eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
26.1هزار دنبال‌کننده
656 عکس
276 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ همین که وارد خانه میشوم مادر سمتم پا تند میکند و محکم به آغوشم میکشد، متعجب در جای می مانم، مرا به خود میفشارد و با بغض میگوید: -حالا میفهمم چرا از من دوری میکردی، حتی یک درصدم خیال نمیکردم خواهرزاده‌ام چنین بلایی بخواد سر دخترم بیاره، متاسفم پریا... تو به خاطر اصرارای من به این روز افتادی، هیچوقت نمیتونم خودمو ببخشم... و هق میزند، متاثر دستانم دور تنش حلقه میشود: -آروم باش مامان... من خوبم. اما او دل پری دارد و هق هقش تمامی ندارد و مدام خودش را مقصر میداند. شب وقتی پدر به خانه می آید از اتاقم بیرون نمیروم، چون از همان اول با مادر بحث و دعوا دارند، پدر بابت کاری که سهراب و پدرش با من کرده اند مادر را مواخذه میکند و چند ساعت دعوایشان طول میکشد... تمام مدت روی تختم چمباتمه زده ام و به صدایشان گوش میدهم، پدر حسابی شاکی است و با عصبانیت قصد دارد به خانه خاله نسترن برود، تا دق دلی اش را سر او هم خالی کند، مادر هر چه میخواهد مانعش شود نمیتواند، با رفتن پدر؛ سکوت در خانه حاکم شده اما کمی میگذرد که صدای مادر به گوشم میرسد، انگار دارد با تلفن حرف میزند: -الو شهاب؟ به دادم برس... شهریار دیوونه شده، خیلی عصبیه داره میره خونه خواهرم، خواهش میکنم تو برو آرومش کن، نذار همه چی از این بدتر بشه... و به گریه می افتد... نفس سنگینی میکشم و زانوهایم را بغل میگیرم، مدام صدای آه و ناله مادر را میشنوم، گاهی با پدر تماس میگیرد و وقتی پاسخی دریافت نمیکند باز با شهاب تماس میگیرد.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ اشک هایم ارام روی گونه ام میچکد، دلم نمیخواست به این روز بیفتیم... نمیدانم چقدر گذشته که صدای زنگ خانه می آید، شهاب است که با اصرار پدر را به داخل هدایت میکند، پدر ناآرام است و شهاب قصد آرام کردنش را دارد. طاق باز روی تخت می افتم و به صداهای نامفهوم‌شان گوش میدهم، چراغ اتاق خاموش است؛ میخواهم خیال کنند خواب هستم. یک ساعت گذشته که در اتاقم تقه ای میخورد، متعجب به در زل میزنم، ضربه ای دیگر میخورد و وقتی پاسخ نمیدهم در کمال ناباوری در باز میشود و قامت شهاب در چهارچوب در نمایان میشود، چراغ را روشن میکند که دستم را روی چشمانم میگذارم و مینشینم، از هلند که مرا با موی باز دیده دیگر تلاش نکرده ام در مواقع اتفاقی شال بگذارم. جلو می آید و روی صندلی مینشیند: -چطوری؟ به دروغ میگویم: -خواب بودم، چرا بیدارم کردی؟ از آستین بلوزم میگیرد و دستم را پایین میکشد، چشمانم هنوز به نور عادت نکرده و تند تند پلک میزنم، نگاهی کلی به صورتم میکند: -خواب بودی یا آبغوره گرفته بودی؟ گوشه لبم را میجوم: -چرا اومدی؟ گفته بودم که به زندگی خودت برس! همونطور که همسرت میخواد! همونطور که باید باشی!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ چشمانش را ریز میکند: -من قطعا عاقل و بالغم و طبق شرایط خانوادم رفتار میکنم، اگه نیاز به حضورم باشه کوتاهی نمیکنم... این به خودم مربوطه! پس نیازی نیست تو راه و رسم زندگیمو نشونم بدی! بی توجه زانوهایم را به آغوشم میکشم که ادامه میدهد: -با یکی از دوستام صحبت کردم، برادرخانومش وکیل قابلی هست، فردا میریم پیشش تا زودتر کارای جداییت حل بشه. لبانم را به هم میفشارم: -شهاب لطفا تو دخالت نکن، من و بابا خودمون یه وکیل میگیریم. عصبی میشود: -بس کن این بچه بازیارو! دیگه اجازه نمیدم واسه زندگیت تنهایی تصمیم بگیری و بیگدار به آب بزنی! بغض میکنم و به او میتوپم: -منم اجازه نمیدم یک بار دیگه هاله به خاطر تو به من یاداوری کنه که مزاحم زندگی تونم! نفس زنان در سکوت تماشایم میکند که اشکم سر میخورد و لرزان میگویم: -برو به کارای عروسی تون برس، من بابارو کنارم دارم، تو نیاز نیست دلهره منو داشته باشی! کلافه خم میشود و درون صورتم از بین دندان‌هایش می‌غرد: -ساکت شو پریا... من خیر و شرو میتونم از هم تشخیص بدم، تو هم جای خورد کردن اعصابم کاری که میگمو بکن! با شهریار حرف زدم فردا میریم پیش وکیل. از جایش بلند میشود و بی حرف دیگری از اتاقم خارج و در را محکم به هم میکوبد.
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چشم های تو... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ یه سری خاطرات هست که ... آدم خجالت میکشه که حتی تو خلوت خودش مرورشون کنه! از حمـاقـت زیـاد ... از خـریت بی‌انتهـا ... از اهمیت دادن به آدم‌هـای بی‌لیاقت ...! 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چندتا مسکن بی ضرر که حالمو خوب میکنه.... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ میشه کنارم باشی؟ 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ روز بعد همانطور که شهاب خواسته بود پیش وکیل میرویم. پدر و شهاب هر دو همراهم هستند همین باعث کم شدن اضطرابم میشود. آقای پارسا وکیل قابل و بین‌المللی ست، که بعد از شنیدن صحبت‌هایم این نوید را میدهد که میتوانم به صورت غیابی از سهراب جدا شوم، پس برای انجام کارهای طلاق به او وکالت میدهم. همینکه داخل اتومبیل شهاب مینشینیم، موبایلم زنگ میخورد، به پدر و شهاب نگاهی میکنم و وقتی سرگرم صحبت میبینم‌شان تماس را وصل میکنم؛ منتظر میمانم تا اینکه صدای مردانه ای میگوید: -سلام پریا خودتی؟ با تعجب جواب میدهم: -خودمم بفرمایید؟ انرژی صدایش اوج میگیرد: -چطوری دختر؟ مشتاق شنیدن صدات بودم! اخم میکنم: -میشناسمتون؟ شما؟ نگاه شهاب از آینه به من دوخته میشود: -نشناختی؟ افشینم!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ میخواهم با حیرت اسمش را صدا بزنم، اما وقتی نگاهم با نگاه کنجکاو شهاب گره میخورد سکوت میکنم، ناسلامتی افشین نامزد سیما و خواهر زن شهاب است! آب دهانم را قورت میدهم و برای اینکه شهاب متوجه نشود آرام میگویم: -کاری داشتید؟ -از اون شب که دیدمت مدام تو فکرمی، شمارتو از بچه های دانشگاه گرفتم؛ البته به سختی، هر کسی شمارتو نداشت! نفس عمیقی میکشم: -خب؟ کاری با من دارید؟ -آره میخوام ببینمت! ابرویی بالا میدهم: -بابت؟ -دلتنگی چیز کمیه؟ ابروهایم بالا میپرد: -دلتنگی؟ چرا باید دلتنگ من باشید؟ نگاه شهاب در آینه اخمو میشود و براق تماشایم میکند که افشین جواب میدهد: -دله دیگه عزیزم، مگه زبون داره که ازش بپرسم چرا تنگ شدی؟ حالا کی میتونم ببینمت؟ -ببخشید لطفا دیگه با من تماس نگیرید، بهتره از حالا دلتون برای نامزدتون تنگ بشه نه کس دیگه!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ بی حوصله تماس را قطع میکنم که بلافاصله شهاب با ابرویی بالا انداخته میپرسد: -کی بود پریا؟ با کی حرف میزدی؟ شماره افشین را مسدود میکنم و موبایل را داخل کیفم میگذارم، نباید متوجه تماس افشین میشد پس کوتاه میگویم: -یکی از بچه های دانشگاه! اخم میکند: -چی میگفت؟ کلافه به پدر نگاه میکنم و بی توجه به سوالش میگویم: -بابا من خونه نمیام، میرم پیش مهتاب! پدر سر تکان میدهد: -هرجور دوس داری بابا! نگاهم را به آینه میدهم: -شهاب میشه نگه داری من پیاده شم؟ عصبی میگوید: -اینجا نزدیک دانشگاه و خوابگاهه؟ نگه دارم که چی بشه؟ بشین خودم میرسونمت! بعد نگاهش را میگیرد و به سرعتش اضافه میکند، کلافه نفسم را فوت میکنم، شهاب اول به محل کار پدر میرود و پدر را پیاده میکند بعد سمت خوابگاه میراند، وقتی مقابل خوابگاه توقف میکند نگاهش میکنم: -ممنونم شهاب!