eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.5هزار دنبال‌کننده
588 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ از جا میپرم... کمی هول شده ام، اما با به یاد آوردن قول و قرارمان در تراس؛ شالم را مرتب میکنم و سمت در میروم، پرده را کنار میزنم و بازش میکنم. پشت به من دستانش را روی نرده ها گذاشته و به دریای سیاه چشم دوخته که نزدیکش میشوم، بی حرف کنارش با فاصله می ایستم، هیچ نمیگوید، تنها نفس عمیقی میکشد، به نیم رخش زل میزنم تا اینکه لب باز میکند: -متوجه شدم از قصد لیوان نوشابه مامانتو ریختی! گوشه لبم را از درون گاز میگیرم که نگاهم میکند: -حس قشنگی داشتم که حواست بهم بود! با خجالت نگاهم را به دریای مواج میدوزم: -نخواستم بیشتر از این تو جمع معذب بشی! سر تکان میدهد، انگار منتظر است حرفی بزنم، اما من ترجیح میدهم او حرف بزند، کمی میگذرد تا میگوید: -مامانمو بعد این همه سال دیدم! نمیخوای ازم چیزی درموردش بپرسی؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ شانه ای بالا میدهم: -از آخرین باری که ازت سوال پرسیدم و تو نخواستی جواب بدی چیز زیادی نگذشته! -تو هنوز بابتش ناراحتی؟ نگاهش میکنم: -عکس العملت ناراحتم کرد، توقع نداشتم تو چشام زل بزنی و بگی نمیخوای هیچ توضیحی درمورد حرفات بهم بدی! -حق بده... منم دلخور بودم! آه عمیقی میکشم: -بگذریم... چرا گفتی بیام اینجا که حرف بزنیم؟ -نخواستم بیشتر از این ناراحت ببینمت، بار اول بود بهم بی محلی میکردی! لبخند کمرنگی میزنم: -آره و برای بار اول خیلی سخت بود! -تو ساحل دیدمت که از دور حواست به ماس، ولی تا نگات میکردم نگاهتو می‌دزدیدی! خجالت زده دستانم را به نرده ها میگیرم که ادامه میدهد: -سردته؟ با تعجب نگاهش میکنم: -نه! -پس گونه هات از خجالت اینجوری سرخ شدن؟
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ خط به خط خود را به طرف مقابلتان یاد بدهید بیشتر دلخوری ها و ناراحتی ها از همین بلد نبودن هاست مثلا بنشینی کنار دل یار و بگویی من آدم بغلی ای هستم هر وقت احوالم را درهم دیدی بغلم کنی، اوضاع آرام میشود یا بگویی فلانی تو هزار هم دوستت دارم نثارم کنی اما گل سرخ برایم یک جور دیگر ارزش دارد یا اصلا برعکسش، هرچقدرم در رفتارش علاقه را ببینی باید هر روز جهت یادآوری بگوید که دوستت دارد یا بگویی ساعت خوابم جابجا شود، بدقلق میشوم آن طور وقت ها زیاد مرا جدی نگیر به چه روشی نمیدانم اما میدانم درستش این است که حوصله خرج کنید و اجازه دهید شما را یاد بگیرد آنوقت میبینید چقدر میزان سوتفاهمات کم میشود.♥️ 💌 •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ هر دو دستم را با شتاب سمت گونه هایم میبرم: -نه... فقط... جلو می آید و مقابلم می ایستد: -خجالت میکشی از خجالتت حرف بزنی؟ از جمله ی عجیبش خنده ام میگیرد و آرام میگویم: -شاید... -قبلا خجالتی نبودی! سر تکان میدهم: -برای خودمم عجیبه! حس میکنم از اون پریای پررو خبری نیست! -نه نگو پررو... بگو شیطون! سر کج میکنم: -نمیدونم... هر چی که اسمشه... فقط حس میکنم یه سری از اتفاقا باعث شده تو همین چند ماه تغییر کنم... بزرگ بشم... نمیدونم... خودمم غافاگیر شدم! با لبخند تماشایم میکند که به چشمانش زل میزنم: -تو خیلی حرف برای گفتن داری! نمیخوای شروع کنی؟ -قبل از این بذار یکم دعوات کنم! ابروهایم بالا میپرد: -دعوا؟... دعوا برای چی؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ ابرویی بالا میدهد و جدی میشود: -اون بحث استاد دانشجویی چی بود راه انداختین؟ باز با یاداوری اش گونه هایم گر میگیرد: -منکه تقصیری نداشتم، کوروش و پروا یه حرفی زدن از گذشته خودشون که ناخواسته مارو بهش تشبیه کردن! اخم میکند: -همین مونده با همین شوخی مزخرف الکی الکی تو فکر کوهیار بیفتی! لبم را کج میکنم: -نه همچین اتفاقی نمیفته! حالا میشه درموردش حرف نزنیم؟ به حد کافی بابتش خجالت کشیدم! گوشه لبش کمی کشیده میشود و زیر لب چیزی میگوید که متوجه نمیشوم، اما آنقدر پر مهر بیان کرده که میتوانم مهربانی را از نگاهش هم بخوابم، با کنجکاوی میپرسم: -چیزی گفتی؟ باز در پوسته جدی اش فرو میرود: -نه... با خودم بودم! -خب چی گفتی؟ -چیز مهمی نبود، اگه خوابت میاد بعدا حرف بزنیم! -خوابم که میاد ولی کنجکاوی نمیذاره بخوابم، ترجیح میدم بمونم و بشنوم!
وقت بخیر❤️ جمعه ها پارت نداریم معمولا اما اینو به جبران روزی که پارت نداشتیم گذاشتم براتون امشب بین دعاهاتون منو هم یاد کنید🙏🥺 🖤🖤🖤
همراهان کانال به اطلاع‌تون میرسونم که از امروز رمان جدیدم در کنار رمان پارتگذاری میشه😌 نکته👇 ۱_ اسم رمان جدیدم هست، همونطور که از اسم رمان پیداست به امید خدا قراره یه رمان خفن داشته باشیم. رمان کاملا آنلاین هست و نه کانال vip داره در حال حاضر، نه فایل❌ پس به هیچ عنوان سوال نپرسید که چطور میشه فایل کامل رو دریافت کرد🙏 ۲_ کانال رسمی من فقط و فقط داخل پیام رسان ایتا موجود هست، پس خواهش میکنم هر جایی رمانای منو دیدین بهم اطلاع بدین🙏 ۳_ عکس شخصیت‌ها به مرور زمان انتخاب میشه و براتون داخل کانال زاپاس گذاشته میشه👇 https://eitaa.com/joinchat/2086666245C4fe6085874 ۴_ پیشاپیش از همراهی صمیمانه شما نهایت تشکر رو دارم🙏 تا میتونید کانالای منو به دوستانتون معرفی کنید😍❤️👇 https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0 رمان 👆 https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3 رمان 👆 و رمان https://eitaa.com/Hamsar_Ostad رمان و رمان 😍👆
رمان جذاب و گیرای 😍 خلاصه👇 الناز صفایی به عنوان دانشجوی بورسیه از شهر کوچیکش به مشهد میاد تا ادامه تحصیل بده، تو همون روزای اول با پسری به اسم عماد روبه‌رو میشه، عماد و الناز طبق اختلاف نظرشون باهم به مشکل میخورن اما این دعوا و کشمکش بین شون کم کم باعث تغییر احساسشون میشه. طولی نمیکشه که الناز و عماد یه رابطه عاشقانه رو باهم شروع میکنن... از اونجایی که الناز اوضاع مالی خوبی نداره مجبور میشه برای تولد عماد کاری بکنه که پیش بقیه و همینطور عماد سرخورده نشه، تو همین اوضاع آراد سر راهش ظاهر میشه و در برابر پول هنگفتی از الناز میخواد تا برای چند ساعت نقش بازی کنه، اما وقتی تو اون مهمونی خونوادگی شرکت میکنن الناز متوجه میشه که جشن تولد برادر کوچیک تر آراد هست... وقتی چشمش به آراد میفته تموم تنش یخ میزنه، برادر آراد کسی نیست جز... ❌ https://eitaa.com/joinchat/2908684469C980fdc5e37 رمان و از همسر استاد و عشق غیرمجاز 😍👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ لباس شب گرون قیمتم رو دستی کشیدم، قلبم تند می‌کوبید، این برای بار چندم بود که دامن این لباس پر زرق و برق رو با استرس چنگ میزدم، اصلا این لباس کجا و من کجا؟ تقه ای به در کوبیده شد، دلم نمیخواست درو باز کنم، بعدها متوجه شدم باز کردن همین در با تغییر سرنوشتم مساوی‌ بود، نفسمو فوت کردم که صدای آراد به گوشم رسید: -هنوز کارت تموم نشده دختر؟ من دو ساعته معطل تو ام! مگه تو سالن آرایشگاه چی خوردی که از این سرویس بیرون نمیای؟ لبمو گاز گرفتم، اما خیلی سریع یاد رژلب پررنگم افتادم و فوری برای اینکه ردی از دندونم روش نیفته لبامو به هم مالیدم و در سرویس رو باز کردم. آراد با کت و شلواری که به تن داشت آراسته به نظر میرسید، قدمی سمتش برداشتم: -وای آقا آراد خیلی استرس دارم! -استرس چی آخه؟ همه چیزو بسپار به من و راه بیفت! چشمامو با ترس روی هم فشار دادم: -فقط از خدا میخوام این چند ساعت هر‌چه زودتر بگذره و تموم شه، همین! -اگه جنابعالی دست بجنبونی تموم میشه، یالا دیر شد! چاره ای نبود پس سمت اتومبیل مدل بالاش قدم برداشتم، با این پاشنه های ده سانتی چیزی نمونده بود تا نقش زمین بشم، اصلا منو چه به این ریخت و قیافه؟!