eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.5هزار دنبال‌کننده
587 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با لبخند کمرنگی نگاهم میکند و توضیح میدهد: -وقتی از دور دیدمش خیلی خوب تونستم شخیصش بدم، پیر شده ولی هنوز همون چهره و همون بو رو داشت... بعد این همه وقت دیدنش باعث شده بود یه بغض بزرگ گلومو سفت بچسبه... دلم نمیخواست جلوش گریه کنم، اون منو نخواسته بود چرا باید واسه دلتنگیم پیش چشاش اشک بریزم؟ وقتی منو دید به قد و بالام نگاه میکرد و باورش نمیشد شهاب سیزده ساله اش اینقدر بزرگ شده باشه، وقتی از روی نیمکت بلند شد قدش تا سر شونه هام میرسید، در حالی که آخرین باری که دیده بودمش واسه نگاه کردن بهش سرمو میبردم بالا تا بتونم تماشاش کنم، حالا همه چی برعکس شده بود، اشکاش که روی صورتش ریخت حس کردم دیگه نمیتونم بغضمو کنترل کنم، همین که اجازه دادم اشکام بریزه دستاش دورم قفل شد و بغلم کرد، شونه هاش میلرزید و مدام صدام میزد... نمیخواستم بغلش کنم... حتی نمیخواستم بغلم کنه... ولی نمیدونم چرا دستام دور تن لاغرش پیچید و بو کشیدمش... اون منو نخواسته بود پریا، ولی من قدر دنیا به حضورش نیاز داشتم... پشتم خالی شد وقتی ولم کرد... تو آخرین دیدار بهم اخم کرده بود و دلمو شکسته بود اما من بعد این همه وقت نخواستم دلشو بشکنم... خیلی خوب میتونستم تلافی کنم... اما نخواستم دلش بشکنه، میدونستم دل شکستن چه طعم گسی داره!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ صدایش میلرزد و مشخص است بغض در کمین است، با ناراحتی نگاهش میکنم که ادامه میدهد: -ازم خواست ببخشمش، خواست بتونه بیشتر منو ببینه، از بابام گفت... که بیماری قلبی داره و مدام گوشه خونه افتاده... از سینا برادرم گفت که هم برای کنکور درس میخونه و هم کار میکنه، از خواهرم فرشته گفت که از سن پونزده سالگی ترک تحصیل کرد و از همون زمان تو یه شرکت مشغول کار کردنه، سینا و فرشته هزینه های مریضی بابا و باقی چیزارو میدن... با حیرت تماشایش میکنم، پشت به من می‌ایستد تا نم اشک چشمانش را نبینم، کمی نزدیکش میشوم: -متاسفم شهاب... خیلی ناراحت شدم... انگار خانواده ات روزای خیلی بدی رو پشت سر گذاشتن... اما ناراحت نباش دیگه تو کنارشونی... بهشون کمک میکنی... داداشت با خیال راحت کنکور میده... پدر و مادرت خوشحالن که پسر بزرگشون حواسش بهشون هست، خواهرت دیگه نیاز نیست کار کنه و میتونه درسشو ادامه بده!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ گوشه لبمو جویدم: -پدر و مادرم خارج از کشورن! کلافه گفت: -خارج از کشور نه... بگو آلمانن! دندونامو به هم فشردم: -باشه آلمانن، بعد ببخشید من اینجا چه غلطی میکنم؟ -تو به خواست خودت ایران موندی، اقوام مادریت آلمانن به خاطر اونا و اصرار مادرت اونجا اقامت دارن، اوکی؟ آه عمیقی کشیدم: -باشه آقا آراد... باشه! -اینقدر به من نگو آقا آراد... نمیخوام جلوی بقیه اینجوری صدام بزنی! -هنوز که نرسیدیم... بعدم من خجالت میکشم! -خجالت نداره که... دوبار بگی آراد جان سر زبونت میشینه، حالا بگو ببینم! لبامو با تردید جمع کردم که اجبارم کرد: -بگو الناز... بگو دیگه! خدایا چقدر گفتنش سخت بود... با هزار جون کندن نجوا کردم: -آ... آراد... جان... -یبار دیگه! -آراد... جان! -یبار دیگه! کلافه صدامو بالا بردم: -آراد جان! جوابش خیالمو راحت کرد: -حالا شد، آفرین دختر خوب.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ بعد چند دقیقه که برام طولانی گذشت بالاخره رو‌به‌روی در ویلایی بزرگی توقف کرد و بوق زد، به کسری از ثانیه در ویلا باز شد و من ناخوداگاه با دیدن جبروت و بزرگی اون عمارت گفتم: -یا خداااااا! از بزرگی و عظمت ویلا دهنم باز موند، ماشین آراد هرچی جلوتر میرفت به ساختمون ویلا نمی‌رسیدیم، با چشمایی گشاد شده به اطراف نگاه کردم، به قول عزیز جون تو این موقعیت نمونه یک (چیز ندیده‌ی) واقعی بودم. بالاخره جلوی ساختمون رسیدیم، صدای آراد رو شنیدم که چیزی گفت، اما حقیقتا هیچ تمرکزی روی حرف هاش نداشتم، آراد با تعجب نگاهم کرد و بعد با دستش ضربه ای به فکم زد که دهنم بسته شد و به خودم اومدم: -وای آقا آراد چه خونه ای دارین! -باز گفتی آقا آراد؟ سرمو تکان دادم: -ببخشید... آراد جان! -خب بهتره بریم داخل! اوهومی گفتم و دستمو سمت دستگیره ماشین بردم که گفت: -نه نه منتظر بمون! تا خواستم بپرسم چرا، در ماشین از بیرون باز شد، مرد اتوکشیده و قد بلندی کنارم ایستاد: -خوش اومدید خانم! همین که خواست دهنم دوباره از تعجب باز بشه فوری خودمو کنترل کردم، کیف کوچیکمو دستم گرفتم و پیاده شدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ شهاب نفس عمیقی میکشد و سمتم میچرخد... نگاهم میکند و سر تکان میدهد: -حرفات دلمو آروم میکنه... وقتی از مامانم پرسیدم چرا بعد این همه وقت خواسته منو ببینه میدونی بهم چی گفت؟... منتظر تماشایش میکنم که نیشخندی میزند: -بهم گفت خواب منو دیده که تو رخت دومادی ام... با خودش گفته دیگه حالا پسرم از آب و گل در اومده... لبخند غمگینی میزند: -یعنی با خودش فکر کرده دیگه سربارشون نمیتونم باشم... خب پس حالا معاشرت با من ضرری بهشون نمیرسونه! ابروهایم بالا میرود و بی اراده دستم روی بازویش مینشیند: -این حرفو نزن... مگه نمیگی با دیدنت اشک ریخته؟ مگه نمیگی دلتنگی شو بروز داده؟ مامانت دلتنگت بوده شهاب... شاید واقعا تو اون موقعیت چاره دیگه ای نداشته! نگاهش روی دستم مینشیند که آرام فاصله میگیرم، دستی به ته ریشش میکشد: -تا دنیا دنیاس بهش این حقو نمیدم... حتی اگه تموم عالم بگن حق با مامانته... باز بهش این حقو نمیدم پریا...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ سر تکان میدهم: -حق داری... شاید هر کس دیگه ای هم جای تو بود همین حرفو میزد... فقط نظرم اینه مرور زمان همه چیو حل میکنه! کمی نگاهم میکند و بعد به اتاقم اشاره میکند: -برو بخواب... مرسی که به حرفام گوش دادی... مردد تماشایش میکنم: -معلومه که گوش میدم، میخوام اینو باور داشته باشی که تو هر شرایطی تنهات نمیذارم! لبخند غمگینی میزند و چشمانش برق میزند: -شکی بهش ندارم! گوشه لبم را میگزم: -اما هنوز یه چیزی رو بهم توضیح ندادی! چشمانش را ریز میکند: -چیو؟ با انگشتانم بازی میکنم و نگاهم را زیر می‌اندازم: -چرا گفتی با هاله هیچ نسبتی نداری؟ منظورت از این حرف چی بود؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫ سُبْحانَكَ يا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رَبِّ 🏴 شهادت مظلومانه نخستین شهید محراب حضرت امام علی «علیه السلام »؛ بزرگ مرد تاریخ بشریت را تسلیت عرض می نماییم 🏴🏴🏴