eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24هزار دنبال‌کننده
572 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ عصبی و کلافه به در اتاق زل زده ام، درست آخرین جایی که مادر از تیررس نگاهم غیب شده، مهتاب نزدیکم میشود: -فرزاد سلام رسوند؛ گفت دلتنگم شده میاد دنبالم! نگاهش میکنم، چشمانش برق میزند و لبخند رضایت بخشی به لب دارد، با اینکه از حرفهای مادر شوکه و عصبی هستم، اما به اجبار هم شده لبخند میزنم و خودم را شاد جلوه میدهم: -چه عالی؛ حسابی خوش بگذرون که از فردا کلاسا شروع میشه! -وای آره باز خر زدنا شروع میشه، کاش زودتر تموم شه من یه لذتی از این دوران نامزدی ببرم! مهتاب یک ساعت بعد میرود و من جزوه هایش را گرفته ام تا این مدت که نبوده ام را جبران کنم، غرق در جزوه ها هستم که صدای در خانه می آید، مادر در را باز میکند و خان‌جون است که میگوید: -من از دار دنیا یه پسر و نوه دارم ناهید، پسرم سرکاره و دخترتو قدغن کرده نیاد اونورا، تو چرا یه خبر از ما نمیگیری؟ تا این حد نامهربون شدین؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ لبم را میگزم، عمیقا از ناراحتی خان‌جون شرمنده هستم، بلند میشوم و به استقبالش میروم که مادر میگوید: -این حرفا چیه خان‌جون؟ به قدری از شهاب دلخورم دلم نمیخواست بیام و چشم تو چشمش بشم! جلو میروم: -سلام خان‌جون، خوبی قربونت برم؟ دلتنگ بوی مهربان تنش به آغوشش میروم که چشمانش اشکی میشود و سفت بغلم میگیرد، لرزان میگوید: -سلام مادر... الهی بلا گردونت بشم که دلم برات یه ریزه شده بود! پیشانی اش را میبوسم: -خدا نکنه دورت بگردم؛ بفرمایید تو! دستش را میگیرم و تا مبلمان همراهی اش میکنم که نفس زنان روی مبلی مینشیند و خطاب به مادر میگوید: -مگه شهاب میاد اینورا که بترسی چشم تو چشمش بشی؟ من به شهریارم گفتم، گفتم اون پسر خودش روی اومدن نداره، شماها چرا از ما دل بریدین؟ آدم پسرش و خانواده‌اش بغل‌ گوشش باشن اما احساس غربت کنه! خدارو خوش میاد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 🏖 شاید صدای بارونو نشناسم اما صدا پاتو چرا... ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
💝 خدا تورو نیاورده اینجا که رهات کنه پس صبر کن برات قشنگش میکنه… ‌صبح زیبای اول هفته تون بخیر😍 💝@Hamsar_Ostad
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ دستش را نوازش میدهم و دلجویانه میگویم: -ببخشید قربونت برم، منم نمیدونم چرا بابا اینجوری میکنه، فعلا خیلی ناراحته... البته حقم داره! خان‌جون سری تکان میدهد و مادر به آشپزخانه میرود، خانجون آرام پچ میزند: -ازش ناراحتم، محلش نمیذارم، تلفناشو یکی در میون جواب میدم ولی پسرمه... درسته این دو سه هفته اینجا نیومده ولی خبر دارم که با خانواده اشه، پیش مادرش اینا میره سر میزنه... چکار کنم مادر؟ ناامیدش کنم و بگم به خاطر شهریارم نیا اینورا؟ بگم دیگه الان که خانواده داری سمت ما نیا؟ مگه میشه؟ مگه میتونم؟ درسته دلخورم ولی اندازه تو دوسش دارم، شهاب به من بدی ای نکرده، همیشه هوامو داشته، فقط یه خبطی کرد و از ما پنهون کرد قضیه اون دخترو، بعدم که هاله خانم زد زیر کاسه کوزه‌ی همه مون... خدا نگذره از این دختر... آخه بگو باید پته شهابو تو جمع بریزی روی آب؟ باید آبروی نوه‌ی منو تو جمع ببری؟ یه ذره حیا نداشت این دختر!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نم اشکش را میگیرد و ادامه میدهد: -دلم برای شهابم پر میزنه، ولی جرات ندارم پیش بابات و آقاجونت حرفی بزنم... خب جوونید دلتون برای هم سُر خورده، چکار میشه کرد؟ خجالتزده نگاهم را زیر می‌اندازم، ظاهرا خان‌جون تنها کسی است که به من و شهاب حق میدهد و خرده نمیگیرد... مادر با سینی چای و شیرینی می آید و میگوید: -خان‌جون از ما به دل نگیر، من از شهاب توقع نداشتم، شهریارم خیلی ازش ناراحته... دیر یا زود سر و کله اش اینجا پیدا میشه، دوست ندارم شهریار به خاطر اون پسر قید شماهارو بزنه... باهاش کنار بیاید، میترسم به خاطر شهاب حتی بگه از اینجا بریم! مات به مادر نگاه میکنم که خانجون به پشت دستش میکوبد: -شهریار همچین حرفی زده؟ ببین ناهید شیرمو حلالش نمیکنم اگه این حرفو دوباره بزنه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مادر شانه ای بالا میدهد: -منم به خاطر همین میگم سر به سرش نذارید تا آبا از آسیاب بیفته... خیلی رو دخترش حساسه... قد و مغروره به رو نیاورده تو این سالا ولی اجازه نمیده آبروی دختر و خانواده اش اینجوری بره! بعد به من اشاره میکند: -الان این دختر فردا قراره بره دانشگاه... ولی مگه روش میشه تو چشای آقا کوروش و کوهیار نگاه کنه؟ هاله آبرو برای دخترم نذاشت پیش دوستاش! نفس عمیقی میکشم، مادر درست میگوید، روی رویارویی با آنها را ندارم! مادر کلی گله میکند و خان‌جون با ناراحتی گوش میدهد، ساعتی بعد خان‌جون میرود و من به اتاقم پناه میبرم، جزوه را ورق میزنم... فکرم درگیر است و چیزی متوجه نمیشوم... پس شهاب کنار خانواده اش است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 🏖 میخوام وقتی میای بچینم همه شمعارو دور و برت🤩 ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح ها باید صندوقچه ی امید را باز کرد ✨ و یک گوشه آرام نشست 💖 و پازل خوشبختی را کامل کرد ☘ صبح یعنی آغاز ...🍃😍 💖رازهای همسرداری💍 @Sargozasht_vagheii 💕💕💕💕
💝 اگه دیدی با شیطان چایی میخورم .... ‌ 💝@Hamsar_Ostad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 🏖 من دزد چشم‌های تو هستم... ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ با صدای تقه هایی که به در میخورد از لابلای لبام صدایی در آوردم: -هوووووووم... دوباره تقه ای به در خورد که کلافه گفتم: -چیه سپیده؟ اما با صدای تقه ی بعدی با عصبانیت پتو رو کنار زدم و تو جام نشستم، همین که خواستم صدامو بندازم پس سرم یهو چشمم به آراد افتاد که روی تخت نیم خیز شده بود و نگام میکرد. با عجله خودمو جمع و جور کردم که باز در اتاق تقه ای خورد، این بار آراد چشم از من برداشت و گفت: -بله؟ صدای زنی به گوشمون رسید: -آقا آراد، مادرتون گفتن برای صبحونه بیدارتون کنم! منتظر شما هستن. با تعجب به آراد نگاه میکردم که جواب داد: -باشه سوگل میایم!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ و بعد صدای تق تق کفش های زن از اتاق دور شد، فوری بلند شدم و جای خوابمو جمع کردم، به ساعت موبایلم نگاه کردم و زدم توی سرم: -وای کلاسم دیر شد! مانتو و شلوار و شالمو برداشتم و تو حموم گوشه اتاق دویدم، فوری لباس پوشیده و حاضر بیرون اومدم و کیفمو برداشتم. سمت در اتاق دویدم که با تعجب پرسید: -کجا؟ چشامو گرد کردم: -کلاسم دیر شده آقا آراد، شما میپرسی کجا؟ -باشه صبر کن، باهم میریم پایین! حرصی ایستادم تا بالاخره از آینه اتاقش و مرتب کردن موهاش دل کند، همین که کارش تموم شد در اتاقو باز کردم و بیرون رفتم که هم زمان در اتاق بغلی هم باز شد و عماد بیرون اومد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ مات بهش خیره شدم، بوی ادکلنش زودتر از خودش بهم رسید و من از عمق وجودم نفس کشیدم و بوی تنشو بلعیدم، خوش پوش و شیک ایستاد و با اخم نگامون کرد که آراد با خوش رویی گفت: -صبح بخیر داداش! عماد به ساعت روی مچش خیره شد و با آروم ترین ولوم صداش جواب آرادو داد و از کنارمون گذشت، با غم به رفتنش نگاه کردم که آراد زیر لب گفت: -چشه این برج زهرمار؟ نگاهش کردم: -آقا آراد من دیرم شده! -باشه بیا پایین بعد صبحونه میرسونمت!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ -نه من پیش خانوادتون نمیام، شما خودتون یه جوری حلش کنین، من از این راه پله ته سالن میرم توی باغ، مامان‌تون منو نبینه بهتره! لباشو غنچه کرد و به دری که ته سالن بود و دیشب حسابی به کارمون اومده بود نگاه کرد: -نمیشه الناز جون، من به مامانم چی بگم آخه؟ بگم نامزدم کجا رفته؟ دیگه داشت از سرم دود بلند میشد که با عصبانیت گفتم: -به من مربوط نیست چی میگین، فقط میخوام از این جهنم برم! -باشه باشه با من بیا پایین خودم میبرمت دانشگاهت؛ قول شرف میدم! مردد نگاش کردم و دلم به حال نگاه ملتمسش سوخت، ناچار همراهش به طبقه پایین رفتم، پدربزرگ صدر میز، منیژه خانم سمت راست، عماد سمت چپ پشت میز صبحونه نشسته بودن که با دیدن ما همه نگاه ها بالا اومد، قلبم از تپش ایستاد وقتی پدربزرگش با صدای خشکی گفت: -از روز اول به نامزدت یاد بده که این عمارت قانون خاص خودشو داره، سر ساعت همه با هم صبحونه میخوریم، امروز روز اوله... اما دیگه تکرار نشه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ تحکمی که تو صداش بود باعث شد سیخ بایستم و نگاهش کنم، آراد با لبخند گفت: -چشم پدربزرگ، روز اوله کم کم عادت میکنه! نگاهم روی عماد زوم شد، منتظر بودم بهم نگاه کنه و لرزش فکمو ببینه، ببینه چقدر بغض دارم و تو منگنه گیر افتادم، اما حتی نگاهش سمتمون کج نشد، با همون جدیت صورتش مشغول خوردن صبحونه بود. با بغض پشت میز نشستم حتی جرات نداشتم بگم من عجله دارم... میل ندارم، باید برم... ناچار کنار آراد نشستم، هر سه نفرشون اخم داشتن، صبحونه خوردن بین این جمع فقط زهر خالص بود. تنها لیوان آب پرتقالو به لبام چسبوندم و با ملاحظه جرعه جرعه تمومش کردم، گرچه بیست دقیقه زمان برد تا تموم بشه! بعد از صبحونه به آراد نگاه کردم تا بالاخره به حرف اومد: -من باید الناز جانو برسونم، فعلا خداحفظ همگی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 🏖 رگ خواب دلم دست هیچکی جز تو نیست که... ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 🏖 تو گل خوشگلمی دردونه‌ی این قلبم دورت بگردم... ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
سلام به همگی واس پارت خیلی پرسیدین بچه ها حالم خوب نیست این روزا ویروس گرفتم چشم حواسم به پارتا هست یکم‌بهتر بشم❤️
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ همین که صندلی شو عقب کشید پدربزرگش گفت: -میخوام با این دختر صحبت کنم! تنها! اول از همه عماد از پشت میز بلند شد و بدون کلمه ای حرف از عمارت بیرون رفت، قلب منم درست پشت همون در جاموند... چشامو با بدبختی بستم و خودمو لعنت کردم که چرا قبول کردم بیام تو این جهنم چرا... نفهمیدم کی میز خالی شد و من و پدربزرگشون سر میز موندیم، صداش باعث شد چشم باز کنم: -اسمت چی بود؟ سرمو پایین انداختم و آروم جواب دادم: -الناز... -فامیلیت؟ -صفایی... الناز صفایی! -پدر و مادرت کجان؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ یاد حرفای آراد افتادم و به دروغ گفتم: -پدر و مادرم مدتیه که آلمان زندگی میکنن! -تو چرا اینجایی؟ گوشه لبمو دندون گرفتم: -من... من دلم نمیخواست همراهشون برم! -با کی زندگی میکنی؟ -با هیچکس! تنهام... -کجا زندگی میکنی؟ خونه‌ات کجاس؟ مردد نگاهش کردم، خدایا چی باید بگم؟ با مظلومیت گفتم: -چرا اینارو میپرسید؟ مگه آقا آراد بهتون نگفتن؟ نگاه تیزشو به چشام میخ زد: -آقا آراد؟ و نیشخندی زد که با حرص نیشگونی از ران پام گرفتم و تصحیحش کردم: -حس کردم نباید پیش شما صمیمی صداش بزنم! چشم تو چشمم سری تکان داد، انگار با نگاهش داشت بهم میگفت خر خودتی دختر! کمی سکوت کرد و بعد گفت: -میدونی تو و آراد پا روی خط قرمز من گذاشتین؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح🌞 صبح ست خورشید از تو جان دوباره میگیرد🌻 بگذار شکوفه های 🌸 عشق را در دامان صبح آغوشت بچینم🫂 صبحت بخیر جانااا❤️ 💖رازهای همسرداری💍 @Sargozasht_vagheii 💕💕💕💕