عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
📌 دانلود رمان همسر استاد 📝 نویسنده: : اعظم فهیمی 🎬 ژانر: عاشقانه 📖 تعداد صفحات : 1180 🌐 www
استقبال فوق العاده بالای مخاطبان از رمان #همسراستاد باعث شد #پرفروشترین رمان سایت رمان کده شناخته بشه😍😍😍😍😍😍😍
از همین تریبون واسه داشتن مخاطبای گلی مثل شماها خداروشکر میکنم و ممنونم از همه تون❤️😍
حتی اونایی که داخل کانالم عضویت ندارن و از طریق سایت با رمانم آشنا شدن😍😍 همگی خیلی گلید😍
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت522 📝
༊────────୨୧────────༊
صبح روز بعد وقتی نور خورشید دور کمرم می افتد از گرما پتو را کنار میزنم و کششی به اندامم میدهم، بلند میشوم و چمدانم را باز میکنم، برس را برمیدارم و روی موهایم میکشم، باقی لوازمم را جابجا میکنم، بلوز و شلواری برمیدارم و میپوشم، شالی روی موهایم می اندازم و از اتاق خارج میشوم، از سکوت این طبقه مشخص است همه خواب هستند، به طبقه پایین میروم، صدایی از آشپزخانه می آید، جلو میروم، مادر است که به داخل کابینت ها سرک میکشد.
-صبح بخیر مامان!
نگاهم میکند:
-صبحت بخیر، چه زود بیدار شدی!
-دیشب یادم نبود پرده تراسو بکشم ،آفتاب افتاده بود روم، خیلی گرمم شد! امروز هوا عالیه!
-از اتاقت راضی بودی؟
روی یکی از صندلی ها مینشینم:
-چی بگم والا از شانس بدم تراس اتاقم با شهاب و هاله یکیه!
ابرویی بالا میدهد:
-خب؟
-با هاله نصفه شبی داستان داشتیم!
-یعنی چی؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت523 📝
༊────────୨୧────────༊
-یعنی دلش نمیخواد تراسشون با من یکی باشه!
-دلش نمیخواست میاومد پایین روی کاناپه میخوابید!
شانه ای بالا میدهم:
-میخواست اتاقشونو با کوهیار عوض کنه اما شهاب مخالفت کرد گفت کوهیار نمیشه بیاد اینجا!
-یعنی هاله روی تو حساس شده؟
مردد به مادر نگاه میکنم و آب دهانم را قورت میدهم:
-نمیدونم... شاید!
-اگه حساسه اصلا چرا اومد؟ جالبه واقعا!
-بیخیال مامان، اتاقمو با کوهیار عوض میکنم!
-تو چرا عوض کنی؟
-میگی چکار کنم مامان؟ حوصله جر و بحث و اوقات تلخی ندارم!
مادر پوفی میکشد و ظرف هارا روی سینک میگذارد تا بشوید، بلند میشوم و کنارش می ایستم:
-کاری هست انجام بدم؟
-چند تا سوسیس بردار برای صبحونه سوسیس تخم مرغ آماده کن، منم ظرفایی که اینجاس رو میشورم تا بتونیم ازشون استفاده کنیم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت524 📝
༊────────୨୧────────༊
سر تکان میدهم و مشغول آماده کردن چای تازه دم و سوسیس ها میشوم، خانجون و بقیه کم کم بیدار میشوند که میز را آماده میکنم، شهاب مثل همیشه به کمکم می آید، برخلاف هاله که دست به سیاه و سفید نمیزند!
کوهیار هم کم و بیش کمک میدهد، بعد از صبحانه از مادر میخواهم کنار دریا برویم، مادر با چشم و ابرو میفهماند که کار دارد:
-شما برید؛ ناهارو آماده میکنم بعد میام!
خانجون میگوید:
-خودتو خسته نکن ناهید؛ تازه صبحونه خوردیم، برو یکم خوش بگذرون!
مادر از توجه خانجون خوشش آمده و هم صحبتش میشود، به طبقه بالا میروم، کوهیار میخواهد وارد اتاقش شود که صدایش میزنم:
-استاد؟
با خنده تماشایم میکند:
-چی میگی شاگرد؟
لبخند میزنم:
-بیاید اتاق مونو باهم عوض کنیم!
اخمی میکند:
-حرفای هاله رو مثل اینکه خیلی جدی گرفتیا، برو دختر به این چیزا اهمیت نده!
-نمیشه... چند روز اینجاییم دلم نمیخواد مشکلی پیش بیاد!
صدای پایی از پله ها می آید و بعد قامت شهاب نمایان میشود که کوهیار میگوید:
-ببین پریا چی میگه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت525 📝
༊────────୨୧────────༊
شهاب نگاهش بین ما به گردش می افتد:
-چی شده؟
نفس عمیقی میکشم، دلم میخواست این موضوع بین من و کوهیار شجاعی حل میشد، اما ظاهرا کوهیار دلش کمی دادار دودور میخواهد!
شهاب کنارمان می ایستد که فوری دستم را تکان میدهم:
-چیزی نیست، من میرم حاضر شم بریم کنار دریا!
شهاب سماجت به خرج میدهد:
-بگو چی شده پریا؟
کوهیار جای من جواب میدهد:
-میخواد اتاقامونو عوض کنیم! واسه سرصدای دیشب هاله!
شهاب تنها نگاهم میکند و کوتاه میگوید:
-لازم نیست!
کلافه چشم میبندم، چطور این دو نفر درک نمیکنند که نمیخواهم اوضاع از این بدتر شود؟ نفسم را فوت میکنم:
-لازمه؛ اصلا من خودمم این اتاقو دوست ندارم! دلم نمیخواد صبحا آفتاب بیفته تو اتاقم!
کوهیار پشت سرش را دستی میکشد:
-آخ آخ آفتاب میفته؟ متنفرم ازش!
کلافه سر کج میکنم که شهاب میگوید:
-گفتم که لازم نیست، میدونم مشکلت با حرفای هاله اس، واسه همینم نگران نباش هاله داره میره!
با تعجب نگاهم روی صورتش می افتد، هاله کجا میرفت؟...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
#استوری ...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
*یکی از رفیقام داشت تعریف میکرد:
یه روز برام ساعت خرید که لنگهی همونو هم برای خودش خریده بود وقتی به مچ دستم بست گفت:
«تا وقتی این ساعت کار کنه ما با همیم اگر از کار بیفته ما رابطهمون تموم میشه.»
من اون روز خیلی ناراحت شدم و میگفتم فکرش حتی به کات کردن و جداییام رفته؛
واسه همین رفتم ساعت فروشی کلی باطری خریدم.
مرد ساعت فروشی وقتی ساعتمو دید گفت:
این ساعت با باطری کار نمیکنه با نبض کار میکنه هیچوقت از دستتون درش نیارید.
بمونید برای هم.🙂
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
يادت مى آيد؟
هر سال اين موقع
صبحِ اولِ وقت پيغام ميدادم:
عزيزِ جانم؛
هوا سرد است
ميسوزاند تمامِ مغزِ استخوان را
بپوشان تمامِ وجودت را
مبادا خانه نشين شوى...
و چَشمى كه نثارم ميكردى و خيالم را راحت...
هر سال اين موقع چه حالِ خوبى داشتيم...
راستى دلَت تنگ نشده؟
علی قاضی نظام
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
263.3K
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
#به_گویندگی_اعظم_فهیمی
#یهویی
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
سلام سلام عیدتون مبارک
آخر شب اگه فرصت شد مینویسم
وگرنه فردا یا پس فردا جبرانی میذارم پارت😶🦋❤️
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
کسی چه میدونه، شاید...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت526 📝
༊────────୨୧────────༊
با تعجب میپرسم:
-هاله کجا میره؟
شهاب نفس عمیقی میکشد:
-یه آشنایی این اطراف داره؛ میره بهشون سر بزنه!
ابروهایم بالا میپرد:
-تنها؟
سر تکان میدهد متعجب نگاهش میکنم، عجیب است، کوهیار با کلافگی میگوید:
-کار خودشو کرد هوم؟
شهاب شانه ای بالا میدهد، با حیرت نگاهم بین این دو به گردش می آید، اینجا چخبر است؟ هاله از اتاق شان بیرون می آید و نگاه سنگینش روی من می افتد:
-شهاب برام ماشین میگیری؟
شهاب جلو میرود:
-مطمئنی میخوای تنها بری؟ بذار کوهیار لااقل باهات بیاد!
نگاه هاله سمت کوهیار میچرخد:
-نه تنها باشم بهتره!
کوهیار با بی میلی سمت اتاقش میرود:
-بهتر!
وقتی چیزی دستگیرم نمیشود، سمت اتاقم میروم تا راحت باشند، در اتاق را روی هم میگذارم و لباس میپوشم، ضدآفتاب میزنم و رژلبی روی لبهایم میکشم، کلاه لبه دارم را میگذارم و از اتاق خارج میشوم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع