eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24هزار دنبال‌کننده
558 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
💝 تا همیشه به قلبمون بدهکاریم واسه باور آدمایی که اشتباهی تو قلبمون راه دادیم... ‌ 💝@Hamsar_Ostad
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ با حال مزخرفی از باغچه فاصله گرفتم و روی سنگ فرش قدم برداشتم، یکی از پاشنه های کفشم لق میزد و لباسم حسابی کثیف شده بود. نمیتونستم با این اوضاع برگردم تو مهمونی، یه چیزی تو سرم فریاد میزد از این جهنم فرار کن، نگاه لرزونم روی در باغ گره خورد، خیلی ازم فاصله داشت، اما مگه میشد با این اوضاع برگردم خوابگاه؟ وای ساعت... ساعت چنده؟... با اضطراب به ساعت گوشی نگاه کردم نزدیک دوازده شب بود، مگه الان میشد رفت خوابگاه؟ ضربه ای به پیشونیم زدم و با آراد تماس گرفتم، زیاد منتظر نموندم و فوری جواب داد: -کجایی الناز؟ چقدر تلفنت طول کشید... آراد به خاطر هیاهو و صدای موزیک داد میزد، منم به سختی صداشو میشنیدم، منم ولوم صدامو بالا بردم: -من تو باغم... بیاین به کمکتون نیاز دارم... -چی شده؟ چرا نمیای تو؟ -گفتم بیاین آقا آراد!...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ تماسو قطع کردم، حتما به خاطر گریه زیر چشمم سیاه شده، با اکراه به سر و وضعم نگاه کردم: -اه لعنتی... گندش بزنه... پامو به زمین کوبیدم که همون پاشنه لق شده کامل کنده شد... دلم میخواست جیغ بزنم و یه دل سیر گریه کنم... خم شدم و پاشنه کفشو تو دستم گرفتم... قطعا اگه دختر عمو و دختر عمه آراد منو با این وضع میدیدن آبرویی برام نمیموند. آرادو دیدم که به طرفم میدوه، با دیدن وضعیتم دستاشو از هم باز کرد: -چکار کردی باخودت؟ با بغض به درختا اشاره کردم: -افتادم تو باغچه، گند خورده به همه چیم! -ای بابا الناز حواست کجا بود؟ عصبی به او توپیدم: -این قسمت تاریکه... درضمن بهتون گفته بودم نمیتونم با این کفشا درست راه برم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ وقتی دید حسابی ناراحت و عصبی ام آروم گفت: -باشه باشه... هیچ اشکالی نداره، حلش میکنیم! -چه طوری؟ میدونین ساعت چنده؟ حتی نمیتونم برگردم خوابگاه! الان با این اوضاع گند کدوم قبرستونی برم؟ دستی به صورتش کشید: -باهام بیا؛ گفتم که حلش میکنم! در حالی که از زور بیچارگی اشک میریختم دنبالش رفتم، واقعا اوضاع مزحکی داشتم، با هر قدمم یا ده سانت بالا میرفتم یا ده سانت پایین می اومدم... آراد از تو تاریکی و درست جایی که معرض دید نباشیم منو به پشت عمارت برد، به سختی دنبالش دویدم: -کجا میری آقا آراد؟ به راه پله ای که اون پشت وجود داشت اشاره کرد: -از اینجا برو بالا، اولین اتاق نه... دومین اتاق میری داخل منتظرم میمونی تا بیام.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ مردد نگاهش کردم: -برای چی آخه؟ اگه کسی منو ببینه چی؟ -همه پایینن کسی نیست، کاری که گفتمو بکن تا برگردم! بعد تنهام گذاشت و رفت، لبمو با حرص گاز گرفتم: -وای خدا آخه برم اون بالا چه غلطی کنم؟ من که جایی رو بلد نیستم! ناچار سمت پله های آهنی رفتم، انگار اینجا یه جور راه فرار بود که پشت ساختمون تعبیه شده بود، هر چی بود امشب حسابی به کارمون اومد! با احتیاط پله هارو بالا رفتم و آروم درو باز کردم، صدای موزیک نزدیکتر از قبل شد، آروم وارد شدم، انگار اینجا سالن طبقه دوم بود و اتاقا اینجا وجود داشت، همونطور که آراد گفته بود سمت اتاق دوم میرفتم که صدای پاشنه کفش زنونه ای باعث شد باقی مسیرو بدوم و خودمو داخل اتاق انداختم و محکم به در تکیه دادم، طوری که بازوم به دستگیره اش خورد و از درد لبمو گاز گرفتم تا ناله نکنم...
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چه کردی با من؟... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 میخواهم به اتاقم برگردم، اما به بهار قول داده ام تابش را تماشا کنم، نگاهم را پایین می اندازم تا با چشمان شهاب برخورد نکند، سمت در میروم، همین که کنارش میرسم نجوا میکند: -منم نمیدونم چرا برگشته... قرارمون این بود یکراست بره مشهد! حسابی عصبی هستم و وجود هاله درست بعد از شبی که باورم شده میشود با شهاب به آرامش برسم، مثل مته روی مغزم خورد میشود... بی توجه به او از کنارش میگذرم و سمت بهار، کوروش و کوهیار میروم، کوروش همانطور که بهار را تاب میدهد با کوهیار بگو و بخند دارد که کنارشان می ایستم: -سلام! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 هر دو جواب میدهند، متوجه اشاره معنادار کوروش به کوهیار میشوم و بعد از پشت تاب بیرون می آید: -آخ بهار بابایی خسته شدم یکم با خاله پریا و عمو کوهیار تاب بازی کن! با تعجب به رفتن کوروش نگاه میکنم که بهار میگوید: -خاله تابمو دیدی؟ -آره خاله جون، خیلی خوب شده! صدای کوهیار غافلگیرم میکند: -کسالتی داری؟ انگار خوب نیستی! بی اینکه نگاهش کنم جواب میدهم: -نه خوبم! و بهار را تاب میدهم، شهاب سمت ما نگاه میکند، روی سکوی مقابل ساختمان ویلا روی صندلی راک نشسته، کوهیار نزدیک تر میشود: -در رابطه با دیشب و و حرف کوروش و پروا... قبل از اینکه توضیحی بدهد میان حرفش میپرم: -چرند بود و اصلا اهمیتی نداشت! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💝 آرزو میکنم حالت مثل ذاتت باشه... ‌ 💝@Hamsar_Ostad
💝 وقتی که رشد میکنی بعضی روابط دیگه اندازت نمیشه ‌ 💝@hamsar_ostad
درخت خانه ام کاج بود... ❄♠ @deklamesoti ♠❄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ چشامو با ترس بسته بودم و خدا خدا میکردم این صدای پا سمت اتاق آراد نیاد! صدای پا کم و کمتر شد به همین خاطر نفس راحتی کشیدم و چشم باز کردم، اتاق تاریک تاریک بود، با وحشت دنبال کلید برق گشتم، با هزار زحمت پیداش کردم و روش کوبیدم تا همه جا روشن شد. یه اتاق خواب شیک با ست صدفی، تخت دونفره، پنجره سرتاسری، کمدهای بزرگ و آینه کاری شده و یه میز تحریر و صندلی که گوشه اتاق بود... از زیبایی اتاق آب دهنم راه افتاده بود... همینجور که چشم میچرخوندم با خودم داشتم محاسبه میکردم چقدر از اتاق ما بزرگتره که در اتاق باز شد و محکم به پشتم خورد...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ با درد برگشتم و به آراد نگاه کردم، درحالی که پشتمو دست میکشیدم گفتم: -مثل اینکه امشب قراره من از زمین و آسمون ضربه بخورم نه؟ صورتشو با شرمندگی جمع کرد: -ای جان؛ ببخشید! با تعجب نگاش کردم و فوری عقب ایستادم تا بیاد داخل که گفت: -یکم صبر کن، گفتم برات لباس بیارن. -کی؟ -چکار داری؟ گفتم بیارن نگران نباش! چند دقیقه بلاتکلیف داخل اتاق ایستادم، دقایقی که مدام با شرم سرمو به دیدن تابلوی اتاقش گرم کردم تا مبادا فکر تنهایی مون معذبم کنه، بالاخره در اتاق تقه ای خورد و آراد جلوی در رفت و لباسو تحویل گرفت، بعد سمتم اومد و گفت: -بیا اینو بپوش باید بریم پایین! با عجز نگاش کردم: -بازم؟ تروخدا بذارید برم... فضای اینجا خفه کننده شده دیگه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از رمان هم آخر شب مینویسم میذارم براتون❤️😍
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با تعجب نگاهم میکند، انگار انتظار چنین جوابی را از من نداشته، لبخند عجولی میزنم و نگاهم را به بهار میدهم که با هر تابی که میخورد موهایش در هوا پریشان میشود. کوهیار موبایلش را از جیب بیرون میکشد و نگاهی به صفحه اش میکند، بعد میپرسد: -میگم تو برنامه خاصی برای زندگیت داری؟ با اخم نگاهش میکنم: -چه برنامه ای استاد؟ منظورتون چیه؟ سر کج میکند و مردد دستی به پشت سرش میکشد، انگار از زدن حرفش تردید دارد: -خب منظورم اینه بعد از... متارکه با همسرت... تصمیمی برای زندگیت داری؟ چشمانم را ریز میکنم... آخ کوهیار شجاعی... آخ که اصلا موقعیت‌ مناسبی را برای حرف زدن انتخاب نکرده ای! نفس عمیقی میکشم و نگاهم سمت شهاب سر میخورد، با اخم سر تکان میدهد تا از کوهیار دور شوم و فاصله بگیرم...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ عصبی تر از قبل به کوهیار زل میزنم: -استاد میشه واضح تر صحبت کنید تا واضح تر هم جواب بگیرید؟ -ببین پریا به نظرم داری خودتو به کوچه علی چپ میزنی؛ وگرنه هر دختر دیگه ای جای تو بود تا الان متوجه حرفام شده بود! لبخند حرصی ای میزنم: -منم تا حدودی متوجه منظورتون هستم استاد، اما دلم خواست بدون مقدمه چینی حرفتونو بزنید! دستی در هوا تکان میدهد: -خب... باشه... میگم نظرت چیه بعد از طلاقت باهم معاشرت کنیم؟ شاید رابطه مون به جایی رسید و جدی شد! درون چشمانش زل میزنم و میخواهم جواب دهم که هاله از داخل ویلا می آید و درست روبروی شهاب قرار میگیرد، نگاهم با آشفتگی روی او می‌نشیند، هاله طوری ایستاده که نمیتوانم شهاب را ببینم... کلافه به کوهیار چشم میدوزم: -نظرم منفیه استاد!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ در حالی که شوکه شده نگاهم میکند: -چه بی پروا! یعنی حتی نمیخوای به پیشنهادم فکر کنی؟ -بله حتی نمیخوام درموردش فکر کنم استاد! چشم در چشم کوهیار هستم که بهار جیغ میزند: -محکم تر خاله پریا... دستم با شتاب بیشتر به تاب ضربه میزند و صدای خوشحال بهار در گوشمان زنگ میخورد، کوهیار نفس عمیقی میکشد: -میشه بپرسم چرا؟ شانه ای بالا میدهم: -هیچ دلم نمیخواست با یه حرف اشتباه از سمت دوستامون، فکر و خیال تون سمت من بیاد استاد، به نظرم این یه خیال بی اساس و غیر منطقیه!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با کلافگی تک خنده ای میزند: -نمیفهمم... آخه این چه طرز تفکریه؟ این همه آدم با واسطه ازدواج کردن و زندگی میکنن... بعد تو چطور چنین حرفی میزنی؟ حرصی میگویم: -من از اون دسته از آدما نیستم استاد، دلمم نمیخواد باشم... اگه دارم حرف غیر منطقی یا چرتی تحویل تون میدم عذر میخوام، چون امروز هیچ حالم خوش نیست! بی اراده نگاهش بالا و پایین میشود: -درک میکنم، ترجیح میدم ادامه این بحثو بذارم برای بعد شاید تو هم دیدگاهت عوض شد! میخواهم بگویم تلاش نکن اما از کنارم میگذرد و حالا در کنار هاله و شهاب ایستاده و حرف میزند! خونم به جوش آمده و بعید میدانم تنها علتش حضور هاله باشد! دلیل این همه بی اعصابی را متوجه نمیشوم، اما وقتی درد ها به سراغم می‌آیند و دل و کمرم را فرا میگیرد تازه متوجه میشوم علت این پرخاشگری به چه خاطر بوده است!
اینم پارتای دیروز و امروز دیگه غر نزنینا🤨😍😁👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چنان زندانی ام کردند آن چشمان زیبایت که آزادم نخواهد کرد... ❄♠ @deklamesoti ♠❄
💝 خدایا ما از تو نگاهت را می‌خواهیم تنهایمان مگذار آدینه تون بخیر🌸 ‌ 💝@Hamsar_Ostad
💝 زندگی معجزه ای از هزاران معجزه کوچیکه... ‌ 💝@Hamsar_Ostad
💝 آخرش میفهمی بی تفاوتی بهترین راه برای کنار اومدن با زندگیه ‌ 💝@Hamsar_Ostad