eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24هزار دنبال‌کننده
554 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ *** سر کلاس چشام به استاد بود، اما فکر و ذهنم به ماجرای شب گذشته، اگه آراد کاری نکنه و حقیقتو به خانواده‌اش نگه باید خودم دست به کار شم... با به یاد آوردن اینکه از خوابگاه به عمارت پاشا نقل مکان کردم بادم حسابی خالی شد، بعد از برملا شدن موضوع من دیگه جایی تو اون عمارت نداشتم! یعنی خانم تقوی بازم منو راه میده خوابگاه؟ حرصی پوست لبمو میکندم که سقلمه ای به پهلوم خورد، با درد سمت سپیده برگشتم که گفت: -به کجا خیره شدی تو؟ اصلا شنیدی بهت چی گفتم؟ گیج و گنگ نگاهش کردم و آهسته جواب دادم: -چیه مگه؟ حواسم به استاد بود. خندید و سری تکان داد: -کدوم استاد؟ کلاس تموم شد، دفتر دستکشو برداشت و رفت! ناباور به میز خالی استاد و صندلی های خالی شده دانشجوها چشم دوختم، هیچ متوجه تموم شدن کلاس نبودم، حتی متوجه نشدم مبحث امروز چی بود، پوف کلافه ای کشیدم و جزوه مو داخل کیفم چپوندم که سپیده باز پرسید: -با تو ام، متوجه نشدی چی گفتم؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ بی حوصله در حالی که سرم هنوز داخل کیفم بود جواب دادم: -نه... نه سپیده جان! باز با دستش به پهلوم کوبید: -دیوونه دارم بهت میگم پانته‌آ همه رو دعوت کرده کافه پشت دانشگاه، گفته سوپرایز داره! برگشتم و به صورتش نگاه کردم: -خب چی میخواد بگه؟ شونه ای بالا انداخت: -خره میگم طرف گفته سوپرایزه، من از کجا بدونم آخه! آهانی گفتم و کیفمو برداشتم: -شماها برید، منکه حوصله این دخترو ندارم! سمت در کلاس رفتم که آسیه از پشت سرم جیغ کشید: -وایسا الی!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ کلافه ایستادم که با هیجان ادامه داد: -وای بچه ها پست جدید پانی رو... دخترا سرشونو فرو بردن تو گوشی آسیه که بی اعصاب گفتم: -هر چی که هست مهم نیست، خداحافظ! خواستم برم که سارا با تعجب پرسید: -ببینم مگه بین تو و عماد شکراب شده؟ دیگه چی! همین مونده این خبر مثل بمب تو دانشگاه بترکه... حق به جانب سمتشون چرخیدم و دست به سینه شدم: -نخیر! این چه حرفیه آخه! خیلی هم اوکی ایم! سپیده به موبایل آسیه اشاره کرد: -الی گمونم عماد دورت زده ها!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعضی وقتا یه سری حرفا باعث میشه تو اوج بی حوصلگی و خستگی و حال بد کیلو کیلو انرژی ازشون به درونت تزریق بشه🥺😍 طوری که جوگیر شدم و 13 تا پارت از رمان نوشتم😍🙈 حالا🙈 خلاصه که مژده به دوست داران رمان ☺️👆😅
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ اخم کردم و برای اینکه سر از حرفاشون در بیارم سمتشون رفتم، منم مثل اون چهارتا سرمو تو گوشی آسیه فرو بردم که با دیدن عکس عماد و پانته‌آ دهانم باز موند، گوشی رو از دست آسیه قاپیدم و با دقت بیشتری نگاه کردم، عماد جذاب من؛ چنان لبخند دلبرونه ای زده بود که برای چند ثانیه محو چال خطی گونه‌اش شدم... اما وقتی پانی رو کنارش دیدم که نیشش تا بنا گوش باز بود و برای سلفی‌ای که گرفته بود زبونشو بیرون آورده و انگشت اشاره و وسطو به هم چسبونده بود 🤞، چنان دلهره ای به دلم چنگ زد که فقط خدا میدونه. گوشی از دستم آروم کشیده شد و حالا سوالای دخترا تمومی نداشت: سارا: عماد بهت خیانت کرده؟ آسیه: تو از رابطه‌شون بی خبر بودی؟ هانیه: ممکنه فقط یه عکس دوستانه باشه؟ اما نه عماد آدم این حرفا نیس آخه! سپیده: الی باهم دعواتون شده؟ کات کردین؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ چشامو برای چند ثانیه بستم و با حماقت لب زدم: -نه... هیچی نشده... چرا گنده اش میکنین بابا؟ یه عکسه دیگه! در حالی که صدام موقع گفتن این کلمات می لرزید نگاهشون کردم و سعی کردم لبخند بزنم: -من و عماد رابطه‌مون جدیه! پس خواهشا از این فکرا نکنید. سمت در کلاس راه کج کردم که هانیه پرسید: -الی خریت نکن... اگه چیزی شده به ما بگو... پس پانی قراره امروز تو کافه چه سوپرایزی داشته باشه؟ شونه ای بالا انداختم: -خب برید از خودش بپرسید، من چه بدونم آخه! من دیرم شده دیگه، خداحافظ. دستی در هوا تکان دادم و وارد راهروی دانشگاه شدم، قلبم محکم میکوبید، عماد نگو که با پانی ریختی رو هم... نه... لطفا عماد... لطفا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان 😍👇 _ من بچه می خوام... می خوام منو به آرزوم برسونی... چشمانم بیش از اندازه گرد شد و اصلا منظورش را متوجه نشدم، پس با خنگی تمام پرسیدم: _بچه؟ آخه... آخه از کجا بچه بیارم براتون؟ _خوب معلومه... خودت بچه دار میشی. دیگر واقعا شوکه شدم و کم مانده بود از صراحت کلامش سکته بزنم: _ منظورتون چیه خانم؟ من... من... نمی فهمم چی می گین! پا روی پا انداخت و گفت: _ مدتیه دنبال یه نفر می گردم که قابل اطمینان باشه. وقتی از وضعیت تو با خبر شدم با خودم گفتم چرا این دختر نه، هم به پول احتیاج داره و هم همین جا کنار خودمون تو این عمارت زندگی می کنه... عمیقا نگاهم کرد و ادامه داد: _می خوام با همسرم عقد کنی و صاحب فرزند بشی... پولی که بهت میدم بیشتر از اون چیزیه که حتی فکرش و کنی... نه تنها مادرت می تونه عمل بشه بلکه خودتم به نون و نوایی می رسی. بچه رو دنیا میاری، تحویل من میدی و میری سراغ زندگیت، یه خونه هم بهت میدم. تا خیالت از بابت جا و مکان راحت باشه. خب... حالا چی میگی؟ 😱👇 https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
. اصن لحظه‌هام کنارِ ‹تـــ♡ــو› خـودِ خـودِ خوشبختيهههه!😍🙈♥️ روزتت بخیر پادشاه قلبم💋 ‌‌  🫀 💖 @hamsar_ostad 💕💕💕💕
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ عرق سردی پیشونیمو گرفته بود، دلم میخواست هر چه سریع‌تر از این دانشگاه کوفتی برم بیرون، قدم‌هامو تند تر برداشتم تا خودمو به جلوی در برسونم، همزمان موبایلمو بیرون کشیدم، قرار بود آراد یا خودش بیاد دنبالم یا برام راننده بفرسته... خواستم بهش زنگ بزنم که پیام داد: -تا بیست دقیقه دیگه اونجام. مشتمو با حرص به پام کوبیدم، آخه من تو این تایم چه غلطی کنم؟ یه پاپاسی هم ندارم که خودم تاکسی بگیرم، دلم میخواست به حال زارم بشینم و ضجه بزنم، یهو صدای اکیپ بچه های دانشگاه به گوشم رسید، پشت بهشون موندم تا از کنارم رد بشن... به رفتن‌شون سمت کافه نگاه کردم، اونام داشتن از پانته‌آ و عماد حرف میزدن... دستمو کنار صورتم گرفتم تا شناخته نشم، یهو یاد ماسکی که داخل کیفم داشتم افتادم، فوری ماسک و عینک آفتابی‌مو به صورتم زدم و پشت سرشون راه افتادم سمت کافه. باید میفهمیدم اون پانی لعنتی قراره چی رو کنه برای بقیه!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ با فاصله از بقیه پشت میزی نشستم تا در معرض دید نباشم. پانته‌آ با سر و وضع شیکی به بچه ها خوش‌آمد میگفت، انگار که مراسم عروسیش بود! وقتی همه بچه ها جمع شدن بالاخره شروع به صحبت کرد: -از صبح تا الان که همه تون پستمو دیدین، براتون سوال شده که موضوع چیه... البته به نظرم تقریبا همه تون یه حدسایی زدین... بله بچه ها من به عماد پیشنهاد دادم و عمادم.... پیشنهادمو قبول کرد! صدای سوت و جیغ بچه ها بالا گرفت، دستامو روی سرم گذاشتم و چشم بستم، این نباید حقیقت داشته باشه... لعنت به تو عماد... پس بالاخره تلافی کردی آره؟ -خانم چی میل دارید؟ بدون اینکه نگاهمو بالا بگیرم دستمو تکان دادم: -منتظر دوستمم، بعد سفارش میدم! باشه‌ای گفت و رفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*‌ من واسه بغل کردنت مثل یه بچه دو ساله ذوق دارم.. آخه‌ قربونت مگه من جز بغلت جای دیگه ای هم دارم؟ بغلت جون میده به این قلب خستم.. منو سرپا نگه میداره.. جوری که انگار میتونم با یه دنیا دست و پنجه نرم کنم.. دورِ سرت بگردم، تو بغلم کن من با دنیا می‌جنگم برات..❤️ ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
Zang Bezani Mohsen Ebrahimzadeh.mp3
6.11M
🎧 ♨️ 💯 👌♥️ 🎙 🏖 زنگ بزنی ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
- زنم شو تا اجازه بدم از بچه خواهرت نگهداری کنی! داشت پیشنهاد می‌داد که زنش بشم؟ زن شوهر خواهرم؟ با صدای بلندی گفتم: - چ..چی میگی آقا کوروش؟ تو دیوونه شدی؟ سرش رو تکون داد و نزدیک‌تر اومد. یک قدم عقب رفتم که خندید: - اگه می‌خوای تو خونه‌ی من رفت و آمد کنی و خواهرزاده‌تو ببینی، باید محرمم بشی!! اگه خانواده اش می‌فهمیدن که به خواهر زن خودش هم چشم داره باز هم رو سرشون حلوا حلواش میکردن؟ - من به خواستگارم جواب بله دادم یعنی الان یه جورایی نامزد دارم، بعد تو داری میگی زن تو بشم؟ شونه بالا انداخت و گفت: - تصمیم با خودته... دوست داشتم یکی میزدم تو صورتش تا لال بشه... یا از اون ریش مرتبش می‌گرفتم و می‌کشیدم تا حرصم خالی بشه. - چرا برای نگهداری از خواهرزاده‌م باید با تو ازدواج کنم؟ دستشو تو جیب شلوارش برد و به خودش اشاره کرد: - چون من پدر اون بچه م و تو خاله شی. هر کاری رو که بخوام انجام می‌دم! چرخید و سمت اتاقش رفت. قبل این که وارد اتاقش بشه گفت: - اگه خواستگارت رو انتخاب کردی دیگه هیچ وقت حق نداری بیای اینجا و بهار رو ببینی، فکر کن اونم توی تصادف با خواهرت مرد! فکر کنم بهار هم مثل خواهرم مرده؟ از عصبانیت نفس‌هام کشدار شده بود. خودم رو بهش رسوندم و یقه ی لباسش رو تو مشتم گرفتم و داد زدم: - چرا داری چرند میگی آقا کوروش؟ چشم‌هاش رو بست و عطرمو نفس کشید، با تعجب بهش نگاه کردم که با لبخند چشم‌هاش رو باز کرد و گفت: - وقتی جلوی دانشگاه خواهرت تو رو دیدم دلم رو به تو باختم. ولی نتونستم چیزی بگم و با خواهرت ازدواج کردم. حالا بعد از چند سال می‌تونم امیدوار باشم که تو مال خودم میشی! دستام شل شد و یقه ی لباسش از بین دستام آزاد شد. قلبم تیر کشید و چشم‌هام سیاهی رفت که گفت: - برای من زن کم نیست ولی دل من تورو می‌خواد. حرفم همونه که گفتم ... اگه می‌خوای از بچه خواهرت مراقبت کنی، باید زن من بشی!...⛔️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
👩‍❤️‍👨 هَر صُبح به وُسعَت آغوشَت دوستَت دارَم صبحت بخیر آرام جانم 🫀💋 @hamsar_ostad 💕💕💕💕
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ اشکام تند تند روی صورتم میریختن، باور نداشتم... پانی دختری که ازش متنفر بودم شده بود معشوقه عماد من! داشتم دیوونه میشدم، از بین ولوله ای که به پا بود چند نفری اسم منو آوردن که پانی جواب داد: -بین عماد و الناز هیچی نبوده بچه ها... درواقع الناز این دروغو بین‌تون پخش کرده تا عمادو سمت خودش بکشونه، اما انگار موضوع چیز دیگه‌اس! بغضم هر لحظه سنگین تر میشد که صدای سارا رو از بین جمع تشخیص دادم: -چطور دروغ بوده؟ ما با چشمای خودمون دیدیم که عماد به همه میگفت الناز عشق منه، اگه کسی سمتش بره از وسط نصفش میکنم! سکوت سنگینی بین شون حاکم شد که پانی با حرص جواب داد: -اون برای قدیمه خوشگله... یک ماهی میشه که بین شون چیزی نیست، ولی الناز هنوز وانمود میکنه با عماد در ارتباطه!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ناگهان صدای مردانه‌ی عماد به گوش رسید: -کاملا درسته من این یک ماه اخیر با کسی نبودم! صدای یکی از دخترا که دوست جون جونیه پانی بود از بین جمع بلند شد: -پس عماد جون تو هم رابطه‌تو با پانی علنی میکنی؟ سرمو کج کردم و از پشت ستون به عماد نگاه کردم که بالای سکو ایستاده بود، در حالی که فنجان قهوه اش دستش بود لبخند کجی زد: -البته! دندونام با بغض و خواری به هم چسبید، یهو صدای زنگ موبایلم بلند شد و همین باعث شد نگاه عماد و بقیه سمت من کج بشه، فوری صاف نشستم و پشت ستون پنهان شدم، اشکام پشت هم روی صورتم می‌غلتید، موبایلمو بیرون کشیدم و تماس آرادو ردی دادم، فین فین کنان از پشت میز بلند شدم که صدای عماد از بالای سرم غافلگیرم کرد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان 😍👇 _ من بچه می خوام... می خوام منو به آرزوم برسونی... چشمانم بیش از اندازه گرد شد و اصلا منظورش را متوجه نشدم، پس با خنگی تمام پرسیدم: _بچه؟ آخه... آخه از کجا بچه بیارم براتون؟ _خوب معلومه... خودت بچه دار میشی. دیگر واقعا شوکه شدم و کم مانده بود از صراحت کلامش سکته بزنم: _ منظورتون چیه خانم؟ من... من... نمی فهمم چی می گین! پا روی پا انداخت و گفت: _ مدتیه دنبال یه نفر می گردم که قابل اطمینان باشه. وقتی از وضعیت تو با خبر شدم با خودم گفتم چرا این دختر نه، هم به پول احتیاج داره و هم همین جا کنار خودمون تو این عمارت زندگی می کنه... عمیقا نگاهم کرد و ادامه داد: _می خوام با همسرم عقد کنی و صاحب فرزند بشی... پولی که بهت میدم بیشتر از اون چیزیه که حتی فکرش و کنی... نه تنها مادرت می تونه عمل بشه بلکه خودتم به نون و نوایی می رسی. بچه رو دنیا میاری، تحویل من میدی و میری سراغ زندگیت، یه خونه هم بهت میدم. تا خیالت از بابت جا و مکان راحت باشه. خب... حالا چی میگی؟ 😱👇 https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
☕👩‍❤️‍👨 بـودَنَت بـه قــدری شـيريـن اســت😍 کــه میتـوان چـای اول صبح ☕️ را با آن نوشيد🙊😋 صبحت بخیر عشق جانـــــ😍♥ @hamsar_ostad 💕💕💕💕
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ از پشت میز بلند شدم که صدای عماد از بالای سرم غافلگیرم کرد: -به به اینجارو ببین... استتار کرده بودی؟ صدای خنده چند تا از بچه ها اینو نشون میداد که همه متوجه حضورم شدن، عینکمو بالا زدم و با گریه خیره صورتش شدم، لبخند روی لباش با دیدن اشکام محو شد اما خودشو از تک و تا نینداخت: -اومده بودی بهم تبریک بگی؟ ماسک لعنتی رو از روی صورتم برداشتم و همونطور که نگاه اشکیم به چشاش بود کیفمو از روی میز چنگ زدم، بلند شدم که صدای پایه صندلی تو فضا پیچید: -حتی اجازه ندادی برات توضیح بدم! رفتی سمت دختری که میدونستی ازش خوشم نمیاد!