عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت601 📝
༊────────୨୧────────༊
لبخند میزنم و برای چند ثانیه گوشی را به س,ینه میفشارم و بعد تایپ میکنم:
-منم شوکه ام... میترسم بخوابم و متوجه بشم تمامش خواب بوده!
پیام را ارسال میکنم و آهسته خم میشوم و پرده را کنار میزنم تا ببینم هنوز داخل تراس است یا نه، از سیاهی ای که میبینم متعجب میشوم و پرده را بیشتر کنار میزنم، خدای من این شهاب است که نشسته و به در اتاقم تکیه زده!... دلم غنج میرود و دیگر تپش دیوانه وارش آرام شدنی نیست... صدای پیامک موبایل می آید:
-شاید منم از همین میترسم!
-چرا پشت در اتاقم نشستی؟ سرما میخوریا، برو تو اتاقت...
پیام را ارسال میکنم و خودم را سمت در میکشانم، درست مثل شهاب مینشینم و به در تکیه میزنم، فقط شیشه دوجداره این در مابین ماست...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت602 📝
༊────────୨୧────────༊
با ذوق لبخند میزنم که پیام میدهد:
-جام خوبه، حست میکنم، آروم میشم...
فوری تایپ میکنم:
-منم درست مثل خودت این طرف در نشستم!
بعد پرده را کنار میزنم و سر کج میکنم تا تماشایش کنم، به محض خواندن پیامم سر او هم سمت در میچرخد و از دیدن هم لبخند میزنیم، کامل سمت در میچرخد، من هم به تبعیت از او به همین شکل مینشینم، دستش را روی شیشه میگذارد، من هم دستم را بالا میبرم و جای دستش میگذارم، با لبخند لب میزند و من با دقت لب خوانی میکنم:
-خیلی دوستت دارم!...
با شوق دستم را زیر چانه میبرم و به چشمانش زل میزنم، در سکوت فقط یکدیگر را تماشا میکنیم... نگاه و نگاه و بازهم نگاه... در واقع این نگاهمان است که باهم حرف میزند...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال دلم باا تووو خوبه
تووو شااه قلبم👌♥️
#یوسف_زمانی
🎶تقدیم به قلب مهربونتون🎶
_❤️______
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
زندگی پر از آدمای دروغگوئه...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت23
بی توجه به خراب شدن لباسم از چین های روی یقه ام گرفت و با یه حرکت منو از جا بلند کرد، با درد و وحشت به چشای وحشیش نگاه میکردم که تو صورت غرید:
-تو کی هستی؟ هان؟ کی هستی که جرات کردی با من... با عماد پاشا... چنین کاری کنی؟ با من تیک میزنی و با داداشم حلقه رد و بدل میکنین؟
بی اراده انگشت شصتم روی حلقه صوری ای که آراد بهم داده بود تا تو انگشتم بندازم نشست، بغضم هر لحظه بزرگتر میشد اما زمزمه کردم:
-داری اشتباه میکنی عما...
نذاشت حرفم تموم بشه و با صداش رعشه به تنم انداخت:
-حق نداری اسم منو به زبونت بیاری! حق نداری!
دلم شور افتاد و ضعف و تهوع همزمان به معدم فشار آورد، با حال افتضاحی مچ دستشو چسبیدم:
-حالم بده عماد... تروخدا ولم کن بهت توضیح میدم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت24
تو صورتم فریاد کشید:
-فکر میکنی مثل دو ساعت پیش برام اهمیت داری؟ فکر کردی هنوزم برام مهمی؟
نیشخندی زد که دلم بدجوری به حال و روز خودم سوخت:
-پشیزی برام ارزش نداری حتی اگه همین حالا جلو روم بمیری هم برام مهم نیست!
بعد هم چنان هلم داد که پشتم با تنه ی درخت برخورد کرد و از زور درد و اضطراب خم شدم و پای درخت عوق زدم... بی توجه از کنارم گذشت و سمت ماشینش رفت... به سرفه افتادم و زانوهام سست شد، ماشینشو روشن کرد و طلی نکشید که صدای جیغ لاستیکاش به هوا رفت...
اشک پشت سر هم روی صورتم سرازیر شد، موبایل برای بار هزارم تو دستام لرزید، اما من جونی نداشتم تا جواب عزیزو بدم... جونی نداشتم تا بگم نگران دخترت نباش...
آخ عزیز کجایی تا بین دستای چروکت تا خود صبح زار بزنم، کجایی تا کنار گوشم قربون صدقه النازت بری... کجایی عزیز...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
💝
آدینهتون بخیر ❤️
💝@Hamsar_Ostad
💝
اَللهم فَارحِم قَلّبی...
خدایا هوای دلم را داشته باش ...
💝@Hamsar_Ostad
💝
از این که زن ها زیاد گذشت میکنن
خوشحال نباشید!
اونا با هر بار بخشیدن شما
عمر احساسشون کمتر میشه...
💝@Hamsar_Ostad
💝
#آرامشم در این روزها
مدیون همان انتظاریست
که دیگر از کسی ندارم...
💝@Hamsar_Ostad
💝
جذاب تر از آدمایی که موقع بحث و دعوا #حرمت نگه میدارن وجود نداره...
💝@Hamsar_Ostad
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
دیگه دوستت ندارم...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
دوستم دارد... بسیار دوستم دارد...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
💝
آدم ها را
آرام آرام دوست داشته باشیم
هر بار چای داغ را
با عجله سر کشیدیم
سوختیم ...!!!
روزتون بخیر
💝@Hamsar_Ostad
💝
اونیکه چشمش به خدا باشه
خدا بیشتر از آرزوهاش
بهش میبخشه...
💝@Hamsar_Ostad
💝
دل نگران نباش
رحمت خدا شاید تاخیر داشته باشد
اما حتمی است.
💝@Hamsar_Ostad
💝
دل بسپار به خوشی های
کوچک زندگی
💝@Hamsar_Ostad
پارت بنویسم میذارم
ممکنه یکم زمان ببره ولی قول میدم بذارم❤️
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت603 📝
༊────────୨୧────────༊
پتویی که تا گردن بالا کشیده ام را کنار میزنم و به بدنم کش و قوسی میدهم، دیشب دیر وقت خوابیدم و حالا حسابی کسل هستم، اما همینکه یاد شب گذشته و اتفاقاتش می افتم کم کم لبخند مهمان لبانم میشود...
نگاهم سمت در تراس میچرخد، چقدر چشم در چشم هم لبخند زدیم، چقدر پیام دادیم و خندیدیم... با یاد دیشب و خاطراتش با ذوق روی تخت مینشینم...
انگار خودم و شهاب را میبینم که از آنسوی در شیشه ای در حالی که به طرف من نشسته؛ لب میزند: {دوستت دارم} و من این سوی در قند در دلم آب میشود!
با هیجان سمت موبایلم خیز برمیدارم، انگشتم را روی اثر انگشت میگذارم تا قفل باز شود، با دیدن پاکت نامه کوچکی که بالای صفحه خودنمایی میکند قلبم تپش میگیرد...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت604 📝
༊────────୨୧────────༊
دیدن اسم شهاب کوبش قلبم را چند برابر میکند:
-سلام پریای قشنگم، دورت بگردم که اینقدر قشنگ خوابیدی، خواستم با پیامم بهت ثابت کنم اتفاقات دیشب خواب نبوده عزیزدلم.
پیام بعدی را میخوانم:
-حالا با خودت نگی از کجا منو دید زده، فقط تصورت کردم قشنگم😍
زود بیا پایین کوهیار و کوروش نذاشتن من بخوابم، زودتر بیا تا دلم تنگ نشده...
آرام میخندم و موبایل را کنار میگذارم، وای خدایا امروز زیباترین روز دنیاست... با عجله بلند میشوم، موهایم را برس میکشم و بالای سرم گوجه میکنم، از هر دو طرف دسته ای از موهایم را کنار صورتم رها میکنم، با کمک بابلیس حالت میدهم، این مدل مو زیبایی ام را دوچندان میکند.
سمت سرویس میروم، دست و صورتم را میشویم و مسواک میزنم، بعد مقابل آینه اتاقم کمی به چشمان و لبانم روح میبخشم، لباس مناسبی انتخاب میکنم و شال همرنگش را برمیدارم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت605 📝
༊────────୨୧────────༊
حالا از دیدن خودم در آینه لبخند میزنم، صندل هایم را پا میکنم و از اتاق خارج میشوم.
با ذوق سمت راه پله میروم از چند پله پایین میروم که با شنیدن صدای هاله غافلگیر میشوم:
-اتفاقا منم مخالفم غذا دادن به بچه رو زود شروع کرد، مادرای قدیم از پنج شش ماهگی شروع میکردن هر چی خودشون میخوردن به بچه هم میدادن، الان هیچ کدوم مون معده درست و حسابی نداریم، هر خوراکی ای زمان خاص خودشو داره...
انگار کسی سوزن به من زده باشد بادم میخوابد، حتی یک درصد هم فکرش را نمیکردم روزم به این شکل خراب شود، با ناراحتی باقی پله ها را پایین میروم، هاله و پروا در مورد غذای کودک باهم صحبت میکنند، از بقیه هم خبری نیست، به آشپزخانه دید ندارم، اما از صداهایی که از داخلش می آید متوجه میشوم کسی داخلش است، نگاه هاله روی من می افتد که آرام سلام میدهم، ابرویی بالا میدهد:
-ساعت خواب خانم خانما!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت606 📝
༊────────୨୧────────༊
خیره به چشمانش نگاه میکنم، دلم میخواهد بگویم اینجا چکار میکنی وقتی دیگر محرمیتی با شهاب نداری!
اما تنها نفس عمیقی میکشم که پروا با دیدنم میگوید:
-عه سلام پریا، دیگه داشت حوصلم سر میرفت خوب شد اومدی!
لبخند کمرنگی میزنم:
-صبحونه خوردین؟
همین موقع شهاب کنار در ورودی سالن می ایستد، انگار با کوروش و کوهیار داخل حیاط بوده اند و حالا با شنیدن صدای من آمده تا مطمئن شود بیدار شده ام.
با ناراحتی نگاهش میکنم که مادر از آشپزخانه میگوید:
-پریا جان بیا برات لقمه گرفتم بخور!
نگاه از شهاب میگیرم و سمت آشپزخانه میروم، شهاب اما دل نمیکند از دیدنم و همچنان حرکاتم را زیر نظر دارد...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع