عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت709 📝
༊────────୨୧────────༊
لباس هایی که پروا در اختیارم گذاشته را تنم میکنم و به حیاط برمیگردم، خوشبختانه کوهیار رفته و بهار و دیار خوابشان برده، پروا نگاهم میکند:
-عافیت باشه عزیزم!
-قربونت!
-بهار و دیارو داخل اتاق خودمون خوابوندم، اتاق بچه ها واسه تو، اتاق مهمانم برای آقا شهاب آماده کردم.
کنارش روی زیرانداز مینشینم:
-ممنون عزیزم لطف کردی!
کوروش خمیازه ای میکشد:
-بچه ها من داره موتورم خاموش میشه، شماها خوش باشید!
بلند میشود و بعد از گفتن شب بخیر به اتاقشان میرود، پروا هم پشت سر شوهرش شب بخیر میگوید و سفارش میکند هر چه نیاز داشتیم بدون تعارف از لوازم خانه استفاده کنیم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت710 📝
༊────────୨୧────────༊
با لبخند به رفتن پروا نگاه میکنم که گرمای پر حرارت چشمان شهاب باعث میشود سمتش برگردم، با سری کج شده تماشایم میکند:
-بالاخره تنها شدیم!
گوشه لبم را با شرم میگزم:
-خب تو نمیخوای از خانوادت بگی؟
خیره نگاهم توضیح میدهد:
-من نظرم اینه الان که تنهاییم حرفای دوتایی بزنیم، راجع به خانوادم تو هر شرایطی میتونم توضیح بدم هوم؟ موافقی؟
آرام میخندم:
-موافقم!
ناگهان میگوید:
-یه شب سرزده با مامان بابا میایم خونه تون؛ خواستگاری!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت711 📝
༊────────୨୧────────༊
چشمانم گرد میشود و با حیرت میگویم:
-چی میگی شهاب؟ بابا عمرا بذاره! من حتی همین الانم کلی استرس دارم نکنه یهو بیاد دنبالم!
-میام پریا... منتظرم بابا حالش بهتر بشه، اوضاعش روبراه شد میایم!
-وای شهاب تروخدا مضطربم نکن از همین الان!
نیم تنه اش را جلو میکشاند و با لبخند خاصی نزدیک صورتم پچ میزند:
-اتفاقا هیجان شیرینیه! فکرشو بکن جلوم سینی چای بگیری با لپای گل گلی بگی بفرمایید آقا شهاب!
میان اضطراب و تنشی که دارم زیر خنده میزنم:
-من کی تا حالا بهت گفتم آقا شهاب آخه؟
ابرویی بالا میدهد و جدی میشود:
-باید بگی... باید پیش همه آقا شهاب صدام بزنی!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ʚ♡ɞ
𝐘𝐨𝐮 𝐀𝐫𝐞 𝐓𝐡𝐞 𝐬𝐦𝐚𝐥𝐥 𝐦𝐨𝐨𝐧
𝐨𝐟 𝐦𝐲 𝐃𝐚𝐫𝐤 𝐍𝐢𝐠𝐡𝐭𝐬
تـــو مــاه کوچک شَـبهایِ تیـــرهِ مَنیِ..
#شب_بخیر_ماهم
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت712 و #713 📝
༊────────୨୧────────༊
مات تماشایش میکنم که ادامه میدهد:
-درضمن پیش غریبه ها اصلا با ناز و غمزه حق نداری صدام بزنیا... اخم میکنی طوری که ابروهات کشیده بشه روی چشای خوشگلت؛ بعد آروم بگی آقا شهاب؛ منم که دربست در خدمتتم...
رفته رفته لبخند مهمان لبانش میشود و ادامه میدهد:
-قربون این نگاه متعجبت بشم من، نکنه حرفامو جدی گرفتی؟
با خجالت نگاه از او میگیرم:
-خیلی ننری شهاب!
با مهر تماشایم میکند:
-اما موضوع خواستگاری جدی بود، نمیتونم دست رو دست بذارم... اونقدر میام و میرم تا دلشون نرم بشه.
نفس مضطربی میکشم:
-نمیدونم، من نظرم اینه یکم زمان بدیم شاید حساسیت بابا کمتر شد.
-نمیشه عزیز من... دندم نرم خودم باید راضیش کنم، یکی یدونهشی، باید نازشو بخرم تا تو رو بده بهم!
لبخند خجلی میزنم و او ادامه میدهد:
-آخ از اون روزی که مال خودم شده باشی پریام...
قند توی دلم آب میشود و با لبخند خیره نگاهش میمانم... دلم از این رویای شیرین ضعف رفته و با ذوق به چشمان شهاب چشم دوخته ام.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ʚ♡ɞ
هـر صبـح طلـوع دوبارهٔ
خـوشـبختـی و امیـدسـت
بگشـاے دلـت را به مهـر ومـهربـانـی
و عشــق را در قلبـت مـیهمـان ڪن
بـیشـک شـکوفـههـاے خـوشـبختـی
در زنـدگیات گل خـواهـد کـرد
#صبح_بخیر
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت74
پشت بهش سمت چمدونم رفتم و با حرص کتابا و لوازممو بیرون آوردم، آره من محرم نامحرم حالیم بود، اینو حتی میشه از عماد هم پرسید که چقدر تو روابطمون سخت میگرفتم، تا جایی که عماد یه روز تو چشام زل زد و گفت:
-آسون به دست نمیای، همین اخلاقت منو سمتت کشونده، شبیه هیچکس نیستی، حاضرم قسم بخورم تکی بین دخترای دانشگاه...
نفس عمیقی کشیدم، من چکار کردم با افکار و عقاید عماد؟ چکار کردم که الان برای من و شرایطم سر تاسف تکان میداد... چکار کرده بودم باهاش که حتی چشم دیدنمو نداشت...
چشامو روی هم فشار دادم که صدای پای آراد درحالی که نزدیکم میشد به گوشم رسید:
-خب پس الان من و تو باهم یه مشکل بزرگ داریم... کلی تفاوت هست بین افکارمون... یا تو باید شبیه من بشی...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت75
هنوز جمله اش تموم نشده بود که تیز سمتش چرخیدم:
-من مثل کسی نمیشم! شما هم موظفی شرایطی برام فراهم کنی که احساس آرامش کنم!
ابروهاش بالا پرید و با صدای بلندی گفت:
-واو (Wow) !
نفسمو فوت کردم و دوتا مانتویی که داشتمو از چمدون بیرون کشیدم:
-حالا میشه بگید لوازممو کجا باید بذارم؟
گوشه لبشو از درون جوید:
-میخوای اتاق مهمانو بگم برات آماده کنن؟
با خوشحالی ایستادم و سر تکان دادم:
-آره این عالیه!
-اما شرایط شاید سخت بشه!
-چرا؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ
وقتی میگویی:
"مراقب خودت باش"،
حتی اگر مرگ کمین کرده باشد
زنده میمانم...🌱
👤#شهناز_امیری❣
#عاشقانه
💖رازهای همسرداری💍
@Sargozasht_vagheii
💕💕💕💕
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت76
-بهشون بگم جدا میخوابیم؛ بهمون میخندن!
چشام گرد شد:
-تا این حد آزادی دارید؟ درسته گفتید نامزدیم ولی نگفتین که عقد یا محرمیم که...
-آره ولی خونواده ام باورشون نمیشه، اینجوری به همه چی شک میکنن!
در حالی که حسابی بادم خالی شده بود پرسیدم:
-پس باید چکار کنیم؟
نگاهی به اتاقش کرد:
-اتاقم بزرگه میشه نصفش کرد، البته فقط شب واسه خواب، برات یه کاریش میکنم!
ناچار قبول کردم و لوازممو داخل یکی از کمدها جا دادم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت77
آراد روی تختش نشست و پرسید:
-برای مهمونی امشب لباس مناسب چی داری؟
نگاهی به لباسام که حالا از چوب رختی آویز بود انداختم، کلا دوتا مانتو، سه تا شلوار، چندتا روسری و شال و یک مقنعه که داخل دانشگاه میپوشیدم، چند تا تیشرت و شومیز و لباس راحتی داشتم...
مردد به آراد نگاه کردم:
-چی باید بپوشم؟
یکی از شومیزامو که رنگ و ظاهر بهتری داشت مقابلش گرفتم:
-این خوبه؟
لبشو کج کرد و نوچی گفت، شونه ای بالا انداختم:
-چرا خوب نیست؟ به نظر من که خوبه!
-نخیر خوب نیست، در شان نامزد آراد پاشا نیست!
پوفی کشیدم که ادامه داد:
-خودم ترتیبشو میدم!
و سمت در اتاق رفت و خارج شد، نگاهم روی تختش ثابت موند، حتما باید خیلی نرم باشه... دلم یه خواب آروم میخواست رو یه همچین تختی... آروم سمت تخت رفتم و گوشه اش نشستم... واقعا نرم و لطیف به نظر میرسید، با احتیاط دراز کشیدم و با لبخند چشم بستم... چقدر کیف میداد... آخ که خستگی از تنم رفت... تو همین فکرا بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست برا بهترین انتخاب زندگیت 🥺🫶🏼
💖رازهای همسرداری💍
@Sargozasht_vagheii
💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ʚ♡ɞ
إنك هبة الله لقلبي الحزين.
تو هدیه ی خدا به قلب غمگینمی💕
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
ʚ♡ɞ
#صبح_بخیر
اول صبح فدای تو شدن
را عشق است
غزلی ناب برای تو شدن
را عشــق است
خواب آلوده ام و
منگ و خمارم اما
مست در حال و هوای
تو شدن را عشق است
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
آیه های
هیچ کتابی
دلم را
نلرزاند..
جز یک نگاه عاشقانه ی تــو..❣
┅────────┅
𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell
┅────────┅
ʚ♡ɞ
لا به لای حرفات
به فکر چشمای منم باش🫧
که قفل میشه رو لبای قشنگت🔐💋
💖رازهای همسرداری💍
@Sargozasht_vagheii
💕💕💕💕
ʚ♡ɞ
ما را بهشتِ نقد، تماشای دلبر است💞😍
💖رازهای همسرداری💍
@Sargozasht_vagheii
💕💕💕💕
ʚ♡ɞ
بارها و بارها عاشق تو شدم.🖇
💖رازهای همسرداری💍
@Sargozasht_vagheii
💕💕💕💕
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت78
***
-الی جون خوب خوابیدی؟
به چهره آراد که بالای سرم نشسته بود چشم دوختم و یهو از جا پریدم، دستی به لباسام و شالم کشیدم:
-وای اصلا نفهمیدم کی خوابم برد!
خندید:
-ایرادی نداره، گذاشتم خوب بخوابی که شب سرحال باشی، البته چیزی به اومدنشون نمونده، این لباسو بپوش ببین اندازه اس.
و به پشت سرم اشاره کرد، چرخیدم، یه لباس بلند سرخابی به چوب لباسی آویز بود، آب دهنمو با سختی قورت دادم و پرسیدم:
-اینو باید بپوشم؟
چشمکی برای تایید زد که با تعجب گفتم:
-ما این لباسارو تو عروسیا میپوشیما!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت79
لبشو کج کرد:
-هر چی تا الان تو عروسیا پوشیدی رو فراموش کن، حالا برو بپوشش، خواستی حمومم بکن، آرایش کن و خوب به خودت برس، اون ادکلن و لوازم آرایشی هم که روی میز گذاشتمو استفاده کن، راس ساعت هشت پایین باش!
سلسله وار اینارو گفت و بعد سمت در رفت:
-یادت نره راس ساعت هشت! دلم نمیخواد از پدربزرگم حرف بشنوما!
سری تکان دادم و به ساعت نگاه کردم، تقریبا یک ساعت و نیم وقت داشتم... تا آراد رفت فوری در اتاقو قفل کردم و با حوله ای که برداشتم سمت حموم دویدم، بعد از یه حموم حسابی موهامو با سشوار خشک کردم و به پوستم کرم مرطوب کننده زدم.
پشت میز نشستم و از لوازم آرایشی مارکی که برام گذاشته بود استفاده کردم، هر ترفندی بلد بودم به کار بردم تا زیباتر به نظر برسم، وقتی خیالم از آرایش راحت شد سمت لباس رفتم، فقط چند دقیقه وقت داشتم، لباسو با احتیاط تنم کردم، واقعا فوق العاده بود، حتی نمیدونستم دارم کار درستی انجام میدم یا نه...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ظهرهست ودلم مست وغزل میخواهد یک شعرپراز قندوعسل می خواهد لب های تو در دفتر شعرم خندید یک قافیه در حدبغل میخواهد
┅────────┅
𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell
┅────────┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕𝓜𝔂 𝓵𝓲𝓯𝓮
مرا به دیدن تـو
اشتیاق چندان است...
ڪه تشنه را به بیابان
به آب باران است😘♥
#صبحت_بخیر_زندگیم💋
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت80
نفس پر اضطرابمو بیرون فرستادم، موهامو بستم و شال همرنگ لباسو به زیبایی دور موهام بستم، این مدلو از یه کانال مد یاد گرفته بودم که بالاخره یه جا به کارم اومد!
نفس عمیقی کشیدم و جلوی آینه ایستادم، کفشای مشکی و پاشنه بلندو پا کردم و نگاهمو به آینه دوختم، چند ثانیه مات از زیبایی خودم چشم برنداشتم، همین موقع برای موبایلم مسیجی از آراد اومد که اخطار داده بود دیر نکنم.
خواستم سمت در برم که یاد ادکلن افتادم، فوری روی مچ دست و گردنم ازش زدم، دیگه باید عجله میکردم فقط سه دقیقه تا هشت وقت بود، سمت در رفتم اما با این کفشای لعنتی تند تر از این نمیشد قدم بردارم.
آهسته از پله ها پایین رفتم، انگار مهمونا هم تازه رسیده بودن و داشتن باهم خوش و بش میکردن، همین که به پایین پله ها رسیدم نفس عمیقی کشیدم، خوشبختانه با این دک و پز اعتماد به نفس میگرفتم... نگاهی گذرا به همه انداختم، کسی حواسش به من نبود که بلند سلام دادم، اولین کسی که برگشت و نگاهم کرد عماد بود...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
شب همگی بخیر❤️
نمیدونم یه سری از دوستان انگار پایین پارتارو نمیبینن که نوشتم #کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
خیلی راحت رمانای منو داخل برنامه های دیگه مثل روبیکا بارگزاری میکنن!
انگار خودم بلد نیستم کانال بزنم تو روبیکا، تلگرام، سروش و جاهای دیگه...
تابحال چند تا کانالو گزارش زدم و بستم ولی انگار تمومی ندارن!
اگه پیام منو میبینی حذف کن رمانمو وگرنه همون بلایی سرت میاد که سر قبلیا اومد
این همه زحمت نمیکشم که شما به راحتی بذاری کانالت❌ حتی با اسم خودم هم مجاز نیستی رمانمو استفاده کنی❌