورد و وقتی پاسخ نمیدهم در کمال ناباوری در باز میشود و قامت شهاب در چهارچوب در نمایان میشود، چراغ را روشن میکند که دستم را روی چشمانم میگذارم و مینشینم، از هلند که مرا با موی باز دیده دیگر تلاش نکرده ام در مواقع اتفاقی شال بگذارم.
جلو می آید و روی صندلی مینشیند:
-چطوری؟
به دروغ میگویم:
-خواب بودم، چرا بیدارم کردی؟
از آستین بلوزم میگیرد و دستم را پایین میکشد، چشمانم هنوز به نور عادت نکرده و تند تند پلک میزنم، نگاهی کلی به صورتم میکند:
-خواب بودی یا آبغوره گرفته بودی؟
گوشه لبم را میجوم:
-چرا اومدی؟ گفته بودم که به زندگی خودت برس! همونطور که همسرت میخواد! همونطور که باید باشی!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
۲۴ دی ۱۴۰۲
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت458 📝
༊────────୨୧────────༊
چشمانش را ریز میکند:
-من قطعا عاقل و بالغم و طبق شرایط خانوادم رفتار میکنم، اگه نیاز به حضورم باشه کوتاهی نمیکنم... این به خودم مربوطه! پس نیازی نیست تو راه و رسم زندگیمو نشونم بدی!
بی توجه زانوهایم را به آغوشم میکشم که ادامه میدهد:
-با یکی از دوستام صحبت کردم، برادرخانومش وکیل قابلی هست، فردا میریم پیشش تا زودتر کارای جداییت حل بشه.
لبانم را به هم میفشارم:
-شهاب لطفا تو دخالت نکن، من و بابا خودمون یه وکیل میگیریم.
عصبی میشود:
-بس کن این بچه بازیارو! دیگه اجازه نمیدم واسه زندگیت تنهایی تصمیم بگیری و بیگدار به آب بزنی!
بغض میکنم و به او میتوپم:
-منم اجازه نمیدم یک بار دیگه هاله به خاطر تو به من یاداوری کنه که مزاحم زندگی تونم!
نفس زنان در سکوت تماشایم میکند که اشکم سر میخورد و لرزان میگویم:
-برو به کارای عروسی تون برس، من بابارو کنارم دارم، تو نیاز نیست دلهره منو داشته باشی!
کلافه خم میشود و درون صورتم از بین دندانهایش میغرد:
-ساکت شو پریا... من خیر و شرو میتونم از هم تشخیص بدم، تو هم جای خورد کردن اعصابم کاری که میگمو بکن! با شهریار حرف زدم فردا میریم پیش وکیل.
از جایش بلند میشود و بی حرف دیگری از اتاقم خارج و در را محکم به هم میکوبد.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
۲۴ دی ۱۴۰۲
۲۴ دی ۱۴۰۲