eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24هزار دنبال‌کننده
572 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ تازه خوابم برده است که در اتاق باز میشود، چشمانم را آرام باز میکنم و با دیدن شهاب شالم را روی سرم میکشم و صاف مینشینم، با ناراحتی جلو می آید و پایین تخت مینشیند: -این چه کاری بود کردی پریا جان؟ به خاطر من تو روشون ایستادی خب معلومه که اونام تردت میکنن... کاش صبر کرده بودی تا کوتاه بیان! زانوهایم را به بغل میکشم: -تا کی صبر میکردم؟ تا سی سالگیم؟ یا چهل سالگیم شهاب؟ تا کی صبر میکردم که بابام از این لجبازیش دست برداره؟ تو دیگه چرا شهاب؟ نکنه از اینکه بین مون قرار گرفتن و اجازه نمیدن به هم برسیم راضی‌ای؟ نگاهش شوکه و متعجب بین چشمانم به‌ گردش‌ می افتد و بعد با عصبانیت میگوید: -باور کنم این تویی که همچین حرفایی میزنی؟ پریا من این همه خودمو به آب و آتیش نزدم تا از زبون تو این چیزارو بشنوم!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ لبم را گاز میگیرم و به حرکات آشفته اش نگاه میکنم، کمی بی انصافی کرده ام، اما به قدری از برخورد پدر و مادر ناراحتم که حرفهایم اصلا دست خودم نیست! سرم را روی زانوهایم میفشارم که شهاب بلند میشود، وسط اتاق می ایستد و با ناراحتی ادامه میدهد: -اگه میخواستم عقد و ازدواجمون با کینه و ناراحتی پیش بره همون روز اول قید همه چیزو میزدم و دستتو میگرفتم میوشندمت پای سفره عقد! صدایش کمی بالا رفته، نگاهش میکنم و از روی تخت پایین می آیم، در اتاق را روی هم میگذارم تا خان‌جون و آقاجون متوجه صدای شهاب نشوند، بعد سمت شهاب میروم و نگاهم را بالا میگیرم تا به چشمانش برسم: -باشه شهاب... آروم... من خیلی اعصابم خرده، حق بده چرت و پرت بگم! نگاهش را پایین می‌آورد و به چشمانم میدوزد، نفس نفس میزند، کمی آرام شده: -حق میدم... حق میدم دورت بگردم... اما توقع نداشتم همچین حرفی ازت بشنوم... منم عصبی ام... منم دلخور و ناراحتم، کلافه ام... از اون ور اوضاع خونه و بابام... از این ور تو و سرسختی شهریار!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ میخواهم برای تغییر حال و هوایش مزه بریزم تا از این حال بیرون بیاید، دستانم را سمت یقه اش میبرم و حین مرتب کردنش آرام میگویم: -میگم یه وقت زشت نباشه اسم کوچیک پدر‌خانوم‌تو اینجوری صدا میزنی! با خجالت تماشایش میکنم، لبش به یک سمت مایل میشود و اخم بامزه ای میکند: -تو که خجالت میکشی آخه مگه مجبوری از این مزه ها بریزی فرشته کوچولوم؟ لبم را میگزم و کمی فاصله میگیرم، آخر حالت نگاه و اخم‌هایش چیزی نمانده تا مدهوشم کند، لعنتی ترین چشم‌های عالم را دارد... پشت به او سمت تخت میروم، اما انگار او هم دلش هوایی شده که پشت سرم می‌آید: -نفهمیدم، فرار کردی الان؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ صدای آرامی از حنجره ام بیرون میپرد: -اوهوم! -از چی اونوقت؟ بی مهابا لب بازمیکنم: -از چشات... و سمتش میچرخم که از این همه نزدیکی شوکه میشوم، به دیوار تکیه میزنم و او هم یک دستش را به آن تکیه میدهد، نزدیک صورتم لب میزند: -چشای خودتو ندیدی پس! هوش از سرم برده این دوتا تیله‌ی عسلیت! قلبم تند میکوبد و چشم در چشم هم هستیم: -مگه چشام عسلیه؟ -هست... هم عسل داره هم سیاهی شبو داره... هم کلی دلبری!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نفس عمیقی میکشم و وای از بوی ادکلنش... سعی میکنم بحث را به بیراهه بکشانم: -بابات چش شده بود؟ حالش چطوره؟ چشمانش را ریز میکند انگار دارد به من میفهماند متوجه کارم شده: -خوبه، چیز مهمی نبود، گفت به عروسشم سلام برسونم... عروسشم که خوب بلده پیچ و تاب بخوره تو کوچه‌ی علی‌چپ! لبم را گاز میگیرم تا خنده ام نگیرد: -کوچه علی چپ چیه؟ یهو یاد بابات افتادم آخه! -باشه هی چرخ چرخ بزن تو این کوچه ها... ولی بعد عقد نمیتونی اینجوری قسر در بری گفته باشم! این را میگوید و چشمک دلبرانه ای نثارم میکند، دستش را از دیوار کنارم برمیدارد و سمت در میرود: -بیا خان‌جون چای دم کرده! دستم را روی قلبم میگذارم و سر تکان میدهم، لبخند میزند و میرود، سِر شده ام و روی تخت فرود می آیم، چند بار نفس عمیق میکشم و وقتی به خودم مسلط میشوم از اتاق بیرون میروم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ در اتاق را باز میکنم و جمع سه نفره‌شان را میبینم، پنکه سقفی روشن است و نسیم ملایمی می‌وزد. کنارشان مینشینم، خان‌جون فنجانی چای مقابلم میگذارد و میگوید: -غصه نخور مادر، صبح با شهاب برید در خونه‌تون، شاید دلشون رحم اومد از خر شیطون اومدن پایین! من تنها نگاه میکنم اما شهاب میگوید: -بنظرم بهتره اجازه بدیم چند روز بگذره، اینجوری زمان بیشتری دارن برای فکر کردن، شاید دلتنگ بشن و این مورد لااقل پشیمون‌شون کنه! نفس عمیقی میکشم: -شهاب درست میگه خان‌جون، دو سه روزی بگذره بعد میرم، اونا نباید منو ول کنن به امون خدا... مگه میشه اصلا؟ من تنها بچه‌شونم! چطور دلشون میاد آخه؟ بغض میکنم و این از نگاه شهاب دور نمی‌ماند، آقا‌جون میگوید: -شهریار یه رگ لجبازی داره که هر چند سال یکبار عود میکنه... اگه پسر منه که میگم سر عقدم نمیاد!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با تعجب و بغض نگاهشان میکنم که خان‌جون فوری به پای آقاجون میکوبد: -نفوس بد نزن مرد! زبونتو گاز بگیر آخه... بچه‌ام زهره‌اش ترکید! بعد فوری مرا در آغوش میگیرد: -نگران نشو مادر، نبینم گریه‌اتو دور سرت بگردم... همه چی درست میشه. اشکم میچکد که شهاب میگوید: -پریا با گریه کردن هیچی حل نمیشه، مگه الکیه آخه، به قول خودت تنها بچه‌شونی، مگه میشه لجبازی کنن سر تو؟ از روی شانه خان‌جون لب میزنم: -تا الان مگه دست برداشتن؟ مگه گوشه‌گیری و تنهایی‌مو ندیدن؟ دیدن شهاب ولی به روی خودشون نیاوردن و عادی شد براشون... آقاجون راست میگه... بابا کوتاه نمیاد، اگه قرار بود دلش رحم بیاد امشب منو از خونه‌ بیرون نمیکرد... این را که میگویم طاقت نمی‌آورم و چنان هق میزنم که انگار عزیزی را از دست داده ام... طوری که هیچکدام نمیتوانند آرامم کنند، انگار تازه به عمق فاجعه پی برده ام... انگار تازه متوجه جدا شدنم از پدر و مادر شده ام!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام سلام چطوریایید ببخشید دیروز و امروز نتونستم بنویسم🙊 انشاالله پارت داریم😘❤️ حالا پی وی اعلام کنید از کدوم رمان پارت میخواید هرکدوم بیشتر درخواست داشت از اون اول مینویسم😉👇 @A_Fahimi
ماشاالله طرفدارای پریا و شهابمون🙈😁
نگران نباشید دارم پارت از پریا مینویسم😌
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ چند روز از بودنم در خانه خان‌جون می‌گذرد، با صدای مردی غریبه که داد میکشد: -بیا عقب... بیا... بیا... خب... با تعجب از روی تشکی که پایین تخت آقاجون انداخته ام بلند میشوم و سمت پنجره میروم؛ به اتومبیل بزرگی که وارد حیاط شده و چند کارگری که داخل حیاط هستند نگاه میکنم، اینجا چه خبر است؟ با عجله از اتاق خارج میشوم، در خانه باز است و خان‌جون به حیاط سرک میکشد وقتی خان‌جون را در آن حال میبینم میپرسم: -خان‌جون چه خبره؟ صدایش میلرزد انگار هول کرده: -نمیدونم... انگاری... انگاری شهریار اسباب کشی میکنه!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ ابروهایم بالا میپرد و چشمانم گرد میشود در را در دست میگیرم و فوری تا انتها بازش میکنم، پا به بیرون میگذارم و مات به کارگرهایی که از داخل خانه اسباب و اثاثیه می آورند نگاه میکنم. به قدری شوکه ام که مثل دیوانه ها هی به اوضاع حیاط و هی به خان‌جون نگاه میکنم، وقتی بغض خان‌جون را میبینم، وقتی میبینم که با هول آقاجون را از خواب بیدار میکند و میگوید: -آقا بیدار شو... بیدار شو که پسرمون قیدمونو زده داره اسباب میبره! بیدار شو که خاک بر سر شدم... چشم میچرخانم و شالم را روی مبل میبینم، روی سرم می اندازم و نمیدانم کی خودم را به خانه‌مان میرسانم، در خانه باز است و کارگرها مشغول کار، داخل میشوم که پدر را میبینم تا نگاهش روی من می افتد اخم میکند: -اینجا چکار میکنی؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با این حرف پدر؛ مادر از داخل اتاق من بیرون می آید، با دیدنش سمتش میروم: -مامان اینجا چه خبره؟ دارید لوازم عوض میکنید؟ با امیدواری منتظر هستم تا تایید کند اما با غم نگاهم میکند: -نه پریا... ما داریم از اینجا میریم! بغض تا گلویم بالا می آید و اشکم میچکد: -نگو مامان... نگو... شما هیچ جا نمیرید... آخه... چرا... اصلا چی شد یهو... به خاطر منه؟ آره مامان؟ سمت پدر نگاه میکنم: -آره بابا؟ پدر با عصبانیت میگوید: -برای تو چه فرقی میکنه؟ تو که انتخابت شهابه، چه اهمیتی داره ما باشیم یا نه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح آغاز میشود از رقص نجوای آرامت زیرِ گوشم از نوازش داغِ دستانت بر احساسِ خواب آلوده اَم ازبوسه بوسه💋 بوسه ها چه بیداری شیرینی ست در کنار تُ ، صبح‌شدن... جونم😘 ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0