ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
یه روزی برمیگردی که دیگه خیلـــی
دیـــره...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت39
با رفتن منیژه خانم به آراد چشم دوختم:
-آقا آراد مامانت چی میگه؟ خودتون میدونین چه بدبختی ای برام درست کردین؟
آراد با کلافگی تو سالن راه رفت و موهای کوتاهشو هی چنگ زد، سکوتش عصبیم کرد و جلو رفتم:
-حالا باید چه گِلی به سرم بگیرم؟ فکر میکنین من به این راحتی اینجا میمونم؟ مگه دست شماهاس؟
کیفمو برداشتم و با عصبانیت سمت در خروجی رفتم، دستگیره رو پایین کشیدم اما در باز نشد، با بیچارگی به آراد نگاه کردم:
-بیا درو باز کن آقا آراد، تا مامانتون نیست باید برم!
درمونده نگام کرد:
-کسی جز مامان نمیتونه اون درو باز کنه!
-منظورتون چیه؟
-جز مامان کسی کاری ازش ساخته نیست!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت40
تازه داشت حرف ماریا بهم ثابت میشد که گفته بود پسرای خانواده پاشا اختیاری از خودشون ندارن!
سرمو تو دستام گرفتم و زانوهام سست شد، کنار در ورودی روی پارکتهای سرد عمارت فرود اومدم.
شقیقه هام نبض میزد، دلم میخواست با دستای خودم آرادو خفه کنم و بعد اونقدر خودمو بزنم تا از هوش برم... آراد نزدیکم شد:
-فعلا پاشو برو بخواب، فردا یه کاریش میکنیم، پاشو!
عصبی بلند شدم و همراهش به طبقه بالا رفتم، در اتاقشو باز کرد و اشاره کرد وارد بشم، داخل اتاقش شدم که خودشم اومد و درو بست!
با طلبکاری نگاش کردم:
-یعنی عمارت به این بزرگی یه اتاق دیگه نداره که من برم داخلش کپه مرگمو بذارم؟
شونه ای بالا انداخت:
-داره الناز ولی در اتاقا قفله، بیا باهم کنار میایم!
با تعجب نگاش کردم:
-یعنی چی باهم کنار میایم؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
💝
رسول ادهمی میگه:
شیرین تر از همیشه بخند
این زندگی چای تلخی ست که کنارش قند نگذاشتند…
روزتون بخیر🌸
💝@Hamsar_Ostad
💝
کسی که امید داره
فقیر نیست همه چیز داره
💝@Hamsar_Ostad
💝
خدایا آنچه را طاقت آن نداریم،
بر دوش ما مگذار...
💝@Hamsar_Ostad
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت637 📝
༊────────୨୧────────༊
مات و لرزان به آن دو نگاه میکنم... شهاب در حالی که صدایش از عصبانیت لرزان شده میگوید:
-حق نداری پریارو زیر سوال ببری، تو حرصت از منه چون مدت صیغه رو تمدید نکردم، اما حق نداری حرص تو سر پریا خالی کنی چون من یکی این اجازه رو بهت نمیدم!
این بار پدر فریاد میکشد:
-اینجا چخبره شهاب؟ چی دارین بلغور میکنین شما دو نفر؟ بار آخرتون باشه اسم دختر منو میارین! من نمیدونم چی بین شما دوتاس و چه گندی تو زندگی تونه، ولی اجازه نمیدم اسم دختر منو چه تو این جمع چه هرجای دیگهای خراب کنین! فهمیدی چی گفتم؟ هر غلطی میکنین بکنین ولی حق ندارین یک بار دیگه اسم پریا رو به زبون تون بیارین، چه تو، چه زنت! شیرفهمه؟
شهاب با شرمندگی میگوید:
-هاله زن من نیست! ما صیغه بودیم... اما الان نسبتی باهم نداریم! من معذرت میخوام؛ اصلا دلم نمیخواست الان این حرفا زده بشه و اینجوری مطلع بشید، دلم نمیخواست کسی دلخور بشه یا بی احترامی به کسی کنم...
خانجون و آقاجون مبهوت و متعجب به شهاب زل زده اند...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت638 📝
༊────────୨୧────────༊
هاله اشک میریزد و میگوید:
-چرا اسم دخترتونو نیارم آقا شهریار؟ منو غریب گیر آوردین؟ دخترتون زندگی منو سیاه کرده بعد من حق ندارم از زندگیم در برابر همچین زنایی دفاع کنم؟ اگه شهاب الان داره به من میگه نسبتی باهاش ندارم تمامش زیر سر دختر شماست!
پدر با عصبانیت قدمی به جلو برمیدارد که آقاجون با ابهت خاص خودش فریاد میکشد:
-بس کنید دیگه!
همه در سکوت به آقاجون چشم میدوزند و اوضاع عجیب قمر در عقرب است، قلبم ضربان گرفته و خودش را محکم به قفسه سینه ام میکوبد، با استرس و نگرانی به شهاب نگاه میکنم... اشکم پایین میچکد، خجالت زده ام، نه بابت اینکه به خاطر من این بحث ها راه افتاده، بلکه به خاطر خزعبلاتی که روی اسمم پیاده شده است، هاله با این حرفها آبروی مرا به تاراج گذاشته بود... دیگر آبرویی نمانده بود، مهم نیست صحبتش دروغ بوده است، مهم این است که هزاران لغت بی بند و باری را به من نسبت داده بود!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
💝
میون این همه تلخی
تو یه حبه قندی
صبحتون بخیر🌸
💝@Hamsar_Ostad
💝
نمیدونم چی میشه آخرش
ولی دلم روشنه...
به بودن خدا
به معجزه های لحظه آخری...
💝@Hamsar_Ostad